رمان شاخه های سرد غرور 7

- همه عادت ميكنندو به زندگي عادي خودشون ادامه ميدن.
ميخواستم فرياد بزنم و بگويم همه به غير از من! من ديگر نميتوانم عادي زندگي كنم، من ديگر دل و احساسم را باخته ام. ديگر نميتوانم ليلي سابق باشم.
- چرا اين قدر ساكت شدي ليلي؟ اتفاقي افتاده؟
- داشتم فكر ميكردم كه شما چقدر بي انصافيد كه اين همه محبت و توجه اطرافيانتون رو جدي نميگيريد. حتي چند روزي صبر نميكنيد كه آقاجو ن رو ببينيد!
- من مجبورم كه اينطور باشم در غير اينصورت بايد برگردم ايران.
بغضي به اندازة يك هلو در گلويم گير كرده بود. حتي از تصور رفتن او پريشان ميشدم. گويي متوجه بغض و اندوهم شد چرا كه آرام فرمان اتومبيل را به سمت كوچه اي خلوت چرخاند و به محض اينكه زير ساية درختي پاك كرد به سمت من برگشت من سرم را پايين انداختم. نمیدانم چرااز نگاه كردن به چشمانش مي هراسيدم. شاید وحشت داشتم كه مبادا راز دل را از چشمانم بخواند. او دست زيرچانه ام برد و اندكي سرم را بالا گرفت. چشمانم پر از اشك بود. سريع سر برگرداندم تا او متوجه چهرة اندوهگينم نشود.
با صدايي متأثر و لرزان گفت:
- يعني من باور كنم چشمهاي زيباي تو به خاطر من به اشك نشسته!
از اينكه دستم را خوانده بود ناراحت و عصباني بودم اما از طرفي هم قادر به كنترل احساساتم نبودم. ميدانستم در هر صورت او ميرود و نميخواستم آنقدر مقابلش ضعيف جلوه كنم. كمي خود را جمع و جور كرده و خواستم حرفي بزنم كه سريع گفت:
- ساكت لطفاً! هيچ چيز نگو ! با شناختي كه از تو دارم ميدونم كه حرف خوشايندي نميزني، پس ساكت باش و بگذار دلم خوش باشه.
دقایقی بعد مرا با سرعت و حالتي منقلب سركوچه مان پياده كرد و دور شد. پس از دور شدن ماشینش قطرات اشك بياختيار روي گونه هايم چكيد. آرزو ميكردم اي كاش ميتوانستم بدون مانعي از عشقم به او بگويم، بگويم كه چقدر ميخواهمش و حتي تصور دوري از او ديوانه ام ميكند.
به خانه كه رسيدم به بهانة اينكه گرد و غبار لابه لاي موهايم رفته به حمام رفتم و تا توانستم بيصدا زير قطره هاي آب اشك ريختم. حتي شام را نتوانستم درست بخورم و هنگاميكه مادر خواست شب نزد مادرجون بمانم، سردرد را بهانه كرده و به اتاقم پناه بردم، ميدانستم به جاي من مادر ميرود و البته اگر عادت به درد و دل شبانه با مادرجون نداشتم حتماً خودم ميرفتم.
تقريباً تا خود صبح بيدار بودم و هنگاميكه از خواب بيدار شدم دچار سردردي وحشتناك شده بودم. مادر كه قيافه ام را آنطور خسته و رنگ پريده ديد گفت بهتره آنروز مرخصي بگيرم. اما من ميدانستم حتماً رهام متوجه ميشود كه من در خانه مانده ام و اين درست چيزي بود كه من نميخواستم. پس قرص مسكنی قوي خوردم و با آژانس تا محل قرارم با دايي رفتم. حتي او هم با ديدنم متوجه بدحاليم شد و آنروز زياد مزاحم من نميشد. هنگام بازگشت به سمت ايستگاه تاكسي ميرفتم كه اينبار هم رهام را ديدم . اما این بار پیاده بود. نزديك ايستگاه ايستاده و به ديوار تكيه زده بود. با ديدن من جلو آمد . من هم به طرفش رفتم. از اينكه چنين آشكارا به انتظارم ايستاده، متعجب بودم، پس با سادگي پرسيدم:
- اتفاقي افتاده؟
او لبخندي بر لب آورد و گفت:
- بله ! يك اتفاق مهم!
اگر آن لبخند پرمعني را بر لب نداشت حتماً نگران ميشدم . كمي چشمانم را تنگ كرده و گفتم:
- ظاهراً چندان هم مهم نيست.
- هيچوقت از ظاهر من پي به چيزي نميبري!
قدمي به عقب برداشته و با لودگي مشغول براندازش شدم. شلوار نوك مدادي خوشدوختي همراه بلوز چهارخانة ريزخاكستري كمرنگ و پررنگ به تن داشت. موهايش را مانند هميشه عقب زده و بوي ادكلن هميشگي اش مشامم را نوازش ميداد. چقدر مردانه و شيك بود و چقدر احساس ميكردم به صدجوان امروزي ميارزد. لباسهايش در عين سادگي كاملاً به او ميآمد و عينك دودی اش نيز او را خوش تيپ تر مينماياند.
