قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

بازوي سهيل را مي گرفت گفت:
-سلام عزيزم....خوبي؟؟؟دلم برات تنگ شده بود....
سهيل بازويش را بيرون کشيد و پرسيد:
-اين جا چي کار مي کني رها؟؟؟
باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو بود چشم هايش را به دهان رها دوخت....رها اخمي کرد و گفت:
-اومدم به زن عمو سر بزنم....
پس رها و سهيل دختر عمو و پسر عمو بودند....سهيل براي سوءتفاهمي پيش نيايد گفت:
-رها...ايشون باران جا هستن....نامزدم....
رها تعجب کرد...با عصبانيت پرسيد:
-نامـــــــزد؟؟؟
سهيل دست باران را گرفت و وارد خانه شد....بيشتر مهمان ها رفته بودند....باران کلافه و خسته بود....
چند ساعتي را در خانه ي سهيل گذراند و لباسش را براي سارا و سهيل پوشيد....قيافه ي سهيل ديدني بود....باران با يادآوري چشم هاي سهيل که مي شد به راحتي رضايت را در آن خواند لبخندي زد.....وقتي برگشت لباسش را به مهربان هم نشان داد و مهربان هم با هزار تعريف و تمجيد باران را از انتخابش مطمئن کرد...
به اتاقش رفت و پيراهنش را آويزان کرد.....روي تخت دراز کشيد و دستش را زير سرش گذاشت...از روز خواستگاري فکر پدرش رهايش نمي کرد....با يادآوري پدرش اشک هايش آرام آرام شروع به ريختن کرد...
چرا دروغ..نمي توانست از پدرش متنفر باشد....پدري که سال ها بزرگش کرده بود و برايش زحمت کشيده بود....پدري که تا قبل از آن ماجرا عاشقانه باران را دوست داشت و از هيچ کوششي براي تامين رفاه و راحتي باران دريغ نمي کرد...با يک تصميم فوري از جا بلند شد و دوباره حاضر شد....احساس مي کرد اگر کاري نکند ديوانه مي شود....نگاهي به سر و وضعش انداخت و بدون اين که مهربان بفهمد از خانه خارج شد..آدرس بيمارستان را بلد بود..سوار ماشينش شد و به سمت بيمارستان به راه افتاد....دستانش از استرس مي لرزيد و يخ بسته بود....نمي دانست کار درستي کرده است يا نه...ماشين را پارک کرد و وارد بيمارستان شد....به قسمت پذيرش رفت و مشخصات پدرش را گفت....براي اين که خودش را آرام کند در دل گفت:
-آروم باش باران....فقط يکم نگاهش مي کني بر مي گردي....کسي نمي فهمه....
با صداي پرستار به خودش آمد:
-انتهاي همين راهرو..سمت چپ..اتاق 576...
باران:ممنون....
با پاهايي لرزان و قلبي که نزديک بود از سينه اش بيرون بزند به سمت اتاق مورد نظر به راه افتاد....
در اتاق سفيد رنگ بود و جلوي در از مادرش خبري نبود....نفس عميقي کشيد و خواست دستگيره را باز کند که صدايي متوقفش کرد:
-ببخشيد خانم...
اشک هاي باران سرازير شد....صداي بهنام بود....کيفش از دستش رها شد و روي زمين افتاد....دستگيره را ول کرد و روي زمين نشست....بهنام با نگراني پرسيد:
-خانم خوبين؟؟؟
باران به سمت بهنام برگشت....اشک هايش صورتش را خيس کرده بودند....بهنام که باور نمي کرد دختري که رو به رويش ايستاده باران باشد با تعجب نگاهش کرد..سپس با لکنت گفت:
-با...باران....
صداي هق هق باران فضاي بيمارستان را پر کرد...بهنام با قدم هايي محکم به سمتش رفت و او را در آغوش کشيد...باران دست هايش را دور کمر برادرش حلقه کرد و سرش را روي سينه ي او گذاشت.....دلش براي برادرش به شدت تنگ شده بود....
بهنام سر باران را بوسيد و آرام گفت:
-ششششش...گريه نکن خواهري....گريه نکن عزيزم...
همان لحظه مرضيه که آوردن کمي وسيله از بيمارستان خارج شده بود از راه رسيد و با ديدن باران که در اغوش بهنام بود به سمتشان دويد....باران از آغوش بهنام بيرون آمد و به سمت مادرش برگشت....مرضيه در حالي که اشک شوق مي ريخت گفت:
-بالاخره برگشتي دخترم....؟؟؟مادر فدات بشه الهي....ديگه تنهامون نذار....به خدا قسم هم من هم بابات هم بهنام از کاري که کرديم پشيمونيم....ما رو مي بخشي مادر؟؟؟نذار پدرت و من عذاب بکشيم....ما رو ببخش عزيزم...
باران چشم هايش را باز و بسته کرد و گفت:
-بخشيدمتون....
با اين که هنوز هم در اعماق قلبش کمي از دست خانواده اش ناراحت بود ولي حرف هاي مادرش و آغوش بهنام تا حدودي آرامش کرده بود....
مرضيه با قلبي لبريز از شادي گفت:
-من ميرم يه سر به باباتون بزنم....
وارد اتاق شد و خواهر و برادري را که هر دو به شدت دلتنگ هم بودند را تنها گذاشت....باران پرسيد:
-خوبي بهنام؟؟؟
بهنام:خوب نبودم..ولي تو رو که ديدم خوب شدم....
باران لبخندي زد و پرسيد:
-چه خبرا؟؟؟
بهنام با شيطنت گفت:
-خبرا که پيش شماست....مامان گفت بدون اجازه ي داداشت نامزد کردي...
باران سرش را پايين انداخت و بهنام هم گفت:
-مبارک باشه....حالا اسم اين آدمي بدبختي که خر شده و قراره بياد تو رو بگيره کيه؟؟؟
باران با حرص گفت:
-بهنـــــــــــــام...
بهنام خنديد و گفت:
-حرص نخور...شوخي کردم..ايشالا به پاي هم پير شيد....
باران:تو هنوز ازدواج نکردي؟؟؟
بهنام:نه...
باران:ببخشيد يادم رفته بود....کسي به ديوونه ها زن نميده....
بهنام مچ دست باران را گرفت و پيچاند....باران با صداي بلند خنديد و مرضيه با اين که دلش براي خنده هاي باران ضعف مي رفت از اتاق خارج شد و گفت:
-چه خبره باران جان؟؟هيس....بيا باباتو ببين بيدار شده....
باران يکباره ساکت شد...بهنام که احساس کرده بود باران استرس دارد دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشي زد....باران به آهستگي وارد اتاق شد...نمي توانست عکس العمل پدرش را حدس بزند و همين نگرانش مي کرد....
مسعود که فکر کرده بود مرضيه است گفت:
-مرضيه بهنام نرفت خونه؟؟؟
و وقتي ديد مرضيه جوابش را نمي دهد چشمانش را باز کرد و قامت دختر جواني را ديد که با نگراني به او خيره شده بود....نفس مسعود بند آمد....چند بار پلک زد....باورش نمي شد....آب دهانش را قورت دا و با صدايي ضعيف گفت:
-باران..بابا...
