رمان لالایی بیداری 17
با آرومترین صدای ممکن و شمرده شمرده گفتم: ته کیسه ای چیزیه که میدن بمونه تو کیفه آدم که کیفش خالی نشه. خوب وقتی انقدر زیاد باشه چه جوری آدم وسوسه نشه که خرجش کنه؟ یه لبخند کج زد و گفت: از اون لحاظ. سری تکون دادم که یعنی" بله از این لحاظ." دست کرد تو جیبش و یه سکه در آورد و با شستش زد زیرش و فرستادش هوا و چند دور چرخید و بعد رو هوا تو مشتش گرفتش و مشتش و آورد جلوی صورتم باز کرد. با دقت خیره شدم به سکه ی کوچیک کف دستش. یه سکه ی قدیمی 1 ریالی بود. با دهن باز به اون سکه ی قدیمی که شاید به جرات می تونستم بگم 20 سالی میشد که ندیده بودمش شایدم بیشتر خیره شدم و گفتم: این.... آیدین: مگه نگفتی ته کیسه ای باید جوری باشه که خرجش نکنی. پس اینو بگیر. اینو پدر بزرگم 22 سال پیش روز عید غدیر بهم داد. همیشه همراهمه. بگیرش. باورم نمیشد یه همچین چیزی که از نظر معنوی انقدر براش ارزش داشت بده به من. خیره به سکه سری تکون دادم و گفتم: نه اینو نمی خوام. این برای خودته. یادگاریه. محکم گفت: می خوام مال تو باشه. دستشو جلوتر آورد. نامطمئن دستم و جلو بردم و سکه رو از تو دستش گرفتم. لبخندی رو لبهام نشست. این سکه ی با ارزش و تو مشتم گرفتم. اسکناس و بردم جلو و گفتم: این... لبخند عمیقی زد همراه یه چشمک گفت: این که مال خودت بود. اون یکی عیدیِ اضافه اته.
دستی تکون داد و بدون اینکه خداحافظی کنه از کنارم رد شد و رفت سمت بالای کوچه. کمی به مسیر رفتنش خیره شدم. -: آرام رفتی آشغال بزاری یا تولید کنی؟ کجا موندی؟ بیا دیگه. صدای بلند السا که از آیفون پخش شد از عالم هپروت بیرونم آورد. وای کلی معطل کرده بودم. خوب بود که جلوی دوربین آیفون نبودیم وگرنه السا رسوامون می کرد. تند از در حیاط وارد شدم و رفتم تو اتاق. دیگه از ناراحتی و دل گرفتگی ساعت قبل خبری نبود. با لبخند وارد اتاق شدم. السا رو تخت نشسته بود با اخم گفت: کجا بودی تو؟ با همون لبخند رفتم جلوی آینه و به چشمهام نگاه کردم. حتی چشمهامم شاد بودن. السا مشکوک گفت: چته میخندی؟ میدونستم یه آشغال بردن انقدر تو روحیه ات تاثیر داره هر روز آشغالا رو می دادم تو ببری. تو دلم گفتم: به شرطی که آیدینم هر روز دم در باشه تا بتونم ببینمش. السا اومد کنارمو پایین موهامو کشید و گفت: اینا رو چرا افشون کردی؟ خوبه شب بود وگرنه تصور کن ملت چه وحشتی می کردن.
تازه متوجه ی موهای فرم شدم که بدون اینکه با گیره جمعشون کنم شال کم عرضی روشون انداخته بودم و چون موهام بلند بود دسته های فر خورده ی موهام از زیر شال بیرون و رو شونه هام پخش شده بود. تازه فهمیده بودم چرا آیدین انقدر به شونه ها خیره میشد. لبهامو تو دهنم جمع کردم. برخلاف حرفی که السا زده بود موهام هیچم زشت نبودن بلکه امروز فرهای درشت و ریزش با هم قاطی شده بودن و قشنگ نشون میدادن.
هم خنده ام گرفته بود هم از دیده شدن موهام ناراحت بودم. خوب معنی نداشت پسر غریبه موهامو ببینه. زیادیش میشد.
