رمان فراموشی قسمت 1

اسمان هم مثل چشمان بیقراره او به شدت میبارید صدای برخورد باران با موزایک کفه حیات مانع از آن میشدکه او راحت صدای پدرش را بشنودبه طرف پنجره رفت آنرا بست اما باز هم صدای رعد برق و شدت باران رهایش نمیکرد روی تخت نشست و سرش را بین داستانش گرفت صدای فریاد پدرش را شنید : همین که گفتم تمومش کن
طاهر- آقاجون آخه اصلا طلا با باقر قابل مقایسه نیست
حج صادق اخمی به پیشانی انداخت و گفت: مگه باقر چشه که طلا از اون سر داره؟
طاهر- طلا یه شخصیت احساساتی داره اما باقر با اون شخصیت زمخت و قیافه...
حج صادق به دفاع از پسر برادرش گفت:مگه قیفاش چیه خیلیم خوبه
طاهر که رو به انفجار بود باز با ملایمات گفت: آقاجون قربونتون برم طلا با باقر خوشبخت نمیشه
حج صادق- اون رو دیگه من باید تشخیص بدم
طاهر از کوره در رفت و با حالت نیمه فریاد گفت:آره اقاجون شما باید تشخیص بدین...واسه طوبی هم شما تشخیص دادین ... یادته وقتی ابوالفضل اومد خواستگاری طوبی چی گفتم؟؟؟ گفتم اقاجون ابوالفضل شبو روز تو قهوه خونهٔ ممد آقاس اهل دود و دمه کار درس و حسابی نداره گفتی منکه نمیتونم به خواهرم نه بگم کارش خیلیم خوبه بده ازدواج هم درست میشه طوبی رو دادی به پسر خواهرت و بدبختش کردی... اما طلا...
حاج صادق وسط حرف طاهر پرید و گفت:کجا بدبخته؟ ماشالا ۲تا بچه داره مثل دستهٔ گل
طاهر نگاه کوتاهی به طوبی که ساکتو خامش گوشهٔ شست بود و نوزادش را در اغوش میخواباند انداخت و گفت:به این میگی خوشبختی آقاجون!؟یادته یکماه از عروسیشون گذشته بود با سرو صورت کبود اومد خونه؟ ابوالفضل خان بخاطر شور بودن غذا زده بودش...یادته یه مدت بعد با لبو دهان خوانی اومد؟گفت ابوالفضل بخاطر اشغال بودن تلفن زدش...چندوقت گذشت آقا تازه رو کرد شکاکه اون حتا به بودن تلویزیون تو خونه حساسیت داشت...طوبی بدبخت رو تو خونه حبس میکرد... بعداز ۵سال که طوبی ازدواج کرده چند بر صورتش رو بدون کبودی دیدی؟؟ هان چندبار؟
حاج صادق-ابوالفضل مرده... غیرت داره
طاهر-شعار نده آقاجون...این غیرت نیست اون روانیه...حالا صد رحمت به ابوالفضل که حالا هرچی بود دختر باز نبود... این باقر عوضی حتی دنبال زن شوهر دار هم میافته... تو محل دخترا از دستش آسایش ندارن انوقت شما میخواین عزیز دردونتون رو بدین به این ادم!
هاج صادق- بعداز ازدواج درست میشه
طاهر- سر ازدواج طوبی هم گفتین بده ازدواج درست میش...اما طلا نه... نمیزارم بدبختش کنید
حاج صادق- من هیچوقت بچه هام رو بدبخت نکردم
طاهر پوزخندی زد و گفت: جدی؟؟ طوبی الان ۲۹سالشه یه بچه ۴ساله یه بچه ۸ماهه داره هنوزم هروز از شوهرش کتک میخوره به این میگین خوشبختی؟؟؟...من ۲۷سالمه شیش ساله پیش عاشق دختری پاکو ساده شدم اما چون وضع مالیشن بد بود قبول نکردین اونم با کس دیگه ازدواج کرد و الان کاملا خوشبخته...حالا وضع مالی باباش خوب شده ولی ما چی؟ از اون همه ملو مکنت فقط یه دهان مغز و این خونهٔ فسقلی واسمون مونده... حالا هم نوبت طلاس...اقا جون اون تازه20 سالشه واسه ازدواج با یه آدم30 ساله مناسب نیست
حاج صادق کمی با گوشهٔ سیبیل پر پشتش بازی کرد و گفت:منکه میدونم تو غصه کی رو میخوری طاهر خان
طاهر سری از روی تاسف تکان داد و گفت:آقاجون قابل از اینکه سپهر مثل بردارم باشه طلا خواهرمه...سرنوشت طلا داره میشه مثل من اما با این تفاوت که حالا ما وضع مالیمون بد شده و پسر مورد علاقهٔ طلا پولدار... اما آقاجون سپهر به وضع مالی ما توجه نداره اون واقعاً طلا رو دوست داره...
حاج صادق صدایش را بالا برد و گفت:همش تقصیر توه اگر پای این پسر رو تو این خونه باز نمیکردی این اتفاقات نمیافتد
طاهر پوزخندی زد و گفت: چطور اونموقه ایکه خبری از عشق طلا و سپهر و خواستگاری خانوادهٔ پرند نبود سپهر عزیزتون بود پسر کوچیکتون بود؟؟ حالا شده اون پسره؟
زهرا خانم چای جلوی حاج صادق گذشت گفت:حاجی انقدر حرص نخور واسه قلبت ضرر داره...طاهر توام بس کن مادر
طاهر آهی کشیده برخاست سمت اتاق طلا رفت...
طلا کنار پنجره ایستاده بود و به گرفتگی ابرها نگاه میکرد تقی به در خورد طلا آهسته گفت: بفرمایید
طاهر وارد شد و بدون هیچ حرفی روی تخت نشست طلا با چشمانی نگران کنار او نشست و گفت: چیشد داداش؟
طاهر سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: آقاجون مرغش یه پا داره...
اشک از چشمان مشکیه او روان شد... طاهر او را در اغوش گرفت و گفت: آبجی گلم گریه نکن من با توام...نمیزارم کسی اذیتت کنه... نمیزارم دست باقر بهت برسه قول میدم.

