داستان کوتاه "اورکت آمریکایی" نوشتهی آیت دولتشاه
نام داستان: "اورکت آمریکایی"
نویسنده: آیت دولتشاه
فرمت: PDF
حجم: 70 کیلوبایت
برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
همچنین متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.اُوِرکت آمریکایی
پدرم تا حالا چند بار این قصه را برایم تعریف کرده، اما تا حالا هیچ وقت جزئیاتاش را به این دقت نگفته بود، از وقتی پدر موزه ی جنگ رفته هر شب قسمت هایی از روایت گم شده اش رو میشود. آخرین بار این قصه را چند سال پیش برایم تعریف کرده بود، توی آن قصه پدر سر جوخه بود، پنج بار تنبیه بدنی شده بود، سه بار انفرادی کشیده بود و فقط یک بار مرخصی رفته بود. آخرین بار پدر قصه را از پالیزبان شروع کرده بود، بخش بزرگی از قصه ی پدر وصف سرگرد پالیزبان بود و سبیل های از بنا گوش در رفته اش. پدر گفته بود: «پالیزبان از مرکز آمده بود، قرار بود تیمسار قدری تودیع شود و پالیزبان جایش را بگیرد». قصه ی جدید پدر بیشتر شرح حال ده بزرگی شده تا پالیزبان. پدرم میگوید: «نیمه شب بود، خواب و بیدار ده بزرگی توی چادرم آمد و گفت اور و فانوسقش نیست، ده بزرگی آن شب، شب پاس بود ، قرار بود تا فردا که پالیزبان هنگ را تحویل میگیرد آب از آب تکان نخورد، قدری روزهای آخر سختگیرتر شده بود و از هیچی نمیگذشت، پالیزبان روز قبلش از مرکز آمده بود، با اسب کهری که از نزدیک ترین آبادی به هنگ گرفته بود. پالیزبان فردا رسمآ هنگ را تحویل میگرفت و همه کاره ی هنگ میشد». پدرم میگوید:« ده بزرگی توی برجک مشرف به هنگ پاس میداده، دست به آب میرود، برگشتنی میبیند که اور و فانوسقش نیست». ده بزرگی به پدر میگوید: «با اور و فانوسقه نمی تونستم دست به آب برم، توی تاریکی گذاشتمشون روی سکوی جلوی توالت، برگشتنی دیدم نیست.» ده بزرگی حدس زده بود کار پایه دومیهاست. پدر میگوید: «مربوط میشد به همون درگیری های ماه قبلش تو غذا خوری. بی اور و فانوسقه نمیشد، اونم شب پاس، قدری و پالیزبان اون روز از هیچی نمیگذشتند.» پدر میگوید: «فقط دو ماه تا آخر اجباری هردومون مونده بود. ده بزرگی گریه کرده بود و دست به دامن پدر شده بود. پدرم میگوید: «قرار شد هر طور شده جلوی فاجعه رو بگیریم، ده بزرگی مطمئن بود کار عرب های پایه دومی است.» میگوید: «قرار شد همون شب یکی بدزدیم، از چادر پایه دومیها.» پدرم و ده بزرگی سمت چادر عربها راه میافتند، هنگ ساکت است، سربازی توی خواب مادرش را صدا میزند و بعد ساکت میشود. پدرم صدای زیری از چادر پایه دومیها میشنود، سینه خیز از جلوی چادرهای فرماندهی راه میافتند و راه کج میکنند سمت چادر عربها. پدرم میگوید: «معلوم نبود به عربی چی به هم میگفتند، قبض روح شده بودیم». پشت آبریز چاه حمامها پناه میگیرند، صدا بلندتر میشود. پدرم میگوید: « گفتم برگردیم، دم دمای صبح که خوابیدن میآیم سر وقتشون». ده بزرگی هراسان سمت برجک می رود و پدرم سمت چادرش، گرگ و میش از چادرش بیرون می زند و سمت برجک راه میافتد. پدر میگوید: «اینقد هول کرده بود ده بزرگی که نه ایست داد و نه اسم شب پرسید، چشم بسته بود به مسیر چادر من؛ من را که دید جلو پرید و بغلم