رمان باران - 2


من احساس می کردم بدبخت شده ایم، قلبم گواهی می داد که به فلاکت و بیچارگی افتاده ایم، فکر می کردم مجبوریم توی یک دخمه ی اندازه ی سوراخ موش بچپیم و دم نزنیم ولی... ولی محل زندگیمان اصلا شبیه سوراخ موش نبود! بلکه...
عسل از پنجره بیرون را نگاه کرد و ذوق زده به سمت ما برگشت: ایول، مثل بهشت می مونه!
در عرض نیم ساعتی که به آن خانه پا گذاشته بودیم، این شصتمین باری بود که عسل این را می گفت. خزر هم با بی حوصلگی جوابش را داد: مبارک صاحابش باشه، به ما چه؟
مامان بیرون بود و خزر به خودش اجازه می داد دلخوریش را نشان دهد. من هم از پنجره بیرون را نگاه کردم. از آن زاویه فقط باغ را می دیدم و درخت هایش را، ولی می دانستم کمی آنطرفتر ساختمان اصلی است که تراس نیم دایره ی پهنی داشت و تویش صندلی چیده بودند. پله ها بالتبع حلقه وار بالا می رفتند تا به تراس برسند، ستون های استوانه ای قطوری داشت که به اندازه ی ارتفاع طبقه ی اول بود و آن بالا بالکن دیگری بود که از پایینی کوچکتر بود و در اتاقی به آن باز می شد. تمام پرده های خانه را کشیده بودند و من فقط می توانستم ظاهر خانه را ببینم که مثل اشرافزاده ی سختگیری شکمش را جلو داده بود...
ـ باران؟
به طرف خزر برگشتم: بله؟ چی شده؟
خزر با بدبینی اطراف را نگاه می کرد: مگه نگفتن اینجا خالی بوده؟... ولی یکی اینجا بوده، نگاه کن (انگشتش را روی سنگ اپن کشید و به سمت من گرفت) اصلا خاک نیس اینجا، نمیشه که متروکه باشه و خاک هم نگرفته باشه، میشه؟
شانه هایم را بالا انداختم: لابد بش می رسیدن، به ما چه؟
خزر رفت توی آشپزخانه و سبد توی سینک را هم برداشت و بررسی کرد، پر از تفاله ی چای بود و پوست میوه، آن را با حالت معنی داری به من نشان داد و من گفتم: خب که چی؟
خزر پوفی کرد و دست هایش را به کمر زد: از کجا شروع کنیم؟
مادر رفته بود برای ناهار چیزی تهیه کند و ما مانده بودیم و خانه خالی، که خزر می خواست تا قبل از آمدن مامان حرکتی کرده باشیم و بیکار نمانیم...
زیاد بزرگ نبود، ولی برای ما کافی به نظر می رسید، دو تا اتاق خواب کوچک داشت با یک سرویس بهداشتی. ولی هالش نسبتا بزرگ بود و آشپزخانه اش هم تمیز به نظر می رسید، هیچکدام از شیرها و لوله ها مشکل نداشتند و گازش هم وصل بود. خزر با عسل ماندند توی آشپزخانه و من و طلوع رفتیم سراغ اتاق خوابها...
کارمان زیاد طول نکشید، تمیز کردن خانه ی خالی خیلی سخت نبود. دیوارها و پنجره ها را تمیز کردیم و کف ها را تی کشیدیم. ناهار که خوردیم، شروع کردیم به آوردن وسایلمان توی خانه...
از ساختمان اصلی هیچ صدایی نمی آمد و هیچ کس را هم تا آن لحظه ندیده بودیم...

با دو دلی از ساختمان بیرون آمدم و به باغ رفتم، حق با مامان بود، ساختمان ما کاملا مجزا و البته خیلی کوچکتر بود. باغ به حدی بزرگ بود که در طول روز به ندرت امکان دیدن همسایه هایمان پیش بیاید. از در بزرگ ورودی، سمت راست ساختمان ما واقع می شد و بعد از سمت در مستقیم سنگفرش بود تا جلوی ساختمان اصلی؛ نمای آجر داشت که من عاشقش بودم، حالتی قدیمی و آشنا و دلگرم کننده، دلم می خواست می رفتم جلوتر و کنار آن ستونهای بلند می ایستادم، دستم را دورش حلقه می کردم ببینم به هم می رسند یا نه، ولی جرئتش را نداشتم. از صاحبخانه مان هیچ نمی دانستم جز اینکه متخصص زنان است و با پسرش زندگی می کند. مادر حرفی از شوهر خانم پیرایش نزده بود، اینکه مرده یا جدا شده اند را نمی دانستم؛ پسرش را هم ندیده بودیم. ولی خود خانم پیرایش را دیدیم، وقتی که آمدیم خانم پیرایش با یک زانتیای تمیز مشکی از خانه بیرون آمد. با دیدن ما ایستاد و کلی تحویلمان گرفت، بعد هم گفت که به جز ما کسی خانه نیست و راحت باشیم.
من که راحت بودم، نیازی به تعارف نداشتم ولی خب... هنوز آنقدر رویم باز نشده بود که جلو بروم و به ساختمان سرکی بکشم، ترجیح دادم باغ را بگردم. استخر بزرگی داشتند که سمت چپ قرار گرفته بود، کنارش آلاچیق کوچک و مرتبی ساخته بودند که یک دست میز و صندلی چهار نفره گذاشته بودند تویش. سمت راست، یعنی تقریبا کنار خانه ی ما بیشتر به مذاقم خوش آمد؛ چند تا درخت نزدیک به هم، یک تاب فلزی قدیمی، و یک گلخانه. علاوه بر گلخانه بیرون هم باغچه هایی با شکل های مختلف ساخته شده بود که فعلا گلی نداشتند. رفتم جلوتر بین انبوه درختها، اینجا می شد تقریبا از نظر بقیه پنهان شد. چرخیدم، دستهایم را کشیدم و چشم هایم را بستم، چه حس و حال خوبی بود... بهار در این خانه چه صفایی داشت... برای یک لحظه دردی از مغزم به تمام تنم پیچید و ایستادم، عید بدون بابایی؟! انگار شادیم از حضور در آن خانه توهین به خاطراتم از پدر و خانه ی قبلیمان بود... آهی کشیدم و روی تاب نشستم. پاهایم را روی زمین کشیدم و کمی خاک هوا کردم، حالا تقریبا جایی نشسته بودم که ساختمان اصلی سمت راست و خانه ی ما سمت چپم واقع می شد. خانه ی ما از نظر نما خیلی ساده و بی آرایه بود ولی برای ما از صد تا کاخ و خانه ی آنچنانی فعلا باارزشتر بود... از اینجایی که نشسته بودم، پنجره ی یکی از اتاق هایمان دیده می شد، من این اتاق را بر می داشتم...


