رمان راند دوم ۸۶
فنجان قهوه را در برابرش روی میز گذاشت و دست به کمر آرام روی مبل نشست و گفت: نظر خودت چیه؟
فرانک لبهایش را روی هم فشرد و غمزده گفت: از معدود آدماییه که ازش خوشم میاد.
-:خوب پس چرا جواب مثبت نمیدی؟
ازجا بلند شد. بسته هایی که خریده بود را از جعبه بیرون کشیده و روی میز چید: بهم گفت عاشقم نیست... گفت فقط دوسم داره همین.
فرناز لبخند زد: این که خوبه.
متعجب به طرف خواهر برگشت:خوبه؟
-:خوبه... عشق به چه دردی میخوره خواهر کوچولو؟اون اونقدری بهت احترام میزاره که میاد حقیقت و بهت میگه! خوب بود بجای اینکه رو در رو بهت بگه چه حسی نسبت بهت داره به دروغ میگفت عاشقته؟ فرانک زندگی توی عشق خلاصه نمیشه... زندگی چیزایی فراتر از عشقه... زندگی احترامه، محبته، حسه دوست داشتنه، تفاهمه...ببین چقدر درکش می کنی. ببین چقدر برات ارزش داره. ببین زندگیت و می تونی با اون بسازی. فکر کن در کنار اون آرامش داری. لذت داری؟ کنارش می تونی خوش باشی؟ اگه بتونی کنارش بخندی یعنی می تونی باهاش خوشبخت باشی. لازم نیست کنارش حس خاصی داشته باشی. فقط همینقدر کافیه که بااون باشی. باهاش باش فرانک اگه تو دلت همون حس احترام و داری. اگه تو ام بهش همون حس دوست داشتن و علاقه رو داری این فرصت دوست داشتن و از دست نده.ما رو ببین... منم همینطور زندگی می کنم. ببین خوشبختی یعنی همین.همین حس دوست داشتن ... همین حس احترام. خوشبختم فرانک. عشق مهم نیست. برو دنبال خوشبختی.
-:من همیشه فکر می کردم تو با عشق ازدواج کردی!
-:نه! من فقط دیدم می تونم کنارش اون لذتی که میخوام و داشته باشم. من کنار اون آرومم. بهم احترام میزاره. وجودم و می شناسه. این برای من کافیه... من خوشبختم فرانک. توهم خوشبخت باش.
فرناز به سختی تکانی بخود داد و بلند شد. بسته ها را از دست فرانک بیرون کشید و با صدای بچگانه ای گفت: وای خاله چرا زحمت کشیدی؟
فرانک خندید. نگاهی به شکم برآمده فرناز انداخت: کی بدنیا میاد؟
فرناز چشم غره ای رفت: منتظری بچم بدنیا بیاد بخوریش؟ نمیدمش بتو! برو واسه خودت بچه پیدا کن.
چشمکی زد: مطمئنم انریکو بچه دوس داره ها!
فرانک خجالت زده خندید: دیوونه!
فرناز شانه بالا انداخت: پس چی؟ برو واسه خودت نی نی بیار. این نی نی مال من و باباشه!
فرانک به سمت آشپزخانه رفت: خدا برای تو و باباش نگهش داره. ناهار چی درست کنم؟
فرناز خود را از روی صندلی جلوی پیشخوان بالا کشید و همانطور که حرکات فرانک را که ماهی تابه را از کابینت بیرون می کشید نگاه می کرد گفت: مثلا اومدی مهمون...
فرانک دست به کمر زد: از کی تا حالا خونه خواهرم مهمونم!
زبونش را برای فرانک بیرون کشید و گفت: ماکارونی. بد هوس ماکارونیات و کردم.
فرانک مشغول شد.
-:میگم فِری جدی جدی دوسش داری؟
گوشت چرخ کرده را درون ماهیتابه ریخت و به جلز و ولز روغن نگاه کرد و آرام گفت: آره...
-:اون مسلمون نیست.
-:میدونم.
-:خیلی پولداره.
-:می دونم.
-:اینجا زندگی نمی کنه.
-:اینم می دونم.
-:می خوای بری باهاش؟
قاشق چوبی را برداشت. گوشت ها را میان روغن به حرکت در آورد: از وقتی از اون عوضی جدا شدم هرکس یه جور نگام کرده. جرات نکردم خونه هیشکی برم. پام و هرجا گذاشتم همه فکر کردن قصد و نیت بد دارم. با هرکی حرف زدم فکر کردن برای شوهرشون نقشه کشیدم. حتی دوستامم دیگه زیاد دور و برم نمیپلکن. از وقتی طلاق گرفتم فهمیدم آدما چقدر می تونن بی رحم باشن. فهمیدم خیلی راحت می تونن تموم شخصیتم خورد کنن و از کنارم بگذرن.
چشمانش به اشک نشست. بغضش را فرو داد: از این مردم بریدم فرناز... می خوام برم از اینجا. می خوام از همه دور بشم. از نگاه های پر ترحم مامان و بابا خسته شدم. از محبت زیادی عمه ام دل گیرم. حتی پرینازم برام دل میسوزونه. می خوام از همه دور بشم. شاید اونجا بتونم فراموش کنم این آدما چطوری اذیتم کردن. برام مهم نیست اون مسلمون نیست چون فهمیدم اون با تموم نامسلمونیش از خیلی مسلمون مسلمون تره. فهمیدم اون با نامسلمونیش از بیشتر مسلمونا با خدا تره... دیدم وقتی یکی رو میبینه که از خودش پایین تره خیلی بیشتر از هم سطح خودش احترام میزاره. برام مهم نیست ثروتمنده چون توی ثروتش غرق نشده. اون همه چی داره ولی برای من خودش مهمه فرناز.
