روايتي از حاشيه هاي حضور رهبر در منطقه عملياتي فتح المبين

قبل از سفر، خبر امدن آقا را ميدانستم و شايد يكي از دليل هاي رفتنم به اين سفر، همين ديدار بود.
ولي روز و وقتش را نمي دانستم و از ابتداي سفر  منتظر خبر جديد بودم.
روز سوم سفر بود؛ غروب را در شلمچه بوديم و بعد از نماز سوار بر اتوبوس ها آماده ي حركت، كه مسئول اردو، خبر ديدار فردا با رهبري را داد. خوشحالي و بهت بچه ها – مخصوصا كساني كه تا به حال اقا را از نرديك نديده بودند – برايم زيبا بود.

گفتند ساعت چهار ونيم بايد بيدار شويم و راه بيافتيم و اين حرف باعث شد اكثر بچه ها فكر كنيم ديدار خصوصي با آقا داريم و خوشحالي مان مضاعف شود. ديدار مقام ره بري با فعالين نت و وبلاگ نويسان.
چه آرزوي قشنگي
ولي صبح وقتي شش و نيم بيدارمان كردند فهميديم اين چنين ديداري برايمان آرزو خواهد ماند.

حركت كرديم به سمت يادمان فتح المبين و منطقه ي عملياتي دشت عباس
مسئولين اردو چندين بار تذكر دادند كه موبايل و دوربين و وسائل غير ضروري نياوريم – خودمان و لباس تنمان – از خاطره ي ديدار هاي تهران و بيت، حتي خودكار و كاغذ را هم در كيف گذاشتم و راه افتادم سمت يادمان.

نميدانم چرا هنوز اميد داشتم ديدار خصوصي باشد؛ حداقل ما هشتاد نفر باشيم با دو سه كاروان ديگر. ولي جمعيت ورودي گشت را كه ديدم كامل اميدم نااميد شد.
از دو گشت – كه در مقايسه با گشت هاي تهران، آماتور بودند!!! – گذشتيم، ساعت هشت بود و هنوز جمعيت زيادي نيامده بود. با جايگاه فاصله ي خيلي زيادي نداشتيم و خوشحال از اين قضيه.
به خودم ميگفتم ايندفعه ديگر داستان مهر ماه وديدار اقا با بانوان تكرار نميشود ولي ...

***
صداي مردانه و با اقتداري از قسمت مردانه مي آيد ولي صحبت هايشان مفهوم نيست. سعي ميكنم بشنوم ولي همهمه ي جمعيت اجازه نميدهد.
جمعيت كم كم زياد ميشود. كاروان هاي راهيان نور و بيشتر از انان مردم بومي منطقه
در سفرهاي اردوئي كمتر فرصت صحبت و ديدن  مردمان بومي منطقه پيش مي ايد و اين فرصت خوبي بود براي آشنائي با مردمان خوزستان. البته بخاطر صبح زود بودن، كمتر حوصله ي صحبت داشتند و البته شوق ديدار آقا، اجازه ي تفكر به چيزهاي ديگر را گرفته بود.

***
ساعت ميگذشت و انتظار مردم منتظر بيشتر ميشد.

هوا خنك است و اذيت نميكند و نم نم باراني كه براي لحظاتي آمد، مطبوع ترش ميكند.
ياد مازندران افتادم و سخنراني آقا، كه هنوز هم وقتي گوش ميدهم بدنم ميلرزد.

***
خادمين خانم اصرار دارند كه همه بايد بنشينند و هيچ كس ايستاده نباشد تا نظم جمعيت حفظ شود. فكر ميكنم كاش موقع ورود آقا هم بتوان نظم را كنترل كنند.
زن پا به سن گذاشته اي وسط جمعيت ايستاده  و ارتوروز پايش را بهانه كرده براي ننشستن. بنده ي خدا را مجبور ميكنند كنار ميله ها بيايد و آنجا بنشيند. معلوم است ناراحت است و ناراضي.

***
در قسمت خانم ها يك جايگاه براي فيلمبردار تعبيه شده و در قسمت آقايان تا جائي كه ديدم دو جايگاه؛ فيلمبردار ها كه در جايشان مسقر ميشوند، اميدوار ميشويم كه به زودي آقا مي آيند.
ولي يعد از گذشت يك ساعت، فيلمبردار هم بر مكان چوبي تعبيه شده برايش مينشيند تا خستگي در كند.

***
فردي پشت جايگاه مي ايد و شروع به خواندن قران ميكند و بعد از آن سخنراني  نيم ساعته سردار محبي درباره ي منطقه و عمليات فتح المبين و روايت گري از زمان جنگ و خاطرات ان زمان.

***
خورشيد خوزستان خودش را حسابي نشان داده و تحمل مردم منتظر - البته مسافران وگرنه مردم خونگرم خوزستان كه عادت دارند و مثل ما كم طاقت نيستند – با گرماي زياد هوا ديگر سر امده. همه منتظر اعلام ورود ره بر هستند.

