کشته عشق

اولین دفعه ای که او را می بینم، یا توجه ام را بالاخره جلب می کند، آن روز توی سالن بزرگ ولنگ و باز «بخش بیمارستان سرپائی» شرکت نفت در آبادان است (O.P.D)- درمانگاهی که حالا پنج هفته پس از شروع حملات صدام حسین عفلقی در واقع به یک درمانگاه مجروحین و معلولین تبدیل شده.
خودم از روز اول جنگ با یک سکته ی مغزی بستری بوده ام. و حالا اگرچه از بخش آی. سی. یو. بیرون آمده و هنوز در بخش عمومی تحت مراقبت هستم، اما روزها بلند می شوم، تحرک دارم و بد نیست. هنوز حال و حوصله ی تهران رفتن هم ندارم ... اگر هم می خواستم، با تحت محاصره ی زمینی بودن آبادان کار ساده ای نبود ... در بیمارستان شلوغ و جنگ زده، و مدام در حال اورژانس هم می توانستم اگر می شد کمک بکنم. مثل امروز که آمدم بانک خون بیمارستان، این دست کنار ساختمان بخش بیماران سرپائی.
نزدیک ظهر است که وقتی دارم به بخش برمی گردم، باز او را می بینم. هنوز همان گوشه ی سالن بزرگ انتظار، سینه ی دیوار، توی صندلی چرخی گنده، تنها نشسته. سرش پایین است. انگار دارد گریه می کند. یا دعا می کند. یا شاید هم خوابش برده.
ریزه میزه است، و انگار مفقودالاثر. لباس مریض ها تنش نیست. اما جفت پاهاش از زانو به پایین باندپیچی شده. انگار گذاشته اندش اینجا و یادشان رفته که او اصولاً وجود دارد. یا رفته اند چیزی برایش بیاورند که وجود ندارد. یا منتظر دکتری است که وقت دیدنش را ندارد.
پشت سرش به دیوار مقابل، دست بر قضا، یکی از این پوسترها و شعارهای تازه به دیوار است که کم هم وصف حال نیست: «برادر رزمنده خسته نباشی»
ناآگاهانه، و کنجکاوانه، می روم طرفش ... ببینم چرا در این وضعیت تنها مانده؛ می شد او را به جایی ببرم. اما او توی خودش است و وقتی می پرسم: «حالت چطوره جوون؟» جواب نمی دهد. فقط سرش را بلند می کند، نگاهی به هیکل لاغر و دراز و موهای سفید می اندازد، و بعد سرش را دوباره می اندازد پایین، شانه هایش را تکان می دهد. چشمهایش هم خشک و خسته است.
دوستانه جلوش خم می شوم، یک «لام علیک» می گویم. «چطوری جوون»
وضع و قیافه اش می خورد بچه ی یک کارگر باشد.
شانه هایش را بفهمی نفهمی تکان می دهد. نمی فهمم چرا دلم نمی آید ولش کنم. می گیرم سر یک نیمکت خالی کنارش می نشینم. هنوز خیلی تا ظهر وقت است که برگردم به بخش برای دوا و غذا. دل خودم هم گرفته است و کمی سرگرمی بد نیست. شاید هم «آقا معلم» درون یک نفر است.
می گویم: «منم مثل خودت یک جنگ زده ی مریضم. مریض ها باید حال و «قدر یکدیگر» بدانند.»
باز فقط شانه هایش را بالا و پایین می اندازد.
از بیرون پنچره، از طرف لب شط صدای تیر و خمپاره و خمسه خمسه ی شدید می آید.
می گویم: «من می تونم تو رو ببرم هر جا بخواهی- یا باید بری؟ یا کسی رو صدا کنم؟ موشک و خمپاره ها نزدیک اند»
جواب نمی دهد. سرش را هم بلند نمی کند. نمی توانست کر و لال باشد. 
دفعه ی اول که صدایم را شنید، سرش را بلند کرد. یک سوسک هم حالا باید پای دیوار از زیر صندلیش پیدا شود و آنتن های دماغش را تکان تکان بدهد ... بعد راه می افتد طرف آبخوری. می خواهم آن را به پسرک ده دوازده ساله ی مجروح نشان بدهم بگویم می دونستی سوسک ها از آدمها خوشبخت ترند؟ ... نه مریض می شوند، نه پاهاشان را باندپیچی می کنند، نه مدرسه دارند، نه صف شیر و نون تافتون دارند، نه برای عروسی باید «آقا» از محضر بیاورند، نه پول خرج خونه بدهند، و نه برای مرده هاشان مراسم ... ولش می کنم. گرچه زباد هم چاخان و لوس نیست.
«حالا چرا غمگین و ناراحتی، پسرم؟»
این دفعه سرش را ناگهان تندی بلند می کند. شاید کلمه ی راز و رمزی را گفته بودم.
«چیه پسرم؟»
به طرف من نگاه نگاه می کند. می گوید: «نمی ذارن ...»
«نمی ذارن؟ چی رو نمی گذارند؟»
«نمی ذارن ...» حالا چشمهایش واقعاً غمگین و بی نور است و خشک.
«چی رو نمی ذارن، پسرم؟ من اینجاها شناس و آشنا دارم و شاید بتونم هر کاری رو برات جور کنم ... چی رو نمی ذارن؟»
مدتی به چشمهای من نگاه می کند. آهی می کشد.
«نمی ذارن از مادرم پرستاری بکنم»
«نمی ذارن شما از مادرت پرستاری کنی؟»
سرش را محکم به پایین تکان تکان می دهد: «نمی ذارن»
«دِ ... این چه کار بی انصافیه. متأسفم. بیا بریم من از «باجه پذیرش» بپرسم قضیه چیه؟ انصاف نیست»
اما او فقط سرش را می اندازد پایین. و دیگر تکان نمی خورد.
«مادرت اینجاها بستریه؟»
یک چیزی توی سینه ی خودم هم به درد افتاده، که PVC دریچه ی متیرال قلب هم نیست «بستریه؟»
«همین جاهاست ...» اما سرش را بلند نمی کند.
نفسی از ته سینه می کشم: «بیا ... من جورش می کنم. هر پسری باید از مادرش پرستاری کنه. خواسته ی خداونده. میای؟ ببرمت؟»
هنوز سرش پایین است.
«مریضه؟ یا خدا نکرده مجروحی چیزی شده؟»
نفس بلندی می کشد و از ته دل می گوید: «از من گرفتن ...»
«از شما گرفتن؟» به سر و صورت غم زده ی پایینش نگاه می کنم: «چی رو از شما گرفتند؟»
جواب نمی دهد.
«مادرت رو از شما گرفتن؟ این جدیه ...»
«نمی ذارن ...»
وضع زبان و حال روحی اش هم البته نرمال نیست. در این هفته ها معمول روحی جنگی زیاد دیده ام. اما این انگار 99٪ رفته.
به فکرم می رسد یکی از پرستارها را صدا کنم ببینم برای این طفلک این گوشه ی تنها و ناامن چه می شود کرد. ببرند پیش مادرش که پرستاریش کند.
در حقیقت در همین موقع است که خانم پرستاری را می بینم که از جلوی ما رد می شود. بلند می شوم، او را صدا می کنم.

