رمان کتایون (6)
مریم : موفق باشید
: ممنون ، خداحافظ
مریم : خداحافظ
ساعت هشت امیرمحمد اومد . در مغازه رو بستم و سوار شدم : سلام
امیرمحمد : سلام
هیچ حرفی نزد ، منم ساکت بودم . رسیدیم خونه عمه تا ما دو تا رو دید : چی شده مگه قرار نبود خونه حاجی بمونید
امیرمحمد به من نگاه کرد : عمه بیا بشین کارت دارم
عمه رو به روی امیرمحمد نشست : چیزی شده ؟
امیرمحمد : مامان بیا اینجا
زن عمو و بچه هام اومدن نشستند ، امیرمحمد : راستش عمه اتفاق خوشایندی پیش نیومده
عمه : برای حاجی اتفاقی افتاده ؟
امیرمحمد : نه
عمه : خانوم جون ؟
امیرمحمد : نه
زن عمو : چی شده ؟
امیرمحمد : راستش دیروز پلیس به ما خبر داد که یک نفر و پیدا کردند ، تونستند به ما زنگ بزنند ، من و بابا رفتیم بیمارستان
عمه شروع کرد به گریه کردن : برای اکبر اتفاقی افتاده
امیرمحمد : متاسفانه فوت کرده
عمه شروع کرد به شیون کردن خودش و زدن ، زن عمو ، عمه رو بغل کرد
عمه : چرا امروز بهم گفتید چرا همون دیروز بهم نگفتید ، کتایون تو می دونستی ؟
اشک هام ریخت
عمه : باید بهم می گفتید .
بلند شدم رفتم توی اتاق امیرمحمد پشت پنجره ایستادم و گریه کردم نمی دونم چرا یاد روزی که بابا فوت کرد افتادم ، یاد مامانم
کتایون
برگشتم سمت امیرمحمد : چرا همیشه باید این طوری بشه ؟
امیرمحمد بغلم کرد منم تو بغلش گریه کردم : قسمت کتایون جان گریه نکن همیشه پیش میاد
: ژیلا چی گناهی کرده ؟
امیرمحمد : هیچ گناهی نکرده ، شاید این طوری بهتر باشه .
امیرمحمد
هنوز داشتم گریه می کردم از بغلش اومدم بیرون ، امیرمحمد : توران برو بیرون در ببند
توران : ببخشید
امیرمحمد : بیا بشین ، ژیلا مادر دار تو خاطرت جمع حاجی ازشون مراقبت می کنه
امیرمحمد با دستش اشک هام و پاک کرد : بیا بریم پایین می دونی که عمه الآن بیشتر به هم دردی نیاز داره . پس باید قوی باشی .
نفس عمیقی کشیدم ، همراه امیرمحمد رفتم پایین دیدم ، عمو هم نشسته
امیرمحمد : بهتر به فامیلش خبر بدیم
عمه : من نمی دونم پدر و مادرش کجا هستند ؟
امیرمحمد : من پیداشون کردم بهشون خبر دادم ، بهتر حاضر بشیم بریم خونه حاجی
زن عمو : چرا اونجا ؟
امیرمحمد : اونجا همه چیز آماده است برای پذیرایی مهمون حتماً مهمون میاد
همه آماده شدیم رفتیم خونه حاجی ، امیرمحمد به فامیل زنگ زد و خبر داد که چه اتفاقی افتاده ، یک عده اومدن اونجا من و توران پذیرایی می کردیم ، خاتون ، حاج احمد و جاوید اومدن ، خاتون من و که دید بوسید : چطور شد کتایون ؟
: دقیق نمی دونم
خاتون رفت ، پیش عمه ، عمه تا خاتون : دیدی خاتون خانم ، دیدی اکبرم رفت
جاوید اومد سمت من : کمکی از دستم بر میاد بگید انجام میدم
: ممنون ، هیچ کاری نیست ، بفرمائید
جاوید رفت کنار حاج احمد نشست .
