رمان در امتداد حسرت 8
روز شنبه سخت مشغول كار بودم كه ناگهان صداي داد و فريادي از بيرون برخاست. آقاي عطايي فورا بيرون رفت و متعاقبش من هم رفتم. صدا از توي اتاق آقاي سعيدي مي آمد. همه كارمندان مثل ما ترسيده و آمده بودند و علت را از خانم ناظمي مي پرسيدند. خانم ناظمي كه رنگ و رويش پريده بود گفت: بابك خان اومده. آهسته از مژگان پرسيدم: بابك خان كيه؟
- پسر زن اولش، گهگاهي از اين دعوا مرافه ها راه مي افته. كنجكاوانه گوش به حرفهاشون دادم، پسر جوان داد مي زد و مي گفت: - فكر كرده من هم مثل تو عقلمو از دست دادم، نه آقاجون از حلقوم هردوتون مي كشم بيرون. و آقاي سعيدي جواب داد: برو هر كاري خواستي بكن، مي دونم شما منتظر مرگ من هستين تا مثل لاشخور بيفتين رو مال و اموالم. تا اينو آقاي سعيد گفت صداي خرد شدن و شكست به هوا برخاست. آقاي عطايي كه قديمي ترين كارمند شركت بود فورا به داخل رفت. وقتي درب باز شد ديدم همه چيز روي زمين پخش شده، ميزو صندليها واژگون شده، اتاق كاملا به هم ريخته بود. آقاي عطايي دست بابك خان رو كه پسري بيست سه و چهار ساله به نظر مي رسيد گرفته و بيرون آورد و روي صندلي جلوي ميز خانم ناظمي نشاند. يكي از كارمندان به سراغ آقاي سعيدي كه بي حال روي صندليش افتاده و دست روي قلبش گذاشته بود رفت. يكي آب مي آورد، يكي داروهاي آقاي سعيدي را مي داد. خلاصه همه دستپاچه اين ور و اون ور مي رفتند و تنها من بودم كه مثل تماشگر وسط ايستاده و به وقايع نگاه مي كردم. وقتي كمي اوضاع آرام شد آقاي عطايي، بابك خان رو به اتاق برد و براي اينكه پي گير ماجرا باشم من هم به اتاق رفتم. آقاي عطايي نصيحتش مي كرد، با ديدن قيافه رنگ پريده بابك خان دلم به حالش سوخت. وقتي حرفهاي آقاي عطايي تمام شد يكدفعه مثل بچه ها زد زير گريه. تا به حال گريه پسري به اون سن وسال جلوي ديگران رو نديده بودم، اونقدر حالم منقلب شد كه اشك خودم سرازير شد. كمي كه گذشت بابك خان اشك هاشو پاك كرد و رو به آقاي عطايي گفت: آخه شما نمي دونيد اون عفريته چطوري اين پير خرفت رو پر مي كنه و چه بلايي سر مامان نمي آره، اون قدر حرصش دادند كه الان شيش ماه سكته كرده و زمين گير شده. بي اختيار آهي كشيدم و گفتم: اي واي، مادرتون سكته كرده. گويا تازه متوجه حضورم شد چون فورا سرش رو بطرفم برگردوند و نگاهم كرد. از اينكه بي موقع حرف زده بودم خجالت كشيدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: معذرت مي خوام. دوباره به طرف آقاي عطايي برگشت و ادامه داد: - حالا آقا برده همه چيزو به اسم اون عفريته كرده فقط خونه اي كه مامان توش زندگي مي كنه و به اسم خودش هست برامون مونده. بيچاره مامان يك عمر با نداريش سوخت و ساخت كه آخر عمري يك هرجايي بياد همه چيزو صاحب بشه طوريكه اين سگ پير ديگه محلش نمي ذاره. انگار نه انگار كه يك زمان زني به اسم ماهرخ داشته. حرفهاش بدجوري منو به فكر واداشته بود و براي همين بي حواس گفتم: مثل پدربزگ من، مردا همه شون پستن. صداي آقاي عطايي چنان منو از جا پروند كه لحظه اي از ترس نفسم بند اومد، فورا از جام بلند شدم و گفتم: با من بوديد؟ آقاي عطايي با صداي بلند و قيافه عبوس اش جواب داد: بله، اگه ممكنه چند لحظه اي تشريف ببريد بيرون و ما رو تنها بذاريد. اخم كردم و به اتاق مژگان رفتم. مژگان با ديدنم گفت: چيه، چرا اخمهات توهمه؟ برايش حرفهاي بابك رو تعريف كردم. خنده كنان جواب داد: مجبور بودي بشيني روضه بابك رو گوش كني و حالا زانوي غم بغل بگيري. بابا بي خيال شو، برو بچسب به زندگي خودت، راستي ياسي چرا پريشب زود رفتين؟ باز شروع كردم به حرف زدن. وقتي حرفهام تمام شد چند لحظه اي به فكر فرو رفت و سپس گفت: ياسي، يه خورده به خودت بيا، اگه اينطوري ادامه بدين زندگي به هر دوتون زهر مي شه. آخه چرا سر چيزهاي الكي اعصاب خودتو و اونو به هم مي ريزي. اگه واقعا دوستش داري بايد قيد بعضي كارها رو بزني. باز پند و اندرزها شروع شده بود و اينبار توسط مژگان . حالم از اين حرفها بهم مي خورد، همه شون فقط شعار مي دادند. چند دقيقه اي كه گذشت بلند شدم و گفتم: برم ببينم بابك رفته، حوصله جيغ و داد عطايي رو ندارم. مژگان سرش را تكان داد و گفت: برو، چون به صرفه نبود. با سر گفته هاش تاييد كردم و لبخند زنان به اتاقم رفتم. ا ز شانسم بابك هم رفته بود. با اكراه به طرف ميز كارم رفته و پشتش قرار گرفتم و تا عصر كه به خونه برم به زور قيافه عبوس عطايي رو كه مثل برج زهرمار روبرويم نشسته بود تحمل كردم.
قسمت 38 با رسيدن تير ماه، رضا رو هفته اي يكبار اون هم روزجمعه فقط موقع رفتن به كوه مي ديدم، چون سرش گرم امتحانات پايان ترمش بودو اين باعث شده بود كه دوباره تند خو، بي حوصله بشم.
براي همين با بي دقتي كارهامو انجام مي دادم. در يكي از اون روزها،بي دقتي كار دستم داد و باعث اعتراض شديد آقاي عطايي شد. وقتي از پيش آقايسعيدي آمد، پرونده را محكم روي ميز كوبيد و گفت: اين بار سوم خانم عزيزيكه تو كارتون اشتباهي صورت مي گيره. لطف كنيد بريد و خودتون توضيح بديد.
