نمایشنامه طنز

خنده ای با طعم گریه

 نویسنده : حسین حق شنو

 

صحنه: نمایی است از یک کلاس در یک دانشگاه روی سن کلیه امکاناتی که میتواند تماشاگر را متوجه

سازد که مکان،یک کلاس درس است روریست. در قسمت ورودی تابلویی کوچک که نشانگر شماره

کلاس است دیده میشود. اوایل ترم است ، صندلی ها خالی بوده و هیچ کس سر کلاس حاضر

نیست.آرام آرام نور صحنه را روشن میکند.پس از چند لحظه پیرمردی وارد صحنه میشود.

پیرمرد:هوهو...منو دست میندازی ، به من دروغ میگی، ای بی همه چیز... من خودم ختم این کارا

هستم ، اونوقت این یه الف بچه منو دست میندازه....قدیما بزرگا یه احترام عظت خاصی داشتند....صبر

کن ببینم { به شماره کلاس نگاه میکند} مگه اینجا کلاس 301 نیست؟.... مثل اینکه درسته... از قرار مثل

 اینکه مشکل کلاس نیست، ... مشکل جای دیگه ایه... یام میاد اون موقع ها با نیچهو لئوناردو سر اینکه

کودوممون زودتر برسیم سر کلاس ، باهم مسابقه میدادیم... اما الان چی .. وسط ترمه هنوز کسی به

خودش اجازه نداده که بیاد دانشگاه حداقل ثبت نام بکنه..... خداروشکر که دیگه همچی اینترنتی شده

هو ، دوستان دیگه رقبتی برای اومدن به دانشگاه رو ندارن... درواقع خودشون درخانه ثبت نام اینترنتی

میکنن ، خودشون کلاس اینترنتی برگزار میکنن ، مدرک اینترنتی میگیرند،... خوب دیگه چه لزومی داره

که بیان دانشگاه ،... خوب همونجا تو خونشون بشینن ور دل مامان باباهاشون ، از فرکانس ماهواره

همسایشون سریال های هالیودی ببینن دیگه.... ای بابا .. منو بگو داری واسه کی حرف میزنی ؟ ...

کدوم گوش؟... کو گوشه شنوا؟....

{در این لحظه یوسف وارد صحنه میشود و بدونه توجه به پیرمرد بر روی یکی از صندلی ها مینشیند.}

پیرمرد:{ به صورت طلبکارانه} سلام پسرم ... ببخش ، حواسم نبود که شما  تشریف آوردید....{یوسف به

 زور سرش را برای پیرمرد به نشانه سلام تکان میدهد.}

پیرمرد: میشه خودتو معرفی کنی؟

یوسف : یوسی هستم داداش .. یوسی پاکوتاه..

پیرمرد: احسنت... چه اسم باوقاری...فقط فکر نمیکنید که برای این حیکل نحیفتون یکم کوچیک باشه؟

{ از قرار یوسف یک آدم درشت حیکل و قدبلندی است.}

یوسف: دیگه دیگه... ما همینیم داداش.

پیرمرد : پسرم شما نمیدونی که چرا اینجا شبیه به خانه ارواح شده ؟

یوسف: ببین جیگر بچه ها هنوز درگیر حال و هوای تابستونن....از خوشی زیاد زدن به کوهو دشت و صحرا.

پیرمرد: خوب شما چرا به این بدن نحیف خودتون زحمت دادین اومدین کلاس؟ شما هم مرفتید دمبال عشق و حالتون دیگه...

یوسف:ببین، نشد دیگه ...{اشاره به دخترا}بالاخره دوستان باید رقبتی داشته باشن که بیان دانشکاه..

پیرمرد: ببین یوسی جان.. آدم باید تو زندگیه خودش هدف داشته باشه، یادم میاد دوست وفادار من ، کریکسیوس همیشه میگفت: انسان بی هدف یعنی مرده متحرک....

یوسف:حتما اون دوست شریفتون اون موقع داشته رو مخ یه دختر کار میکرده که اون حرفارو زده...والا عمرا همچین حرفی میزد....

پیرمرد: صبر کن ببینم منو مسخره میکنی؟ ها؟ آی مردم ، میبینید چگونه من رو به مسخره گرفته؟ کدوم

عقل سایمی باور میکنه که این ابلح دانشجو باشه ...{ قلبش میگیرد و به زمین می افتد}

آی ..آی ..قلبم ...به دادم برسید.....

یوسف : { کمی میترسد و تضاهر به پشیمانی میکند} باشه آقا شما راست میگی ... بیخیال... الان باتریش در میاد از کار میوفته اوموقت بیا حالا جمعش کن .

