رمان ادریس 9
سلام مادر
مادر با دلخوری گفت : نادیا این چه حرفی بود که ادریس به پدرت زده مگر تو با او چه رفتاری کردی که او فکر کرده تو در دیوانه خانه بزرگ شدی ؟
نه مادر من و ادریس شوخی می کردیم من مثلا داشتم به دیوانه خان زندگ می زدم که بیاید او را ببرد . ادریس به آشپزخانه رفت ، من هم شماره خانه را گرفتم و ادریس که فکر کرد من به دروغ با تلفن صحبت می کنم برای خنده گوشی رو از من گرفت و گفت : الو دیوانه خانه که پدر گوشی را جواب داده بود . باور کنید که این فقط یک شوخی بود . مادر از ظرف ادریس از پدر عذرخواهی کنید . ادریس خیلی ناراحت است و التماس می کند که شما او را ببخشید .
نادیا گوشی رو بده به ادریس اگر شوخی بود او که نباید ناراخت باشد .
- نه مادر ادریس دارد گریه می کند و نمی تواند با پدر صحبت کند او خیلی پشیمان است .
ادریس شکلک در می اورد و مادر اصرار داشت پدر با او صحبت کند . گوشی را به طرف ادریس گرفتم و گفتم : بیا پدرم با تو کار دارد .
ادریس نفس صداداری کشید و به سمت تلفن آمد پایش را محکم روی پایم گذاشت هرچه تلاش کردم نتوانستم پایم را از زیر پایش بیرون بکشم . با انگشت به ادریس کوبیدم او در حالی که با پدر صحبت می کرد سرش را تکان داد و دستش را به نشان صبر کردن بالا برد .
ادریس گوشی را سرجایش گذاشت با تمام توانش پایم را فشار داد و گفت : نادیا هنوز به تو یاد ندادند میان حرف دیگران نپری ؟
لبخند اجباری زدم و گفتم : مگر تو حرف زدن هم بلد هستی و من نمی دانستم .
ادریس که رفت روی زمین نشستم و پایم را در دست گرفتم خودم را تکان تکان می دادم که دوباره با خنده آمد . این ورزش برای تقویت ماهیچ های کمر خیلی خوب است . خنده ندارد تو هم بیا ورزش کن .
- این ورزش برای برطرف کردن درد پا هم خوب است ؟
- پیرمرد تو پایت درد می کند . من می دانستم که تو یک عیبی داشتی که خوانده ات تو را به من انداختند تو خودت نمی توانستی تشکیل زندگی بدهی .
ادریس سرخ شد به اتاقش رفت با سر و صدایی که می امد متوجه شدم او باز می خواهد از خانه بیرون برود سریع آماده شدم به محض بیرون رفتن ادریس به دنبالش برای دیدن آن دختر که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن آرامش پیش او می رود راهی شدم . ادریس از شهر خارج شد و کنار کوهی از ماشین پیاده شد و در حالی که با تلفن صحبت می کرد به گوه نگاه کرد . مثل این که برای دیدن کسی بالای کوه لحظه شماری می کند .به ارتفاع کوه نگاه کردم باید به دنبال ادریس از آن بالا می رفتم .و تکلیفم را با دختری که در ذهن مرد رویاهایم بود مشخص می کردم . با احتیاط پشت سر ادریس شروع به بالا رفتن کردم . ادریس زودتر از من به بالاترین نقطه ی کوه رسیده بود . پشت تخت سنگی مخفی شدم و همانطور که نفس نفس می زدم و استراحت می کردم به او که بی قرار شده بود و پشت سرهم نفس های عمیق می کشید نگاه کردم . ادریس به لبه کوه نزدیک شد و دست هایش را به طرفین باز کرد و شروع به فریاد کشیدن کرد . فریاد هایی جیگر سور که دل سنگ را آب می کرد . آن قدر نعره کشید که صدایش تغییر کرد و دورگه شد . بعد روی زمین زانو زد و دستهایش را چهار ستون بدنش کرد و مثل شیری خشمگین چندین بار فریاد کشید و یمی از دستانش را مشت کرد و روی زمین کوبید و با التماس سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت : چرا ؟ آخر چرا ؟ مگر من با بقیه چه فرقی دارم ؟ مگر من حق شادی ندارم . حق عاشق شدن ندارم ، نباید یک روز خوش داشته باشم ؟ چرا نباید با کسی که دوستش دارم زندگی کنم ؟ چه روز های سختی که داشتم و به امید عشق آنها را پشت سر گذاشتم اما او من را دوست ندارد و به خاطر گناه نداشته ام همیشه حرفی برای تحقیرم دارد و باید مورد بی مهری اش قرار بگیرم. تاوان کدام گناه را پس می دهم ؟ کدام حماقت ؟ کدام اشتباه ؟ من می خواهم مثل بقیه آدم ها زندگی پر محبتی داشته باشم . چرا میان این همه آدم فقط قلب من باید بشکند و چشمانم گریان باشد و مثل پاییز برگ های زندگیم زرشود و به زمین بریزد ؟ پس چرا زنده ام ؟ من می خواهم دوستم داشته باشد ، خواسته بزرگی است ؟ آخر من هم نفس می کشم و راه می روم . قلبم باز به خاطر او شروع به تپیدن کرده و رنگی گرفته . چرا باید این رنگ سیاه باشد و من به خاطر او نفس بکشم ؟ از عشق بیزار شدم از خودخواهی های او بیزار شدم . این همه سهم من از زندگی بود ؟ این جوانی من است ؟ نگاه کن جوان هستم اما کوله بارم فقط غم و تنهایی است .
