رمان بی من بمان قسمت هفتم
همه دور هم تو عمارت باباجی نشسته بودیم و در مورد مراسم عقد که قرار بود چهار روزه دیگه برگزار بشه حرف میزدیم که یهو آرتان وارد عمارت شد .همه تعجب کرده بودیم . سابقه نداشت تو یکماه گذشته آرتان در جمع باشه .اومد و بعد از سلام کنار دست باباجی جا گرفت .آرتان : میشه یه لحظه به من گوش بدید ؟باباجی : بگو پسرم . راحت باش .سرش رو انداخت پایین . مشخص بود چیزی که میخواست بگه برای خودشم سخت بود .آرتان : میخواستم ب ...یه نفس عمیق و صدادار کشید تا راحت تر حرف بزنه .آرتان : میخواستم بگم من... من میخوام برم آلمان .چاقوی میوه خوری از دست زنعمو افتاد . همه تو بهت و ناباوری به آرتان خیره شده بودیم .خودشم چشماش قرمز بود .معلوم بود خودشم هنوز با این قضیه کنار نیومده بود .زنعمو بلند شد و جلوی آرتان ایستاد .زنعمو : پسرم داری اذیتم میکنی مگه نه ؟ تو هیچ وقت تنهام نمیذاری مگه نه ؟ تو خانوادتو خیلی دوست داری ، هیچ وقت ولشون نمیکنی بری یه جای غریب مگه نه ؟با بغض صحبت میکرد . با درد سوال میکرد . غیر مستقیم داشت به پسر بزرگش التماس میکرد نره . نره و تنهاش نزاره .آرتان هم به اندازه مادرش ناراحت بود . بغض داشت . رد اشک روی صورتش بود . برای اونم سخت بود . دوری از پدرش ، مادرش ، تنها برادرش و همه اونایی که تو خونه باغ باهاشون زندگی کرده بود .آرتان : مامان باید برم . من میرم ولی زود برمیگردم . دوباره میام پیشت . دوباره خانوادمون کامل میشه . من میام مطمئن باش . اما الان ... الان باید برم . من خودمو گم کردم . من آرتان رو گم کردم . وقتی دوباره آرتان و سره پا کردم دوباره برمیگردم پیشت قربونت برم . میدونم که تو هم راضی به عذابم نیستی . هستی مامان ؟فضا خیلی سنگین بود . غم بینمون موج میزد . همه میدونستیم دلیل این تصمیم ناگهانی آرتان چیه و من از خجالت ، از شدت عذاب وجدان نمیتونستم سرم رو بلند کنم و تو چشمایه بقیه نگاه کنم . تمام این ناراحتیا به خاطر من بود و من نمیتونستم کاری کنم . نمیتونستم جبران کنم . من همیشه مدیون آرتان باقی میموندم .همه منتظر بودیم زنعمو یه حرفی بزنه .زنعمو : بلیطت برای کی هست ؟آرتان به مادرش نگاه کرد . از گفتن میترسید . پس زمانش خیلی نزدیکتر از چیزی بود که فکر میکردیم .آرتان تیر خلاص و زد .آرتان : سه روز دیگه .زنعمو سرش رو بالا آورد . با دلخوری به آرتان نگاه میکرد . آره دلخور بود از اینکه انقدر دیر فهمیده بود پسرش داره میره تا کیلومترها ازش دور بشه . دلخور بود از اینکه انقدر ناگهانی فهمیده بود و انقدر ناگهانی هم باید باهاش وداع میکرد . زنعمو پشتشو به آرتان کرد و به سمت در رفت . دم در یک لحظه ایستاد .زنعمو : میخوام وقتی برمیگردی دوباره آرتان محکم خودم باشی . میتونی این قول و بهم بدی ؟یه قطره اشک دیگه از چشمای آرتان چکید . چشماشو بست .آرتان :قول میدم . قول مردونه .و زنعمو از در بیرون رفت .آرتان هم بعد از 5 دقیقه رفت تو حیاط .از پشت پنجره به اندام کشیدش نگاه میکردم .تو باغ قدم میزد .پریشون بود و من از اون پریشون تر . اون میرفت ولی من باید ناراحتی زنعمو رو هر لحظه نظاره گر بودم .اون میرفت و من باید نگاه جماعتی رو روی خودم تحمل میکردم که منو مقصر وضع پیش اومده میدونستن .اون میرفت و من ... من بزرگترین حامی زندگیمو از دست میدادم .
