رمان گناهکار 24و25

رفتم جلوی در و سلام کردم..آرشام فقط سرشو تکون داد و شیدا هم چمدونشو ول کرد و کنارش ایستاد..
نگام زیر چشمی آرشام رو می پایید .. یاد خواب دیشبم افتادم و ..
ناخداگاه تنم گرم شد..

با شنیدن صداش به خودم اومدم..صورتش رو به شیدا بود..
-- الان میری ویلای پشتی؟..
-اره دیگه الان برم بهتره..
--بسیار خب میگم یکی از خدمتکارا چمدونتو بیاره..

شیدا چشمای ارایش کردش رو، روی من زووم کرد و با لحن حرص دراری گفت: خب عزیزدلم چه کاریه بده این دختره بیاره..مگه اینم خدمتکار نیست؟!..
همچین انگشتای دستمو مشت کردم و فشار دادم که صدای تیریک،تیریکشون در اومد..

آرشام نیم نگاهی به من انداخت که اخمام تو هم بود و رو به شیدا گفت: دلارام نمی تونه..چمدون سنگینه ممکنه بزنه زمین..

یعنی خاک تو سرت با توضیح دادنت..نفهمیدم واسه خاطره من اینو گفت یا چمدونه مزخرفه این زنیکه..
هه..خب این که معلومه خانم واسشون عزیزترن..

شیدا هم دور برداشت وبا لبخند به بازوی آرشام اویزون شد..
--اوه راست میگی عزیزم ..حواسم نبود..پس لطفا بده یکی دیگه بیاره و بهش هم سفارش کن حتما با دقت حملش کنه..
آرشام چیزی نگفت و در عوض بیخ گوشه من رو به سالن داد زد: مهری..
چند لحظه طول کشید که مهری نفس زنون اومد جلو در..
--بله اقا..
-- مش قاسم خونه ست؟..
-- بله اقا خونه ست..
-- برو صداش بزن بگو سریع بیاد..
-- چشم اقا..


و به طرف باغ دوید و منم نگامو به اون دوتا دوختم..نگاهه شیدا واسم سنگین بود..دختره ی ایکبیری..
زیر لب به آرشام گفتم: من میرم به بقیه ی کارا برسم..
مستقیم نگام کرد وسرشو تکون داد..

پشتمو کردم بهشون و رفتم تو..کاری نداشتم ولی دوست هم نداشتم نزدیکه اون خودشیفته باشم..
از دیدنش عصبانی می شدم وبا شنیدن صداش حرصم در می اومد..

چرا در مقابلش اینجوریَم؟!..
حتی انقدر که از این دختر بدم میاد نسبت به مهری اینجوری نیستم..
دلیلش چی بود که باعث شده خودمم گیج بشم؟!..
*********************
شیدا تو ویلای پشتی بود ولی وقت ناهار و شام که می شد می اومد اینطرف تا به قول خودش کنار عزیزدلش غذا بخوره..دختره ی اویزون..

وقتی شامشونو خوردن داشتم میزو جمع می کردم که شنیدم گفت: این دختر خیلی جوونه عزیزم.. مطمئنی می تونه از پس کارات بر بیاد؟!..
در حینی که داشتم بشقاب ِ جلوی آرشام رو بر می داشتم نگامم کشیده شد رو صورتش..
وقتی نگاه مستقیمش رو از اون فاصله ی نزدیک روی خودم دیدم یه حالی شدم..و زمانی که بشقاب رو برداشتم صداش با تحکم توی گوشم پیچید..

-- اگه مطمئن نبودم هیچ وقت انتخابش نمی کردم..
و بشقاب تو دستم لرزید که صدای برخوردش با بشقاب توی دستم تو سالن پیچید..
چرا هول شدم؟!..مگه چی گفت؟!..خودتو جمع کن دلی..

به شیدا نگاه کردم که واسه م پشت چشم نازک کرد..
-- اخه یه جورایی انگار دست وپا چلفتیه..
لیوانش رو که برداشته بودم محکم با بهانه زدم رو بشقابا..کثافت..

-- چطور؟!..
این صدای آرشام بود که شیدا جوابش رو با عشوه داد..
-- مگه نمی بینی عزیزم که چطور بشقابا و لیوانا رو می کوبه بهم؟..یه خدمتکاره کار بلد بی سر و صدا کارشو انجام میده ولی این دختره..
دختره رو جوری گفت که خودمم چندشم شد..پوزخند زد و زل زد تو چشمام..
--انگارنمی دونه باید چکار کنه..


