رمان کارد و پنیر((3))

سر در نمی آوردم ! درسته که فامیلیشون با مامان یکی بود ، اما این چه معنی میده ؟ هیچ وقت از بچگی تا حالا اسمی از فامیل مامان حتی به گوشمم نخورده بود
تا یادم بود شنیده بودم خانواده اش که فقط پدر و مادر پیرش بودند چندین سال پیش وقتی که ما خیلی بچه بودیم توی سانحه مردند اونم توی تبریز
بخاطر همین ما فامیل مادری نداشتیم حتی قبرشون رو هم ندیده بودیم ! ولی خوب مامان چند وقت یه بار برای شادی روح والدینش خیرات می کرد
حالا معلوم نبود واقعا کس و کار و فامیلش بودند یا فقط یه تشابه اسمی بود و بس ، که به نظر من حدس دومم درست تر بود
با اصرار های فراوون افراشته و پسرش راضی شدم بریم تا با دیدن مامان همه چیز حل بشه ، به هر حال سامان یه بار خونمون اومده بود و مامان رو دیده بود
وقتی توی ماشین نشستیم و سامان حرکت کرد شماره موبایلش رو گرفتم
می دونستم که این ساعت سر کلاسه ، خیلی دیر جواب داد
_سلام مامان
_سلام کیانا جان بعدا زنگ بزن سر کلاسم
_واجبه
_خوب بگو
_مهمون داریم ، تا نیم ساعت دیگه می رسند خونه
_مهمون ؟ کی هست ؟
_نمی دونم یعنی … چیزه خیره
_نمیشه بعدا بیان ؟ من تا 1 کلاس دارم
_حالا دو ساعت مرخصی بگیر !
_آخه …
_بخدا واجبه !
_باشه ولی به حساب تو بعدا می رسم با این مهمونی دادنت .
_زود بیای ها منتظرتم
_باشه! خداحافظ
_فعلا
افراشته که گویا تمام مدت حواسش به مکالمه من بود برگشت سمت عقب و گفت :
_مادرت کارمنده ؟
نمی دونم چرا خوشم نمی اومد از اینکه در مورد مامان پرس و جو کنه ! شاید غیرتی شده بودم
_بله ، دبیره ادبیاته
سرش رو تکون داد و گفت :
_همیشه عاشق شعر و شاعری بود ، پس آخرشم به آرزوش رسید ، یادمه اون موقع ها دیوان حافظ رو بر می داشت و دور باغ از صبح تا شب راه می رفت
می خواست کل غزلیاتش رو حفظ کنه و از بر باشه !
هر چی بیشتر از خصوصیات گم شده اش می گفت بیشتر می ترسیدم ، انگار داشت واقعا در مورد مامان من حرف می زد !
تا وقتی برسیم خونه هزار جور فکر و خیال و حدس زد به سرم ، دلشوره داشتم و نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد
از پله ها رفتیم بالا ، نگاه کنجکاو و بهت زده افراشته نشون می داد که چقدر از دیدن محل زندگیمون متعجب شده انگار که اصلا این جور جاها رو ندیده
شایدم چون تازه از خارج برگشته بود براش تازگی داشت نمیدونم !
کلید انداختم و به خیال اینکه مامان هنوز نرسیده رفتم تو ، اما با شنیدن صدای در صدای مامان هم بلند شد
_کیانا تویی ؟
افراشته صبر نکرد تا جواب بدم ، بدون اینکه کفش هاش رو در بیاره با قدم های بلندش اومد تو و داد زد :
_شـــهره ؟
مامان با چادر رنگیی که همیشه دوستش داشتم از توی اتاق اومد بیرون و متعجب گفت :
_اینجا چه خبره ؟!
دست به سینه وایستادم تا عکس العمل افراشته رو ببینم ، توقع داشتم بفهمه حدسش غلط از آب در اومده و راهشو کج کنه بره اما چیزی که دیدم خلاف تصورم بود !
چند دقیقه بدون حرف بهم خیره شدند ، انگار توی صورت هم دنبال یه آدم دیگه می گشتند نه چیزی که الان هست
حس می کردم لحظه ها داره کش می اید انگار همه چیز رو گذاشته بودند رو دور کند … اشک های مامان ، آغوشی رو که افراشته براش باز کرد
و حتی دستهای مردونه اش که دور شونه های مامان حلقه شد و انگار با تموم وجود بغلش کرد ….
باور نکردنی بود ! انقدر که کم آوردم و نشستم روی اولین مبل
_چقدر شکسته شدی شهره ، باورم نمیشه این تویی …خودتی !؟ باورم نمیشه که پیدات کردم اونم بعد از اینهمه سال … خدایا شکرت
جواب مامان فقط گریه بود وبس !
نمی دونم چقدر گذشت اونم تو سکوت ، ولی دیگه کلافه بودم از اینکه نمی فهمیدم چی به چیه ! طاقتم طاق شد و گفتم :
_مامان اینجا چه خبره ؟ چرا حرف نمی زنی بفهمم این مرد کیه که تو رو مثل ارث پدریش چسبیده و ول نمی کنه !
ولوم صدام انقدر بالا بود که هر سه تاشون برگشتن سمتم …
_کیانا … این .. این داییته .. تنها برادر من
متعجب گفتم :
_چی ! دایی !؟
سامان دستش رو گذاشت روی شونه پدرش و با لبخند گفت :
_پس راسته که میگن خون خونُ می کشه ! درست زدیم به هدف و بلاخره تونستی عمه شهره رو پیدا کنی
_کار خدا بود که بعد از 25 سال خواهرمو پیدا کنم ، اونم اینجا تو همین تهرانی که هزار بار گشتم و هر دفعه نا امید تر از قبل شدم
رفتم جلوی مامان و گفتم :
_این مزخرفات چیه ؟ هان ؟ مگه تو یه عمر نگفتی که هیچ کسی رو نداری ؟ مگه همه دار و ندارت یه مادر پدر پیر نبود که اونها هم مردن و ما موندیم و خودمون ؟
پس اینا چی میگن ؟ این دایی کیه که الان پیداش شده ؟ تو دروغ گفتی یا من دارم اشتباه می بینم !
_آروم باش عزیزم من برات توضیح میدم همه چیز رو میگم ، خیلی مفصله خیلی
_خوب توضیح بده تا دیوونه نشدم
با تردید به افراشته نگاه کرد و گفت :
_آخه الان که ….
_یعنی تو از گذشته ات چیزی به دخترتم نگفتی ؟
_نتونستم که بگم
_خوب بهش بگو شهره ، اون دخترته حق داره بدونه گذشته مادرش چی بوده ، منم برادرتم دوست دارم بفهمم بعد از اون همه اتفاق و جدایی چی گذشت بهت
مامان اشک هاش رو پاک کرد و با لبخند بهم گفت :
_برو یه شربت درست کن عزیزم
دلم می خواست بگم زهرمار بخورن ، ولی می دونستم نمیشه رو حرفش حرف زد ! با اکراه رفتم توی آشپزخونه
انقدر فکرم درگیر بود که اصلا حواسم نبود دارم چیکار می کنم ، لیوان ها رو گذاشتم روی میز و تند تند توشون شربت آلبالو ریختم
از توی یخچال یه پارچ آب برداشتم و بر عکس همیشه که دقت می کردم رنگش قاطی نشه چنان سرازیرش کردم که کلا کن فیکون شد !