او از حالت شوخ من كه سر تا پايش را برانداز ميكردم به خنده افتاد . با يك دست بازوي مرا گرفت و اندكي به سمت خود كشيد و زود رها كرد و گفت:
- كافيه ديگه ليلي، تو نميتوني از ظاهر من به چيزي پي ببري!
با خنده اي آرام كه از اعماق وجودم بود كنارش براه افتادم. حتي نپرسيدم چرا پياده ميرويم! لحظاتي به سكوت گذشت و بالاخره من بودم كه به حرف آمدم.
- خيال نداريد بگيد چه اتفاق مهمي افتاده؟
- چه اتفاقي مهمتر از اينكه يك دختر كوچولو با مهربوني، سادگي و چشمهاي قشنگش منو اسير خودش كرده.
جا خوردم، آنقدر هضم كلماتش برايم سنگين بود كه نميتوانستم موقعيت خود را تشخيص دهم. يعني خواب بودم يا بيدار!؟ با برخورد خانمي كه از كنارم عبور ميكرد به خودم آمده و گفتم:
-اين فرگل كوچولو خيلي هارو اسير خودش كرده!
خنده بلندي سر داد و سپس آرام كنار گوشم زمزمه كرد:
- با اين حرفت سه تا هدف داشتی!
- چه اهدافي؟
او ادامه داد:
-اول اينكه خواستي خودت را بزني اون راه.بعد اينكه بگي كوچولو نيستي و سوم اينكه بگي روراست حرف بزنم تا به اين ترتيب يك اعتراف حسابي ازم بگيري.
به راستي ديگر نميدانستم چه بكنم وچه بگويم. آرام وبيصدا كنارش گام برميداشتم، قلبم بي مهابا خود را به قفسه سينه ام ميكوبيد و انگار از شدت هيجان و شوق در قفس استخواني سينه ام آرام نميگرفت. لحظاتي گذشت و من همچنان سكوت اختيار كرده بودم که آهي كشيد و گفت:
-اگر ازت دعوت كنم يك نوشيدني خنك مهمون من باشي, قبول ميكني؟
مگر ميتوانستم قبول نكنم !اما گويي قفلی سنگين برلبهايم خورده بود و قادر نبودم حتي تكان مختصري به آنها بدهم. او به ناگاه ايستاد و به من نگاه كرد. هنوز قادر نبودم به صورتش نگاه كنم و هنگاميكه چشمان نافذش از پشت عينك آفتابي روي صورتم مانده بود حتي نفس كشيدن برايم سخت مينمود. با اندكي نگراني گفت:
-ليلي بهم نگو كه اشتباه كردم. من چيزي رو كه ديروز توي چشمهاي تو ديدم, چند روز قبل هم ديده بودم ،اما اشكهاي ديروزت مهر تاييدي به روي افكارم زد و... و حالا اين چهره اي كه من هيچ چيز ازش نميفهمم جواب من نيست.
حرف هایش اضطرابم را بیشتر می کرد و ميترسيدم ديگر ادامه ندهد . پس تمام نيرويم را جمع كرده و آرام گفتم:
- شما منو غافلگير كرديد.
او لبخندي از روي آرامش برلب آورد و گفت:
- پس موضوع اينه! خوب هميشه که تو نبايد ديگران را غافلگير كني..! من يك كافي شاپ خوب همين اطراف كشف كردم كه محيط آرومي هم داره. با يك كافه گلاسه چطوري؟...نه، اصلا هر چي خودت بخواهي.
تا محل مورد نظر او با يك تاكسي دربست رفتيم و به محض اينكه روي صندليهاي راحت و قرمز رنگ آنجا كه هماهنگي خاصي با محيط داشت نشستيم او تلفن همراهش را درآورد، شماره اي گرفت و گفت:
-الو, عمه جان سلام... خواستم بگم ليلي با منه نگرانش نباشيد...بله...ميخواستم يك هديه براي مامان بگيرم خواهش كردم كمكم كنه...تا قبل از تاريكي هوا ميرسونمش...مرسي. ممنون...چشم...خداحافظ.
با تعجب او را كه خونسرد گوشي را روي ميز, جلوي دستش ميگذاشت نگاه كردم. باور نميكردم انقدر راحت باشد. اما آن حالت تسلطش چندان نپاييد. كاملاً واضح بود در ذهن مشغول پرداخت سخناني است كه ميخواهد بر زبان بياورد. هر دو سفارش كافه گلاسه داديم و تا هنگاميكه ليوانمان را مقابلمان گذاشتند او از محيط دنج و دكوراسيون خوب كافي شاپ تعريف ميكرد و همين پرحرفي، عصبي بودن او را بیشتر مينماياند. بالاخره بعد از اينكه با قاشق كمي بستني به دهان گذاشت