کرد.» پدرم و ده بزرگی سمت چادر پایه دومیها راه میافتند، سینه خیز سمت چادرهای غرب هنگ راه میافتند و یک راست می روند طرف چادر فرماندهی، پدرم پشت آبریزگاه حمام پناه میگیرد و ده بزرگی را می فرستد به چادر عرب ها. پدرم میگوید: «قرار شد من همون جا بمونم و اون بره تو چادرشون» پدرم به ده بزرگی میگوید: «بی خیال تو می روی و اولین اورکتی که دستت اومد بر میداری و می زنی بیرون، بیدار هم شدن اعتنا نکن. ده بزرگی ترس خورده راه میافتد و پدرم همانجا کمین میکند. پدرم میگوید: «اون چند دقیقه اندازه ی چند سال طول کشید، مخصوصآ اینکه داشت نزدیک شیپور بیداری میشد، به دلم افتاده بود کار اونا نیست اما چارهای نبود، گیر افتاده بود بد بخت...» ده بزرگی چند دقیقه ی بعد ترسان پیدایش میشود، پدرم میدود سمت چادرش، ده بزرگی با اور و فانوسقه دنبال پدر میدود. پدر فانوسش را روشن میکند و توی روشنایی کم چادر دنبال اسم و اتیکت اور میگردد. پدرم میگوید فقط چند تا خط ازنو بین کتفهاش بود و چند تا خط هم سر آستینش. پایه دومیها اکثراٌ بیسواد بودن. پدرم شیشه ی دوات را روی خط خطیهای داخل اورکت می ریزد و همه را سیاه میکند. پدرم میگوید: «نم پس نداد بیرون، ضد آب آمریکایی بود». پدرم اُور را آویزان می کند به میل چادر و ده بزرگی را می فرستد سمت برجک، بی اور و فانوسقه. پدرم میگوید: «هیبت پالیزبان عجیب مردانه بود، سرخ و سفید بود و صورت چرمی، ترک بود، اوایل انقلاب اعدامش کردن. ده بزرگی پست را که تحویل داد یک راست اومد به چادر من، دوات خشک شده بود، ده بزرگی اتیکت ِ فرمش رو کند و دوخت به اُورکت. توی اون سرما کسی متوجه فرمش نمیشد.» خیال ِ ده بزرگی که راحت شد تازه ترس افتاد به جانش، گفت: «به دلم افتاده اون بدبختا نبودن، اشتباه کردیم». پدر میگوید« به خاطر درگیری ماه قبل تو غذا خوری اون بلا رو سر ده بزرگی آورده بودن، میخواستن انتقام بگیرن». پدرم تا بیدار باش می خوابد و ده بزرگی تویی ِ اُور را میاندازد. پالیزبان آن روز هنگ را تحویل می گرفت و تیمسار قدری برای همیشه از هنگ میرفت، به همان اسب کهری که پالیزبان را آورده بود. پدرم میگوید: «مارش ِ پرچم خوندیم یا نه یادم نمیآد اما بعدش خوب یادمه. هیبت پالیزبان همه مونو گرفته بود، تیمسار قدری گریه ش گرفته بود، جلو آمد و با همه ی کادریها و سرجوخهها دست داد ، به من هم...». ده بزرگی و پدرم توی یک خط میایستند، پدرم جلوی دسته و ده بزرگی پشت سرش، هر دو گوش تیز میکنند ته فرمانده اسم چه کسی را بخواند. پدر میگوید: «نفسم بند اومده بود، کی این کابوس تموم میشد، خدا میدونست. منتظر بودیم هر آن تیمسار قدری یکی را از صف بیرون بکشه و به تخته شلاق ببنده، اما نه انگار قرار نبود. بعد ِ تیمسار قدری پالیزبان جلوی جایگاه اومد و حرف زد، همه میخکوب ِ صداش شده بودن، حرف که می زد انگار میل پرچم میلرزید. باور کردنی نبود، هیچکی رو صدا نزد، اول تا آخر قدری نگاش رو پالیزبان بود. همه اُورکت تنشون بود.» بعد ِ سخنرانی پالیزبان تیمسار قدری به سرجوخهها دست داده بود و دستهها را فرستاده بود هواخوری. پدرم و ده بزرگی دسته ی پایه دومیها را وقتی دیده بودند که