پیرمرد: {با زحمت زیاد از جا بلند میشود} ولم کن آقا بزار حرفمو تموم کنم .... کدام روزنه ای باید این انگل رو از جامعه دانشجویی پاک کنه ......آیا اینه استحقاق شما....؟

{ در همین هنگام استاد وارد کلاس میشود}

استاد: چی شده پدر جان ..... اینجا چه خبره؟

پیرمرد: چیه؟ چرا اومدی؟ حتما تو هم اومدی دوستان عزیزتر از جانت اینجا تنها نباشن ..ها؟{منضورش دخترا بود}

استاد: نخیر جانم ...بنده استاد این کلاسم... اومدم شمارو همراهی کنم..بفرما پدر جان...بفرما بشین.

پیرمرد: هوهو !!!!...استاد!!! {میرود و سر جای خود مینشیند}استاد .بفرمایید...در خدمتیم.

استاد : مثل اینه طبق معمول کسی نیومده..

یوسف: دارن برای سلامتی شما دعا میکنن استاد..{با خود میخندد}

استاد{ نگاه بدی به او میکند تا او لال شود} ای کاش بهشون میگفتی ، برای خودشون دعا کنن .. چون اگه ایجوری پیش برن حالا حالاها اینجا مهمونن.

{قابل ذکر است که یوسف کلا از اول که اومد یه بند با گوشی خود ور می رود..} {یهو گوشی یوسف به صدا در می آید}

یوسف: استاد اس ام اس اومد..... {با خوشحالی} استاد استخدامیه استاد.. آقا کارخانه چوس و فیل

اس ام اس داده که به علت پیر شدن فیل های خودش نیاز به همکاری داره... نوشته ، با توجه به سوابق

 درخشانه شما در این زمینه ، از شما دعوت میشود که برای استخدام تشرف بیارید.{ دوباره میخندد}

استاد: فکر میکنی خیلی بامزه ای ؟ موقع نمره گرفتن هم همین قدر بامزه باش...

یوسف : بله استاد یادم میمونه..{خنده ملیحی میکند}

پیرمرد: ببر ... خاک بر سرت کنن ...میخندی؟ استادو مسخره میکنی..؟ واقعا متاسفم....{ رو به استاد} استاد ..بفرمایید...

استاد : {سرش را به نشانه تاسف تکان میدهد}آقایون ، این کارایی که دارین میکنید در شان شما نیست..شماها باید{ یهو گوشی پیرمرد زنگ میخورد}

 پیرمرد: { گوشی را به زحمت قطع میکند} استاد ببخشید ...

استاد : بله داشتم میگفتم....شماها الان دیگه باید....{ دوباره گوشی پیرمرد به صدا در می آید}

پیرمرد: { گوشی را قطع میکند و روی سایلنت میگزارد}استاد معذرت میخوام... گذاشتمش روی سایلنت...

استاد: من فقط یک بار دیگه صدای گوشی تو این کلاس بشنوم ....خودم میدونم با شما....واقعا که..

{ یهو گوشی استاد به صدا در می آید} الو تو کلاسم جانم ..بعدا تماس بگیر ... الان وقت زنگ زدنه؟ { گوشی را قطع میکند}

استاد: بله دوستان ، داشتم میگفتم.. شماها الان باید...

پیرمرد: { اشاره به تلفنش میکند} استاد ببخشید این اسب بازم زنگ زد... من یه لحظه برم بیرون  الان میام...

استاد : بفرما پدر جان ..بفرما..{پیرمرد بیرون میرود} اگه گذاشتید حرفمو بگم... بله داشتم میگفتم.... شما حد اقل گوش بده پسر جان...شماها الان باید...

{ در همین لحظه بایرام سر خود را پایین می اندازد و وارد کلاس می شود و. بدونه توجه به اینکه استاد سر کلاس است شروع میکند به حرف زدن}

بايرام : اه ددون هي . {رو به تماشاگران با لحجه تركي فارسي }اد من چقدر ديگه بايد اين پله هارو بالا

 پايين برم ..هي گديم گلديم ...گديم گلديم...اد من نقد ديگه بايد برم بيام ؟؟1000دنه امضا بايد بگيرم.آقا

 بيليسن من من نديم؟ ديم كي ، اصلا نيازي نيست بريد دمبال فاغ تحصيلي تون ...كار كه نيست .. بزار

همونجا بمونه خاك بخوره....والا مثل من بدبخت ميشيدا..خود دانيد...ها ...يادمدان چيختي....آقا  الان

 اومدم اينجا قراره يه استاد بياد اينجا تا آخرين امضامو ازش بگيرم...نميدونيد چه اخلاق گندي داره...اصلا حوصلشو ندارم...