 

قرار بود شب خانوادهٔ عمو کاظم برای خاستگاری از طلا بیایند... طلا همراه طاهر به مغازه سپهر رفتند...سپهر و بردار دوقول یش سپند یک مغازه بزرگ طلافروشی داشتند...طلافروشی آنها یکی از معروفترین و بزرگترین طلا فروشیهای تهران بود...سپند با دیدن طلارو طاهر جلو رفت و مثل همیشه شوخ و پر انرژی گفت:به به سلام بر طاهر خان و زنداداش عزیز
هردو جوابش را با خوشرویی دادندطاهر گفت: سپهر کجاست؟
سپند- تو دفتر نشست بیاین بریم پیشش
هرسه به طرف دفتر خونهٔ شیشهای که در طبقه بالا قرار داشت رفتن...سپهر پشت میز نشست بود و مشغول نوشتن بودکه سپند گفت: منکه گفتم یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور... بیا ببین اومد
سپهر سر بلند کرد و با دیدن طلا و طاهربرخاست... لبخندی زد و گفت: سلام خیلی خوش اومدین بفرمایید
سپس به مبلمان خالی اشاره کردطلا و طاهر نشستند
سپهر- سپند به عمو عباس بگو چندتا قهوه بیاره
سپند بعداز دادن سفارش به آبدارچی برگشت...کنار آنها نشست با دیدن چهره در همه طلا گفت:طلاا چیه پکری؟
طلا- نه من خوبم
سپهر نگاه مشکوکی به طلا کرد و گفت: چیزی شده؟
طلا به طاهر نگاهی کرد که متعاقب آن چشمان سپهر و سپند هم سمت طاهر چرخید... طاهر با آرامش لبخندی زد و گفت:امشب عمو کاظم میخواد بیاد خواستگاری طلا
سپهر اخمی به پیشانی نشاند اما سپند نفسه عمیقی کشید و گفت:خوب اینکه مشکلی نداره... طلا بهشون جواب منفی میده
طاهر- اونا از طرف آقاجون جواب مثبت شنیدن که دارن میان
سپند- یعنی آقای رستگار بدون رضایت طلا جواب مثبت داده؟
طاهرمتاسفانه اقاجون من به رضایت بچه هاش اهمیتی نمیده
سپند- باید جلوی خانوادهٔ عموت رو بگیریم
طاهر- چیکار میتونیم بکنیم؟
سپند-ما هم امشب دوباره میایم خواستگاری
طلا و طاهر هاج و واج به سپند نگاه کردند...سپهر که تا انلحظه ساکت بود گفت:آره فکر خوبیه... عموت اینا ساعت چند میان؟
طلا مضطرب گفت: اما سپهر...
سپهر جدی گفت: پرسیدم ساعت چند؟
طاهر:ساعت۷
سپهر ما هم امشب ساعت ۷ اونجا هستیم.