ـ مگه بمیرم با عسل هم اتاق بشم!
ـ باران!
پایم را به زمین کوبیدم: من بزرگترم، من میگم این اتاقو می خوام، اون باید قبول کنه!
مامان به اپن تکیه داد: اینجا که به تعداد اتاق نداریم، باید شریک بشین با هم.
ـ خب با طلوع یا خزر، عسل اون یکی رو برداره!
مامان به سمت عسل برگشت: عزیز دلم تو با طلوع اون اتاقو بردارین، بزرگتر هم هست.
لب و لوچه ی عسل آویزان شد، بغض کرد و چشم هایش فورا تر شد: منم اینو می خوام!
ـ برای تو چه فرقی می کنه آخه؟
دست هایش را روی سینه در هم فرو کرد: برای خودت چه فرقی می کنه؟
ـ من اونجا رو می خوام چون رو به باغه!
ـ ما آدم نیستیم؟ همیشه باید هر چی خوبه تو برداری؟
خونم به جوش آمد: من کِی هر چی بهتر بوده...
خزر پرید وسط حرفم: عسلی اگه قبول کنی، اون جامدادی رو که دوس داری میدم به تو.
ـ همون بنفشه؟
خزر با تحقیر به من نگاه کرد و با مهربانی رو کرد به عسل: آره عزیزم.
عسل با مظلوم نمایی دماغش را کشید بالا: باشه، قبول!
خزر از کنارم رد شد و عمدا آرنجش را به من کوباند: یاد بگیر.
پریدم و روی میز اپن نشستم: حالا نه اینکه قراره من در اتاقو قفل کنم و نذارم کسی بره توش! خب فقط وسایلم اونجاس برو توش مثل اسب کیف کن، اگه صدای من در اومد؟! بگو چرا...
فورا صدای مامان بلند شد: باران!
عسل خندید: دیگه از باران گذشته، تگرگ شده...
همه خندیدند و من پوزخند زدم: هه... هه... طلوع، عزیزم، تو با من هم اتاق میشی؟
طلوع لبخند زد و شانه هایش را بالا انداخت، عسل جیغ جیغ کنان گفت: تو طلوع رو از من بیشتر دوس داری... آره؟!
پاهایم را توی هوا تکان دادم: واقعا نفهمیده بودی تا حالا؟
فورا جیغش به هوا رفت: به درک! کی اهمیت میده؟
ـ فعلا که تو!
ـ نخیرم... اصنم برام مهم...
ـ بسه... بسه... باران سر به سرش نذار... برو اتاقتو مرتب کن... بجمب!
قبل از اینکه بروم توی اتاق، خزر هشدار داد: یه جایی هم برای من بذار!
برگشتم، با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد. خانم هم نمی خواست با عسل هم اتاق شود ولی فقط من بودم که با کولی بازی این را اعلام می کردم. شانه هایم را بالا انداختم: باشه!
اصلا چه فرقی می کرد، در خانواده ی ما اتاق شخصی معنایی نداشت. همه همه جا رفت و آمد می کردند ولی خب اتاق خوابها را با این اسمها از هم تشخیص می دادیم، اتاق خزبار! اتاق عسطل! اتاق مامان و بابا... بابا که نبود، انگار حالا که خانه را عوض کرده بودیم، نبود بابا بیشتر به چشم می آمد...
اتاق سه در چهار بود، یک پنجره داشت، و یک کمد دیواری و دیگر هیچ... کمد دیواری هم خالی نبود، پس من کجا کتاب می خواندم؟!!
خزر به اتاق آمد و به سرعت مشغول جا دادن وسایلش شد، همزمان هم برای من سخنرانی می کرد و هشدار می داد که این رفتار بچه گانه را کنار بگذارم. من هم مثلا گوش می دادم، نصف حرف های خزر را نمی شنیدم ولی خب دلیلی نداشت به خودش هم بگویم. باید اجازه می دادم شارژش خالی شود. با اینکه فقط دو سال از من بزرگتر بود با هم تفاوت زیادی داشتیم؛ هم از لحاظ ظاهر و هم باطن! خزر موهای تابدار خرمایی داشت و چشم های خوش حالت سبزش با پوست زیتونی اش خیلی جور بود. ولی من با آن موهای لخت مشکی و چشم هایی که انگار تویش چراغ روشن کرده بودند، عین کلاغ بودم!!! خزر ظریف، موزون و موقر بود، من لاغر و دست و پاچلفتی بودم. خزر مثل پیانو، سنگین و من عین شیپور، شلوغ و پر سر و صدا بودم. همانطور که طلوع عین ویلن دلنشین و عسل عین سازدهنی شاد بود. طلوع شانزده ساله بود، چشم های نازنین بابا را داشت و موهای نرم و ابریشم وار خرمایی رنگ، پوستش عین شیشه شفاف و رنگپریده بود. عسل دو سال کوچکتر از او و گرد و سفید و بور بود. لپ های صورتی، بینی کوچک سربالا و چشم های عسلی داشت. در میان ما، خزر بیشترین شباهت را به مامان داشت و همه متفق القول بودند که من به عمه ناهید شبیه هستم - که من هیچ شباهتی نمی دیدم - طلوع به هیچکس جز فرشته ها شبیه نبود و عسل عین یک کوالا لوس و تنبل و ناناز بود. روضه ی خزر تمام شد و با اینکه یک کلمه از حرف هایش یادم نمانده بود قول دادم به آنها عمل کنم.