توران چای برد منم خرما بردم ، روی میزها میوه گذاشته بودم .
امیرمحمد اومد پیش من : کتایون چیزی کم نداری ؟
: نه همه چیز هست
خانواده اکبر اومدن ، مادرش تا عمه رو دید بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن
: تهمینه سه تا چای بریز
تهمینه چای ریخت : کتایون چای تموم شد
: اون قوری دیگه هنوز چای دار ، من این و می شورم ، تندیس تو خرما رو دور بگردون
توران چای رو برد ، تندیسم با خرما رفت بیرون
تو خونه صدای شیون و گریه بلند بود .
امیرمحمد اومد توی آشپزخونه : یک لیوان آب به من بده کتایون
از تو یخچال آب برداشتم بهش دادم : برای شام باید یک فکری بکنیم
امیرمحمد : باشه چند تا شام بگیرم
: باید ببینی چند نفر هستند ؟
امیرمحمد رفت بیرون بعد از چند دقیقه ای اومد : چهل تایی میشن
: رستوران برای فردا ناهار دیدی
امیرمحمد : اره رزرو کردم
: مرسی
امیرمحمد : بزار زنگ بزنم غذا رو بیارن ، چی سفارش بدم
: جوجه سفارش بده
امیرمحمد : چشم
امیرمحمد رفت بیرون توران : نمردیم و یکبار از دهنش چشم شنیدیم
خندیدم : این قوری تهمینه چای دم کن ، توران بیا کمک ظرف های شام و آماده کنیم
توران : ولش کن ظرف یکبار مصرف
: زشت که ظرف یکبار مصرف جلوشون بزاریم
توران : چه زشتی دار
: باشه ، پس بزار قاشق و چنگال در بیارم .
توران : آره
وسایل شام و آماده کردیم سفره رو انداختیم توی حال و همه چیز و چیدیم
امیرمحمد : کتایون بیا
: چی شده ؟
امیرمحمد : بیا اینجا
رفتم بیرون : چی شده امیرمحمد ؟
امیرمحمد : کتایون من پول کم همراهم آوردم
: بیا بریم بالا بهت بدم
بهش پول دادم
امیرمحمد : شرمنده نمی دونم چرا یادم رفته از مغازه بردارم
: ایراد نداره
برگشتم توی آشپزخونه امیرمحمد با غذا اومد
: تهمینه ، تندیس شما سالاد ها رو بزارید کنار قاشق ها
امیرمحمد : برو دعوتشون کن بیان سر سفره
مهمون ها اومدند نشستند ، توران و امیرمحمد غذا رو دادند . و تا غذا بیشتر نموند یکی رو دادم به توران : برو بشین بخور ، به امیرمحمد بگو غذاش اینجاست
توران : تو چی ؟
: من سیرم
توران رفت ، امیرمحمد اومد : غذا کافی بود
امیرمحمد : آره همه دارند .
: غذات اینجاست
امیرمحمد : مگه تو نمی خوری ؟
: نه
امیرمحمد : بی خود دو تا قاشق بیار با هم بخوریم
: من سیرم
امیرمحمد خودش دو تا قاشق برداشت : بیا کتایون
: باور کن نمی خواهم
امیرمحمد : بخور
قاشق و ازش گرفتم یکی دو تا لقمه خوردم : فردا برنامه چیه ؟
امیرمحمد : قرار شد بابا و بابا اکبر برند بیمارستان خودشون ببرین غسلش بدن بد ما برای دفن بریم . شب این همه مهمون کجا جا بدیم
امیرمحمد : من که جا دارم
: کجا ؟
امیرمحمد خندید : اتاق تو ، بقیه به من چه
: شرمنده قبلش توست خواهرهات تسخیر شد .
امیرمحمد : ایراد نداره من باهاشون کنار میام .
توران اومد توی آشپزخونه نشست
امیرمحمد : چی شد ؟
توران : هیچی دارن شام می خوردند
امیرمحمد : تو چی شد اومدی اینجا شام بخوری ؟
توران : اونجا راحت نبودم
امیرمحمد یکم جوجه زد سر چنگال : بیا دختر عمو بخور که فردا انرژی داشته باشی
: سیرم
امیرمحمد : همین و بخور .