باران لبخند تلخي زد و به سمتش رفت....مسعود که با ديدن باران حسابي تعجب کرده بود دستش را روي دست باران گذاشت تا باورش شود که باران واقعي است...وقتي دستان کوچک و سرد باران را گرفت قلبش ريش شد.....از وقتي مرضيه به او و بهنام اصل آن ماجرا را گفته بود هر دقيقه خودش را لعنت و نفرين مي کرد که چرا با باران آن رفتار ها را داشته است.....باران آرام پدرش را بغل کرد و بعد از آن معذرت خواهي هاي مسعود بود و باران که آرام آرام اشک مي ريخت....
فصل نوزدهم.
با صداي بهنام چشمانش را باز کرد....خواست از جا بلند شود که دستش ناخودآگاه از درد به سمت گردنش رفت....نگاهي به اطرافش انداخت...به ياد آورد که شب گذشته علي رغم اصرارهاي مرضيه شب را در بيمارستان مانده بود و براي خواب به نمازخانه آمده بود..بهنام کنارش نشست و موبايلش را به دستش داد:
-از صبح نزديک بيست بار زنگ خورد....
باران موبايلش را از بهنام گرفت و با ديدن 13 ميس کال از سهيل کف دستش را محکم به پيشانيش کوبيد...
بهنام همان طور که از نمازخانه خارج مي شد گفت:
-با خودت درگيري..نه؟؟؟
باران:بهنــــــــــــــام. ..
بعد از رفتن بهنام از جا بلند شد و لباس هايش را مرتب کرد....نگاهي به مانتوي چروکش که انگار گاو يک بار آن را کامل جويده بود انداخت و نيشخند زد....از نمازخانه خارج شد و به سمت اتاق پدرش رفت...خبري از بهنام نبود اما مرضيه روي صندلي کوچکي نشسته بود و مشغول صلوات فرستادن بود....مقابلش ايستاد و گفت:
-سلام..صبح به خير...
مرضيه لبخندي زد:
-سلام دخترم...
باران:بهنام کو؟؟؟
مرضيه:رفت بيرون...
باران:باشه منم يه سر ميرم خونه هم لباسامو عوض کنم هم مهربانو بيارم...بيچاره از ديشب تا حالا تنها مونده...راستي بابا کي مرخص ميشه؟؟؟؟
مرضيه از شنيدن کلمه ي بابا از دهان باران دوباره لبخند زد و پاسخ داد:
-امروز عصر....
باران نگاهي به ساعت انداخت و گفت:
-تا اون موقع ميام...کاري نداري؟؟
مرضيه:نه مادر...برو به سلامت...
باران:خدافظ..
از بيمارستان خارج شد و هواي پاک بهمن ماه را به درون ريه هايش کشيد....سوار ماشينش شد و به خانه برگشت....مهربان مانند مرغ سرکنده بود....با ديدن باران به سمتش هجوم آورد:
-خدا بگم چي کارت نکنه دختر...تو آخر منو دق ميدي...
با ديدن لبخند باران با حرص گفت:
-ميشه بگي به چي ميخندي؟؟؟شايد منم خنديدم...
باران مهربان را بغل کرد و گفت:
-ديشب بابا و بهنام رو ديدم...
مهربان از آن چه مي شنيد مطمئن نبود...شايد اشتباه شنيده بود...باران را از خودش جدا کرد و با حيرت پرسيد:
-باباتو بهنام؟؟؟اونا رو کجا ديدي؟؟؟
باران با خيالي مانتويش را در آورد و گفت:
-ديشب رفته بودم بيمارستان ملاقات بابا....
مهربان حسابي گيج شده بود....دستي به سرش کشيد و گفت:
-شوخي که نمي کني؟؟؟
باران:نه به جون مهربان...تازه قراره بعد از ناهار تو رو هم ببرم...
مهربان چيزي نگفت..اصلا باور نمي کرد که باران روزي خانواده اش راببخشد..لبخند پت و پهني زد و گفت:
-خدايا شکرت....عکس العمل بابات و بهنام چي بود؟؟؟
باران همان طور که به اتاقش مي رفت گفت:
-هيچي...کلي بغلم کردن و بعدم بساط معذرت و خواهي و ماچ و بوس....
مهربان از لحن باران حرصش گرفت و با لحني اخطار آميز گفت:
-بـــــاران...
باران هم چشمکي زد و در اتاق را بست....موبايلش را برداشت و اول از همه به سهيل زنگ زد..بعد از چند بوق سهيل جواب داد:
-بله؟؟؟
باران:سلام...
سهيل با لحن خشکي گفت:
-سلام..
باران:صبح بهم زنگ زده بودي...
سهيل:کجا بودي؟؟؟13 بار بهت زنگ زدم....
باران:رفته بودم بيمارستان ملاقات بابا...شبم اون جا موندم...شرمنده..موبايلم سايلنت بود نشنيدم زنگ زدي...
سهيل لبخند زد.....با لحن گرم و صميمي سابقش گفت:
-زنگ زده بودم بگم مامانم ميگه عقدو بندازيم 1 اسفند..خواستيم ببينيم تو و خانوادت مشکلي ندارين؟؟؟
باران همان طور که پوست لبش را مي جويد گفت:
-من که مشکلي ندارم...حالا بذار از مامانم اينا بپرسم بهت خبر ميدم...
سهيل:باشه..پس منو بي خبر نذار...کاري نداري؟؟؟
باران:نه مرسي...
سهيل:قربونت..خدافظ...
باران:خدافظ....
باران پاهايش را در آغوش گرفت...چه قدر از "قربونت" گفتن سهيل خوشش آمده بود..!!!!با ياد اوري گيتا با حرص از جايش بلند شد و با خودش گفت:
-ديوونه نشو باران...سهيل مال گيتاست....تو نبايد به خودت اجازه بدي بهش علاقه مند بشي....نامزد قبليتو که يادت نرفته...؟؟؟مردا همشون سر و ته يه کرباسن...پس الان بلند شو...مثل دختراي خوب برو حموم و بعدم با مهربان ناهار بخور...يادت که نرفته بايد بري بيمارستان؟؟؟
سريع از جا بلند شد و دوش گرفت...مانتو و شال کرم رنگش را کنار گذاشت تا براي رفتن به بيمارستان بپوشد....موهايش را خشک کرد و همراه مهربان ناهارش را خورد....
در همين چند ساعتي که به خانه برگشته بود دلش حسابي براي خانواده اش تنگ شده بود....!!به خصوص براي بهنام....نمي دانست اين همه سال را چگونه بدون آن ها زندگي کرده است....سرش را تکان داد و لباس هايش را پوشيد...با ديدن مهربان که چادر سر کرده بود و منتظر او بود به سرعت کفش هايش را پوشيد و با هم از خانه خارج شدند...
از حالت هاي مهربان مشخص بود که او هم مانند باران شوق و ذوق دارد...وقتي رسيدند به سرعت داخل شدند....لحظه ي سلام و احوالپرسي مهربان با بهنام و مرضيه تماشايي بود....مهربان هر دو را در آغوش گرفت و بوسيد...هر چند دقيقه يک بار حالشان را مي پرسيد....باران هم با خنده مهربان را نگاه مي کرد..
بهنام آرام دستش را دور بازوي باران حلقه کرد و گفت:
-خوشحالم که همه چيز تموم شد....
باران هم با لبخندي گرم پاسخش را داد و سرش را روي شانه ي برادرش گذاشت....
+++
مرضيه کت مسعود را به دستش داد و پرسيد:
-آماده اي باران جان؟؟؟؟
باران:آره بريم...بيچاره بهنام و مهربان اون بيرون قنديل بستن....
مسعود به سرعت کتش را پوشيد و دست در دست باران از بيمارستان خارج شد....بهنام به سمتشان آمد و همان طور که وسايل مسعود را از دستش مي گرفت پرسيد:
-بابا ميتوني رانندگي کني؟؟؟
مسعود چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-چشام که آسيب نديده پسر....