گفت:
-ميدونم رفتارم عجيبه...و... و اين توجه من دور از انتظار و در واقع بي موقعه!...اما ميخوام بدوني تا همين چند ساعت پيش هنوز ترديد داشتم...البته نه بابت احساسي كه نسبت به تو دارم, فقط از اين ميترسيدم كه طردم كني.
به ناگاه نگاه نافذ و چشمان گيرايش را به من دوخت و با چنان احساس عميقي به سخنانش ادامه داد كه هر لغتش مانند شيرينترين و لذت بخش ترين موسيقي بود كه در گوشم, چشمم و ذهنم نجوا ميشد. گويي تمام وجودم تنها او را ميديد, سخنانش را ميشنيد و گويي دنيا به تمامي در او خلاصه شده بود. آري او گفت... بالاخره از عشقش گفت. از احساس پاكش... از اينكه چقدر حضور من ميتواند زندگي اش را لبريز از شور و نشاط كندو حرف هایش را اینطور به پایان رساند:
شايد خواسته من رو حمل بر خودخواهي كني, اما من با وجود تفاوت سني زيادمان احساس ميكنم هردومون قادريم همديگررو خوشبخت كنيم ... با من بيا ليلي.
جمله آخرش مانند پتكي بود كه به سرم خورد. چطور ميتوانستم همراه او بروم و همه چيز و همه كسم را رها كنم...؟ گويي از چهره و حالتم پي به افكار درونم برد. پس دست سرد و عرق كرده ام را كه روي ميز به هم قلاب شده بود ميان دو دستش گرفت و با لحني اطمينان بخش گفت:
بهت قول ميدم هر وقت اراده كني, ايران باشي! مگه خودت نگفتي عاشق سفر هستي به شرط اين كه بدوني هر زمان كه مايل باشي به وطنت برميگردي ... خوب حالا من اين تضمين رو ميدم كه حداقل سالي يك بار به ايران برگردي ... من ميتونم روياهاي شيرينی از سفر به خارج برات بسازم اما ميخوام با چشم باز تصميم بگيري. ميخوام خوب فكر كني و بدوني من هيچوقت به تو دروغ نميگم ... چقدر ساكتي ليلي... حرف بزن ... نظر بده ...
آنقدر غرق در عشق او بودم كه اگر ميخواست با او به قندهار هم بروم قبول ميكردم. آري من كه آن قدر تعصب نسبت به خانوده و مملكتم داشتم, همه را آسان براي عشقي نوپا ميدادم. در آن لحظات فقط بودن در كنار او برايم مهم بود. روياي دست نيافتني همسر او بودن و با او نفس كشيدن. گرچه از همان لحظه ميدانستم كه چقدر تحمل غربت برايم سخت است اما نمي توانستم رهام را به راحتي از دست بدهم.
هنگام خداحافظي، او دوباره رهام سابق شد. خونسرد و جدي اما من ديگر فريبش را نميخوردم فقط با نگاهي به ني ني چشمان سياهش ميتوانستم التهاب عشقی عميق را در وجودش حس كنم.
قبل از خداحافظي كمكش كردم عطري براي مادرش بخرد كه به قول خودش دروغی به مادرم نگفته باشد, سپس از همان سرخيابان كافي شاپ برايم تاكسي گرفت و با من خداحافظي كرد و گفت شب وارد اينترنت شوم تا بتوانم راحتتر او را در جريان تصميم قرار دهم.