شب یکربع بعداز ورود خانوادهٔ عمو کاظم خانوادهٔ پرند هم آمدند... حاج صادق با دیدن آنها اخمهایش در هم رفت... دست گل بزرگ و جعبه شیرینی که در دست سپهر و سپند بود باعث شدکه کاظم بپرسد:داداش آقایون رو معرفی نمیکنید؟
طاهر جای حاج صادق گفت:ایشون آقای پرند و همسرشون...ایشون هم سپند جان و سپهر دوست عزیز من و خواستگار طلا هستند
باقر با اخم گفت:عمو نگفته بودین تو یه شب ۲تا خاستگار تشریف میارن؟
حاج صادق چشم غره ای به طاهر رفت و گفت:من اطلاع نداشتم عمو جان
سپند- البته ما اولین بار نیست که برای خواستگاری میایم
آقای پرند که مردی با وقار شیک پوش و مؤدب بود گفت:بله ما میخواستیم که بار دیگه طلا خانم رو خواستگاری کنیم
کاظم- اما دیر اومدین طلا عروسه من
سپند-شما مطمئنید آقای رستگار؟
کاظم-بله مگه شما شک دارید؟
سپند به طاهر اشارهای کرد که متعاقب آن طاهر بلند گفت: طلا جان لطفا چند لحظه بیا
طلا از آشپزخانه خارج شد و کنار طاهر نشست نگاهش را به چشمان غمگین سپهر دوخت...صدای سپند در گوشش پیچید:خوب طلا خانم انتخاب با شماست
طلا دوست داشت فریاد بزند و بگوید انتخاب من فقط سپهر است اما ترس از پدرش که از کودکی همراهش بود مانع شد...طاهر گفت:انتخاب کن طلا جان...سپهر طلا فروشی داره دل پاکی داره اهل هیچ دود و دمی نیست اهل دختر بازیو خانوم بازی هم نیست... باقر هم پسر خوبیه تو نونوایی باباش کار میکنه اهل دودو دم هست اما میگه ترک میکنه اهل دختر بازی هست اما میگه ترک میکنه...
صادق با حالت نیمه فریاد گفت: بس کن طاهر
کاظم-به به دست شما درد نکنه طاهر خان
طاهر- دلخور نشین عمو موضوع سر یک عمر زندگیه
آقای پرند که جو را متشنج دید گفت:خوب به هر حال هر دختری خواستگار داره اون هم دختری به زیبایی و با وقاری طلا جان باید هم چند تا چندتا خواستگار داشته باشه
حاج صادق- اما آقای پرند طلا نامزد پسر عموشه
چند ثانیه سکوت حاکم شد اشک درون چشمان مشکیه طلا حلقه زد قدرت نگاه کردن به چشمان سپهر را نداشت قبل از اینکه اشکا رسوایش کنند برخاست و به آشپزخانه پناه برد... او حق نظر دادن نداشت...
خانم پرند- به سلامتی...ما واقعاً شرمندیم خبر نداشتیم طلا جون نامزد کردن
سپند-اما ماکه انگشتر نامزدی رو تو دست طلا خانوم ندیدیم؟
حاج صادق- مراسم امشب برای همینه
سپند لبخند مرموزی زد و گفت:خوب عروسمون نشد اما تو نامزدیش که شرکت میتونیم کنیم
سپهر چشم غره ای به سپند رفت اما لبخند اطمینان بخشش به او آرامش داد...طاهر که از نقشه سپند اگاه شد بلند گفت:طلا جان چای بیار برای مهمونا
بعد از دقایقی طلا با سینی چای وارد شد و بعد از تعارف کنار طاهر نشست...طاهر با پوزخندی رو به طلا گفت: طلا جون میدونستی امشب نامزدیته؟
رنگ از روی طلا پرید و سرش را پائین انداخت...طاهر رو به عمو کاظم گفت:خوب عمو انگشتر نامزدی رو دستش کنید
باقر با لودگی گفت:انگشتر واسه روز نامزدیه ، الان خواستگاریه
سپند بلند خندید وقتی نگاه همه را روی خودش دید خنده از روی لبانش محو شد و با همان شیطنت همیشگی گفت:مگه باقر خان شوخی نکردن؟
باقر با غیض گفت: نخیر
سپند-اما آقا صادق گفتن امشب نامزدیه نه خواستگاری
باقر- عمو میخواستن غیر مستقیم به شما بگن دختر به شما نمیدان
سپند-ماشالا باقر خان شما خیلی باهوش هستین
باقر با لحن بدی گفت: ببین آقای خوشتیپ طلا به درد تو نمیخوره...لقمهٔ دهان تو نیست
سپند با خونسردی گفت:بدرد منکه میدونم نمیخوره اما بدرد برادرم میخوره
و به سپهر اشاره کرد...خانوادهٔ کاظم سپهر را برانداز کردند از نظر هیکل و قیافه سپهر و سپند هیچ تفاوتی باهم نداشتند فقط یک خاله کوچک روی پیشانی سپند آنها را از هم متمایز میکردو از انجاکه آنها همیشه موهایشان را روی پیشانی میریختند تفاوتشان دیده نمیشد و باعث میشد همه را به اشتباه بیندازند...هردو چشرهٔ زیبا و جذابی داشتند فوقالعاده خوشتیپ به قول طاهر دختر کش بودند... اما از نظر روحیات کاملا باهم متفاوت بودند...سپهر جدی، آروم، عاشق...اما سپند شوخ، شرور. شیطون...


خواستگاری آن شب بدون هیچ نتیجهای به پایان رسید... طلا برای فرار از غر غرهای پدرش به اتاقش پناه برد... بعداز دقیقی طاهر وارد شد و گفت:قراره فردا پابرجاست
طلا- با این اوضاع؟
طاهر- اتفاقی نیفتاده که بچه ها منتظرن نمیشه نریم
طلا-باشه...آقاجون چیزی نگفت؟
طاهر- عصبی بود رفت تو اتاقش
طلا آهی کشید روی تخت دراز کشیدطاهر همانطور که به طرف در اتاق میرفت گفت:صبح ساعت۶ باید بریم طبقه معمول منو تو با ماشین سپهر میریم
طلا- طاهر؟
طاهر سمت و برگشت و گفت: جانم؟
طلا- میشه فردا من کوه نیام؟ آخه با اتفاقات امشب خجالت میکشم به سپهر و سپند نگاه کنم
طاهر لبخندی زد و گفت: ببین آبجی کوچولو سپهر موقعیت تورو درک میکنه سپند هم همینطور پس بهتره غصه نخوری و راحت بخوابی...شب بخیر
سپس بوسه از دور برایش فرستد و از اتاق خارج شد.