نامحرم خبیث یه بارم اشاره نکرد شالتو درست کن. منم که کلاً حواسم نبود. اونقدر حسم شیرین بود که تا نزدیکیهای صبح این حس قشنگ بیدار نگهم داشت و نزاشت خواب به چشمهام بیاد و دم دمای صبح از زور خستگی خوابم برد. دستی به موهام کشیدم و به درون مقنعه هدایتشون کردم. لبهامو چند بار محکم با دندون گاز گرفتم.
سرم و چرخوندم و تو شیشه ی در آپارتمان سمت راست کوچه به خودم نگاه کردم. یعنی ماست از من بیشتر رنگ و رو داشت.
دیشب اونقدر هیجان زده بودم که نفهمیدم چه جوری با این همه عجله رو هوا حرف آیدین و قبول کردم.
منی که تو وجودم حس کنجکاوی خفته بود، منی که زیاد وارد زندگی خصوصی دیگران نمیشدم حالا چه اتفاقی برام افتاده بود که انقدر مشتاق فهمیدن شاید جزئی ترین قسمت زندگی آیدین بودم و چقدر سریع همه ی دلنگرانی ها و دلخوریهام و فراموش کرده بودم.
حتی یادم رفته بود که امروز کلاس دارم. با همه ی خستگی ناشی از کارم با چه سرعتی خودمو رسوندم به محل قرار. صبح بهم پیام داده بود و ساعت و تعیین کرده بود.
حتی فرصت نکردم یه رژ بزنم. کل آرایشم در حد یکم ریملی بود که از صبح رو موژه هام مونده بود. حتی سرمه ای که تو چشمهام کشیده بودم هم بعد گذشت ساعتها از بین رفته بود.
با یه تیپ کاملا رسمی و اداری با مانتوی مشکی ساده مثل همیشه و با مقنعه. عجیب حس خانم معلمها رو داشتم.
معلم ها که قرار نمی زارن.
حالا که جلوی کافی شاپ ایستاده بودم تازه دو دل شده بودم. نمیدونستم درسته که برم سر قرار یا نه.
یه قدم به پیش می رفتم و یه قدم به پس.
دستهامو مشت کردم و چرخیدم که راه اومده رو برگردم. اما تو اولین قدم متوقف شدم. اگه امروز نمی رفتم و سر از ماجرا در نمیاوردم هیچ وقت نمی تونستم آروم بگیرم.
با نهایت سرعتم چرخیدم و با قدمهای تند و محکم خودمو رسوندم به کافی شاپ و وارد شدم. سر چرخوندم. هنوز نیومده بود، یه گوشه ی دنج و انتخاب کردم و نشستم. با اون تیپ ساده ام بین این آدم های چیسان فیسان کرده عجیب به نظر میومدم.
با یه تک سرفه کمرم و صاف کردم و بدون اینکه به بقیه توجه کنم خیره شدم به منویی که پسر جوونی جلوی روم گذاشته بود.
من: ممنونم آقا. بعداً سفارش میدم. منتظر کسی هستم.
پسره سری تکون داد و بدون گرفتن سفارش رفت.
با چشمهام منو رو زیر و رو کردم. عمراً قهوه بگیرم از هر مدل که می خواد باشه. من همون شکلات گلاسه ی همیشگیم و بخورم بهتره، به من نیومده کلاس بزارم و چیزهای جدید و امتحان کنم.
-: اجازه هست بهتون ملحق بشم و اینجا بشینم؟
تو فکر شکلات گلاسه ام بودم که صدا باعث شد سرمو بلند کنم و به پسر جوون و خوشتیپی که زل زده بود تو صورتم یه نگاه اجمالی بکنم. موهاشو به طرز زیبایی رو به بالا درست کرده بود.
بدون اینکه توجهی بهش بکنم به نیم نگاهی اکتفا کردم و همون جور که سرم و میاوردم پایین تا دوباره به منو نگاه کنم با لحن محکم و جدی گفتم: نخیر آقا جای کسی ....
تو یه لحظه هنگ کردم و خشک شدم. دهنم از زور تعجبِ احتمالی که میدادم باز مونده بود. با بهت و شَک آروم سرمو بلند کردم و خیره شدم به دو چشم خندونی که با لبخند نگام می کرد.
دهن نیمه بازم کامل باز شد و انگشت اشاره ام بی اختیار بالا اومد و با تعجب و بهت زده گفتم: م... مو...