باران ريز ريز خنديد و بهنام هم گفت:
-پس من با باران ميام...شما و مهربان و مامان هم با ماشين خودتون بياين...
با اين حرف بهنام همه سوار شدند و به سمت خانه حرکت کردند...باران ذوق زده بود...بعد از چندين سال داشت ميرفت تا خانه ي دوران نو جواني و جواني اش را ببيند..چه قدر دلش براي اتاقش تنگ شده بود...!!
بهنام آدرس را به باران داد و بعد از حدود 5 دقيقه رسيدند....ماشين مسعود جلوي در پارک شده بود..بهنام وسايل را برداشت و گفت:
-اينا که زودتر از ما رسيدن....
باران ماشين را قفل کرد و همان طور که زنگ را مي فشرد گفت:
-چه فرقي مي کنه کي زودتر برسه؟؟؟
بهنام شانه اي بالا انداخت و با هم وارد خانه شدند....
مرضيه جلو آمد و وسايل را از دست بهنام گرفت....باران بدون حرف وارد خانه شد....خانه شان هيچ تغييري نکرده بود...همان وسايل..همان تابلوها..همان فرش ها....همان مبل ها..بدون توجه به صحبت هاي مادرش و بهنام به سمت اتاقش رفت...در را که باز کرد اشک در چشمانش حلقه زد..چه قدر اتاقش را دوست داشت...
اتاقي سرشار از خاطره هاي تلخ و شيرين....به ياد روزي افتاد که سهيل در همين اتاق کنارش نشسته بود و به عشقش اعتراف کرده بود...
اشک ها با سرعت بيش تري پايين ميامدند....به سمت تختش رفت..دستي روي رو تختي اش کشيد و شبي را به ياد آورد که پدرش با کمربند در همين اتاق به جانش افتاده بود.....
چشمانش را بست و ساير خاطرات به ذهنش هجوم آورد....خبر قبول شدنش در رشته ي روان شناسي که مادرش در همين اتاق به گوشش رسانده بود....روزي که براي اولين بار از يک پسر شماره گرفته بود و با ترس و لرز در اتاقش با او تلفني صحبت کرده بود....روزهايي که با لاريسا در اتاق مي نشستند و براي کنکور درس مي خواندند...بهنام صدايش زد:
-باران...داري گريه مي کني؟؟؟
باران چشمانش را باز کرد و با ديدن بهنام آهسته گفت:
-ياد خاطره هام افتادم...
بهنام لبخند تلخي زد و وارد اتاق شد....باران را در آغوش گرفت و پرسيد:
-يه سوال بپرسم...؟؟؟
باران:بپرس...
بهنام:چه جوري تونستي مارو ببخشي....؟؟؟بعد از اون همه بلايي که سرت آورديم....
باران:زياد آسون نبود..راستشو بخواي هنوزم ته دلم يه ذره ازتون دلخورم....
بهنام:بهت حق ميدم باران....ما خيلي اشتباه کرديم....مخصوصا بابا....نميدوني وقتي مامان اصل قضيه رو براش تعريف کرد چه جوري شده بود...اصلا به خاطر همين قضيه بود که سکته کرد....
باران:از سهيل خبري نداري؟؟؟؟
بهنام با تعجب به باران نگاه کرد....انتظار نداشت باران اين سوال را بپرسد....آهسته پرسيد:
-واسه چي مي پرسي؟؟؟
باران:همين جوري...
بهنام آهي کشيد و گفت:
-تنها خبري که ازش دارم اينه که چند ماه بعد از اون قضيه رفت ايتاليا....
سکوت بدي اتاق را فرا گرفت.....بهنام و باران هر دو به يک چيز فکر مي کردند....حوادثي که در اين چند سال اخير اتفاق افتاده بود و زندگيشان را زير و رو کرده بود....باران براي اين که جو حاکم را عوض کند گفت:
-چرا اتاقم عوض نشده...؟؟؟
بهنام:بابا چند بار خواست وسايلتو بفرسته بره ولي مامان نذاشت...حتي اجازه نداد لباساتو برداره....
همان لحظه مرضيه صدايشان زد تا بروند و چاي بخورند....بهنام دست باران را گرفت و با هم به هال برگشتند...همين که نشستند مرضيه پرسيد:
-چه خبر از نامزدت باران؟؟؟
باران کمي از چايش را سر کشيد و گفت:
-قرار شده 1 اسفند عقد کنيم....شما که مشکلي ندارين؟؟؟
مرضيه آهي کشيد و گفت:
-راستش مامان جان منو مسعود تا اواخر اسفند نيستيم....بايد بريم آمريکا....
باران با تعجب پرسيد:
-آمريکا؟؟؟اون جا واسه چي؟؟؟
مرضيه:واسه عمل قلب بابات....
نگاهي به چهره ي باران انداخت و به سرعت گفت:
-ولي شما بايد عقد کنيد....بهنام که هست....
مسعود هم سري تکان داد و گفت:
-منم موافقم..هر چه زودتر بهتر....کار ما شايد تا بعد از عيد هم طول بکشه....شما که نبايد علاف ما بشين..
باران شانه اي بالا انداخت و چيزي نگفت....بهنام از جا بلند شد و همان طور که تقويم را ورق ميزد گفت:
-1 اسفند ميشه پنج شنبه ي هفته ي ديگه....تا اون موقع يه هفته مونده....
مهربان گفت:
-ايشالا به سلامتي.....غصه نخور باران جان....ايشالا مرضيه و مسعود به سلامت ميرن و بر مي گردن که حداقل واسه عروسيت باشن....
باران پوزخندي زد که از ديد بهنام پنهان نماند....بهنام دستي به موهايش کشيد و با خود فکر کرد که چرا باران خوشحال نيست؟؟؟دوست نداشت خواهر کوچکش را آن قدر غمگين و ناراحت ببيند....روزهايي را که باران دختر شر و شيطان فاميل بود را به ياد آورد و زير لبي گفت:
-لعنت به تو سهيل...لعنت به تو....
+++
بهنام با کلافگي پرسيد:
-خيلي مونده برسيم باران؟؟؟
باران:چه قدر غر ميزني بهنام..الان ميرسيم ديگه...
بهنام مشتاق بود تا زودتر کافي شاپي را که باران آن همه تعريفش را مي کرد ببيند...مي دانست باران سليقه ي خوبي دارد و هميشه روي بهترين ها دست مي گذارد....وقتي رسيدند باران ماشين را پارک کرد و با هم وارد کافي شاپ شدند....کامي به استقبالشان آمد و خيلي گرم با بهنام و باران سلام و احوالپرسي کرد....بعد هم با لحني مهربان پرسيد:
-معرفي نمي کني باران؟؟؟
باران لبخندي زد و به بهنام اشاره کرد:
-برادرم بهنام....
بعد رو به بهنام گفت:
-کامي..دوست خوبم...
بهنام و کامي خوشبختمي گفتند و بعد از باران و بهنام به سمت ميز کوچکي رفتند و پشت آن نشستند...
تا وقتي سفارششان آماده شد هيچ کدام چيزي نگفتند....آخر سر بهنام سکوت را شکست و گفت:
-جاي قشنگيه....
باران سري تکان داد:
-آره خيلي قشنگه....من اين جا رو خيلي دوست دارم...
بعد از جا بلند شد و گفت:
-من الان ميام بهنام...
بهنام:باشه...
باران به سمت در کوچک قهوه خانه به راه افتاد...خواست در را باز کند که ناگهان بر جا خشکش زد...گيتا جلوي در ورودي ايستاده بود و با پوزخند به او و بهنام که روي صندلي نشسته بود نگاه مي کرد....
فصل بيستم.

