مرا به یاد آر 10


قسمت دهم


اصلا نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم
با کمک مسعود از ماشین پیاده شدم و اروم اروم رفتیم داخل ارژانس...واقعا باید ممنون مسعود باشم.
با پارتی بازی سریع فرستادنم برای عکس برداری و بعدم توی اتاق خصوصی بردند و بهم ارامبخش زدن تا جواب ازمایشام بیاد...انقدر بی حال و گیچ بودم که به راحتی بدون هیچ فکری چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم
نمیدونم چقدر گذشت ولی بین خواب و بیداری بودم که صدای دو نفر را شنیدم که داشتن در مورد من صحبت میکردند
-خب اقای دکتر نتیجه ازمایش خوب در اومده؟برای چی این سر دردها رو داره؟
-بله مشکل حادی نیست پسرم نگران نباش...فقط چون موقعی که حافظه ش رو بدست اورده یک شوک خیلی قوی بهش وارد شده...این طور که معلومه کمی حافظه کوتاه مدتش اسیب دیده که این سر دردها برای همینه
-یعنی چی اقای دکتر؟
-ببین پسرم وقتی خانم شما حافظه ش رو بدست میاره بر اثر شوک خیلی قوی که بهش وارد شده و سیستم عصبی بدنش تحملش رو نداشته دو اتفاق میوفته یک اینکه ممکنه تا یه مدت بی هوش بمونه و یکی دیگه هم اینه که در حافظه ی کوتاه مدتش که میشه بعد از اون تصادف و دوره ی فراموشی اختلال ایجاد بشه و یه چیزایی رو یادش نیاد که این به مرور خوب میشه و مشکل حادی نیست ولی نیاز داره که با یک شخصی که تو این مدت همراهش بوده صحبت کنه و اتفاقات اون مدت کوتاه رو بپرسه تا به حافظه اش کمک بشه...
-ممنون جناب دکتر...لطف کردین...
-کاری نکردم پسرم وظیفه بود...فعلا با اجازه...یه سری دارو برای تسکین سر درداش تجویز کردم که از پرستارا بگیرین...
-چشم
با صدای در اتاق که اومد اروم چشمانم را گشودم
نگاه مسعود به من بود
-بیداری؟
-اره
-خب شنیدی که دکتر چی گفت؟
اهسته سرم را تکون دادم میخواستم از جام بلند شم
-نه فعلا استراحت کن یه ساعت دیگه مرخص میشی

با خشم خیره شدم به سایه و یه نگاهی به مرد غریبه انداختم توی ذهنم هزار فکر ناجور بود که داشتم در مورد سایه میکردم
با صدای مرد غریبه دست از نکاه کردن برداشتم
-کاری دارین که اینجوری نگاه میکنین
-به تو ربطی نداره
-سهیل درست صحبت کن
یه نگاه به ساعتم انداختم
-من نزاشتم بیای اینجا که تا ساعت یازده شب بیرون خونه باشی
یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه دادم
-اونم با یه مرد غریبه
خشم از تمام صورتش می بارید
-واقعا که چقد کوته فکری به تو چه که تا چند و با کی بیرونم فکر نکن بخشیدمت سهیل تو ازم سو استفاده کردی و در مورد گذشته حرفی بهم نزدی حالم ازت بهم میخوره
-ببین سایه اینقدر بی انصاف نباش من حاضرم قسم بخورم به جون عزیز ترین کسم که بهت گفتم
-پس چرا من یادم نیس
-ببین اقای محترم بهتره اینقد سایه خانم رو اذیت نکنی حالش خوب نیست بهتره استراحت کنه
با خشم یقه اون مرده رو گرفتم
-به تو چه اخه مگه تو چیکارشی که داری دخالت میکنی این یه مسله خونوادگیه
-ببین سهیل خان من حوصله دعوا ندارم پس بهتره دستت رو از روی یقه م برداری
یه پوزخندی زد و ادامه داد:
-از قرار معلوم تو هم هیچ کارش میشی پس ...
اجازه صحبت بهش ندادم سریع یه مشت محکم زدم زیر چشماش
-سهیل
صدای سایه بود که با خشم اسمم رو صدا زد
-اقا مسعود حالتون خوبه
میخواست به طرفش بره که سریع مچ دستش رو گرفتم
-چیکار میکنی دستم رو ول کن
-نمیکنم باید بیای دنبالم
تقلا کرد تا دستش رو بیرون بکشه
-با تو هیچ جا نمی یام بهتره دستمو ول کنی و گرنه جیغ میزنم ابروت بره
-میخوام یه چیز مهم بگم بهت
-نمی خوام هیچی بشنوم
-بهتره ولش کنی نشنیدی مگه؟




.....