از مقابل نگاه های سنگین بقیه گذشتم و به حیاط رفتم . پشت سرش ایستادم و ...
-میدونستم تو مراسمم نمیای . میدونستم ازم ناراحتی . فهمیده بودم ازم فرار میکنی ولی هیچ وقت فکر نمیکردم به خوای پشتمو خالی کنی . تو بری من باید چیکار کنم غریب و بی پشت و پناه ؟آرتان : تو پرهامو داری . خانوادتو داری . برادرات . تو همرو داری این منم که همرو از دست میدم . تو بی پناه نمیمونی اون که بی پناه و تنها میشه منم .- اگه رفتیو بی پناه شدم چی ؟ تو که میدونی من بیشتر از برادرام رو کمکای تو حساب میکنم پس چرا داری تنهام میزاری ؟ اگه رفتی و زندگیم نابود شد بايد چیکار کنم ؟اگه بری و ناراحت بشم کسی نیست که سرمو برادرانه روی دوشش بزاره و به گلایه هام از این دنیا گوش بده .آرتان : تو با پرهام خوشبخت میشی . دیگه به من احتیاج نداری . من میرم ولی هر وقت دوباره برادرت شدم برمیگردم این و بهت قول میدم .- چرا قبل مراسمم میری ؟ نمیخوای خوشحالیمو ببینی ؟آؤتان : الآنم خوشحالیت و میبینم . ولی ازم نخواه وایسمو نگاه کنم کسی که قرار بود مال من بشه داره ماله کسه دیگه ای میشه . ازم نخواه .اشکام بی اراده خودم سقوط میکردن و من میدونستم نمیتونم برای نگه داشتن این مرد خوش قلب و مهربون کاری بکنم .- اگه بهت احتیاج داشتم چی ؟به سمتم برگشت . دستامو توی دستش گرفت . یه لبخند کم جون زد .آرتان : اون روز کافیه فقط صدام بزنی . اون موقع من در کنارتم .روز رفتن آرتان سخت گذشت . بد گذشت . همه جای خونه باغ انگار ماتمکده بود .زنعمو بغض داشت .باباجی ساکت فقط نظاره گر خداحافظی نوه بزرگش بود .عمو و بابا مدام سفارش میکردن .آرمان چشماش از شدت اشکی که برای رفتن برادرش سد راهشون شده بود قرمز و متورم بود و من ...من نظاره گر رفتن مردی بودم که شاید عشقم نبود ولی حتما برادرم .از من گذشت ، از خانوادش گذشت ، از اونایی که دوستشون داشت گذشت تا من خوشحال باشم . اون یه مرد واقعی بود .همش منتظره یه معجزه بودم که آرتان موندگار بشه ولی ...رفت . با تمام خوبیاش و مردونگیاش رفت .
عاقد برای بار سوم تکرار کرد .- عروس خانم وکیلم ؟اضطراب و استرس رو کنار گذاشتم و با صدای لرزونی جواب دادم .- با اجازه باباجی و پدر و مادرم ...بله .همه دست میزدن . نازی سوت میکشید . مامان و بابا خوشحال بودن .عاقد سوال رو از پرهام هم پرسید و پرهام با صدای قاطع و محکم بله داد .همه یکی یکی جلو میومدن و بعد از آرزوی خوشبختی بهمون کادو میدادن و میرفتن .آقا رضا پدر پرهام هم وقتی داشت کادو هامون رو میداد بهم گفت .آقا رضا : خوشحالم که تو عروسم شدی دخترم . خدا شاهده همیشه دلم میخواست یه دختر مثل تو داشته باشم . سفید بخت بشی دخترم .لبخند زدم از اعماق قلبم برای حرفای خالصانش خوشحال بودم .- ممنونم باباجون . امیدوارم دختر خوبی براتون باشم . پرهام : خیلی خوشحالم که مال خودم شدی . از این که قراره باقی روزای عمرمو در کنار تو سپری کنم خوشحالم .از اینکه تو قراره لحظه ساز زندگیم بشی راضیم .از اینکه قبولم کردی ممنونم .لبخند زدم . امروز لبخند زدن جزء کارایی بود که هر ثانیه ناخودآگاه انجامش میدادم .دستشو با دستام گرفتمو فشردم .- منم از این که قراره شب ها با دیدن تصویر صورت تو بخوابم و صبح ها با صدای گوشنواز تو بیدار بشم و با دیدن چشمای تو روزمو شروع کنم خوشحالم .پرهام : قول میدی برای همیشه با من بمونی و هیچ وقت ازم خسته نشی حتی اگه کسل کننده ترین آدمه روی زمین بشم ؟- تو همیشه پادشاه قلب من میمونی . آدم نمیتونه بدون قلبش زندگی کنه . روزی که مطمئن بشم از دست بدم ، روزی که آخرین امیدم هم برای با تو بودن ناامید بشه دیگه زنده نیستم . پس قول میدم .و من فراموش کردم ازش قول بگیرم که حتی اگه گناهکار ترین آدمه روی زمین شدم ترکم نکنه . و همین فراموشی نابودم کرد . نابود.
