گربه را شب حجله کشتن
داده غزاله (در زبان کردی کاکه برای ادای احترام به برادر بزرگتر و داده به خواهر بزرگتر گفته میشود)
اسمش غزال بود اما تمام اهالی آبادی او را داده غزاله صدا میزدند. حتی فرزندان خودش به او نمیگفتند مادر بلکه او را داده صدا میزدند.
من تازه دوره تربیت مدرسی را تمام کرده و دبیر دبیرستان سرو آباد شده بودم، در دبیرستانی که من تدریس میکردم دختران دوقلوی داده غزاله ( سیب و سنوبر) از هر نظر نمونه بودند.
تعطیلات عید را به سنندج بر گشته و در میان خانوادهام گذراندم، هنگام بر گشتن به روستا تصمیم گرفتم برای سیب و سنوبر که ازشاگردان خوب کلاسم بودند عیدی بخرم. برای سیب رباعیات خیام و برای سنوبر دیوان حافظ را انتخاب کردم. به نظرم رسید برای تشویق خودشان و سایر شاگردان کلاس، کتابها را بعنوان جایزه و در حضور پدرشان به آنها هدیه کنم.
کلاس درس که تمام شد سیب را صدا زدم و گفتم، محمودی به پدرت بگو فردا بیاد مدرسه من کارش دارم.در حالیکه شرم میکرد گفت "خانم پدرم فوت کرده اما مادرم هست اگر اشکالی ندارد او بیاد".
بهش گفتم اشکالی ندارد به مادرت بگو بیاد و از بابت پدرت متاسفم.
روز بعد برای اولین بار غزال مادر سیب و سنوبر را دیدم، او لباس مردانه پوشیده بود، این برایم بسیار تعجب آور بود. در حقیقت اول فکر کردم که با یک مرد روبرو هستم. خودم را کمی جمع و جور کردم، اما به محض اینکه سلام کرد و دستش را بسویم دراز کرد به اشتباه خود پی بردم. در چهرهاش، صحبتهایش، حتی نوع راه رفتن و تُن صدایش، درد و رنج فراوانی را که بر او تحیمل شده بود به خوبی میشد درک کرد.
حالت و برخوردهایش خشک به نظر میرسیدند، انگار سعی دارد قدرت و برتری خود را بنمایش بگذارد. هر کسی برای اولین بار او را میدید بیگمان فکر میکرد با یکی زن لات و اوباش طرف است
اما غزال یک زن فهمیده و مؤدب بود که از سلطه و زور گویی مردها بیزار بود، او در اعتراض با بر خوردهای نادرستی که نسبت به او شده بود این شیوه را انتخاب کرده بود. در واقع او اعتراضی بود علیه سنتهای ظالمانه، رایج، پوسیده و ضد زن در جامعه.
همین یک جلسه دیدار با غزال باعث شد که با او دوست شوم و به خانهاش بروم. خودش و دخترهایش از اینکه من با آنها دوست شدهام خوشحال بودند. دختر سومش به اسم آهو هنوز در ابتدایی بود او هم از این دوستی خشنود بود. من هم از آشنایی با خانوادهیی که مردی در خانه نداشتند و راحت میشد با آنها رفت و آمد کرد خیلی خوشحال بودم.
یک روز تصمیم گرفتم که با غزال مصاحبهیی انجام دهم، حاصل این کار را در زیر میخوانید.
***
من: غزال جان در این مدت که با هم دوست شدهایم شما همیشه از درد و رنج و ستم زنانه صحبت میکنید از کی با این ستم آشنا شدید؟ منظورم این است که در چه سن و سالی شروع شد؟
غزال با پوز خندی حاکی از تمسخر: از همان دقیقه اولی که به دنیا آمدم.
من: میدانم جوامع تا کنونی بشری بر بستر ستم بر زن، تضعیف زن، پست کردن و خار نمودن زن و رواج قوانین وسنتهای مرد سالاری و ضد زن استحکام یافته و میدانم که به زن از لحظه تولدش تا پایان عمرش ستمهای گوناگونی تحمیل میشود. اما منظورم در مورد شما، زندگی شخصی خودت است.
غزال: وقتی که هفت ساله بودم باحسین پسر همسایهمان که هم سن و سال خودم بود بازی میکردم.
مادرم چشم غرهیی از همانهای که پدرم به او میرفت آمد و مرا به درون خانه صدا کرد
در حالیکه موهایم را میکشید گفت "نه بینم با پسرها بازی کنید دیگر بزرگ شده اید"
وقتی نُه ساله شدم داشتم برای بابایم از نردبان چای میبردم بالای پشت بام که پایم لیز خورد و از پله پنجم افتادم پایین، پدر و مادرم سراسیمه به سرم ریختند، پدر در گوشی چیزی به مادرم گفت، مادرم با سرعت شلوارم را از پایم در آورد و پاهایم را از هم باز کرد به آنجایم با دقت نگاهی کرد و رو به بابا کرد و گفت " نه الحمدالله"
من: مادرت چرا اینکار را کرد؟ که مبادا جای از بدنت سوخته و یا زخمی شده باشد؟
غزال با خنده: ای بابا کجای کارید؟ زخمی شدن و حتی مردن من به اندازه پرده بکارتم برای آنها اهمیت نداشت
من: من نمیفهمم! منظورت چیست؟ پرده بکارت چه ربطی به افتادن تو دارد؟
غزال: میان مردم این باور که اگر دختری از بلندی بیفتد امکان اینکه پرده بکارتش پاره شود زیاد است، وای به حال دختری که چنین حادثهیی برایش اتفاق بیفتد چون از صد نفر اگر ده نفر باور کنند که پرده بکارتش بر اثر افتادن پاره شده نود نفر دیگر میگذارند به حساب اینکه یا به او تجاوز شده و یا خودش را تسلیم مردی کرده است. در جامعه ما چنین دخترانی زندگی خوبی نخواهند داشت. اکثرشان را وادار به خود کشی میکنند و یا خودشان خود را حلق آویز میکنند.
من: میفهمم، ادامه بده
غزال: یازده ساله که شدم سینه هایم تازه برجسته شده بودند دلم میخواست آنها را به نمایش بگذارم. بخصوص وقتی پسرها از آنجا رد میشدند. یک روز بابام از مسجد که بر گشت نگاهی به آنها انداخت و در گوشی با مادرم نجوایی کرد، میدانستم راجع به سینههای من است اما نمیدانستم که مشکل چیست. شب مادرم پیراهنم را از پشت چاک داد و تکهیی به آن اضافه کرد تا گشاد تر شود و سینههایم نمایان نشوند.
وقتی سیزده ساله شدم مراقبتهای مادر بیشتر و کتکهای بابا کمتر شده بود. خودم هم در درونم احساس غریبی داشتم، موهای بعضی از قسمتهای بدنم بیشتر شده بود. شبها خواب حسین را میدیدم، در خواب او به سینههایم دست میکشید و سعی میکرد به جاهای دیگری از بدنم دست یزند. اما من مانع میشدم. در این حذ و لذت از ترس اینکه پدر و یا برادرانم سر برسند از خواب میپریدم
من: یعنی حتی در خواب هم اجازه نداشتی که از جوانیت لذت ببری؟
غزال: کاملا درست است من چون دختر بودم به هیچ وجهی اجازه لذت بردن از زندگی را نداشتم.