***
نميدانم چه ميشود كه جمعيت تصور ميكند اقا آمده اند، جمعيت از عقب بلند ميشوند و موج وار سرريز ميشوند به قسمت جلو. مجبور ميشويم براي له نشدن زير دست و پا بلند شوم. اصرار ها براي اينكه جمعيت جلو نيايد و جاي نشستن باقي بگذارند بي فايده است.
گردباد هايي هستند كه به غيرت درآمده اند حتما.

***
نميتوانم رفتار مردم را در ذهنم هضم كنم. از طرفي اين هول دادن ها حق الناس است و غير اخلاقي و از طرف ديگر شوق ديدن آقا براي مردم – كه خيلي ها بار اولشان بود – ... پارادوكسي كه هيچ وقت برايم حل نميشود.

دختركي پانزده شانزده ساله سعي ميكند خودش را از بين جمعيت به رديف هاي جلو برساند. صداي اعتراض چند نفر بلند شد و از همه قاطع تر خانمي كه يك ضربه ي دست به پشت دخترك ميزند و ميگويد، مثلا امده اي زيارت، اخلاقت را درست كن.

***
براي آرام كردن جمعيت، ليدر از پشت بلندگو شعار ميدهد و خانم ها و آقايان تكرار .
از اقاياني كه از ميله بالا رفته اند و به بلندگو ها تكيه داده اند، ميخواهند كه پائين باييند تا خدائي نكرده، براي سيستم صوتي مشكلي پيش نيايد.

***
نميدانم استرس بود يا كلافگي و گرما كه هر نيم ساعت يكبار از دوستم ساعت را ميپرسم ؟ آخرين بار ولي حدود يازده و نيم بود كه چهار هليكوپتر از سمت راست آسمان ديده شدند و در منتهي اليه شمال از ديد ناپديد.
حساب كردم زمان پياده شدن از هليكوپتر و سوار بر ماشين از آن نقطه تا اينجا آمدن، حدود يك ربعي حتما طول ميكشد.
دختر سياه چرده كنار دستم پرسيد : يعني از تهران با هليكوپتر ميان؟ خيلي طول ميكشه كه.

***
جمعيت ديگر حتي با شعار ها هم آرام نميشود و صبر چند ساعته شان با ديدن هليكوپتر ها تمام شده است.
ساعت نزديك دوازده است كه پرده ي پشت سن كنار ميرود و مقام معظم ره بري در جايگاه ظاهر شدند.
همراه امام جمعه ي اهواز اقاي جزائري، سردار رحيم صفوي، سردار عزيز جعفري و سردار سيد محمد باقرزاده!!! و چند نفر ديگر كه نمي شناختمشان.

جمعيت شور گرفته . يكي شعار ميدهد يكي گريه ميكند. يكي دست تكان ميدهد. ديگري سعي ميكند از بين جمعيت راهي پيدا كند و چند لحظه آقا را ببيند.
بعد از ده دقيقه اي شعار دادن و شروع صحبت هاي آقا سعي كرديم جمعيت را بنشانيم ولي... ازدحام در رديف هاي جلو آنقدر زياد بود كه جاي نشستني باقي نگذاشته بود. جمعيت روي پا ايستاده و سعي ميكردند! به صحبت ها گوش دهند.

***
در رديف هاي عقب جائي براي نشستن پيدا كردم و روي سنگ هاي كمي باران خورده نشستم و سعي كردم از بين همهمه اي كه هنوز كم و بيش در بين جمعيت بود به سخنان گوش دهم.
  باز هم پارادوكس سراغم امد.
بعضي از مردم كه
فقط به فكر ديدن چند لحظه اي آقا بودند و از بقيه ميخواستند كنار بروند تا انها هم آقا را ببينند، ولي زمان صحبت هاي آقا شروع كردند به صحبت باخودشان .فقط ديدن شخص مهم است يا شنيدن حرف هايشهم مهم است؟ شنيدن فقط و نه حتي گوش دادن

***
" آ
ن كسى كه كشور شما را نجات داد، همين جوانهاى فداكار و مبارز بودند؛ همين بسيج، همين ارتش، همين سپاه، همين رزمندگان فداكار، كه امروز هم بازماندگان آنها در مناطق گوناگونى از كشور حضور دارند؛ بعضى از آنها هم به شهادت رسيده‌اند؛ «فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدّلوا تبديلا."
 شنيدن آيه ي مورد علاقه ام در بين سخنراني آقا، آرامش خاصي برايم داشت. آرامشي كه هميشه با شنيدن اين آيه احساس ميكنم و البته  شنيدنش از زبان ره بر حس ديگري داشت.