***


با گلرخ در محوطه قدم می زدیم و برای او از محل جدید زندگیمان تعریف می کردم. تازه یک روز گذشته بود و دیگر نه خانم پیرایش را دیدم نه پسرش را... با توجه به سن و سال خانم پیرایش پسرش باید همسن و سال طلوع می بود، پس باید صبح موقع مدرسه رفتن می دیدمش ولی ندیده بودم...
خانه را کامل تمیز کردیم و چیدیم و تقریبا شبیه خانه ی خودمان شده بود، فقط جای بابایی و خاطراتش خالی بود...
گلرخ با آرنج به پهلویم زد: اونجا رو!
نگاه کردم و بهزادنیا را دیدم که با حالتی عصبی راه می رفت و با تلفن حرف می زد. گلرخ با تمسخر گفت: لابد داره با دوست دخترش حرف می زنه!
ـ از دانشگاه ماست؟
ـ دوستش؟ نمی دونم! تا حالا با کسی ندیدمش، البته به غیر از اون افسانه ی قدیمی!
از حرف گلرخ خنده ام گرفت، اسم دوست صمیمی بهزادنیا و شریک شیطنت هایش «بابک خرمدین» بود .
گلرخ دستم را کشید: بیا از اون سمت بریم ببینیم چی میگه!
ـ به ما چه؟
ولی گلرخ مرا کشان کشان برده بود که مثلا اتفاقی از کنار بهزادنیا بگذریم و از مکالمات مهم او باخبر شویم؛ صدای عصبانی و ناراحت او را شنیدم.
ـ من بچه نیستم که تو منو کنترل کنی... می خوای کاری کنه که همیشه همه چیز مطابق میل تو باشه... ادای آدمای خیر رو در نیار... آره... آره... فقط می خواستی منو بکشونی تو خونه که جلو چشمت باشم... اصلا نظر منو نپرسیدی... به چیزی که می خواستی رسیدی... دیگه به من چکار داری؟... انقدر به پروپای من نپیچ... من زیر بار حرف زور نمیرم... یعنی انقدر حق نداشتم که اونجا رو واسه خودم داشته باشم؟
متوجه ما شد، چنان غضبناک نگاهمان کرد که ترسیدم، به ما پشت کرد و دور شد.
به گلرخ طعنه زدم: حالا فهمیدی دوس دخترش کیه؟
گلرخ در فکر بود: مثل اینکه مشکل خانوادگی داره.
آهی کشیدم و گفتم: کی نداره؟
چشمم به روبه رویم افتاد و با بدجنسی خندیدم: اینم مشکل خانودگی شما، حی و حاضر.
با حیرت به من نگاه کرد و بعد تازه متوجه رو به رو شد: جان جدت بیا از اینجا بریم.
ولی قبل از اینکه فرار کنیم، صنعتگر شکارمان کرد: خانم نیک اندیش!
گلرخ ایستاد و گفت: ای بر پدر مردم آزار لعنت!
دلم برایش سوخت، به محضی که صنعتگر خودش را به ما رساند، صدایم را انداختم روی سرم و گفتم: این دفعه ی دهمه که بهت میگم اون جزوه رو لازم دارم، هی بهانه میاری. همین الان میریم خونه اتون و جزوه امو میدی، هر چیزی حدی داره.
علاوه بر صنعتگر، گلرخ هم تعجب کرد ولی دوزاریش افتاد: چه خبرته حالا؟ میدم بهت.
دست هایم را به کمر زدم: دیگه کی؟ بعد از امتحان پایان ترم؟
گلرخ با رنجیدگی نگاه از من گرفت و به طرف صنعتگر برگشت: بفرمایید آقای صنعتگر! کاری داشتین؟
قبل از آنکه بیچاره حرفی بزند، گلرخ گفت: فقط زودتر بگین نکنه لولو جزوه ی خانمو بخوره!
صنعتگر دهان باز کرد و من گفتم: خوبه والله، دو قورت و نیمش هم باقیه، یه چیزی هم بدهکار شدیم.
ـ خانم نیک اندیش، من...
با عجله گفتم: نکنه جزوه ی شما هم پیششه؟ اگه پشت گوشتونو دیدین جزوه رو هم دیدین.
ـ نه، من می خواستم...
گلرخ به من توپید: آدم یه درسو بیفته شرف داره به اینکه به تو رو بندازه و جزوه بگیره.
قبل از آنکه من حرفی بزنم، صنعتگر با ناراحتی گفت: مثل اینکه وقت خوبی مزاحم نشدم، با اجازه!
رفت و ما هم راه افتادیم. گلرخ زیر لب گفت: کنه!
ـ بیچاره دلش لیز خورده!
ـ می خواست سنجاقش کنه که لیز نخوره!
صدایی از کنارمان آمد: تو رو خدا دیدی چه فیلمی واسه بیچاره اومدن؟ خدا کار آدم رو به این ورپریده ها نندازه.
می دانستم صدای به قول گلرخ، «افسانه» است، ولی خودمان را به آن راه زدیم. او و بهزادنیا از کنارمان گذشتند، خرمدین با تاسف سری برای ما تکان داد ولی بهزادنیا حواسش جای دیگری بود و به دنیا و مافیها توجه نداشت.