من: ادامه بده
غزال: هنوز پا به چهارده نگذاشته بودم که شبی دو مرد و یک زن مهمان ما شدند. یکی از مردها که حدود 45 سال بیشتر داشت با چشمانش تمام حرکات مرا دنبال میکرد و لبخند مرموزی بر لب داشت. برای اینکه بعدا مورد شماتتهای مادر و غرولندهای پدرم قرار نگیرم به اتاق دیگری رفتم و در تاریکی نشستم.
مدتی گذشت و ظاهرا حرفهای خصوصی آنها تمام شده بود که پدرم مرا صدا زد، برایم تعجب آور بود، بر خلاف همیشه پدرم با لحنی مهربانانه مرا صدا زده بود. "دخترم بیا پیش ما بنشین، نمیخواد بری اون تاریکی". هیچگاه اتفاق نیفتاده بود که پدرم مرا صدا بزند و پیش خودش بخواند و نوازشم کند. هیچگاه از پدرم مهربانی ندیدم با اینکه میدانستم که مرا دوست دارد اما هیچگاه از او خوشم نیامد.
من: آنها کی بودند و حرفهای خصوصیشان چی بود؟
غزال: اگر طاقت بیاری خودت میفهمی
من: باشه خودت بگو
غزال: چند روز بعد دو زن و چند مرد به خانه ما آمدند ، مادرم دو دیگ آب بار گذاشت که جوش بیایند، وقتی که آبها ولرم شدند چند تا زن آنها را به داخل یکی از اتاقها که برای پخت و پز از آن استفاده میکردیم بردند. مادر مرا صدا زد و برد همانجا، با عجله لباسهایم را از تنم در آورد و شروع کرد به حمام دادن من. جرات پرسش یک کلمه را هم به خودم ندادم. یکی از زنان غریبه با بقچهیی آمد تو، بقچه را باز کرد و مرا صدا زد و لباسهای نورا از آن بیرون آورد و تن من کرد همه این کارها در عرض بیست دقیقه و در سکوت کامل برگزار شد.
من: نکند تو سن 13 سالگی ترا شوهر داده بودند؟
غزال: بله همین طور است، دیگر فهمیدم که مرا شوهر دادهاند اما به چه کسی نمیدانستم. دلم پیش حسین بود و آرزو داشتم که شوهرم حسین باشد. اما این زنها غریبه بودند و من نمیشناختمشان و تازه ازفامیلهای حسین کسی آنجا نبود در نتیجه به چه کسی مرا شوهر دادهاند معمای شده بودم برایم.
من: یعنی با تو مشورت نشده بود که ترا دارند شوهر میدهند و تو اصلا اطلاع نداشتی که شوهر آینده تو کیست؟ اینکه وحشت ناک است!
غرال: وحشتناک؟ حکم مرگ آدم را صادر کنند از آن بهتر است
من: عاشق حسین شده بودی؟
غزال: نه اما حسین و خواهرش شعله همسایه ما بودند و من از بچگی با آنها انس گرفته بودم راستش نمیتوانم بگویم عاشق ولی دوست داشتم اگر قراره شوهر بکنم شوهری مثل حسین داشته باشم. البته همه اینها جزو خیالات خوش دوران کودکی است، آخر واقعا من هنوز بچه بودم.
من: خوب ادامه بده
غزال: تو تمام این مناطق هنوز رسم است که وقتی دختری را شوهر میدهند زنان و دختران آبادی برای خدا حافظی به خانه عروس دعوت میشوند. حدود یکساعتی مینشینند، در بعضی جاها بنا به وضعیت اقتصادی خانواده عروس و داماد نهار هم میدهند. رسم دیگر این است که ساقدوشهای داماد که آمدهاند عروس را ببرند مقداری هدایا مانند شانه، آینه بغلی؛ جوراب، گیر سر و نُقل با خود میاوردند که به این باز دیدکنندگان داده میشود. دیگر این روزها کسی این کارها را نمیکند اما دیدن و خداحافظی از عروس هنوز مرسوم است
نزدیکترین دوستان عروس بنا به در خواست خودش نزدیک او مینشینند و عروس میتواند از آنها در خواست کند تا ساعت حرکت پیشش بمانند و در آن دقایق آخرین درد دلها را برای هم باز گو کنند.
نزدیکترین دوست من شعله خواهر حسین بود. دست او را چنان محکم گرفته بودم که دو سه بار بهم گفت "چت شده پنجههایم را شکستی؟" من میدانستم که تنها شعله میتواند معمای من را حل کند و به خاطر همین دست او را ول نمیکرد که نکند ناگهانی برود.
وقتی فرصتی پیش آمد با عجله و هزار دلهره از شعله پرسیدم، شعله ترا خدا بگو من را به عقد چه کسی در آوردهاند؟ شعله با تعجب به من نگاهی کرد گفت "چطور نمیدونی؟" گفتم روحم هم خبر دار نیست "ولی مادرت همه جا شایع کرده که تو رضایت کامل داشتهاید!" مادرم دروغ گفته حالا بگو کیست ترا خدا زود باش "میگویند اسمش رستم است اهل سروآباد مریوان است یک روز با ما فاصله دارند. مادرم میگوید پارسال زنش فوت کرده و 2 بچه هم دارد. همان آقای که دو سه شب پیش آمده بودند خونهتان برای خواستگاری"
تمام تنم لرزید و آن شب را به خاطر آوردم، قیافهاش از بابام هم پیرتر نشان میداد. با چشماهایش تمام حرکات مرا داشت کنترل میکرد ریخت و قیافه خوبی هم نداشت مثل یک غول بی شاخ و دم بود، از همان شب از او ترسیده بودم.
از اینکه زن چنین پیر مرد بی ریخت و قوارهیی میشوم حالم بهم خورد، شعله متوجه حال من شد جیغ زد و کمک خواست. مادرم به جای اینکه به فکر من باشد همهاش میگفت آخر ذلیل مرده این چه وقت مریضی است.
زنهای دیگر هول شده بودند. به من نبات داغ میداند. مادرم گریه میکرد، یکی هم اسپند دود میکرد، به زور به من مقداری غذا دادند و گفتند شاید از گرسنهگی ضعف کرده، چون نو عروسها معمولا رویشان نمیشود حرف بزنند و چیزی برای خوردن بخواهند. وقتی حالم خوب شد شعله لبخندی زد و میخواست برود که باز نگذاشتم مادرم میدانست که من هم حسین و هم شعله را دوست دارم به او گفت شعله دخترم تو پیشش بمان.