و خانم پرستار را که می ایستد و سرش را برمی گرداند از جلو می بینم در واقع کمک پرستار خواهر فاطمی مال همان بخش بستری بودن خودم است. خسته و مضطرب ... ولی مثل همیشه وقت حرف زدن هم دارد.
وقتی موضوع پسر بچه ی دوازده ساله این گوشه را می پرسم که دیده ام حدود یک ساعت اینجا ول شده، می گوید: «اوه ... اون بنده خدا کوچولو ...»
«چی شده؟»
می گوید: «شوک مغزی دیده ... همه چی یادش رفته ... اسمش و همه چی ... قراره عصر برش گردونن رازی»
«معلول جنگیه؟»
«چه جورم ...»
«مادرش اینجاهاست؟»
«نه، مادری در کار نیست. من باید برم اتاق پانسمان، اوضاع بده، می تونید وضع اون بنده خدا کوچولو رو از سید نجف بپرسید. درباره ش بیشتر می دونه»
«سید نجف کیه؟ب
«اون ...» به کارگر ریزه و لاغری اشاره می کند که آن طرف مشغول شست و شوی یک گوشه سالن است، که خون ریخته.
بعد می گوید: «من کار دارم ... کاری از دست ما هم براش برنمیاد»
قبل از اینکه برود، سر برمی گرداند و به پسرک نگاهی مادرانه و پرافسوس می اندازد. می گوید: «نه حرف می فهمه، نه گوش می کنه ... پسر اون سید نجف قراره بیاد برگردونش به کلینیک درمانگاه رازی که برای معلول های جورواجور بخش دارند ...»
«بسیار خوب ... شما بفرمایید، خیر پیش ...»
ولی او حرکت نمی کند، و نگاهی به خود من می اندازد: «شما اینجا چه کار می کنید، استاد؟ شما اون ور بستری هستید ...»
«بله ... آمده بودم بانک خون ... پونصد سی سی پس انداز کردم، برای آینده» به ساختمان پشت سالان اشاره می کنم: «ضمناً خود شما اینجاها چه کار می کنید؟»
«ساعتهای استراحت میام اینجاها کمک ...»
«دست مریزاد. انگار شما هم دارید برای بهشت قدس برین جان و دل نثار می کنید»
«شاید، اما مریم عذرا نیستم ... شما هم بفرمایید برگردید سر جاتون توی بخش اونور، آقای مددکار برای جبهه ها» لبخندی دارد. گرچه مطمئنم فکر نمی کند به تیپ من می خورد.
«چشم ... ضمناً این طفلک بنده خدا کوچولو دو کلمه را تکرار می کرد ... گرفته ن ... نمی ذارن ... مقصودش چیه؟ شما خبر دارید؟»
«اوه ... اون رو هم از سید نجف بپرسید ... بهتر می دونه. اما اون بچه الحمدلله جسماً هیچیش نیست ... آوردنش دکتر مغز و اعصاب دیده ش ... ظاهراً شوک مغزی داشته، کمی خل شده، طفلک، خوب می شه»
«گفت نمی ذارن از مادرش پرستاری کنه ...»
«همه ش حرفه بیچاره ... مادرش کجا بود؟ اگر بود می اومد این طفلک رو پیدا می کرد. وای! ... وای! ... باز زد پدرسگ!»
صدای اصابت خمپاره یا یک موشک نه چندان دور، احتمالاً همین سمت پالایشگاه تکانش می دهد: «از دیروز تا حالا چه خبره! ... من باید برم ...»
می گویم: «شما بفرمایید، خانم فاطمی»
قبل از اینکه برود می گوید: «شما هم بفرمایید اون ور که آروم تر و دورتر از لب آبه، آقای مهندس! و می دونم وضع و شکل و قیافه ی این خوزستانی بنده خدای کوچولو، در این سالن، شما رو یاد چه کسی یا کسانی انداخته!»
با حرکت دست اشاره می کنم برود دنبال کارش ... و خودم می آیم سراغ سید نجف تا ببینم برای این «بنده خدا کوچولو» چه می شود کرد تا از این سالن خون آلود و پر سر و صدای نزدیک لب شط به جای دیگری برده شود.