ميخواستم همانجا به آغوشش بپرم و فرياد بزنم مگر ديوانه ام كه به این آسانی چنين فرصتی را از دست بدهم! عشقي را كه از همان لحظه اولين ديدار در وجودم جوانه زده و روز به روز رشد كرده و حالا نه تنها جزئي از وجودم بلكه گویی تمام زندگیم شده بود!
چند خيابان مانده به منزل پياده شدم و درحاليكه حس مي كردم از فرط شوق و خوشحالي در پوست خود نميگنجم، تا جلوي در خانه دويدم تا بلكه كمي از التهاب درونم كاسته شود.
وارد خانه كه شدم متوجه شدم مادر و مادرجون براي خريد بيرون رفته اند. فرزين هم طبق معمول در اتاقش بود و پدر نيز آنقدر غرق شنيدن اخبار از تلويزيون بود كه متوجه حالت غيرعادي من نشد. البته من خيلي در تلاش بودم كه عادي به نظر برسم، اما از نظر خودم هر كس به من نگاه ميكرد از حالات و نگاهم، ميفهميد چقدر خوشحال و خوشبختم!
آنشب مادرجون براي صرف شام به منزل ما آمد و وقتي ازمن خواهش کرد شب كنارش بمانم در كمال درماندگي قبول كردم . اما هر چه كردم نتوانستم خود را راضي كنم تا رهام را در التهاب پاسخ باقي بگذارم. پس برايش يك E.mail فرستادم:
"با اينكه هنوز قادر نيستم جريان امروز را باور كنم اما برايت ميگويم تا تو باور كني! مرا و عشق نوپايم را باور كني و بداني تا آخر دنيا همراهت خواهم آمد!"
وقتي روي كلمه Send كليك كردم انگارقلبم از جا كنده شد. تا آن روز چنين كلماتي را نه بر لب آورده و نه جايي نوشته بودم. حتي تا آن لحظه مي انديشيدم براي ابراز علاقه به همسر آينده ام دچار مشكل خواهم شد. اما حال چقدر راحت كلمات از عمق وجودم جان ميگرفت, به انگشتانم منتقل ميشد و آنها را روي شاسيهاي كيبورد به حركت در ميآورد.راستي كه عشق معجزه ميكند و خودش هم معجزه است! آن شب و روز فردايش را به تمامي درتب و تاب بودم.نميدانستم قدم بعدي رهام چه خواهد بود و او كه تا دو روز ديگر راهي است چه خواهد كرد، شايد قصد داشت بعد از سفرش از من خواستگاري كند و به قولي من عروس پستي اش شوم. تصور خوشايند و البته به هيچ عنوان رمانتيكي نبود... اما در هر حال بايد صبر ميكردم...
از طرفي هم از تصور عكس العملهاي تك تك اعضاي خانواده نوعي شادي در خود حس مي كردم. ميدانستم همگي رهام را دوست دارند و چقدر اين پيوند آنها را خوشحال ميكند. فقط ميماند دوري من از خانواده كه حتماً آنها به خاطر خوشبختي ما قبول ميكردند. شايد در آن بين روابط آقاجون و رهام هم گرمتر ميشد ... حتي شايد رهام را راضي به ادامه زندگي در تهران ميكردم... حتما وقتي با آقاجون آشتي كند راضي ميشود به ايران بازگردد.
خلاصه آنقدر افكار جوراجور در ذهنم تلمبار شده بود كه حتي قادر نبودم لقمه اي غذا به دهان بگذرام.
پس از صرف شام به بهانه خواندن رماني كه به تازگي خريده بودم زودتر از حد معمول به اتاقم رفته و با سرعت مشغول چك كردن E-mail هايم شدم . در كمال خوشبختي چندسطري از طرف رهام داشتم.
"خانم محترم، مهربان و دوست داشتني...
ليلي خوبم، حتي پيغامهايت غيرمنتظره و دور از تصور است و هر لحظه اي كه از حضور تو در زندگيم ميگذرد، بيشتر ميفهمم كه اگر تو را از دست دهم، شايد تمام خوشيهايي كه ميتوانم در زندگي داشته باشم را هم از دست بدهم.
ليلي تو پشت مر محكم كردي و دلم را گرم. فقط كناري بنشين و نگاه كن چگونه به هم تعلق خواهيم گرفت!
اين را هم بگويم ممكن است در اين بين مسائلي برايت روشن شود كه خوشايندت نباشد, اما بدان كه به راستي برايم عزيزي. مراقب خودت باش!"
با خواندن جمله هاي آخرش ترس و نگراني مبهمي به جانم افتاد، اما نگذاشتم در آن حال بمانم. سريع رمان را به دست گرفته و نزد مادرجون رفتم تا شب تنها نباشد.
صبح روز بعد طبق معمول سرقرارم با دايي حاضرشدم . به محض اينكه روي صندلي اتومبيل نشستم متوجه تغيير حال ودگرگون دايي گشتم . بي اختيار مضطرب شده و حس کردم اتفاق ناگواری در شرف وقوع است . در نگرانی دست و پا میزدم که دایی با صدايي گرفته گفت:
دايي جان ازت يك سوال ميپرسم ميخوام جواب درست بشنوم.
دل در سينه ام فرو ريخت. مسلم بود رهام حرفهايي به او زده، پس چرا خوشحال نبود!؟ چرا آنقدر پكر و نگران حرف ميزد؟!
- طوري شده دايي؟
- اول به سوالم جواب بده. راست و حسيني!
- بپرسيد دايي جون از من كه تا به حال دروغ نشنيديد.
- تو پريشب براي رهام E-mail فرستاده بودي؟

