رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)
وقت این نبود که غد بازی در بیارم....اروم گفتم:
-بابا یعنی شما دلتون میاد؟من که بهتون گفتم!!!
اخم بابا غلیظ تر شد و با صدایی که سعی داشت به بالا نرسه گفت:
-پرستش کلانتریو برای همین کارا گذاشتن....
-بابا نمیخوام ببرمش پرورشگاه....بابا قول میدم کاراشو خودم درست
کنم....فقط یه درخواست ازتون دارم....بهم کمک کنید کاراشو درست کنم....بعد
شما میشین قیمش....
چشمای بابا درشت شد و گفت:
-میفهمی چی میگی؟
-بله میفهمم...بابا جونی من....بابای نیایش وکیله...میتونه کمکون کنه...خواهش میکنم....
بابا کمی با اخم به فکر فرو رفت....نفسای بلندی میکشید....عصبی بود ولی
دوست نداشت دست رد به سینه ام بزنه...خوب میدونست اولین بارمه اینقدر ازش
خواهش میکنم برای یه کاری....بعداز چنددقیقه به چشمام خیره شد و گفت:
-پرستش؛این کارت خیلی خطرناکه؛ممکنه به درست،احساساتت،روحیاتت لطمه بزنه....
-بابا من تنها نیستم...شماهام کمکم میکنید مطمئنم....
بابا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-مطمئن باش عزیزم....ولی خواهش میکنم خوب درموردش فکر کن....
-بابا جونی من درموردش فکر کردم...مطمئن باشین من بی گدار به اب نمیزنم....
-افرین دخترم....فردا میرم پیش سهراب....باهاش هماهنگ میکنم....فقط مدارکشو
بذار کنار کیفم تا یادم بمونه....فردا صبح زود میخوام برم هتل....مهمون
داریم....سعی میکنم توهمون هتل با سهراب صحبت کنم....برو بالا تنهاس....
-بابا اسمشو بگین....ارسلان....
-باشه قربونت برم....تو برو بالا ارسلان تنهاس....
لبخندی زدم و به حالت دو رفتم بالا....ارسلان ناهارشو تموم کرده بود...با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت و گفت:
-تموم کردم....مرسی....
-نوش جونت عزیزم...ببخشید دیگه مامان من خونه نبود غذا نداشتیم....
-مرسی خیلی خوشمزه بود...
بوسش کردم و گفتم:
-ارسلان....دوست داری پیش من بمونی؟
-اره اینجا خیلی خوشگله....اتاقت خیلی دوستش دارم....
-میدونی بابات چیکاره بوده؟
-اهوم...بابای من یه شرکت خیلی بزرگ داشت(دستشو باز کرد و نشون داد که خیلی
بزرگ بوده)ولی ادم بدا شرکتشو ازش گرفتن....بعدش مامان بهم گفت بابات
تصادف کرده و مرده....اونوقت من تازه1سالم بود....
برام عجیب بود...پسر بچه ای به سن و سال ارسلان همه چیز حالیش بشه....درک و فهمش خیلی فراتراز اون چیزی بود که فکرشو میکردم....
سریع گوشیمو برداشتم و شماره نیایشو گرفتم....بعداز چندتا بوق صدای خوابالوش تو گوشیش پیچید:
-وای شهروز گفتم که بعداً بهت زنگ میزنم میخوام بخوابم....مزاحم....
عصبانی گفتم:
-اول سلام بعداً کلام...پرستشم....
با اسم پرستش صداش هوشیار شد و گفت:
-سلام عزیزم کاری داشتی؟شرمنده ها حواسم نبود....
-آره کارت داشتم...
-بگو عزیزم میشنوم....
-اولاً اینکه میتونی بیای اینجا؟
-ساعت چند؟
-هرچی زودتر بهتر!!!!
-آره خب چطور!!!!
-سرراهت چند دست لباس پسرونه بگیر یادت نره؟؟؟!!!!!