باز در یک فرصت دیگر گفتم، شعله من از آن مرد میترسم چکار کنم؟ شعله خندهیی کرد و گفت "همانطور که مادرت از پدرت میترسد! مگر نه؟ مادرت از ترس پدرت این شایعه را راه انداخته که تو عاشق آن مردکه شدهاید. ببین چی میگم مثل مادرت نباش میفهمی؟ مثل مادر من باش روزی یک دست پدرم را کتک نزنه خوابش نمیبره،"
من حرفش را قطع میکنم و میپرسم: واقعا میزد؟
غزال: فکر نمیکنم که میزد اما پدر شعله واقعا از زنش حساب میبرد
من: ادامه بده
غزال: شعله گفت "گوش کن ببین چی میگم، شب اول که آمد طرفت چند تا سیلی محکم بزن بیخ گوشش، مادرم همین کار را کرده و همیشه میگوید(گربه را دم در حجله باید کشت)، میدانم ممکن است که او هم ترا کتک بزنه اما برای همیشه ازت خواهد ترسید، بابای بیچاره من مثل سگ از مادرم میترسد چون مادرم همین کار را کرده است".
من: این ضربالمثل ربطی به زنها ندارد معمولا مردها میگویند که "گربه را دم در حجله باید کشت" درسته؟
غزال: چه میدونم، شعله و مادرش مرتب این را میگفتند و جزو افتخارات مادر شعله بود.
من: خوب ادامه بده
غزال: دیگر همه چیز تمام شده بود و در آن شرایط من کاری نمیتوانستم بکنم همه درها به رویم بسته بود از قبل هم خبر نداشتم تا برای خودم چارهیی بیندیشم. جز تسلیم در آن حال کاری نمیتوانستم بکنم.
من: به پدرت مادرت هم نمیتوانستی اعتراض کنی که این چه بلایی است سر تو آوردهاند؟
غزال: پدرم برای خدا حافظی آمد تو اتاق، همه رفتند و شعله هم در حالی که میگفت "گربه یادت نره" مرا بوسید و رفت. پدرم در حالیکه لبهایش میلرزید و صدایش گرفته بود و حلقه اشکهایش دور چشمانش هاله کرده بودند گفت "دخترم بزرگ شده بودی ودیگر وقتش بود که سر و کله این رستم پیدا شد، از قدیم با آنها رفت و آمد دارم، چند سال پیش که مادرت مریض شد و بردیمش شهر برای دکتر 70 تومان به من قرض داده است که هنوز نتوانستهام بهش پس بدهم." در حالیکه گریه میکردم گفتم پدر پس تو منو فروختی به 70 تومان؟ و دیگر نتوانستم ادامه بدهم.
پدرم ادامه داد، "او مرد خوبی است و قول میدهم ترا خوشبخت کند، فقط ازت یک خواهش دارم آبروی ما را نبری زن خوب و سر بزیری باش قول میدهم که نتواند بهت چپ نگاه کند، بهش گفتهام اگر دست رویت بلند کند خودم خفهاش میکنم، از قدیم الایام تو خانواده ما رسم است دخترهایمان با پیراهن عروسی به خانه شوهر میروند و با کفن بر میگردند".
پدرم ضمن اینکه میخواست خود را مهربان و حامی من نشان دهد تهدید خود را هم کرد. حرفهایش هشدار بود یعنی که نمیتونی بر گردی، یعنی این شوهری که من ترا در مقابل 70 تومان به او فروختهام آقا بالا سر تو است و تو باید تحت هر شرایطی او را قبول کنید و با او بسازید. پدرم برای خداحافظی نیامده بود آمده بود دستورش را به من ابلاغ کند.
من: عجب پدر سنگ دلی؟ ببخشید داده غزاله
غزال: همه این وعده وعیدها دروغ بود، برایم مهم نیست که او پدر من است، دروغگو را هر کس که باشد باید رسوا کرد.در حقیقت هر چی میکشم از زور گوییهای اوست، نه من و نه مادرم جرأت نداشتیم در مقابلش لب تر کنیم. پدری که میگفت اگر رستم دست رویت بلند کند خودم میایم وخفهاش میکنم تنها زمانی که رستم فوت کرد همراه مادرم به دیدن من آمد، آن هم نه به خاطر من، از ترس اینکه مردم براش حرف در نیاورند که به فاتحه خوانی دامادش نرفته است.
در آن هنگام حتی آنها را به بچههایم معرفی نکردم و به آنها گفتم از همان راهی که آمدهاید بر گردید و اجازه ندارید پیش هیچ کس بگوید که شماها پدر و مادر من هستید حتی برای شب ماندن تعارف خشکی به آنها هم نکردم.
من در حالیکه بغض گلویم را میفشارد میگویم: ادامه بده لطفا
غزال: به این ترتیب من عروس شدم و به خانه بخت رفتم؛ شب زفاف پارچه سفیدی را دوخته بودند روی تشک و قرار بود که خون آلود برگردد پیش مادر و پدرم و تمام خانواده و اهل آبادی به آن افتخار کنند. در حالیکه نشسته بودم پیر زنی که همراه من آمده بود و ساقدوش من بود در ارتباط با شب اول مرا نصیحت میکرد و نحوه جمع کردن این پارجه سفید را به من نشان میداد. اما من حرفهای او را نمیشنیدم و تمام فکرم پیش حرفهای شعله بود، "گربه را دم در حجله باید کشت"
من: آن وقتها معمولا چند نفر همراه عروس میرفتند خانه داماد؟
غزال: یک زن که به او در کوردی میگویند (پێ خهسو) در واقع نماینده مادر عروس است و شب زفاف پشت در عروس و داماد قایم میشود تا خانواده داماد نتوانند آبرو ریزی کنند. و مردی نیز او را همراهی میکند.
من: نمیفهمم چه آبرو ریزی ممکن است بشود؟
غزال: در میان ما کوردها هر چیزی ممکن است، قدیمها اگر خانواده داماد لج میکردند و یا اگر توسط قبیله و خان و اربابی تحریک میشند کافی بود برای اینکه آبروی خانواده یی را ببرند بگویند عروس دختر نبوده. برای همین مادر دخترها دخترانشان را نصحت میکردند که شب اول الکی هم شده جیغ و داد کنند تا اطرافیان بفهمند که عروس اولین بارش است و عمل زنا شوی برایش دردناک است. خنده دار است مگر نه؟
من: ولی من متوجه نشدم عروس دختر نبوده چه مفهومی دارد من اولین بار است این را میشنوم شاید منظورت اینست که عروس باکره نبوده است؟
غزال با خنده: آخر شما شهریها هم کورد هستید؟ آره جانم "عروس دختر نبوده است" و یا "عروس پرده(پزده بکارت) نداشته است اصطلاحات توهین آمیزی است. به کار بردن کلمه باکره و یا باکره نبوده است آنقدرها رایج نیست و اگر زمانی استفاده شود حالت توهین و حقارتی که در آن دو اصطلاح دیگر هست در این نیست.
من: نمیدانم! اره به نظرم مضحک میاد، خوب ادامه بده شب زفاف شما چگونه بر گذار شد؟
غزال: آن شب یکی از بدترین و یک از بهترین شبهای عمر من است خوب گوش بده تا برایت بگویم این راز را من اولین بار است بر ملا میکنم و شاید باورش مشکل باشد برایت.