درخواستهاي چند شركت داخلي رو جا به جا نوشته و بارها اشتباهي به مقصدفرستاده شده و باعث خسارت شده بود. هيچ جوابي نداشتم بدم براي همين بااكراه پرونده ها رو برداشته و به اتاق آقاي سعيدي رفتم. با خودم گفتم: بهدرك، فوقش بيرونم مي كنند.
با اين تصميم چند ضربه اي به در زده و داخل اتاق شدم. آقاي سعيدي در صندليگردانشي نشسته و صورتش به طرف پنجره بود و پشتش به من. چون ديدم با ورودمن برنگشت، حدس زدم خيلي عصباني است و گرنه هيچ وقت بي احترامي نمي كرد.سرفه اي كردم و گفتم: مي دونم با اشتباهات من خساراتي به شما وارد شدهبراي همين هر چقدر كه باشه پرداخت مي كنم و قبل از اينكه شما بيرونم كنيداز فردا ديگه خودم نمي آم.
وقتي صندلي رو به حركت درآورد و به سمتم برگشت با ديدن بابك خان بجاي آقايسعيدي از تعجب شاخ درآوردمم و نفس تو سينه ام حبس شد. با چشماي گشاد شدهنگاهش مي كردم، بابك خان با ديدن قيافه ام در حاليكه لبخند به لب داشتگفت: مثل اينكه انتظار ديدن منو نداشتيد؟
سرمو به علامت منفي تكان دادم كه دوباره گفت: شما هميشه قبل از جنايت قصاص مي كنيد.
با اين حرفش به ياد رضا افتادم و ناخودآگاه لبخند صورتمو مزين كرد. با دست به صندلي اشاره كرد و گفت: چرا سرپا مونديد؟
روي صندلي كه نشستم سفارش دو فنجان چايي رو داد. دلم مي خواست زودتر ازتصميمش باخبر بشم، براي همين پامو تكان مي دادم. لحظه اي زيرچشمي نگاهشكردم، با دقت براندازم مي كرد وسكوتش سخت آزارم مي داد. لحظه اي به خودمدلداري دادم و گفتم: ولش كن بذار هر چقدر دوست داره تو سكوت نگاه كنه،حتما تاحالا خوشگل نديده. از تعبير خودم از اينكه به خودم تا اين حد مغرورشده بودم خنده ام گرفت. با ديدن قيافه خندونم به حرف آمد و گفت:
- مي شه بگين چرا مي خندين؟
با پرويي سرمو بلند كردم و به صورتش ذل زدم و گفتم: مي شه اول شما بگيدبراي چي منو خواستيد، فكر نمي كنم براي تماشا كردنم منو احضار كرده باشيد.
بلند بلند خنديد و گفت: مسلمه كه براي اين كار شما رو احضار نكردم. اگهمحو تماشاتون بودم بخاطر حرفهاي اون روز و عجولانه قضاوت كردن امروزتونبود.
بعد از آوردن چايي باز سكوت كرد، حوصله ام سر رفته و با كلافه گي پرسيدم:
- آقاي سعيدي نمي خواين بگين با من چه كاري داشتيد.
با يكي از انگشتاش ابروشو بالا برد و يكي شو روي لبش گذاشت و جواب داد: چقدر شما عجله داريد.
زود جواب دادم: براي اينكه اينطوري حوصله ام سر ميره.
با همان حالت در حاليكه مي خنديد جواب داد: رفتار و حركات شما خيلي شبيهمنه، احساس مي كنم مثل من تيك عصبي داريد كه اينقدر پاتونو به لرزهدرآوردين.
با ديدن پاهاي لرزانم بي اختيار آهي كشيدم و گفتم: براي اينكه هر دومون يك حس مشترك داريم، نفرت از پدر.
اون هم آه بلندي كشيد و آرام زمزمه كرد:نفرت از پدر.
با يادآوري آقاي سعيدي لحظه اي فضوليم گل كرد و پرسيدم: راستي، پس آقايسعيدي كجا هستن كه شما به جاشون نشستين، مگه شما با هم اختلاف ندارين؟
پوزخندي زد و گفت: با هاله جونش رفته سياحت خارج از كشور، آخه خانم غير ازاروپا جاي ديگ رو دوست نداره. هر كي ندونه فكر مي كنه ننه اش تو اروپااونو زاييده.
از قيافه اش كه اداي زن باباشو در مي آورد خنده ام گرفت. با حالت خاصي نگاهم كرد و گفت: شما چقدر قشنگ مي خندين، راستي اسمتون چيه؟
با تعجب پرسيدم: يعني شما نمي دونيد، مگه ممكنه كارفرمايي اسم كارمندش رو ندونه. اسمم ياسمنه.
باز آهي كشيد و گفت: تو دنيا چيز غير ممكن وجود نداره، من گهگداري اون همبراي حساب و كتاب مي آم اينجا، آخه دودونگ اينجا متعلق به مادرمه، ارثيهاش.
با آوردن اسم حساب و كتاب يادم آمد من براي كار ديگه اي آمده بودم وحالانشسته و با هم درد و دل مي كرديم. براي همين خودمو جمع و جور كردم و گفتم:آقاي سعيدي هنوز نمي خواي بگين منو براي چه كاري خواسته بودين.
سرش رو چپ و راست كرد و گفت: ولش كنيد مهم نيست، بفرماييد سر كارتون.
بلند شدم و گفتم: يعني به اين سادگي از خير ضرر و زيانتون گذشتيد.
به حالت تهديد دستش رو بطرفم گرفت و در حاليكه لبخند به لب داشت جواب داد:
- اين دفعه رو آره، ولي دفعه بعد دو برابرش رو ازتون مي گيرم.