***

حاج صادق همراه برادرش کاظم با ارثیهٔ پدری چند نانوایی در سطح شهر داشتند اما با ولخرجیهای خود باعث ورشکستگی شدند و حالا هردو در یک نانوایی کار میکردندحاج صادق فردی بود با افکار پوسیده و سنتی که همیشه حرف خود را به کرسی مینشاند...زهرا خانم همسرش فردی آرام و ساکت بود.
طلا دختری زیبا با موهای بلند مشکی چشمانی کشیده بینی کوچیک لبهای خوش فرم و پوستی سفید و شفاف داشت مژهای بلندش همیشه چشمانش را خمار نشان میداد به عقیده دوستانش او به راحتی میتوانست با نگاهی چند ثانیهای هر مردی را مجذوب خود کند اما طلا متین تر از آن بود که چشمان زیبایش را به جز مرد محبوبش روی کس دیگری باز کند...سپهر و طاهر در یک دانشگاه درس میخواندند بخاطر کمکهای درسی طاهر که چند سالی از سپهر بزرگتر بود روابطشان صمیمانه تر شدهمهٔ خانوادهٔ رستگار سپهر را مثل عضوی از خانواده قبول داشتند اما طلا که با دیدن سپهر حس میکرد چیزی در دلش جوانه زده او را مرد رویاهایش دید... و در مقابل سپهر که خود را مغلوب چشمهای زیبای طلا حس میکرد و بهد از آشنایی با آن خانواده نرده عشق باخت و بعداز مدتی موضوعرا با طاهر در میان گذشت...
طاهر و طلا درون ماشین سپهر همراه سپند نشسته بودندو به طرف کوه همیشگی حرکت میکردند...گروه 10نفره ی انها که بارضا و کیمیا...سینا و مهسا که نامزد بودند و فراز و فریبا که خواهر برادر بودند تکمیل میشد معمولا این 10نفر چه در کوه و چه در گردش های شبانه باهم بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی به طرف بالای کوه حرکت کردند...بعداز گذراندن نیمی بیشتره کوه جایی نشستند...خانمها مشغول آماده کردن صبحانه شدند
مهسا- تا دو هفتهٔ آینده منو سینا تو جمعتون نیستیم
کیمیا-چرا!؟
سینا- انگار فراموش کردین آخر ۲هفتهٔ دیگه مراسم عروسی ماست
طلا- بسلامتی بعداز عروسی که دوباره بر میگردید به گروه؟
مهسا- وای طلا جون مگه میشه که نیایم ما قول دادیم که همیشه با هم باشیم
سپند-اگر بخوایم تا آخر رفت آمد کنیم ماشالا جمعیت زیاد میشه...فرازو فریباو طاهر که با خودشون زوج بیارن میشیم یه قشون
کیمیا- سپند خودتو طلا و سپهر رو نگفتی
سپند- منکه قصد ندارم خر شم زن بگیرم طلا وسپهر هم که قرار نیست زوج بیارن قراره بشن زوج هم دیگه
سپهر لبخند نمکینی زدو طلا سرش را پائین اندخت فریبا رو به طاهر گفت:ماشالا طاهر غیرت میرت تعطیله ها ببین سپند چی میگه؟
طاهر خندید و جوابی نداد،فراز که گاهی بی قصد و سبکسرانه حرف میزد گفت:طلا با سپهر که ازدواج کنی باید خیلی مراقب باشی چون مطمئنا شباهت سپهر و سپند تورو به اشتباه میندازه
همه خندیدند...طلا متعجب به فراز نگاه کرد...سپند نیشخند شیطنت آمیزی زد و گفت:نه من سعی میکنم در موقع حساس نقش سپهر رو بازی نکنم
طاهر- بابا لااقل یکم رعایت حضور من رو بکنید دارم غیرتی میشم ها
سپهر برخاست و چشمکی به طلا زد و گفت:کسی نمیخواد دستش رو بشوره
طلا برخاست و گفت: چرا من میام
سپند در حالیکه خیاری پوست میکند گفت: کوو؟ کجاست شیر آب؟
سپهر ضربه آرومی به سر سپند زد و گفت: این فضولیا به تو نیومد
سپند برخاست و گفت: من میخوام دستم رو بشورم... بریم
فراز- بشین سپند خلوت عاشقونه به هم نزن
سپند چشمانش را ریز کرد و به سپهر و طلا نگریست بعد نگاهش را سمت طاهر سوق داد و گفت:آبجیت میخواد با داداش من میز گرد عاشقونه تشکیل بده غیرتی نمیشی؟؟

طاهر در حالیکه نشان میداد به شدت عصبانیست با خشم به طلا نگاهی کرد و گفت:با سپهر میری با سپهرم بر میگردی...