قاشق های شربت خوری رو شوت کردم توی لیوان ها … سینی رو برداشتم و رفتم توی سالن
بعد از اینکه تعارف کردم نشستم و منتظر شدم تا مامان خودش شروع کنه ، افراشته گفت :
_چه طعم خوبی داره ! مثل شربت هایی که خانوم جون درست می کرد
_خدا رحمتش کنه ، خودش بهم یاد داده بود … همیشه می گفت هر چقدرم که مال و ثروت داشته باشی بازم دختری باید هنر زندگی و خونه داری بدونی
زمونه است ، معلوم نیست چجوری چرخش بچرخه و آدم رو به کجاها برسونه
عمرش کفاف نداد تا ببینه گردونه روزگار منو کجا انداخت ، اما خوب انگار همون موقع ها هم حدس می زد که چی میشه !
_شایدم تو که یه دونه دخترش بودی رو خوب می شناخت …
_خیلی دلم هواشو کرده
_هوای آقاجون رو چی ؟ اصلا دلت براش تنگ میشه ؟
_میشه که نشده باشه !؟ احساسات ما زنها با شما خیلی فرق داره ، هیچ دختری نمی تونه از پدرش دل بکنه اونم دختری مثل من که انیس و مونس بابام بودم
_می دونستی همه کسشی و اینجور بهش پشت کردی شهره جان ؟
_تو دیگه چرا این حرفُ می زنی ؟ اون منو از خودش روند مثل اینکه یادت رفته !
وقتی از صحبت هاشون سر در نمی آوردم کلافه می شدم ، بازم پا برهنه پریدم وسط
_میشه از اول بگید چه خبر بوده ما هم بفهمیم ؟
چند دقیقه ای سکوت شد ، انگار مامان فرصت می خواست تا چیزایی رو که می خواست بگه تو ذهنش مرتب کنه ، معلوم بود که کلافه است
اما بلاخره شروع کرد به صحبت …
_ خلاصه میگم چون اگر قرار باشه سفره دلم باز بشه جمع کردنش به این راحتی ها ممکن نیست
15 سالم بود که خانوم جونم به خاطر مریضی سختی که داشت مرد ، سنی نداشت اما عمرش به دنیا نبود
شهرام 4 سال از من بزرگتر بود اون موقع ها درگیر درس و دانشگاه بود ، تنها کسی که توی یه خونه ی بزرگ شد همه کس ِ آقاجون من بودم
به قول خودش بعد از خانوم جون شهره امید روز و شبش بود … همه چیز خوب بود و رو به راه تا اینکه من دانشگاه قبول شدم خیلی دوست داشتم ادبیات بخونم
وقتی همین رشته قبول شدم توی اسمونها بودم از خوشحالی ، یک سال از دانشجو بودنم می گذشت که با محمدرضا اشنا شدم
کارمند اداری دانشگاه بود ، خوش برخورد و متین بود ، کار همه رو راه می انداخت …
عاشق شعر و ادبیات بود مثل خودم و همین شد جرقه آشناییمون ، آشنایی که هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینجوری زندگیم رو تغییر بده
خیلی طول نکشید که ازم شخصا خواستگاری کرد ! باورم نمی شد اون 12 سال از من بزرگتر بود
حتی فکرم نمی کردم که مجرد باشه ! چهره مهربونی داشت و برازنده بود
خیلی زود به دلم نشست ، جوری که دیگه فاصله سنی و طبقاتیمون برام مهم نبود ، من 20 سالم بود اون 32 !
اجازه گرفت تا رسما بیاد خواستگاری و منم بهش اجازه دادم چون عاشقش شده بودم …
اقاجون مخالفت کرد از همون اولش معتقد بود که هر کسی لیاقت منو نداره مخصوصا یه جوان یه لا قبا و تک و تنها …
البته شاید دلیل اصلیش این بود که می خواست با پسرعموم ازدواج کنم نه با هیچکس دیگه ای !
ولی من هیچ علاقه ای به نادر نداشتم اون کارش تجارت بود مثل عموم
تو یه زندگی پر از تجمل و رفاه بزرگ شده بود متکی به پول پدرش بود و حتی نظراتش همون ایده آل های خانوادش بود نه بیشتر نه کمتر …
مردی نبود که بشه بهش تکیه کرد ، اما محمدرضا روی پای خودش وایستاده بود ، خرج خودش و مادر پیرش رو با زحمت به دست می آورد
تمام حرف هاش بوی منطق و عشق می داد …
از اونجایی که تجربه زندگی بی دغدغه رو 20 سال داشتم برام جالبم بود که بخوام روی پای خودم وایستم تا طعم خوشبختی رو یه جور دیگه ای بچشم
همه مخالف ازدواج ما بودند ، آقاجون وقتی دید بعد از 1 سال کوتاه نمیایم نه من نه محمدرضا و همچنان عاشق همیم باهام اتمام حجت کرد
گفت یا فکر این پسره رو از سرت بیرون می کنی یا من از خونم بیرونت می کنم !
به همین راحتی … یه دیوار کشید بین خانواده و عشقم
این طرف دیوار ریشه و وجودم بود و اون طرف عشق و دلم ، کسی رو نداشتم که همدمم باشه نه مادری نه خواهری و نه دوست صمیمی !
محمدرضا وقتی شرط آقاجون رو شنید ازم خواست خوب فکر کنم ، دوست نداشت باعث جداییمون بشه ، نمی خواست بعدا سرکوفت بزنم بهش
همه چیز رو برام روشن کرد ، حتی پیش بینی این روزای سخت بدون خودش رو هم می کرد ، ولی وقتی یه دختر جوان با همه احساسش کسی رو دوست داره
دیگه نمیشه بهش نهیب زد و اونو از هستیش جدا کرد ، من همه چیز رو پذیرفتم وچون تمام رویاهای آینده ام رو اون طرف دیوار می دیدم !
فکر می کردم می تونم بعد از اینکه خوشختیم حتمی شد برگردم و پدرم رو راضی کنم از خودم
اما اشتباه می کردم !
هنوزم یادمه که وقتی با دست های لرزونش روز عقد گردنبند خانوم جون رو انداخت گردنم چشم هاش پر از غم بود و روی پیشونیش گره ای بود که از صد تا کور گره هم بدتر بود !
من خوشبخت شدم ، اما نه اونجوری که دیگران فکر می کردند ! خوشبختی من محمدرضا بود و بچه هام ، زندگی ساده ام
روزمرگی هایی که برای همه عادی بود اما تو خانواده کوچیک ما پر از عشق و دوست داشتن بود …
خیلی دوستش داشتم داداش ، وقتی توی تصادف ما رو تنها گذاشت از ته دل می خواستم که من به جاش بمیرم ، اون بهترین مردی بود که می شناختم
حتی یکبار بین ما بی حرمتی نشد ، تا آخرین لحظه عاشق هم بودیم … هنوزم بعد از اینهمه سال از انتخابم راضیم و هرگز پشیمون نشدم
نمی تونستم باور کنم همه این حرف هایی که مامان زده واقعیت و گذشته اش بوده ، بیشتر برام مثل قصه بود