یکماه از نامزدی من و پرهام و رفتن آرتان میگذشت .نبود آرتان زیاد برام حس نمیشد . من الآن یکی بهتر و غم خوار تر از آرتان رو داشتم .پرهام خاص بود همونطور که میخواستم .محکم بود ولی مهربون .سخت بود ولی تکیه گاه بود .نمیگفت دوست دارم ولی از کاراش عشق میبارید .احساس میکردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم .بودم . آره خوشبخت بودم و به خاطر این خوشبختی هم شاکر خدا بودم .زندگیم خلاصه میشد در دانشگاه رفتن و وقت گذروندن با پرهام . پیانو یاد گرفتن و فکر کردن به پرهام .تمام زندگیم خلاصه میشد در مردی که عاشقش بودم و عاشقم بود .اما نمیدونم چرا سرنوشت نفرینم کرد .تقدیرم گره خورد به تاریکی و زندگیم شد سیاه . شد کبود .نمیدونم کجای زندگیم اشتباه کردم که دنیام اینطوری بی رنگ شد .کاش بی رنگ بود .شنیدین میگن بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ؟قصه زندگی منم همین شد .بعد روزای خوب و شیرینی که داشتم فکر نمیکردم یک روزی به روزایی برسم که قید دنیا رو بزنم .فکر نمیکردم به روزایی برسم که مَردم قید من و بزنه و ...طوفان از راه رسیده بود . از طرف کی و از کجاش و نمیدونم . فقط میدونم رسید و همه چیزایی که سر راهش بود و ویرون کرد . نمیدونم اون ویرونگر کی بود ولی زندگیه من و راحت خراب کرد . کاش هیچوقت روز تولدم از خواب بیدار نمیشدم .کاش هیچوقت روز تولد بیست و یکسالگیم از راه نمیرسید .مگه بیست و یکم عدد نحسیه ؟ شاید سیزده برای بقیه نحس باشه ولی برای من بیست و یک شد نحس ترین عدد جهان . شوم ترین تاریخ زندگیم با بیست و یک پیوند خورد . بیست و یکمین سالگرد تولدم شد تاریخ گناهکاری من در عین بی گناهی .شایدم گناهکارم کی میدونه .همه میگن گناهکار پس شاید واقعا گناهکارم . آره من گناهکــــــــــارم . یه گناهکاره بدون گناه .
از صبح که بیدار شده بودم استرس داشتم . انقدر که حتی تولدم رو فراموش کرده بودم . منی که هیچ وقت تولد هیچ کدوم از اعضای خونه باغ رو فراموش نمیکردم تولد خودمو فراموش کرده بودم .مطمئن بودم امروز روز نحسیه .هر وقت از صبح دلشوره میگرفتم اون روز بی اتفاق به پایان نمیرسید .پرهام باهام تماس گرفت .پرهام : سلام خانم خوشگله خودم . حالت چطوره خانمی ؟وای که دلم غنج میرفت وقتی اینطوری باهام صحبت میکرد .- سلام آقایی صبح شما هم بخیر . چه خبر یادی از ما کردی .پرهام : این چه حرفیه بانو من همیشه یاد شما هستم .- حالا چی شده صبح به این زودی یاد من افتادی آقایی ؟پرهام : میخوام برم خرید باهام میای گلم ؟- آره چرا که نه . من عاشق خرید کردن با آقامونم .پرهام : پس تا نیم ساعت دیگه حاضر باش که بریم خوشگذرونی خانومم .- چشــــــــــــــــم آقایی .پرهام : آقایی قربونت بره .- خدا نکنه .پرهام : نیم ساعت دیگه میبینمت .- باشه . خداحافظ .وگوشی رو قطع کردم .این دلشوره لعنتی نمیزاشت با پرهام خوش بگذرونم . روزم بهم زهر شده بود و مجبور بودم در جواب حرف های پرهام لبخند های تصنعی بزنم .انقدر کلافه بودم که حتی پرهام هم به حالم پی برد .پرهام : حالت خوبه ترنم ؟ میخوای اگه حالت خوش نیست ببرمت بیمارستان ؟- نه آقایی فقط یکم دلشوره دارم . همش حس میکنم قراره اتفاق بدی بیفته .پرهام : این حرفا چیه خانومم . حتما امروز قراره اتفاقایه خوبی بیفته که این احساس و داری .انقدر ذهنم مشغول بود که نفهمیدم پرهام این حرفشو از روی قصد زده .انقدر حالم بد بود که که دوست داشتم از اون پاساژ و شلوغیش فرار کنم . دلم میخواست حتی از پرهام هم دور باشم .