طاهر در حالیکه نشان میداد به شدت عصبانیست با خشم به طلا نگاهی کرد و گفت:با سپهر میری با سپهرم بر میگردی...
صدای خنده بچه ها بلند شد سپند گفت: مرد شور این غیرتت رو ببره
سپهر و طلا از جمع جدا شدندو شروع به قدم زدن کردند
سپهر- خوب خانم خانوما چهخبر از دیشب؟
طلا- خودت که بودی
سپهر-منظورم بعداز رفتن ما بود
طلا-آقاجون عصبانی بود حرفی نزد خوبیش اینکه حداقل تا یک ماه قضیه ی خواستگاری عمو کاظم منتفی میشه
سپهر- اما من میخوام واسه همیشه منتفی بشه
طلا در حالیکه بازی سپهر را گرفته بود تا از میان سنگلاخها بگذرد گفت:نمیتونم کاری کنم
سپهر جدی و محکم گفت: باید بتونی
طلا متعجب از لحن سپهر به او نگاه کرد با دیدن چهره جدّیه و گفت:توکه موقعیت منو میدونی
سپهر روبروی طلا ایستاد از ۲طرف بازوان او را گرفت و گفت:طلا تو خودت خوب میدونی چقدر دوست دارم...من نه تحمل دوریت رو دارم...نه میتونم صبور باشم...من میخوام هرچه زودتر به تو برسم جدایی داره دیوونم میکنه
طلا- بهت حق میدم...چون خودمم مثل تو هستم
سپهر-باشه عزیزم معذرت میخوام اگه تند برخورد کردم
وقتی خواستند دوباره به جمع برگردند سپهر دست چپ طلا را به دست چپ خود گرفت و گفت: یکبار دیگه پیمانه همیشگیمون رو بگو
طلا در حالیکه با نگاه خمارو لبخند زیبایش سپهر را مست در لحظات زیبایشان میکرد گفت: با تو پیمان میبندم که همیشه کنارت باشم و جز تو خونهٔ قلبم رو به کسی نسپارم...
سپهر- دوستت دارم
وقتی میان جمع برگشتند طاهر ، سینا، رضا برای ادامهٔ کوه پیمایی بالا رفته بودند تا هنگام ناهار برگردند...سپند رو به آنها با شیطنت گفت: به سلامتی برگشتین سپهر خان، خوش گذشت؟
سپهر- عالی بود ، اما جای تو اصلا خالی نبود
فراز چشمکی به سپند زد و گفت:میگم سپند من فکر میکنم موقع رفتنشون طلا رژه لب داشت حالا نداره
طلا با جیغ کوتاهی کوسن را برداشت و سمت فراز پرت کرد: بیادب
بقیه میخندیدن سپند گفت:راست میگن ۲تا نامحرم زیر یه سقف تنها باشن سومی شیطانه
سپهر- اولن که منو طلا تنها نبودیم کلی ادم اطرافمون بود...ثانیا بالا سر ما سقفی نبود
سپند- این همه سنگای بزرگ که حکم دیوار دارن...این آسمونه ابی هم سقف شما
سپهر لبخند شیطنمت آمیزی زد و به طلا نگاه کرد گفت:تاحالا به این موضوع توجه نکرده بودم
مهسا- خوبه دیگه چشمه طاهر رو دور دیدین طلا جون رو اذیت میکنین
سپهر دست طلا را به نرمی فشرد و گفت: مگه من مردم کسی طالامو اذیت کنه
بعداز برگشتن از کوه طاهر متوجهٔ رفتار سرد حاج صادق بود که میدانست مدتی با او حرف نخواهد زد.

روز عروسی سینا و مهسا فرا رسید انشب طلا یک پیراهن چسبانی به رنگ ابی کمرنگ به تان کرد گل زیبای از جنس لباس به سمت چپ موهایش زد...آرایش زیبایی کرد و منتظر فریبا و فراز شد زیرا طاهر برای کمک به سینا زودتر رفته بعد، با آمدن فریبا از پدر مادرش خداحافظی کرد و بیرون رفت، به محض سوار شدن فراز سوتی طولانی زد و گفت: بیچاره سپهر امشب دیوونه میشه، چه خوشگل شدی
طلا خندید و سلام کرد...فریبا گفت:محشر شودی دختر آرایشگاه رفتی یا هنر خودته؟
طلا- کار خودمه
فراز- چشمات مثل این دخترای عربی شده خمارم که هست
فریبا- هی فراز سپهر بفهمه داری چشم چرنی عشقش رو میکنی چشماتو از کاسه درمیاره
فراز شیطنت آمیز گفت: پس بذار قبل از اینکه چشامو از کاسه در بیاره خوب نگاه کنم...
تا رسیدن به تالار آندو باهم بحث میکردند و طلا هم به گفت گوهایشان میخندید، با ورودشان طاهر به استقبال آمد طلا به دنبال سپهر اطراف را نگاه کرد که یکدفعه آرام گفت: وای...
فراز- چی شده؟
طلا- این دوتا چرا یک شکل لباس پوشیدن
طاهر خندید و گفت:از اونموقه که اومدن دارن همه رو سر کار میذارن
سپهر و سپند به طرف آنها آمدند...هردو کت شلور مشکی براق با پیرهن صورتی چرک دستمال جیبی به همان رنگ و پاپیونی مشکی فوقالعاده خوشتیپ شده بودند...موهایشان را روی پیشانی ریخته بودند، آثاری از خاله پیشانی سپند نبود...هردو جدیو صمیمانه احوالپرسی کردند...خبری از شوخیهای سپند نبود...سپهرو سپند که از قبل نقشه اذیت طلا را ریخته بودند به هم لبخندی زدند، سپند رو به طلا ایستاد و گفت: چطوری خانم؟