اصلا نمی شد تصور کرد کسی که یه عمر با همه سختی هایی که زندگیش داشته بجنگه وقتی که اینهمه اختلاف طبقاتی داشته و با این حال بازم دم نزنه
یعنی عشق انقدر عظیم و قوی بود که باعث شد 25 سال دختری رو از خانواده اش دور بکنه !
با صدای افراشته که حالا دیگه مطمئن بودم داییمه حواسم جمع شد
_یعنی حتی نخواستی که برگردی و از پدرت عذرخواهی کنی ؟ حتی عذاب وجدان نگرفتی که دل خانواده ات رو شکستی؟
_شهرام! چرا فکر نمی کنی آقاجون دل منو شکست ؟ اونم یه دونه دخترش ..
یعنی حتما باید به زور با اردلان ازدواج می کردم و از همه خواسته های دل و ذهنم دست می کشیدم تا دل شما نشکنه ؟
تو که دیدی من چقدر التماس کردم اصرار کردم خواهش کردم و خواستم اما اون کوتاه نیومد ، لجبازیش برای این بود که محمدرضا رو هم سطح ما نمی دید
فقط بخاطر یه مشت پول که اون نداشت و ما تا دلت بخواد داشتیم …
_ولی شوهرت خانواده اصیل نداشت ، کار خوب نداشت ، اختلاف فرهنگی و طبقاتی داشت اون حتی یه دهه از تو بزرگتر بود شهره
مامان عصبی گفت :
_ببخشید اما اصلا دلم نمی خواد حالا که بعد از سالها بهم رسیدیم حتی یک کلمه در مورد زندگی و مخصوصا همسرم حرفی بزنی و باعث دلخوری من و بچه ها بشی
دایی شهرام سرش رو تکون داد و گفت :
_باشه عزیزم ! معذرت می خوام ، گذشته ها گذشته … فقط یه چیزی رو بگو ، اصلا تو این سالها دلت خواست که برگردی پیش ما و ببینیمون ؟
_مگه میشد که نخوام ؟ سال اول ازدواجون بود که مجبور شدیم بریم کاشان چون مادر محمدرضا اوضاع جالبی نداشت ، دلم براش سوخت معلوم بود زیاد دوام نمی آره
به خواست خودم چند وقتی همونجا موندیم اما قسمت شد که به جای چند وقت چند سال بمونیم !
من حامله بودم که برگشتیم تبریز2 ،3 سالی بود که از شما بی خبر بودیم ، خود محمدرضا منو آورد دم در خونه و خواست که برم پیش اقاجون ، ببینمش و حلالیت بطلبم
ولی کاش هیچ وقت نمی رفتم حداقل یه امیدی داشتم به اون کوچه و اون خونه ، وقتی که یه دختر نا آشنا در رو باز کرد و گفت شما رفتین و آدرسی نداره نزدیک بود دق کنم
می دونستم که دلیل اصلی رفتنتون به ازدواج بی سر و صدای من بر می گشت !
نمی تونی بفهمی چه حسی بهم دست داد وقتی دیدم پدرم فقط به جرم دوست داشتن طردم کرد و کلا ازم دل برید …
واقعا قضاوتش در مورد من بی انصافی بود و بس … ترسیدم از اینکه برم و از قوم و خویش پرس و جو کنم و ببینم به اونها هم سفارش کرده که چیزی نگن
بعید نمی دونستم ، نخواستم دیگه هیچ امیدی برای خودم باقی نذارم .. برگشتم
بعد از به دنیا اومدن بچه ها به پیشنهاد محمدرضا اومدیم تهران ، اینجوری حداقل حس می کردم نزدیکتونم
بازم گشتم اما کار آقاجون انقدر درست بود که هیچ آدرسی به دستم نرسید و نتیجه یه عشق واقعی شد 25 سال دوری
_شهره جان حق با تواه شاید پدر زیادی سخت گرفت ولی اون همیشه یه دنده بود و لجباز که به نظرم تو کپی خودشی توی این مورد
من سعی کردم که نظرش رو برگردونم به هر حال تو خواهرم بودی نمی تونستم دوریت رو تحمل کنم
ولی براش گران تموم شده بود این که بین اون و یه پسر تازه از راه رسیده انتخابت رو کردی و خانوادتُ گذاشتی کنار
بگذریم ! حالا وقت برای شکوه و گلایه زیاده آبجی خانوم … حاضر شو باید بریم
_کجا !؟
_خونت جایی که لایق تواه نه اینجا
قبل از اینکه من یا مامان چیزی بگیم سامان مثل نخود آش رشته پرید وسط و گفت :
_شما که قراره تو این هفته اینجا رو تحویل بدید خوب بیاید اونجا دور هم باشیم دیگه عمه جون !
_ولی عزیزم ….
_نه نیار شهره ! تو باید جور همه این سالها رو بکشی
_شما با اقاجون زندگی می کنید ؟
_خوب راستش مفصله ، هر وقت اومدی خودت متوجه میشی
_نمی دونم چی بگم ! اجازه بده تا فکر کنیم نظر من تنها شرط نیست
خوشم اومد حداقل جلوی سامان مامان منو آدم حساب کرد ! دایی شهرام دیگه اصرار نکرد بلند شد و گفت :
_باشه ولی خواهش می کنم زود فکراتو بکن ، شماره ات رو هم بهم بده می ترسم از اینجا برم و بازم گمت کنم
_خیالت راحت باشه داداش ، ایندفعه من کوتاه نمیام … حالا چرا انقدر زود بلند شدی ؟
_اگر دست خودم باشه که نمیرم ولی تازه از سفر برگشتم کار هام زیاده ، ضمن اینکه باید مقدمات برگشتن تو رو هم ترتیب بدم
نمی تونستم منکر شادی باشم که توی چشمای مامان موج می زد ، با اینکه مدام اشک می ریخت اما خنده از لبش دور نمی شد …
نمی دونستم بعد از رفتن مهمون های عجیبمون باید چجوری برخورد کنم
از اینکه با دروغ بزرگ شده بودم سرزنشش می کردم یا اینکه به روی خودم نمی آوردم و این خوشی تازه به دست اومده رو خراب نمی کردم !
شایدم بهتر بود به کیمیا می گفتم و از اون هم فکری می گرفتم
وقتی که خداحافظی می کردند من یه گوشه وایستاده بودم و دست به سینه نگاهشون می کردم
یه جورایی حسودی می کردم از اینکه به غیر از من و کیمیا حالا کسانی هستند که اینجوری مامانو دوست دارند و ول کنش نیستند !
سامان که دید اون دو تا توی حال و هوای خودشونن اومد نزدیک منو گفت :
_ببخشید خانوم شما الان چه حسی دارید ؟
ابروم رو دادم بالا و گفتم :
_در چه موردی ؟
_همین که یهو از فرش داری میرسی به عرش
نمی دونم چرا حالم ازش بهم خورد ! حس کردم همه نداریمون رو داره چماق می کنه و می کوبه تو سرم ، شایدم فکر می کرد حالا دارم بال بال می زنم برای این موقعیت جدید
_ببخشید این عرشی که میگین کجاست ؟
_همین راه بهشتی که به روت باز شده دختر عمه
چه واژه جدیدی ! دختر عمه ..
_هه ! شایدم برای من جهنم باشه
_چرا اونوقت ؟
_بهشتی که موکلش امثال تو باشند از برزخم بدتره پسردایی !