لبخندش عمیق شد و نشست پشت میز و دستی به بغل موهای کوتاهش کشید و ابرویی بالا انداخت.
به زور به خودم مسلط شدم. دهنم و جمع کردم و دستم و پایین آرودم.
ماتِ پسر مو قشنگی شدم که موهای کوتاه خوش حالتش و با فرم زیبایی درست کرده بود و چشمها و پیشونیش به طرز قشنگی خودشونو نشون می دادن.
اونقدر واضح که حتی میشد خنده رو تو چشمهای خیره اش دید.
باورم نمیشد آیدینی که به قول پژمان موهاش به جونش بسته بود بعد این همه مدت بره کوتاهشون کنه.
اصلاً لال شده بودم.
بدون توجه به دهن باز مونده و نگاه خیره ی من منو رو از بین انگشتهام کشید و نگاهی بهش انداخت. همون جور سر پایین گفت: چی می خوری؟
سرشو بلند کرد و برای پسر جوون مسئول سفارشات دست تکون داد و وقتی پسره بهمون رسید هر دو خیره شدن به من.
به خودم اومدم و نگاهم و ازش گرفتم و با یه اخم ریز رو به پسره گفتم: من یه شکلات گلاسه می خوام.
پسر یاد داشت کرد.
آیدین: منم یه قهوه ی فرانسه و یه کیک شکلاتی.
برای یه لحظه نگاش کردم. به خودم فحش دادم که چرا کیک نگرفتم، حالا آیدین کیک می خوره من باید نگاش کنم، رومم نمیشد کیک به سفارشم اضافه کنم.
ناامید و پشیمون از سفارشم سرمو انداختم پایین و به دستهای قفل شده روی میزم نگاه کردم.
تجربه ای تو این زمینه نداشتم. اصلاً نمیدونستم این جور مواقع چی باید بگم. درسته که پیش تر ها هم شده بود با بچه های دانشگاه و همکلاسیهامون بیایم رستوران یا کافی شاپ اما دو نفره هیچ وقت.
اون موقع هم که میومدیم اونقدر تو فکر شر و شور و ور ور کردن و نطق کردن در مورد رشته و پروژه هام میشدم که حضور همه رو فراموش می کردم.
چون شاگرد درسخونی بودم و در عین حال روحیه ی بالایی هم داشتم که همه اش از عشق به رشته ام و امید به آینده ی درخشانم سرچشمه می گرفت دوستان زیادی هم دوروبرم بودن.
کسایی که یا به خاطر درس یا به خاطر اخلاق خوش و لبهای خندونم جذبم میشدن.
دوره ی لیسانس که تموم شد، کار که پیدا نشد. ارشد و هم گذروندم و بازم کار مورد علاقه ام پیدا نشد به مرور لبخند و روحیه شادم رفت و دیگه پیدا نشد. جاشو داد به یه اخم روی پیشونیم و یه دل آرزومند و رویاهای دست نیافتنی.
شرو شور و هیجانم جاشو با سکوت و سکون و تو خود فرو رفتن عوض کرد. دیگه به جای حرف زدن و نطق کردن فقط شنونده بودم.
با هر امیدی که نا امید میشد خودم و محکم تر می کردم که با نا امید شدن امیدهای بعدیم کمتر ضربه بخورم. -: پشیمونی که اومدی؟
چشمهامو از دستهام گرفتم و به چشمهایی که واقعاً حس می کردم دفعه ی اولیه که انقدر واضح و کامل میبینمش نگاه کردم.
سری به نشونه ی " بله؟؟" تکون دادم.
کمی خودش و جلو کشید و تکیه داد به میز و گفت: پشیمونی که دعوتم و قبول کردی؟ می خوای برگردی؟
تعجب کردم که دو دلیم و حس کرده بود ولی الان وقتی دیدمش، وقتی موهای کوتاه شده و شکه کننده اشو دیدم دیگه نمی خواستم برگردم. دیگه نمی خواستم برم.
چشمهام چرخید و رفت سمت موهاش. یاد چند روز پیش افتادم که با چه حرصی در مورد موهاش و کوتاهیش حرف زده بودم.
یاد ضربه ی کاری که با در بهم زده بود.
می تونستم امیدوار باشم که به خاطر من موهاشو کوتاه کرده؟
سرش و کج کرد و لبخند زد و فقط نگام کرد. جوری که باعث شد با خجالت چشمهامو از رو موهاش بردارم و سرمو بندازم پایین.