اما سید نجف هم بنده خدایی شصت هفتاد ساله است، تکیده و سبزه رو، با سبیل و موهای پر پشت جوگندمی که می توانست مال هر کجای خوزستان یا عراق باشد. با سطل پلاستیک پر از آب و کف صابون وجاروی زمین شوری که دسته ی آن هم قد خود سید است، خون کف هال را پاک می کند. سر و صداهای خمپاره و خمسه خمسه و تیراندازی های بیرون براش غارغار کلاغ است.
وقتی کنارش رسیده ام و یک «خسته نباشی، برادر» می گویم، برمی گردد نگاهم می کند. کارت شناسایی شماره دار روی سینه اش او را سید نجف حجازی نسب اعلام می کند. و از جلو، سرخی کاسه ی چشمهای ریز و رنگ شکلاتی دندانها هم او را سیگاری معتاد اعلام می کند. 
«سید ... خانم پرستار فاطمی گفتند شما و آقا زاده تون اون بچه ی معلول و مجروح رو بهتر می شناسید. نمی شه اون طفلک رو از اینجا به جای امن تری ببرید ... تا یه جا دراز بکشه استراحت بکنه؟ ... ول کردن طفلک معصوم اون گوشه گناه داره ...»
«ها ... آخای مهندس. جاسم عصر میاد برمی گردونش رازی»
«خانواده ش معلوم نیست؟»
«نه آخا هنوز. از طرف جبهه ی میدون تیر آبادان آوردنش- که حالا بیشتر دست عراقیاس»
«جبهه بوده؟!»
«نمی دونُم ... از اون طرفها میاوردندش. همراه یه مجروح بدحال و بال. خودش هم پاهاش خون آلوده بوده ... زخم و زیلی. پسُرم آورده ش ... با وضع شلوغ پلوغ بیمارستان ها و اوضاع سخت هنوز نمی دونن کسی رو اونجا لب جسر ایستگاه دوازده و اینجاها تو آبادان داره یا نه ... پسرُم خیلی سرش مشغول پشغوله»
«کجا کار می کنه؟ پسر شما ... توی شرکت؟»
«نه بابا، تو بسیجه. تعاون بسیج. عصری میاد»
با جاروی زمین شوری کف سالن را می مالد.
«به هر حال بیشتر مواظب اون کوچولو باشید- تو این اوضاع سخت. قبل از خداحافظی، ضمناً پرستار می گفت کوچولو یه ضربه ی شوک مغزی داشته، همه چی رو یادش رفته ... اسمش رو هم یادش رفته؟»
«خودش آره ... خودش اسم خودشه یادش رفته. اما بچه های تعاون بسیج از جیبش چیزهایی پیدا کرده ن. اسمش احمد عدنان مونسی یه. اما آدرس پادرس هیچی. ما چیز زیادی نمی دونیم»
«مادرش چی؟ ... می گفت نمی ذارن از مادرم پرستاری کنم»
«آخا، مادری وجود نداره. شاید توی بمبارون ها کشته شده، رفته، نیست ... اگه بود خو می اومد بسیج، کمیته ... می اومد پرس و جو می کرد ... گم شدن یا مفقود شدن بچه رو اعلام می کرد، خو نَه؟!»
«البته ...»
«خو شایدم خونه و همه چی شون خمپاره خورده ... خونه های اون دست بهمنشیر که عراقیا آمده ن و شب و روز پاتک می زنن چی که نخورده»
سر جارو را توی سطل آب و کف صابون فرو می کند و چرکی خون لخته شده را می گیرد.
«اینجا چی شده؟ ...» به کف سالن اشاره می کنم.
«یه زخمی از پالایشگاه ... آوردند ببرندش تو زخمش بدتر وا شد» بعد به من نگاه می کند: «این سند جنایت آمریکاست ...» لبخند هم ندارد.
«این سند کثافت صدام هاست»
«نه بابا اون بیچاره فقط یه سگه- کیشش کرده ن»
برمی گردم و به احمد عدنان مونسی که هنوز توی صندلی چرخدار ماتش برده نگاه می کنم. سرش انگار توی گردن و سینه اش فرو رفته. زائر نجب هم با جاروی زمین شوری توی سطل تقلا یم کند. می گویم:
«می گفت یه چیزی رو از او گرفته ن ... یا نمی ذارن ... موضوع چیه؟»
«اوه، اون ... بله آخای مهندس. اون موضوع تلخ و گریه دار بچه ست ...»
«موضوع چیه؟»
«یه عکس ...»
«یه عکس؟»
«یه عکس مادرش و خودش- با دوربین دستی ... که وقتی آوردندش عکس توی جیبش بوده ... بعد از اون هم تمام شب و روز به اون عکس نگاه می کرده و زار زار گریه می کرده. گاهی هم دعا می کرده. یعنی تمام دقیقه های شب و روز» دوباره به شستن کف سالن ادامه می دهد. 
«فقط نگاه می کرده و گریه می کرده؟»
«ها»
«تو درمانگاه رازی؟ ...»
«ها، آخا»
«چند وقت تا حالا؟ ...»
یک هفته ای می شه ... جاسم ازش بهتر می دونه. همه ش تو دنیای خودشه. عکس و نگاه می کرده، دعا می کرده، گریه می کرده، ناز می کرده ... فقط هم می گفته باید از مادرم پرستاری کنم، زنده بمونه»
«عجیبه ... شاید دیده یه جا مادرش مجروح شده ... شوکه شده»
«ها آخا ... شورکه که شده ... وقتی هم توی درمانگاه عکس رو از دستش میگرفتند و قایم می کردند تا گریه نکنه و آروم بگیره، اونوقت مات و بغمه زده لال مونی می گرفته و لب به آب و غذا و هیچی نمی زده، تا عکس رو بهش پس بدن ... برای همین جاسم آوردش اینجا تا این دکتر عباسی خوب که دکتر مخ و اعصابه او رو ویزیتی بکنه، دوائی بده، شاید عکس رو بذاره کنار، و گریه نکنه ... اما باز رفته تو عالم بغمه ... تکون نمی خوره ... لب به هیچی نمی زنه»
«صبح تا حالا؟»
«دیروز تا حالا. دیروز عصر جاسم آورده گذاشتش و رفت. دکتر عباسی عصر کارن. صبح ها می رن هلال احمر. جاسم هم هنوز نرسیده وقت کنه بیاد. منم دیشب شیف بودم و همین جا پیش خودم این گوشه ها نگهش داشتم ... هیچی م که لب نمی زنه. قرص هایی هم که دکتر داده می گذاریم دهانش تف می کنه ... آبم نمی خوره»
«پس این بدبخت دیروز عصر تا حالا هیچی نخورده؟ ... لب نزده؟»
«نه والله ... دکتر هم که امروز هنوز نیامده ن. مام راستش خداوکیلی پشیمونیم که دکتر اون عکس کذائی رو از این طفلک گرفتن»
«عکس کذائی حالا کجاست؟ ... همین جاست؟»
«ها آخا، مظنه پیش دکتره. یعنی توی دفتر دکتره ... درش هم قفله، اگه ننداخه باشه دور!»
«دور؟! انداخته ن دور؟»
«چُمدونُم والله. تجویز کرده بود بچه باید تو این دنیا بدون ترس و گریه به زندگی ادامه بده. اما این طفلک دنیا نداره»
«سید نجف جان، تو این شرایط ... دکترهای جبهه به این موضوع های روانی اهمیت نمیدن. بهتره عکسو بهش بدن، تا طفلک گریه شو بکنه»
زائر سید نجف نگاهم نمی کند. سرش را تکان تکان می دهد: «دکتر گفته ...»
سرم را برمی گردانم و باز به پسرک مات و بغمه زده و معلول روحی عکس مادر نگاه می کنم. به ساعت دستم هم نگاه می کنم. نزدیک ظهر است. باید برگردم بخش. اما این بنده خدای کوچولو در این دنیای جنگ و وانفسا بیشتر از خودم احتیاج به دوا و «پرستاری» دارد. و حالا می دانم دقیقا چه دوائی هم لازم دارد. آدم بهتر است با گریه ی لازم زندگی کند و بماند تا با منع عشق پرستاری از گرسنگی بمیرد.
با زائر نجف حجازی نسب هم فعلاً کاری ندارم. می گذارم با سطل آب و کف صابون خونی و جاروی زمین شوری خدمت کند. برای دست یافتن به داوری لازم برای احمد عدنان مونسی بنده خدای کوچولو می آیم سراغ یک نفر که پشت جبهه را با لطافت و زیبایی بهتری گرم و تمیز نگه می دارد.
خواهر کمک پرستار زهرا فاطمی، که می دانم دل رحم است و تمام جاها و سوراخ سمبه های بیمارستان را هم می شناسد، و دسترسی دارد. فقط امیدوارم یک حکیم دکتر عباسی لاکردار یک عکسی را گوشه ی میز خودش یا توی کشوی لامسبش نگه داشته باشد- دور نیانداخته باشد. با زائر نجف خداحافظی می کنم و می روم طرف اتاق کلینیکی که دیدم کمک پرستار فاطمی رفته بود.