ناگهان حس كردم تمام خون بدنم به مغزم هجوم آورد. آنقدر پريشان و شرمگين بودم كه حتي قادر به سخن گفتن نبودم. دايي سكوت مرا تعبير بر جواب مثبت كرد و با آهي عميق گفت:
پس درسته! تو هم بهش علاقه پيدا كردي!... خدا خودش به هممون كمك كنه!
حالا ديگر بغض كرده و تنها تلنگري كافي بود تا اشكهايم روان شوند. من مطمئن بودم كه دايي و زندايي از شنيدن اين خبر بيش از ديگران ذوق ميكنند، اما حالا با ديدن اين عكس العمل از جانب دايي، چه انتظاری ميتوانستم از ديگران داشته باشم.
_ گوش كن ليلي... از تو توقع نداشتم! نبايد به رهام به اين راحتي جواب مثبت ميدادي... از حرفم دلگير نشو.باور كن از وقتي كه رهام برگشته، ته قلبم آرزو داشتم تو عروس خودم بشي، وقتي با هم راحت بوديد و ميديدم كه رهام با حضور تو چقدر آروم ميشه و حتي با همه شوخي ميكنه خوشحال بودم. اما همون موقع هم اين آرزو برام محال بود. ميدونستم امكان نداره پدر و مادرت رضايت بدن تو بري كانادا. حتي فكر نميكردم تو حاضر بشی خانواده رو ترك كني ... اما حالا نميدونم چرا اينقدر راحت ميگي حاضري تا آخر دنيا باهاش بري، يعني در عرض كمتر از يك ماه اينقدر بهش علاقه پيدا كردي؟!برو بيشتر به احساست فكر كن... تو خيلي جووني و فرصت براي انتخاب زياد داري... اگر اين حرفهارو ميزنم براي اينه كه نميخوام توي فاميل ناراحتي پيش بياد... پدر و مادرت و آقاجون با اين وصلت مخالفت ميكنن ... ليلي جان... عزيزم من خيلي تورو دوست دارم. اينو خوب ميدوني دايي، مثل دختري كه ندارم برام عزيزي. نميخوام ناراحتي تورو ببينم و با اينكه آرزومه تو عروسم بشي اما براي خوشبختي خودت ميگم كه فكر رهام رو از سرت بيرون كن.
با تمام توان سعي داشتم از ريزش اشكهايم جلوگيري كنم اما غرور و شخصيتي كه تا آن لحظه به آن ميباليدم زير سوال رفته بود. دايي برايم چون غريبه اي شده بود كه سخنانش چون دشنه اي روح عاشقم را زخم ميزد. با فشار زيادي كه به خود آوردم لب باز كرده و با صدايي لرزان و حالي منقلب گفتم:
من هم از شما توقع نداشتم منو همچین دختري تصور كنيد. شما داريد به شعور و درك من توهين مي كنيد. شما شخصيت و احساس منو زيرسوال ميبريد... اولاً كه من از رهام خواستگاري نكردم و خودم سعي داشتم احساسي رو كه پيدا كردم براي هميشه در دلم نگه دارم و حتي حرفي به كسي نزنم. حتي سعي هم نكردم رهام رو وادار كنم كه از من درخواستي كنه... اما شما يك چيزرو درست حدس زديد ... من اونقدر بهش علاقه پيدا كردم كه به خاطرش خيلي كارها بكنم...
او به ميان حرفم پريد.
- اون چطور؟! اون حاضره براي تو چي كار كنه ...؟ ازش پرسيدي؟
حرف های دايي مرا به فكر فرو برد.او نيز از سكوتم بهره برداري نمود و ادامه داد:
قبل از اينكه موضوع علني بشه ازش بخواه كه ايران بمونه... اون به خاطر اين قضيه سفرش رو دو هفته به تاخير انداخته... از فرصت استفاده كن... بهش بگو به خاطر تو از كانادا چشم بپوشه و برگرده... در اون صورت هيچ مانعي بينتون نميمونه و علاقه اون بهت ثابت ميشه.
ديگر جوابي نداشتم. راستي اگر او آنطور كه ادعا ميكرد به من علاقه مند بود پس بايد از زندگي در كانادا چشم ميپوشيد، همانطور كه من از خانواده و كشورم و محبتم نسبت به آنها گذشته بودم.
سخنان دايي مرا چنان به فكر فرو برده و چنان اضطرابي به جانم انداخته بود كه نفهميدم چه وقت و چگونه به كارخانه رسيدیم. هنگاميكه دايي اتومبيل را در جاي هميشگي پارك كرد،سرش را به سمت من چرخاند و نگاهم کرد اما من آنقدر خجالتزده و غمگين بودم كه جرات نداشتم به صورتش نگاه كنم! او با مهرباني دستش را روي شانه ام گذاشت و با لحنی آرامش بخش گفت:
- از حرفهايي كه زدم ناراحت نشو... من فقط راحتي و خوشبختي تورو ميخوام... باور كن اگر تو بري جاي خاليتو همه جا ميبينيم... به آقاجون فكر كن بعد از رفتنت چقدر تنها ميشه ... مادرت ... مادرجون ... ميدوني كه فقط حضور تو به ما شور و شوق ميده... خودت فكر كن خونه بدون تو چطوري ميشه!
حتي خودم از تصورش غمگين ميشدم اما رهام چي؟!با خود تصور میکردم اگر او را نداشته باشم بعد از اين چگونه زندگي كنم؟ حالا كه او در چند قدمي من است... دستان مردانه و آغوش امنش كنارم است. فقط كافي است اراده كنم... فقط كافي است خانواده ام را راضي كنم... يا او را؟!
آنروز بعد از كار دايي مرا به خانه رساند و من كه دچار سردرد و معده درد غريبي شده بودم به محض رسيدن، در مقابل چشمان نگران مادر خود را درون اتاقم انداختم. او به دنبالم آمد و مشوش حالم را پرسيد و رفت تا برايم قرص و ليواني آب بياورد. دقايقي بعد نيز شربتي براي درد معده خوردم اما آروم و قرار نداشتم و مدام روي تختم از اين دنده به آن دنده ميشدم و ذهنم حتی برای لحظه ای از افكار و خيالات جوراجور خالي نميشد.
شب هنگام به سراغ كامپيوتر رفتم تا ببينم E-mail از رهام دارم يا نه، كه پيغام كوتاه او را خواندم.
" جريان را به پدر و مادر گفتم. آنها خوشحال شدند فقط كمي نگرانند كه ما بايد به كمك هم آنها و بقيه را از نگراني بيرون بياوريم. فقط تو بايد به من اطمينان كني.فقط همين را از تو ميخواهم!"
در پاسخش نوشتم:
"فردا بعد از ساعت پنج در ايستگاه تاكسي منتظرت هستم. بايد با تو حرف بزنم."
همان لحظه در پاسخ پیغامم چنین نوشت:
"پس حدسم درست بودو پدر با تو صحبت كرده! مهم نيست! بي صبرانه منتظرم تا حرف هایت را بشنوم."