من: نه پشیمون نیستم.
لبی کج کرد و گفت: پس خوبه. می خوای شروع کنم؟
فقط نگاش کردم.
لبخندی زد و سری تکون داد و صورتش و به سمت پایین گرفت و رفت تو فکر. کم کم لبخندش محو و محو تر شد و اخمهاش کمی رفت تو هم.
داشت فکر می کرد شاید به یه خاطره ی دور. یا... یه خاطره ی عمیق و درد آورد.
نفسی گرفت و خیره شد تو چشمهام.
با صدای صاف و جدی و بدون خش گفت: نمیدونم آیدا در مورد بیتا چی بهت گفته برای همینم من از اول برات میگم.
بیتا دختر عمه امه. البته نه دختر عمه ی واقعی، هیچ رابطه ی خونی با هم نداریم، دختر شوهر عمه امِ. عمه و شوهری که تو یه تصادف تو جاده مردن و این دختر و تنها گذاشتن.
"دلم گرفت برای تنها شدن بیتا، برای از دست دادن با هم پدر و زنی که مثل مادر بود براش. برای دردی که حس می کردم چقدر سخت بوده براش. "
آهی کشید و ادامه داد.
-: وقتی بیتا تنها شد، شاید 15 سالم نداشت، کسیو هم نداشت. خانواده ی پدریش تو یه شهر دیگه بودن تو تهرانم فقط ماها بودیم. فامیلای نامادریش. ولی چون از 9-10 سالگی با عمه ام بوده یه جورایی همه امون اونو مثل دختر عمه ی واقعیمون تصور می کردیم.
بعد اونها بیتا یه جورایی با همه امون زندگی کرد. یه هفته ده روز خونه ی ما، یه چند روز خونه ی عموهام. یه وقتهایی هم خونه ی دوستاش میرفت. مخصوصاً یکی از دوستهاش که خیلی با هم صمیمی بودن و خانواده ی اونم وضعیت و تنهایی بیتا رو میدونستن.
بیتا با آیدا خیلی خوب بود. با هم بزرگ شدن. با اختلاف سنی نه سال ولی خیلی صمیمی. اینکه آیدا هنوزم هواشو بکنه و دلش براش تنگ بشه طبیعیه.
رفت عقب و تکیه داد به پشتی صندلی. یه دستش رو پاش و دست دیگه اش هنوز رو میز بود. رفت تو فکر. خیره شدم به دستی که رو میز مونده بود به انگشتهایی که بی هدف رو میز نقش می کشیدن.
آروم نشستم، تو سکوت مطلق حتی نفسهامم کنترل کردم تا تمرکز و فکرش و خراب نکنه.
پسر جوون برگشت و سفارشهامون و آورد. آیدین سر بلند نکرد.
آروم شکلات گلاسه امو جلو کشیدم و نی شو با دو انگشت گرفتم. یه کم مثل قاشق باهاش محتویات لیوانم و هم زدم و آروم سرمو جلو بردم و کمی از شکلات گلاسه ام خوردم. تازه بهم مزه کرده بود که نفهمیدم چی شد و نی کی چسبید به ته لیوان که یه صدای هورتی بلند شد که باعث شد چشمهای خودم از خجالت و غافلگیری گرد و سر آیدین بلند بشه.
نگاهی به من متعجب و ترسیده انداخت و لبخندی زد و قهوه اشو کشید جلو.
به زور آب دهنم و قورت دادم و بی خیال خوردن شکلات گلاسه با نی شدم. خودمو رو صندلی عقب کشیدم و مثل یه خانم، شیک با قاشق مشغول مزه مزه کردن شدم.
آیدن کمی از قهوه اش خورد و گفت: در برابرش حس مسئولیت می کردم. تو جمع خانواده ی ما خیلی کم حرف بود. آروم و ... ( خیره به فنجون قهوه، با کمی مکث گفت:) تنها... بیشتر وقتها....
یه نفس عمیق کشید و ادامه داد: همیشه با آیدا بود مثل دوتا خواهر. مثل آیدا حرفهاشو به من میگفت... و درد و دلهاشو.