نمي دانست چه مدت گذشته است...با سنگيني دست بهنام روي شانه اش از جا پريد....بهنام يک تاي ابرويش را بالا برد و گفت:
-الان دقيقا يک ربعه که زل زدي به در ورودي...چيزي شده؟؟؟
باران دستي به شالش کشيد و گفت:
-نه...نه...بريم بشينيم....
با هم پشت ميز نشستند و در سکوت مشغول خوردن شدند....باران به شدت متعجب بود...مگر گيتا که بود که او با ديدنش آن قدر دگرگون شده بود؟؟؟اصلا گيتا آن جا چه مي کرد؟؟؟بهنام که متوجه حال نا مساعد باران شده بود به سرعت معجونش را خورد و رفت تا تسويه کند....باران هم از جا بلند شد و به سمت کامي رفت تا با او خداحافظي کند....از کافي شاپ بيرون آمدند و سوار ماشين شدند...باران سرش را به شيشه تکيه داد و چشمانش را بست...تصميم داشت تا رسيدن به خانه کمي بخوابد..کت بهنام را روي خود کشيد.
آماده ي خوابيدن شده بود که ناگهان چند تقه به شيشه ي بهنام خورد....باران چشمانش را باز کرد و سهيل را ديد که خشمگين آن دو را نگاه مي کرد...بهنام شيشه را پايين کشيد و گفت:
-بفرماييد....
سهيل:يه دقيقه بيا پايين...
بهنام در را باز کرد و پياده شد....باران به خودش آمد...تازه متوجه شد که جريان چيست...بايد براي سهيل توضيح مي داد که بهنام برادرش است نه آن چيزي که گيتا به او گفته است...سهيل و بهنام درگير شده بودند....باران به سمتشان رفت و داد زد:
-سهيل ولش کن...سهيل ميگم ولش کن....سهيل به خدا بهنام برادرمه....سهيل...
سهيل نمي شنيد....همچنان با بهنام درگير بود...باران به سمتش رفت و بازويش را کشيد:
-سهيـــل....بهنام داداشمه....ولش کن....
سهيل فرياد زد:
-باران تو پشت گوشاي من مخمل مي بيني.؟؟؟فکر کردي من خرم...؟؟داداش جونت تا الان کجا بود....؟؟؟
نگراني باران جاي خودش را به عصبانيت داد:
_آره اصلا دوست پسرمه....تو رو سننه؟؟؟چيه آقا سهيل؟؟؟نکنه باورت شده واقعا نامزدمي؟؟؟نکنه يادت رفته همه ي اينا فقط يه نقشه است...؟؟؟
سهيل با شنيدن حرف هاي باران کمي از بهنام فاصله گرفت و دستي بين موهايش کشيد....بهنام هم به ماشين تکيه داد و با صدايي بلند گفت:
-اين پسره ي ديوونه کيه باران؟؟؟تو از کجا ميشناسيش؟؟؟؟
باران:داستانش مفصله...بعدا برات ميگم بهنام...سوار شو بريم...
بدون توجه به سهيل به سمت ماشين رفت و سوار شد...بهنام هم لباسش را مرتب کرد و سوار شد....
هنوز هم بر اثر درگيري نفس نفس ميزد.....ماشين را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتادند....وقتي رسيدند ساعت نزديک دوازده شب بود....بدون اين که مسعود و مرضيه را بيدار کنند به اتاق باران رفتند....
سهيل کتش را روي تخت انداخت و گفت:
-ميشنوم....
باران هم پالتويش را در آورد و دستي به پيشانيش کشيد....نمي دانست به بهنام ماجرا را بگويد يا نه؟؟؟
مي ترسيد بهنام از شدت عصبانيت به مسعود و مرضيه خبر بدهد....بهنام کلافه گفت:
-نگفتي؟؟؟
باران نفس عميقي کشيد..ديگر براي پنهان کردن ماجرا خيلي دير بود...آرام آرام شروع کرد به تعريف کردن ماجرا....از آشناييش با سهيل....اتفاق هايي که بينشان افتاده بود....رفتارهاي گيتا....هدفش از انجام اين کار...
بعد از پايان ماجرا براي چند دقيقه در اتاق سکوت برقرار شد...بهنام آهسته گفت:
-تو چي کار کردي باران؟؟؟يه درصد فکر کردي اگه موقع عقد گيتا نياد چي ميشه؟؟؟ميشي عقد کرده ي سهيل...بعد وقتي خواستي جاتو بدي به گيتا يه مهر طلاق ديگه هم مي خوره تو شناسنامت....
بعد هم پوزخندي زد و گفت:
-جالبه..نه؟؟؟
باران از جا بلند شد و به سمت پنجره ي اتاقش رفت....مقابل پنجره ايستاد و گفت:
-من تو گيتا خودمو مي بينم...يه دختر خيلي مغرور...نمي خوام گيتا هم بشه يکي مثل من....يکي مثل من که مجبور بشه کسي که دوسش داره رو تقديم يکي ديگه کنه...ولي ميدوني...منو گيتا يه فرقي با هم داريم...گيتا مغروره ولي من ساده بودم.. ساده و کنجکاو...
بعد به سمت بهنام برگشت و ادامه داد:
-بهنام هيچ اينده اي در انتظار من نيست...اين چيزيه که تو و مامان و بابا باورش نمي کنين...کدوم پسري حاضر مي شه بين اين همه دختر خوب و مناسب بياد من مطلقه ي سابقه دارو انتخاب کنه...؟؟کدوم پسر؟؟
براي من مهم نيست يه مهر ديگه هم بياد تو شناسنامم...آب که از سر گذشت،چه يک وجب چه صد وجب...
بهنام از جا بلند شد....مي ترسيد کمي ديگر بنشيند اشک هايش جلوي باران سرازير شود...به سمت در رفت اما در لحظه ي آخر سرجايش ايستاد و گفت:
-من به تصميمت احترام ميذارم باران....ميدونم فکر همه جا رو کردي..فقط خواستم بگم....اگه کمکي خواستي رو من حساب کن...
بعد از رفتن بهنام باران روي تخت دراز کشيد....چراغ را خاموش کرد و بدون توجه به اس ام اس هاي معذرت خواهي سهيل که يکي پس از ديگري ارسال مي شد،و غرق در افکار پريشانش به خواب رفت...
يک هفته به سرعت برق و باد سپري شد...مرضيه و مسعود از کشور خارج شده بودند و باران و بهنام و مهربان هم درگير کارهاي مراسم بودند....چهارشنبه بود و يک روز قبل از عقد....
بهنام باران را صدا زد:
-باران...باران....بيا تلفن...
باران:کيه بهنام؟؟؟
بهنام:نميدونم..بيا ببين کيه.....
باران از اتاقش خارج شد و به سمت تلفن رفت:
-بله؟؟؟
سارا:سلام باران جان...خوبي دخترم؟؟؟
باران:ممنون...شما خوبين؟؟؟سهيل خوبه؟؟؟
سارا:بد نيستيم....شما چطورين؟؟مامان..بابا..بهنام جان...
باران:خوبن..سلام ميرسونن...
سارا:سلامت باشن..غرض از مزاحمت اين که براي فردا که مراسم عقده برات از يه آرايشگاه نزديک خونمون وقت گرفتم....ساعت 1 سهيل مياد دنبالت...
باران:ممنون سارا جون..لطف کردين..فقط اگه امکان داره آدرسو به من بديد من خودم با بهنام ميرم..سهيلم بره دنبال کارا....
سارا:آخه اين طوري که بد ميشه....بذار سهيل بياد...
باران:نه بابا...بد چيه....ميدونم سهيلم کار زياد داره..شما آدرسو بديد...
سارا:باشه عزيزم..هر جور راحتي...بنويس...
باران ادرس را ياداشت کرد و بعد از کمي مکالمه درباره ي مراسم فردا خداحافظي کرد...به اتاقش رفت و روي تخت نشست....از آن روزي که در کافي شاپ سهيل را ديده بودند با او سرسنگين بود....در طي اين يک هفته جواب هيچ کدام از اس ام اس هاي سهيل را نداده بود و تصميم داشت فردا به همراه بهنام به آرايشگاه برود تا با سهيل روبه رو نشود..البته مجبور بود موقع رفتن به خانه همراه سهيل برود ولي هرچه کمتر با او روبه رو مي شد بهتر بود...بهنام در زد و وارد شد....تکيه اش را به در داد و پرسيد:
-کي بود؟؟؟
باران:مامان سهيل..
بهنام:خب..چي مي گفت؟؟؟
باران:آدرس آرايشگاه رو داد....ميتوني فردا منو برسوني آرايشگاه....؟؟؟
بهنام:آره..چرا نتونم....ساعت چند؟؟؟
باران:1...
بهنام:باشه..تو رو مي برم اون جا..خودم برمي گردم خونه حاضر ميشم...
باران سري تکان داد و به سمت کمدش رفت....چند روز پيش مهربان به خانه برگشته بود و تمام وسايل باران را آورده بود....لباس ها را زير و رو کرد و در آخر پشت يکي از بلوزهاي مجلسي اش پيراهن سفيد رنگي را که قرار بود بپوشد ديد...خواست پيراهن را بردارد و در ساک دستي اش بگذارد که ناگهان گوشه اي از يک پوستر را پشت لباس هايش ديد...
همه ي لباس ها را کنار زد و توانست پوستري از شهر ونيز را ببيند که به داخل کمدش چسبانده بود...روياي دوران کودکي اش...مدتي به عکس نگاه کرد و بالاخره با کمي ترديد تصميمش را گرفت....
+++
بهنام از جلوي در ورودي داد زد:باران زود باش...ديرت ميشه ها....
باران با ساک دستي کوچکي جلوي در اتاقش ظاهر شد و گفت:
-من آمادم....بريم...
مهربان با اسفند از آشپزخانه خارج شد و همان طور که اسفند را دور سر باران مي چرخاند صلوات فرستاد..
سرانجام ساعت 1 از خانه خارج شدند و به سمت آرايشگاه به راه افتادند...وقتي رسيدند بهنام رو به باران چرخيد و گفت:
-برو...به سلامت....
باران:دير نکنيا بهنام...نرم اون جا ببينم هنوز نيومدي...سريع حاضر شو برو....
بهنام لپ باران را کشيد و گفت:
بهنام:باشه..خدافظ....
باران:خدافظ...
از ماشين پياده شد و با قدم هايي آرام به سمت آرايشگاه به راه افتاد....