اشکهایش سرازیر شد: فرناز یه چیزی رو دلم سنگینی می کنه. دلم می خواد بشکنمش... از نگاه پر از ترحم خسته شدم. از دلسوزی حالم بهم میخوره. از اینکه هیچوقت پام و کج نزاشتم. هیچوقت حتی به یه مرد نگاه مستقیم نداشتم و همه فکر می کنن می خوام مردای دنیا رو بکشم سمت خودم خسته شدم. اون تنها آدمیه که بهم ترحم نمی کنه. نگاهش ترحم نیست. دلسوزی نیست. اون حتی بهم توهینم نمی کنه. خودم و میبینه. همینی که هستم. همینی که همیشه بودم. اون من و میبینه نه اونی که می خواد و بقیه میخوان و!
فرناز دستانش را از پشت به دورش حلقه کرد. صدای سرخ شدن گوشت درون روغن در آشپزخانه پیچیده بود. فرانک برگشته و فرناز را در آغوش کشید.
-:ببخش خواهرکوچولوی من... منم خیلی خودخواه شده بودم. اصلا بهت توجه نکردم. ببخش که اینقدر تو دلت غصه داشتی و من هیچی نفهمیدم. اینقدر اذیت شدی و من احمق هیچی نفهمیدم. کی جرات کرد خواهر من و اینقدر اذیت کنه.
بازوی فرناز را فشرد: برو اون ور دختر گنده. رو برگرداند. اشکهایش را پاک کرد و ماهیتابه را از روی اجاق برداشت: خجالتم نمی کشه. دلت به حال خودت نمی سوزه به حال اون بچت بسوزه.
می توانست صدای کشیده شدن صندل های فرناز را روی سرامیک های آشپزخانه بشنود. منتظر ماند تا از آشپزخانه خارج شود اما فرناز در برابر ورودی ایستاد و دست به دیوار گرفت: مطمئنم خوشبختت می کنه. تو لیاقت خوشبختی و داری!
بغضی که به سختی فرو خورده بود سر باز کرد. اشکش جاری شد و لبخند زد. لبهایش را با زبان تر کرد و دستش را محکم تر به لبه ی کابینت گرفت.
***********
صدای فریادش ستون های پر نقش و نگار عمارت طاووس را لرزاند: چطور این اتفاق افتاد...
دوباره فریاد زد: چطور ممکنه مردی که سعی کرده جایگاه منو تهدید کنه به همین راحتی بمیره! ...
بلند تر فریاد زد: تو آدم کی هستی؟ امکان نداره آدم من باشی و انقدر احمق باشی... یه مشت ابله دور خودم جمع کردم و بی خبرم!
همه ی این فریاد ها که جوابی در مقابلش نبود از پشت در بسته ی اتاق کار می آمد. آرام مانند جانوری از زیر در میخزید و تمام سالن را پر میکرد.
مهران بی هیچ ابایی دست به سینه رو به روی در ایستاده و به فریادها گوش سپرده بود. چندمتری با در فاصله داشت. نیازی نبود تا نزدیکتر برود. صحبتهایش به حد کافی واضح بود که نیازی به گوش ایستادن نبود!
پس از چند لحظه صداها قطع شد. مهران دقیقتر شد. هیچ صدایی شنیده نمی شد. گویی حرفهایشان تمام شده بود. قدمی جلوتر رفت. اما هنوز هم خبری نبود... نمی توانست ریسک کند و جلوتر برود، اگر افتخاری متوجه اش میشد کارش تمام بود. نگاهی به اطراف انداخت. با وجود تمام سرو صداها هیچ یک از خدمتکاران جرات بیرون آمدن نداشتند. سالن سوت و کور بود... گویی کسی در این خانه زندگی نمی کند... همه دو پنبه در گوش نهاده بودند و طوری رفتار میکردند انگار همه چیز عادیست اما نبود...
مطالب مشابه :
سرویس آشپزخانه
خانه دوست داشتنی من - سرویس آشپزخانه - خانه دوست داشتنی من . سرویس آشپزخانه فرانک
خانه فرانک گهری
مهراز - خانه فرانک گهری - وبلاگی برای فضای آشپزخانه خانه
خانه ابشار فرانک لوید رایت
خانه ابشار فرانک لوید آشپزخانه منحصر به فردی که به "ورودی اضافه شده از جاده "Walkway overdrive"و
آشپزخانه عروس
سرآشپزصورتی - آشپزخانه عروس - آشپزی و شیرینی پزی سرآشپزصورتی. آشپزی و آشپز خونه فرانک.
آویزان کردن حوله آشپزخانه( قسمت اول)
خانه دوست داشتنی من - آویزان کردن حوله آشپزخانه( قسمت اول) - آشپزخانه فرانک
راند دوم | پست شماره 368
فرانک به سمت آشپزخانه رفت: فرانک برگشته و فرناز را در آغوش کشید.-:ببخش خواهرکوچولوی من
رمان راند دوم ۸۶
فرانک به سمت آشپزخانه رفت: خدا برای تو و باباش نگهش داره. ناهار چی درست
نکاتی در مورد دکوراسیون آشپزخانه
خانه دوست داشتنی من - نکاتی در مورد دکوراسیون آشپزخانه - خانه دوست داشتنی من آشپزخانه فرانک
برچسب :
اشپزخانه فرانک