تشكري كردم و بيرون آمدم. خارج شده است قسمت 39
دلم بدجوري براي رضا تنگ بود براي همين عصر به جلوي خونه اش رفتم و تا ساعت شيش كه از دانشگاه مي آمد منتظرش شدم. نزديك ساعت پنج يكي از همسايه ها بيرون آمد چون موقع رفت و آمدم به اونجا منو ديده بود،درب را نبست و من كه حسابي از ايستادن خسته شده بودم بالا رفتم و روي پله هاي جلو درب آپارتمان منتظرش نشستم. با شنيدن صداي درب از بالا سرك كشيدم خودش بود. براي اينكه غافلگيرش كنم، دو سه پله بالا تر رفتم. وقتي بالاآمد خميازه كشان درب را باز كرد و پايش را داخل گذاشت،صدايش كردم و گفتم: آقا رضا، مهمون نمي خواي؟ با شنيدن صدام فورا سرش رو به عقب چرخوند و با ديدنم، لبخندزنان گفت: چرا نميخوام،قدمش روي چشم. سريع از پله ها پايين رفتم و خودمو در آغوشش انداختم و گفتم: - خيلي دلم برات تنگ شده بود و نمي تونستم چهار روز ديگه صبر كنم. دست در كمرم انداخت و در حاليكه به داخل مي رفتيم جواب داد: - خوب كاري كردي اومدي. چون دل من هم خيلي برات تنگ شده بود. زمزمه هاي عاشقانه اش هميشه انرژي و نشاط مي داد و منو به عرش مي برد و با شنيدن حرفهاش خستگي به انتظار نشستنم، از تنم بيرون رفت. وقتي داخل رفتيم رضا گفت: ياسي،من يه آبي به صورتم بزنم بيام، گرما بدجوري آدمو كلافه مي كنه. چون خستگي از صورتش پيدا بود جواب دادم: اگه ميخواي دوش بگير تا خستگي از تنت بيرون بياد. صورتمو نوازش كرد و گفت: با ديدن تو خستگي از تنم بيرون رفت. ولي چون عرق كردم زود دوش مي گيرم و مي آم.
بعد از اينكه رضا به حمام رفت من هم مانتومو از تنم بيرون آوردم و چون پاهام از ايستادن درد مي كرد روي كاناپه دراز كشيدم. چند دقيقه اي طول نكشيد كه بيرون آمد و با ديدن تاپي كه تنم بود گفت: بلند شو بريم اتاق، چون الان اميد مي آد. مانتو و روسريمو برداشتم و با هم به اتاق رفتيم. چون هردومون خسته بوديم روي تختش دراز كشيديم،مثل هميشه با موهام بازي مي كرد. به چشماش، چشم دوختم و گفتم: رضا، من ديگه طاقتم طاق شده و حوصله ام سر رفته. - اگه يك هفته ديگه تحمل كني تموم مي شه. خودمو لوس كردم و گفتم: خوب بعدش تابستون رسيده و تو مي ري مشهد و من اينجا بدون تو نمي تونم دوام بيارم و سر كنم. تا اينو گفتم بلند بلند خنديد. خيال كردم مسخره ام مي كند براي همين دلم ازش رنجيد و با غيض گفتم: مسخره ام كن، همه اش تقصير منه كه از احساسم برات گفتم، بايد جلوي شما مردا مغرور بود. صورتش رو نزديك گوشم آورد و در حاليكه نفسهاي گرمش صورتمو قلقلك مي داد آرام گفت: تو از كجا فهميدي من مسخره ات مي كنم. حرفهات به دلم نشست و خوشم اومد چون تو خيلي مغروري كمتر پيش مي آد احساست رو بروز بدي و بيان كني. آهي كشيدم و گفتم: من مغرور نيستم فقط يه ترسي هميشه توي وجودمه، فكر مي كنم اگه مردي از احساس فرد مقابلش باخبر بشه سوءاستفاده مي كنه و تا جايي كه مي تونه... رضا زودتر از من گفت: طاقچه بالا مي ذاره. خنديدم و گفتم: آره، ولي رضا بايد اعتراف كنم اين ماه بخاطر جنابعالي چند بار تو كارم خطا كردم و خسارت زيادي به بار آوردم. رضا با خوشحالي جواب داد: انشاءا... از كار بيرونت كردن؟! خونسرد جواب دادم: نه اتفاقا. و برايش توضيح دادم. وقتي حرفهام تمام شد رضا بلند شد نشست و متفكرانه گفت: چرا اين لطف رو در حقت كرده، ياسي من چند بار هم بهت گفتم ديگه اونجا كار نكن. تو نيازي به پولش نداري چراي ميخواي كار كني؟ خيره خيره نگاهش كردم و گفت: رضا من از كارهاي تو سر در نمي آرم، روزهاي اول تشويقم مي كردي حالا چند وقته گير دادي كه ديگه كار نكن. - عزيزم، من كه دليلش رو بهت گفتم دوست ندارم توي همچين محيطي كار كني. نگذاشتم ادامه بده و فورا گفتم: رضا همچين مي گي كه انگار خانه فساده. دستش رو، روي دهانم گذاشت و گفت: ياسي، من همچين حرفي بهت نزدم. پس لطفا ادامه نده، چون نمي خوام بعد از چند روز كه با هم و در كنار هم هستيم اوقات تلخي كنيم و زهرمارمون بشه، باش. الان به تنها چيزي كه نياز دارم آرامشي كه وجود و حضور تو بهم داده. خنديدم و گفتم: اگه طاقچه بالا نمي ذاري بايد بگم خود من هم به همين خاطر اينجام. به محض شنيدن صداي باز و بسته شدن درب، رضا گفت: اميد، اگه الان بهش خبر ندم بقول خودش زرتي مي پره وسط اتاق. بلند شدم و گفتم: نمي خواد بهش اطلاع بدي چون من هم ديگه بايد برم، ديرم شده. - پس چند دقيقه اي صبر كن تا لباسامو عوض كنم و برسونمت. - نمي خواد خودم ميرم، تو خسته اي. - نه، مي برمتو چون مي دونستم هر چقدر هم اصرار كنم بي فايده خواهد بود براي همين تا آماده شدن رضا به هال پيش اميد رفتم. چند دقيقه اي بيشتر طول نكشيد كه رضا حاضر و آماده از اتاق خارج شدم و با هم بيرون رفتيم خارج شده است
روز بعد نزديك ساعت ده، بابك خان اطلاع داد كه براي رفتن به كارخانه آمادهبشوممداركي كه لازم بود برداشتم و كنار ميز خانم ناظمي منتظرش شدم،دهدقيقه اي طول كشيد كه بيرون آمد و با هم به سمت هشتگرد به راه افتاديم. درطول راه مدام از پدرش و هاله، زن باباش مي گفت كه به راحتي حالش رو درك ميكردم. حرفهاي بابك خان خاطرات گذشته رو برام زنده كرد، خاطراتي كه به هيچوجه ازش خلاصي نداشتم. افكار بهم ريخته بود، بسته سيگار رو از كيفم بيرونآوردم و گفتم:
- ببخشيد اگه ناراحت نمي شيد؟
با ديدن بسته سيگار خنديد و نگذاشت ادامه بدم و گفت: ممنون كه منو هم راحت كرديد، من براي اينكه شايد دودش شما رو اذيت كنه نكشيدم.
