دختر انار

 هیچ وقت تکراری شدن قصه "دختر انار" از جذابیت‌ش نکاست و از کوچکترین فرصت بی‌کاری مامان استفاده می کردیم و با اصرار ازش می خواستیم دختر انار را برایمان تعریف کند. مامان هم با حوصله می‌نشست و تعریف می‌کرد. جالب اینکه در باور ساده و کودکانه ما تمام اتفاقات و ماجراهای قصه، امکان پذیر بود و قابل باور.

***

روزی پسر پادشاه تنها برای شکار به صحرا می‌رود که انار درشتی را به شاخه درخت می بیند. انار را می‌چیند و پاره می‌کند که بخورد، می بیند دختری در انار نشسته که پلک نزنی و فقط سیر حسن و جمالش کنی.

دختر انار می گوید: شما که باشید که در انار را باز کرده اید؟ حالا که در انار را باز کردی، کو لباست؟ کو خدم  و حشمت؟!

پسر پادشاه که در نگاه اول عاشق دختر می شود، می گوید: بمان روی شاخه درخت تا برایت لباس بیاورم... پسر پادشاه می‌رود لباس بیاورد و تو بشنو از دسته‌ای غربتی که کنار جوی آب بار و بندیل خود را ریخته‌اند. دختر غربت می‌آید پای جوی آب تا ظرف بشوید. می‌بیند عکسی در آب افتاده که پلک نزنی و فقط سیر حسن و جمالش کنی.

دختر غربت هی می گوید: چه قشنگم، چه زیبایم، چه دهانی، چه چشمی، چه ابرویی... نمی‌دانستم انقدر قشنگ‌ام. نگاهی به اطرافش می‌کند، می‌ببیند کسی غیر خودش آن اطراف نیست. بالا را که نگاه می کند، دختر انار را به شاخه درخت می‌بیند. می‌گوید: بیا پایین! دختر انار می گوید: نه! نمی‌آیم. اربابم رفته برایم لباس بیاورد. دختر غربتی می‌گوید: اربابت کیست؟! می گوید: پسر پادشاه...

دختر غربت می فهمد که پسر پادشاه عاشق این دختر شده...حسودی‌اش گُل می‌کند و دختر انار را می‌کُشد و خودش، جای او بر شاخ درخت می‌نشیند.

پسر پادشاه که بر می‌گردد، می‌بیند دختر سیاهی با صورت نُک نُکی روی شاخ درخت نشسته است. می‌گوید: پس تو چرا این شکلی شدی؟ چرا سیاه شدی؟ دختر غربت می‌گوید: دیر آمدی آفتاب صورتم را سوزاند! می‌گوید: چرا نُک نُکی شدی؟ غربتی جواب می‌دهد: دیر آمدی کلاغ‌ها صورتم را نُک زدند.

پسر پادشاه که دلش نمی‌آید حالا که در انار را باز کرده او را تنها بگذارد از روی درخت می آورش پایین و به قصر می‌برد. از این طرف بشنو از دختر انار که خون ریخته شده‌اش می‌شود کره اسبی از پی اسب پسر پادشاه روان می‌شود. کینه کره اسب همانجا به دل دختر غربتی می‌نشیند. اما پسر پادشاه که از این کره اسب خوشگل خوشش آمده، می برد تا بزرگش کند.

دختر غربت به قصر می‌رود. پسر پادشاه می‌بیند که دختر اصلا در حضور او غذا نمی‌خورد و بی‌اشتهایی را بهانه می‌کند. با خودش می‌گوید چرا اینچنین می‌کند و نکند بعد از رفتن من غذا می‌خورد. یک روز ظهر که باز دختر غربتی اظهار بی‌اشتهایی می‌کند، پسر پادشاه بعد از بیرن رفتن، پشت در می‌ایستد و از پنجره دختر غربت را نگاه می‌کند. می‌بیند که او غذا را لقمه لقمه کرده هر کدام را بر روی طاقچه‌ای می‌گذارد و سر هر طاقچه که می‌رود، بر حسب عادت که هی از این خانه و از آن خانه لقمه نانی گدایی می‌کرده، می‌گوید: خاله خیری! خیری بده و لقمه را بر می‌دارد می‌خورد. پسر پادشاه سر از این رفتار در نمی‌آورد.

بشنو از دختر غربت که هنوز کینه کره اسب را به دل دارد. برای همین وقتی آبستن می شود و خودش را به آه و ناله و بیماری می‌زند. بعد هم مشتی سکه به طبیب می‌دهد تا به پسر پادشاه بگوید چاره درمان او گوشت کره اسب است.

بعد هم حکم می‌کند که همان کره اسبی که از خون دختر انار بود را سر ببرد. پسر پادشاه هم به ناچار قبول می‌کند و سرکره اسب را می‌برد. اما دوباره خون کره اسب که دم در چکیده شده، تبدیل به چمن زیادی و درخت تنومندی می‎شود.

دختر غربت که می‌بیند نشانه‌های دختر انار راحتش نمی‌گذارد، باز اصرار می کند که پسر پادشاه درخت را قطع کند و برای فرزندش گهواره‌ای بسازد.