هر چی به شب نزدیکتر میشدیم من بدتر میشدم . هر دقیقه که میگذشت بی قرارتر میشدم .هر لحظه جون میکندم تا لحظه بعد از راه برسه .پرهام برام یه دست لباس مجلسی گرفته بود . هر چی گفتم نمیخوام تو کتش نرفت که نرفت .انقدر دل مشغولی داشتم که حتی نفهمیدم مدل لباس چی بود . چجوری پوشیدمش . چجوری درش آوردم . اصلا کی پرهام تو تنم دیدشو تاییدش کرد . همه چیز به سرعت میگذشت و هر لخظه به اون اتفاق شوم نزدیکتر میشدم .هر لحظه بیشتر به لبه پرتگاه خوشبختی ها و مرگ آرزوهام نزدیک میشدم ولی نمیدونستم که اگه میدونستم سد میشدم در برابر این همه دروغ و تهمت .کاش میشد ولی نشد که بشه . نشد .
حال ... - آرتان ؟آرتان : بله .- من بد نبودم پس چرا اینطوری شد ؟ من ... من همیشه خودم بودم پس چرا الان احساس میکنم عوض شدم ؟چرا فکر میکنم دیگه خودم نیستم ؟چرا نخواستن همونطور که بودم باقی بمونم ؟چرا عوضم کردن ؟قطره های اشکم صورتم رو پوشونده بود . حرف زدن درباره ی اون روزا درد داشت . زجر داشت .- من عوضی نبودم . پس چرا بهم گفتن پست ؟ من هرجایی نبودم پس چرا شدم هرزه ؟من همونی بودم که همیشه بودم ، همینی که الان هستم .هیچوقت بد هیچکس رو نخواستم پس کی بدم رو خواست ؟من همیشه رو بازی کردم . پس کی برام زیر و رو کشید ؟کنترل کارام دست خودم نبود . یقه آرتان رو گرفته بودم و تکونش میدادم . اشک امانم رو بریده بود .- مگه نگفتی هر وقت بهت احتیاج داشتم کافیه صدات کنم . لعنتی من شب و روز صدات کردم پس چرا نیومدی ؟ چرا نیومدی ازم دفاع کنی ؟ چرا نیومدی به قولت وفا کنی ؟ از کی انقدر بد قول شدی که من و قولی که بهم داده بودی رو فراموش کردی ؟من بهت گفتم اگه رفتی و نابود شدم چیکار کنم ؟ تو گفتی الان بهتر از من و داری . گفتی پرهام و داری . گفتی خانوادتو داری . گفتی منم نباشم اونا پشتتن . پس چرا هیچ کس پشتم نموند ؟ مگه التماست نکردم نرو ؟ مگه نگفتم تو بری همه چی خراب میشه پس چرا رفتی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟به من نگاه کن لعنتی . نگام کن . من همون ترنم شاد و خوشحال قدیمم ؟ ببین اونایی که گفتی همیشه پشتم هستن چه به روزم آوردن . من و کشتن ولی تو نبودی که نزاری . نبودی که نزاری ترنم و غریب کُش کن .رفتی و تنهام گذاشتی . من بهت اون روزایی احتیاج داشتم که زیر بار سنگین تهمتای همین به اصطلاح خانواده داشتم له میشدم . اون موقع بهت نیاز داشتم که من بودم ولی بقیه نبودن .روزایی بهت نیاز داشتم که یه آغوش میخواستم واسه تموم بدبختیام توش گریه کنم و اون بگه همه چیز درست میشه .اون موقع بهت نیاز داشتم که تو اوج ناامیدی بهم امید بدی و بگی همه این روزای تاریک تموم میشه . بگی دوباره خورشید خوشبختی به زندگیم میتابه .الان میخوای چیو درست کنی ؟ ترنم له شد . ترنم نابود شد . ترنم امیدشو خیلی وقته باخته . الان ترنم فقط یه اسمه . یه اسم آشنا برای تو و یه اسم غریبه برای آدمای این خونه . از گذشته بگم که چی بشه ؟ میخوای اون آدمو پیدا کنی که چیرو درست کنی ؟میتونی تموم اون روزایی که زجر کشیدمو بهم برگردونی ؟میتونی روزایی رو که از آغوشه پدر و مادرم محروم بودم بهم برگردونی ؟میتونی ترنمه مُرده رو زنده کنی ؟به پهنای صورت اشک میریختم و آرتان ...آرتان هم رد اشک تو صورت شیش تیغه اش رد انداخته بود .دست خودم نبود . احتیاج داشتم این کوه بغض و رو سر یکی آوار کنم .ولی دروغ نگفته بودم . با تمام بی ارادگیم درست گفته بودم . ترنم مرده بود . ترنم حالا حالا ها زنده نمیشد .