بسته را بطرفش گرفتم يك نخ برداشت و فندك موزيكالش را روشن كرد وبطرفم گرفت، تشكري كردم و دو تا پشت سر هم دود كردم. واقعا كه چقدر آرامشمي بخشيد و ناخودآگاه سفره دلم را پيشش باز كردم. وقتي حرفهام تمام شدلبخند زنان گفت: پس اون روز بخاطر اين بهم گفتين مردا همه شون پستن.
با شرمساري نگاش كردم و گفتم: ببخشيد بعضي مواقع كنترل زبونم دست خودم نيست.
همانطور كه لبخند مي زد جواب داد: خواهش مي كنم. به شما حق مي دم چونخودمم نسبت به خانوما خوشبين نيستم، البته ببخشيدها قصد توهين نداشتم. ميدونيد من و شما يك حس مشترك داريم، نفرت از پدرامون.
- دقيقا، راستي شما تك فرزند هستيد؟
- نه، دو تا برادر بزرگتر از خودم دارم كه توي امريكازندگي مي كنن و يك خواهر هفده ساله دارم، در ضمن ياسمن جان اينقدر با منلفظ قلم صحبت نكن، من از اين كارا خوشم نمي آيد و دوست دارم با اطرافيانمراحت باشم.
خنديدم و گفتم: آخه اين غير ممكن، شما كارفرماي من هستيد و چطور مي تونم توي شركت جلوي همه شما رو بابك صدا كنم.
- خوب اينجا كه محيط كار نيست، پس عذر و بهانه نيار. Ok.
- چشمكي زدم و گفتم: Ok.
نزديك ساعت دو، به تهران برگشتيم و چون ظهر بود به پيشنهاد بابك برايخوردن غذا به هتل لاله رفتيم. وقتي از هتل بيرون آمديم بابك گفت:
- خونتون كجاست؟
با مزاح گفتم: شهر ري، چطور مگه؟
آثار نارضايتي را در قيافه اش ديدم، با لب و لوچه آويزان جواب داد:
هيچ مي خواستم برسونمت خونه، ديگه چيزي به ساعت چهار نمونده، گفتم شايد مسيرمون يكي باشه.
با شيطنت پرسيدم: يعني از رسوندنم پشيمون شدي؟
هول د و با تته پته گفت: نه چرا، آخه.
و بطرف ماشين هاي هتل به راه افتادم و گفتم: نمي خواد اين همه راه رو بزحمت بكشي، خودم مي رم خداحافظ.
جلوي اولين تاكسي با صداي بلند كه بابك بشنود گفتم: قيطريه.
بعد بلافاصله سوار شدم و مجال حرف زن به بابك را ندادم و وقتي از جلويش ردمي شدم دستي برايش تكان دادم. از اينكه سر كارش گذاشته بودم حسابي كيفكردم.
چون زودتر از معمول به خونه رفتم براي مامان مختصر و مفيد توضيح دادم،البته به غيراز درد و دل كردن و هتل رفتما ن را. بعد براي استراحت بهاتاقم رفتم و نزديك غروب سرحال و قبراق پيش مامان آمدم و گفتم:
- مامان حوصله داري بريم برام مانتو بخريم. هوا گرمشدده و اين مانتوم يه خورده ضخيمه، بعدش هم بريم يه خورده بگرديم.
مامان نگاهي كرد وگفت: بله چرا نميشه، مخصوصا امروز كه دخترم شاد و شنگول.
سه تايي حاضر شديم و بيرون رفتيم. اول به مانتو فروشي رفته و مانتو نازخ وخنك نيلي رنگي خريديم، سپس نيلوفر رو به شهربازي برديم. به هر سه مونحسابي خوش گذشته بود چون ماماتن رو هم همراه خودمون سوار وسايل بازي ميكرديم. شب ديروقت بود كه به خونه برگشتيم. خارج شده است
بعد از آن ماجرا تا دو روز بابك رو نديدم. روز سه شنبه ساعت نه بود كه بازبابك احضارم كرد، وقتي به اتاقش رفتم با رويي گشاده تحويلم گرفت. وقتينشستم اون هم از صندلي مخصوصش بلند شد و آمد درست روبرويم نشست و خندهكنان گفت:
- خوب ياسمن خانم حالا منو سر كار مي ذاري.
- من فكر مي كردم زودتر از اينها احضارم كني.
- وقت نشد، همه اش درگير اين دستگاههاي جديد هستم كهبابا، عيد از آلمان خريداري كرده. اتفاقا براي همين صدات كردم، امشب چندنفر تكنسين براي نصب و راه اندازي از آلمان مي آن و تو از فردا صبح بايدهمراهشون به كارخونه بري. و مترجمشون باشي.
متعجب جواب دادم : من كه آلماني بلد نيستم.
بلند بلند خنديد و جواب داد: خوب من هم بلد نيستم ولي اونا انگليسي هم صحبت مي كنن.
فردا صبح ساعت نه مي آم دنبالت و با هم همراه اونا مي ريم كارخونه، ديگه نمي خواد بياي شركت.
از ترس مامان كه مبادا به رضا در اين مورد حرفي بزنه دستپاچه جواب دادم: نه، نه، خودم مي آم.
- كجا مي آي، يعني خودت مي ري كارخونه؟
- نه، يه جاي ديگه مي آم.
لحظه اي فكر كردم و گفتم: مي خواي ساعت نه، بيام همون هتلي كه اونا اقامت دارن.
- پس راننده رو مي فرستمدنبالت، تا وقتي كه كار دستگاهها تمام نشده هر روز مي آيد دنبالت، ok.
Ok تكه كلام بابك بود. با اين خبر بابك در دلم عزا گرفتم چون اگه رضامي فهميد حتما قشقرق به پا مي كرد. نمي دونستم چيكار كنم. دودل بودمكه در جريانش بگذارم يا نه، آخر تصميم گرفتم حرفي از بابك نزنم و فقط درمورد كارم برايش بگويم.
عصر چون امتحانات رضا روز قبلش تمام شده بود با خيال آسوده پيششرفتم، بي صبرانه منتظرم بود و مثل هميشه به محض ديدنم آغوش گرمش رابه رويم گشود. چقدر كنارش احساس امنيت و آرامش مي كردم و دوستش داشتم ودلم ميخواست مثل اون، به راحتي ابراز علاقه كنم و احساساتمو بيان كنم وليحيف كه يك ترس ناشناخته مانع مي شد. بعد از گذشت دقايقي گفت: حالا ديگه باخيال آسوده سر فرصت مي تونم با تو باشم.
با ناراحتي جواب دادم: ولي حيف كه تا چند روز من نمي تونم، از فردا سرم گرم ميشه.