يوسف: خوشتيپ...{ با ادا به او ميفهماند كه استاد سر كلاس است ..اما اون بازم نمي فهمد.}

بايرام:سس المه اد...چس ترم.....ها....داشتم ميگفتم ... اين استاد يك آدم يه دنده و ...

استاد: قرقروهو ..لجبازو....بازم بگم؟

بايرام:آفرين دقيقا درسته ... تو فكر كنم ترم 1 نيستي ....فكر كنم ترمه......{در همين لحظه براي اولين بار

 برمي گردد و ميفهمد كه استاد سر كلاس است.}واي ددم واي ...خراب كردم.... الان درست ميكنم ...بله

 داشتم ميگفتم ... قادره با يه انگشت اين دانشگارو بچرخونه ... همينئ استاد همين استاد ... همين

 استاد..آرزومه تو اين روزاي آخر بتونم ببينمش .... اين دستشو ببوسم... اا ... استاد شما اينجاييد بزاريد اين دستتونو ببوسم...

استاد: خفه شو آقا ... مزه نريز... اينجارو با تويله اشتباه گرفتي مثل اينكه....بيرون آقا.... بيرون.

بايرام : استاد ببخشيد .... اگه شما ميدونستيد كه من در چه وضعيتي هستم هرگز اينجوري نميگفتيد...

لستاد : هرچي باشه آقا ... قرار نيست كه آدم از آدميت خارج بشه آقا ...معلوم نيست شرم و حيا كجا رفته...

بايرام : استاد پشگل خوردم.... بور كنيد تحت فشارم.... استاد دركم كنيد..

يوسف: عزيزم تحت فشاري خوب برو دستشويي..

استاد:مزه نريز آقا ... مزه نريز..

بايرام:استاد بزاريد دستتونو ببوسم..

استاد : خيلخب آقا نميخواد...

بايرام: استاد ميشه اين امضاي آخرو بزنيد تا ديگه مزاحمتون نشيم؟

استاد: ههم.. برگه تصويه.... حالا كه يه 2هفته رفتي ..اومدي .. اوموقت ميفهمي بي ادبي يعني چي...

بايرام: استاد بخدا اگه امضا نكنيد من كارم لنگ ميمونه... بياهو يه مردانگي بكنيد و اين برگرو يه امضا بزنيد تا من خلاص بشم...

استاد: {كمي او را نگاه ميكند} ميدوني دلم براي تو نمي سوزه... به حال خونوادت ميسوزه كه تورو با

هزار آرزو فرستادن اينجا .. اوموقت نميدونن پسرشون اينجا داره چيكار ميكنه.... بيا.. اينم امضا ... برو ولي...

بايرام  : {كاغذ را سريع ميگيرد و نميگذارد استاد حرفش تمام شود}مرسي استاد خداحافظ...

يوسف: اد...صبر كن ببينم.. استاد هنو عرايضش تمام نشده...{ رو به استا} استاد بفرماييد.

استاد: ميخواستم بگم ببين پسر جان ناسلامتي داري فارغ تحصيل ميشي ...سعي كن به خودت بياي..

 بايرام{سري تكان ميدهد} باشه استاد... خداحافظ...

يوسف:اد...هوي...كجا ميري؟....يه نگاه به ساعتت بنداز... الان ديگه وقت ناهارو استراحتشونه... به خودت فشار نيار..

بايرام: مگه ساعت چنده.؟

استاد: وقت كلاس رو نگير آقا...يا برو ...يا اگه دوست داري بشين كلاس چهار چيز ياد بگير تا وقت ناهار اساتيت تموم بشه بعد برو..

بايرام:{كمي منو من ميكند}باشه استاد...ميشينم...{ ميرود اشتباحا سر جاي پيرمرد مينشيند...

استاد: خوب داشتيم چي ميگفتيم؟؟ حواص واسه آدم نميزارين كه...آها .. بله.. ببينيد بچه ها...شماها بايد...

پيرمرد:{يهو پيرمرد وارد ميشود}استاد ببخشيد مزاحمي بيش نبود... سريع ردش كردم... {ميرود كه سر

جاي خود بنشيند ، يهو متوجه ميشود كه بايرام سر جاي اون نشسته} ببينم ... مگه نميبيني من جام

 اينجاست... وسايلاي من روي اين صندليه؟ ها؟ برو سر جات آقا ... برو....

بايرام : باشه آقا....باشه.. چرا قاتي ميكني....{ در حالي كه ميرود جاي ديگري بشيند باخودش آرام

ميگويد}اين همه جا هست ....گير داده ميخواد همينجا بشينه.... واقعا كه..

پيرمرد: چي گفتي؟

يوسف: هيچي پدر جان داره دعا زمزمه ميكنه...

پيرمرد: آها...