_اوه ، چه زبون تندی … فکر نکنم به خاندان ما رفتی باشی
_بهتر ، مایه افتخاره
_سامان جان بریم دیگه
_تشریف ببرید ددی صداتون زد
چشم هاش رو تنگ کرد و گفت :
_تشریف می برم … می دونی چیه خیلی دوست دارم ببینم وقتی موقعیتت عوض شد خودت چقدر تغییر می کنی
_من گل کوزه گری نیستم که با هر دستی یه شکلی بگیرم ! ما خیلی وقته تو تنور زندگی داغ شدیم و یه شکل و ثابت موندیم
_ببینیمُ تعریف کنیم دختر عمه ، فعلا
_به سلامت
رفتم توی اتاقم و محکم درُ بستم ، دراز کشیدم و گوشی رو آوردم بالا می خواستم شماره کیمیا رو بگیرم و همه چیز رو بهش بگم ، زیادی مخم داغ کرده بود
در باز شد و مامان اومد تو … به احترامش نشستم ولی چیزی نگفتم
_می خواستی به کسی زنگ بزنی ؟
نگاهم رو چرخوندم سمت پنجره و زیر لب گفتم :
_کیمیا
نشست کنارم ، بد بود که بلاتکلیف بودم اونم با مامانم !
_اول بذار این قضیه برای خودت هضم بشه بعد ذهن اونو درگیر کن
کیمیا از ما دوره نمی دونه چه خبر شده وقتی براش تعریف کنی فقط گیج میشه و مجبوره وسط امتحانا بکوبه بیاد تهران
شونه ای بالا انداختم و گوشی رو گذاشتم کنار دستم
_چرا با من حرف نمی زنی کیانا ؟
_چی بگم ؟
_هر چی دوست داری ، من مادرتم می دونم الان تو مغزت چی می گذره
_نمی دونی …
_چرا ؟
_چون نمی تونی خودتُ بذاری جای من ! نمی فهمی الان چه حال بدی دارم
_مگه حالت بده ؟
عصبی بودم بخاطر همین صدام یکم بلند شده بود
_بله بده ، بده چون تازه فهمیدم همه 23 سال زندگیم رو تو خواب بودم ، با دروغ بزرگ شدم ..
مادری که همیشه بهش افتخار می کردم از صداقتش تعریف می کردم خودش صداقت نداشته
چرا مامان ؟ تو که معلمی دیگه چرا ؟ از بچگی بهمون یاد دادی دروغ نگیم همیشه صاف باشیم مثل کف دست ولی خودت پر از پیچ و خم بودی
_چه پیچ و خمی ! من اگر نتونستم واقعیت رو بهتون بگم دلیل داشتم عزیزم
_چه دلیلی ؟ اگر من تو اون هتل لعنتی نمی رفتم و افراشته نمی دیدم مطمئنم که هیچ وقت چیزی نمی گفتی ! یه جورایی تو عمل انجام شده قرار گرفتی
_اگر از قبل همه چیز رو بهتون می گفتم خوب همیشه ذهنتون درگیر بود ، همین تو تا الان خودت رو می کشتی که خانواده منو پیدا کنی
_چه عیبی داشت ؟
_نمی خواستم ! من حق داشتم برای خودم تصمیم بگیرم
_برای خودت ! ولی من و کیمیا هم وسط همین زندگی هستیم مثل اینکه یادت رفته مامان شهره
_چرا داد می زنی ! تازه یکم بهتر شدی آروم باش
یه چیزی بدجور توی گلوم گیر کرده بود یه بغض بزرگ ، دلم می خواست بشکنمش اما غرورم اجازه نمی داد
_اونها هنوز نیومده به بابای من توهین کردند !
_کسی توهین نکرد
_نکرد ؟ مگه نشنیدی که چیا گفت ؟ نگفت خانواده دار و با فرهنگ نبوده ؟ نمی گفت بی پول و سن بالا بوده !؟
مامان کلافه شده بود دستم رو گرفت توی دستش و گفت :
_منطقی باش ! اگر یکی حالا هر جوری و به هر قیمتی هر چندم که خوب باشه بیاد و کیمیا رو که تنها خواهرته از تو جدا بکنه تو چیکار می کنی ؟
دلت باهاش صاف میشه ؟ می تونی ببخشیش ؟ خوب اون 25 سال از تنها خواهرش دور بوده ، بابات رو نمی شناخته زندگی من رو خوشبختی من رو ندیده
چیزی رو که ته دلش مونده میگه ، تو نباید ناراحت بشی گلم
_من …ولی مامان !
بغضم ترکید و دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ، بغلم کرد و سرم رو گذاشت روی شونه اش … وقتی موهام رو نوازش می کرد آروم تر می شدم
_کیانا من هرگز حتی یک ساعت زندگی با پدرت رو پشیمون و نادم نبودم خدایی که اون بالاست خودش شاهده ! وقتی که بابات مرد از درون داغون شدم
بی کس شدم ، اون همه هستی ام بود … ما عاشق هم بودیم اینهمه سال و هیچی از دوست داشتنمون کم نکرد حتی همه سختی هایی که کشیدیم … تو که خودت می دونی
ولی اینو بدون همه این ها دلیل نمیشه که من دیگه هیچ وقت نتونم برگردم و خانواده ام رو ببینم !
(حالا دیگه مامانم داشت گریه می کرد … دلم سوخت )
_امروز فهمیدم که اگر شهرام می گفت پدرم مرده چه حسی بهم دست می داد … دق می کردم ، اینو که می تونی بفهمی ؟ می دونی که چقدر یتیم شدن و بی پدری سخته
اگر بابای تو خدایی نکرده خلافکارم بود وقتی بهت می گفتن 5 دقیقه می تونی ببینیش یا اصلا خوابش رو ببینی تو چیکار می کردی
بعد از این سالها که رفته حاضر بودی همه چیزت رو بدی تا فقط چند لحظه حسش کنی لمسش کنی … منم 25 سال از سایه آقاجونم محروم بودم
دلم براش تنگه ، دوستش دارم … دلم می خواد بغلش کنم و ازش حلالیت بطلبم که نتونستم راضیش بکنم
نخواه ازم که هنوز پیداشون نکرده ولشون کنم ! بخدا محمدرضا خواست تا بهتون نگم
گفت اگر بدونید همیشه توی ابهام می گذره زندگیتون … همیشه مثل کسی هستید که یه گمشده داره حالتون مثل خودم بد میشه
کیانا اونها خانواده منن ! سامان 2 سال اول زندگیش رو جلوی چشم خودم بزرگ شد … دوستش دارم
اون روز که اومد اینجا و گفت پدربزرگش آسم داره یه جوری شدم ، نگاه شیطونش .. همه چیزش برام دوست داشتنی بود
فکر کردم شاید چون پسر ندارم پسری که در حق تو خوبی کرده مهرش به دلم نشسته
ولی حدس نمی زدم برادرزاده ام باشه ! وقتی می خواستند بروند داییت می گفت از روی شباهت تو با عکس های جوانی من که توی آلبومشون بوده سامان شک کرده بوده
اون روز اومده بوده اینجا تا در اصل منو ببینه و سرک بکشه … وقتی دیده منم شبیه توام بیشتر شک کرده و سریع به شهرام گفته
امروزم تو رو خبر کرده تا مطمئن بشوند چه خبره !
دستش رو گذاشت زیر چونه ام و مستقیم با چشم های بارونیش نگاهم کرد …
_شاید اگر تو نبودی من هیچ وقت نمی تونستم به خانواده ام برسم … اینها همه حکمت خداست عزیزم