ای خداااااااا..جوابشو بدم؟!..یه تیکه بارش کنم تا فیها خالدونش اتیش بگیره؟!..نه اصلا فحشش بدم..یا یه کشیده بخوابونم زیر گوشش عینهو روزنامه ی باطل شده بیخ تا بیخ بچسبه سینه دیوارهمچین جیگرم حال بیاد..بالاخره باید یه کاری کنم اتیشم بخوابه یا نـــه؟!..

دقیقه ی نود دهنم باز شد که یه چیزی بارش کنم ولی آرشام با اخم نگام کرد که انگار دستمو خوند..
به جای من، اون گفت: این بحث رو تمومش کن شیدا..می خوام بیرون قدم بزنم..اگر می خوای می تونی همرام بیای..

لحنش جدی بود و اون اخم همیشگی رو هم روی پیشونیش داشت..ولی شیدا نیشش تا بناگوش در رفت و چشماش برق زد..
دیگه طاقت نیاوردم و از سالن اومدم بیرون..مرتب انگشتامو مشت می کردم و ناخنای بلندم کف دستم فرو می رفت و جاشون قرمز می شد..

خواستم از پله ها برم بالا که صدای قهقهه ی شیدا باعث شد سرجام میخکوب شم..دست تو دست هم اومدن بیرون و یک راست به طرف باغ رفتن..
لحظه ی اخر وقتی خواستن از در برن بیرون شیدا نگاهشو چرخوند وبا دیدن من که تو چشمام خشم و عصبانیت شعله می کشید لبخندش به یه پوزخند ِ غلیظ تبدیل شد..

ایکبیـــری واسه من پوزخند می زنی؟!..
واسه آرشام که خاک تو سرش کنن اومده این میمون رو انتخاب کرده دلبری می کنی؟!..
حالیت می کنم با کی طرفی..به من میگن دلی..
کثافته بی شرم..کاری کنم با جیغ و داد از این ویلا فرار کنی..

از اول که ازش خوشم نمی اومد..با حرفای امشبش دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..

منو کوچیک فرض می کرد ولی نشونش میدم..

***********************
ملحفه به دست داشتم از ویلا می رفتم بیرون که بتول خانم رو دیدم..
تو دستش یه ظرف میوه بود..

--کجا میری دخترم؟!..
-اوممم..هیچ جا..همینجام..دارم میرم ویلا پشتی ..
--ملحفه واسه چی می بری؟!..
- آرشام..یعنی اقا گفت که ملحفه ی تخت شیداخانم رو عوض کنم..
--باشه دخترم برو..منم دارم براشون میوه می برم..

- بتول خانم در دیگه ای به غیر از این در اصلی هست که بتونم از اونجا زودتر برم تو اون یکی ویلا؟!..
--چرا مادر یه در تو اشپزخونه هست..از اونجا نزدیکتره..

با خوشحالی لبخند زدم..
-وای مرسی کارمو راحت کردین..فقط یه چیزی اگه اقا گفت من کجام یا باهام کار داشت نگین کجا رفتم..
-- چرا دخترم؟!..
- چون بعدش سرم غرغر می کنه چرا زودتر اینکارا رو نکردم..

با یه لبخند مهربون به روی لباش سرشو اروم تکون داد..
-- باشه دخترم..برو به کارت برس..اگه گفت کجایی میگم تو اتاقتی..
- مرســــی..خیلی گُلین به خدا..

و گونه ش رو با شیطنت بوسیدم که صدای خنده ش بلند شد..
--قربونه تو دختر..من برم که الان صداش بلند میشه..
-باشه ..


حق با بتول خانم بود..از اون در خیلی راحت وارد ویلای پشتی شدم..
کسی جز یکی دو تا خدمتکار اونجا نبود که وقتی یکیشون رفت تو یکی از اتاقا و اون دوتا هم رفتن تو اشپزخونه منم بدو از پله ها رفتم بالا..

می تونستم اتاقشو پیدا کنم..خب تو هر اتاقی که چمدونش باشه اونجا لابد اتاقه شیداست..
در اول رو باز کردم ولی اون نبود..اما در دومو که باز کردم دیدم چمدونش کنار تخته..

یه لبخند شیطانی زدم و رفتم تو اتاق..درو پشت سرم بستم و سریع دست به کار شدم..
از تو جیب شلوارم جعبه ی پونز رو بیرون اوردم..5 تا بس بود ..ریختم رو تخت درست جایی که باید فروووووو بره..
بعد هم ملحفه ی نازک رو کشیدم رو تخت که روی پونزا رو بگیره..