شام خورده شد . همه چیز و جمع کردیم ، عده ای رفتند و عده ای موندن ، جا برای همه انداختیم ، بعد رفتیم توی اتاق من : امیرمحمد باید فردا صبح برای صبحانه
امیرمحمد : آره متوجه شدم ، صبح زود میرم میگیرم
توران : چرا نرفتند خونه خودشون
تهمینه : حالا پدر و مادر اکبرآقا شهرستان بودند ، بقیه چرا نرفتند
: خوب معمولاً می مونند دیگه ، برای اینکه عزادار تنها نباشه ، تازه ممکنه صبحم کسی بیاد اینجا
تندیس : من که خسته شدم
امیرمحمد : نه که کوه کندی
تندیس : کلی پذیرایی کردم
امیرمحمد : دیروز کتایون کل خونه رو یک نفر برای امروز آماده کرد اینقدر که تو غر زدی غر نزد .
امیرمحمد روی زمین دراز کشید : بگیر بخوابید که صبح بتونیم بلند بشیم .
همه خوابیدن ولی من خوابم نمی برد ، نشستم و به دیوار تکیه دادم .
امیرمحمد اومد کنارم نشست : چرا نمی خوابی ؟
: خوابم نمی بره
امیرمحمد : منم همین طور
: من که میرم بیرون
امیرمحمد : بقیه خوابیدن
: اتاق های بالا خوابیدن تو آشپزخونه کسی نیست ، میرم اونجا ، امیرمحمد بلند شد فقط یک متکا برای خودش برداشت رفتیم پایین عمو و زن عمو نشسته بودند : سلام
عمو : چرا نخوابیدین ؟
امیرمحمد : به همون علت که شما نخوابیدین
زن عمو : منصوره داره بالا گریه می کنه
: چای درست کنم
زن عمو : آره سرم دار می ترکه
سماور و روشن کردم ، رفتم توی حال نشستم
عمو : فردا می خواهین چکار کنیم ؟
امیرمحمد : من که رستوران گرفتم بهشم گفت ساعت یک تا دو نیم
عمو : خوب کردی
امیرمحمد : فقط من یادم رفته پول ها رو از توی مغازه بردارم برای شامم از کتایون پول گرفتم
عمو : حواست کجا بود ؟
امیرمحمد : داشتم فکر می کردم چطوری به عمه بگم
عمو : صبح میرم بر می دارم
زن عمو : چرا همه با هم نریم ، که صبر کنیم تا موقع دفن
عمو : خانم حتماً چیزی هست که دارم میگم نه
بلند شدم چای دم کردم ، کتایون
رفتم بیرون : بله عمو
عمو : دیگه چی می خواهی ؟
: صبحانه مهمون داریم باید وسایل صبحانه رو بگیریم .
امیرمحمد : من میگیرم ، مغازه ها باز کنند همه رو می خرم
: خرما هم باید بگیری
امیرمحمد : تموم شد
: امشب خیلی اومدن
امیرمحمد : باشه می خرم
زن عمو رفت توی آشپزخونه و با چای اومد : چرا شما زحمت کشیدید
زن عمو : رفتم آب بخورم دیدم چای دم کشیده ریختم آوردم
امیرمحمد : فقط بابا فردا آخرهای کارتون بود زنگ بزنید که ما راه بیافتیم
عمو : باشه
یک فنجون چای برداشتم
امیرمحمد : یکی هم به من بده
اون دادم بهش و یکی دیگه برای خودم برداشتم
عمو : عجب کاری شد
امیرمحمد : عمه راحت شد
: امیرمحمد
عمو : امیرمحمد بعضی اوقات یک حرف های میزنی ها
امیرمحمد : این همه مدت عمه رو اذیت کرد حالا رفت
عمو : جلوی کسی نگی زشت
امیرمحمد : بچه که نیستم
زن عمو : بالاخره شوهر منصوره بود ، منصوره ازش بچه دار
عمو : امیرمحمد هر چی می خری فاکتور میگیری
امیرمحمد : برای چی ؟
عمو : بگیر ، چون بعد حرف و حدیث نباشه
امیرمحمد : باشه
امیرمحمد متکا رو گذاشت روی زمین و دراز کشید ، زن عمو : من برم بالا
: برید زن عمو اتاق من بچه اونجا خوابیدن
زن عمو : باشه
عمو هم رفت تو پذیرایی و روی یکی از مبل ها دراز کشید ، همونجا نشستم
امیرمحمد : یکم دراز بکش
: خوابم نمیاد
امیرمحمد : نگفتم بخواب ، گفتم راز بکش که خستگیت رفع بشه .