من و تو که نمی تونیم منکرش بشیم … به من اعتماد کن ، ازم ناراحت و دلخور نباش .. همه چیزی که از باباتون مونده برام تو و کیمیا هستین
نمی خوام هیچ وقت غصه دار باشید من طاقتشو ندارم کیانا بخدا ندارم
محکم بغلش کردم و گذاشتم تا خودش رو سبک کنه ، کنار گوشش گفتم :
_منم فقط تو رو دارم مامانم ، معذرت می خوام که ناراحتت کردم .. همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم تا هر جا هم که بری پشتتم
خندید .. منم خندیدم ! شاید روزگار و تقدیرم داشتند به ما می خندیدن کسی چه می دونه !
به خواست مامان به کیمیا زنگ نزدم تا یکم از هیجانات اولیمون کاسته بشه .. می دونستم الان چند تا امتحان داره و نمی تونه خودشو برسونه
پس بهتر بود فعلا چیزی نمی گفتم و یهو سورپرایزش می کردم با کلی خبر جدید …
اون شب وقتی می خواستم بخوابم انقدر مشغله ذهنی داشتم که تقریبا نصفه شب خوابم برد اونم چه خوابی .. پر از کابوس چیزایی که تازه وارد زندگیم شده بود !
باید خوشحال می شدم از اینکه فهمیده بودم صاحب یه هتل به اون بزرگی و شیکی دایی خودمه !؟ یا اینکه سامان پسرداییمه … واقعا برام عجیب بود
انگار توهم زده بودم ، حالم جوری بود که دیگه به همه چیز شک داشتم حتی خودم !
نمی دونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم ولی هنوزم خوابم می اومد و کرخت بودم ، خمیازه بلندی کشیدم و نشستم
چقدر خوابیدم ساعت از 10 هم گذشته بود ! بدون اینکه حوصله شونه کردن موهام رو داشته باشم با یه کش بستمشون بالا و رفتم بیرون
داشتم صورتم رو می شستم که از شنیدن سر و صدا با تعجب رفتم تو اشپزخونه … مامان داشت چای می ریخت
_خونه ای مامان ؟
_سلام عزیزم صبحت بخیر
_سلام مرسی
_بیا بشین صبحانه بخوریم
-مگه شما نخوردید ؟
_نه صبر کردم تو بیدار بشی
نشستم پشت میز ، شکر ریختم توی چای و دوباره پرسیدم
_چرا نرفتی مدرسه ؟
_آخه صبح داییت زنگ زد
سرم رو آوردم بالا و با تعجب گفتم :
_دایی!؟
_به این زودی یادت رفته کیانا ؟
واقعا یادم رفته بود ، شایدم انقدر تازه بود که هنوز بهش عادت نکرده بودم …
مثل وقتی که میری مسافرت و صبح که از خواب بیدار میشی هنوز تکلیف دستت نیست اینجا اگر خونه خودته پس چرا تصویر همیشگی رو به روت نیست !
همونجوری که داشتم چای رو بهم می زدم گفتم :
_خوب چی می گفت ؟ کاری داشت ؟
_آره ، می خواست دعوتمون کنه
نیشخندی که زدم از چشم مامان دور نموند
_هنوز فامیل نشده مهمونی دعوت شدیم ! چه بامزه
_می گفت ثریا خواسته تا شام بریم اونجا و ببینمون
_ثریا دیگه کیه ؟
_زنداییت ، البته دختر عموم هم هست
_آهان ! خوب چرا خودش نمیاد دیدنت اگر انقدر مشتاقه
_نمی دونم شاید اقاجون غیر مستقیم دعوتم کرده
_حالا می خوای بری ؟
لقمه ای رو که گرفته بود دراز کرد سمتم و با لبخند گفت :
_بری نه بریم ! می خواهم که بریم
_اصلا رو من حساب نکن مامان شهره
_چرا ؟ تو دخترمی دوست دارم ببرمت تا اونها هم ببیننت
_ولی من دلم نمی خواهد کسی رو ببینم
_پس حرفای دیروزت دروغ بود ؟
_کدوم حرف ؟
-همون که گفتی تا هر جایی بخوام پشتمی ، من به حضور تو نیاز دارم اینو بفهم … دختر مونس مادرشه تنهام نذار کیانا
چی می تونستم بگم وقتی با چشم های مهربونش داشت یه چیز ساده رو ازم می خواست ! اونم برای اولین بار … نمی تونستم بهش بگم از اینکه بیام اونجا می ترسم
می ترسم که تحویلمون نگیره بابات ! دوست ندارم جلوی چشم سامان دختری باشم که از هول زیاد می خواهد پرواز کنه و تورش رو پهن کنه
هیچ کدوم رو نگفتم به جاش لبخندی زدم و گفتم :
_هنوزم میگم تا آخرش باهاتم
_الهی قربون دختر نازم برم
صبحانه خوبی بود به دل من که چسبید … شاید چون بعد از مدت ها صدای خنده های از ته دل مامان رو می شنیدم !
اصلا چرا باید ناراحت می شدم ، شاید واقعا حکمتی تو کار بوده که حالا همه چیز رو شده … از کجا معلوم شاید ما هم شانس آوردیم و یه زندگی جدید بی دغدغه ساختیم !
بلاخره با این فکرها هر جوری بود دندون رو جیگر گذاشتم تا عصر بشه ، اونجوری که مامان می گفت قرار بود سامان ساعت 7 بیاد دنبالمون
تا دیروز صاحب کارم بود امروز پسرداییم ! کاش به کیمیا می گفتم حداقل یکم سبک می شدم …
تقریبا آماده شده بودم ، از بیکاری داشتم جلوی اینه خط چشم می کشیدم
مامان اومد کنارم وایستاد و گفت :
_چیکار میکنی ؟
_هیچی ، میگم اگر ماشین داشتیم خودمون رفته بودیما
_خوب آدرس نداریم
_آره حواسم نبود
_کیانا ؟
_هوم
_به نظرت من خیلی پیر شدم ؟
با تعجب از توی آینه نگاهش کردم وگفتم :
_این چه حرفیه مامی جونم !
لبخندی زد و گفت :
_فکر نمی کنم دیگه ثریا و اقاجون بشناسنم … دیدی که شهرامم می گفت شکسته شدم
برگشتم و دستم رو انداختم دور شونه اش …
_الهی فدات شم ، آخه مگه 25 سال کمه ؟ یعنی دایی خودش عوض نشده بود ؟ یعنی زنش یا بابات تغییر نکردن ؟
تازه تو که سنی نداری شهره جونم ، همش 45 سالته … ببین انگار آبجی دو قلومی
خندید و دستم رو انداخت پایین
_باز تو شیرین زبونی کردی ! دیگه انقدر اعتماد به نفس بهم نده که فکر کنم کیمیام !
_وا ! کیمیا که زشته از خداش باشه شبیه تو باشه
_عزیزم اون که با تو مو نمی زنه
_آره خوب اینم هست
صدای زنگ در خبر از اومدن سامان می داد … قبل از اینکه بریم به مامان گفت :
_تیپم خوبه ؟
_مثل همیشه ماهی بیا بریم
_چه خوش می گذره دو تایی همدیگه رو تحویل می گیریما
همین که توی ماشین نشستیم سامان شروع کرد به تیکه انداختن ، البته خیلی غیر مستقیم طوری که فقط مخاطبش من بودم