نيم ساعتي از پنج گذشته بود كه هر دو روي صندليهاي سابق در كافي شاپ روبروي هم نشسته بوديم و من هنوز نمي دانستم از كجا بايد شروع كنم. رهام نيز ساكت بود و با نگراني و كنجكاوي مرا ميپاييد. بالاخره او بود كه سكوت را شكست و گفت:
روراست به من بگو پدرم ديروز بهت چي گفت...؟ گرچه ميتونم مقداریش رو حدس بزنم. چون بعد از اين كه پيغام تورو روي صفحه مانيتور به طور اتفاقي ديد حسابی از شنيدن نصايح او و مادرم بهره مند شدم.
_ من فكر كردم براي اينكه بهشون ثابت كني نظر من مساعده E-mail من رو نشونشون دادي!
او آزرده به پشتي صندلي تكيه زد و يك پايش را روي پاي ديگر انداخت و گفت:
- يعني فكر كردي اينقدر احمقم كه مطالب خصوصي و شخصي خودمو كه اينقدر برام عزيزه براي اثبات محبت تو به پدر و مادرم نشون بدم...؟! اون شب موقع خوندن E-mail ارسالي تو، هِدفون روي سرم بود و من موسيقي گوش ميكردم به همين دليل متوجه نبودم بابا چند دقيقه است كه وارد شده و پشت سرم ايستاده و با كنجكاوي پيغام تورو ميخونه!
بعد با خنده و حالتي شيطنت بار ادامه داد:
اي كاش لااقل كمي جدي تر مي نوشتي!
رنجيده نگاهم ر به فنجان قهوه مقابلم دوختم. او متوجه شد و دست گرم و مردانه اش را روي دستم گذاشت و گفت:
- قصد نداشتم ناراحتت كنم... اما دلم ميخواست طور ديگه اي قضيه عنوان بشه. حالا هم مهم نيست، مامان و بابا از خودمون هستند و مطمئن باش جريان رو به كسي بروز نميدهند... حالا من منتظرم كه تو حرف بزني...اين چندروزه شنيدن صدات برام آرزو شده، اما تو اونقدر ساكت شدي كه ميترسم ديگه با من حرف نزني!
با بغض گفتم :تا به حال به اندازه اين چند روز به خاطر اعمال و احساسم به من توهين نشده بود... من تحقير شدم... و حتي تو داري منو مواخذه ميكني... البته حق داري،من حماقت کردم و این حماقت رو تا اونجایی ادامه دادم که بدون اين كه تورو معطل و سردر گم کنم ، صادقانه از احساس واقعيم با سادگي و بدون كبر و غرور حرف زدم ... به راحتي تمام شرايط تورو پذيرفتم! عشقمو به تو ثابت كردم, بدون اين كه از احساس واقعي تو مطمئن باشم...
او منقلب روي ميز خم شد و به سرعت سخنم را قطع كرد.
stop, stop ! صبر كن ببينم... هيچ معلوم هست تو چت شده؟... ليلي به من نگاه كن... بگو توي مغزت دقيقاً چی ميگذره؟ من از معماها و حرفهاي دوپهلو خوشم نميآد... اما اينو بهت بگم كه عاشق صداقت و سادگي تو شدم و مطمئن باش اگر منو سردرگم ميكردي ازت نااميد ميشدم.
- من ميخوام بگم اينجا وطن توست ... پدر و مادر و تمام اقوامت اينجا زندگي ميكنن. باورها و فرهنگ تو به اين مرز و بوم مربوط ميشه و به قول خودت با اينكه ده سال ايران نبودي اما هنوز ايراني هستي و ذات خودت رو حفظ كردي... فكرش بكن اينجا چقدر ميتوني خوشبخت باشي!
و با شرم اضافه كردم:
در كنار من و كساني كه دوستت دارند... تو مشكلات و مسائلت بهت كمك ميكنن... حتي پول بي منت مملكت خودت رو بدست ميآري.
- با تك تك حرفهات از ديد خودت موافقم!
- منظورت چيه؟
تو مسائل و مشكلات منو نداري و درك نميكني.پس بگذار از اول برات تعريف كنم... اينجا به دلائلي سرخورده بودم و نتونستم دوام بيارم. هميشه عاشق معماری بودم, اما به خواست آقاجون و براي اينكه از من دلسرد نشه مدیریت خوندم كه راضيم نكرد. خواستم اون دلسرد نشه, اما عجيب اينكه خودم دلسرد شدم. خيلي با خودم كلنجار رفتم اما طاقت نياوردم بمونم, توي چشماش نگاه كنم اما به خواسته هاش عمل نكنم. اون هميشه بيش از بقيه روي من حساب ميكرد. بخصوص وقتيكه يك سال زودتر ديپلم گرفتم, مدام ميگفت ميتونم خيلي زود مسئوليت كارخونه رو به عهده بگيرم... درسم تموم شد اما دلم اينجا و تو كارخونه نبود. برادر يكي از دوستانم از طريق مدركش تونست بره كانادا ميگفت اگر مدرک معتبر داشته باشي راحتتر قبول ميكنن. برادر بزرگشون هم كه هفت، هشت سالي ميشد اونجا زندگي ميكرد كارهامو درست كرد و با حمايت اونها تونستم خيلي زود راهي بشم. اونجا پنج سال تمام درس خوندم و هم زمان كار كردم. البته كارم خيلي سنگين نبود، اما خرج خودمو درميآوردم. البته بابا خيلي اصرار داشت از نظر مالی كمكم کنه و من سال اول مجبور بودم كمكهاش رو قبول كنم، اما بعد روي پاي خودم ايستادم... بلافاصله بعد از فارغ التحصيلي استخدام رسمي كمپاني معتبری شدم. عاشق كارم بودم و هستم و حالا قراره پست مهمي رو در همون كمپاني ساختمانی به من بدن.... به خاطر بدست آوردن اين پست يك دوره فشرده نحصيلي از طريق شركت روهم گذروندم و امتحانات مشكلش رو با زحمت زياد پشت سر گذاشتم و درآمدي رو كه بعد از اين دارم ميتونه در سال تقريباً به اندازه سود ساليانه كارخونه باشه. فكر كنم تو به عنوان منشي مخصوص حسابدار بدوني چه مبلغ كلاني ميشه! ... حالا تو از من ميخواهي به تمام زحماتم اونهم درست حالا كه دارم بهترين نتيجه اونو ميگيرم, پشت پا بزنم؟! ده سال از عمرمو تلف شده حساب كنم و برگردم اينجا و دوباره از صفر شروع كنم...؟! گرچه مطمئنم اينجا اگر صد سال هم تلاش كنم به نتيجه دلخواهم نميرسم.... من مطمئنم تو هم راضي نميشي اين موقعيت رو كه خودم به دست آوردم از دست بدم و اينجا و از ديگران شغل گدايي كنم! ... ليلي خواهش ميكنم بيشتر به اين قضيه فكر كن.