آن شب در دلم بخودم نهیب میزدم، "حالا که حسین را از من گرفتهاند، حالا که منو فروختهاند به 70 تومان قرض عقب مانده، حالا که من را فرستادهاند این غربت، حالا که منو دادهاند به یک پیر مرد که بچههایش را بزرگ کنم، هرچه بادا باد گربه را دم در حجله خواهم کشت، بدتر از اینی که هست سرم نمیاد حتی تصمیم گرفتم کاری کنم که شوهرم همان شب مرا بکشد تا از آینده نکبت باری که در انتظارم بود خلاص شوم".
به خودم میگفتم "اجازه میدهم که بنشیند و بعد وقتی خواست دستش را به طرفم دراز کند چنان محکم میزنم تو گوشش که هیچگاه از یادش نرود". همین کار را هم کردم. امیدوار بودم که رستم هم سر منو به دیوار بکوبه و یا با چاقو بیفتد به جانم.
رستم که اصلا انتظار چنین حرکتی را نداشت و بنا گوشش قرمز شده بود و جای پنجههایم معلوم بود آهسته از جایش بلند شد و نگاهی غضبناک به من انداخت و رفت بیرون. صدایش را میشنیدم که با عصبانیت به همه زنها گفت بروید، از این خانه بروید بیرون هیچ کس حق ندارد تو این خانه باشد.
ساقدوش یا همان (پێ خهسوو) که همراه من آمده بود اعتراض کرد که جای نمیرود اما رستم چنان امرانه غرید که پیر زن بیچاره نزدیک بود سکته کند و زن دیگری که از فامیلهای شوهرم بود دستش را گرفت و برد.
وقتی که همه را بیرون کرد در حیاط را از پشت بست. دیگر فاتحه خودم را خوانده بودم. پیش خود تصور میکردم که خالی کردن خانه برای اینست کسی مانع او نشود و تا آنجا که دلش میخواهد مرا کتک بزند و عقدهاش را از سیلی که من بهش زدم خالی کند. ترسیده بودم و پشیمان شدم که این چکاری بود که کردم.
چند دقیقه بعد رستم در حالیکه یک مرغ سر بریده را به همراه داشت بر گشت پیش من، از چاقویش خون میچکید میخواستم بگویم که غلط کردم و به پایش بیفتم اما او سر بریده مرغ را روی پارچه سفید روی تشک چرخاند تا خونی شود. بعد رفت بیرون مرغ و چاقو را گذاشت و دستهایش را شست و بر گشت.
در حالیکه میخندید و پارچه سفید را همانطور که آن پیر زن ساق دوش به من گفته بود تا میکرد شروع به صحبت کرد."این هم خون شب زفاف ما، میدانم که ترسیدهاید من الآن اذیتت نمیکنم اگر آنطوریکه میگویم عمل نکنید بعدا خدمتت میرسم. در وهله او یادت نره که این پارچه سفید خون مرغ نیست، چون هم آبروی تو و خانوادهات و هم آبروی من میرود. فهمیدی؟" سرم را به علامت بله تکان دادم.
من: اصلا سر در نمیاورم، طبق گفتههای خودت آن پارچه سفید مربوط میشد به اینکه شما دختر باکره بودهاید یا نه، دیگر آبروی شوهر شما به آن چه ربطی داشت؟
غزال: خوش به حال شما شهریها که این مسایل را ندارید. چرا اتفاقا به او هم مربوط میشود اگر دامادی از نیروی مردانگی بر خوردار نباشد و نتواند با زنش نزدیکی کند که تو سر و همسر آبرویش میرود مسخره همه مردها میشود و نمیتواند سرش را بالا بگیرد. حالا فهمیدی؟
من: آره چه چیزهای میشنوم؟ادامه بده چکارت کرد آن شب؟
غزال: شوهرم بعد از اینکه پارچه سفید را تا کرد روکرد به من و گفت "من از تو یک چیز میخواهم اگر آن را انجام بدهید مثل تاج میگذارمت روی سرم، هر چه بخواهی برات تهیه میکنم ولی اگر بر عکسش را انجام بدی روزگار خودت و خانوادهات را سیاه میکنم. فهمیدی؟" در حالیکه میلرزیدم باز به علامت بله سرم را تکان دادم.
او باز ادامه داد، "من 2 تا دختر دارم 2 سالشان است اسم یکیشان سیب و دیگری سنوبر است آنها دوقلو هستند. مادرشان پارسال فوت کرد مادرم از آنها مراقبت میکند اما از فردا میرم آنها را میارم خانه دلم برایشان یک ذره شده است، چیزی که ازت میخواهم این است که مادر خوبی برایشان باشی و در حقشان ظلم نکنی، اگر این کار را بکنید من نوکریت را خواهم کرد همین در غیر این صورت همانطور که گفتم زندگی را بر تو حرام میکنم".
آن شب رستم در حجله را باز گذاشت تا من ناظر اعمال او باشم، خیلی ماهرانه پرهای مرغ را کند و آن را تکه تکه کرد روغن و ماهی تابه را آورد آن را سرخ کرد و با نان ساجی بر گشت پیش من و گفت " این مرغ سرخ شده هم جایزه آن سیلی که به من زدی" در حالیکه لقمهیی را برای من درست کرده بود با خنده گفت "تو خیلی با شهامت هستید چطور جرأت کردی منو بزنی؟ فقط یک بار هاشم خان ارباب بزرگ این شکلی منو زده تا حالا کسی روی من دست بلند نکرده است. در ضمن عجب پر زور است دستت!" و باز خندید.
آن شب پیش خودم فکر میکردم که همه اینها نقشه است فردا وقتی ساقدوشها بر گشتند و سوقات خونی مرا برای پدر و مادرم بردند رستم مرا خفه میکند، از اینجا تا آبادی ما یک روز راه است تا این خبر به فامیل من برسد جنازهام پوسیده است. تازه مگر فامیل من اهمیت میدهند؟
من: گفتید سوقات خونی! پس عاقبت با تو همبستر شد؟
غزال: نه منظورم همان خون مرغ است که به اسم من تمام میشد
من میخندم و میپرسم: پس واقعا تو گربه را دم در حجله کشتی؟
غزال: در واقع این من نبودم که گربه را دم در حجله کشته بودم. شرایط رستم چنین امکانی را به من داده بود. اگر او در چنین شرایطی نبود همان شب با آبرو ریزی جنازه مرا به خانه بابام میفرستاد. او عاقل بود با من قمار کرد. دراین قمار به نظر رستم من بازنده بودم چون تا آخر عمرم باید پای بند آن باشم و به تعهداتم وفادار باشم.
در مقابل این قمار رستم هم بهایی خوبی را پرداخت کرد او تمام غرور مردانگیش را در خودش کشت.
هیچگاه مرا نزد، در تمام مدت زنا شویمان تو روی من نه ایستاد، در واقع این من بودم که بر او حکم میراندم، حتی اگر از همبستری با او امتناع میکردم اصرار زیادی نمیکرد مثل مردان دیگر توصل به خشونت و تجاوز نمیکرد. هر چند او هم یک مرد بود اما در حق من بدی نکرد.