***
وقتي آقا فرمودند:"
ملت ايران نشان داد كه در جنگ عرصه‌هاى سياسى و امنيتى، بصيرتش و ايستادگى‌اش از ايستادگى در جنگ نظامى كمتر نيست. لذا جوانهاى ما بحمداللَّه جوانهاى لايق، ساخته و پرداخته‌اى هستند كه بايد به اين مقدار هم اكتفا نكنند؛ همت مضاعف، كار مضاعف. همتتان را بلند كنيد. ملت ايران بايد عقب‌افتادگى‌هاى دورانهاى طولانى استبداد در اين كشور و دخالت خارجى و نفوذ خارجى را جبران كند. بنده اطمينان راسخ دارم به اينكه جوان امروزِ كشور عزيزِ ما در سطح عالم، كم‌نظير يا بى‌نظير است. و اين، نويد آينده‌ى كشور است" ميدانستم خطاب مستقيم به ماست و با خودم فكر كردم كاش ديدار خصوصي بود.

***
صحبت ها كه تمام شد دوباره همان شور و شعار هاي بيست دقيقه ي قبل شروع شد.
همه ميخواستند ره برشان را بدرقه كنند.
آقا مثل هميشه دستشان را بلند كردند و رو به جمعيت با خنده اي بر لب، نگاه ميكردند.
دستم را بلند كردم تا من هم خداحافظي كنم ... ره برم خوش آمدي

آقا كه رفتند نگاه كردم به دور و برم.
خيلي ها نشسته بودند و براي اقا نامه مينوشتند. خيلي دوست داشتم نامه ها را بخوانم. نامه هايي كه همه از دل هاي پاك نوشته ميشد.
چند نفري هنوز گريه ميكردند و در بهت ديدار آقا بودند.
چند نفري دنبال لنگه كفش و دمپائي و حتي جورابشان بودند كه در فشار جمعيت از پايشان در امده و گم شده بود.
قالب هاي يخ به اندازه ي كف دست، در دست بعضي ها بود و از شدت گرما آن را بر دهانشان گذاشته بودند.

جمعيت شركت كننده انقدر زياد بود كه ماشين ها در ترافيك خارج شدن از منطقه مانده بودند.
ظهر بود و اذان
تصميم بر ماندن در منطقه و خواندن نماز و خوردن ناهار در حسينيه شد.
ولي بعد از پرس و جو و حتي پيگيري با مسئولين، پلمپ درهاي حسينيه باز نشد و مهمان هشت شهيد گمنام شديم.
زيارتمان قبول


1- آخرين باري كه آقا به خوزستان و مناطق جنگي سفر كرده بودند فروردين هشتاد و پنج بود كه در دهلاويه سخنراني كردند، چهار سال قبلش نيز فروردين هشتاد و يك در دوكوهه و سه سال قبل تر فروردين هفتاد و هشت در شلمچه و نخستين بار اسفند هفتاد و پنج در هويزه
ولي هيچ وقت توفيق زيارت اقا در مناطق دست نداده بود كه امسال قسمت شد.

2- اگر هنوز صحبت هاي آقا را نخوانده ايد از اينجا و اگر ميخواهيد بشنويد اينجا و اگر ميخواهيد ببينيد اينجا ميتوانيد پيدا كنيد

3-مهر ماه نيزحاشيه نوشته بودم بر ديدار با ره بر


مطالب مشابه :


داستاني جديد تقديم به دوستان

آشا براي من هزارتومني و يا نيم ساعتي هشتاد پدرهايمان باز مي‌گشت و همچنين




فشار خون پايين و يا Hypotonie

مسيول گرفتن خون از تمامي بدن است و اين عمل در هنگام دياستول و يا باز نيم ساعت پمپ (اشا




درباره شهاب حسینی

او که در اين برنامه اجراي مسابقات مردمي و خلق فضايي شاد براي نيم رخ » افتاد که باز شد تا




به بهانه ي طرح حجاب و عفاف

وقتي هيچ كس نيامد براي ما بگويد طرح حجاب و عفاف باز هم شروع شده؛ الحمدلله خانه کتاب اشا




نرمش‌هاي پشت ميزي

تقريباً همه افرادي كه براي مدت طولاني و مداوم هر نيم ساعت يكبار از جاي خانه کتاب اشا




معرفی نژاد جکسون یا پشت فر

در مقاله هاي كه درمورد كبوتر در انگلستان منتشر مي شد به اين نژاد اشا نيم باز داشته باشد




روايتي از حاشيه هاي حضور رهبر در منطقه عملياتي فتح المبين

ولي صبح وقتي شش و نيم بيدارمان فرصت خوبي بود براي درهاي حسينيه باز نشد و




معضلي به نام كتاب‌نخواني

، مشغوليت‌ها و كارهايي است كه جديدا پيدا كردم و فرصت كم‌تري براي نيم ‌خوانده اشا




‌نگاهی‌ به‌ سه‌ مجموعه‌ داستان‌ از علی‌ اشرف ‌‌درويشيان‌

‌بار در سال‌ ۱۳۵۶ منتشر شده‌اند و چاپ‌ اخير نشر چشمه‌ در واقع‌ باز براي ‌ مثال‌ در




نقد و بررسی "سمفونی مردگان " -عباس معروفی

ساعت آقاي درستكار بيش از سي سال است كه از كار افتاده؛ در ساعت پنج و نيم براي گذران را باز




برچسب :