 

او كه نگاه رنجيده و چهره غمگينم را ديد مستاصل سري تكان داد و گفت:
بگذار از يك زاويه ديگه قضيه رو ببينيم. اگر من بمونم شغل خوب و دلخواه، درآمد عالي و تمام زحمات دهساله ام به باد ميره و به احتمال زياد هرگز جبران نميشه. اما اگر تو با من بيايي چي رو از دست ميدي؟ ... بله... بله براي عزيزانت دلتنگ ميشي. اما اين دلتنگي هميشگي نيست تو ميتوني هر سال براي ديدنشون بيايي... حالا ميمونه يك طرف ديگه قضيه... بايد علاقه من به تو ثابت بشه. باشه قبول تو ميتوني سعي كني منو براي بازگشت به ايران ترغيب كني و من ميتونم تورو براي موندن راضي نگه دارم. هر دوي ما تلاش مثبتي رو شروع ميكنيم و من اين حق رو به تو ميدم كه تصميم نهايي رو بگيري... دلم نميخواد هنوز زندگي رو شروع نكرده حرف طلاق بزنم اما حق طلاق رو به تو ميدم. تو كاملً آزادي و ميتوني براي زندگي خودت تصميم بگيري... گرچه برام سخته حتي حرفش رو بزنم... ليلي اينطور نگاهم نكن من دارم به هر دري ميزنم تا تورو از دست ندم... براي اثبات حرفم كافيه كه بگم تمام شرايطت رو به غير از موندن تو ايران قبول ميكنم. ليلي...ليلي... من سي ودو سالم داره تموم ميشه چطور ميتونم همه چيزرو از نو شروع ؟
پريشان بود و صدايش دچار لرزشي محسوس گشته بود. با چهره اي برافروخته و نگاهي لبريز از محبت و التماس حرف ميزد و مرا مانند مومي در نگاه خود ذوب ميكرد و حالت ميداد! در مقابلش خلع سلاح بودم! به قول آقاجون حرف حساب جواب نداره! او هم حرف حساب ميزد و با آن سن و تجربه كم ميفهميدم از دست دادن گنجينه اي كه خودش با اتكاء بر قدرت خود به دست آورده، چقدر برایش سخت است.
وقتي سر خيابان از تاكسي پياده ميشدم ، آرام دستم را فشرد و گفت:
فقط خواهش ميكنم خوب فكر كن... اگر امشب حتي یک كلمه ي بي معني برايم بفرستي از مامان ميخوام همين فردا با مادرت صحبت كنه.
آن شب با دستاني لرزان اينطور روي صفحه مانيتور تايپ كردم:
"ما به اين درنه پي حشمت و جاه آمده ايم
از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم!"
حافظ
فصل ششم
روز بعد از آن جمعه بود و متاسفانه پدر و فرزين نيز منزل بودند. پدر در كل مرد آرامي بود و به ما كاري نداشت فقط دوست نداشت كسي آرامشش را برهم بريزد. اهل مطالعه بود و ميدانستم گاهي مطالبي مينويسد. البته به غير از آن تمام اوقاتش يا در محل كار بود و يا استراحت ميكرد. حالا به هر نوعي. مثلاً با تماشاي مسابقات ورزشي و اخبار، يا مطالعه و خواب نيمروزي, اما امان از روزي كه عصباني ميشد. خشمش چون طوفاني زودگذر اما مخرب بود و تا مدتي كسي جرات اظهارنظر نداشت. به همين دليل من و فرزين نهايت تلاشمان را ميكرديم كه اوعصباني نشود اما چيز عجيبي كه وجود داشت تسلط مادر بر روي او بود. به طور مثال اكثر اعمال مادر موردپسندش واقع ميشد و رابطه خوبي نيز با آقاجون داشت. به همين دليل بود كه در طول نه سال كه در آن خانه زندگي ميكرديم كوچكترين برخوردي بين او و آقاجون بوجود نيامده بود. او مادر را عاشقانه ميپرستيد و شبها صداي نجوايشان به گوشم ميرسيد و در دل ميگفتم يعني اين زن و شوهر بعد از بيست و پنج سال زندگي چقدر حرف براي گفتن دارند؟!
آن روز نيز پدر در منزل استراحت ميكرد.البته روي كاناپه و در حين تماشاي تلويزيون. فرزين هم در اتاقش بود و صداي ملايم موسيقي از اتاقش به گوش ميرسيد. مادر روي مبلي نزديك پدر نشسته و كار گلدوزي اش را كه به صورت تفنني آغاز كرده بودانجام ميداد. اما من پريشان و مضطرب به اتاقم رفته و هر لحظه حالتم عوض ميشد. گاهي گوش به در ميچسباندم، گاهي دراز ميكشيدم. گاهي طول و عرض اتاق را ميپيمودم و لحظه اي ديگر مينشستم.
ساعت از پنج بعداز ظهر ميگذشت كه تلفن براي بار چهارم در آن روز به صدا درآمد و قلب من مانند دفعات پيشين مانند توپي كه از دست كودكي رها شود در سينه افتاد.
دوباره گوشم را به در چسباندم، اما هيچ صدايي نمي آمد، به غير از صداي تبليغات كذايي تلويزيون. بی اختیار ناخن هايم را به دندان گرفته و متوجه شدم پس از سالها دوباره عادت ناخن جويدن يادم آمده! سريع دستم را پايين آوردم تا ناخنهاي بلند و مرتب شده ام را خراب نكنم. دردمعده عجيبي نیز كه از صبح شروع شده بود ، شديدتر گشته و بيقرارم ميكرد. دل را به دريا زده تصميم گرفتم به بهانه خوردن آب، سر و گوشي آب بدهم. از اتاق خارج شدم، اما خبري از مادر نبود.... به آشپزخانه رفتم و ليواني آب همراه قاشقي شربت معده خوردم و دوباره بيرون آمدم. مادر نبود پس با حالتي عادي سراغش را از پدر گرفتم.او در حاليكه سيبي براي خود پوست ميكند گفت:
تلفن زنگ زد، رفت توي اتاق راحتتر حرف بزنه.
كي بود؟
... فكر كنم زن داييت بود.