من: فکر میکنید که چرا این کار را کرد؟ فقط برای اینکه شما در حق دخترهایش مهربانی کنید و مانند فرزندان خودت آنها را بزرگ کنید منظورت از قمار این است مگر نه؟
غزال: کاملا درست فهمیدی بله این بزرگترین قمار زندگی هر دوی ما بود و ما هر دو برنده این بازی بودیم در این میان بازندهیی نیست چون من خوشحالم و به این وضعیتی که الان دارم افتخار میکنم، توانستهام 2 تا دسته گل را پرورش بدهم که مطمئن هستم زنان خوب و شایستهیی از آب در میایند. شوهرم هم تا دم آخر راضی و خشنود بود او هم همین را میخواست.
من: بله میفهمم لطفا ادامه بدهید.
غزال: روز که شد ساقدوشهای من بر گشتند خانه شوهرم. بعد از صبحانه آن پیر زن از من پرسید که آن پارچه سفید کجاست؟ همانطور که رستم تا کرده بود به او دادم، او هم لبخند موزیانهیی زد و مرا بوسید و برگشتند ده. خوب میدانم که مادرم آن چارچه سفید را در کمال افتخار به همه زنهای آبادی نشان داده است غافل از اینکه آن لکههای خون مال من نبودند و مال مرغ بودند.
هنگام رفتن آنها شوهرم به من گفت من میرم اینها را بدرقه کنم و بر گشتنی بچهها را هم با خودم میاورم. جز تسلیم چارهیی نداشتم. در همین مدت کوتاهی که رستم رفت بچهها را بیاورد همسایههای رستم به بهانههای مختلف آمدند و مرا دید زدند.
من: منظورت از اینکه ترا دید زدند چیست؟
غزال: آنها برای خوش آمد گوی به من نمیامدند میخواستند بفهمند که رستم چگونه زنی را از دور دستها انتخاب کرده است. مردهایشان وقیح و تنفر آور بودند به جای خوش آمد گویی میگفتند، به به چه خوشگلی، عجب غزالی همسایه ما شده، قربان چشمات برم، یک بوس بده که من برم قبل از اینکه آن پیر سگ برگرده بعد دوباره میام، و از این قبیل مزخرفات تحویلم میدادند. زنهایشان بدتر، آخ الهی بمیرم برات اینکه هنوز دهنش بوی شیر میده، خدا ذلیل کند پدر و مادرت را چطور دلشان آمد ترا به این غربت فرستادند؟ ببینم عزیزم این غول بی شاخ و دم دیشب اذیتت نکرد که؟ وووو
وقتی آخرین زن همسایه رفت در حیاط را از پشت بستم، تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. چون از شوهرم و همسایهها و از تمام جهان و زندگی کردن در آن متنفر شده بودم. بفکر رسید قبل از اینکه رستم بر گرده خودم را حلق آویز کنم. اما فکر کردم که فرصتی نیست و منو نجات میدهند و بعدا سگ مرگم میکنند. بهتر است در یک فرصت مناسب این کار را انجام بدهم که حداقل جنازه ام سرد شود و فرصت پیدا نکنند نجاتم دهند.
من: واقعا تصمیم به خودکشی گرفته بودی؟ چه شد که این کار را نکردی؟
غزال: بعد مدتی چند بار در حیاط را زدند اما من باز نکردم. رستم داد زد که غزال کجایی چرا در را باز نمیکنی وقتی صدای رستم را شناختم رفتم و در را باز کردم..
مادر رستم که حدود 60 سالش بود یکی از دخترها را (یادم نیست سیب یا سنوبر) کول کرده بود آن یکی هم بغل رستم بود. بچه ها را که گذاشتند زمین داشتم شاخ در میاوردم هر دو شبیه هم بودند اگر رویت را بر میگرداندی و آنها جایشان را عوض میکردند نمیشد فهمید که کدام سیب است و کدام سنوبر. (بعدها بارها آنها را با هم اشتباه گرفتم که مجبور شدم برای اینکه دیگر عوضی آنها را صدا نزنم یک سنجاق قلفی بزرگ به شونه سیب آویزان کرده بودم.)
بچه ها تو ایوان نشستند و هاج و واج به من نگاه میکردند و من هم نمیدانستم چکار باید بکنم. من در نگهداری بچه تجربه کافی داشتم چون اکثر اوقات مادرم با پدرم میرفتند سر زمین و کشاورزی من بچههای کوچکتر از خودم را تا شب و بر گشتن آنها تر و خشک میکردم اما در این حالت گیج شده بودم که چکار باید بکنم.
انگار معجزهیی اتفاق افتاد، شاید بخت با خود دخترها یار بود و میبایست که آنها بزرگ و خوشبخت شوند. ناگهان هر دوی آنها با هم و در یک زمان واحد دویدند طرف من و پریدند آغوشم. شاید باور نکنید وقتی این حالت پیش آمد من تمام غمهای دنیا، رستم، پدرم، مادرم، همسایههای که ازآنها متنفر بودم، غریبی، حسین، شعله، خودکشی، همه و همه را فراموش کردم.
آن روز من و بچهها چنان بهم عادت کرده و مشغول بازی و خنده و شادی بودیم که زمان از دستمان در رفته بود. مادر رستم نان ها را پخته بود و نهار را هم حاضر کرده بود و رستم کارهای عادی روزانهاش را انجام داده بود و با اینکه از من سیلی خورده بود و داماد هم نشده بود شاد و شنگول بود و به قول معروف کبکش خروس میخواند.
من: فکر میکنی چرا بچهها بدون اینکه ترا از قبل بشناسند پریدند آغوشت؟ شاید واقعا فکر کردهاند که شما مادر اصلیشان هستید؟
غزال: نه بچهها تو سنی نبودند که درد بی مادری را درک کنند احساس میکنم بچهها کسی را نداشتند که با او بازی کنند و سن و سال من مناسب بود برای همبازی بودن با آنها اما هر چیزی بود تخم محبت و عشق مادر و فرزندی در دلهای ما کاشته شد. حتی زمانی که حامله شدم و خودم هم صاحب دختری شدم هر کاری کردم نتوانستم یک ذره دختر خودم را بیشتر از آنها دوست داشته باشم.
من: پس به این ترتیب در سن 13 سالگی شدی مادر دو تا دختر 2 ساله؟
غزال: من و بچهها خیلی سریع بهم عادت کردیم،. شبها من وسط هر دویشان میخوابیدم و روزها هم که رستم میرفت بنایی در حالیکه تمام حواسم به بچهها بود کارهای خونه را انجام میدادم. بچهها و شوهرم هیچ وقت باعث آزار و اذیتم نشدند.