متعجب پرسيد: چرا، مگه از فردا چه خبره؟
- براي نصب و راه اندازيدستگاههاي جديد كارخونه، از فردا همراه تكنسين هاي خارجي بايد كارخونه برم.
مضطرب پرسيد: تو چرا، مگه غير از تو كس ديگه اي نيست.
- به عنوان مترجم.
دست توي موهاش كرد و گفت: واي خداي من، ياسي اين كار كردن تو، برام عذاب آور شده.
با اخم جواب دادم: آخه چرا، من كه تا بحال بدي از آقاي سعيدي نديدم، اونپيرمرد تا حالا نگاه چپ به من نكرده، ولي تو همه اش گير دادي. واقعا رضااز تو بعيده، مثلا مومني.
نگذاشت ادامه بدم و گفت: دست خودم نيست، ته دلم دلشوره دارم يه حس غريب،نميدونم واقعا خودمم موندم. دلم ميخواد هر چه زودتر دست تو بگيرم و بيارمخونه خودم تا بشيني توخونه.
خنده كنان به ميان حرفش پريدم و گفتم: بشينم تو خونه و كلفتي كنم.
اخمهاشو باز كرد و گفت: نه، خانمي بكني . من همچين جسارتي نكردم، خانم.
به چشماي با محبتش خيره شدم و سوالي رو كه مدتها در ذهنم بود پرسيدم:رضا، تو چرا منو اين همه دوست داري در صورتيكه من دختر دلخواه تو نيستم وفرسنگها با معيارها و خواسته هاي تو فاصله دارم.
اون هم به چشمام خيره شد و جواب داد: دوست داشتن دست خود آدما نيست.ناخواسته به سراغت مي آد. وقتي به سراغت اومد اونوقت ديوارها، فاصله ها ازبين مي ره. دوست داشتن، دين و مذهب نميشناسه.
- يعني مي خواي بگي عاشقم هستي.
- اوهوم.
- چرا دروغ بگم من عشق رو باور ندارم، منظورم اين نيستكه تو دروغ مي گي نه، چون اگه غير از اين بود يك روز هم نمي تونستي منوتحمل كني.
دستش رو در گردنم انداخت و لبخند زنان جواب داد: چرا، مگه تو عيب و ايرادي داري؟
در جوابش گفتم: باطن تو اونقدر پاك و باصفاست كه عيب و ايرادهاي منو نمي بيني.
و با بغض ادامه دادم: من يك ديوار فروريخته ام و تو ميخواي بناي خوشبختيت رو،روي ديوارهاي سست بنيان كني.
دستش رو، روي دهانم گذاشت و گفت: اين حرفهاي چيه كه امروز مي زني، چرااينقدر زندگي رو سياه و تاريك مي بيني. اصلا پاشو مانتوتو تنت كن، بريمبيرون.
وقتي مانتومو تنم كردم با دقت نگاهم كرد و گفت: واي ياسي اين چه مانتويي پوشيدي، لباست پيداست.
حسابي تو ذوقم خورد ، اما براي اينكه جر و بحث نكنيم حرفي نزدم ولي رضا ولكن نبود، ادامه داد وگفت: حداقل يه بلوز آستين كوتاه مي پوشيدي نه تاپ،تمام تنت پيداست. يه لحظه برو توي آينه خودتو نگاه كن ببين جلب توجه ميكني يا نه؟
وقتي حرفهاش تمام شد ، سعي كردم خونسردي مو حفظ كنم و در جوابش گفتم:عزيزم اين مانتو رو براي جلب توجه ديگران نپوشيدم، بلكه بخاطر گرمي هوا ميپوشم. آخه چه دليلي داره با وجود گل پسري مثل تو نظر ديگران رو جلب كنم،هان. حالا چيكار كنيم، بريم يا بشينيم.
و منتظر به صورتش چشم دوختم، دقايقي در سكوت نگاهم كرد و سپس گفت: نه بريم.
جلوتر از من به راه افتاد چون اخم كرده بود دستش را گرفتم و صدايش كردم. بدون اينكه نگاهم كنه جواب داد: بله.
دوباره صدايش كردم، اينبار نگاهم كرد و گفت: بله.
لبخندزنان گفتم: بله،نه جانم.
اون هم در مقابلم لبخندي زد و گفت: جانم.
- هيچي مشكلم حل شد.
چون سر درنياورد متعجب پرسيد: مشكلت، مگه مشكل داشتي.
- بله اخمهاي تو بزرگترين مشكل من بود، چون عادت نكردم تو بهم اخم كني.
- اگه تو دختر خوب و حرف گوش كني بشي، مطمئن باش هيچوقت اخمهاي منو نمي بيني.
دستش را به گرمي فشار دادم و باهم بيرون رفتيم.
بعد از كمي گشتن تو خيابانها، رضا جلوي يك ساندويچ فروشي نگه داشت و رو بهمن كرد و گفت: خانم محترم بخاطر نامناسب بودن لباستون، شرمنده كه نمي تونمبه داخل دعوتتون كنم. لطفا هر چي كه ميل داريد همينجا سفارش بديد.
با اينكه از حرفش كمي دلخور شدم ولي به روي خودم نياوردم و لبخند تصنعي زده و گفتم: مهم نيست، براي من چيزبرگر بگير.
دقايقي طول كشيد كه رضا با ساندويچها برگشت. با اينكه اشتهايم كور شده بودولي بالاجبار از دستش گرفتم و شروع كردم به خوردن كه تلفنم زنگ زد، شمارهنا آشنا بود.
يك لحظه پيش خودم فكر كردم نكنه يكي از دوستان قديمي ام باشه. اونوقت جلويرضا چي بايد مي گفتم، براي جواب دادن دودل بودم كه رضا گفت: چرا جواب نميدي؟
با دلهره جواب دادم: شماره برام آشنا نيست.
- خوب نباشه، جواب بده تا بفهمي كيه.
با اضطراب روشن كردم و گفتم: بفرماييد.
با شنيدن صداي يك زن نفس راحتي كشيدم. به حالت مزاح جواب داد: كجا بفرمايم عزيزم.
- منظورم اينه كه امرتونو بفرماييد.
- بي معرفت چه زود منو از ياد بردي. انگار ده ساله كه منو نديدي.
كمي به ذهنم فشار آوردم و يكدفعه گفتم: مهديه تويي؟
- بله خانم خودمم.
با هيجان گفتم: بي معرفت منم يا تو، يكسال ازت خبري نيست كجايي؟ چند باربهت زنگ زدم جواب ندادي، آخر سر يكي برداشت و گفت اين شماره واگذار شده.