پسر پادشاه درخت را قطع می‌کند و به نجاری می‌دهد تا برایش گهواره بسازد. گهواره ساخته می‌شود اما گهواره بچه دختر غربت را نیشگون می‌گرفت و صبح تا شب بچه گریه می‌کرد. از طرف دیگر هم تکه‌ای از چوب درخت که اتفاقی برای هیزم به خانه پیرزنی رفته بود، تبدیل به دختری شد.  پیرزن حمامی وقتی از کار برمی‌گشت، می‌دید خانه جارو شده، ظرف ها شسته شده و غذا هم پخته اما نمی‌دانست کار کیست. یک روزی قسم داد که هرکه هستی بیا و خودت را نشان بده. من تنها هستم. بیا با هم زندگی کنیم. دختر انار خودش را نشان داد و گفت من هم تنهایم. تو هم تنهایی. بیا من دختر باشم و تو مادر. این بود که دختر انار شد دختر پیرزن حمامی.

بهار که شد و گفتند پسر پادشاه دارد کره اسب تقسیم می‌کند. هرکس یکی بگیرد و بزرگ کند، پیش پسر پادشاه جایزه دارد. دختر گفت: مادر یکی هم برای من بگیر تا بزرگش کنم. پیرزن حمامی گفت: ما که پولش را نداریم. اما وقتی اصرار دختر را دید، دلش نیامد، دل دختر مهربانش را بشکند.

رفت دنبال کره اسب. پسر پادشاه هم با دیدن پیر زن گفت: تو که پولی نداری. چطور می‌خواهی اسب های من را پروار کنی؟ اما پیرزن اصرار کرد که دخترش دوست دارد یکی از کره اسب های شما را بزرگ کند. پسر پادشاه هم  یک اسب لاغر مردنی را به او داد.

وقتی دوره نگه داری اسب‌ها به سر آمد پسر پادشاه شخصا برای جمع آوری اسب‌ها رفت. دست آخر هم سری به خانه پیرزن حمامی زد و بهش گفت: به دخترت بگو اسب را بیاورد. دختر انار اسب را آورد و پسر پادشاه دید که اسب پروار و سرحال شده است. دختر انار هم وقتی خواست اسب را بدهد آن را هی کرد و گفت: برو که نه از خودت خیری دیدم نه از صاحب‌ات.

پسر پادشاه سخت از این حرف دختر به فکر فرو رفت و از طرف دیگر هم عاشق این دختر زیبا شد. وقتی به قصر رفت عده‌ای را برای خواستگاری دختر حمامی فرستاد.

دختر را خواستگاری کردند و به قصر آوردند. دختر غربت از همان روز اول بنای ناسازگاری را با او گذاشت و مرتب به خاطر اینکه از طبقه‌ای فرو دست است سرزنش‌اش می‌کرد و مثل کلفت وادارش می‌کرد که کار کند.

گذشت تا روزی که پسر پادشاه می‌خواست به سفر برود. به دختر انار گفت: دوست داری از سفر که برگشتم برایت چه بیاروم؟ دختر انار گفت: سنگ صبور!

پسر پادشاه سنگ صبور را یافت. مردی که سنگ صبور داشت، گفت: بگو ببینم سنگ صبور را برای چه می‌خواهی؟!  پسر پادشاه گفت: برای همسرم. مرد گفت: مراقب باش چراکه او رازی در دل دارد و اگر برای سنگ صبور تعریف کند، ممکن است هلاک شود!

پسر پادشاه از سفر برگشت و سنگ صبور را به دختر انار داد. بعد هم پنهانی از پی دختر انار رفت تا راز دل او را بفهمد. دختر انار سنگ را جلویش گذاشت و سرنوشت خود را تعریف کرد. بعد هم گفت: این بود راز دل من. حالا سنگ صبور تو صبوری یا من؟ یا تو بترک یا من...

همان موقع پسر پادشاه جلو آمد و ترکه‌ای به سنگ صبو زد و گفت: تو بترک سنگ صبور... بعد هم موهای دختر غربت را به دم اسب بست و در صحرا هی‌اش کرد. او رفت با ناخوشی و دختر انار رفت به خوشی.

dokhi%20anar%20copy.jpg

پ.ن

نشد که به موقع برای رفتنش چیزی بنویسم. دو روزی رفتم مسافرت و با آنفولانزا البته از نوع "بی" همان مدل قدیم آنفولانزا برگشتم. طعم گس "ناگهان چقدر زود دیر می شود" یادداشتی برای قیصر.


مطالب مشابه :


گرانترین اسباب بازی های دنیا

اسب گهواره ای طلایی شاهزاده هیساهیتو ،‌ یک میلیون و «جنیزاتاناکا» اسب گهواره از طلا




دختر انار

پسر پادشاه می‌رود لباس بیاورد و تو بشنو از دسته‌ای غربتی فرزندش گهوارهای اسب را آورد




فقط شش ماه ...

با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای می سازد تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت




گهواره گربه/ کورت ونه گات جونیور/ترجمه مهتاب کلانتری و منصوره وفایی/ نشر ثالث

"گهواره گربه" اثر دیگری از این تنها واژه ای که می توانم در باره این اسب های آسمان




برچسب :