چشمم افتاد به یه پوستر نقش برجسته که بالای تخت نصب بود..سریع از رو دیوار برش داشتم و گذاشتم رو میز اینه..
اینجوری اگه کسی هم بعد متوجه پونزا می شد به یه بهانه ای می شد گفت که مثلا داشتیم پوستر رو دیوار نصب می کردیم..چون کاغذی بود پس به پونز احتیاج داشت..


خب این از تخت..
پلاستیک تخم مرغا رو از تو جیب سارافنم در اوردم..دمپایی ابری کنار تخت رو اوردم جلو و تو سمت راستی یکیشو شکوندم..لیز خورد رفت جلوی دمپایی که بسته بود..خوبه دیگه اینجوری معلوم نمیشه..

شامپوی تو حمومش رو هم درشو باز کردم و یکی دیگه ش رو شکستم تو اون..
خب دیگه تموم شد..

اینبار اگه بخواد لفظی اذیتم کنه منم لفظی حالشو جا میارم..
ولی اینم واسه شروع بد نبود..
*******************
با لبخند از در ویلا اومدم بیرون و رو انگشت پام استه استه می رفتم طرفه اون یکی ویلا که یکی از پشت سر گفت: اینجا چکار می کنی؟!..

با جیغ برگشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم..وای خدا مردم..
با دیدنش که تنها بود و چند قدم باهام فاصله داشت ترس افتاد تو جونم..وای نکنه بفهمه؟!..

-س..سلام..
خاک تو سرم خیط کاشتم..با شنیدن سلام بی موقِعَم یه تای ابروشو با تعجب داد بالا و زل زد تو صورته رنگ پریده م..

قدم به قدم بهم نزدیک شد ومنم عین مجسمه سر جام خشک شده بودم..
-- نگفتی اینجا چکار داشتی؟!..
-هیـ..هیچی .. همینجوری داشتم هوا می خوردم..
--تو اون یکی ویلا بودی..دیدم که اومدی بیرون..چی می خواستی؟..
جلوم وایساد و منم با اینکه نگاش نمی کردم ولی به من من افتاده بودم..

-خـ..خب اره..تو اتاقم بودم..حوصله م سر رفته بود..گفتم بیام بیرون که گذرم افتاد به اینجا..منم رفتم یه سر تو ویلا پشتی زدم..باور کنین از رو کنجکاوی بود..وگرنه..
--خیلی خب بس کن..برو تو اتاقت..

ازخدا خواسته یه چشم بلند گفتم و از همون در پشتی رفتم تو اشپزخونه..
وای خدا بخیرکنه..
مطمئن بودم می فهمه..
**********************
نمی تونستم اون صحنه رو از دست بدم..واسه همین وقتی همه ی برقا خاموش شد از اتاقم زدم بیرون و از همون راه اشپزخونه رفتم تو باغ..
برقای اون یکی ویلا هنوز روشن بود..انگار قصد خوابیدن نداشتن..آرشام هم اونطرف بود..

زیر پنجره فالگوش وایسادم..صداشون واضح نمی اومد..چون از پنجره دور بودن..دیگه انقدر تمرکز کردم و گوشامو تیز نگه داشتم که تونستم یه چیزایی بشنوم..

سرک کشیدم دیدم رو کاناپه نشستن..آرشام یه بلوز استین کوتاه خاکستری تنش بود ویه شلوار به همون رنگ ولی یکی،دو درجه تیره تر..
دوتا از دکمه های بالای بلوزش باز وقفسه ی سینه ش بیرون افتاده بود..
دستاشو از هم باز کرده و گذاشته بود بالای کاناپه ..

شیدا هم تو بغلش لم داده بود..یه لباس خواب سرمه ای ساتن تنش بود که شنلش روانداخته بود روش ولی بندش باز بود ..موهای بلوندشو با انگشته اشاره ش پیچ و تاب می داد و به صورت غرق در اخم آرشام زل زده بود..
چشماش لنز داشت..لنز سبز..

لباشو به گوش آرشام چسبوند و به لاله ی گوشش زبون زد..آرشام سرشو بالا گرفت که با این کارش یه حالی بهم دست داد..تو صورتش نگاه کردم که چشماش بسته شد و اخماش بیشتر در هم کشیده شد..