من: پس چه عواملی باعث ناراحتی و آزار روحی تو شدند؟
غزال: اوایل که تازه آمده بودم اینجا و غریب بودم نمیدانید چه زجری از دست این در و همسایهها میکشیدم! هر کسی یک جوری به من نگاه میکرد. زنها وقتی مرا میدیدند و هنوز اسم مرا هم بلد نبودند میگفتند "دختر احمق چرا عمرت را به پای 2 تا یتیم و ان پیر مرد هدر میدی فرار کن برو.خدا لعنت کند پدر و مادرت را؟" دخترها بیشتر مسخرهام میکردند و میخندیدند و متلک بار میکردند. مثلا میگفتند بابا بزرگت چطوره منظورشان رستم شوهرم بود. بعضیهاشان که خیلی شیطان بودند حتی پرسشهای در ارتباط با مسایل زنا شویی بین من ورستم مطرح میکردند و هرهر میخندیدند.
پسرها و مردها هم با هرزهگی و در کمال بی شرمی نمیگذاشتند آرام بگیرم. خیلیهایشان با اینکه زن و چندتا بچه هم داشتند از هر فرصتی استفاده میکردند و با هزار ترفند و حیله میخواستند من را گول بزنند. یکی میگفت رستم پیر است و کاری نمیتونه بکند. دیگری میگفت، حیف نیست جوانیت را به پای پیرمردی که پایش لب گور است هدر میدی و به خودت نمیرسید؟ از هر بهانهیی استفاده میکردند که پایشان به خانه ما باز شود.
بعضی هایشان از در دلسوزی در میآمدند چنان حرفهای نیش داری بارم میکردند که تا مغز استخوانم را میسوزاند و از بیان آنها چندشم میشه و حالم به هم میخوره.
بیشتر از هرکسی از دست کرمعلی نامی که مغازه دار بود و زن داشت در هراس بودم روزی دوسه بار خودش یا زنش میامدند ودر کمال وقاحت زیر پایم مینشستند که از رستم طلاق بگیرم و زن کرمعلی شوم حتی چند بار میخواست که به من تجاوز کند که مجبور شدم جیغ بزنم و او هم از ترسش فرار میکرد نمیدانستم چکار کنم حسابی موی دماغم شده بودند.
من: نفهمیدم! گفتید زنش هم مزاحم تو میشد و ازت میخواست که زن شوهرش شوید؟ اینکه خیلی تعجب آور است!
غزال: کرمعلی وضع مالیش خوب بود. اما زنش بچه دار نمیشد، از خانواده زنش هم حساب میبرد و نمیتوانست طلاقش بدهد چون تهدیدش کرده بودند اگر زنش را طلاق بدهد او را خواهند کشت. تو این منطقه هم کسی دخترش را نمیداد که بعنوان زن دوم بشود کلفت زن اول کرمعلی. من را بی کس و کار گیر آورده بودند و میخواستند از رستم طلاق بگیرم و زن محمد شوم هم برایش بچه درست کنم هم کلفت زنش شوم. متوجه شدید حالا؟
من: بله ادامه بده لطفا
غزال: من ناچار هم خودم و بچهها را زندانی کرده بودم، روزها تمام در و پنجرهها را میبستم و حتی جرات نداشتم که پا به کوچه بگذارم. بعضی از مردها وقتی کوچه خلوت بود در را میکوبیدند و میگفتند باز کنید. آمدهام فلان چیز را ببرم اما من میدانستم که آنها دروغ میگویند در را به روی هیچ کس باز نمیکردم.
وقتی بچهها به خواب میرفتند منهم مینشستم و زار زار گریه میکردم و به خاطر عشق و علاقهیی که به سیب و سنوبر پیدا کرده بودم تحمل میکردم لب نمیزدم. به غیر از بچهها هیچ غمگساری نداشتم. شاید باور نکنید بچهها بعضی وقتها مرا درک میکردند و بارفتارشان میخواستند درد مرا تسکین بدهند.
حدود 45 روز از عروسیم گذشته بود هیچ خبری از خانواده خودم نبود آخر رسم این بود که آنها بیایند دیدن من و من را برای مدتی هم که شده بر گردانند پیش خودشان در کوردستان به این میگویند (به رهو باوان).
بلور مادر شوهرم یک روز آمد دیدن ما، دهی که او زندگی میکرد نیم ساعت با ما فاصله داشت هنوز شوهرش زنده بود و مجبور بود که از او مراقبت کند برای همین همیشه تا وقتی که شوهرش فوت کرد هر دو ماه یکبار به ما سر میزد و سه چهار شب میماند و میرفت. او واقعا زن بسیار خوب و مهربانی بود. بعد از اینکه شوهرش هم فوت کرد دیگر آمد پیش ما و تا آخر عمرش با ما زندگی کرد.
آن روز نزدیکهای ظهر بود که او آمد، برای بچهها کمی آب نبات گرفته بود وقتی چای حاضر شد و برایش چای ریختم در کمال تعجب ازمن پرسید " غزال دخترم چت شده چرا اینقدر رنگت پریده مریضی یا رستم اذیتت میکند؟ شاید به خاطر بچهها شبها بی خوابی میکشید؟"
زدم زیر گریه و بهش گفتم، نه مادر، هیچ کدام از اینها نیست از دست تیر و طعنه این درو همسایهها زله شدهام چپ میروند و راست میآیند مسئله شان شده سن و سال من و غریبی و بی کسی من، اگر پای این 2 تا یتیم در میان نبود خودم را میکشتم. زندگی را بر من حرام کردهاند، اینجا مثل یک زندان است برای من و این بچهها.
عصر وقتی شوهرم از سر کار بر گشت مادرش او را صدا زد و با عصبانیت به او گفت "به تو هم میگویند مرد؟ زنت دارد از غصه دق مرگ میشود نمیفهمی؟ این دختر را بر گردان پیش پدر مادرش کمی استراحت کند. خودت هم چند روز بمان و بعد برش گردان، من از بچهها نگهداری میکنم و تا شما هم بر گردید درسی به این دایههای دلسوزتر از مادر بدهم که دیگر دور بر عروس منو خط بکشند. فهمیدی؟" و رستم گفت، بله مادر فهمیدم.
رستم به حرفهای مادرش گوش کرد. مادرش پیش بچهها ماند و او مرا برگردان نزد خانوادهام. او دو روز بیشتر نمیتوانست آنجا بماند، اما قرار شد من دوهفته بمانم.
از همان ساعتهای اول دلم برای سیب و سنوبر شور میزد، پیش خود فکر میکردم که مادر شوهرم پیر شده و اگر غفلت کند دخترها ممکن است تو تنور داغ بیفتند. اینجا بود که احساس کردم که دخترهای شوهرم شدهاند زندگی من، هنوز یک شب نیست که از آنها دورم دارم برایشان بی تابی میکنم. دلم چنان برایشان تنگ شده بود که تمام شب خوابشان را میدیدم. همهاش در این فکر بودم که بدون من دارند به تنور داغ نزدیک میشوند و ممکن است بلای سرشان بیاد.