رابطه ی نزدیکی با هم داشتیم اونقدری که از دوست پسراشم برام میگفت. حتی یه شب تموم تا صبح به خاطر بهم زدن با آخریش تو بغل من گریه کرد.
یه ابروم پرید بالا. این پسر چقدر رله بود که دختری که به قول خودش بهش حس مسئولیت داشت می تونست دوست پسر بگیره و در موردش نه، در موردشون باهاش حرف بزنه. والا آرمین ما با اینکه جوجه است اما بفهمه من دوست پسر دارم رگ غیرتش قلنبه می زنه بیرون و هوار می کشه.
نفسی آه مانند کشید و سری تکون داد. سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. نمی دونم حالت صورتم چه جوری بود که باعث شد لبخند بزنه.
کمی نگام کرد و گفت: اونجوری نگام نکن. من آدم بی غیرتی نیستم همین الان اگه بفهمم آیدا تو این سن می خواد با کسی دوست بشه قاطی میکنم. اونم خواهر کوچولوی من. چون واقعا تو سنی نیست که بتونه درک درستی از رابطه با جنس مخالف داشته باشه و درست و غلط و خوب از هم تشخیص بده.
ولی در مورد بیتا درسته که تو خونه ی ما بود و منم هواشو داشتم ولی نمی تونستم در مورد رفتارش و کارهاش اظهار نظر کنم. هر عکس العمل تندی از من باعث میشد دیگه حرفهاشو بهم نزنه و این جوری من نمی تونستم ازش محافظت کنم. ترجیح می دادم از کارهاش خبر داشته باشم و تو لفافه نصیحتش کنم و راه و چاه و نشونش بدم تا اینکه با تعصب بی جا و رفتار بی منطق اونو از خودم دور کنم. اونم با توجه به اینکه من واقعاً حقی نداشتم که بهش بگم چی کار بکنه چی کار نکنه. خیلی راحت می تونست با یه جمله ی " به تو چه" یا "به تو ربطی نداره" دهن منو ببنده و مانع دخالت کردنم بشه. یا نه راحت تر می تونست از خونه امون بره. این طور فکر نمی کنی؟
با ابروهای بالا رفته سری تکون دادم. حالا که فکر می کردم میدیدم آیدین رفتار درستی داشت. یه جورایی مثل رفتار من با آرمین بود. من در موردش اضهار نظر نمی کردم و غیرت بی مورد نشون نمی دادم. اونم می تونست حرفهاشو بهم بگه و خودشو خالی کنه و هم من میفهمیدم که داره چی کار می کنه.
سری به نشونه ی تایید کارش و حرفش تکون دادم. لبخند محوی زد و دوباره چشم دوخت به فنجون قهوه اش. با انگشتش به لبهی فنجونش می کشید. آیدین: حس خوبی بهش داشتم، تا مدتها مثل یه برادر بزرگتر بهش نگاه می کردم.
خیلی هوامو داشت بیشتر از مامانم اینا. مدام مثل پروانه دورم می چرخید. بیش از اندازه بهم توجه می کرد که باعث میشد جذبش بشم.
البته همیشه هم رفتارش عالی نبود. گاهی که حالش خوب نبود یهو اخلاقش 180 درجه تغییر می کرد. تندخو و بد اخلاق می شد و به همه می پرید. حتی با منم تندی می کرد. اما در کل خوب بود.
این نزدیکیها و صمیمیت بینمون باعث شده بود احساسم بهش عوض بشه. یه علاقه ای بینمون بود حسش می کردم، اما هیچ کدوم ازش صحبت نمی کردیم. هر چی نباشه با هم زندگی می کردیم و این درست نبود.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: گذشت تا اینکه تو یه تعطیلات رفتیم مسافرت... غار علی صدر... چند تا خانواده با هم بودیم و بیتا هم باهامون.
قرار بود تو غار سوار قایق بشیم.
چند تا چند تا با هم سوار میشدیم. منم می خواستم با پسر دایی هام و پسر خاله هام سوار بشم. اونا سوار شدن و وقتی منم می خواستم برم تو قایق بیتا بازومو کشید.
برگشتم و نگاش کردم. با یه عجزی تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آیدین.... تو با من سوار شو من می ترسم.
اونقدر صداش ملتمس بود که دلم و فشرد.... نتونستم بهش نه بگم. سوار قایق نشدم. منتظر شدم تا قایق بعدی بیاد و با بیتا سوارش بشیم.