طلا با تردید گفت:مرسی تو خوبی؟
سپند- چقدر امشب خوشگل شدی عزیزم
طاهرو فراز همزمان گفتند: این سپهره
سپند لبخندی به آنها زد سپس دستش را سمت طلا گرفت و گفت: افتخار رقص میدی عزیزم؟
طلا نگاهی به سپند کرد بد نگاهش را سمت سپهر برگرداند و بیشتر نگاه کرد با تردید سمت سپند برگشت و گفت: تو مطمئنی سپهری؟
سپند اخمی کرد و گفت: مگه شک داری؟
طلا دوباره به سپهر نگاه کرد...سپهر یک تای ابرویش را بالا داد و خندید...سپند گفت: طلا حواست کجاست؟
طلا سمت سپند برگشت و با گیجی گفت: همینجا...بریم من لباسمو عوض کنم بد برقصیم
سپند دست طلا را گرفت و پنهانی چشمکی به سپهر زد.
نیم ساعتی میشدکه با سپند میرقصید...غافل از آنکه سپهر کناری نشسته با لبخندی، زیباییه بی اندازه اش را تماشا میکند، سپهر برای کشیدن این نقشه از سپند ممنون بود... از اینکه فارغ از دنیا با خیال راحت حرکات طلا را برانداز میکرد...از خودش بیشتر به سپند اعتماد داشت این موضوع با غیرتش بازی نمیکرد...سپند و طلا به طرف سپهر رفتند و کنارش نشستند...طلا رو به سپهر گفت:سپند تو امشب چرا انقد ساکتی؟
سپهر- داشتم تورو نگاه میکردم چه خوشگل شدی
طلا ابروهایش را بالا داد...سپس سمت سپند برگشتو گفت:سپهر پاشو بریم پیش مهسا و سینا یادم رفت بهشون تبریک بگم انقدر که هوله رقص بودم
سپند در حالیکه بلند میشد آهسته به سپهر گفت:میخوای برگردی به نقش خودت بگو که پنهانی جامون رو عوض کنیم
سپهر خندید و گفت: نه فعلا جام خوبه
سپند همراه طلا به طرف عروس داماد رفت
طلا- وای مهسا جون چقدر ناز شدی، تبریک میگم بهتون
مهسا و سینا تشکر کردند مهسا گفت: اما امشب جای من تو عروسه مجلس شدی چه خوشگل کردی دختر
سپند- به من رفته
سینا- حالا چرا تو سپند مثله هم تیپ زدین
سپند- حالا از کجا فهمیدی من سپهرم؟
سینا اشارهای به طلا کرد و گفت: از پلاکت
طلا که بخاطر پاشنه بلند کفشهاش خسته شده بود کمی روی صندلی نشست سپند اطراف را نگاه کرد سپهر را نیافت ناچار به نقشش ادامه داد و کنار طلا نشست و گفت: پات درد میکنه عزیزم؟
طلا- زیاد نه
سپند لبخندی زدو به چشمان خمار طلا نگریست...طلا که جز سپهر به هیچ مردی چشم نمیدوخت و جادوی چشمانش فقط مختص سپهر بود تمام عشقش را در چشمانش جمع کرد و به سپند نگریست...سپند غافل از موقعیت خود در عمق چشمان طلا گم شد...دقایقی طول کشید تا توانست به خود بیاید و از آهنربای چشمان طلا کنده شود، سریع به اطراف نگاه کرد خوشبختتنه سپهر نبود...چشمان طلا حسابی اورا مغلوب کرده بود از خودش خجالت میکشید بلند شد به دنبال سپهر رفت اما تصویر چشمان طلا لحظهای از نظرش دور نمیشد هرچه گشت سپهر را پیدا نکرد به طرف طاهر رفت گفت:سپهر کجاست؟
طاهر متعجب گفت: روبروی من
سپند سریع حرفهاش را اصلاح کرد: منظورم سپنده
طاهر- حالش خوب نبود رفت خونه
سپند نگران با موبایل سپهر تماس گرفت


