به جز خودش کسی منظورم رو نفهمید … چون زندایی با شک گفت که نه نخود نداره انگار
ولی سامان لبش رو جمع کرد و دیگه چیزی نگفت ، از نظر من واقعا نخود هر آشی بود این شازده !
باورم نمی شد ثریا با این سن هنوز بلد نبود غذا بپزه ، آخه اینم شد زندگی ؟ یعنی در این حد رفاه و آسایش هم درسته ؟
خدا رو شکر مامان من اینجوری نیست وگرنه دق می کردم … وقتی همه یعد از صرف شام بلند شدند و رفتند سمت پذیرایی گفتم :
_پس ظرف ها چی میشه ؟
گوهر زود گفت :
_من هستم جمع می کنم دخترم شما بفرمایید
بدون اینکه به نیشخند سامان اهمیت بدم گفتم :
_منم کمکتون می کنم
رفتم و شروع کردم به جمع کردن ظرف ها … ثریا گفت :
_ولی عزیزم …
مامان لبخندی زد و گفت :
_اشکالی نداره ، کیانا مثل خودم کار کردن رو درست داره
دیگه کسی چیزی نگفت و رفتند توی پذیرایی ، خدا رو شکر من بودم و گرنه گوهر تا صبح درگیر جا به جایی بود !
نیم ساعت طول می کشید فقط برسه به آشپزخونه ، نمی گذاشت ولی به زور خودم همه ظرف ها رو شستم
بعد
از اینکه تموم شد پیش بندم رو کندم و گذاشتم روی کابینت ، برگشتم از
آشپزخونه برم بیرون که دیدم سامان کنار در وایستاده و داره نگاهم می کنه
_خسته نباشی
_ممنون
_همیشه انقدر فعالی ؟
_ظرف شستن که فعالیت نیست
_پس چیه ؟
_یه کار روتین
_آهان ، اونوقت تو به جز آشپزی و ظرف شستن دیگه چه کارایی بلدی ؟ مثلا زمینم می شوری ؟ یا شیشه بلدی پاک کنی ؟
خیلی راحت و البته غیر مستقیم می خواست بگه بخاطر نوع بزرگ شدنمه که دارم این کارا رو می کنم و منو با مستخدم ها یکی می کرد
رفتم نزدیکش وایستادم و گفتم :
_بله
که بلدم ! من خود ساخته ام نه گوهر ساخته ، خیلی بده حسرت خوردن یه قاشق
از دستپخت مادرت به دلت باشه یا تو عمرت یه فنجونم نشسته باشی
اینها افتخار کردن نداره ، شما هم اگر یه روزی کار بزرگی کردی که نشونه مردونگیت بود بیا اینجا کلاس بذار !
بدون اینکه منتظر جوابش باشم رفتم بیرون ….
چیزی
که برام سوال شده بود برخورد سامان بود ، خوب اگر از من بدش می اومد پس
چرا خودش فضولی کرد و کار رو به جایی رسوند که ما فامیلش بشیم
ولی نه تا
قبل از این اتفاق ها مهربون تر بود ، یه بار جونم رو نجات داد ، بهم
پیشنهاد پول داد برای خونه ، ماشینم رو عوض کرد و خیلی چیزای دیگه
باید از این قضیه سر در می اوردم وگرنه دیوونه می شدم .
داشتیم چای می خوردیم که دایی گفت :
_شهره یادمه دیروز گفتی بچه هام ، به جز کیانا بازم بچه داری ؟
_بله یه دختر دیگه دارم کیمیا
اگر سامان می فهمید که دو قلوییم تو همین جلسه اول آشنایی آبروم می برد چون تازه می فهمید دم در شرکت چجوری پیچوندمش
_پس کیمیا خانومی که میگی کجاست ؟
لبخندی زدم و خودم سریع جواب دادم :
_توی اصفهان درس می خونه دایی جان ، دانشجواه در واقع
_چه عالی ! پس از تو کوچکتره ؟
_بله من از کیمیا یکم بزرگترم
مامان
با شک بهم نگاه کرد ، بلاخره از طرز حرف زدنم می دونست که چی رو می خوام
لو بدم چی رو لو ندم ! می خواستم بحث رو عوض کنم بخاطر همین بدون فکر
پرسیدم :
_راستی آقاجون نمی خواهند تشریف بیارن ما ببینیمشون ؟
سامان خندید و گفت :
_مگه داری در مورد عروس آیندت حرف می زنی دختر عمه ؟
راست می گفت ، یه جوری گفتم انگار الان باید در باز می شد و آقاجون با یه سینی چای می اومد … دایی اخم کرد و گفت :
_نمی خواستم امشب این موضوع رو عنوان کنم ولی گویا چاره ای نیست
_چه موضوعی داداش ؟ آقاجون طوریش شده ؟ نمی خواهد منو ببینه ؟
_نه عزیزم ، قضیه چیز دیگه ایه … حقیقتش چند وقتی هست که آقاجون با ما زندگی نمی کنه
مامان رنگش پرید و گفت :
_یعنی چی ؟
_ خوب این خواسته خودش بود نه ما ، هر چی مخالفت کردیم ترجیح داد کار خودش رو بکنه
_الان کجاست ؟ چرا زودتر نگفتی ؟ خوب آدرسش رو بده برم ببینمش
_می
دونی که پدر بیماری آسم داره ، از وقتی اومدیم تهران سالی چند بار می رفت
بیمارستان چون آلودگی و هوای نا سالم اینجا براش مضر بود
چند سال اخیر اوضاعش بدتر شده بود … بلاخره تصمیم گرفت طبق دستور پزشک معالجش محل زندگیش رو تغییر بده
متاسفانه
من اینجا کلی مشغله دارم نمی تونستم جز تهران جایی زندگی کنم ، اما آقاجون
تصمیم گرفت تنها باشه و در حال حاضر توی ویلای خودش تو دماوند زندگی می
کنه
_با کی ؟
_پسر گوهر و زنش
مامان چیزی نگفت ، انگار رفته بود توی فکر ، مثل من !