از اتوبوس پیاده شدم و خیابان پهن و زیبای خانه ی جدیدمان را به سختی بالا رفتم. این خانه به نسبت خانه ی خودمان به دانشگاه نزدیکتر بود ولی خب سربالایی داشت. همینطور که هن هن کنان خودم را بالا می کشیدم با شیفتگی خانه های کاخ مانند اطرافم را نگاه می کردم. خدا می داند چقدر داستان و ماجرا در دل این خانه ها پنهان بود. کاش در و دیوار زبان داشتند و برایم حرف می زدند. اینجا هیچ خبری از همسایه نبود؛ یعنی همسایه داشتیم، توی جزیره که نبودیم ولی خب... با همدیگر برخوردی نداشتیم، هیچ ارتباط و صمیمیتی... متأسفانه!


آهی کشیدم و در را باز کردم؛ با وجودی که چند روز گذشته بود هنوز به خانه ی جدیدمان عادت نکرده بودم. کِی فکرش را می کردم که - حتی به طور موقت - در چنین خانه ی زندگی کنم؟
دور و بر باغ را نگاه کردم، خبری از صاحبخانه نبود؛ نه خودشان و نه حتی خدمتکاری... شانه هایم را بالا انداختم و رفتم طرف خانه ی خودمان.
صدای جیغ ویغ عسل از داخل می آمد؛ باز چه دسته گلی به آب داده بود؟! در را باز و از همان دم در بلند سلام کردم.
همه به طرف من برگشتند، صورت عسل برافروخته و چشم هایش خیس بود. خزر هم آشفته و عصبانی! کوله ام را همان جا جلوی در انداختم و با خستگی کنار طلوع نشستم: باز چی شده؟
عسل به من پشت کرد و آهسته به طرف در رفت. خزر با ناراحتی گفت: کجا؟ می ترسی بفهمه؟ بالاخره که چی؟
گوش هایم تیز شد و هوشیار شدم، بلند شدم و دو قدم به طرف عسل برداشتم: چکار کردی؟
صدایم سرد و هشدار دهنده بود؛ خزر احساس خطر کرد: چیز مهمی نیست!
بی توجه به خزر، بدون اینکه چشم از عسل بردارم، تکرار کردم: چکار کرده؟
ـ درستش می کنم!
ـ خزر!
خزر با خستگی عقب نشینی کرد: مجسمه اتو شکسته، همون دختر بچه!
این را گفت و ناامیدانه منتظر عکس العمل من شد.
ـ تو... چکار... کردی؟ باز رفتی سر وسایل من؟
عسل جیغ بلندی کشید و مثل گلوله در رفت. قبل از اینکه جلویم را بگیرند دویدم دنبالش، عسل که فکرش را کرده بود، از خانه بیرون زد و به باغ دوید. قبلا در خانه ی خودمان خیلی سریع به او می رسیدم ولی اینجا، توی باغ، کمی مشکل بود. هر دو با سرعت از روی موانع می پریدیم و می دویدیم؛ او از ترس جانش وحشتزده می گریخت؛ من هم با عصبانیت دنبالش بودم و خط و نشان می کشیدم که صدای بلند مادر متوقفم کرد: باران!
چطور ندیده بودمش؟! به سختی خودم را کنترل کردم که دنبال عسل ندوم و برگشتم: بله؟
مادر بود و خانم پیرایش و... خدای من! نه! امکان نداشت...


بهزادنیا بود، شک نداشتم! مگر اینکه چیزی مصرف کرده بودم که خودم خبر نداشتم و حالا توهم زده باشم! شاید هم سرم به دیواری جایی خورده بود، چشم هایم را بستم، دوباره باز کردم و باز هم او را دیدم که حیرتزده مرا نگاه می کرد. به زور سلام کردم ولی از جایم تکان نخوردم. او اینجا چکار می کرد؟ شاید فقط مهمان باشد، اتفاقی بود، بله... باید...
مادر با سرزنش مرا نگاه کرد: بچه شدی باران؟ این چه رفتاریه؟
جواب ندادم و خانم پیرایش گفت: دعواش نکن فروغ جان! این هم یه روش رفع سوءتفاهمه!
سرم را بلند کردم و او را دیدم که می خندید.
ـ باران جان! معرفی می کنم، معین پسرم (به من اشاره کرد) باران همسایه ی جدیدمون!
بهزاد نیا مات و بی حالت به من زل زده بود، انگار او هم نمی توانست این تقدیر احمقانه را درک کند، در یک ثانیه بدون هیچ حرفی چرخید، به ما پشت کرد و رفت. خانم پیرایش او را صدا زد که فایده ای نداشت، صورتش درهم رفت و با ناراحتی از ما عذر خواست.
من که هنوز هم شوکه بودم، حرکت او برایم دور از انتظار نبود. انگار صدای خانم پیرایش را از دور می شنیدم: یه خرده بد قلقه!
سرم را بلند کردم و لبخند عذرخواهانه ی خانم پیرایش را دیدم، من هم لبخند نیمبندی زدم و پریدم وسط تک و تعارف مامان: ببخشید... با اجازه!
با قدم هایی لرزان از آنجا دور شدم و بعد ناگهان شروع کردم به دویدن.