اشکام خشک شده بود . بی هدف به درخت زندگیم نگاه میکردم . نگاهم اونجا بود ولی ذهنم هزارجای دیگه .آرتان دستاشو دور شونه هام انداخته بود .حرف نمیزد. همیشه بلد بود یک سنگ صبور خوب باشه .وقتی احتیاج داشتم خودمو از تمام افکار آزار دهنده خالی کنم ساکت بود و گوش میداد و وقتی آروم تر میشدم حرف میزد. نصیحت میکرد . آروم میکرد . مسکن بود .همیشه یه مسکن قوی بود برای تمام دردهام .وقتی رفت ، وقتی ازم دور شد تازه فهمیدم چیو از دست دادم .درسته هیچ وقت مثل یه عاشق دوستش نداشتم ولی همیشه از برادرای خودم بیشتر بهش اعتماد داشتم .امروز علاوه بر گوش دادن به خاطر زجرهایی که کشیده بودم گریه کرد . چشماش هنوزم قرمزه . اونم به درختا خیره است . ولی تو فکره .مطمئنم داره واژه ها رو کنار هم میچینه تا منو قانع کنه . برای ادامه زندگی . برای این که بازم بگم براش از گذشته . از اون روز شوم ، از اون روزای تلخ .میخواد دنبال سرنخ تو قصه ای بگرده که من خودم صدبار دورش کردم ولی نفهمیدم اون آدم کیه ؟ کجای این قصه وایساده این آدم گناهکار که هیچ جا دیده نمیشه ؟ کیه اون که از پشت خنجرشو فرو کرد ؟آرتان : من مقصرم . من نباید میرفتم . شاید اگه بودم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد . ولی حتی اگه بعد از تموم این اتفاقا میفهمیدم زودتر میومدم .میومدم تا خواهرمو نجات بدم .میومدم تا نزارم آزارت بدن . میومدم . نمیزاشتم زیر بار بی کسی و بی پناهی خاک بشی .اگه میدونستم زودتر میومدمو جهنمی که برات ساختنو بهشت میکردم .بهم نگفتن که اگه گفته بودن الان زندگیت این نبود .اگه میومدم از همه این غریبه های آشنا دورت میکردم .نشد که بیام . شاید قسمت نبود شایدم تقدیر نخواست .ولی ...ولی الان اینجام . اینجام تا کمکت کنم .میخوام اون نامرد رو پیدا کنم . میخوام زندگیتو دوباره بسازم .میخوام خوشبختی رو دوباره بهت هدیه کنم همونطور که تو بهم هدیه دادی .من دوباره میسازمت . دوباره ترنم و زنده میکنم .اونی که تمام این کارا رو کرده رو پیدا میکنم و همه ی آدمای خونه باغو شرمنده ی بی گناهیت میکنم .تو بخواه . تو بزار من تمام دنیاتو زیر و رو میکنم . حالا برام بگو . همه چیزو برام بگو . خودتو سبک کن . پناه تمام بی کسی هات برگشته .من هنوزم همون تکیه گاهیم که بیست سال پشتت بود .برام تعریف کن . من همه چیزو درست میکنم . همه چیزو .