و به هر حال، قال قضیه ی برخورد اول من با احمد عدنان مونسی- آن روز در طی آن چند دقیقه پیش از ظهر- به خوبی ختم می شود. شاید هم با معجزه.
بعد از اینکه من خواهر زهرا فاطمی را می بینم و به او می گویم که دیروز طی ملاقاتی در مطب دکتر عباسی من خودم یک عکس را که خیلی مهم و حساس است جا گذاشته ام- و مربوط به یک دانشجوی خیلی خیلی عزیز است- همت می کند. می آید و با کلیدی که گیر می آورد، در مطب را باز می کند ...
و با فاصله ی چند ثانیه عکس را زیر زیرسیگاری بلور دکتر پیدا می کنیم ... ولی خواهر فاطمی با نگاهی به عکس دستمالی و تقریباً چماله شده- فوری می فهمد عکس مال کیست و منظور مرا هم می فهمد.
سرش را بلند می کند و با خنده ای خوش و مهربان غش غش می زند ... می گوید: «باشه، فکر خوبیه، ثواب داره ... بهش بدید ... کی به کیه ...»
«مرسی ...»
«بگذارید ببینه. دستش بگیره. لذت ببره گریه کنه ... گریه ی عشق لذت داره ... من فکر می کنم می دونه مادرش یک جا همین جاهاست، و هر جا هست او را دوست داره عاشقانه ... بهش بدین!»
عکس یک زن ساده ی چادر چاقچوری عربی سنتی است، که کنار یک درخت نخل زینتی، بچه ی شش هفت ساله ای را بغل گرفته ... و به دوربین لبخند می زند. صورتش کشیده و سبزه است. اما فوق العاده زیبا و حوری وش. با دماغ ریز و لب و دهان زیبای جمع و جور، و چشم و ابروی سیاه. گرچه با سر و وضع تیپ همان زن های تره بار فروشی گوشه ی خیابان های احمدآبا و جمشیدآباد آبادان.
و هیچ گونه شکی نیست که پسربچه ی بغل او کیست. او هم به دوربین نگاه می کند. یک انگشت دست راستش را وسط لبهاش گرفته، و مهبوت. پشت عکس آن بالام با خودکار نوشته شده «احمد عدنان مونسی و مادر رعنا»
وقتی می آیم دستی به سر و صورت احمد عدنان مونسی دوازده ساله می کشم و عکس را جلوی چشمش می گیرم، و بعد آن را توی یک دستش می گذارم، لابد لحظه ی معجزه است.
ناگهان چنان آه و نفسی از ته حلقوم و سینه اش بالا می آید که من وسط تمام صداهای خمپاره و موشک و شلیک های کاتیوشا و خمسه خمسه از سواحل اروند رود، سکوت خوشنوای عشق یک مسیحا نفس- به اسم عیسی ابن مریم عذرای ناصری- را هم از کرانه های بیت لحم می شنوم.
احمد عدنان مونسی واقعاً جان تازه گرفته ... البته با اشک.
قبل از اینکه او را ترک کنم، یک حلقه انگشتر طلا را هم که هفته هاست به انگشت کوچک دست چپ خودم فشار و دلتنگی عشق مرگ یا مرگ عشق داشته از انگشتم درمی آورم و در انگشت وسط دست راست احمد عدنان مونسی قرار می دهم، و می گویم: «این را برای مادر جان خوب و محکم نگه دار ... وقتی دیدیش به او بده ... یادگار ... یک خانم خوب خوزستانی ...»
نمی فهمد- ولی قبول می کند.
می آیم با سید نجف حجازی نسب هم خداحافظی می کنم. اسم محل کار و محل بستری بودنم در بیمارستان شماره 1 را به او می دهم که اگر کمکی می خواستند- که احیاناً از دست من برنمی آمد، تماس بگیرند. و می گویم به پسرش جاسم که در تعاون کار می کند بگوید که اگر معلوم شد آن بچه کسی را ندارد حاضرم او را با خودم به تهران ببرم و نگه دارم. 
«ها آخا ... چشم ...» اسم و محل کار و محل اقامت فعلی ام را تکرار می کند. انگاری که ما اقلا هفده سالی هست که همدیگر را می شناسیم، روزها گاهی می نشینیم با هم یک کوپ چای می خوریم، و چاق سلامتی داریم.