تا توی اتاقم دویدم و خودم را روی تل رخت خوابها پرت کردم. خزر با نگرانی پشت سرم به اتاق آمد: عسل کو؟ چکارش کردی؟
صورتم را از او برگرداندم و مشتم را به سینه فشردم: هیچی، تو باغه!
خزر با سوءظن به من که نفس نفس می زدم نگاه کرد: چی شده؟
مغزم داشت منفجر می شد، شانه هایم را بالا انداختم و رویم را کردم طرف پنجره؛ «خزر برو، الان نه! خواهش می کنم!»
ولی خزر گیرترین موجود دنیا بود. آمد و بالای سرم ایستاد: بگو ببینم چی شده؟
فایده نداشت، خزر تا از ته و توی ماجرا سر در نمی آورد ولم نمی کرد. شاید اینطور بهتر بود... اگر می فهمید، کمکم می کرد...
دستش را گرفتم و نشاندمش کنارم: ببین خواهری، مامانو راضی کن از اینجا بریم.
دستش را از دستم بیرون کشید و با تعجب گفت: چی داری میگی؟ ما کلی شانس آوردیم اومدیم اینجا، خونه به این خوبی. نه کرایه ای، نه منتی، نه جای کسی رو تنگ کردیم. کجا بریم بهتر از اینجا؟
نفسم را به تندی بیرون دادم و با صدای بلندی گفتم: یه جا که خونه هم دانشگاهی من نباشه!
ـ چی؟
کلافه شدم.
ـ خزر انقدر چی چی نکن!!! ببین...
همه چیز را برایش تعریف کردم... از روز اول...

ترم سه بودیم که برای اولین بار با بهزادنیا روبه رو شدم، قبلا حتی یکبار هم او را ندیده بودم یا دیده بودم و توجهم را جلب نکرده بود...
کلاس اخلاق را با گروه مکانیک گرفته بودیم و در دانشکده ی مهندسی تشکیل می شد؛ جایی که قبلا فقط برای شیطنت و بازیگوشی رفته بودیم.
کلاس در آمفی تئاتر کوچک دانشکده برگزار می شد، چند ردیف پنج تایی صندلی سبزرنگ که وقتی بلند می شدی قسمت نشیمن صندلی بلند می شد و تق می خورد به پشتی! گلرخ کیفش را انداخت روی صندلی کناری و خودش هم بعد از من نشست. چشمهایش می درخشید و عین فانوس دریایی می چرخید و همه را از نظر می گذارند. با آرنج زدم به پهلویش: چشماتو درویش کن دختر! بیچاره صنعتگر!
لبخند بر لبانش خشک شد: زهرمار. من که منظوری ندارم، فقط...
با دست تشویقش کردم به حرف زدن: خب، فقط چی؟!
بی اراده گوشه ی لبانش به نشانه ی خنده بالا رفت: خب... خب بچه های مهندسی باحالترن!
ـ صداتو بیار پایین!
به دور و برم نگاه کردم و گلرخ پچ پچ کنان گفت: خدایی اینطور نیست؟ آخه پسری که وقتشو میذاره ادبیات بخونه به چه دردی می خوره؟
این حرفش شدیدا به من برخورد و صدایم بالا رفت: این چه حرفیه گلرخ؟! یعنی چون اینا مهندسی می خونن خیلی کمالات دارن؟ خب هرکس یه چیزی رو دوست داره، تو یه چیزی مهارت داره... همه که مثل هم نیستن!
صدای محکمی از پشت سرم شنیدم: از منبر بیا پایین کوچولو!
برگشتم و پسری را دیدم که با بی قیدی به پشتی صندلی تکیه داده بود و حالا مرا برانداز می کرد. فکر می کردم اگر اخم کنم و قیافه بگیرم، او پس می کشد ولی با پررویی خندید و به نگاه کردنش ادامه داد. چشم های خاکستری تیره اش بین مژه هایش می درخشید و مرا می ترساند. خیلی دلم می خواست حرفی به او بزنم ولی در زمین دشمن بودیم و دست تنها. برگشتم سرجایم و گلرخ را هم کشیدم تا بنشیند. گلرخ سرش را آورد بیخ گوشم و با هیجان گفت: می شناسیش؟
با دست او را پس زدم و اشاره کردم که ساکت شود. از دست او هم عصبانی بودم که با حرکات بچگانه و تابلویش همه جا فورا ما را لو می داد.
چند ثانیه بعد صدای دو سه نفر دیگر را هم شنیدم که آمدند و پشت سرمان نشستند. گلرخ طاقت نیاورد و خودش را به من نزدیک کرد: این پسره بهزادنیاس!
ـ خب که چی؟
ـ هیچی، میگم فامیلش اینه!
ـ حالا همه ی مشکلات و مسائل زندگی من حل شد؟
گلرخ شکلک درآورد: چته انقدر تلخی؟
ـ از دست تو که نمی دونی کِی باید حرف بزنی!!
این بار جدا به او برخورد. خشک و خشن تا آخر کلاس زل زد به استاد و لام تا کام با من حرف نزد.
از ردیف جلو برگه ای دادند دستمان تا اسممان را بنویسیم. اسم خودم و گلرخ را که قهر کرده بود، نوشتم و برگه را گرفتم پشت سرم.
«افسانه» که آن موقع هنوز نمی شناختمش با لحن ملایم و لوسی گفت: خب اسم مارم بنویس جانم!
از لحن صمیمی اش بدم آمد، غریدم: بگیر خودت بنویس، چلاق که نیستی!
ولی باز هم هیچکدام برگه را نگرفتند و افسانه با لودگی گفت: ما که خودکار نداریم.
حوصله ی کل کل با این قبیل موجودات را نداشتم: به درک!
بلند شدم؛ ردیف آنها را رد کردم و برگه را دادم ردیف بعدی. افسانه هم تمام هیکلش را به عقب کج کرد و برگه را از دست آنها قاپید. تا سرجایم نشستم صدای آنها را شنیدم: این بابا ننه ها هم چه نوشابه هایی واسه بچه هاشون باز می کنن! گلرررررخ!
«گلرخ» را با مسخرگی کشید و یکی دیگرشان هم خندید: چی رخ؟
صدای خنده شان آزاردهنده بود و گلرخ را می دیدم که عین مار به خودش می پیچد.
ـ به نظر من که خررخ وجه تسمیه بهتری داره!!!
ـ آره، مخصوصا از هر طرف هم که بخونیش فرقی نداره!
هر سه قهقهه زدند و به گلرخ نگاه کردم که از عصبانیت کبود شده بود. نکند مسخره بازی آنها را هم به حساب من بگذارد؟!
استاد اجازه ی مرخصی داد و بلند شدیم. گلرخ محکم به من تنه زد و از کنارم گذشت. با عجله دنبالش رفتم: گلرخ، وایسا...
صدای آنها را دوباره شنیدم: ای بابا گلرخ اون یکی بود که!
ـ پس این یکی اسمش چی بود؟
ـ باران!
برگشتم و بهزاد نیا را دیدم که پوزخندزنان، شمرده و با خونسردی تکرار کرد: باران ایزدستا!