گذشته ... در خونمون رو باز کردم و داخل شدم . چراغ های خونه خاموش بود و سالن تو تاریکی وهم آوری فرو رفته بود . این تاریکی غیرمنتظره استرس درونیم رو بیشتر کرده بود .- مامان ، مامان کجایی ؟ بابا ؟ همینطور جلوتر میرفتم و صدا میزدم که یهو ...یهو برق های سالن روشن شد . همه بودن . خانواده خودم . خانواده عمو و عمه . نازنین و آقا رضا .تمام سالن با بادکنکای رنگی با طرح های مختلف و ریسمان های رنگی تزیین شده بود .اعتراف میکنم چند لحظه همه چیز رو فراموش کردم . این دلشوره لعنتی و استرسی که از صبح از پا درم آورده بود رو . برای چند لحظه فقط به این فکر کردم که چقدر خوشبختم . چقدر خوشبختم که خانوادم انقدر دوستم دارن .برگشتم به پشت سرم نگاه کردم .پرهام با لبخند نگام میکرد . با اشکایی که از سر شوق تو چشمام جمع شده بود نگاش کردم . لبخند زدم .- ممنونم آقایی . نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم . خیلی خوشحالم کردی .پرهام : این تولد رو به خاطر اون کادو تولد خوبی که تو بهم دادی گرفتم . من ازت ممنونم خانومی . حالا برو لباسات رو عوض کن که قسمت خوب مهمونی مونده .چشمام رو به نشونه تایید روی هم گذاشتم و به طرف پله ها راه افتادم.با کمک نازنین حاضر شدم و به طبقه پایین رفتم . پرهام جلوی پله ها منتظرم بود . دستام رو گرفت و با هم رفتیم وسط سالن . با هم میرقصیدیم و با چشم هامون با هم صحبت میکردیم . تو چشمای من پر از حس قدردانی و تو چشمای پرهام عشق و علاقه موج میزد .بعد از این که چند دور با هم رقصیدیم توسط پرهام به قسمت دیگه سالن دعوت شدیم .کیک تولد بزرگی تو ضلع شرقی سالن بود با شمع هایی که عدد بیست رو نشون میداد.مهمونی خانوادگی بود و من خیلی راحت بودم . پشت کیک قرار گرفتم . بعد از آرزو کردن چشمامو باز کردم و شمع های بیست سالگیم رو فوت کردم . با بیست سالگی خداحافظی کردم و وارد بیست و یک سالگی شدم .خیلی خوشحال بودم ولی ... ولی خوشحالیم کامل نبود . هم دلشوره داشتم و هم این اولین تولدی بود که بدون حضور آرتان برگزارش میکردم .همه یکی یکی بهم کادو میدادن و آرزوی خوشبختی و طول عمر میکردن .پرهام آخرین نفر جلو اومد . یه جعبه جواهرات جلوم گرفت .بازش کردم . یه پلاک زنجیر داخلش بود . زنجیر رو بیرون کشیدم .یه زنجیر ظریف بود با یه پلاک به شکل پروانه . خیلی خوشگل بود .- ممنونم پرهام . واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم . بهترین هدیه عمرمو تو امشب بهم دادی .گردنبند رو جلوش گرفتم .- برام میندازیش ؟با لبخند جلو اومد . دستاشو برد پشتمو گردنبند رو برام بست .سرشو جلو آورد و پیشونیم رو بوسید .پرهام : میخوام بدونی این یه پروانه معمولی نیست . روی هر کدوم از بالهاش اسم یکیمون نوشته شده .اینو هیچ وقت از گردنت بیرون نیار . هیچ وقت .- حتی اگه بمیرمم باهام دفن میشه مطمئن باش .و بعد گونه هاش رو بوسیدم .همه تو سالن نشسته بودیم و کیک میخوردیم و حرف میزدیم که .نازنین با یه پاکت وارد سالن شد . پاکت به طرز بسیار زیبایی تزیین شده بود . پاکت رو گرفتم . روش یه کارت بود ." سلام ترنم عزیزم . کادو تولد بیست و یک سالگیت رو با عشق بهت تقدیم میکنم . امیدوارم از دیدنش خوشحال بشی . قربان تو ... "اسمشو آخرش ننوشته بود . همه فکر میکردیم از طرف آرتانه .پاکت رو باز کردم . یه سی دی توش بود روش نوشته بود ." امیدوارم با دیدن این سی دی ..."