ادریس با هق هق در گریه اش ادامه داد : به کی شکایت کنم که شاد در زندگی ام آرامشی به وجود آورد ؟ چرا باید زیر نگاه و سکوت سسنگین دیگران خرد شوم و حتی برای سکوت شان جوابی نداشته باشم .
شانه های ادریس شروع به لرزیدن کرد و به حالت سجده سرش را روی سنگها گذاشت و با صدای بلند شروع به آه کشیدن کرد و میان گریه هایش گفت : من لیاقت هیچ کدام از این ها رو ندارم ؟ این سرنوشت است یا بازی غم انگیز که باید در شکنجه کند زمان زجر بکشم و منتظر جدایی از کشی باشم که قلبم را برای همیشه به او سپردم . آخر چرا باید تنها بمانم .و با غم زندگی کنم .
ادریس ساکت شد اما صدای گریه اش در فضا پیچیده بود و چندبار منعکس می شد و اه های سوزناکش تمامی نداشت اشک هایم را که بی اختیار سرازیر شده بود پاکرکردم . و به اطراف نگاهی انداختم . همه چیز زیبا و تمیز بود . و فکر می کردم با دراز کردن دستم به سوی آسمان آبی می توانم آن را در چنگم بگیرم و مثل پرنده ای پرواز کنم . ادریس بهترین جا را برای پیدا کردن آرامش انتخاب کرده بود و می دانست این سنگ ها و آسمان محرم اسرارش هستندو غم هایش را حفظ می کنند وقتی به ادریس نگاه کردم او رفته بود به مسیر برگشت نگاه کردم . ادریس نیمی از راه را پایین رفته بود . به آرامی و با ترس از راهی که به نظر غیرممکن می امد پایین رفتم . هنگام بالا آمدن این ترس را نداشتم و برای برگشت بع مشکل برخورد کرده بودم . با استرش پاهایم را روی تخته سنگ میگذاشتم گاهی پایم از روی آنها سر می خورد و چند لحظه ای بی حرکت می ماندم . زمانی که دیدم ماشین ادریس که از آن فاصله کوچک شده بود دور شد اضطرابم بیشتر شد و روز به آخر می رسید که موفق شدم و به پایین کوه برسم. به خانه برگشتم . با خستگی به اتاقم رفتم و بی طاقت خودم را روی تخت انداختم صبح روز بعد ادریس به خانه بازگشت و با عصبانیت از کنارم که روی پله ها نشسته به اتاقش رفت و در را محکم بهم کوبید ساعتی بعد عمارخان به بهانه خرید به خانه مان آمد بعد از احوال پرسی کناری نشست و پرسید : ادریس کجاست ؟
در اتاقش است .
با صدای بلند ادریس را صدا کردم اما او فکر می کردم که من قصد فریبش را دارم هرچه ثدا کردم جواب نمی داد ناچار به اتاقش رفتم و او کلدان گلی را در دستش گرفت و گفت : تا سه می شمارم اگر نرفتی پرتاب می کنم .
ادریس پدرت پایین منتظر توست .
من گول نمی خورم 1....2....3
گلدان را پرت کرد به دیوار خورد و تکه تکه شد .