کلی ناز گلرخ را کشیدم تا آشتی کرد. به همان سرعتی که می رنجید، می بخشید و از یاد می برد. بلافاصله شروع کرد به گفتن چیزهایی که درباره ی بهزادنیا شنیده بود: بین دخترا خیلی خواهان داره، ترم پنج مکانیکه، یه سانتافه ی بنفش بادنجونی داره! انقده خوشگله!
طعنه زدم: خودش یا ماشینش؟
قیافه ی سخت و خشکش با آن چشم های خاکستری سرد جلوی چشم هایم جان گرفت. بدون شک خوش قیافه بود... آن قیافه با موهای پرپشت و مرتب مشکی که توی پیشانی صاف و بلندش ریخته بود، ابروهای پهن، چشم های مورب و حالت دار، بینی استخوانی و گونه های پر و لب هایی که انگار روی هم جفت نمی شدند و باریکه ای از دندان هایش پیدا بود؛ خوب بود... خیلی خوب... ولی دلنشین؟! نه...
نیشگون گلرخ از بازویم مرا به خود آورد: هرسه...
چشم های سردِ خاکستری توی ذهنم پر رنگ شد...
ـ واقعا ازش خوشت میاد؟!
گلرخ سرش را خم کرد توی کیفش و صادقانه جواب داد: از قیافه ش آره! خب خیلی شیکه، نیست؟
شانه هایم را بالا انداختم و گلرخ به تکرار اراجیفی که از او شنیده بود ادامه داد. چون نمی خواستم او را دوباره برنجانم مجبور بودم به شنیدن آنها علاقه نشان دهم.


***

چند روز بعد که صنعتگر گلرخ را به حرف گرفته بود، من همان دور و برها روی نیمکتی نشسته بودم و بین بچه ها دنبال سوژه می گشتم. صنعتگر یکی از همکلاسی هایمان بود که خاطر گلرخ را می خواست با وجود اینکه گلرخ آرزو می کرد سر به تن او نباشد. پسر معمولی و ساده ای بود که با معیارها و خواسته های سوپرنچرال گلرخ جور در نمی آمد. سرم را به طرف بچه ها چرخاندم و بهزاد نیا و دوستش را دیدم که به این سمت می آمدند.
گلرخ حق داشت؛ پسر خیلی خوش تیپی بود. می دیدم که چطور سر دخترها به سمت او می چرخد و ریز ریز می خندند. گلرخ آمار دوستش را هم درآورده بود و حالا می دانستیم که اسمش «بابک خرمدین» است. من اگر به جای او بودم با بهزادنیا راه نمی رفتم، چون با وجودی که قد و هیکل متناسب و قیافه ی خوبی داشت در کنار بهزادنیا از سکه می افتاد. صدای گلرخ مرا به خود آورد: اگه من یه روز خودمو تو لیوان غرق کردم بدون از دست این سریش بوده!
خودش را روی نیمکت انداخت و آهی کشید. همزمان سرش چرخید و ان دو نفر را دید؛ خودش را جمع و جور کرد و زیرلب گفت: دارن میان طرف ما!
راست می گفت، آمدند و درست نیمکت کناری ما نشستند. ما دو تا هم خودمان را زدیم کوچه ی علی چپ و تظاهر کردیم که مشغول بحث مهمی هستیم. ناگهان چیزی افتاد روی زانویم و گلرخ جیغ گوشخراشی کشید: سوسک!
همزمان از جا پرید و جماعتی به سمت ما چرخیدند ولی من زانویم را تکاندم و جانور روی زمبن افتاد. خم شدم و آن را برداشتم، گلرخ لرزید: دست نزن بش!
آن را جلوی چشم هایش تکان دادم: عروسکه!
لب هایش را ورچید و اخم کرد: چندش!
هر دو چرخیدیم و به مسببین ماجرا نگاه کردیم که یکیشان داشت با تلفن صحبت می کرد و دیگری داشت ـ مثلا ـ مجله می خواند. شانه هایم را بالا انداختم و سوسک را پرت کردم توی کیفم، در مقابل نگاه گلرخ توضیح دادم: چیز به درد بخوریه، پاشو!
از جلوی آنها گذاشتیم و من سنگینی نگاه بهزادنیا را روی خودم حس کردم. خبر نداشت که در خانه ای با چهار تا دختر بالاخره ی یک نفر باید باشد که از سوسک نترسد.