ناخداگاه یاد خواب دیشبم افتادم..به لباش نگاه کردم..که تو خواب با چه حرارتی لبامو می بوسید..
به قفسه ی سینه ی مردونه ش که الان با چه هیجانی بالا و پایین می رفت و دیشب تو خواب من تو اغوشش بودم و اون گرما داشت اتیشم می زد..

حس کردم تنم گُر گرفته و با هر بار نگاه کردن بهش حالم دگرگون می شد..سرمو خم کردم و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم..هوا خنک بود ولی هم از بیرون و هم درون گلوله ی اتیش بودم..

صدای اه و ناله ی شیدا رو شنیدم ..پیش خودم گفتم لابد تو حال وهوله خودشونن..حتی فکرکردن بهش هم ازارم می داد..
دست و پام می لرزید و با اخم سرمو بلند کردم که دیدم آرشام مچ شیدا رو تو دستش گرفته و داره فشار میده..
با تعجب زل زدم بهشون..یعنی واسه این شیدا ناله می کرد؟!..


آرشام از کنارش بلند شد و ایستاد که شیدا هم تند از پشت بغلش کرد..دستاشو رو سینه ی آرشام قفل کرد و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم..
ولی صدای آرشام چون یه جورایی بلند بود به گوشم خورد..
-- خسته م شیدا..میرم که بخوابم..

و بعد با یه حرکت دستاشو از رو سینه ش برداشت..قدم اول به دومی بود که شیدا صداش زد..آرشام ایستاد ولی برنگشت..

شیدا_ آرشام میشه اینجا بمونی؟!..ویلای به این بزرگی..منم که تنهام..می ترسم..
آرشام برگشت و نگاش کرد..شیدا به طرفش قدم برداشت ..
پاهای خوش تراشش رو با لوندی هر چه تمامتر به هم می کشید..جلوی آرشام ایستاد..زل زد تو چشماش و منم گوشمو چسبوندم به پنجره که البته من پشت پرده بودم و اگه می خواستم ببینمشون باید گردنمو یه کم می کشیدم تا بتونم نگاشون کنم..سخت نبود ولی خسته می شدم..

-- من تو خونمون نموندم چون نمی خواستم تنها باشم..اینجا هم اگه تو پیشم نمونی که دیگه با اونجا فرقی برام نداره..پس خواهش می کنم بمون عزیزم..

به قدری تو صداش ناز داشت که چندشم شد و اخمامو کشیدم تو هم..تابلو ِ داره نقش بازی می کنه..
آرشام سکوت کرده بود و حرفی نمی زد..شیدا هم تو چشماش التماس ریخته بود و با لوندی نگاش می کرد..

دستاشو گذاشت رو بازوهای آرشام و نوازشگرانه به طرف شونه هاش رفت..
--می مونی عزیزم؟!..


بگو نه لعنتی..
بگو برو به درک..
بگو به من چه که می ترسی یا تنهایی؟!..
هر غلطی می کنی بکـــن ولی پیشه این زنیکه ی سوسمار نمون..


آرشام_ خیلی خب من تو اتاق رو به رویی هستم..
پوووووفـــــــــ..فقط واسه من اخم و تَخم می کنه..واسه این مارمولک جونش می خواد در شه..

شیدا با شوق خودشو چسبوند به آرشام و تو اغوشش فرو رفت..
--وای مرسی..مرســی..مرســــی عزیزم..

بعد هم آرشام و با خودش کشید برد طبقه ی بالا..خاک تو سر جفتتون کنن..
شیدا رو واسه این همه ناز و عشوه ی خرکی..
آرشام هم واسه..واسه..
واسه چی؟!..هوس بازی؟!..
خب اگه می خواست باهاش باشه چرا گفت میرم تو اتاق رو به رویی؟!..
خب فیلمشه خره..مگه می تونه از این همه ناز و غمزه ای که این شترمرغ واسه ش میاد بگذره؟!..

گفتم شترمرغ یاد روناش افتادم..عجب شباهتی..تازه عین همونم راه می رفت..
من تو تشبیه ِ ادما به جک و جونور استادیم واسه خودما..

یه کم سردم شده بود ولی از رو نرفتم..منتظر بودم ..که حدودا یک ربع کشید که دیدم داره جیغ و داد می کنه و از پله ها میاد پایین..
دیگه شنل تنش نبود و باسنش رو با دست چسبیده بود..

حدس می زدم کار پونزا باشه..با چندش به پاهاش نگاه می کرد که کف پاهاش تخم مرغی بود و چند بار نزدیک بود لیز بخوره..
دستمو محکم گرفتم جلوی دهنم و خندیدم..قیافه ش خیلی مُضحک شده بود..موهای بلوندش هم پریشون افتاده بود رو شونه های لختش..