خنده كنان جواب داد: آره شمارمو عوض كردم، توي دبي زندگي ميكنم و سه چهار روزه برگشتم.
- دبي چيكار مي كردي/
- براي مسافرت رفته بودم، اونجا با يكي آشنا شدم و ازدواج كردم.
- اوه چه خبر، حداقل براي عروسيت دعوت مي كردي.
- ماجراش طولانيه، كي وقت داري همديگر رو ببينيم.
با گفتن اين جمله آه از نهادم برآمد ، با ناراحتي جواب دادم:
- نمي دونم ، چون چندماهه كار مي كنم و از فردا يه مقدار ساعت كارم تغيير كرده براي همينبرنامه مشخصي ندارم.
- پس آدرس خونمو يادداشت كن و هر وقت فرصت كردي بيا.
رو به رضا كردم و گفتم: رضا، يه كاغذ و خودكار بهم مي دي؟
رضا از داشپورت دفترچه يادداشتي با خودكار بيرون آورد و بدستم داد كه مهديه پرسيد:
- رضا، دوست پسرته؟
نگاهي به رضا كردم و گفتم: آره، يه گلي كه همتا نداره، آقاست.
رضا كه تمام هوش و حواسش به حرفهاي من بود لبخند زنان با حالتي خاص كهتوام با رضايت و غرور بود جواب داد: كمال همنشيني اثر كرده وگرنه من همانخاري بودم كه هستم.
مهديه با شنيدن حرفهاي رضا جواب داد: ياسي خانم كي مي ره اين همه راهوپياده شو با هم بريم، ديگه لازم نكرده برام پز بدي و براي هم تعارف تيكهپاره كنيد.
- بي مزه، حالا آدرستو بگو.
يادداشت كن: زعفرانيه.
با شنيدن زعفرانيه با حيرت گفتم: به به ، بالانشين شدي.
- چيكار كنيم، داشتن شوهر خر پول اين مزايا رو هم داره ديگه.
بعد از اينكه آدرس رو يادداشت كردم از مهديه خداحافظي كرده و ارتباطم رو قطع كردم كه رضا پرسيد: خيل وقته باهم دوست هستين؟
- آره، از اول راهنمايي با هم دوست و همكلاس بوديم.
- پس لازم شد كه من هم با اين دوستت آشنا بشم.
فورا جواب دادم: كه ببيني چطور دختريه؟
- نه، همينطوري گفتم اگه تو نخواي هيچ اصراري ندارم.
از طرز حرف زدنش پيدا بود كه دروغ مي گفت چون مي دونستم چقدر نسبت به اينموضوع حساسه، براي همين در دلم گفتم: اگه يك بار ببينيش مطمئنم ديگه نميذاري اسمش رو هم بيارم.
شب وقتي به خونه رفتم تا اسم مهديه رو آوردم و درموردش حرف زدم،مامان فورا با اخم جواب داد: لازم نكرده بري ديدنش، من ازاين دختر خوشمنمي آيد، باعث و باني رفتار و كارهاي غلط تو، اونه.
با حرص جواب دادم: چرا گناه خودتونو به گردن اون مي ندازين.
مامان چند دقيقه اي بهت زده نگام كرد و بعد گفت: دستت درد نكنه بعد يك عمر زحمت كشيدن و به پاي شما سوختن خوب دستمزدمو دادي،آفرين.
از حرف نسنجيده خودم پشيمان و ناراحت شدم. فورا به كنارش رفتم و دستامودور گردنش انداختم و بوسه اي به گونه اش زدم و گفتم: مامان به خدا منظورمشما نبودي، ببخشيد غلط كردم كه حرف بي ربط زدم.
مامان آهي كشيد و جوابي نداد. اونقدر قربان صدقه اش رفته و معذرت خواستم وبر خودم لعنت فرستادم كه آخر دلش را بدست آورده و لبخند رو، روي لبانش ديدم.
روز بعد سر ساعت نه، راننده بابك به دنبالم آمد. اول خيال كردم منو تاكارخانه خواهد برد، اما وقتي در اتوبان چمران از اولين بريدگي به سمت هتلاستقلال پيچيد فهميدم توي هتل منتظرم هست. راننده موقع پياده شدن گفت:آقاي سعيدي داخل لابي منتظرتان هستند.
تشكري كردم و به لابي هتل رفتم. ديدم به تنهايي نشسته و منتظرم است. باديدنم از جايش بلند شد و دستش را بطرفم دراز كرد . بعد از سلام واحوالپرسي، منتظر مهمانها شديم. نزديك ساعت ده بود كه همراه دو تكنسين بهسمت كارخانه به راه افتاديم. وقتي به آنجا رسيديم انتظار داشتم بابك ساعتيمانده و بعد كارخانه را ترك كند ولي اون روز بابك تا ساعت هفت زمانيكهبرگرديم همراه ما ماند. رفتارش كاملا خودماني و صميمي شده بود ونگاههايش با روزدهاي ديگه فرق مي كرد، بعضي موقعها كه به صورتم ذل مي زدلحظه اي سرم را بلند كرده و غافلگيرش مي كردم. با اينكه قبلا اين كارهابرايم جالب بود ولي نمي دانم چرا اين دفعه زير نگاههات معذب بودم، شايد همبه خاطر وجود رضا بود. روز پنجشنبه موقع برگشت بابك، بهم رو كرد وگفت:فردا مي دونم روز تعطيلي و استراحتته ولي اين هفته استثنائا بايدبياي سركار، منظور كارخونه است، مشكلي نيست كه؟
با اينكه دردلم عزا گرفتم ولي از روي ناچاري، سري به علامت مثبت تكان دادم و گفتم: نه مي آيم.
اگه رضا مي فهميد حتما باز ناراحت ميشد ولي چاره اي غير از اين نداشتم،چون اگر بهانه اي براي نرفتن به كوه مي آوردم از طريق مامان مي فهميد واين كار را خراب تر مي كرد. وقتي عصر به خونه رسيدم چند دقيقه اي استراحتكرده و سپس به سراغ تلفن رفته و به رضا اطلاع دادم، از اينكه اعتراضي نكردتعجب كردم چون انتظار داشتم باز ساز كار نكردنم را كوك كند ولي اون حرفيدر اين مورد نزد.
روز جمعه كمي ديرتر از هفته هاي قبل از خواب بيدار شدم از اينكه نميتوانستم كنار رضا باشم حالم بد بود، براي همين بي حوصله مانتو را تنم كردهو به پايين رفتم. وقتي درب را باز كردم از ديدن رضا حيرت كردم و تازه شصتمخبردار شد كه چرا رضا اعتراضي نكرد، لبخند زنان جلو آمد و سلام كرد و گفت:چيه، از ديدنم ناراحت شدي؟
فورا خودمو جمع و جور كردم و گفتم: نه، نه، انتظار ديدنت رو نداشتم فكر مي كردم اين موقع بايد همراه بچه ها كوه باشي.