تا اون موقع کسی از حسی که بینمون بود خبر نداشت. درسته که تو مسافرت از صمیمیت بین من و اون یه حدسهایی زده بودن ولی مطمئن نبودن. با حرف بیتا و دوتایی سوار شدنمون همه اطمینان پیدا کردن.
( پوزخند صدا دار و تلخی زد و ادامه داد) چقدر اون موقع خوشحال بودم و هیجان زده. چقدر به خودم می بالیدم که بیتا به من تکیه کرده و با وجود من از چیزی نمی ترسه. تو قایق که کنار هم و چسبیده به من نشست چه حسی داشتم. با هر تکون قایق که می ترسید و خودشو بهم نزدیکتر می کرد خوشحالیم بیشتر میشد.
اون مسافرت باعث شد اسممون سر زبونا بی افته.
" آیدین و بیتا همدیگه رو دوست داشتن". قلبم فشرده شد.
(( لبخند عصبی آیدین جمع شد و چشمهاشو رو هم فشار داد. دست چپش و بالا آورد و دوتا انگشتش و به شقیقه هاش فشرد. چشمهاشو که بازر کرد دوتا کاسه ی خون شده بودن. نمیدونستم به خاطر یادآوری خاطراته یا سر درد یا غم تو حر فهاش؟؟؟ ))
-: نمیدونم میتونی درک کنی سر زبونها افتادن یعنی چی؟ همه ازت حرف می زنن و زیر ذره بین می گیرنت. در کل چیز مزخرفیه.
دیگه علاقه امون علنی شده بود ولی بازم هیچ کدوم حرفی نمیزدیم. یه جورایی زبونم وا نمیشد. الان میفهمم چرا.
یه هفته بعد مسافرتمون بیتا وسایلشو جمع کرد که بره خونه ی دوستش. چند روز؟ معلوم نبود.
وقتی ازم دور میشد نگرانش می شدم. دلم نمی خواست جایی باشه که دسترسی بهش نداشته باشم. اون موقع موبایل نداشت. منم نمی تونستم مدام زنگ بزنم خونه ی دوستش نمود خوبی نداشت. موبایلمو دادم بهش که حداقل در دسترس باشه و هر وقت که بخوام بتونم حالشو بپرسم. این جوری آروم تر میشدم.
ظهر خودم بردمش دم خونه ی دوستش. ( با اخم به یه نقطه خیره شد. ) سه ساعت بعد زنگ زدم حالشو بپرسم.. جواب نداد.... گفتم حتماً ندیده یا صدای زنگو نشنیده....
یه ساعت بعدترش زنگ زدم.. بازم هیچی... چند بار دیگه هم زنگ زدم که هیچ کدومو جواب نداد. دیگه کلافه شده بودمو نگران. نمیدونستم چی کار کنم. به خونه ی دوستشم نمی تونستم زنگ بزنم نه درست بود و نه شماره اشو داشتم.
اضطراب و دلهره باعث شد برم دم خونه ی دوستش. تا برسم اونجا یه سره زنگ میزدم. یه چند دفعه ای گوشیش و جواب دادن، البته نه خودش. هر بار صدای یه دختر تو گوشی می پیچید و هر چی میگفتم گوشیو بدین به بیتا کسی اهمیت نمیداد.
تا اینکه رسیدم خونه ی دوستش. اونقدر عصبانی و نگران بودم که حد نداشت. با داد به دختری که برای بار هزارم موبایل بیتا رو جواب داده بود گفتم: یا گوشیو بهش بده یا بگو بیاد دم در تا زنگ خونه رو نزدم و آبروش نرفت.
دختره یه ایشی حواله ام کرد و بعد کلی معطلی گوشیو داد به بیتا. با صدای خندون و بی خیالی جواب داد.
یعنی کارد می زدی خونم در نمیومد. عصبانی ازش پرسیدم: کجا بودی؟
اونم خیلی شیک گفت: با دوستام حرف میزدم گوشی هم دست دوستاش بوده.