استاد : خیلخب بچه ها ،حرف اضافه دیگه بسته ، لیستمو که نگاه میکردم ، نزدیکه به 20 نفر بودید ... اما از قرار معلوم دیگه کسی نمیاد ... این مهمونمونم اگه حساب کنیم میشیم 3نفر..

یوسف: {بلند میشود} خوب پس خسته نباشید .... بریم بچه ها...

استاد بشین سر جات آقا ... واقعا براتون متاسفم...اونور دارن  روز به روز چیزای جدیدتر میسازن  تا با 10بربر قیمت بچپونن به ما اونوقت  شما اینجا بشکن و بالا بنداز راه بندازین.... مشکل از بالا نیست جانم ....مشکل ار همینجاست ... از همین کلاسا ... باید خودتونو اصلاح کنید ، بجای اینکه ایقد نق بزنید.

یوسف : استاد ما که حرفی نزدیم... فقط گفتیم خسته نباشید همین.... تازه استاد، ما اصلا بشکن بلد نیستیم ... {باخود میگوید} حالا باز قر میگفت ، یه چیزی...

استاد : {به نشانه حسرت سر تکان میدهد} یه کاغذ بردارید اسامی تونو بنویسید لطفا.

{همه به هم نگاه میکنند}

همه : کاغذ!!!!!!!!!!!!

یوسف : بیدنه کاغذ ...ور  منه {هیچکس کس کاغذ ندارد} {یوسف به طرف استاد میرود } استاد یدونه کاغذ به من میدید؟ {استاد کاغذ میدهد} { یوسف در حال برگشتن میبیند که خودکار هم ندارد..} بچه ها خودکار دارین؟

همه: خودکار!!!!!!!!!

یوسف: { دوباره برمیگردد پیشه استاد ... قبل از اینکه درخواسته خودکار کند ، خوده استاد خودکار را آماده کرده بوده و خودکار را به یوسف میدهد....} {یوسف خودکار را میگیرد و بعد همه حاضرین تک تک اسم خودشون رو مینویسند و بعد کاغذ را به استاد میدهند.

استاد:

 

 

 



مطالب مشابه :


نمایشنامه طنز

نمایشنامه طنز. خنده ای با طعم گریه. نویسنده : حسین حق شنو. صحنه: نمایی است از یک کلاس در یک دانشگاه روی سن کلیه امکاناتی که میتواند تماشاگر را متوجه.




نمایشنامه طنز خیابانی : حامد بابا نامزد می شود

دانلود نمایشنامه های حامد مربوط صادق - نمایشنامه طنز خیابانی : حامد بابا نامزد می شود - دانلود نمایشنامه های حامد مربوط صادق / خیابانی و کمدی موزیکال / میان پرده - دانلود




نمایشنامه کمدی : قهوه خانه قنبر

شخصيت هاي نمايش : قهوه چي ( قنبر ). غضو. غلو سياه. مرد غريبه. بوشهر – دانشگاه خلیج فارس – دانشکده ادبیات – خداداد رضایی. تلفن 09177723280. صحنه : ( قهوه خانه




نمايشنامه طنز خانواده

گروه تئاتر ديما - نمايشنامه طنز خانواده - - گروه تئاتر ديما.




نمایشنامه طنز برای نیمه شعبان

گروه تئاتر ديما - نمایشنامه طنز برای نیمه شعبان - - گروه تئاتر ديما.




نمايشنامه طنز لري انديمشك 2

لُرِسّو(لرستان) - نمايشنامه طنز لري انديمشك 2 - فرهنگ،هنر،شعر ،داستان، تاريخ ، فیلم ، ویدئو کلیپ و موسیقی لری - لُرِسّو(لرستان)




داستان (نمایشنامه)طنز

داستان (نمایشنامه)طنز. چهار تا دوست كه ۱۵ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن.




"نمایشنامه و انواع آن"

گاهی نمایشنامه های كمدی حاوی پیام نیز می باشندكه ممكن است تلخ و گزنده یا حتی سیاه ... نمایشنامه های طنز یا هجوی كه بصورت بی بند وبار مسائل خانوادگی و غیر اخلاقی را




6.نمایشنامه بهورز نازی آباد

نمایشنامه طنز. بهورز نازی آباد. نویسنده: رضا عیسی آبادی. تابستان 1390. آدمها: بهورز . دختربچه. مش قدرت. قدم خیر خانم. حسنعلی. پسربچه. بازرس1. بازرس2. بازرس3.




نماییشنامه کوتاه کمدی : تست بازیگری

حریفی نیا : بله بله خانوم جان ...متوجه هستم ا گه امشب با پول نیام با ید تو دفتر کپه مرگمو بزارم ..بله بله .... اخه قربونت بشم من مگه ناخن هم کاشتنیه ؟ ای خداااااااااااااااا .




برچسب :