آرشام به سرعت اومد پایین و با قدمای بلند کنارش ایستاد..
-- چی شده شیدا؟! چرا داد می زنی؟!..

شیدا با صدایی که امکان می دادم هران بزنه زیر گریه گفت: کی رو تخته من پونز انداخته آرشام؟!..دمپایی هامم پر از تخم مرغ بود..اََََه ه ه ه..
خودشو پرت کرد رو مبل و در حالی که گرمش شده بود با دست خودشو باد می زد..
با بغض تو چشمای آرشام نگاه می کرد..آرشام هم صورتش با اخم جمع شده بود و تو فکر بود..صورتش نشون می داد که عصبانیه..

دستاشو مشت کرد و به طرف در اومد که شیدا صداش زد..و آرشام داد زد..
-- همینجا بمون ..

بعد هم درو باز کرد..منم که قسمت پشتی بودم با ترس دویدم سمت در فرعی و رفتم تو اشپزخونه..نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم تو اتاقم و درو قفل کردم..
پشتمو بهش تکیه دادم و تو دلم اشهدمو خوندم..داره میاد سر وقتممممم..گور خودتو کندی دلارام..داره میاد واسه خاطر دوست دخترش پدرتو در بیاره..

تو دلم به گوه خوردن افتاده بودم ..
یکی محکم زد به در که با ترس جلو دهنمو گرفتم تا جیغ نکشم..دستگیره تند،تند بالا و پایین می شد..

به اطرافم نگاه کردم..سریع رفتم سر وقت کمد لباسا .. چند دست لباس خواب اونجا بود..
حالیم نبود کدوم به کدومه یکیشو کشیدم بیرون و سریع لخت شدم اونا رو پوشیدم..

افتاده بود به جونه در و داشت باهاش کشتی می گرفت تا بازش کنه..
لباس خوابو پوشیدم.. نگام که بهش افتاد دو دستی زدم تو سر خودم..این چرا انقده بازهههههه..تا بالای زانـوم بود..خیلی بالا..رنگش مشکی بود و جنسش از ساتن..جلو سینه ش که کلا نگم سنگین ترم..همه ش تور بود..ولی قسمت سر سینه هام از جنس همون پارچه بود..واسه همین معلوم نمی شد..
این لباس تو این کمد ِ وامونده چکار می کرد؟!..واااای خدا ..

وقت نبود عوضش کنم.. لباسای رو زمینو انداختم تو کمد و خودمم اول لامپو خاموش کردم بعدم شیرجه زدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم..
و همزمان در طاق به طاق باز شد و منم زیر پتو عین بید به خودم می لرزیدم..

صدای قدم هاش سکوت ِ اتاق رو بر هم زد و تن ِ منم هر لحظه بیشتر می رفت رو ویبره..
اَه..لعنتی اروم بگیر..

صدا درست کنار تختم متوقف شد و چشمامو رو هم فشار دادم..
وای..وااای..وااااای الان پتو رو می کشه..منتظر همین بودم ولی کاری نکرد..

ای کاش می تونستم یه جوری ببینم داره چه کار می کنه..
تخت که تکون خورد ترسم بیشتر شد..انگار نشست کنارم..اطرافم فقط سکوت بود..هیچ صدایی نمی اومد..
چشمامو باز کردم و اون زیر به تاریکی زل زدم..نفسم دیگه داشت بند می اومد..احساس خفگی بهم دست داده بود..

حس کردم سر پتو که تو دست من بود رو گرفته و داره اروم می کشه..اگه ولش نمی کردم سه می شد واسه همین چشمامو بستم و سعی کردم خونسرد باشم..

صورتمو به حالت نیمرخ فرو کردم تو بالشت و موهام خودسرانه ریخت تو صورتم و اون نیمه ای که بیرون بود رو هم پوشوند..
وای خداجون نوکرتم اینجوری بهتر می تونستم نقش بازی کنم..

یه دفعه یاد لباسم افتادم و نزدیک بود چشمامو باز کنم که از ترس محکم بسته نگهشون داشتم..
خدا،خدا می کردم پتو رو زیاد پایین نکشه که خداروشکر همینم شد..

از رو صورتم برداشت و تا سر شونه هام بیشتر پایین نیاورد..قلبم تو حلقم میزد..جوری که ضربانش رو کامل حس می کردم و صدای گروپ،گروپش تو کل وجودم می پیچید..