فصل بيست و يکم.

شهره خانم باران را مقابل آينه برد و پرسيد:
-نظرت چيه عزيزم....؟؟؟؟
باران چند لحظه به خودش نگاه کرد و گفت:
-خوبه...ممنون شهره خانم....
لاريسا که داشت با تلفن صحبت مي کرد با ديدن باران جلوي دهنه ي گوشي را گرفت و با ذوق گفت:
-عالي شدي باران....خيلي قشنگ شدي....
باران از ديدن ذوق و شوق لاريسا لبخندي زد و به او اشاره کرد که به مکالمه اش ادامه بدهد....يک بار ديگر به خودش در آينه نگاه کرد...شهره خانم با مهارت موهاي نسکافه اي باران را به شکل گل درست کرده بود و
قسمتي از موهايش را فر کرده بود و روي صورتش ريخته بود...ناخن هايش هم با لاک و مهره تزيين شده بود...پيراهنش را پوشيد و صندل هايش را هم به پا کرد...لاريسا تلفن را قطع کرد و به سمتش آمد:
-يه دور بچرخ ببينم...
باران دور خودش چرخيد و با لبخند به لاريسا نگاه کرد که مشغول تعريف کردن از او بود...با صداي زنگ موبايلش از جا پريد...به سرعت به سمت کيفش رفت و موبايلش را در آورد..سهيل بود:
-الو باران؟؟؟
باران:بله؟؟؟
سهيل:آماده اي؟؟؟
باران:آره..کجايي؟؟؟
سهيل:من جلو درم...بيا...
باران:باشه اومدم..باي...
تلفن را قطع کرد به سرعت پالتويش را پوشيد و شالش را هم سر کرد...چند عدد اسکناس در مقابل شهره خانم گذاشت و بعد از تشکر و خداحافظي به همراه لاريسا از آرايشگاه خارج شد...لاريسا از باران خداحافظي کرد و سوار ماشين محمود شد..باران هم به سمت ماشين سهيل رفت...روي صندلي جلو نشست و سلام داد....جواب سلام سهيل را شنيد....
رويش را به سمت پنجره کرد و مشغول تماشاي خيابان شد....سهيل با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت:
-بابت..بابت اون قضيه متاسفم باران....
باران چيزي نگفت....سهيل ادامه داد:
-تو راست مي گفتي..به من هيچ ربطي نداره...ولي...من فقط مي خوام بگم دوست دارم با يه خاطره ي خوب از هم جدا بشيم...
با شنيدن کلمه ي جدايي اشک در چشمان باران حلقه زد....سهيل راست مي گفت....آخرين لحظاتي بود که با هم بودند...نبايد با ناراحتي اين لحظات را خراب مي کرد....بغضش را فرو داد....به سمت سهيل چرخيد و لبخندي تحويلش داد...سهيل هم با ديدن لبخند باران خنديد و پايش را روي پدال گاز فشرد.....