دسته شان یکی یکی از کنارشان گذشته بودند. همه اُوِرکت تنشون بوده. پدرم میگوید: «وقتی به ده بزرگی نگاه کردم آنی بود که نقش زمین بشه، باورش نمیشد، هر دو هاج و واج فقط نگاه میکردیم. کار خود پدرسگشون بود». ده بزرگی زیر گریه می زند و پدرم را بغل میکند، پایه دومیها دورتر حلقه میگیرند و زیر چشمی ده بزرگی و پدرم را زیر نظر میگیرند. پدرم میگوید: «به عربی حرف میزدند، اما مطمئنم درباره ی ما حرف میزدند، ترس از قیافه شون می بارید. نمیشد پی گیر بشیم، خودمون گیر میافتادیم». ده بزرگی توی چادر اُورکت را بغل میگیرد و گریه میکند. ده بزرگی به پدر میگوید: «توی جیب اُوِر یه عکس و یه تسبیح شامقصود و پنج تومن پول نقد بوده.» پدرم میگوید: «گفتم برشون گردون» اما زیر بار نرفت، گفت: «مزد شکنجه ای که دیشب ازمون کردن». پدرم با ده بزرگی کلنجار می رود و بعد ده بزرگی قسم میخورد که تسبیح و عکس را شبانه پرت کرده توی چادرشان. پدرم میگوید: «نه دیگه ما پیگیر قضیه شدیم نه اونا چیزی گفتن، کسی جرأت نمیکرد حرفی بزنه». پدرم میگوید: «ده بزرگی و من هم زبون بودیم، با هم اومده بودیم اجباری، دو ماه بعد با هم منتقل شدیم تبریز و بعد با هم ترخیص شدیم، ده بزرگی هفت سال بعد تو جنگ کشته شد، آخرین بار دو ماه قبل مردنش دیدمش، ریشش بلند شده بود و صورتش گوشتی شده بود ، یه اُورکت ِ همرنگ ِ همون اُورکت اِمریکایی تنش بود، داوطلب رفته بود جبهه و تو سوسنگرد کشته شد، چند سال مفقود بود و همین امسال یه مشت استخون و چند تیکه وسایلش رو برگردوندن». پدرم میگوید: «وسایلش تو موزه جنگه، چیزی که باعث میشه این چیزا هی یادم بیاد وسایل توی ویترینشه، تو وسایلش یه تسبیح شامقصود هست». شاید خنده دار باشه، اما همش فکر میکنم همون تسبیحه، انگار خدا بیامرز هیچوقت اون تسبیح پس نداده. پدرم هر بار به اینجا که می رسد چشم هاش خیس میشود و بعد میگوید: «آدم صاف و سادهای بود، عربا اذیت اش میکردن، معلوم نبود اگه من سرجوخه نبودم چه بلایی سرش میاومد». پدرم میگوید: «با فکرش میخوابم ، بیاد به خوابم ازش میپرسم پسِش داده یا نه...»
آیت دولتشاه
مطالب مشابه :
مدارهای الکتریکی و الکترونیکی
نويسنده اين كتاب استاد گرامي جناب آقاي محمود بخت آور دبير آقاي بخت آور کتاب های
معرفی کتاب مدار های الکترونیکی
معرفی کتاب دانلود رمان این کتاب تالیف استاد بزرگ محمود بخت آور است . در بین کتاب های
فرسنده اف ام با برد 3کیلومتر
جلد 5 کتاب مجموعه مدار برای جوانان - محمود بخت آور. دانلود کتابهای
مدارهای الکتریکی و الکترونیکی 2
نويسنده اين كتاب استاد گرامي جناب آقاي محمود بخت آور دبير آقاي بخت آور این کتاب
گیرنده FM (مدار رادیو موج اف ام ) 100 در صد عملی
* دانلود کتاب برق+جزوه برق تالیف آقای محمود بخت آور چاپ شده بود و از آنجا که من خودم آن را
داستان کوتاه "اورکت آمریکایی" نوشتهی آیت دولتشاه
«نیمه شب بود، خواب و بیدار ده بزرگی توی چادرم آمد و گفت اور و بد بخت » ده دانلود کتاب.
قابل توجه دانشجویان کارشناسی ارشد
بختآور لیلا. تاک مدیر گروه: دکتر محمود فتوحی دانلود کتاب تقویم تاریخ پاتوق
برچسب :
دانلود کتاب محمود بخت آور