با خشونت ِ خاصی دستش رو به موهایی که تو صورتم ریخته بود کشید..اینو کامل حس می کردم که حرکاتش عصبیه..چون هم صدای نفس هاش نامنظم بود و هم اینکه دستش بی نهایت داغ بود..
اینا اگه از عصبانیت نیست پس از چیه؟!..

موهای تو صورتمو زد کنار ولی بازم چشمامو بسته نگه داشتم..انگشتش همراه با تره ای از موهام پشت گوشم قرار گرفت و بعد هم این گرمی ِ نفس های آرشام بود که لاله ی گوشم و حتی گونه م رو اتیش زد..

و صدای زمزمه وارش که همراه با خشونت بود تنم رو لرزوند..
-- چرا می خوای برنامه های منو خراب کنی گربه ی وحشی؟..چی می خوای؟..قصدت از این کارا چیه؟..هــدفـــت چیــــه لعنتــــی؟!..

و جمله ی اخرش رو به قدری بلند گفت که چشمام تا اخرین حد باز شد ..نگاش کردم..با ترس تو جام نیمخیز شدم..پتو رو گرفتم تو دستام و محکم نگهش داشتم و تا زیر گردنم کشیدم بالا..
پشتمو به بالای تخت تکیه دادم و با وحشت نگاش کردم که توی اون تاریکی چیزی جز یه سایه ازش نمی دیدم..مثل ِ..همون سایه..تو خوابم..

ولی این ادم الان اینجاست تا قیمه،قیمه م کنه نه اینکه..

نیمخیز شد و چراغ کنار تختو روشن کرد..حالا می تونستم ببینمش..صورتش زیر اون نور کم ترسناک ولی در عین حال جذاب به نظر می رسید..
که من جنبه ی ترسناک بودنش رو توی اون لحظه بیشتردر نظر گرفته بودم..

ادم که از یکی بترسه توی اون هیر و ویر چیکار به قیافه و هیکله بیسته طرف داره؟!..فقط یکی پیدا شه منو الان از دسته این خون آشام نجات بده خدا روهم شکر می کنم..


کف دستشو گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو..منم که راه به عقب نداشتم تا خودمو بکشم عقب تر پس لالمونی گرفتم و سرجام نشستم..
فقط تا می تونستم پتو رو تو دستام فشار می دادم..
یه نگاه به در اتاق انداختم..بسته بود..


در حینی که تو چشمام خیره بود زیر لب غرید: تو از من چی می خوای دختر؟..داری چکار می کنی؟..هدفت ازاین کارا چیه لعنتی؟!..
و بلندترداد زد: چرا خفه خون گرفتی؟!..
به خودم لرزیدم و هیچی جز سکوت عایدش نشد..چی بگم؟!..


حالا کامل کنارم بود ..تو فاصله ی کم از من نشست..یک ان بی هوا بازوهامو تو دست گرفت و منو به طرف خودش کشید..پتو از تو دستام ول شد ولی هنوز پاهام معلوم نبود و خداروشکر موهای بلندم قسمتای لختی بدنم رو پوشونده بود..

همون بلوز خاکستری تنش بود و دکمه هاش هم هنوز باز بود..
نگاهه اون به صورتم بود و نگاهه من به قفسه سینه ی مردونه ش که حالا از خشم با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین می رفت..

لبام می لرزید و بازوهای سردم تو دستای قوی و مردونه ی آرشام فشرده می شد..پوستم سفید بود و حتم داشتم با این فشار اثرش کامل می مونه..

با تکون شدیدی که بهم داد نگام به سرعت همراه با وحشت تو چشماش دوخته شد..
-- نکنه گوشاتم کر شده؟..لالی؟..با تو َم..جلوی من که خوب بلدی بلبل زبونی کنی..پس چرا با همین زبونه درازت جواب اطرافیانت رو نمیدی و این کارای بچگانه ازت سر می زنه؟..چرا پا به حریم ِ خصوصی ِمن میذاری دختره ی احمق؟..می دونم که کاره تو ِ پس بگو چـــــرا؟!..


از بس تو سرم داد زد و چرا،چرا کرد که از کوره در رفتم ..باز شدم همون دلارام ِ زبون دراز..
منم صدامو انداختم پس کله م و داد زدم: هان چیه ؟..چرا جوش اوردی اقای مهندس؟..واسه خاطره معشوقتون؟..من هرکار بخوام می کنم..اون زنیکه ی ایکبیری هم حق نداره به من توهین کنه..نوکره باباش که نیستم بخواد با من..