***
به محض پياده شدن از ماشين صداي دست و سوت را شنيد...سارا با اسفند به استقبالشان آمد....روي باران را بوسيد و هر دو را به داخل خانه برد....همه ي مهمان ها آمده بودند و چند نفري هم از همان ابتدا مشغول رقصيدن بودند....باران و سهيل وارد سالن پذيرايي شدند و بعد از سلام و احوالپرسي با مهمان ها
روي مبل دو نفره ي بزرگي که سر سالن گذاشته بودند نشستند و باران هم پالتو و شالش را در آورد....
اقوام نزديک سهيل جلو مي آمدند و تبريک مي گفتند...باران هم همان طور که تشکر مي کرد با چشم دنبال بهنام مي گشت....بعد از مدتي سهيل آرام در گوشش گفت:
-اون بهنام نيست؟؟؟
باران به جهتي که سهيل اشاره مي کرد نگاه کرد و متوجه بهنام شد که به سمتشان مي آمد...سهيل از جا بلند شد و به سمت بهنام رفت...همان طور که با او دست مي داد چيزهايي را زمزمه مي کرد که باران حدس ميزد دارد بابت آن شب معذرت خواهي مي کند....نگاهش به کت و شلوار مشکي رنگ سهيل و بلوز مردانه ي طوسي او افتاد و لبخند زد....خوش به حال گيتا که کسي مثل سهيل را داشت....
+++
گيتا روي تخت نشسته بود و با بغض به ديوار نگاه مي کرد...مطمئن بود تا حالا مراسم شروع شده است....
حالا عاقد ميامد و باران و سهيل تا آخر عمر براي هم مي شدند...اشک هايش سرازير شدند..حرف هاي سميه در ذهنش چرخ مي خوردند...حالا فهميده بود که غرور بي جايش باعث شده است چه اتفاقي بيفتد.
اي کاش زمان به عقب بر مي گشت و مي توانست همه چيز را از نو بسازد....
با صاي زنگ موبايلش سرش را از روي پايش بلند کرد..سميه بود....با صدايي بغض دار جواب داد:
-سميه؟؟؟
سميه:گيتا ديوونه نشو...پاشو حاضر شو برو اون جا....چرا نمي فهمي؟؟؟وقت نداريم...برو گيتا..برو به سهيل همه چيزو بگو...
گيتا:اگه منو نخواست چي؟؟؟
سميه:اگه تو رو نخواست حداقل بعدا عذاب وجدان نمي گيري که هيچ کاري نکردي...برو گيتا ازت خواهش مي کنم...
سميه کمي منتظر ماند و با ديدن سکوت گيتا گفت:
-گيتا به حرفم گوش بده....اين همه مدت طبق نظر خودت عمل کردي چي شد؟؟؟يه بار...فقط يه بار به حرفم گوش بده...برو...
گيتا:باشه...
سميه خداحافظي کرد و تلفن را قطع کرد...گيتا با اندکي ترديد از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت... پيراهن صورتي رنگش را که از جنس حرير بود پوشيد و کمي هم آرايش کرد...از استرس پاهايش مي لرزيد و دستانش مانند دو تکه يخ بود...بعد از نيم ساعت حاضر شد و با بسم الله از خانه بيرون رفت...
+++
يکي از مهمان ها با صدايي بلند گفت:
-عاقد اومد...
چند نفر از زن ها به سرعت مانتو و شالشان را پوشيدند و عده اي هم با بي خيالي منتظر ماندند تا عاقد وارد شود و خطبه را جاري کند...باران نگران بود....اگر گيتا نميامد چه؟؟؟آن وقت بايد چه کار مي کرد؟؟؟
دختر عموي سهيل مريم به سمتشان امد و تکه کاغذي را به دست سهيل داد...سهيل کاغذ را گرفت و پرسيد:
-اين چيه مريم؟؟؟
مريم:نميدونم سهيل..اينو رها داد..گفت حتما قبل از اين که عاقد خطبه رو بخونه بدمش بهت....تاکيد کرد حتما بخونيش...
سهيل سري تکان داد:
-باشه برو...مرسي...
مريم رفت و سهيل هم با دستاني لرزان تاي کاغذ را باز کرد....نمي دانست چرا دلش شور ميزند...با صداي ياالله گفتن عاقد دست از فکر کردن برداشت و نامه را خواند....
فصل آخر.