مامان که قشنگ معلوم بود توی حال و هوای خودشه توجهی نمی کرد ولی من ناجور اعصابم خراب شده بود جوری که فقط آرزوم بود یه جایی حال این بچه پررو رو بگیرم
انگار حرصش گرفته بود از اینکه پای راننده شخصیِ به قول خودش زبون دراز به خونه و زندگی اش باز شده
بعضی وقت ها هست که یه آدم هایی رو به روت وایمیستن و می خواهند تو رو بکوبن یا خورد کنند اما بی خبرند که در واقع دارند بهت انگیزه جنگیدن و بالا کشیدن رو می دهند !
با رفتار جدید سامان نه تنها حس معذب بودن بهم دست نداد بلکه پررو ترم شدم ، اگر پدربزرگمون یکی باشه چرا من نباید به سهمم توی زندگی برسم ؟
وقتی در بزرگ آهنی خونه که نه ، قصر جمع و جورشون باز شد و رفتیم تو تقریبا دهنم باز مونده بود …
یعنی مامان من دختر این خانواده بوده و یه عمر با زجر و سختی زندگی کرده ؟ 3 تا ماشین توی حیاط پارک بود ، همه شیک و مدل بالا
چراغ های مدل داری که توی تمام حیاط پخش بود و آلاچیقی که یه جای دنج بود ، چمن های خوش رنگی که با گل های مختلف گوشه و کنار رو تزیین کرده بود
همه و همه یه منظره قشنگ رو ساخته بودند برام … جوری که دوست داشتم به جای رفتن تو ، همینجا وسط حیاط بشینم و لذت ببرم
خیلی وقت بود پارک نرفته بودم اینجا از پارکم خوشگلتر بودا !
وقتی ماشین رو پارک کرد مامان پیاده شد ، اما قبل از اینکه منم برم پایین سامان گفت :
_خیلی جای قشنگیه نه دختر عمه ؟
با چشم بیرون رو نگاه کردم و خیلی عادی گفتم :
_آره واقعا قشنگه
_دوست داشتی همچین جایی زندگی کنی ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_نمی دونم شاید
_شاید ! خوب معلومه که دلت می خواهد نمیشه منکرش بشی که
_پسردایی میگم تو واقعا اینجا زندگی می کنی ؟
سرش رو تکون داد و با افتخار گفت :
_بلــه ! چطور مگه ؟
در رو باز کردم و با لبخند گفتم :
_هیچی آخه انگار از من بیشتر ذوق زده شدی انگار تا حالا اینجور جاها رو ندیدی تعجب کردم !
پیاده شدم و در رو محکم بستم ، زیر چشمی نگاهش کردم هنوز تو ماشین بود دستی به موهاش کشید و سوییچ رو درآورد
مامان زد به پهلوم و گفت :
_دو ساعت چی پچ پچ می کردی ؟
_هیچی ، داشتیم خط و نشون می کشیدیم
_تو رو خدا یکم خانوم تر از همیشه باش کیانا نمی خواهم فکر کنند بد ادبت کردم
_خیالت راحت من مثل همیشه مودبم فقط جلوی زبونمو نمی تونم بگیرم
با صدای دایی شهرام برگشتیم سمت ساختمون … همونجوری که با ذوق داشت می اومد طرفمون دستاش رو باز کرد تا مامان رو بغل کنه
_خوش اومدی شهره
چه صحنه ی رمانتیکی ! قشنگ معلوم بود چند ساله همدیگه رو ندیدند … سامان کنارم وایستاد و آروم گفت :
_من فقط منتظرم چهره ی واقعی تو رو ببینم
اینم دیوانه بود ! گمونم چند شخصیتی بود و من خبر نداشتم … محلش نذاشتم
دایی یه دستش رو دور شونه مامان حلقه کرد و اون یکی دستش رو دراز کرد سمت من
با تعلل رفتم جلو و بهش دست دادم
_سلام
_سلام عزیزم
فکر کردم فقط می خواد دست بده اما یهویی مثل دیروز بغلم کرد ، اصلا فکر نمیکنه شاید آدم چندشش بشه یا معذب باشه ! اَه
وقتی از پله ها بالا می رفتم به این فکر می کردم که پس این ثریایی که مشتاق دیدن دخترعموش بود چرا رخ نشون نداد ؟ یعنی زورش می اومد دو قدم بیاد استقبال ؟
حتما مامان جوانی هاش از اون خواهر شوهرا بوده ! لبخندی زدم و با تعارف های مکرر دایی دنبال مامان رفتیم تو
دقیقا یاد صحنه های توی فیلم ها افتاده بودم ، خونه های شیک و توپ ..
از ترس اینکه سامان فضول باز بهم گیر بده چشمم رو کنترل کردم تا سر فرصت همه جا رو دید بزنم می دونستم الان زوم کرده روی من !
_خوش اومدید
با شنیدن صدای زنونه که از پشت سر اومد فهمیدم ثریا جون نزول اجلال کردن ! برگشتم و نگاهش کردم
بر عکس تصوری که توی ذهنم بود خیلی قیافه ی ناز و مهربونی داشت ، می خورد هم سن مامان باشه ، یکم چاق بود
معلوم بود خیلیم خوش خنده است ! سعی می کرد تند قدم برداره اما گویا وزن زیادش مانع می شد البته شاید یه کوچولو اضافه وزن داشت نه خیلی زیاد !
با عشق مامان رو بغل کرد و با صدای ظریف و مهربونش مدام قربون صدقه اش می رفت .. حالا که فکر می کردم به این ضرب المثل می رسیدم که دوری و دوستی یعنی چی
وگرنه کجای دنیا زنداداش و خواهرشوهر اینهمه از دیدن هم خوشحال می شوند آخه ؟
بعد از چند دقیقه بلاخره از مامان دل کند و نگاهش به من که پشت سر مامان بودم افتاد … چشم هاش رو درشت کرد و گفت :
_وای خداجون ، این دخترته شهی ؟
از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود … اصلا به سنش نمی خورد
_بله کیانا
دستم رو دراز کردم و گفتم :
_سلام ثریا جون خوشبختم
بغلم کرد و محکم بوسم کرد ، بعدشم لپم رو کشید و گفت :
_منم خوشبختم کیانازی ، چقدر شبیه جوانی های مامانتی همونجوری پر طراوت و قشنگ
_ممنون ببخشید کیانازی یعنی چی !؟
به جای زندایی سامان جواب داد :
_یعنی کیانا نازنازی … مامان عادت داره برای بعضیا اسم جدید بسازه !
_چه بامزه ..
از اسم جدیدی که پیدا کرده بودم خوشم اومد ، ثریا زودتر از اونی که فکر می کردم به دلم نشست .. بر عکس پسر و شوهرش
واقعا دلم می خواست کیمیا هم اونجا می بود و این پذیرایی مفصل رو از نزدیک می دید عجیب جاش خالی بود
وقتی گوهر که یه زن سن بالا بود و به عنوان خدمتکار اونجا کار می کرد جلوی ما مدام خم و راست می شد و پذیرایی می کرد حس بدی داشتم
دلم براش می سوخت ، انگار دیگه از این قبراق تر پیدا نمی شده واسه کار .. والا ! یه لحظه فکر کردم تنها کسی که لایق این کاره خانوم مستوفیه … !