تصمیم گرفتم که فردا بر گردیم اما دو دل بودم چون نمیدانستم که پدر و مادرم اجازه میدهند یا نه. دو دل بودم از یک طرف برای خانوادهام خوب نبود که به این زودی و همراه شوهرم بر گردم از طرف دیگر نمیتوانستم دوری بچههای شوهرم را تحمل کنم. همهاش احساس مسئولیت میکردم که ممکن است برایشان اتفاقی بدی بیفتد.
اما صبح زود هنگامیکه حرفهای پدر و مادرم را از پشت در شنیدم که میگفتند "الهی گردنت بشکند دختر این چه وقت بر گشتن بود حالا ما چه خاکی بر سرمان بریزیم پاک تو در و همسایه آبرویمان میرود." از شک و تردید در آمدم و تصمیم گرفتم که همان روز همراه شوهرم بر گردم.
من: برای چه فکر میکردند که تو بد موقعی بر گشتی و باعث آبرو ریزیشان میشوی؟
غزال: مگر در شهر شما رسم ندارید که به دخترتان که شوهر میکند باوانی بدهید؟
من: باوانی را شنیدهام ولی من فکر میکردم که جهیزیه است تو شهر باوانی و جهیزیه همراه عروس میرود خانه داماد.
غزال: اما در روستاهای کردستان رسم جور دیگری بود. فامیل عروس بعد از یکی دو هفته میروند و عروس را بر میگردانند خانه پدریش و به گرمی استقبال میشود. دیگر وظیفه خانه داماد است که دوباره بیایند و عروس را به خانه شوهرش بر گردانند. هنگام بر گشتن عروس به خانه داماد پدر عروس بنا به توانایی مالیش به دخترش هدیه میدهد که به آن میگویند (باوانی). هر عروسی که باوانیش بیشتر بود در خانه شوهرش خیلی به او احترام میگذاشتند
هنگام آمدن شوهرم برای برادرانم و پدر و مادرم هدیه خرید و مقداری هم برنج به سوغات برایشان آورده بود ودر بین راه به من گفته بود که هنگام بر گشتن از پدرم هیچی قبول نکنم چون دلش برای پدرم میسوخت و میخواست به این وسیله از من هم تشکر کرده باشد. اما پدر من که جز به خودش به هیچ چیز دیگری فکر نمیکرد آن جوری از من استقبال کرد.
اگر تا آن لحظه شک داشتم و در بر گشتن به خانه شوهرم مردد بودم دیگر حرفهای پدر و مادرم مرا از شک و تردید در آوردند و در واقع بهانه خوبی بود که با شوهرم بر گردم. اما همان طور که گفتم بیشتر دلهره بچهها را داشتم و طاقت دوریشان را نداشتم.
صبحانه را که خوردیم شوهرم را به حیاط صدا زدم و بهش گفتم، من و تو همین امروز بر میگردیم، تو حق نداری دخالت کنی و بگوئید بمان، هاج واج شده بود و گفت " آخر این خوبیت ندارد برای خانواده پدرت خوب نیست." نگذاشتم ادمه بدهد و با حالت عصبی و تحکمی که هیچگاه در خودم ندیده بودم بهش نهیب زدم و گفتم، گوشاتو باز کن ببین چی میگویم این کلام آخر است، اگر نگذاری حالا و با خودت بر گردم دیگر هیچ وقت بر نمیگردم، فهمیدی؟ و او قبول کرد.
برگشتیم داخل خانه و با خنده و مهربانی به پدر و مادرم گفتم ما آمده بودیم که شماها را ببینیم و دیگر باید بر گردیم. همه تعجب کرده بودند، پدر تظاهر به تعارف میکرد و با مادرم هر کاری که کردند مرا راضی کنند تا چند روزی نزد آنها بمانم بیفایده بود. مادرم گفت تو دوستهایت را ندیدی، شعله را هنوز ندیدی، برای ما خوبیت ندارد تو نیامده بر گردی. اما همه اینها در من تأثیر نکرد و با شوهرم بر گشتم.
من: هیچوقت از این کاری کردید پشیمان شدهاید؟
غزال: من در آن موقع خانوادهام را از نظر مالی درک میکردم. و آنها را میبخشیدم و در پیش خودم تصیمیم گرفته بودم که دفعه بعد با دست پر بر گردم پیش آنها و بچهها را هم با خودم بیاورم یکی دو هفته بمانیم اما رفتار پدرم باعث شد که هیچگاه از کاری که کردهام پشیمان نشوم.
من: مگر در آن لحظهها پدرت چکار کرد؟
غزال: پدرم از مسئله رفتن من ناراحت نبود در واقع خوشحال هم بود تنها مادر بد بختم بود که ناراحت بود و میدانست که مورد لعن و نفرین در و همسایه قرار خواهد گرفت. اما پدرم مگر در شوهر دادن من از لعن و نفرین کسی ابای داشت تا در باوانی دادن به من ناراحت شود. همه اینها به جای خود نه تنها مانع رفتن من نشد بر گشت و با خنده و مسخرهیی که مثلا شوخی میکند گفت، دختر من عاقل است و میداند اگر زیادتر بماند ممکن است پر در بیاورد همان بهتر که برگردد و بعدا باعث درد سر نشود آفرین دخترم.
من: تو حتی شعله و سایر دوستهایت را ندیدی؟
غزال: در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود گفت نه دیگر هیچگاه از آبادی خودمان کسی را ندیدم.
من در حالیکه دلم گرفته بود: ادامه بده داده غزاله
غزال: آن وقتها ماشین نبود شوهر من هم که کشاورز نبود تا اسب و قاطری داشته باشد. پدرم حتی تعارف نکرد که قاطرش را جهت سواری بما بدهد که بعدا براش برگردانیم در نتیجه پیاده راه افتادیم. نیم ساعت بعد رستم ازمن پرسید "چرا پیش فامیلت نماندی از چیزی ناراحت بودید؟" من هم که دیگر به او عادت کرده بودم براش درد دل کردم و گفتم، اولا دلم برای بچهها تنگ شده است، بعد هم حوصله متلکها و کنجکاویهای دخترهای آبادی خودمان را هم ندارم. از دست زنها و دخترهای آبادی شما کم نکشیدهام که حالا نوبت اینها باشد.
رستم وقتی که حرفهای مرا شنید از راه رفتن باز ایستاد. و پرسید "رست راستی دلت برای بچههای من تنگ شده است" گفتم، آره به خدا دیشب همهاش خوابشان را میدیدم. میترسم مادرت غفلت کند و بچه ها به تنور نزدیک شوند. به محض اینکه این را شنید مثل دیوانهها پرید طرفم و مرا کول کرد و زمین نمیگذاشت میگفت خسته میشی و ادای اسب و قاطر را در میاورد.
از رفتارش خندهام گرفته بود. هی به او میگفتم منو زمین بگذار، اما او ادامه داد تا رسیدیم به چشمه کبود. جای خوش آب و هوای است در میان کوهها. یک ساعت تمام مرا کول کرده بود و مثل اسب دویده بود.آن وقتها چشمه کبود یک چشمه کم آبی داشت و چند تا درخت بیشتر نداشت اما حالا آنجا را درست کرده و مردم جمعهها با ماشین میروند چشمه کبود برای تفریح.