سریع به طرفش چزخیدم
-به تو چه بچه سوسول
سریع به طرفم اومد
-هی هی مواظب حرف زدنت باش بچه سوسول خودتی که الکی دعوا راه انداختی مثل ادم حرفت رو بزن نه با زور
-به تو چه تو چه کارشی
سایه سعی کرد دستش رو از توی دستام ول کنه
-میگم بیا یه لحظه تو ماشین کارت دارم سایه
-نمی خوام بیام دستمو ول کن
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم بابا و مامان سایه از ماشین پیاده شدن و با تعجب به ما خیره شدن
-سلام
نگاه بابای سایه به من دوخته شد
-سلام پسرم چه خبره اینجا
قبل از اینکه من حرفی بزنم سریع سایه دستش رو از توی دستام بیرون اورد
-هیچی بابا داشتیم در مورد یه چیزی بحث میکردیم
به طرف من چرخید و گفت:
-مزاحمتون نمیشم دیگه خداحافظ
منظورش این بود که برو
ناچارا خداحافظی کردم و به طرف ماشین اومدم
-کجا پسرم بفرما بریم خونه
-مرسی انشاالله روز دیگه مزاحم میشم یه کار مهم با سایه داشتم
-مراحمی پسرم
سریع یه خداحافظی سر سری کردم و حرکت کردم حتی یه نگاه به اون مرده نکردم
بدجوری فکرمو مشغول کرده بود
-اخه کی میتونست باشه این مسعودی که سایه میگفت


****
یه نفس اسوده کشیدم خدا رو شکر بابا اینا اومدن و گرنه معلوم نبود چی پیش می اومد
بابا چیزی در مورد مسعود و سهیل نپرسید فقط بهش گفتم که مسعود روانشناس منه
بعد یه حمام سر سری داخل اتاقم شدم
میدونستم الانه که مامان بیاد تو اتاقم و توضیح بخواد بخصوص دیده بود که دستم توی دستای سهیل بود
خیره شدم به مچ دستام همونجایی که سهیل اون رو گرفته بود یه لبخندی اومد گوشه لبم
با صدای در اتاق سریع لبخندم جمع شد

-من چم شده دیوونه شدم بخدا



مامان با صورت جدی اومد داخل اتاق فهمیدم که ازم توضیح می خواد
-هنوز بیداری سایه
-اره مامان خواب نرفتم چه خبر کجا رفته بودین؟
-سلامتی یه سر رفته بودیم خونه دوست بابات
با کمی مکث گفت:
-این اقا مسعود کی بود؟
-همون دکتریه که میرم پیشش امروز یکم سرگیچه داشتم منو رسوند تا مطب دکتر
-وای خدا مرگم بده دختر پس چرا خبر ندادی بهمون
-مامان چیز خاصی نبود که دکتر گفت به خاطر همین شوکه خودش خود به خود خوب میشه
-بازم هر اتفاقی افتاد باید به ما بگی یا نه
-ببخشید مامان دفعه بعد چشم میگم بهتون
-سایه چی میگی خدا نکنه دفعه بعدی هم باشه
خندم گرفت از این همه حساسیت های مامان
-سهیل چرا عصبی بود اتفاقی افتاده
جا خوردم چه یهو بحثش رو کشید
-نه عصبی نبود خودش از همین ورا رد میشد اومده بود یه سر اینجا
-اها خیله خب دخترم استراحت کن
-چشم مامان
-شب خوش
-شب تو هم بخیر مامان اون لامپه رو هم خاموش میکنی بی زحمت
-باشه دخترم
-مرسی
با رفتن مامان گوشی رو از داخل کیفم بیرون اوردم پنج پیام و سه تا میس کال نگاه کردم همه از طرف سهیل بود
توی همون لحظه سهیل زنگ زد قبل از اینکه جواب بدم گوشیم خاموش شد
چه بهتر بدون روشن کردن گوشی رو تو شارژ گذاشتم و خوابیدم....



مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

رمان مرا به یاد آر 12. سایه اومده بود واسه ادامه ی بسازیم یه دریا به عمق یه عشق




مرا به یاد آر قسمت 3

مرا به یاد آر اجازه نداد ادامه ی حرفم کرده بود به جز صدای اروم نفسهای سایه




مرا به یاد آر 11

مرا به یاد آر یه تظاهرِ ولی تا به خودم بیام شیفته ی همین تفاوت به سمتم ادامه




مرا به یاد آر 10

مرا به یاد آر 10. یه پوزخند عصبی اومد گوشه لبم و دوباره ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم




مرا به یاد آر قسمت هشتم

مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز




مرا به یاد آر قسمت چهارم

مرا به یاد آر نفس عمیقی کشیدم و ادامه بستنیمون رو میخوردیم که صدای خنده ی شخصی آشنا




مرا به ياد آر 9

رمان مرا به ياد آر یاد دانشگاه بخیر به بهونه ی ثبت نام تو دانشگاه و ادامه ی تحصیل و




برچسب :