***


از طرف کانون فیلم بلیت مجانی برای سینما می دادند، من وگلرخ هم نیمساعتی توی صف ایستاده بودیم تا بلیت بگیریم. خیال داشتیم پنج شنبه حسابی خوش بگذرانیم و اگر بلیت مجانی گیر می آوردیم می توانستیم پول آن را صرف تفریح دیگری بکنیم. فقط یک نفر جلوتر از ما بود که اطلاع دادند فقط پنج بلیت دیگر مانده! من و گلرخ خرکیف از شانسمان یک قدم امیدوار به جلو برداشتیم که موبایل نفر جلویی زنگ خورد و او بعد از تمام شدن مکالمه اش، رو کرد به مسئول فروش بلیت: چار تا می خوام فرشید.
من و گلرخ وارفتیم؛ ولی... این عین نامردی بود. نمی توانستم زیر بار حرف زور بروم، رفتم جلو و اعتراض کردم: مگه قرار نیس با هر کارت دانشجویی حداکثر دو تا بلیت بدین؟
به برگه ی روی دیوار و بعد به کارت دانشجویی پسرک اشاره کردم؛ پسرک فروشنده با خونسردی حرف مرا گوش داد و بعد کارت دانشجویی خودش را گذشت روی مال او: حالا شد دوتا! اینم چار تا بلیت!
با نگاهی حق به جانب و منتظر مرا نگاه کرد و من عصبانی کنار رفتم. گلرخ هم آهی کشید و به طرف من آمد: شانس داشتیم که این حال و روزمون نبود.
قبل از اینکه چیزی بگویم چشمم به بهزادنیا افتاد که به سمت نفر جلویی ما رفت و به شانه ی او زد: دمت گرم اشکان!
اشکان خندید و دو تا از بلیت ها را به دست او داد: ما بیشتر از این بهت بدهکاریم دادا!
بهزادنیا هم تعارفی کرد و بعد از رفتن او بلیت ها را جلوی چشم ما تکان داد.
دلم می خواست موهای مرتب و براقش را آتش بزنم ولی او مرا با پوزخند نگاه کرد و شانه بالا انداخت. شکلکی در آوردم و دست گلرخ را کشیدم. همزمان دو دختر از جلوی ما رد شدند و یکیشان گفت: دلم می خواست بلیت بگیرم، یه روز هم که شده از خوابگاه می زدیم بیرون.
بلافاصله بهزاد نیا به سمتش چرخید: خانم!
دخترها ایستادند و با تعجب به طرف او برگشتند. مشخص بود که هیچکدام او را نمی شناختند، بهزادنیا قدمی به سمتشان برداشت و بلیت ها را مودبانه به طرف آنها گرفت: برنامه ی ما به هم خورد، مال شما!
دو دختر از همه جا بی خبر ذوق زده شدند و گل از گلشان شکفت. چه چیزی بهتر از این؟! آن هم از دست فرشته ای به این زیبایی!
در مقابل تعارف آنها لبخند دلپذیری زد: جدی میگم، قابل شما رو نداره اصلا!
خدایا! عجب هنرپیشه ای بود. دخترها بعد از کلی تشکر، با خوشحالی دور شدند و ما ماندیم و بهزادنیا... که روی پاشنه ی پایش چرخید به سمت ما و نیشخندی صورتش را پوشاند.
گلرخ با عصبانیت رو به او کرد.
ـ روانی!
سرش را به یک طرف خم کرد و معصومانه گفت: اگه خواهش کرده بودین داده بودمش به شما!
چشمک زد و ابروهایش حالت مضحکی به خود گرفت. راه افتادم و با نفرت گفتم: ارزونی خودت، فیلمش همچین مالی هم نبود.
تا چند قدم که رفتیم، هنوز صدای خنده اش را می شنیدیم.


****
نه اینکه ما برای او با بقیه فرق داشته باشیم؛ نه، فقط با سربه سر گذاشتن دخترها تفریح می کرد، مخصوصا ما که برعکس خیلی ها از این رفتارش ذوق مرگ نمی شدیم و هوا برمان نمی داشت که خبری هست. بی اعتنایی ما به او جری ترش می کرد که احساسات ما را نسبت به خودش برانگیخته کند، حالا یا علاقه یا نفرت...
و این وسط من نه علاقه ای پیدا کرده بودم نه حتی نفرت... به خوبی می دانستم که ما برایش اسباب بازی های سرگرم کننده ای هستیم؛ نه خصومتی با ما دارد و نه اینکه توجهش را جلب کرده ایم. فقط ما را انتخاب کرده بود تا چند وقتی با واکنش های ما در مقابل شوخی ها و مسخره بازیهایش، تفریح کند... همبازی خوبی پیدا نکرده بود...

برگه ام را دادم و با سرخوشی از کلاس بیرون آمدم، فول انرژی بودم؛ اطمینان داشتم که نمره ی کامل را می گیرم. لِی لِی کنان به سمت تریا رفتم. درست قبل از ورودی بهزادنیا را دیدم که می آمد بیرون. داشت با تلفن حرف می زد و یک لیوان چای در دست دیگرش بود. همه ی حواسش به مکالمه بود و اصلا متوجه من نشد. کاملا غیر عمدی! پایم پیچ خورد، تعادلم را از دست دادم و محکم به او برخوردم، دست و لیوان کج شد و چای روی پایش ریخت. دادش به هوا رفت و موبایل هم از دستش پرت شد آنورتر.
من که دستم را به قاب در گرفته بودم، با مسرت این وضع را تماشا می کردم. قبل از اینکه متوجه خنده ام بشود، خم شدم، موبایلش را برداشتم و به طرفش گرفتم. مظلومانه گفتم: ببخشید، پام پیچ خورد...
با غضب به من نگاه کرد و موبایلش را گرفت. چند بار دهانش را باز و بسته کرد ولی حرفی از دهانش خارج نشد. پوفی کرد و با تنه ای به من از کنارم گذشت. چای جلوی تی شرت سفید و شلوار آبی برفی اش را کاملا لک کرده بود.
همانطور که با پیروزی رفتنش را نگاه می کردم، دیدم که سعی می کند با دست لکه ی چای را از روی لباسش پاک کند. ناگهان ایستاد و به طرف من برگشت: دستمال داری؟
ابروهایم را بالا انداختم: نچ!!!
دماغش را چین داد و با تحقیر مرا نگاه کرد.
ـ چه جور دختری هستی که دستمال تو کیفت نداری؟
شانه هایم را بالا انداختم و لبخند پهنی زدم. چند ثانیه مکث کرد و بعد به این طرف برگشت، پشت سر من آمد داخل: ممد آقا یه بسته دستمال بده! یه لیوان آبم بده قربون دستت.
من هم کنارش ایستادم و چشم دوختم به قفسه ها تا یک چیزی برای خوردن پیداکنم. داشتم فکر می کردم کیک بخرم یا چیپس که صدای غرولند بهزادنیا را شنیدم: پاک نمیشه که!
تلاش می کرد با دستمال خیس لکه را پاک کند که فایده نداشت. از اینکه حالش را گرفته بودم توی دلم نورافشانی بود. خنده ی ریزی کردم و با صدای شادی یک بسته چیپس خواستم. دستم را دراز کردم پولش را بدهم که لیوان آبی به صورتم پاشیده شد...
حیرتزده به طرفش چرخیدم که داشت به پهنای صورتش می خندید: دستمال می خوای؟!!
پایم را به زمین کوبیدم: عوضی! بیشعور!
عین خیالش نبود، از دیدن صورت مات و متحیر من که آب از بینی ام می چکید، روده بر شده بود...
بدون اینکه چیپس را بردارم با عصبانیت از بوفه زدم بیرون، نمی خواستم برای یک ثانیه بیشتر او را تحمل کنم...