حدود ساعت چهار بعدازظهر، دکتر بدیع زاده تازه «چک آپ» روزانه ی مرا تمام کرده و رفته، که کمک پرستار خواهر فاطمی می آید و با لبخندی ملیح می گوید: «حالا شما یک «ویزیتور همدل و مهربان» دارید، آقای مهندس. یعنی به بنده اینطور گفتند ...»
«مرسی، بگویید بفرمایند ...» و خودم توی دل به خودم می گویم که این حالا واقعاً باید مریم عذرای ناصری باشد که با دسته گل آمده، و برای یک نفر سلامت و- شاید هم شفاعت- از درگاه خدا مسئلت کند، که لازم هم دارم. صدای تبادل آتش هم بر عکس این موقع های آخرهای بعدازظهر کم نشده، و وضع ساکت و تقریباً آرام نیست.
اما «ویزیتور همدل و مهربان» امروز من یک رزمنده ی بسیجی هفده ساله است- با لباس شبه نظامی خاک و خلی، با شال گردن پیچازی مندرس، بدون کلاه، ولی با یک قبضه ژ-3، و بازوبند قرمز «یاحسین». او را قبلاً ندیده ام. فکر نمی کنم. صورت کشیده و سبزه ی بچه های خوزستان را دارد، سبیل نازک و تازه شباب، موهای سیاه و پرپشت که از بالای پیشانی تمام جمجمه را مثل مکعب مستطیل مجعد فرا گرفته.
«استاد آریان؟ ....» لبخند دارد.
«بیا تو ببینم چی می خوای؟»
فکر نمی کنم از دانشجوهایی باشد که برای دفاع و مبارزه مانده بودند. صدای شلیک توپ تبادل آتش و اصابت خمسه خمسه ها و ترکش ها حالا بدتر است.
«آقا بنده جاسم حجازی نسب هستم. ارادت دارم»
«محبت دارید»
«بابا نام و نشان و احوال شما رو به بنده داد، و ذکر ملاقات و الطاف شما با اون احمد عدنان مونسی کوچولو بیچاره ... زنده باشید»
«اوه ... بفرمایید ... شما باید پسر زائر نجف خودمان اینجا در بیمارستان باشید ... بیا تو، تا ترکش نخوردی ...»
«سلام و علیک، استاد. چطورید آقا؟ حالتون خوبه؟ احوالتون سلامته؟»
برای او هم صدای توپ و شلیک و حرف ترکش خوردن علی السویه است.
می گویم:
«پنجاه پنجاه»
«پنجاه پنجاه؟»
«پنجاه بد، پنجاه افتضاح ... سکته ی مغزی بوده، اما متأسفانه داره رد می شه»
می خندد: «به حق امام زمان زنده باشید، آقا. داشتم من احمد عدنان مونسی رو برمی گردوندم درمانگاه ته جمشیدآباد، گفتم یه سری هم به جنابعالی بزنم. از گرمی و محبت شما تشکر بشود. امام زمان خودش شما را ارج بدهد و سلامتی بدهد ... زنده باشید»
بلند می شوم با او دست می دهم. ظاهراً «زنده باشید» جمله ی رمز این روزهای جنگ جزیره ی آبادان است. می پرسم:
«کوچولو بیچاره الان کجاست؟ ... زود برش گردونین یه جای امن تر ... از وقتی امروز صبح دیدمش، با اون وضع، گوشه ی اون سالن، دلم یک جوری شده. ببریدش یک جای امن. مادرش رو هم پیدا کنین بیچاره رو»
«کوچولو الان توی لندروور پشت ساختمون های خیابون شاپوره، زیر طاقنماها ... جاش محفوظه ... یکی از برادرها پهلوه. گفتم بیام سلام و تشکری از شما بکنم. محبت شما بزرگی شما رو می رسونه»
«این حرفا رو بریز دور. هنوز داره به عشق مادرش گریه می کنه؟»
«ها ... عکس مادرشه ناز می کنه ... میگه دارم از تو نگهداری می کنم، پرستاری می کنم. تنهاست بیچاره. چه می شه کرد»
«پس هیچکس رو نداره؟ ...»
«نه خو، اگه داشت پیدا می شد ... خودش هم چیزی یادش نمیاد ... تو خودشه. نه شوکه شده؟ طرفای جسر بهمنشیر و ایستگاه دوازدهم اوضاع خیلی خیلی خرابه. عراقیا تمام شمال آبادان رو دست آب رو الان تقریباً محاصره دارن، جبهه دارن. تا بیست کیلومتری جاده ی ماهشهر هم رفتن. میرن میان. بچه هام از این دست مدام پاتک می زنن ... اما به حق امام حسین پدرشون درمیاریم ... خرمشهر آزاد می کنیم ...»
«خیر پیش ... برو اون بچه رو ببر یه جای راحت ...» برمی گردم لب تختخواب می نشینم. او هنوز کنار در تکیه به دیوار ایستاده. می گوید:
«شما از دقیقه ی اول براش یه احساساتی داشتید، آخا. فرمودید ... این محبت و بزرگی شما رو می رسونه. اون انگشتر آخا حیفه. می خواید برم بیارم؟»
خیال کرده در یک لحظه ی احساساتی انگشتر را به بچه ی گمشده داده ام.
می گویم: «بگذار دستش باشه تا به مادرش برسه. یادگار یه انسان نازنینی در زندگی من بود که او هم در این جنگ خونین رفت ... فعلا حرفش نباشه»
دستم را می آورم بالا.
مدتی خیره نگاهم می کند: «از دست ما کاری برای شما برمیاد؟»
«نه ... اینجا یه دوره ی نقاهت رو زیر نظر دکترها می گذرونم ... بعد اگر شد میرم تهران. اون کوچولو رو هم اگر هنوز تنها بود با خودم می برم تهران ... پیش خواهرم. تا سرنوشتش معلوم شه ...»
«شما خیر و محبت دارید، آخا. و احساس»
«کی احساس غم نداره توی این حملات عراق ... و سفاکی؟»
«ها- والله»
کمی نگاهش می کنم. خودش هم مرا یاد یکی از کارکنان جوان دانشکده نفت می اندازد که اوایل جنگ در خرمشهر اسیر شد. می گویم: 
«پدر گفت بچه رو همراه یک نفر توی جاده که به «میدان تیر» آبادان منتهی می شده پیدا کردن. اون یک نفر کی بوده؟ ... می شه از اون چیزهایی پرسید؟»
«نه- آخا. او حالا توی درمانگاه تو بیهوشیه»
«کی هست؟ فامیلشه؟»
«نه، آخا. یه جوونه. توی کتابخونه ی شهرداری کار می کرده ... شاعرم بوده. بچه ی آبادان. اسمش بهمن محرابی یه. پدرش هست. اما پدره چیزی درباره ی این بچه نمی دونه. محرابی یه پاش بدجوری خورده. دو تا گلوله هم از دل و روده هاش درآوردن ... به حرف نیومده ...»
«شما خودت پیداشون کردی؟»
«آخا ما توی تعاون بسیج ایستگاه دوازده هستیم. ستاد تخلیه ی شهدا و مجروحین. یعنی کار ما جمع و جور کردن و ترتیب انتقال مجروحین و شهداست که از اون دست بهمنشیر آورده می شوند. اونجام که شبانه روز صحنه ی مقابله با عراقیسا. وقتی می آورند، چه شهید شده باشند و چه مجروح بیهوش باشند، ما لباس و جیبهاشون رو می گردیم، شناسایی می کنیم، و همه چی رو توی یه کیسه پلاستیک می گذاریم با یک لیست، و باهاشون می فرستیم به هر جا که لازم بود. اون روز که اینها رو آوردند احمد کوچولو به هوش بود، اما چشمهاش پر اشک و خون بود و حرف نمی زد ... همراهش هم این بهمن محرابی بود- که نزدیک به مرگ بود ...»
«دقیقاً از کجا آورده بودندنشون؟»
«از نزدیکی های جسر. اون دست که میره طرف میدون تیر و پل و جاده ماهشهر ... معلوم نبود این اون رو کشونده آورده طرف جسر یا اون این بچه رو ... رد خون بوده. به هر حال قواشون تحلیل رفته بوده و دیده بان های خودمون می بیننند، گزارش می کنند و بچه های سپاه هم ضربتی رفته اند آوردندشون ...»