من: آره من هم آنجا را دیدهام. بعد از عید معلمهای مدرسه همگی مینی بوسی کرایه کردیم و رفتیم چشمه کبود، خیلی جای با صفایی است.
غزال: وقتی که به چشم کبود رسیدیم سر و صورتمان را آب زدیم. دیدم که رستم عرقش در آمده و پاک خسته شده است، با شوخی به رویش آب پاشیدم و با هم شروع کردیم آب بازی، بازی و شوخیهای ما آنقدر ادامه پیدا کرد تا اینکه وقتی به خودم آمدم که در آغوش رستم بودم و در واقع در آن بیابان بعد از ماها رستم با رضایت خاطر من به دامادیش رسید.
من: با شوخی، پس برای همینه که چشمه کبود اینقدر با صفا شده است (و هردو خندیدیم)
غزال: بعد از آن دیگر دست رستم را گرفته بودم و احساس میکردم که دیگر باید دوستش داشته باشم. او الآن دیگر تنها حامی و پشتبان من است من دیگر غیر از او کسی را ندارم، اگر او را هم برنجانم که قصدش را هم نداشتم دق مرگ میشم و جز اینکه زندگی را بر خود تنگتر کرده باشم کاری انجام ندادهام.
در میان راه شروع کردم با اوصحبت کردن. و به این ترتیب من محبت را جای گزین نفرت میکردم. و با صفا و صمیمیت خاصی به خانه رسیدیم از دیدن بچهها خوش حال شده بودم و نهنه بلور هم متعجب بود که چرا من همراه شوهرم برگشتهام اما خوشحال بود چون احساس میکرد که من عوض شدهام.
من: پس باید از آن به بعد زندگی آرام و خوبی داشته باشید، مگر نه؟
غزال: رستم مرد پر زور قدرتمندی بود. کارش بنایی بود. هیچ وقت بیکار نمیماند. همه به او کار میدادند چون کار کسی را عقب نمیدنداخت و با مردم خوش بر خورد بود. به همین دلیل روزها اکثرا خانه نبود. من هم جریان کرمعلی و زنش را به بلور و رستم نگفته بود چون میترسیدم که رستم بر سر وقتش و او را بکشد.
اما آن روز برگشتنی در بین راه به رستم گفته بودم که بعضی از مردها روزها اذیتم میکنند ولی از کسی اسم نبردم. رستم غیرتش به جوش آمده بود همهاش تهدید میکرد که کمین مینشینه و همه را میکشد. اگر شوهرم این کار را میکرد کار دست خودش میداد آن وقت هم من وهم دخترها بد بخت میشدیم. چون نه من خانه پدری قابل اعتمادی داشتم و نه فامیلهای شوهرم وضع مالیشان در حدی بود که از ما نگهداری کنند.
پاک ترسیده بودم. برای اینکه هم شوهرم را از این افکار مخرب بیارم بیرون و هم با او شوخی کرده باشم به او گفتم، تو منو دست کنم گرفتی مگر همین تو نبودی که شب اول از من کتک خوردی مرد نیست که بتواند به من چپ نگاه کند خیالت تخت تخت باشد.
شوهرم خوش حال شد و بر گشت و مرا بوسید و گفت میدانم من به تو افتخار خواهم کرد. میدانم که شیر زنی هستید برای خودت.
اما در آن هنگام، همین یاد آوری آن شب که رستم را زده بودم باعث شد که بفکر بیفتم و تصمیم بگیرم از این به بعد مردهای را که مزاحمم میشوند بزنم. اما این را به شوهرم بروز ندادم. دیگر تصمیم را گرفته بودم که از این به بعد قاطعانه و با شهامت جلو کوچک و بزرگشان بیستم و حتی اگر لازم شد کتک کاری کنم.
من: و واقعا به غیر از آن شب که شوهرت را زدی مرد دیگری را زدهاید؟
غزال: فردای آن روزی که برگشتیم نهنه بلور بر گشت خانه خودش و رستم هم گفت میخواهد برود سر کار. من تصمیم را گرفته بودم. نمیتوانستم تا آخر عمر خودم را به خاطر این ارازل و اوباش زندانی کنم. خبر نداشتم که شوهرم کی رفت سر کار. بر خلاف همیشه که در حیات را از پشت میبستم در را باز گذاشتم و شروع کردم جارو زدن و آب پاشی حیات و به شکلی خودم را مشغول کردم اما میدانستم که سر وکله کرمعلی و یا یکی دیگر از این مردان هرزه و بی همه چیز پیدا میشود.
اولین نفر که از کوچه ما رد شد و با کنجکاوی به داخل نظری انداخت کرمعلی بود. او گفت به به غزال خانم دیگر در حیات را از پشت قفل نمیکنی؟ گفتم،چرا باید قفل کنم.
میخواست مطمئن شود که کسی خانه نیست گفت، پیر مرد کجاست رفته سر کار؟ گفتم آره رفته سر کار، اما یک چیزی کرمعلی، تو هم دلت خوش جوانی؟ تو که هم سن بابای شوهر منی!
او گفت "به به زبان در آوردی خوشم آمد حتما یکی دستی به سر و رویت کشیده که این جور بلبل شدی؟"
همانطور که داشتم با او حرف میزدم و برای اینکه مشکوک نشود با خنده به او نزدیک شدم تا خوا
مطالب مشابه :
وقتی عروس به حجله آمد...
آداب ازدواج - وقتی عروس به حجله آمد - اين وبلاگ در مورد آداب شرعي عروسي و شب زفاف و مسائلي
بهترین روش ارتباط جنسی در شب عروسی ( زفاف )
آموزش كامل مسائل جنسي و روابط زناشويي - بهترین روش ارتباط جنسی در شب عروسی ( زفاف ) - مطالب اين
آموزش نزدیکی و رابطه جنسی در شب زفاف(پایان باکرگی)
آموزش - آموزش برخی از خانواده ها در شب حجله در اتاق عروس و داماد منتظر میمونن تا عروس از
رسومات حجله و زفاف
دانستنی های ازدواج - رسومات حجله و زفاف آموزش گام به گام ترک خود ارضایی توسط یک ترک کننده!
عروس و داماد در شب عروسی در حجله خون ...
زندانک - عروس و داماد در شب عروسی در حجله خون - اولین وبلاگ حوادث در استان قزوین
حجله
نیلوفرهای کبود - حجله - .داستانهای اسماعیل زرعی . نیلوفرهای کبود آموزش ، ترفند ،
موتورسیکلت ها و حجله ها
ایمنی و ترافیک - موتورسیکلت ها و حجله ها - اداره کل حمل و نقل و پایانه های استان بوشهر
گربه را شب حجله کشتن
گربه را شب حجله کشتن - رییس آموزش و پرورش آقای بود به نام م الف یک روز من را خواست و گفت
عکس متحرک عروس و داماد در اتاق حجله
برچسبها: عکس اتاق حجله, عکس حجله, عکس داماد در اتاق حجله, عکس داماد در شب آموزش آشپزی عکس
برچسب :
آموزش حجله