- نیا به جهنم اما حق نداری وسایل خانه را بشکنی .
در را محکم بهم کوبیدم و از پله ها پایین امدم .
با خنده گفتم : خب عمارخان چه خبر ؟ چرا در این مدتی که ما ازدواج کردیم مهدیده خانم به دیدن ما نیامده . من خجالت می کشم از بس که مزاحم شدم . الان هم کلی تعجب کردم که شما به ما افتخار دادید و به اینجا آمدید . همه یشه فکر می کردم که شما مارا لایق نمی دانید .
نه نادیا جان ما از دیدن تو خوشحال می شویم اما این خانه برای ما غیر قابل تحمل است . همه جای این خانه نشانی از یاسین دارد و مهدیده با آمدن به این جا تا جند روز غمگین است . تو هنوز هم با ادریس مشکل داری ؟
نه نه باور کنید .
نادیا ؟
بله عمارخان ادریس خیلی بداخلاقی می کند شب ها دیر به خانه می اید و گاهی هم اصلا به از خانه بیرون نمی رود . البته من هم در این امر مقصر هستم دلم می خواهد جواب حرف ها و کار های بد ادریس را بدهم و او را بیشتر عصبانی کنم .
تو را کتک هم می زند ؟
نه نه مگر او دست بزن هم دارد ؟
نه فقط می خواستم بدانم که تو او را تا چه حد عصبانی می کنی ؟
اما همیشه ادریس شروع به دعوا می کند .
- الان چه کار می کند ؟
- تو اتاقشه
- عمارخان بلند شد تا به اتاق ادریس برود ، گفتم : خواهش می کنم به او نگویید من پیش شما درد دل کردم .
نه دختر ، من می خواهم بروم ببینم او چرا پایین نیامده . عمارخان از پله ها بالا رفت در دلم دعا می کردم گوش ادریس را
بگیرد و او را کشان کشان با خود پایین بیاورد تا ادریس از من عذرخواهی کند .
اما صحبت آنها طولانی شد و از سر کنجکاوی ظر شیرینی را برداشتم و به اتاقش رفتم ضربه ای به در زدم .
عمارخان گفت : الان نه نادیا برو پایین .
در دلم غوغا برپا شد .
این خانواده عجیب به نظرم غیرعادی می امدند و سعی می کردند ادریس را برای زندگی ارام نگه دارند و حرف های مخفیانه شان تمامی نداشت . عمارخان آن همه من را دوست داشت چرا نگذاشت وارد اتاق شوم . اهسته صحبت می کردند طوری که صدای شان را از پشت در هم نمی شنیدم .
در سکوت کناری نشسته بودم که عمارخان از پله ها پایین امد و روبه رویم نشست . چشمانش ان برق محبت را نداشت و کمی عصبی به نظر می رسید . عمارخان حال ادریس خوب است ؟
- بله خوب است من امده بودم تا به شما بگویم ارمیدا برای فردا شب شما را به خانه اش دعوت کرده است و اگر دوست نداری به آنجا نرویم .
- من که مخالفتی ندارم عمارخان این به ادریس بستگی دارد من با ارمیدا خانم مشکلی ندارم . و فقط در زندگی با ادریس شکست خورده اما آنها که با هم دشمن نیستند .
- چرا هستند انها با هم دشمنی دارند .
- من تصمیم را به عهده خود ادریس می ذارم .
- آرمیدا آمده تا زندگی تو را از بین ببرد .
- عشق من وادریس بیشتر از این حرف ها دوام دارد که با یک دشمنی آشکار از بین برود .
- تو این حرف را از صمیم قلب می زنی ؟
- عمارخان خب من ... دروغ نمی گویم دوست ندارم ادریس با او دست می دهد و شوخی می کند .
- علت تمام این بداخلاقی هایی که می کنی این است ؟
- من ! من که بداخلاقی نمی کنم این ادریس است که فریاد می کشد و با مشت به شیشه می کوبد لیوان پرتاب می کند گلدان می شکاندو من باید تمام اینها را تحمل کنم . از صبح تا شب این خانه را تمیز کنم ادریس که می آید یه راست به اتاق خوابش می رود تا روز بعد بیرون نمی آید و من را در اتاقش راه نمی دهد . دو روز تمام در خانه مادرم بودم و اصلا نپرسید کجا بودی ؟ من را تنها می گذارد و با دیگران به خوشگذارنی می ورد بدون این که بداند من چه کار می کنم . شما هم اگر باشدی اعتراض می کنید . ادریس اسمش در شناسنامه ی من است اما خودش برای کس دریگری است . ادریس که من را دوست نداشت چرا برایش به خواستگاری من آمدید و او را مجبور به ازدواج کردید .