باورم
نمی شد یه مرد همه دار و ندار و زندگیش رو بده دست پسر و نوه اش اونوقت
آخر عمری بره جایی دور از خانواده اش و توی تنهایی زندگی کنه !
باز خانه سالمندان بهتر بود حداقل دو تا همزبون داشت ، بیچاره بابابزرگم !
_توی همین هفته یه روز می برمت تا ببینیش
به دایی نگاه کردم و گفتم :
_شما چند وقته که به اقا جون سر نزدید دایی ؟
بعد از یکم سکوت گفت :
_گمونم دو ماه میشه
_دو ماه !؟ ولی دماوند که زیاد دور نیست
سامان حق به جانب گفت :
_بله ، اما بابا تازه از سفر برگشته ایران نبوده ، در ضمن برای ما که خیلی مشغله داریم دو ماه اصلا وقت زیادی نیست
_ خوب البته مشخصه که شما مشغله های مربوط به خودتون رو دارید و حسابی سرتون شلوغه ! من منظورم به پدرتون بود
روی مبل نیم خیز شد و گفت :
_تو هیچی از زندگی ما نمی دونی پس سعی نکن نیومده تو همه چیز دخالت کنی
_من به زندگی شما کاری ندارم ، دارم در مورد پدربزرگم حرف می زنم نه همه چیز !
_بذار یه روز بگذره بعد ادای نوه های با محبت رو در بیار
_مهر و محبت تو ذات و خون آدمه ، به یه روز و یه سال نیست …
شما هم اگر نوه ی خوبی بودی اجازه نمی دادی کسی که داره تامینت می کنه تنها زندگی کنه و 2 ماه یه بارم ازش خبری نگیری
_لازم نیست تو فسقلی به من درس بدی که چیکار کنم و چیکار نکنم
_البته چون شما زیادی اعتماد به نفس داری نمی خوای قبول کنی که کجای کارت …
با دادی که مامان زد حرفم نیمه تموم موند
_کیانا ! بسه دیگه ادامه نده
_ولی مامان …
_گفتم بسه ، خجالت نمی کشی جلوی بزرگترها زبون درازی می کنی ؟
اصلا دلم نمی خواست جلوی سامان تحقیر بشم اونم مثل بچه ها ، صورتم داغ شده بود فکر کنم فشار خونم زده بود بالا
_من زبون درازی نکردم فقط واقعیت رو گفتم
_حق
با تواه دایی ، ما در حق آقاجون کوتاهی می کنیم … من خودم از این بابت
همیشه عذاب وجدان دارم اما عزیزم سامان درگیریه خودش رو داره
ثریا هم به خاطر فرنوش مدام در حال مسافرته چون دلتنگش میشه ، منم که کلی مسئولیت ریخته سرم
بلند شدم و خیلی مصمم گفتم :
_با اجازتون من میرم دماوند دنبال اقاجون
سامان نیشخند زد و گفت :
_آفرین بلدی چجوری نیومده خودتُ شیرین کنی
_من مثل بعضیا تلخ نیستم که بخوام حالا شیرین بشم
_ولی آقاجون قبول نمی کنه که بیاد اینجا کیانا
_چرا دایی ؟
_میگه اینجا دلگیره
_اگر من راضیش کنم که بیاد چی ؟
زندایی با تعجب گفت :
_اما ما خیلی سعی کردیم عمو قبول نکرده عزیزم
_سعی کردن نمی خواد قلق داره
دایی بلند شد و اومد کنارم دستش رو انداخت دور شونه ام و گفت :
_شما جوانها هر کاری که بخواید می کنید ، برو دنبالش ببینم چی کار می کنی
مامان گفت :
_با هم میریم منم می خواهم بیام
_نه ، تو نیای بهتره مامان
_چرا !؟
_شهره جان به نظر منم اگر نری بهتره ممکنه آقا جون با دیدن
مطالب مشابه :
رمان کارد و پنیر((3))
رمــــان ♥ - رمان کارد و پنیر((3)) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان
رمان کارد و پنیر 5
رمان کارد و پنیر 5 رمان خاله بازی عاشقانه نمی شد ، واقعا یاد رمان هایی که خونده
رمان کارد و پنیر قسمت آخر 9
رمان کارد و پنیر قسمت اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم
رمان کارد و پنیر 3
رمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه {کامل} رمان گره خورده {کامل} رمان ز مثل زندگی{کامل}
رمان کارد و پنیر (قسمت آخر)
رمان کارد و پنیر از روز اول مثل کارد و پنیر بودیم حالا اینجوری و انقدر عاشقانه رقم
رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر
رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمان کارد و پنیر رمان خاله بازی عاشقانه
رمان کارد و پنیر 15
رمان کارد و پنیر 15 - انواع رمان های طنز عشقولانه کل کلی و دانلود رمان عاشقانه
رمان کارد و پنیر 8
رمان کارد و پنیر 8 بنده خدا کلی از میعاد های عاشقانه اش رو بخاطر ما کنسل کرده بود حتما
رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر
رُمـــان کــــآرد و پَنیـــر رُمـــان کــــآرد و حالا اینجوری و انقدر عاشقانه
برچسب :
رمان عاشقانه کارد و پنیر