دست خط رها لرزان بود و سهيل متوجه شد که نامه با عجله نوشته شده است:
آقا سهيل اون دختر خانمي که الان کنارت نشسته يه دختر دزده که چند سال تو زندان بوده..شابد باورت نشه ولي من مدرک هم دارم...اون سرويسي رو که مادرت خريده بود رو هم همين خانم دزديده...
سهيل نفسش را بيرون داد و خواست نامه را پاره کند که ناگهان برگه ي کوچکي بيرون افتاد...بازش کرد و خواند..حکمي بود که ثابت مي کرد باران به جرم سرقت چند سال توي زندان بوده....
هر دو ورقه از دستش افتاد...سرش گيج مي رفت و دهانش مزه ي تلخي مي داد....باران دزد بود؟؟؟چگونه ممکن بود...؟؟؟سارا در گوشش گفت:
-چرا چشماتو بستي؟؟ناسلامتي عاقد داره خطبه رو ميخونه ها....
سهيل چشمانش را باز کرد...چه کار داشت مي کرد؟؟عقد با دختري که سرويس مادرش را دزديده بود؟؟؟
به سرعت از جا بلند شد و با اين حرکت او عاقد ساکت شد...باران هم آرام از جا بلند شد و با چشماني پرسشگر سهيل را نگاه کرد....همه منتظر بودند تا ببينند چه اتفاقي ميوفتد...در يک حرکت ناگهاني سهيل جلو رفت و سيلي محکمي در گوش باران زد....صداي هيـــن جمعيت فضا را پر کرد....باران سرش را که از شدت ضربه به چپ چرخيده بود را به سمت سهيل برگرداند و با چشماني اشک آلود نگاهش کرد...بهنام جلو آمد و با عصبانيت پرسيد:
-چي کار کردي رواني؟؟؟به چه حقي دست رو خواهر من بلند مي کني؟؟؟
سهيل پوزخندي زد و با صدايي تمسخر آميز گفت:
-خواهر دزدت خوب ميدونه چرا زدم در گوشش....
اشک هاي باران سرازير شدند....به سرعت به سمت مبل رفت و مانتو و شالش را برداشت....به سمت در رفت اما در آخرين لحظه ايستاد و تمام اجزاي صورت سهيل را از نظر گذراند...
با صداي بسته شدن در همه به خودشان آمدند...بهنام خواست به دنبال باران برود که لاريسا مچ دستش را گرفت و با صدايي بغض دار گفت:
-بذار تنها باشه بهنام....
اشک چشمان بهنام را پر کرده بود....دلش براي خواهرش مي سوخت....باز هم چوب ساده دلي و مهربانيش را خورده بود....!!!
بعد از 10 دقيقه سهيل به خودش آمد...امکان نداشت باران آن سرويس را بدزدد....آن روز که سرويس دزديده شد باران از اولين لحظه مشغول سلام و احوالپرسي با مهمان ها بود...روز قبل آن هم اصلا آن جا نبود....
با کف دست محکم به پيشاني اش کوبيد و به سرعت از خانه خارج شد....کوچه خالي بود....نفس نفس زنان سر خورد و روي زمين نشست....
اي کاش الان باران با آن چشمان آبي و مهربان نگاهش مي کرد و برايش از نقشه هايش براي گيتا مي گفت....چشمانش را بست....سرش از شدت درد در حال انفجار بود....
نمي دانست چه مدت گذشته است....با صداي گيتا چشمانش را باز کرد:
-سهيل؟؟؟چرا اين جا نشستي؟؟؟
سهيل با تعجب پرسيد:
-تو اين جا چي کار مي کني گيتا؟؟؟
گيتا آب دهانش را قورت داد و با صدايي لرزان گفت:
-من اومدم ازت معذرت خواهي کنم...ميدونم توي اين چند وقته رفتارم باهات خوب نبوده...ازت مي خوام منو ببخشي و...و اگه ممکنه يه فرصت ديگه بهم بدي سهيل....به خدا من دوست دارم.....
سهيل سرش را به ديوار تکيه داد و لبخند تلخي زد....گيتا برگشته بود اما....اما حالا باران رفته بود....!!
+++
ساعت از يازده گذشته بود..باران همچنان در کافي شاپ کامي نشسته بود و به گذشته اش فکر مي کرد...
گذشته اي که باعت شده بود حالا اين جا بنشيند و اشک بريزد...کامي به سمتش آمد..صندلي کناري باران را بيرون کشيد و همان طور که مي نشست گفت:
-چته باران؟؟؟چي شده آبجي؟؟؟؟
باران همان طور که به نقطه ي نامعلومي خيره شده بود با صدايي خش دار گفت:
-داغونم کامي...داغون....دلم از همه گرفته...
بعد از کمي مکث ادامه داد:
-حتي نذاشت براش توضيح بدم...
کامي:چي شده؟؟داداشت خوبه؟؟؟
با شنيدن نام داداش حوادث چند ساعت پيش در ذهن باران تداعي شد و اشک ها با سرعت بيش تري پايين آمدند....کامي خواست چيزي بگويد که باران گفت:
-برام يه کاغذ و خودکار مياري؟؟؟؟
کامي سري تکان داد و رفت..بعد از چند دقيقه با کاغذ و خودکاري برگشت و همان طور که آن ها را روي ميز مي گذاشت گفت:
-اگه خواستي با کسي درد و دل کني رو من حساب کن....
بعد از رفتن کامي باران اشک هايش را پاک کرد و خودکار را برداشت تا نامه اي براي سهيل بنويسد که ناگهان صداي امير جاهد فضاي رستوران را پر کرد:


سخته واست که بفهمي!
چقدر عشق غم انگيزه
يه وقتايي بي اينکه بخواي
اشکات ميريزه
سخته درک عاشقي که
بي گناهه
اينکه سعي کنم فراموشت کنم برام
تنها راهه
.
انقدر بيتــــــو موندم که با تــــــو بودنمو فراموش کردم
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم
.
انقدر بي تــــــو موندم که با تــــــو بودنمو فراموش کردم
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم
.
.
.
سرد تک تک روزام
مثل غروب پاييزي
که اگه مي ديدي مي گفتي
چه عشق غم انگيزي
چه روزايي که بي تــــــو


زندگي کردم


يه وقتايي ميمُردم امـــــــــــــــــــــــ ـــا

تورو از ياد نـــــــــــــــــــمي بُردم

.
انقدر بيتــــــو موندم که با تــــــو بودنمو فراموش کردم
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم
.
انقدر بيتــــــو موندم که با تــــــو بودنمو فراموش کردم
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم
.
انقدر بي تــــــو موندم

 

 


انقدربي تــــــو موندم

 

 

انقدر بي تــــــو موندم که با تــــــو بودنم و فراموش کردم

انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم

.
انقدر بي تــــــو موندم که باتــــــو بودنم و فراموش کردم
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم
.
انقدر بيتــــــو موندم که با تــــــو بودنم و فراموش کردم
انقدر داغ عشقت به دلم نشسته که ديگه سرد سردم
.

 

 

 


بغض گلويش را مي فشرد اما اشک هايش را پس ميزد....نامه را نوشت و نزد کامي رفت... همان طور که نامه را به دستش مي داد گفت:
-اگه سهيل اومد اين جا اين نامه رو بده بهش...من دارم ميرم...
کامي:باشه..برو به سلامت...
با کامي دست داد و از کافي شاپ خارج شد....اين آخرين باري بود که به اين کافي شاپ مي آمد...قمار مي کرد....با کامي حرف ميزد...خاطراتش را مرور مي کرد...
به سرعت به خانه برگشت..مطمئن بود که الان بهنام در خيابان ها به دنبال او مي گردد....
سريع به اتاقش رفت و لباس هايش را با يک مانتو و شال مشکي و سلوار سورمه اي عوض کرد...کلاه سهيل را که از دومين دعوايشان دستش مانده بود را به سر گذاشت و چمدان کوچکش را از زير تخت بيرون کشيد...ياداشتي هم براي بهنام گذاشت و از خانه خارج شد..تا فرودگاه امام خميني راه زيادي بود و وقت کم....!!!
+++