***

باران شدیدی می بارید و من فلک زده خیس شده بودم. گلرخ آن روز دانشگاه نیامده بود و من تک و تنها زیر باران به انتظار ماشین ایستاده بودم. داشتم تصور می کردم اگر بابای پولداری داشتم، الان یک ماشین زیر پایم بود و از این باران لذت می بردم؛ نه اینکه اینطور آب چکان دعا دعا کنم که بند بیاید.
ماشینی جلوی پایم ترمز کرد، ذوق زدگیم با شناختن سانتافه ی بنفش، بخار شد و به هوا رفت. بهزادنیا تنها بود و اشاره کرد سوار شوم. قیافه اش جدی بود و بی آزار به نظر می رسید ولی من رویم را به سمت خیابان برگرداندم و یک قدم برگشتم عقب...
بی معطلی راند و رفت. بیست متر جلوتر نگه داشت و دو دختر سانتی مانتال را سوار کرد. زیرلب ناسزایی نثار روح پرفتوحش کردم و کلی از بابت خودم مفتخر شدم که محلش نگذاشته بودم. افتخاری که نتیجه اش هم تب و سرماخوردگی شدید بود.
سه روز بعد که بالاخره به دانشگاه برگشتم بهزاد نیا را اتفاقی دیدم. کنار بُرد انجمن ادبی ایستاده بود، بی توجه به او قاب برد را باز کردم که مطالب قدیمی را با جدیدترها جایگزین کنم.
صدایش را شنیدم؛
ـ اگه اون روز دماغتو برای من بالا نگرفته بودی، الان اینطور پایین نیفتاده بود.
انگار که روح مزاحمی از کنارم گذشته باشد، اهمیتی ندادم و دماغم را بالا کشیدم. مریض و بی حال بودم و حوصله ی کل کل نداشتم. او هم چیز دیگری نگفت و منتظر ماند تا من کنار رفتم و مشغول خواندن مطالب شد.

تا مدتها هر جا من و گلرخ را می دید به پروپایمان می پیچید و متلکی بهمان می انداخت، حتی یکبار با «افسانه» به جلسه ی انجمن ادبی آمدند و موقع شعرخوانی من، هرجا که مکث می کردم آن دو سوت می زدند.
تا اینکه پدر را از دست دادیم و... بهزادنیا و تمام دنیا برای من بی اهمیت شدند. زیاد توی دانشگاه نمی پلکیدم و او را هم زیاد نمی دیدم. شور و شیطنتم را از دست داده بودم و دست انداختنم برایش لذتی نداشت احتمالا، تا آن روز که بعد از مدت ها باز هوس آزار من به سرش زد و جوابش را دادم.


مطالب مشابه :


خانه ی متروکه ((قسمت قسمت هجدهم و نوزدهم و بیستم))

خانه ی متروکه قسمت هجدهم. حرکت کرد و ملی سریع دست به کار شد و اشتباهی که کریس مرتکب شده بود رو




خانه ی متروکه (( قسمت بیست و چهارم و بیست و پنجم و بیست و ششم))

خانه ی متروکه بیست و چهارم فلش بک کریس از توی فکر بیرون اومد و فهمید که چرا این همه چیز




خانه ی متروکه ((قسمت بیست و یکم و بیست و دوم و بیست و سوم))

خانه ی متروکه قسمت بیست و یکم و همه با سرعت به عقب رفتن . در گاو صندوق کاملا باز شده بود .




کلبه ای ترسناک در جزیره ای متروکه

کلبه ای ترسناک در جزیره ای متروکه ی پنجره ی کلبه ای خراب و متروکه در اعماق خانه; ایمیل




خانه های متروکه !

خانه های متروکه ! در ضمن به پیوندهای وبلاگ هم سر بزنید که همه ی پیوندها دیدنی و جالب هستند.




رمان باران - 2

اصلا خاک نیس اینجا، نمیشه که متروکه باشه و و تقریبا شبیه خانه ی خودمان شده بود




به خود آی

که خود آن نقطه ی تا بر در خانه ی متروکه ی هرکس




سفری به ماسوله

Mies Van der rohe پیتر آیزنمن Peter Eisenman تادائو آندو Tadao Ando زاها حدید Zaha Hadid خانه ی متروکه احداث شد




برچسب :