انقدر حرصی شدم که عصبانی تر گفتم: مگه من اون موبایل کوفتی و برای دوستات دادم بهت که الان سپردی دست اونا؟
به خانم برخورد. گفت: خوبه یه موبایل قراصه دادی بهم انقدر منت می زاری؟
بحث منت نبود نگرانش شده بودم. بهش گفتم بیاد دم در ببینمش تا از نگرانی در بیام. ده دقیقه ی بعد اومد دم در بهم نگاه نمی کرد. باهام قهر بود و دلخور. گفت: آبرومو جلوی دوستام بردی.
بعدم موبایل و گذاشت کف دستم و رفت تو خونه. حتی فرصت نکردم بپرسم مگه چی کار کردم که آبروت رفت؟
برگشتم خونه با خودم فکر می کردم که شاید واقعاً کاری کردم که انقدر ناراحت شده ولی هر چی فکر می کردم بازم کاری که اون کرده بود خیلی پررنگ تر از حرکت شاید بد من بود.
بیتا رفت و تا یه هفته حتی زنگ هم نزد.
داغون بودم و نگران. هر چی فکر می کردم چی کار کردم عقلم به جایی نمی رسید.
تا اینکه بعد یه هفته یه خانمی بهم زنگ زد. یه دختر جوون. کسی که اسم منو میدونست و عجیب بود که نسبتم با بیتا رو هم میدونست.
اولش فکر کردم شاید یکی از دوستای اونه که می خواد اذیت کنه و این جوری تلافی دلخوریشو کرده باشه. خواستم گوشیو قطع کنم که گفت: در مورد بیتا می خواد حرف بزنه.
کنجکاو شدم و گفتم: گوش میدم.
( نفس عمیقی کشید و ساکت شد. سراپا گوش شده بودم ببینم دختره چی می خواست بهش بگه. اونم در مورد بیتا. بیتایی که هیچ حس خوبی بهش نداشتم. حالا یا به خاطر حسادتم بود و علاقه ای که آیدین بهش داشت یا یه حس زنونه یا هر چی.
خودمو جلو کشیدم و تکیه دادم به میز و کنجکاو خیره نگاش کردم.)
وقتی دو دقیقه گذشت و حرفی نزد بی تاب گفتم: اون خانم چی گفت؟
با حرف من تکونی خورد و متوجه ی من شد که به شدت کجکاو و بی تاب بودم.
لبخند عمیقی زد و گفت: باهام قرار گذاشت.
ابروهام پرید بالا. یه جورایی بدم اومد. تا حالا بیتا بوده حالا می خواد در مورد یه دختر دیگه حرف بزنه.
همه ی اشتیاقم به شنیدن ادامه ی ماجرا تموم شد. صورتم جمع شد و خودمو کشیدم عقب و تکیه دادم به صندلیمو بی تفاوت و تا حدودی دلخور گفتم: آهان...
تک خنده ی بلندی کرد که باعث شد سریع نگاش کنم و چشم غره ای به این خنده ی بی موقعش برم. بی تربیت...
خودشو کشید جلو صاف تو چشمهام نگاه کرد. هنوز لبخند رو لبهاش بود که با ادای هر کلمه به مرور لبخند هم محو می شد و در آخر جاشو به یه اخم داد.
آیدین: برای روز بعد جلوی یه کافی شاپ باهام قرار گذاشت.
گفت: می خواد بهم کمک کنه و اگه من می خوام بیتای واقعی و بشناسم برم اونجا.
نمیفهمیدم چی میگه ولی بهش مشکوک بودم.
گفتم: اصلاً شما کی هستید و چرا می خواید به قول خودتون بهم کمک کنید؟
گفت: من خواهر محمد هستم.
محمد... دوست پسر بیتا... همون که به خاطر تموم شدن دوستیشون یه شب کامل گریه کرد و تا یه هفته دپرس بود.
عصبی گفتم: اونا که بهم زدن، دیگه شما با بیتا چی کار دارین؟
گفت: کاش که بهم زده بودن. اونوقت من کاری به کارش نداشتم. من میدونم که اون الان با شماست و در حال حاضر داره هم از شما و هم از برادر من سواستفاده میکنه. هم با شماست و هم با برادر من.
سرم سوت کشید. حتی یه درصد هم حرفهاشو باور نکردم. تصور اینکه بیتایی که با اون همه اشک در مورد محمد و نامرد بودنش حرف میزد و اینکه چقدر از رفتنش غصه خورد و حرص خورد و ناله کرد حالا با وجود من بخواد بازم بره سمت کسی که بهش نارو زده برام خیلی سخت بود.