به اتاق خواب آنها نگاه كردم درش بسته بود . ميدانستم مادر با زندايي صحبت ميكند. خود را به زحمت به اتاقم رساندم و براي اينكه بر اضطراب درونی ام غلبه كنم تا در صورت ورود مادر آمادگي لازم را داشته باشم، كتاب شعر فروغ را برداشتم تا قطعات زيباي آنرا در دفتر شعرم بنويسم. اما تا هنگام شام خبري از مادر نشد و او تنها چند ضربه به در زد و مرا براي شام صدا زد.سر ميز غذا به رفتار و چهره مادر دقيق شدم، اندكي متفكر و ساكت به نظر ميرسيد، اما در کل عادي بود و همين مرا دچار ترديد و اضطراب بيشتري مينمود. پدر با ديدن من گفت:
- از صبح تا حالا توي اون دخمه چي كار ميكني؟
حالم زياد خوب نبود.
فرزين قاشقي غذا به دهان گذاشت و گفت:
خدارو شكر كه تونستیم يك جمعه ي بي دردسر داشته باشيم.
مادر بي توجه به او پرسيد:
- چرا حالت خوب نبود؟
نميدونم! معده ام درد گرفته.
پدر گفت:
- چيزي خوردي؟
فرزين گفت:
چرا نميگي اگه چيزي نخورم ميميرم...؟! من فكر كنم ليلي راست راستي حالش خوب نيست چون حاضرجوابي يادش رفته... بايد ببريمش دكتر گوش و حلق و بيني!
نه تنها كسي به سخنان او نخديد بلكه پدر و مادر دقيق تر مرا نگريستند . هر دو در عين حال نگران به نظر مي درسيدند. پدر گفت:
اگر حالت خوب نيست بريم دكتر.
نه از شرب معده شما خوردم، خوب ميشم.
اين درد معده هم ارثيه... پدرخدا بيامرزم هم معده درد داشت. حتي زخم معده هم گرفته بود... نبايد سرسري بگيري... ثريا فردا ببرش دكتر.
مادر گفت:
- فردا كه از كارخونه اومدي بريم دكتر.
بالاخره آن شب هم گذشت اما مادر حرفي نزد. شايد هم حرفي براي گفتن نداشت. روز بعد از خانه خارج مي شدم که مادر حالم را پرسيد و بعد گفت دايي ديشب گفته كه امروز سركار نمي آيد و من مجبورم با تاكسي تلفني به كارخانه بروم.
تا وقتي ساعت اداري به اتمام برسد و به خانه بازگردم هر لحظه بر دلشوره و اضطرابم افزوده ميشد. اما همينكه كليد را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم با ديدن آقاجون كه روي تخت با حالتي مشرف به در ورودي حياط نشسته بود آنچنان به وجه آمدم كه همه چيز را براي لحظه اي فراموش كردم . با فرياد خوشحالي به سمتش دويدم. او نيز از جاي برخاست و مرا با گرمي در آغوش امن و پرمحبتش گرفت. لحظاتي به خوش و بش و ابراز دلتنگي گذشت و بعد آقاجون گفت:
چرا هيچكس خونه نيست؟!مامانت و مادرجون كجا رفتند؟
من كه هنوز از ديدار عزيزترينم پس از يكماه ،شور و شعف خاصي داشتم گفتم:
مادرجون ديروز رفته خونه خاله پروين. مامانم هم حتماً رفته خريد. بايد ديگه پيداش بشه... مگه كليد خونه رو نداريد؟
-چرا دارم ولي وقتي كسي خونه نيست رغبت نمي كنم برم تو.
همراه آقاجون وارد شدم و براي هردويمان از شربتهاي خوشمزه سكنجبين مادرجون درست كردم. ميدانستم كه آقاجون عاشق آن است.
او جرعه اي نوشيد و رو به من پرسيد:
خوب چه خبر؟
خبر ها كه زياده آقاجون. اما مهم ترينش اينه كه رهام بازگتش رو دو هفته تاخير انداخته. من مطمئنم اون مي خواد شمارو ببينه.
- خودش گفته!؟
- نه، ولي چه دليل ديگه اي ميتونه داشته باشه... آقاجون!من ميدونم كه بين شما و رهام يك كمي شكرآب شده اما ده سال مدت زيادي براي يك قهره! لطفاً با رهام آشتي كنيد.
آقاجون دقيقتر به من خيره شد و در حاليكه اندكي چشمان كشيده اش را تنگ ميكرد پرسيد:
كسي به تو حرفي زده؟
اندكي لبهايم را جمع كرده گفتم:
نه، لازم نبود كسي حرفي بزنه، كاملاً مشخصه. مثلاً اينكه خيلي كم با ما تماس مي گرفت و من هيچوقت يادم نميآد ديده باشم با شما تلفني صحبت كنه,حتي وقتي اسم شما ميآد چهره اش درهم ميره و خيلي چيزهاي ديگه. البته من يك جورهايي هم فهميدم چرا از هم دلگيريد... اما آقاجون اون خيلي جوون بوده و به قول خودتون كله اش باد داشته. عاشق معماری بوده و متنفر از كارخونه, علاقه كه تزريقي نيست. من مطمئنم شما هم دلتون نمي خواسته اون مشغول به كاري بشه كه دوستش نداشته ... رهام هم مثل خودتونه. هم ظاهرش و هم باطنش. مثل شما استقلالرو دوست داره و روي پاهاي خودش ايستاده و كاريرو انتخاب كرده كه خودش خواسته. نبايد به خاطر اين مسئله شما ازش دلگير بشيد... خواهش ميكنم آقاجون باهاش روبرو بشيد و ببخشيدش... بهش محبت كنيد تا هم دلتون آروم بگيره و هم دايي و زندايي رو خوشحال كنيد.
در تمام مدتي كه حرف می زدم نگاه مهربان آقاجون از بين چشمان كشيده و اندكي پف آلودش به من خیره شده و با دقت به من گوش سپرده بود. تا وقتي كه رهام را از نزديك نديده بودم نميدانستم كه شباهت او به آقاجون تا اين حد زياد است. حالت چشمها، بيني، لبها و حتی استخوان بندی کلی آنهابه هم میماند. فقط آقاجون اندكي فربه تر و كوتاهتر از رهام بود که شايد آنهم به علت كهولت سن آقا جون بود که خمیده تر به نظر می رسید . براي لحظه اي حس كردم رهام را در سن هفتاد و پنج سالگي پيش رو دارم. هنگامی که سخنانم به پایان رسید،در كمال تعجبم او به جاي ينكه پاسخ مرا بدهد پرسيد:
- از بابك چه خبر؟

 


مطالب مشابه :


رمان پرشان2

رمان غربت غریبانه ی رمان ساحل آرامش. آهاي فرحناز خانم خودت براي داداشت نمي كني لطفا




رمان یاسمین

رمان غربت غریبانه ی رمان ساحل آرامش. پياده شديم و به سالن كامپيوتر رفتيم و با تعجب ديديم




رمان شاخه های سرد غرور 7

رمــــان ♥ گرچه از همان لحظه ميدانستم كه چقدر تحمل غربت برايم سخت است دانلود رمان




رمان میراژ(2)

عاشقان رمان با آرامش خيال رفتم تو اتاقم و يواش اتاق مجهزى بود كامپيوتر تلويزيون ضبط




قــ ــاب شيشه اي-1

پدرام 19 سالشه و داره فوق ديپلم كامپيوتر دانلود رمان صدای عشق "جلد اول و رمان ساحل آرامش.




قــ ــاب شيشه اي-12

قرار بود بريم براي پدرام خواستگاري دانلود رمان همخونه رمان ساحل آرامش.




برچسب :