- ببین نادیا تو هم ادریس را پذیرفتی با همه شرایطش ما تو را مجبور نکردیم که حالا با خشم با من صحبت می کنی .
- بله عمارخان حالا هم پشیمان نیستم اما اریس زندگی را برای خودش سخت می کند . و مظلومانه خودش را کنار می کشد و همه تقصیر ها را به گردن من می اندازد .
- کی به تو گفته که ما تو را مقصر میدانیم .
- وقتی می گویید علت این همه بداخلاقی هایی مه می کنی و یا ان نگاه های مردد که به من می اندازید همه نشان از ....
- نه نادیا باور کن .
ساکت به عمارخان نگاه کردم و او سرش را به علامت تایید تکان داد و نفس راحتی کشیدم و گفتم : ما هنوز خیلی جوان هستیم و از این مشکلات برای مان پیش می اید متاسفم اگر بد حرف زدم و کمی تندروی کردم . من و ادریس با هم مشکلمان را بر طرف می کنیم . شما هم بفرمایید میوه و شیرینی بخورید .
عمارخان با صدای بلند ادریس را صدا زد و او با بی حالی از پله ها پایین آمد و کنار پدرش نشست و شیرینی کوچکی در دهانش گذاشت .
- ادریس من چه جوابی بدهم ؟
- در چه مورد ؟
- در مورد آرمیدا به مهمانی او می آیی ؟
- اگر نیایم او فکر می کند که من هنوز به او فکر می کنم و به خاطر قرار از عشق او تحمل رو به رو شدن با او را ندارم .
- نادیا هم مشکلی ندارد و با تو همراه می شود درست است نادیا ؟
- بله عمارخان .
- ادریس تو حق نداری در این مهانی با آرمیدا شوخی کنی و بخندی تو الان یک مرد تاهل هستی و این رفتار در شان تو نیست . من آن روز خیلی ناراحت شدم که تو آن طور با آرمیدا گرم گرفته و نادیا را فراموش کرده بودی .
- من هیج وقت نادیا را فراموش نمی کنم او خودش در صحبت ها شرکت نمی کند . مثل آدم های عقب مانده ساکت می نشیند و ما را تماشا می کند و یا به حای دیگری می رود .
- نمی دانم با اقوامتان در چه موردی صصحبت کنم . تا می فهمم موضوع صحبت چیست آن را عوض می کنند و من می ترسم حرفی بزنم که اشتباه باشد و این طوری آبروی خانواده ی شما را ببرم .
- تو دختر فهمیده ای هستی . ادریس بلند شو کنار نادیا بشین و از او عذرخواهی کن .
- چرا عذر خواهی کنم ؟ چون نادیا هم می خواهد از تو عذرخواهی کند .
عمارخان دستش را مشت کرد و به شوخی به ادریس نشکان داد و ادریس کنار نشست و در حالی که دستش را روی شانه ام می گذاشت گفت : پدر شما ما را نگان نکنید تا ما از هم عذرخواهی کنیم .
عمارخان صورتش را به طرفی گرفت و گفت : نمی توانم شما را تنها بگذارم چون می ترسم دوباره با هم دعوایتان شود .
ادریس لب هایش را به گوشم نزدیک کرد و گفت : - هیج وقت از تو عذرخواهی نمی کنم. و بعد محکم موهایم را کشید . از فرصت استفاده کردم و گفتم : من هم همین طور تو کی هستی که من از تو عذر خواهی کنم و با انگشت در چشم ادریس کوبید م .
ادریس دستش را روی چشمم گذاشت و ناله ای کرد .
- چی شد ؟
- هیچی پدر خاک بی وفا به چشمم رفته و چشمم را می سوزاند .
- پدر من و ادریس دیگر با هم مشکلی نداریم و از لطف شما ممنونیم .
ادریس لبخند تصنعی زد و دستش را از روی چشمش برداشت. عمارخان بعد از این که کلی نصیحتمان کرد رفت .
ادریس هنوز کنار در برای بدرقه عمارخان ایستاده بود که به اتاقم برگشتم .