توپیدم به دختره و گفتم: این کارا یعنی چی؟ چرا بیتا باید برگرده پیش کسی که ولش کرده و بازیش داده.
دختره گفت: فعلا که اون دختر خوب تونسته جفتتونو بازی بده.
با حرص گفتم: اصلا چرا می خوای به من کمک کنی و به قول خودت چهره ی واقعی اونو بهم بشناسونی؟
دختره هم گفت: برای اینکه ازتون قول بگیرم. قول اینکه اگه یه روزی من به کمکتون نیاز داشتم برای اینکه بیتا رو به برادرمم بشناسونم بهم کمک کنید.
اونقدر عصبی بودم که داد زدم و 4 تا بد و بیراهم بار دختر بدبخت کردم و گفتم: بی خود امیدوار کمک نباشه.
می خواستم بی خیالش بشم اما هر کاری که کردم دلم آروم نگرفت. مدام حرفهای دختره تو سرم می پیچید. با اینکه باورشون نکردم ولی نتونستم که کامل هم فراموششون کنم.
مخصوصاً که شب با یه اس ام اس آدرس کافی شاپ و ساعت قرار بیتا رو هم بهم داد.
فرداش سر ساعت رفتم دم کافی شاپی که گفته بود. تو ماشین نشستم و بیرون نیومدم. با چشم کل محوطه رو کشتم و در آخر... تو یه کُنج خلوت بیتا رو دیدم با... محمد.. دل می دادن و قلوه می گرفتن. دست تو گردن همدیگه بلند می خندیدن.
( به دستهای مشت شده اش روی میز خیره شدم. به صورت قرمز از یادآوری لحظه ی پر درد زندگیش. شاید لحظه ی خیانت یه عشق.)
با صدای محکمی با صورت جدی و پر اخمی گفت: شاید من عاشق بیتا نبودم اما ضربه ای که به خودم و آبروم زد چیز کمی نبود. منی که همه قبولم داشتن و تا اون سن دنبال دختر بازی و کارهای خلاف نرفته بودم. حتی لب به سیگار نزده بودم. منی که...
برام خیلی سخت بود دختری که همه اونو به من نسبت می دادن و خودمم حس می کردم یه چیزی بینمون هست انقدر راحت بره با یه پسر دیگه.
درسته که بعدش یه دعوای شدیدی با هم داشتیم و اون از خونه امون رفت و دیگه نیومد اما تا مدتها اثراتش تو زندگیم موند. هر کی منو میدید با کنایه و نیش حال اونو ازم می پرسید، حتی بدتر از اون چند نفری از دوستام و فامیل اونو با پسره دیده بودن و میومدن بهم خبر می دادن. درسته که رابطه ی ما تموم شده بود اما یه جورایی آبروی منم خدشه دار شده بود.
مطالب مشابه :
رمان لالایی بیداری(1)
رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 349 - رمان لالایــی بیـداری aram-anid
رمان لالایـی بیـداری(2)
رمان لالایـی بیـداری(2) خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش
رمان لالایی بیداری(3)
رمان لالایی بیداری(3)-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من.
رمان لالایی بیداری(6)
رمان لالایی بیداری(6) در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند.
رمان لالایی بیداری 26
رمان لالایی بیداری 26. کل خونه در حال جنب و جوشن. مامان مدام نگرانه که نکنه یه چیزی کم باشه یا
رمان لالایی بیداری 17
رمان لالایی بیداری 17. بدون کلام سری تکون داد. اومدم از کنارش آروم رد شم و برم تو خونه که با یه
رمان لالایی بیداری 24
رمان لالایی بیداری 24. از تاکسی پیاده میشم و در و میبندم. از سر کوچه کمی خرت و پرت می خرم و راهی
لالایی بیداری..
دنیای رمان - لالایی بیداری - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
رمان لالایی بیداری 25
رمان لالایی بیداری 25-: آیدین جان 4 روز تحمل کردی 4 دقیقه که چیزی نیست. سری تکون داد و آهی کشید و
رمان لالایی بیداری قسمت اخر
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان لالایی بیداری قسمت اخر - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو
برچسب :
رمان لالایی بیداری