-واسه کی؟
-حدودا 4-5ساله.....سعی کن واسه خونه و بیرون و کلاً واسه هرجا باشن دیگه....باهات حساب میکنم....
-هوی برای کی میخوای خب؟؟؟درضمن کی حرف پول زد؟
-بیا میفهمی....بای....
منتظرش نشدم و گوشیو قطع کردم....ساعت 4بود.....لباس ارسلان یه تیشرت استین
کوتاه از جنس کتان نرم بود و شلوارش هم جین بود....با همون لباسا
خوابوندمش روی تخت و گفتم:
-بخواب خسته ای....از چشمات معلومه...
-خاله تو از کجا میفهمی؟
-من قراره روانشناس بشم عزیزم....
لبخندی زد و چشماشو بست....پتوی نازکی روش کشیدم و کتابی از تو قفسه
برداشتم....مشغول خوندن بودم که صدای در اتاقم بلند شد....فهمیدم
مامانه...از ترس اینکه ارسلان بیدار نشه سریع درو باز کردم و رفتم
بیرون....مامان عقب رفت و گفت:
-وا مادر این چه طرز در واکردنه؟
-هیچی بیاین بریم کارتون دارم....
-سلام علیکم....
-وای ببخشید اصلاً حواسم نبود سلام....
-خو عزیزم بگو چیکارم داری؟چرا انقدر عوض شدی؟هیجانت رفته بالا....
درحالی که دستشو گرفته بودم و به سمت سالن میرفتیم گفتم:
-بیخیال مامان جونم....بیاین کارتون دارم....
بابا از اتاق دراومد و گفت:
-تو برو اتاقت پرستش...من با نسا حرف میزنم....ارسلان و تنها نذار....
مامان گیج و منگ نگاهمون کرد و گفت:
-خاک برسرم....دامادم؟کوش؟ارسلان کیه؟پرستش تو ام؟؟لاقل به تو یکی امید داشتم....بدون من ازدواج میکنی!!!!
میدونستم الانه که منفجر بشه....پس سریع دویدم تو اتاقم و درو اروم بهم
زدم....از پشتم قفلش کردم....هنوز لباسای بیرونم تنم بود....درشون اوردم و
بعداز برداشتن حوله تن پوشم رفتم حموم....15که گذشت از حموم
دراومدم.....شلوار برمودای قرمزی پام کردم و تی شرت چسبون سفیدی هم
پوشیدم.....بعداز خشک کردن موهام با سشوار وضو گرفتم و سجادمو پهن کردم....
قبل از شروع نمازم نگاهی به ارسلان انداختم.....صورت سفید و نازش بعداز
چشمای درشتش جلب توجه میکرد.....هنوز خواب بود....سریع نیت کردمو مشغول
خوندن نماز شدم....وسطای نماز عصر بودم که صدای داد های مامانو
شنیدم....همونطور که نمازمو هول هولکی میخوندم به حرفای مامانم گوش میدادم:
-د دختره خیره سر این چه کاریه....درو قفل کردی برای چی؟باز کن این درو.....
بعد محکم به در کوبید....از صدای خش خش رو تختیم فهمیدم ارسلان بلند شده....هرطور شده نمازمو تموم کردم...مامان هنوز ادامه میداد:
-باز کن اینو گفتم....دختره خودسر.....رضا توام؟تودیگه چرا گذاشتی همچین کاری بکنه....
بعد محکم تر به در کوبید و گفت:
-باز میکنی یا بشکنمش.....
بالاخره بابا دخالت کرد و گفت:
-نسا خانوم....نزن بچه بیدار شد....پرستش تازه خوابونده بودتش....
صداشون کم کم دورتر شد....درکمدمو قفل کردم و برگشتم به سمت ارسلان....
مطالب مشابه :
رمان تب داغ هوس 26
رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ
رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)
رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ
برچسب :
رمان تب نگاهت