«توی جیبهای احمد چی بوده؟»
«یه قرآن جیبی کوچولو ... یه خورده نون خشک ... و یه عکس از خودش و مادرش»
«دیدم ...»
«بله کمی چماله ... انگار تپانده بودند توی جیبش ... یعنی یه نفر به زور گذاشته بوده توی جیبش، یا توی دستش ... اما خودش مواظبه»
نفس بلندی می کشم: «اون دست آب ما هنوز قوا و ستاد داریم؟ ...»
«تا هشت روز پیش که داشتیم ... اما حالا بیشتر درگیر پاتک و برخورد با حمله های شدید عراقه. اما بیست و چهار ساعت اخیر بچه های ما محاصره ی اون دست پل بهمنشیر و منطقه ی فیاضیه و کوی ذوالفقاری رو شکسته ن ... ما پیروزیم آخا ...»
آهی می کشم و بلند می شوم تا با او دست بدهم و روانه اش کنم، برود دنبال مددکاری های تعاون بسیج و فعالیت هایش.
«به هر حال ممنونم که آمدی ... خدا قوت. اگر شد مرا هم در مورد اون بچه در جریان قرار بده»
«چشم ... آخا این برادر بهمن محرابی اینها رو می شناسه. بچه ها می گن با دایی این بچه که اسمش رو هم بلد بوده آشنا بوده و همرزم بودن ... اگه به هوش بیاد شاید چیزهایی بفهمیم. آخرین پست شون هم همون دیو یا پست «لشکر ده نفره» بوده ... نزدیک یک کیلومتری اونطرف جسر بهمنشیر بود- که عاقبتم خیلی بدجوری به دست عراقیا افتاد ... نه تا شهید دادیم»
«لشکر ده نفره؟»
«بله آخا ... برای خودشون اسمی داشتند»
«صحیح»
«اون دست سر تا سر لب شط موشک خورده و بیشترش دست عراقیاس و خطرناکه. نیم کیلومتری پل طرف چپ، اونجا که عرض رودخونه کم میشه، بچه ها دپو داشتند وسط یک نخلستان به ساختمان خوب و محکم بود که تا اون هفته دست بچه ها بود. ده تا از بچه های سپاه و بسیج ایستگاه پنج. با همه ی کسری عده و عُدّه از دهانه ی پل محافظت می کردن و دپو داشتن ... تا دشمن نیاد برسه به پل، یا از کم عرضی آب استفاده کنه و یک پل معلق بندازن ... و به داخل جزیره آبادان رسوخ کنن. بچه ها پرچم و بیرق و پوسترهای گنده ی زیاد با وسایل دفاعی چشمگیر داشتند و نشون می دادن تا دشمن تصور کنه یه لشکر اینجاست. موضوع گیری و آتش کردن سر دشمن- که از طرف خرمشهر می آمدند و می رفتند- جوری بود که دشمن مدتها همین تصور استراتژیکی رو داشت. نمی اومد جلو ...»
«این به احمد عدنان کوچولو چه جوری مربوط میشه؟»
«ظاهراً سرپرستی دپو «لشکر ده نفره» دست دایی این احمد کوچولو بوده ...»
«پس احمد هم جزء «لشکر ده نفره» بوده؟!»
«احتمالاً یکی دو روز آخر دایی او رو هم برده بوده اونجا برای کمک یا هر چی. برای همینه که با بهمن محرابی که اونجا بوده و مجروح شده برگشته»
«یا علی! اسم این دایی که شهید شده معلوم شده؟ شاید از این طریق بتونید پیگیری کنید ...»
«بله، اسمش توی واحد سپاه سده هست ... ناصر یاربند ... اما خانواده ش ماهشهرند ... خودش از شروع جنگ اومده بوده اینجا ... داوطلب بوده ... فکر می کنم اومده بوده خواهرش و بچه اش رو ببره ... که می مونه و درگیر مبارزات می شه»
«پس دایی یه احمد رو برده بوده دپو اون دست پل بهمنشیر؟ ...»
«اینها رو من از یکی از برادرها شنیدم. مطمئن نیستم. این برادر بهمن محرابی، که زنده مونده و هنوز در بیهوشیه باید بهتر بدونه»
«از بقیه ی رزمندگان «لشکر ده نفره» غیر از این بهمن محرابی خبری نیست؟ ...»
«نه- متأسفانه ... هر نه تا رفته ن ... جنازه ها رو آوردند و ما تعاون و اقدامات لازم رو کردیم. اون دپو هم حالا تسخیر و تخریب شده ... گرچه برادرها بعد باز عراقی ها رو از محوطه بیرون کردن ... اسم اون دپو را هم بچه ها حالا گذوشتند «سنگر خونین» ...»
«خوبه ... پس مرا اگر خبری شد- و اگر مزاحمت نبود- در جریان وضع این بچه قرار بده ... می خوام اگه بشه کمک کنم. از بقیه ی خانواده ش چی؟ هیچ خبری نیست؟»
«نه بطور مطمئن ... یکی از بچه ها گفت شنیده مادر احمد که- خواهر اون ناصر یاربندر بوده- خونه شون اون دست آب جسر بهمنشیر بوده و شوهرش دستفروش بوده. انگار کپر چوبی حصیری داشتند که هفته ی دوم سوم جنگ بمب می خوره و ظاهراً دو سه تا شهید دادن»
«ولی ظاهراً نه مادرش ... اینطور که در فکر و خیال احمد کوچولو هست انگار مادرش یه جا زخمیه. احتیاج به پرستاری داره ...»
«ممکنه ... توی درمانگاه های سرتاسر آبادان خیلی مجروح وخیم و شهید هست که شناسایی هویت نشدن. به شهر عاشقان شهادت خوش آمدید، آخا» دستش را برای خداحافظی دراز می کند. دستش را می گیرم، با گرمی می فشارم.
«شمار هم برو، عاشق. من هفده ساله اینجا در این شهر عاشقانم. برو مواظب اون عاشق کوچولو هم باش. پاهاش که طوری نشده؟»
«نه ... زخم و زیلی سطحی ... ساعتها توی خاک و خل و خار اون دست آب پیاده اومده بوده ...»
«مواظبش باش»
«چشم. الان تمام آبادان سنگره»
«سنگر خونین؟»
صدای تک و توک اصابت خمپاره و شلیک متقابل می آید.
«ها والله»
دستش را دو دستی نوازش می کنم: «خداحافظه، جاسم. توی یکی از پوسترهای شعار دیوار نزدیک فلکه ی ته بولوار شاپور طرف لب آب دیدم نوشته که سنگر تنها خانه ای است که اجاره ی آن خون است. سعی کن زیاد اجاره خونه ندی. و در تماس باش»
دستش را روی پیشانی اش می گذارد و لبخند خوبی دارد: «هر چه خدا بخواد»
«خدا نگهدار ...»
«و خدانگهدار شما»
تا توی کریدور با او می آیم. و محل دقیق اسکان و بستری بودن احمد عدنان مونسی و بهمن محرابی را در بیمارستان رازی شرق احمدآباد و ناحیه ی کارون و جمشیدآباد را از او می گیرم، تا اگر روزی بیرون رفتم و گذرم توی احمدآباد و آنجاها افتاد- که بالای ساختمان دانشکده است- سری به بازماندگان «لشکر ده نفره» و حالا «سنگر خونین» بزنم.