- نادیا باید هم مثل یک موش در آن اتاق مخفی شوی .
- ادریس مزاحم نشو من می خواهم بخوابم .
- چی شد امشب غذا نمی خوری ؟
- نه می ترسم مثل تو چاق و بداندام بشم .
- همان بهتر که مثل یک چوب خشک باشی و آن طوری راحت تر می شکنی .
- بله اینطوری بهتر است حداقل جنازه ام روی دوش دیگران سنگینی نمی کند و گلی فحش نمی شنوم و مردم پشت سرم خدابیامرز می گویند .
- تو بمیر نادیا من خودم تو را تا گور بدرقه می کنم .
- ادریس دوست داری وقتی مردی من برایت چی خیرات کنم طناب کوهنوردی خوب است ؟ مردم بروند ان بالا و برایت فاتحه بفرستند ؟
- نه چسب زخم بده تا روی انگشتان پایشان بزنند و چند روز در رختخواب بمانند .
- واقعا ادریس آن وقت چند روزی آرام و بی دردسر می توانم راحت بخوابم .
- نادیا من به تو پیشنهاد می کنم وقتی خواستی برای همیشه آرام و بی دردسر بخوابی با خودت تله موش ببر تا موشها و حی.وانات را در آن به دام بیندازی .
- نه ادریس من فکر کردم عکس تو را کنارم بگذذارم تا آنها فرار کنند .
صدای خنده ریز ادریس را می شنیدم و خودم هم خنده ام گرفته بود . حالا اگر تو دلت برای من تنگ می شود چرا بهانه می آوری
- نه ادریس من هر وقت دلم برایت تنگ شد خودم به دیدنت می ایم جهنم و جلوی در ان می ایستم .
- نه این کار را نکن همان یه ذره آبرویی هم که دارم با دیدن تو می رود و همه مردمی که در صف ایستادند داوطلب میشوند و خودشان را در آتش می اندازند .
جوابی برای گفتن نداشتم و ادریس در حالی که می خندید به اتاقش رفت .
صبح روز بعد ادریس هنوز خواب بود که برای خریبد بیرون رفتم زمانی که برگشتم چون فکر می کردم او خواب است آرام از پله ها بالا رفتم . ادریس کنار اتاقم زانو زده بود و از جا کلیدی داخل اتاقم را نکاه می کرد آرام پرسیدم . چیزی می بینی ؟
او هم ارام جواب داد : نه جایی معلوم نیست .
ادریس با چهره جالبی به طرفم برگشت و بعد چهار دست و پا به سرعت به اتاقش رفت و در را بست
عمدا بلند خندیدم .
نزدیک عصر بود که ادریس از اتاقش بیرون آمد و جولی تلوزیون نشست و با پروری گفت : باید قفل در را عوض کنم و یک فقل بزرگ تر بخرم .
.
مطالب مشابه :
رمان ادریس برای دانلود
اینم از رمان ادریس تقدیم به عسل رمان ادریس mina mahdavi nejad ، رمان برای کامپیوتر و موبایل.
رمان ادریس 4
دنیای رمان - رمان ادریس 4 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان برای کامپیوتر و موبایل.
رمان ادریس 9
به جمع رمان خوان های رمان برای کامپیوتر و موبایل. که فکر می کردم ادریس برای چیدا کردن
رمان ادریس 5
بزرگترین وبلاگ رمان برای کامپیوتر و موبایل. بودم و منتظر ادریس برای بدن کتش چشم
رمان ادریس 1
بزرگترین وبلاگ رمان رمان برای کامپیوتر و موبایل. به آرامی بلند شدم و برای ادریس که
رمان ادریس 18
رمان برای کامپیوتر و موبایل. بله آقا ادریس برای من هم افتخاری بود اما رمان ادریس mina mahdavi
رمان ادریس 7
به جمع رمان خوان های ایران رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای آرامش من چه
رمان ادریس 3
رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گرفتن امین به طرفم اومد و در رمان ادریس mina
رمان ادریس 2
رمان برای کامپیوتر و موبایل. باشد مادر اگر ادریس برای بردنم آمد با او چیز رمان ادریس mina
رمان ادریس 11
رمان برای کامپیوتر و موبایل. ادریس برای گردگیری آن قدر این طرفو آن طرف رمان ادریس mina
برچسب :
رمان ادریس برای موبایل