سپند نگران با موبایل سپهر تماس گرفت
سپهر- جانم سپند؟
سپند-تو کجا رفتی پسر؟
سپهر- خونه
سپند- طاهر گفت حالت خوب نبوده چی شده؟
سپهر مکثی کرد و آهسته گفت:راستش...ببین سپند....
مجددا سکوت کرد...سپند با نگرانی گفت: چی شده سپهر؟
سپهر نفس عمیقی کشیده گفت: میدونی سپند...وقتی طلا انقدر خوشگلو خواستنی میشه تحمل ندارم ازش دور باشم...امشب بینهایت خواستنی شده بودترسیدم باهاش باشم و کار دست خودمون بدم،برای همین از پیشنهادت برای اذیت کردن طلا استقبال کردم...حالا ازت میخوام امشب نقشت رو قشنگ بازی کنی و نذاری طلا متوجه بشه...ممکن نگران بشه که من رفتم...متوجهی چی میگم؟
سپند پشت گوشی لبخندی زد و گفت:آره...خیالت راحت باشه
سپهر- مرسی داداش، مراقب طلا باش...خداحافظ
بعد از قطع تماس به طرف طلا رفت دوباره چشمان خمارش در نظرش پدیدار شد سعی کرد خود دار باشد، زیر لب تکرار کرد:سپند طلا قراره زنداداش تو بشه...فقط زنداداش...تلقین بر او ماثر واقع شد...سعی کرد خودش را جمع و جور کندکنار طلا نشست اما وانمود کرد که ناراحت است تا مجبور نباشد مدام قربان صدقه او برود، طلا ظرف میوه را پس زد نگاهی به اطراف کرد و گفت: سپند کجاست؟
سپند- سردرد داشت رفت خونه
طلا نگاهی عمیق به چهره گرفتهٔ او کرد و گفت:سپهر چیزی شده؟ ناراحت به نظر میای
سپند نگاهش را اطراف چرخاند...پسری را دید که از بدو ورود چشم از طلا بر نمیداشت...اندیشید بهترین بهانه است...اخمی چاشنی صورتش کرد و گفت: اون پسره کیه؟
طلا رد نگاه سپند را دنبال کرد پسر مورد نظر را دید...مجددا سمت سپند برگشت و گفت:مسعود بردار مهساس...چطور؟
سپند پوزخندی زد و با طعنه گفت:چه خوب میشناسیش
طلا ابروهایش را بالا داد و گفت:سپهر جان تو هم باید بشناسیش...یکبار باهامون اومد کوه
سپند فحشی نثار خودش کرد که در آن موقعیت چقدر خنگ شده...مسعود را چند باری دیده بود خوب میدانست که بردار مهساس...خودش را از تکاپو نینداخت با همان اخم گفت:به هر حال خیلی داره نگاهت میکنه
طلا شانه ای بالا انداخت و گفت: ولش کن بذار نگاه کنه منکه بهش اهمیت نمیدم
سپند با کفه دست ضربهای به میز زد و گفت:من خوشم نمیاد نگات کنه
طلا کمی خودش را جمع کرد و گفت: خوب من باید چیکار کنم؟
سپند- کمتر به خودت میرسیدی
طلا لبخندی زدو گفت: چشم عزیزم از دفعهٔ بعد کمتر به خودم میرسم...حالا اخماتو باز کن
سپند با اخم از او رو برگردند در دل دعا میکرد طلا اصراری به همصحبتی نداشته باشد...اما دستان گرمه طلا را زیر چونه اش حس کرد که سر او را سمت خودش برمیگرداند، طلا خودش را کمی لوس کرد و گفت:دلت میاد باهم قهر کنی؟
سپند تسلیم شد...و باز هم مغلوب آن جفت چشمها شد...نمیدانست...نمیدانست این چه حسی است که او را اینگونه منقلب میکند تا چشم از آن چشمها بر ندراند...نمیدانست تلاتم قلبش برای چیست...نمیدانست فریاده درونش چه ندایی را بانگ میزند... او آن لحظه نفهمید بازی چشمانشان چطور قلب سرد او را دستخوش حرارتی دلپذیر گرم کرد...
ضربهای به شانه اش خورد: بیا بیرون از اون چشمها سپهر خان
سپند به پشت سرش نگاهی کرد فراز را دید که کنارش مینشیند...سعی کرد به خود مسلط باشد لبخندی کج و کوله کنار لباش نشاند... فراز باز شیطون شد و گفت:این طلا خانم امشب دل از همه برده... البته ببخشیدا سپهر خان
سپند- غلط کرده هرکی چشم چرونی کنه...چشمشو از کاسه در میارم
فراز و طلا نگاهی به هم کردندو هردو به یاد صحبتای درون ماشین خندیدند، فراز حالت مظلومی به چشمانش داد و گفت: سپهر دلت میاد این چشمای عسلیه منو از کاسه در بیاری؟
سپند پس گردنی آرومی به فراز زد او گفت:پس چی که دلم میاد، میخوای امتحان کنی؟
فراز- نه نه توروخدا، من این چشم هارو برای چشم چرونی بقیه دخترا نیاز دارم
برای صرف شام همه دور میزها نشستند ...کیمیا کنار طلا نشست و باهم مشغول صحبت شدند
طلا- کیمیا جون ایشالا عروسی خودت
کیمیا- راستش طلا توکه غریبه نیستی منو رضا تصمیم گرفتیم بدون عروسی بریم سر خونه زندگیمون...البته تصمیم منه نمیخوام به رضا فشار بیارم
طلا-کار خوبی میکنی عزیزم قشنگیه زندگی به باهم بودنتونه
بعداز صرف شام رقصو پایکوبی از سر گرفته شد...طلا به طرف سپند رفت و گفت:سپهر میشه یکم تو باغ قدم بزنیم؟
سپند سری از روی تایید تکان داد و دست طلا را گرفت باهم سمت باغ رفتند...سپهر سکوت کرده بود و همچنان غرق در لذت آن دو چشم افسونگر بود که همین باعث شد موقع پائین امدن از پله پایش پیچ بخورد...برای جلوگیری از افتادن از نرده کمک گرفت اما پایش از زانو خم شد و پیشانیش با نرده برخورد کرد... طلا دستپاچه بازی او را گرفت و کمکش کرد روی نیمکتی در باغ زیر نور اباژور بنشیند با بغض گفت:الهی بمیرم...چی شد یهو... تو حالت خوبه سپهر؟
سپند چشمانش را بسته بود تا کمی دردش تسکین پیدا کند...آهسته گفت: من حالم خوبه....تو آروم باش
طلا- پیشونیت خون نمیاد؟
سپند دستش را که روی پیشانی بود به طلا نشاند داد و گفت: کجاش خون میاد آخه؟
طلا- کبود نشه...ورم نکنه...پاشو بریم دکتر
سپند- عزیزم پیشونی من کاملا سالم...بیا خودت ببین
طلا به طرف او خم شد موهایش را از رو پیشانی برداشت و جای ضرب دیدگی را خوب کاوید...دستش را برداشتو بار دیگر نگاه کرد...اما با دیدن خاله روی پیشانی شوکه شد...چشمان از حدقه در آماده اش روی پیشانی سپند خشک شد...سپند با دیدن حالت شوکهٔ او گفت:چیه خون میاد؟
اخمی روی پیشانی طلا جا خوش کرد به چشمان سپند نگاه کرد...سپند به وضوح خشم را در آن دو چشمه خمار دید...صدای طلا میلرزید:سپهر توکه رو پیشونیت خال نداشتی... اون سپند بود که...
--------------------------------------------------------