روز بعد برای خودم یک روز ناجور از آب درمی آید. تلفنی از تهران به دانشکده می شود- خبر بدی از تهران برای من آمده که اول هم ابعادش را در این پاییز و زمستان افسانه ای اول جنگ دست نمی فهمم.
دکتر امامزاده خودش که از معدود اساتید و مردانی است که هنوز باقی مانده، تلفن را جواب می دهد، پیغام دریافت می کند، و بعد بلافاصله این مقصودیان همیشه فعال و پرجرأت را با موتور پیش من به بیمارستان می فرستد تا پیام تلفنی واصله از تهران و تلگرافی را هم که در همین مورد برایم رسیده، به من برساند.
تلفن های لعنتی بیمارستان جنگ زده وضع و حال درستی ندارد. و پیغام: خواهرم، خانم دکتر تقوی- دکتر تقوی مرحوم- از تهران تلفن کرده اند تا خبر بدهند در آنجا احتیاج به کمک دارند، و علت ناراحتی هم اینست که «دخترشان ثریا خانم دچار سانحه ای» شده اند، و خانم دکتر خودشان در این مورد کاری از دستشان برنمی آید. احتیاج به کمک کلی دارند. 
مقصودیان پیغام و خبر را با کمی غم و تأسف به من می دهد، ولی با امیدواری زیاد ... چون بچه ی خواهرم ثریا در یک بیمارستان در پاریس است.
حدود ساعت ده است که مجبورم بلند شوم و با اجازه ی دکتر و پرستارها، شال و کلاه کنم و به دانشکده و هر طور شده از خط مستقیم دفتر دکتر با خواهرم تماس بگیرم ... و بدبختانه واقعیتی است: ثریا که- پس از کشته شدن شوهرش و در جریان تظاهرات انقلاب اسلامی، به اصرار مادرش به خارج رفته و در پاریس دوره ی فوق لیسانس جامعه شناسی اش را می گذراند، در یک روز غروب بارانی که با دوچرخه به خانه می آمده به زمین افتاده و به علت ضربه ی مغزی به اغما رفته ... و در یک بیمارستان بستری است.
وقتی خودم دارم با سرگیجه گوشی را می گذارم، از پنجره به باغ و فضای سوت و کور بیرون دانشکده نگاه می کنم. صدای موشک و خمپاره تمام «تانک فارم» به آتش کشیده شده و باوارده ی جنوبی و خسروآباد را می لرزاند.
در یک لحظه احساس می کنم انگار کل جزیره ی آبادان دل انگیز هم- که روزگاری محل تولد خود ثریا بود- در اغما رفته. یا دارد می رود.
به هر حال، امروز من مراحل یک مرخصی استعلاجی سه ماهه را هم با دکتر برای خودم ترتیب می دهم و قرار می شود مقصودیان مرا در ترتیب دادن مراحل خروج از آبادان و سفر به ماهشهر کمک کند. اما چون خودم هم در مورد سر و سامان دادن به وضع خانه ی شرکتی و باغبانم مطرود و خانواده اش که هنوز در آنجا ساکن هستند و چیزهای دیگر، کارهایی دارم، قرار می شود یکی دو روزی صبر کنیم تا من آماده شوم.
قبل از بازگشت به بیمارستان هم، چون حالا نزدیکی های احمدآباد و ناحیه ی کارون هستم، نمی دانم چرا به دل یک نفر برات می شود باید سری هم به بیمارستان رازی بزند. یک بچه ی ضربه ی شوک دیده ی دیگر هم توجه لازم داشت.
شاید ببینم که حالش جا آمده و گریه اش بند آمده و راحت است. یا به مادرش رسیده است. یا شاید برادر همرزمش بهمن محرابی به هوش آمده و به او گفته است که فک و فامیل آن طفلک کجا هستند، و می شد او را به کمک مقصودیان به آنها رساند.
نمی خواستم تصویر خاطره ی احمد عدنان مونسی گمشده حک شده در مغزم را- در حال گریه و «پرستاری» مادرش- با خودم به تهران و شاید به پاریس ببرم.
با نیسان پاترول مقصودیان از پشت خوابگاه های دانشکده می اندازیم طرف خیابان «لین بک» و بالاخره ناحیه ی کارون و بیمارستان رازی.