با سیلی که تو صورتم زد برق از چشمام پرید و همزمان با کج شدن صورتم به راست دستمو روش گذاشتم..موهام پخش شد تو صورتم..ازاین کارش شوکه شدم..

--خفه شو دختره ی نفهم..کی به تو چنین حقی رو داده؟..تو با اجازه ی من حق نفس کشیدن داری و اگه من بخوام حق نداری دقیقه ای به زندگیت ادامه بدی..بهتره جایگاهت رو از همین الان بدونی..شیدا و یا هر کس ِ دیگه ای که من به این خونه میارم برام مهمه و تو باید هر کار من ازت می خوام رو انجام بدی..شیر فهم شد؟..


صورتم خیس از اشک بود..نه از درد سیلی که بهم زده بود..از سوزش قلبم که تو دلم تیکه تیکه شد..
چرا حس می کردم قلبم داره اتیش می گیره؟!..
چرا دارم اشک می ریزم؟!..
مگه بار اولمه که به ناحق سیلی می خورم؟!..
مگه بار اولمه که غرورم له میشه؟!..
دلارام مگه واسه اولین باره که یکی جلوت می ایسته و قدرت مردونه ش رو به روخت می کشه؟!..

چرا به حرف فرهاد گوش نکردی؟!..
چرا از این ویلای کوفتی نرفتی؟!..
فرار می کردی بهتر بود که این همه حقارت رو به جون بخری..
تو که از حقیر شدن نفرت داشتی..
پس چرا دلارام؟!..چرا؟!..


پشت سر هم داد می زد و حرفاش رو با تحکم تو گوشم فرو می کرد ..
موهامو با دست زدم پشتم و با پشت دست اشکامو پاک کردم..
حالا که کار به اینجا رسیده بذار بی جواب نمونه..بذار منم حرفامو بهش بزنم..

وقتی موهامو زدم کنار ساکت شد و من هم خیره شدم تو چشماش و در حالی که صدام از بغض می لرزید گفتم: می دونی چیه؟!..شما مردا همتون سرتا پا یه کرباسین؟!..همتون عین حباب تو خالی هستین و فقط نیاز به یه تلنگر دارین..
نمونه ش خوده تو که فقط ضرب دست داری ولی مهمترین چیز که به یه ادم نشانه ی انسانیت میده رو نداری..تو قلب نداری..تو از سنگی..بی احساسی..تو وجدان نداری و به هیچ چیز و هیچ کس جز خودت ایمان نداری..
و اینو بدون شده باشه چه امشب و چه فردا .. و یا حتی چند ماهه دیگه بالاخره یه روز بی خبر از این ویلای لعنتی و از دسته توی دیو سیرت فرار می کنم..میرم جایی که دسته هیچ احدی مِن جمله تو بهم نرسه..حتی شده میرم زیر خـــاک..


تموم مدت با خشم نگام می کرد و خیلی راحت می دیدم که نبض کنار شقیقه ش به چه تندی می زنه و وقتی به اخر جمله م رسیدم دستش رفت بالا که سیلی ِدوم رو بهم بزنه ولی لحظه ی اخر که با ترس صورتمو برگردوندم دستش همون بالا موند و اروم اروم با غیض مشتش کرد ..جوری که رگای دستش بیرون زد و صدای تیریک،تیریک انگشتاش رو شنیدم..


و در همون حال یک دفعه پنجه های دستش رو فرو کرد تو موهام و منو کشید سمت خودش..و چون انتظارش رو نداشتم نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و سینه به سینه ش شدم..جوری که سینه م مماس شد با قفسه ی سینه ش..
دردم گرفته بود .. جیغ کشیدم..حس می کردم موهام از ریشه داره کنده میشه..
درحالی که منو از رو تخت بلند می کرد با خشم فریاد زد: تو غلط کردی دختره ی عوضی..حتی اگه یه قطره اب بشی و بری زیر زمین بازم پیدات می کنم...از تو ادمترش نتونسته از دستم قِسِر در بره حالا واسه من دور برداشتی که چی احمق؟!..


اون ایستاده بود و من در حالی که از درد صورتم جمع شده بود تو بغلش تکون می خوردم..
یه دستش تو موهام بود و دست دیگرش دور کمرم حلقه شد و جوری کمرم رو از روی لباس می فشرد که انگار سعی داشت استخونامو یکی،یکی خرد کنه..

