شعری درباره ی حضرت رقیه

همه دانند كه از بهر پدر

هست كانون محبّت، دختر

پدري را كه خدا دختر داد

در محبت ز پسر ـ بهتر داد

پدري ـ كو را، دختر نَبُوَد

در سپهر دلش اختر نَبُوَد

نه همين چشم و چراغ پدرند

گل صد برگ به باغ پدرند

يك جهان عاطفه و احساسند

هيچ جز مهر پدر نشناسند

جايشان دامن و آغوش پدر

بعد آغوش پدر دوش پدر

روشني‌بخش سراي دل اوست

نُقلِ هر مجلس و هر محفل اوست

هر چه گويد همه شيرين باشد

هَست شيرين و ـ نمك مي‌پاشد

با نگاهش ز پدر، دل بِبَرد

ناز او را پدر از جان بخرَد

تا پدر مي‌رَوَد، از دُنبالش

وقتِ برگشت، به استقبالش

چشم او دوخته بر در گردد

تا پدر كي به برش برگردد

تا صدايش ز پس دَر شِنَوَد

بي‌خود از خود، به سوي در، بدَوَد

بيش‌تر از همه گردد خُوشحال

پيش‌تر، از همه در استقبال

دختري هم پسر زهرا داشت

كه به دامان و بَرِ ا وجا داشت

تا بر او طرح جفا ريخت فلك

تيغ بيداد برآهيخت فلك

پدرش، كُشته‌ي آزادي شد

بَر رخش بسته ـ دَرِ شادي شد

باري از كينه‌ي عُمّالِ يزيد

كس چه داند كه در اين راه چه ديد

جا ـ به ويرانه‌ي شامش دادند

روز او برده و شامش دادند

روز و شب بود به فكر پدرش

بود رخسار پدر در نظرش

اشك مي‌ريخت چنان از غم باب

كه دل سنگ، ز غم مي‌شد آب

همه وِردِ لبِ او بابا بود

ذِكر روز و شبِ او بابا بود

عمّه‌اش گاه، تسلّي مي‌داد

وعده‌ي ديدن بابا مي‌داد

تا شبي ياد پدر تابش بُرد

گريه‌ها كرد و سپس خوابش بُرد

ساعتي بود به خواب آن دُرِ ناب

گشت بيدار ولي بخت به خواب

داده آنديده كه بر نرگس ـ رشك

خالي از خواب شد و پُر از اشك

خود به هر سوي بيانداخت نگاه

نااُميدانه كشيد از دل، آه

گشت ويرانه و گم كرده نيافت

در بَرِ عمّه‌ي سادات شتافت

كودك از عمّه پدر مي‌طلبيد

مهر را، قرص قمر مي‌طلبيد

چه كند عمّه چه گويد به جواب؟

ريخت اختر دل شب، بر مهتاب

لاجرم ناله ز بس، دختر زد

سرباب آمد و او را سر زد

همچو آن هجر كشيده بُلبل

كه فتد ديده‌ي او بر رُخ گل

ميزبان گرم پذيرايي شد

كنج ويرانه تماشايي شد

گفت اي عمّه بيا در بر من

سايه افكند هُما بر سر من

ديگرم رنج به پايان آمد

گنج ـ خود ـ گوشه‌‌ي ويران آمد

ولي امشب تو، به ويرانه بساز

تا كنم با تو دَمي راز و نياز

اشك چشم من اگر بگذارد

درد دل‌هام شنيدن دارد

مي‌نشاندي تو مرا در دامن

حال، بنشين به روي دامنِ من

در بر غمزده دختر بنشين

ماهِ من در بَر اَختر بنشين

سايه‌ي خود چو گرفتي ز سرم

من همان طاير بي‌بال و پرم

ياد آغوشِ تو بُرد از دل تاب

ديدم آغوش تو، امّا در خواب

كي به پيشانيِ تو سنگ زده‌ست؟

كي ز خون بر رخِ تو رنگ زده‌ست

سر پُر شور تو در نزد كه بود

كي لبِ لعلِ تو را كرده كبود؟

تو كه مهمان، بَرِ بيگانه شدي

چه خطا رفت كه بر ما نشدي

رُخِ تو شرح دهد كُنجِ تنور

بوده اسباب‌ پذيرايي، جور

دارم ـ اي كرده به دل كاشانه

دل ويرانه‌تر، از ويرانه

آن‌قدر ضعف به پيكر دارم

كه سرت را نتوان بردارم

جان طلب مي‌كُني از من، جان كو

بر تو جاني كه كنم قربان كو

هديه‌ي خويش به جانان جان كرد

جان فداي قدم مهمان كرد
__________________
.


تاکه ما همسفر عشق به افلاک شویم
بارالها!مددی کن که همه پاک شویمدست تقدیر چنان کن که پس از دادن جاندرجوارحرم عشق همه خاک شویم


مطالب مشابه :


شعر زیبا درباره پدر

جملات زیبا درباره پدر. دخـتــَــر کـه زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر




شعر درباره مادر - -fereydoun moshiri-madar -sher-irani

شعری درباره مادر : تو را بیش از پدر بیچاره روی و سینه ی تنگش بدری دل برون اری از ان




شعری در باره پدر از مولانا

گنجینه ی بهترین شعرها - شعری در باره پدر از مولانا - وبلاگ " گنجینه ی بهترین




شعری درباره ی حضرت رقیه

همه دانند كه از بهر پدر هست كانون محبّت، دختر پدري را كه خدا دختر داد در محبت ز پسر ـ بهتر داد




شعری درباره ی پدر

شعری درباره ی پدر. رنج کشیده ی دهر پدرم !




شعری در مورد پدر و مادر از مولانا

گنجینه ی بهترین شعرها - شعری در مورد پدر و مادر از مولانا - وبلاگ " گنجینه ی بهترین




چند شعر درباره ی مرگ

چند شعر درباره ی




شعری درباره ی عقاب

درباره ی عقاب ها - شعری درباره ی عقاب - عقاب پدرم از پدر خويش




شعری درباره ی وصف خدا از قیصر امیر پور

شعری درباره ی وصف خدا از قیصر امیر زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست




برچسب :