اما باغ جلوی ساختمان منظره ی قشنگ باغ های شهر آبادان را ندارد که در اوایل آبان، با اولین بارش های پس از تابستان گرم و طولانی معمولاً بهترین حال و وضع خود را داشتند.
علاوه بر نخل های سوخته و شمشادهای لک و پیس گرفته، با اثار ترکش و آتش سوزی ها اینجا و آنجا، حتی محوطه ی جلوی ساختمان پر از تختخواب مجروحین و مریض هاست. یا تشک و پتو و صندلی چرخدار همه جا ولو. 
مقصودیان پاترول را یک گوشه پارک می کند و می آییم طرف ورودی اصلی.
با آشنایی مقصودیان از اوضاع، و پرس و جو و صحبت های او با افراد مسئول اینجا، ما به زودی ته کریدور اصلی به اتاق نه چندان بزرگی می آییم که چیزی شبیه هشت تختخواب مجروحین جنگی بستری دارد، با وسایل تزریق توی رگ، سرم و لوله و مخلفات- و با آه و ناله و دعا و لعنت. یا در اغما.
در یک گوشه هم من به راستی دوست و مبارز کوچولومان را می بینم که کنار یک تخت، روی صندلی چرخدار خودش نشسته- و مثل دیروز آخرین لحظه هایی که دیدمش عکس مادر توی دستش است و چشمهایش اشک آلود.
یکی از پزشکیارهای مددکار وابسته به بسیج ما را یکی دو دقیقه ای راهنمایی می کند.
می پرسم: «وضع این مریض کوچولومون چطوره؟»
جوان ریزه قدی است حدود سی ساله، با کمی ته ریش، ولی شسته رفته، که می تواند از کنارکنان یک آزمایشگاه باشد. یا یک تکنسین. می گوید: «شوک مغزی داشته، استاد. نوعی فراموشی آمنه زیا. تو خودشه. دکتر گفت اینجا كنار همرزمش که باهاش آوردنش نگهش داریم، تا وقتی او به هوش آمد ببینیم چی به چیه»
«چند وقته اینجاست؟»
«شش روزی می شه ... بعد از اینکه عراقی های لامسب دیوشون رو اون دست آب گرفتند و ...»
«بله- بقیه ی همرزمهای اون دیو هم شنیده م همه شهید شدند ... و جنازه هاشون رو آوردند ...»
«خدا شاهده ...» سرش را تکان می دهد: «این برادر مجروح رو هم دو تا گلوله از درون معده اش درآوردند. یک دست و یک پاش هم جراحت داره»
به طرف احمد کوچولو نگاه می کنم که حالا مقصودیان دارد سعی می کند او را با لبخند و آب نبات و شکلات به حرف بیاورد، که بیهوده است. پزشکیار حالا مشغول رسیدگی به وضع سرم و آنزکسیون بازوی جانباز بهمن محرابی شده است.
محلول 6 درصد دکستروز که فقط زنده نگه می دارد. خودم به صورت و به تمام تن و بدن نوار پیچ شده ولی هنوز کمی خون آلود محرابی نگاه می کنم- که لابد به علت کمبود تدارکات پزشکی و درمانی آن را عوض نکرده اند.
می گویم: «بسیار خوب، بیایید امیدوار باشیم که این جوانمرد خوب- آقای بهمن محرابی- به هوش بیایند و چیزی درباره ی این کوچولو احمد عدنان مونسی به همه کمک کنند»
اسمها را با صدای بلندتری ادا می کنم تا شاید به گوش یک نفر برسد، هوش و حواسش را کمی سر جا بیاورد. اما حرکت و اثری نیست. برای جوان کارمند شهرداری آبادان (که به گفته ی جاسم اهل کتاب و شعر و شاهنامه خوان بوده) وضعش زیاد چنائی و پراسیمه است.
پزشکیار آهی می کشد: «خدا کنه ...» و بعد ما را با معذرت و «خیر پیش» ترک می کند، چون حالا کمک پرستار آمده و به او اطلاع می دهد یک مجروح در اتاق آن بخش انگار دیگر نفس نمی کشد.
به مقصودیان و احمد عدنان مونسی که نگاه می کنم، هنوز مشغول اند- یعنی مقصودیان مشغول است. دست آخر سرش را بلند می کند و تکان تکان می دهد: «هر چه می پرسم چه کس و کسان و فامیل ما میل در اینجا داری همه ش میگه فقط همین»


مطالب مشابه :


رمان ویرانگر قسمت چهل و هشتم

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص گفتم الان یه جنگ لفظی درست و حسابی 103-رمان عشق و




دانلود رمان هانا

دانلود - دانلود رمان جنگ و از بین رفتن اموال ارباب ها و یکی شدن آنها با بقیه ، ایوان که در




81 روزای بارونی

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی 34-رمان عشق و




کشته عشق

رمــــــان زیبــا - کشته عشق - - رمــــــان يك فريب ساده و كوچك آن هم از دست عزيزي كه زندگي را




رمان یاتو یا هیچکس دیگه (7)

رمان,دانلود رمان گرفت و گاهی عشق را او حتی در جنگ پیاده روی می کرد و گاهی در




دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و احساس من

دانلود کتاب رمان دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و دنیای بدون جنگ.




دانلود رمان های لئو تولستوی

دنیای رمان - دانلود رمان های لئو تولستوی رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar. رمان آیین من karbarane 98ia.




رمان مرثيه ی عشق

رمان مرثيه ی عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان.آنلاین رمان جنگ نکنین دعوا




برچسب :