باید همون شکلی که همیشه یه روسری می بست به سرش و با دستمال همه چیز رو پاک می کرد اینجا به جای گوهر کار می کرد ، از تصور قیافه اش خندم گرفت …
سرم رو آوردم بالا که دیدم سامان داره نگاهم می کنه ، لبخندم خشک شد … تا دیروز آدم بود نمی دونم چرا یهویی اینهمه تغییر شخصیت داد بدبخت حسود
ثریا بهم نگاهی کرد و گفت :
_عزیزم لباساتو عوض کن راحت باش
وا ! یعنی باید لباس مجلسی می آوردم … به مامان نگاهی کردم و گفتم :
_ممنون راحتم
_آخه با مانتو معذب نیستی ؟
مامان به جای من جواب داد :
_کیانا تعارف نداره ثریا خیالت راحت
_باشه گلم
با تیپی که خودش زده بود خوب معلوم بود فکر می کرد ما ناراحتیم …
تا وقت شام خبری از آقاجون نشد ، خیلی دلم می خواست ببینمش ، تو ذهنم یه شخصیت مستبد و دیکتاتور ازش ساخته بودم
یه پیرمرد بداخلاق عصا به دست نق نقو !
هر بار که مامان سراغش رو گرفت دایی می گفت حالا می بینیش شهره عجله نکن وقت زیاده
و همین حرف یا به نوعی پیچوندن تابلوشون قیافه مامان رو نگران کرده بود ، می شناختمش معلوم بود استرس گرفته که یه وقت باباش نبخشیده باشش
وقتی با دعوت گوهر خانوم رفتیم سر میز غذا تقریبا کف کردم ! اصلا فکر نمی کردم برای 5 نفر آدم اندازه 50 نفر غذا درست کنند
واقعا اینهمه تزیین و با سلیقگی از یه زن پیر بعید بود و دور از انتظار …
از اونجایی که همیشه عاشق سوپ بودم اول شروع کردم به خوردن سوپ ، خیلی خوشمزه بود اگر روم می شد دوباره می خوردم
جالب بود که سر میز غذا اصلا حرف نمی زدند … تلویزیونشونم که اون طرف خونه بود ، آدم حوصلش سر می رفت !
آروم به مامان که کنار دستم بود گفتم :
_اینها چرا چیزی نمی گویند ؟
_هیس غذاتو بخور .. اینجا مدلشه
_وا ! چه چیزا
_چیزی می خوای دختر عمه ؟
بلاخره صدای اردک فضول در اومد ، ایندفعه خوشحال شدم چون حداقل یکم اوقات فراغتم پر می شد
نگاهش کردم و گفتم :
_بله ، داشتم دستور پخت سوپ رو از مامانم می پرسیدم اما بلد نبود شما بلدی ؟
ابروهاش رو داد بالا
_این دستپخت گوهره میخوای صداش می زنم بپرس
ثریا با ذوق گفت :
_مگه تو آشپزی بلدی خوشگله ؟
_اِی یه کوچولو
_وای ! چه عالی … من هیچی بلد نیستم بپزم
با تعجب گفتم :
_مگه میشه !؟
_اگه شما هم یه خدمتکار توی خونه داشتین دیگه دست به سیاه و سفید نمی زدی دختر عمه !
کاش می تونستم چنگال مرغ رو بکنم تو چشمش … لبخند کجی زدم و بهش گفتم :
_اینم حرفیه ، فکر می کنم سوپش نخود داره … در صورتی که نخود مخصوص هر آش و سوپی نیست گوهر اشتباه کرده!
به جز خودش کسی منظورم رو نفهمید … چون زندایی با شک گفت که نه نخود نداره انگار
ولی سامان لبش رو جمع کرد و دیگه چیزی نگفت ، از نظر من واقعا نخود هر آشی بود این شازده !
باورم نمی شد ثریا با این سن هنوز بلد نبود غذا بپزه ، آخه اینم شد زندگی ؟ یعنی در این حد رفاه و آسایش هم درسته ؟
خدا رو شکر مامان من اینجوری نیست وگرنه دق می کردم … وقتی همه یعد از صرف شام بلند شدند و رفتند سمت پذیرایی گفتم :
_پس ظرف ها چی میشه ؟
گوهر زود گفت :
_من هستم جمع می کنم دخترم شما بفرمایید
بدون اینکه به نیشخند سامان اهمیت بدم گفتم :
_منم کمکتون می کنم
رفتم و شروع کردم به جمع کردن ظرف ها … ثریا گفت :
_ولی عزیزم …
مامان لبخندی زد و گفت :
_اشکالی نداره ، کیانا مثل خودم کار کردن رو درست داره
دیگه کسی چیزی نگفت و رفتند توی پذیرایی ، خدا رو شکر من بودم و گرنه گوهر تا صبح درگیر جا به جایی بود !
نیم ساعت طول می کشید فقط برسه به آشپزخونه ، نمی گذاشت ولی به زور خودم همه ظرف ها رو شستم
بعد از اینکه تموم شد پیش بندم رو کندم و گذاشتم روی کابینت ، برگشتم از آشپزخونه برم بیرون که دیدم سامان کنار در وایستاده و داره نگاهم می کنه
_خسته نباشی
_ممنون
_همیشه انقدر فعالی ؟
_ظرف شستن که فعالیت نیست
_پس چیه ؟
_یه کار روتین
_آهان ، اونوقت تو به جز آشپزی و ظرف شستن دیگه چه کارایی بلدی ؟ مثلا زمینم می شوری ؟ یا شیشه بلدی پاک کنی ؟
خیلی راحت و البته غیر مستقیم می خواست بگه بخاطر نوع بزرگ شدنمه که دارم این کارا رو می کنم و منو با مستخدم ها یکی می کرد
رفتم نزدیکش وایستادم و گفتم :
_بله که بلدم ! من خود ساخته ام نه گوهر ساخته ، خیلی بده حسرت خوردن یه قاشق از دستپخت مادرت به دلت باشه یا تو عمرت یه فنجونم نشسته باشی
اینها افتخار کردن نداره ، شما هم اگر یه روزی کار بزرگی کردی که نشونه مردونگیت بود بیا اینجا کلاس بذار !
بدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم بیرون ….
چیزی که برام سوال شده بود برخورد سامان بود ، خوب اگر از من بدش می اومد پس چرا خودش فضولی کرد و کار رو به جایی رسوند که ما فامیلش بشیم
ولی نه تا قبل از این اتفاق ها مهربون تر بود ، یه بار جونم رو نجات داد ، بهم پیشنهاد پول داد برای خونه ، ماشینم رو عوض کرد و خیلی چیزای دیگه
باید از این قضیه سر در می اوردم وگرنه دیوونه می شدم .
داشتیم چای می خوردیم که دایی گفت :
_شهره یادمه دیروز گفتی بچه هام ، به جز کیانا بازم بچه داری ؟
_بله یه دختر دیگه دارم کیمیا
اگر سامان می فهمید که دو قلوییم تو همین جلسه اول آشنایی آبروم می برد چون تازه می فهمید دم در شرکت چجوری پیچوندمش
_پس کیمیا خانومی که میگی کجاست ؟
لبخندی زدم و خودم سریع جواب دادم :
_توی اصفهان درس می خونه دایی جان ، دانشجواه در واقع
_چه عالی ! پس از تو کوچکتره ؟
_بله من از کیمیا یکم بزرگترم