سپند ناخواسته بند را آب داده بود لب زیرینش را به دندان گرفت سرش را پائین انداخت...طلا همچنان پرسشگر نگاهش میکرد...سپند همینطور که سرش پائین بود با تته پته گفت:راستش...راستش من....
طلا کلافه شد گفت: تو سپندی...
سپند سریع گفت: نه...نه...یعنی...خوب آره
طلا با خشم گفت:سپهر کجاست؟
سپند حسابی هول شده بود: گوش کن طلا...من...
طلا صدایش را کمی بالا برد:پرسیدم سپهر کجاست؟
سپند- سردرد داشت، رفت خونه
خشم جایش را با نگرانی در چشمان طلا عوض کرد:میخوام ببینمش...همین الان
سپند- الان؟ وسط عروسی؟
طلا- آره همین الان
سپندگردنش را مالش داد و نگاهی به اطراف کرد دوباره سمت طلا برگشت و گفت:باشه... تو برو لباست رو بپوش من میرم به طاهر میگم میخوایم باهم یه گشتی تو خیابون بزنیم
دقایقی بعد هردو به طرف منزل پرند حرکت کردند...طلا نگاهش را از خیابان گرفت و به سپند دوخت...با صدایی که در آن رگه هایی از رنجشو دلخوری موج میزد گفت:از کی به بعد تو جای سپهر اومدی؟
سپند مجبور شد دروغ بگوید:بعد از شام سپهر سردرد گرفت برای اینکه تو نگران نشی از من خواست...
طلا بیتوجه به صحبت او گفت: مامان بابات الان خونه ان؟
سپند نگاهی به ساعت که ۱۲ را نشان میداد کرد و گفت: اونا الان تو رخت خوابن
طلا- نمیخوام منو تو خونه ببینن، برو اگه سپهر بیدار بود بیارش پائین
سپند ماشین را جلوی در نگه داشت و گفت: گفتم مامان بابا خوابن...حالا پیاده شو بریم بالا
طلا کوتاه آمد، همراه سپند وارد ساختمان شد و به طبقهٔ بالا که اتاق سپهرو سپند بود رفتند...سپند ضربهای به در زدو وارد شد...سپهر روی تخت دراز کشیده بود و یک دستش را زیر سرش گذاشته بود به طرف در برگشت با دیدن سپند خواست حرفی بزند که طلا پشت سرش وارد شد...سریع برخاست و روی تخت نشست...نگاهی متعجب به آنها کرد و گفت: سلام...شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟
سپند- طلا خواست بیایم پیشت
سپهر در قالب سپند گفت: عجب زنداداش خوبی
طلا مستقیم به او نگریست و آهسته گفت: سپهر...
سپهر برای لحظهای شوکه شد...سپند نیش خندی زد و گفت: لوو رفتیم
و همانطور که سمت دره اتاق میرفت با شیطنت گفت: خیالتون راحت...مامان بابا خوابن، منم نگهبانی میدم
سپس بیرون رفت در را بست... طلا نگاه نگرانش را به سپهر دوخت و گفت: چی شده؟
سپهر- راستش یکم سرم...
طلا حرف او را قطع کرد و گفت: به من دروغ نگو
سپهر دستانش را به علامت تسلیم بالا آورد و گفت:باشه...باشه
سپس برخاست جلو رفت و مستقیم به چشمان طلا نگریست گفت:نتونستم بمونم...امشب تو داشتی منو دیوونه میکردی
طلا سردرگم به سپهر نگاه کرد... سپهر دستی به صورتش کشیده نفسش را فوت کرد:تو امشب خیلی زیبا شدی...زیباو خواستنی و من...من
طلا سری تکان دادو آهسته گفت: متوجه شدم
سپهر درمانده روی تخت نشست و گفت: دست خودم نیست...من میخوام واسه همیشه مالک جسم و روحت باشم
طلا کنار سپهر نشست و گفت: بهت قول میدم بالاخره یه روز مالک تموم زندگیم بشی
دستش را روی دستان سپهر گذاشت، گرم بود...سپهر به نیمرخ برافروختهٔ او نگاه کرد سرش را جلو برد بوسه روی گونهای طلا نشاند...بوسهای داغ که تموم حس خواستنش را به طلا منتقل کرد.

***

دوباره زمزمه خواستگاری باقر شروع شد...قرار بود فردا شب مجددا به خواستگاری رسمی بیاند همان شب طلا را نشان کنند و اعلام شود که نامزد باقر است...طلا مضطرب طول و عرض اتاقش را میپیمود، با طاهر تماس گرفته بود و گفت بود خودش را برساند...بعداز یکساعت طاهر آمد...با دیدن چهرهٔ دگرگون طلا گفت: چی شده طلا؟
طلا-عمو کاظم زنگ زد به اقاجون و گفت فردا شب میایم خاستگاری همون موقع طلا رو نامزد باقر اعلام میکنیم
طاهر عصبی روی تخت نشست سرش را بین دستانش گرفت...طلا با بغض گفت: حالا چیکار کنیم؟
طاهر بازدمش را با حرص بیرون فرستاد و گفت:انگار ا


مطالب مشابه :


دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور

دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان گندم معروفترین اثر م.مودب پور - ارائه




رمان بازنشسته 1

دنیای رمان رمان گندم. یکی از معروفترین پزشکان در آلمان هستن




رمان صرفا جهت این که خرفهم شی46

رمان ♥ - رمان صرفا رمان گندم. اگه بهترین هتل نبود حداقل معروفترین بود.روی یکی از صندلی و




رمان فراموشی قسمت 1

رمــــان ♥ طلافروشی آنها یکی از معروفترین و بزرگترین طلا فروشیهای تهران ♥ 109- رمان گندم




رمان الماس 20

رمــــان ♥ - رمان بردیا آرشا یکی از بهترین و معروفترین کارگردانهای ♥ 109- رمان گندم




رمان زلزله مخرب ۱

رمــــان ♥ از میلیادر ها بگیر تا معروفترین ادما .حتی نیروهایی که سعی کردن ♥ 109- رمان گندم




برچسب :