تعجب کردم . جملشو ادامه نداده بود . عجیب بود . آرتان تا حالا همچین کادو عجیب غریبی برام نفرستاده بود .آرسام پاشد و سی دی رو ازم گرفت .آرسام : بزار ببینیم چی برات فرستاده .به سمت دستگاه رفت و سی دی رو داخلش گذاشت . اولش عکس های بچه گیام بود . تو باغ . کنار باباجی . کنار خانوادم . حتی چند تا عکس تکی هم بود .همه داشتیم از دیدن عکسا لذت میبردیم . هممون یاد روزهای گذشته افتاده بودیم .یهو عکسا عوض شد باورم نمیشد .من بودم . تو پارتی . تو بغل پسرا . در حال رقص وسط یه مشت غریبه .من بودم و یه پسر غریبه . درحال بوسیدنش . در حال بوسیده شدن از طرفش .تو اتاق خواب . خوابیده بودم تو بغل همون پسر .بعدش یه فیلم اومد . تو یه پارتی با وضع خیلی افتضاح . لیوان مشروب دستم . لباس کوتاهی تنم . آرایش زننده . با همون پسر .یکی از پشت دوربین گفت .- ترنم ؟اون دختر شبیه من توی فیلم برگشت سمت دوربین و به بوس فرستاد .دوباره از پشت دوربین گفت .- پرهام میدونه داری براش نقش بازی میکنی و نقش یه عاشق و براش بازی میکنی ؟گناه داره بهش بگو کامران رو دوست داری . بهش بگو اون دختر آفتاب مهتاب ندیده فامیل نیستی .همون پسری که کامران معرفیش کرده بود و داشت با اون دختر شبیه من میرقصید جواب داد .کامران : بیخیال داداش . ترنم مال خودمه .و لبای دختره رو بوسید .کامران : من که خیلی دلم میخواد وقتی پرهام ببینه رودست خورده قیافش چه شکلی میشه . نه عشقم ؟و دختره هم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد . فیلم تموم شده بود .همه با بهت و ناباوری به صفحه ال سی دی نگاه میکردن . صفحه ای که خاموش شده بود . همه به سمتم برگشتن .یکی با اخم . یکی با سوال . یکی با ناراحتی و پرهام ...
پرهام تو صورتش هیچی معلوم نبود . هیچی . هیچ کس هیچی نمیگفت . باید از خودم دفاع میکردم . باید قبل از اینکه دیر میشد از خودم رفع اتهام میکردم .- به خدا دروغه . این من نبودم . من آدم این کارا نیستم .رو کردم سمت پرهام .- آقایی به خدا من دوست دارم . من از جونم بیشتر دوست دارم . نفس هام به نفس های تو بسته است . مگه میشه این دختر من بوده باشم .پرهام : باشه . گریه نکن . ما نمیتونیم به خاطر یه فیلم که معلوم نیست کی آوردتش و چه هدفی داشته ترنم رو مقصر بدونیم . من فردا فیلم و میبرم نشون میدم و تاییدیه این که فیلم ساختگی رو میگیرم .روشو به سمت نازنین کرد .پرهام : نازنین این پاکت و از کجا آوردی ؟نازی : داداش پرهام به خدا رفته بودم خونه یه وسیله ای میخواستم بیارم که دیدم در میزنن . رفتم دم در . یه موتوری اینو داد دستمو گفت برسونم به ترنم . به خدا کاره من نیست .پرهام : حالا مگه من گفتم کاره تو ؟باباجی : پاشین برین بخوابین . به کسیم چیزی نگین تا فردا پرهام بره فیلمو به یه اینکاره نشون بده .وقتی پرهام داشت میرفت جلوش ایستادم .- آقایی تو که باور نکردی ؟ تو به اینکه من فقط مال تو ام ایمان داری مگه نه ؟بهم نگاه نکرد .پرهام : آره .رفت . ولی من فهمیدم شک داره . به این که اون ادم من باشم و رودست خورده باشه شک داره . اون به من شک کرده بود .تا صبح اشک ریختم . تا صبح نخوابیدم . این دلشوره لعنتی همیشه نوید بدبختی بهم میداد .ولی من مطمئن بودم اون فیلم دروغه . من به پاک بودنم ایمان داشتم . به عشقم ایمان داشتم . من ترنم بودم . نه یه دختر هرزه . مطمئن بودم فردا بیگناهیم ثابت میشه .
آره فکر میکردم فردا روز خوشبختیه ولی نبود .