مامان با شک بهم نگاه کرد ، بلاخره از طرز حرف زدنم می دونست که چی رو می خوام لو بدم چی رو لو ندم ! می خواستم بحث رو عوض کنم بخاطر همین بدون فکر پرسیدم :
_راستی آقاجون نمی خواهند تشریف بیارن ما ببینیمشون ؟
سامان خندید و گفت :
_مگه داری در مورد عروس آیندت حرف می زنی دختر عمه ؟
راست می گفت ، یه جوری گفتم انگار الان باید در باز می شد و آقاجون با یه سینی چای می اومد … دایی اخم کرد و گفت :
_نمی خواستم امشب این موضوع رو عنوان کنم ولی گویا چاره ای نیست
_چه موضوعی داداش ؟ آقاجون طوریش شده ؟ نمی خواهد منو ببینه ؟
_نه عزیزم ، قضیه چیز دیگه ایه … حقیقتش چند وقتی هست که آقاجون با ما زندگی نمی کنه
مامان رنگش پرید و گفت :
_یعنی چی ؟
_ خوب این خواسته خودش بود نه ما ، هر چی مخالفت کردیم ترجیح داد کار خودش رو بکنه
_الان کجاست ؟ چرا زودتر نگفتی ؟ خوب آدرسش رو بده برم ببینمش
_می دونی که پدر بیماری آسم داره ، از وقتی اومدیم تهران سالی چند بار می رفت بیمارستان چون آلودگی و هوای نا سالم اینجا براش مضر بود
چند سال اخیر اوضاعش بدتر شده بود … بلاخره تصمیم گرفت طبق دستور پزشک معالجش محل زندگیش رو تغییر بده
متاسفانه من اینجا کلی مشغله دارم نمی تونستم جز تهران جایی زندگی کنم ، اما آقاجون تصمیم گرفت تنها باشه و در حال حاضر توی ویلای خودش تو دماوند زندگی می کنه
_با کی ؟
_پسر گوهر و زنش
مامان چیزی نگفت ، انگار رفته بود توی فکر ، مثل من !
باورم نمی شد یه مرد همه دار و ندار و زندگیش رو بده دست پسر و نوه اش اونوقت آخر عمری بره جایی دور از خانواده اش و توی تنهایی زندگی کنه !
باز خانه سالمندان بهتر بود حداقل دو تا همزبون داشت ، بیچاره بابابزرگم !
_توی همین هفته یه روز می برمت تا ببینیش
به دایی نگاه کردم و گفتم :
_شما چند وقته که به اقا جون سر نزدید دایی ؟
بعد از یکم سکوت گفت :
_گمونم دو ماه میشه
_دو ماه !؟ ولی دماوند که زیاد دور نیست
سامان حق به جانب گفت :
_بله ، اما بابا تازه از سفر برگشته ایران نبوده ، در ضمن برای ما که خیلی مشغله داریم دو ماه اصلا وقت زیادی نیست
_ خوب البته مشخصه که شما مشغله های مربوط به خودتون رو دارید و حسابی سرتون شلوغه ! من منظورم به پدرتون بود
روی مبل نیم خیز شد و گفت :
_تو هیچی از زندگی ما نمی دونی پس سعی نکن نیومده تو همه چیز دخالت کنی
_من به زندگی شما کاری ندارم ، دارم در مورد پدربزرگم حرف می زنم نه همه چیز !
_بذار یه روز بگذره بعد ادای نوه های با محبت رو در بیار
_مهر و محبت تو ذات و خون آدمه ، به یه روز و یه سال نیست …
شما هم اگر نوه ی خوبی بودی اجازه نمی دادی کسی که داره تامینت می کنه تنها زندگی کنه و 2 ماه یه بارم ازش خبری نگیری
_لازم نیست تو فسقلی به من درس بدی که چیکار کنم و چیکار نکنم
_البته چون شما زیادی اعتماد به نفس داری نمی خوای قبول کنی که کجای کارت …
با دادی که مامان زد حرفم نیمه تموم موند
_کیانا ! بسه دیگه ادامه نده
_ولی مامان …
_گفتم بسه ، خجالت نمی کشی جلوی بزرگترها زبون درازی می کنی ؟
اصلا دلم نمی خواست جلوی سامان تحقیر بشم اونم مثل بچه ها ، صورتم داغ شده بود فکر کنم فشار خونم زده بود بالا
_من زبون درازی نکردم فقط واقعیت رو گفتم
_حق با تواه دایی ، ما در حق آقاجون کوتاهی می کنیم … من خودم از این بابت همیشه عذاب وجدان دارم اما عزیزم سامان درگیریه خودش رو داره
ثریا هم به خاطر فرنوش مدام در حال مسافرته چون دلتنگش میشه ، منم که کلی مسئولیت ریخته سرم
بلند شدم و خیلی مصمم گفتم :
_با اجازتون من میرم دماوند دنبال اقاجون
سامان نیشخند زد و گفت :
_آفرین بلدی چجوری نیومده خودتُ شیرین کنی
_من مثل بعضیا تلخ نیستم که بخوام حالا شیرین بشم
_ولی آقاجون قبول نمی کنه که بیاد اینجا کیانا
_چرا دایی ؟
_میگه اینجا دلگیره
_اگر من راضیش کنم که بیاد چی ؟
زندایی با تعجب گفت :
_اما ما خیلی سعی کردیم عمو قبول نکرده عزیزم
_سعی کردن نمی خواد قلق داره
دایی بلند شد و اومد کنارم دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت :
_شما جوانها هر کاری که بخواید می کنید ، برو دنبالش ببینم چی کار می کنی
مامان گفت :
_با هم میریم منم می خواهم بیام
_نه ، تو نیای بهتره مامان
_چرا !؟
_شهره جان به نظر منم اگر نری بهتره ممکنه آقا جون با دیدن


مطالب مشابه :


رمان کارد و پنیر((3))

رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((3)) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان کارد و پنیر 5

رمان کارد و پنیر 5 رمان خاله بازی عاشقانه نمی شد ، واقعا یاد رمان هایی که خونده




رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9

رمان کارد و پنیر قسمت اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم




رمان کارد و پنیر 3

رمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه {کامل} رمان گره خورده {کامل} رمان ز مثل زندگی{کامل}




رمان کارد و پنیر (قسمت آخر)

رمان کارد و پنیر از روز اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه




رمان کارد و پنیر 15

رمان کارد و پنیر 15 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و دانلود رمان عاشقانه




رمان کارد و پنیر 8

رمان کارد و پنیر 8 بنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما




رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر

رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمـــان کــــآرد و حالا اینجوری و انقدر عاشقانه




برچسب :