با حالتي خاص جواب داد: بدون تو، كوه هم صفا نداره و براي همين خواستم خودم هر جا كه خواستي ببرم و در خدمتت باشم.
در خيالم، دودستي بر سرم كوبيدم و گفتم: واي ياسي خاك به سرت شد. الان اگهرضا، بابك رو ببينه فكر مي كنه سرو سري بينتون هست حالا خر بيار و باقاليبار كن، هر چقدر هم قسم وآيه بخوري باورش نمي شه. نگاهي به ماشينجلويي انداختم و گفتم: بذار اول به راننده شركت خبر بدم بعد با هم بريم.
با پايي لرزان جلو رفتم و به راننده گفتم: لطفا به آقاي سعيدي اطلاع بديد كه امروز من خودم مي رم و اونجا منتظرم باشن.
وقتي برگشتم و سوار ماشين رضا شدم فقط خدا ميد اند چه حالي داشتم، دست و دلم مي لرزيد و حالت تهوع داشتم. رضا نگاهي كرد و گفت:
- ياسي انگار از اومدنم ناراحت شدي؟
با اينكه از اومدنش توي دلم خون گريه مي كردم ولي با حالت عادي دستمو رويشانه اش گذاشتم و گفتم: نه خيلي هم خوشحال شدم، بجان رضا از اينكه امروزنمي تونستم كنارت باشم از ديروز عزا گرفته بودم.. من در طول يك هفته فقطسه شنبه و جمعه رو دوست دارم.
با گفتن اين جمله چشمانش برقي زد و خنده اي از ته دل كرد و گفت:
- پس اگه اينطوريه اسم روزها رو عوض كنيم و بذاريم سه شنبه و جمعه.
با حالت غيض،مشتي به شونه اش كوبيدم و گفتم: خيلي لوسي، من نگفتم از اسم شون خوشم مي آيد بلكه...
ديگه ادامه ندادم كه مستانه نگاهم كرد و گفت: بلكه چي؟
براي اينكه توي خماري نگهش دارم لبخند زنان به جلو چشم دوختم و حرفي نزدم.صورتمو به طرف خودش چرخوند و دوباره گفت: بلكه چي ، تا نگي دست از سر كچلتبرنميدارم.
خنديدم و گفتم: هر وقت كچل شدم برات مي گم.
موذيانه جواب داد: خوب من هم همينطور به راهم ادامه مي دم. آخر ديدي از تركيه سر درآورديم.
با بي تفاوتي شونه اي بالا انداختم و مسير حرف را عوض كردم. نزديك جاده اي كه به كارخانه مي پيچيد گفتم: رضا رد نشي بايد بپيچي.
اون هم با بي تفاوتي شونه اي بالا انداخت و گفت: مگه تو جوابم رو دادي، من هنوز منتظر جوابت هستم.
چون ديدم رضا از اونجا رد شد و به طرف جلو رفت، تند گفتم: بابا مي خواستم بگم من اون روزها رو به خاطر اينكه با توهستم دوست دارم.
خنديد و گفت: مرسي ، حالا كه به حرف اومدي و اعتراف كردي من هم به مقصد مي رسونمت.
بلافاصله از سرعتش كم كرد و دنده عقب گرفت. جلوي درب كارخانه منتظر بودمرضا بعد از پياده شدن من برگردد ولي ديدم نه، همراه من به داخل آمد. ازاينكه از بابك حرفي به رضا نزده بودم هزار بار بر خودم لعن و نفرين كردم.در دفتر منتظرشان نشسته بوديم، از پنجره وقتي نگاهم به آنها افتاد ديدمبابك همراهشان نيست. وقتي از نيامدنش مطمئن شدم، نفس راحتي كشيدم و در دلخدا رو شاكر شدم. رضا ساعتي پيشم ماندو وقتي از كارم راضي و مطمئن شدخداحافظي كرد و رفت. ظهر داخل دفتر داشتم چايي مي خوردم كه بابك آمد،نگاهي به چشماي پف كرده اش انداختم و گفتم: خودت امروز تو خونه راحت گرفتيو خوابيدي ولي ما رو از كله سحر بيدار كردي و كشوندي اينجا.
خميازه كشان خنديد و گفت: نه بابا، خواب موندم. ديشب تا صبح با دوستامبودم براي همين ساعت پنج و نيم بود اومدم ، يه خورده چشمامو گرم كنم كه دوساعت پيش بيدار شدم. زود دوش گرفتم و اومدم خدمت سركار.
در دلم گفتم: خدا رو شكر كه خواب موندي و گرنه رضا منو مي كشت. با آوردنغذاها و آمدن بقيه، خيالم راحت شد چون همه اش چشمم به درب بود كه مبادارضا دوباره برگردد و من و بابك را تنها ببيند. بعد از خوردن غذا، بابك سردستگاهها رفت. بعد از سركشي پيشم آمد و گفت: - ياسمن جان ، كيفت رو برداربريم چون ديگه با ما كاري ندارن.
از خدا خواسته كيفم را برداشته و همراهش به راه افتادم، دلم مي خواستزودتر به خونه بروم و بخوابم. قبل از اينكه منو به خونه برسونه، چند لحظهاي به صورتم خيره شد. وقتي غافلگيرش كردم اينبار نگاهش را ندزديد بلكهخيره نگاهم كرد و گفت: بريم خونه چايي بخوريم، بعد از نهار مزه مي ده.
از طرز نگاهش خوشم نيامد براي همين خيلي محكم و جدي گفتم:
- من عادت ندارم بعد از نهار چايي بخورم.
از رو نرفت و گفت: پس بريم نوشيدني چيزي بخوريم.
متوجه منظورش شدم و براي همين با اخم جواب دادم: من بعد از نهار هيچي نمي خورم. مي خوام برم خونه و بخوابم.
با وقاحت جواب داد: خوب مي ريم خونه ما و با هم مي خوابيم.
تا اينو گفت، كنترل خودمو از دست دادم و بدون در نظر گرفتن موقعيتم مجكمدر گوشش زدم و با فرياد گفتم: احمق همين جا نگه دار، آشغال چي فكر كردي.