حواسم نبود که لباس خوابم زیاد از حد بازه ..
صورتم جلوی صورتش بود و نگاهمون تو نگاهه هم گره خورده بود..ابروهای اون از خشم به هم پیوند خورده بود و گره ی ابروهای من از درد بود..
و حس کردم فشار پنجه هاش توی موهام کمتر شد و بِلواقع دردمم ارومتر شد..


و حالا ذهنم مثل ساعت به کار افتاد که این منم و اینی که جلومه آرشام..دستش تو موهامه و منم تو بغلشم..لباسم در حد لباس های س***ی بازه و تا جایی که از اونم بدتر..

هیکلم تو این لباس شهوت انگیز شده بود و موقعیتمون هم جوری نبود که بتونم یه جوری از دستش فرار کنم..
صورتم از جای سیلی که بهم زده بود هنوز داغ بود ومطمئنم جاش مونده..


دستم که ازاد بود..جفتشونو گذاشتم رو سینه ش و فشار دادم ولی تکون نخورد..نگامو به گردنش دوختم تا بتونم به خودم بیام..تنم گر گرفته بود و این نشونه ی خوبی نبود..

به تقلا کردن افتادم و خبر نداشتم اینکارم اونو بیشتر تحریک می کنه..
-ولــــم کــن..

با حرص اینو زیر لب گفتم ولی اون نه ولم کرد ونه حتی حرفی زد..فقط نگام می کرد و سفت نگهم داشته بود..
پنجه هاشو از تو موهام بیرون اورد و اون دستش رو هم دورکمرم حلقه کرد..حالا دو تا دستای آرشام منو در خودشون احاطه کرده بودن و تو اغوشش مثل یه عروسک فشرده می شدم..


از این همه تقلا و به نتیجه نرسیدن حرصم در اومد و یه دفعه از دهنم پرید در حالی که باز تو چشمای نافذش خیره بودم گفتم: ولم کن دیوووووونه..شیدا جونت تا الان حتما از ترس و تنهایی به درک واصل شده..و با مسخرگی دهنمو کج کردم و ادامه دادم: برو پیشش تا یه وقت خدایی نکرده یه بلای دیگه سرش نیومده..

یه کم تو چشمام زل زد و جدی گفت: تو انگارهیچ وقت نمی خوای دست از اینکارات برداری؟..لحن و نگاهت که اینو نشون نمیده..

- اتفاقا درست حدس زدی..من دلارامم جناب..از هیچ کس باکی ندارم..حالا می خواد شیدا خانمت باشه ..یا حتی..

سکوت که کردم یه تای ابروشو داد بالا و چشماشو مشکوکانه باریک کرد..
--یا......؟!..
تمومه جسارتمو جمع کردم و زیر لب گفتم: یا حتی..تو..
صداش اروم شد ولی نگاش جدی و سرد بود..
-- پس می خوای شروع کننده ی یه بازی باشی..
-بازی؟؟!!..

حلقه ی اغوششو تنگ تر کرد و سینه هام چسبید به قفسه ی سینه ش..از روی تور لباس گرما و حرارته اغوشش کامل حس می شد..نگام تا حدودی خمار شده بود و قلبم خودش رو به تندی به قفسه ی سینه م می زد..

در جوابم فقط یه پوزخند زد..
-- چرا این لباسو پوشیدی؟!..
چشمام گرد شد..وای حالا چی بهش بگم؟!..

<


مطالب مشابه :


گناهکار 41و42

رمـان رمـان♥ - گناهکار 41و42 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

رمــــان رمان رمــــان ♥ - دانلود رمان گناهکار از fereshteh27 - میخوای رمان بخونی؟ پس




رمان گناهکار قسمت21

رمان ♥ - رمان گناهکار نگرانش بودم زیر لب شروع کردم به دعا خوندن کاری که مادرم همیشه می




رمان گناهکار(73)

رمان ♥ - رمان گناهکار سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرش و بلند کرد و به بیتا زل زد




رمان گناهکار - 36

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 36.




عکس شخصیت های رمان گناهکار

و از خوندن رمان ها لذت ولی حیف که آرشام رمان گناهکار خیلی خیـــــلی کم می خنده




شخصیتهای رمان گناهکار.........

رمـان♥ - شخصیتهای رمان گناهکار - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 20

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 20.




رمان گناهکار 24و25

رمـان♥ - رمان گناهکار 24و25 - مرجع تخصصی رمان و از خوندن رمان ها لذت




رمان گناهکار - 32

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان گناهکار - 32.




برچسب :