گيتا با ترس گفت:
-سهيل آروم تر برون..الان تصادف مي کنيما....
سهيل با شنيدن صداي گيتا سرعتش را کم کرد...بعد از نيم ساعت به کافي شاپ رسيدند.. بدون اين که ماشين را قفل کند وارد کافي شاپ شد و سراغ کامي را گرفت....تا آمدن کامي به اين فکر مي کرد که باران کجا مي تواند باشد...؟؟؟به خانه ي قبلي آن ها مراجعه کرده بود و همسايه ها گفته بودن که خانه را فروخته و رفته اند..موبايل باران خاموش بود و لاريسا هم جواب نمي داد....آدرس خانه ي پدر و مادر باران را هم نداشت...با صداي کامي از فکر بيرون آمد:
-امري داشتيد؟؟؟
سهيل با صدايي خسته پرسيد:
-شما خبري از باران داريد؟؟؟
کامي:ديروز اين جا بود...يه نامه هم داد که بدم به شما....
سهيل به سرعت به دنبال کامي رفت و نامه را گرفت....کنجکاو بود تا نامه را بخواند اما هواي کافي شاپ اذيتش مي کرد...بيرون رفت و روي نيمکت کوچکي که بيرون از کافي شاپ قرار داشت نشست و نامه را باز کرد:
الان که داري اين نامه رو ميخوني من ازت خيـلي دورم....نميدونم چي بگم....نميدونم اصلا اين نامه رو ميخوني يا نه ولي دوست دارم همه چيزو برات تعريف کنم تا حداقل بعدا عذاب وجدان نگيرم...
تا چند سال پيش زندگي خيلي خوبي داشتم....پدر و مادر خوب....برادر مهربون...پول زياد...
خونه ي بزرگ...دوستايي که هميشه و همه جا همراهم بودن...هميشه آرزو داشتم روان پزشک بشم....ابن آرزو،آرزوي لاريسا هم بود....براي همين با لاريسا صميمي تر از بقيه دوستام بودم...نزديکاي کنکور هر روز پيش هم ديگه بوديم و درس مي خونديم....
هردومون دوست داشتيم تو دانشگاه تهران قبول بشيم...و شديم...هيچ کدوم باور نمي کرديم اما جفتمون تو دانشگاه تهران قبول شده بوديم...ديگه هيچي از خدا نمي خواستم....ترم اول بودم که با سهيل آشنا شدم...پسر خوب و مهربوني بود...يه مدت با هم دوست بوديم و بعد از يه مدت تصميم گرفتيم با هم ازدواج کنيم..هم ديگه رو خيلي
دوست داشتيم....نميدونم کي زندگيمونو چشم کرد....ترم دوم همزمان با درس خوندن
تو يه شرکت به عنوان منشي مشغول کار شدم...يه شب که داشتم از شرکت بر مي گشتم هوا برفي بود....خيابونا خلوت بود و منم عجله داشتم...وسطاي راه بودم که تو يه کوچه ي خيلي خلوت يه زانتياي سفيد ديدم که راهنماش روشنه و درشم بازه....يه کنجکاوي...
يه کنجکاوي احمقانه باعث شد که برم جلو....سرمو کردم تو ماشين...رو داشبورد ماشين يه چاقو بود....خيلي ترسيدم...مي خواستم بر گردم که دستم خورد به سقف ماشين و متوجه خون رو ماشين شدم...داشتم گريه مي کردم....از ماشين فاصله گرفتم اما تو همون لحظه پليس سر رسيد...
منو بردن بازداشتگاه....اثر انگشتم رو همه جا بود..سقف و دستگيره ماشين...فرمون ماشين..
چند تا از همسايه ها هم شهادت دادن که منو موقع نگاه کردن تو ماشين ديدن....
اين جوري شد که با يه کنجکاوي ساده کل زندگي من زير و رو شد...برام حبس بريدن....
ميدونم شايد باور نکني که من بيگناهم...ولي به قرآن مجيد قسم من هيچي از تو اون ماشين ور نداشتم....
هيچ کس باور نکرد...خانوادم طردم کردم...سهيل طلاقم داد....عقيده داشت من زندگيشو خراب کردم...هر روز ميومد ملاقاتم..با يه سيگار مي شِست جلوم و مسخره ام مي کرد..بهم فحش مي داد...نميتوني بفهمي چه قدر سخته که آدم از کسي که بيش تر از جوني دوسش داره توهين بشنوه...
زندگي من خراب شد....يه دختر مطلقه ي سابقه دار که به جرم سرقت و گناه نکره رفت زندان...البته حبسم خيل زياد بود ولي اون خانواده اي که ماشينشونو دزد زده بود بعد از سه چهار سال آوردنم بيرون...وقتي اومدم بيرون چند ماه گل فروشي مي کردم و شبا تو پارک مي خوابيدم...بعد از چند ماه با يه دختره آشنا شدم که بهم قمار کردنو ياد داد...اولش سخت بود ولي تلاش کردم...شدم يه قمارباز ماهر....بعد از يه مدت اون خونه رو رهن کردم...
اين داستان زندگي من بود....ميدوني سهيل،من قمار باز عشق بودم...رو عشق تو قمار کردم..ميدونستم که دوسم نداري..ميدونستم که ديوونه ي گيتايي ولي بازم شانسمو امتحان کردم...و شکست خوردم...
دنبالم نگرد....رفتم پي آرزوهام.....آرزوهايي که هيچ وقت بهشون نرسيدم...ميرم که پيداشون کنم...و خوشحالم که تو به آرزوت رسيدي....مطمئنم بعد از رفتن من گيتا اومده....همين جا بهت تبريک ميگم سهيل...آرزو مي کنم هرجا هستي موفق و سالم باشي....
فراموشم کن....فراموش کن يه روزي باراني وجود داشته....خدافظ براي هميشه.....
چشمان سهيل خيس بود.....نامه را تا کرد و در جيبش گذاشت....آسمان مي غريد و باران مي باريد....سرش را بالا گرفت....قطره هاي باران صورتش را خيس مي کردند و سهيل با ديدن هر قطره چشمان آبي رنگ و مهربان باران را به خاطر مياورد....


پايان.
آذرماه 91...
آنيتا.م


مطالب مشابه :


رمان عشقم باران

رمان عاشقانه __باران من عاشقتم اون شوهرت و ول کن بیا من خودم میگیرمت. 30- رمان عشق به سرعت




رمان عشقم باران قسمت1

رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت1 - میخوای رمان بخونی؟ عشق را زیر باران باید




قسمت دوم رمان باران عشق

ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - قسمت دوم رمان باران عشق - ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ




رمان عشقم باران

رمان عاشقانه __تو بیشتر عوض شدی.خیلی ناز شدی راستی.باران من نامزد کردم. __ 30- رمان عشق به




رمان ارمغان باران

رمان عاشقانه 30- رمان عشق به سرعت فراموش 125-رمان عشقم باران. 126-رمان ز مثل




رمان عشقم باران قسمت5(آخر)

رمــــان ♥ - رمان عشقم باران قسمت5 ♥ 93- رمان عشــــق و احســـاس من-fereshteh27




قمار باز عشق 2

رمــــان ♥ - قمار باز عشق 2 باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر




قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

رمــــان ♥ - قمار باز عشق 4 میخوای رمان بخونی؟ باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو




برچسب :