فورا ماشين رو كناركشيد و نگه داشت، سريع پياده شدم و درب رو محكم كوبيدم. اون هم بدون حرف و حديثي راهش را كشيد و رفت خارج شده است قسمت 43
جلوي اولين تاكسي را گرفتم و سوار شدم، نمي دانستم با اون حال و روزمكجابرم چون اگر خانه مي رفتم بايد به مامان حساب پس ميدادم و اگر پيش رضامي رفتم اون هم مثل مامان تا اصل قضيه را نمي فهميد دست از سرم برنميداشتو در صورت دانستن موضوع قيامت به پا ميشد. بهترين جا خانه مژگان بود .براي اطمينان از خانه بودنش، بهش تلفن كردم بعد از چند بار بوق زدن خوابآلود جواب داد. فورا پرسيدم: مژگان كجايي؟
- خونه.
- مي تونم بيام پيشت.
چون بعد از دانستن موضوع رضا فقط يكبار اون هم به خواست خودش، به اونجارفته بودم. براي همين دودل بودم و مژگان همانطور خواب آلود جواب داد: چرانمي توني بيايي، منتظرتم بيا.
چون خيابانها خلوت بود چند دقيقه اي بيشتر طول نكشيد. وقتي رسيدم زنگ رازده و بالا رفتم. دلم مي خواست زودتر يه جايي ولو بشم چون از حرص وناراحتي سرم گيج مي رفت. درب آپارتمانش باز بود، وقتي به داخل رفتم رويمبل دراز كشيده و چشماشو بسته بود. بدون اينكه چشمش را باز كند پرسيد: مگهتو امروز كارخونه نبودي؟
در حاليكه صدايم مي لرزيد جواب دادم: چرا، از اونجا دارم مي آم.
گويا متوجه اوضاع بي ريختم شد چون بلافاصله چشماشو باز كرد و با دين قيافه ام مضطرب پرسيد: ياسي چي شده؟ چرا رنگت مثل ميت شده؟
بي اختيار اشك رو گونه هام لغزيد و با گريه اونچه را اتفاق افتاده بودبرايش تعريف كردم. بعد از اينكه ساكت شدم، كلافه از جايش بلند شد و درحاليكه تو اتاق راه مي رفت گفت: عجب پست فطرتيه، آشغال، كثافت، الحق كهبه باباش رفته.
در جوابش گفتم: كاش صبح رضا تنهام نمي ذاشت كه اين بي شعور همچين جسارتي رو به خودش بده.
مژگان در حاليكه توي فكر بود پرسيد: مگه صبح با رضا بودي، پس براي همين نيومده بود؟
- آره ، كاش در مورد بابك بهش از قبل حرفي زده بودم.چون اونوقت امروز با خيال آسوده خونه برنمي گشت و تنهام نمي ذاشت.
مژگان شماتت بار نگاهم كرد و گفت: چرا بهش نگفتي. اگه يه روز سرزده بيادچيكار مي كني؟ حالا خودت مي خواي چيكار كني. ديگه اونجا كار نمي كني؟
- خيلي وقته گير داده اونجا كار نكنم، مي دوني كه براي هر كاري گير مي ده.
آمد كنارم نشست و با آرامش گفت: ياسي، تو با چشم باز انتخابش كردي، مگه نمي ديدي اون چقدر مومن و با ايمانه.
نگذاشتم ادامه بده و زودتر جواب دادم: مژگان مي گي چيكار كنم. هر كاري اونمي گه بكنم. اصلا ببينم تو حاضر بودي بخاطرش حتي چادر هم سر كني.
با قاطعيت جواب داد: به جان مامان و بابا، اگه اون منو ميخواست حتي اگهازم مي خواست چادر سر كنم اين كار و هم مي كردم چون رضا، پسر خوبيه و ارزشگذشتن از كارها و خواسته هامو داره و يك تار موش مي ارزه به مردهايي مثلمحسن و بابك.
كلافه و بي حوصله به چشماش خيره شدم،صداقت از چشماش مي باريد. براي هميندر جوابش گفتم: من هر كاري مي كنم نمي تونم مطابق ميل اون رفتار كنم، شايدهم به اندازه اي كه تو دوستش داري ندارم. نمي دونم واقعا نمي دونم چيكاركنم.
مژگان توي سرم زد و گفت: براي اينكه خيلي خري، اگه يه ذره عقل تو كله ات بود ميفهميدي با خوشبختي فاصله زياد نداري.
مژگان بلند شد و به آشپزخانه رفت و منو توي درياي فكر و خيال رها كرد. ازطرفي رضا رو دوست داشتم و از طرفي نمي تونستم با عقايدش كنار بيايم. دراين فكر و خيال بودم كه مژگان با دو تا ليوان برگشت . يكي از ليوان ها روبطرفم گرفت وخنده كنان گفت: ببخشيد خانوم بعد از نهار نوشيدني مزه ميد ه،بفرماييد.
ليوان را از دستش گرفتم و لبخند زنان جواب دادم:لوس بي مزه، اصلا حوصلهشوخي كردن و مزه ريختن رو ندارم، بجاي اين حرفها بگو ببينم از فردا چهخاكي تو سرم بكنم، ديگه نرم.
مژگان متفكرانه جواب داد: اتفاقا خودمم به اين فكر ميكردم، ياسي تو بايدتا آمدن آقاي سعيدي بياي سركار. چون تو رو آقاي سع
مطالب مشابه :
هتل همراز مشهد
هتل همراز مشهد - رزرو هتل در مشهد و هتل مشهد و رزرو هتل در مشهد و هتل آپارتمان در
تور هوایی ارومیه مشهد
هتل آپارتمان آلما : 480،000 امکانات هتل همراز مشهد شامل :
تور مشهد
هتل همراز هتل آپارتمان تور هوایی مشهد هتل آپارتمان ستاره
رزرو هتل های مشهد ویژه عاشورا و تاسوعای 93
هتل اپارتمان همراز شبی نفری هتل آپارتمان ستاره شرق شبی نفری هتل, مشهد, هتل آپارتمان,
عکسهایی از شهر مشهد
عکسهایی از شهر مشهد همراز. آخرين هتل ملل در مشهد: هتل اپارتمان دنا:
رمان در امتداد حسرت 8
كه حسابي از ايستادن خسته شده بودم بالا رفتم و روي پله هاي جلو درب آپارتمان مشهد و من
رمان ردهای ماندگار - 7
وخاک کردی ؟پوفی کشیدم روبه روش نشستم این جور وقتها قشنگتر از یه همراز مشهد اونجاست من
رمان خالکوبی قسمت25
رمان همراز صدای زنگ پی در پی آپارتمان مگر می شد آن شب را، آن چای نعنا خوردن در هتل را
برچسب :
هتل اپارتمان همراز مشهد