بالاخره خورشید بدبختی هام طلوع کرد . پرهام صبح زود با آرسام رفته بودن بیرون . مطمئنن میخواستن فیلم رو به یه آتلیه نشون بدن .همه خونه باباجی جمع شده بودیم و منتظر بودیم تا آرسام و پرهام بیان .مامان و بابا مضطرب بودن . آریا عصبی بود . زنعمو با اخم نگاهم میکرد .عمو و باباجی ساکت نشسته بودن و از قیافشون هیچی خونده نمیشد . نازنین نگران بود .و من ... من مطمئن بودم بیگناهیم ثابت میشه .آرسام و پرهام از راه رسیدن .نگاهشون نمیکردم . میترسیدم چیزی بشنوم که تمام دنیام رو بر باد بده .صدای مامان به گوشم رسید .مامان : آرسام پسرم دروغ بود مگه نه ؟ بگو دختر من از این خبط و خطاها نمیکنه ؟ پرهام . بگو زنت پاکه . بگو تهمته . بگو افتراست . صدای سنگین آرسام به گوش رسید .آرسام : فیلمی که دیدین ... اون فیلمی که دیدین صدای عصبی پرهام به گوشم رسید .پرهام : حقیقت بود . هیچ صداگذاری ، یا تغییر چهره ای در کار نبوده . این خانوم به اصطلاح عاشق هممون رو بازی داده .هممون رودست خوردیم .سرم رو بالا آوردم . چهرش سرخ بود . از عصبانیت میلرزید . دندوناشو رو هم فشا میداد .با تاسف نگام کرد .پرهام : خوش به حال آرتان که از تور تو فرار کرد .من چقدر احمق بودم که آدمی مثل تو رو دوست داشتم . برای چی ؟ برای چی این بازی کثیف و راه انداختی ؟ چرا با احساسات من بازی کرد ؟میخواستی چیو تلافی کنی ؟ازت متنفرم . خانم ترنم آریایی تا عمر دارم ازت متنفرم . ولی مطمئن باش اینجا آخر قصه نیست . مطمئن باش .داشت از خونه خارج میشد که جلوش ایستادم .از حرفاش قلبم به درد اومده بود . - ترو خدا وایسا پرهام . به خدا اون دختر من نیستم . به روح مامان جو..با سیلی که خوردم حرف تو دهنم موند . باباجی بود .باباجی : دفعه آخرت باشه اسم زن منو به دهن نجست میاری .- به خدا من هیچکاری نکردم . به خدا من بیگناهم . من دوست دارم پرهام .ترو خدا باورم کنین . من بیست و یکسال با شماها زندگی کردم . چطور انقدر راحت باور میکنین من همچین آدمی باشم ؟پرهام به طرفم چرخید . با همون صورت سرخ از خشم . صدای گرفته .پرهام : تو بیست سال برای همه نقش بازی کردی درست مثل این مدت که برای من بازی میکردی . تو توی اون فیلم نیستی ؟ پس کیه لعنتی ؟ نکنه همزادت ؟ما رو چی فرض کردی .؟اون حیوون دراز گوش خودتی . فکر نمیکردی دستت رو بشه نه ؟ اما شد . دستت رو شد هرزه .از کنارم گذشت و از عمارت بیرون رفت .بابا جلوم ایستاد و یه سیلی هم اون تو گوشم زد .بابا : فکر نمیکردم همچین دختری تحویل جامعه داده باشم . دیگه دختری به اسم ترنم ندارم .همه با خشم از کنارم گذشتن ولی حرف زنعمو خاری شد تو قلبم .زنعمو : خدا خیلی آرتانمو دوست داشت که هرزه ای مثل تو گیرش نیفتاد .قلبم سوخت . باباجی : دیگه نوه ای به اسم تو ندارم . تو از ارث محرومی . از خونه من گمشو بیرون .و دستمو گرفت و پرتم کرد بیرون .بد آورده بودم . تمام زندگی و آیندمو باخته بودم . من یه بازنده بودم یه بازنده .
مطالب مشابه :
رمان پناه اجباری
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان پناه اجباری - بی اراده گفتم : کجا میری مگه
دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
بـزرگـتــرین ســایـت دانـلـود رمــــــان - دانلود رمان عشق تو پناه من | Tawny girl کاربر
رمان بی من بمان قسمت هفتم
رمــــان ♥ - رمان بی من بمان قسمت هفتم تو بی پناه نمیمونی اون که بی پناه و تنها میشه منم .-
رمان دالان بهشت | قسمت بیستم
بی رمان - رمان ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن
رمان پناه اجباری17
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان پناه اجباری17 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی
رمان پناه اجباری16
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان پناه اجباری16 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی
برچسب :
رمان بی پناه