: تو راحت باش
رفتم توی آشپزخونه و اونجا روی زمین دراز کشیدم ، ساعت اصلاً جلو نمی رفت
بالاخره ساعت پنج شد رفتم توی حال : امیرمحمد بلند شو
امیرمحمد : ساعت چند ؟
: ساعت پنج پاشو نماز تو بخون ، برو وسایل بخر
امیرمحمد بلند شد نشست . جا نماز و پهن کردم ایستادم به نماز خوندن . نمازم که تموم شد رفتم توی آشپزخونه سماور و زیاد کردم . قوی بزرگ خانوم جون و شستم . استکان ها و چند تا بشقاب کوچک و چاقو ها رو آماده کردم امیرمحمد اومد : بیا کتایون
وسایل ازش گرفتم : دستت درد نکنه
همه چیز و آماده کردم یکی یکی همه بیدار شدند سفره رو انداختم تا هر کس بیدار صبحانه رو بخور . عمه اومد توی آشپزخونه : خوبی عمه ؟
عمه سرش و تکون داد ، رفت بیرون
همه صبحانه خوردند ساعت هفت بود که مردها رفتند غیر از امیرمحمد . همه صبحانه خورده بودند سفره رو جمع کردم ، جارو برقی رو آوردم و توی حال و پذیرایی جارو کردم
امیرمحمد : کو بچه ها ؟
: فکر کنم هنوز خوابیدن
امیرمحمد : چرا بیدارشون نکردی
: کاری ندارم
خرماهای که امیرمحمد گرفته بود هسته شون در آوردم و توش گردو کردم . داخل دیس چیدم .
توران : سلام چرا بیدارمون نکردی
: کاری نبوده
امیرمحمد : به خودتون یک زحمت می دادین زودتر بلند می شدین . کتایون کاری نداری دیگه ؟
: نه همه چیز آماده است
صدای یالله یالله اومد امیرمحمد رفت بیرون : توران یک چای بخور و باید چای و ببری تندیس و تهمینه رو هم صدا کن بیان
توران : اون دو تا رو هم صدا کرد تا ساعت ده مهمون می اومد خونه دیگه جا نداشت . امیرمحمد اومد توی آشپزخونه : می خواهیم بریم
: خیلی خوب توران برو ببین لیوان ظرف کثیف اگه هست بیار تا زود بشوریم و جمع کنیم
توران و تندیس رفتند ظرف ها رو می آوردند ، تهمینه می شست منم زود خشک می کردم و جمع می کردم .
امیرمحمد : بریم
: آره تموم شد
من و بچه ها تو ماشین امیرمحمد بودیم ، عمه و زن عمو با پدر و مادر اکبر رفتند . امیرمحمد : خوب خدا کنه مشکلی پیش نیاد .
: نه انشاالله پیش نمیاد .
تا دفن کردند ، خیلی طول کشید ساعت دو نیم شد رفتیم سمت رستوران همه غذا خوردند و رفتند برای مراسم دوم و سوم برگه زده بودند که مجالس کجاست .
برگشتیم خونه خوشبختانه زیاد تو خونه شلوغ نبود ، من و توران خرماها رو درست کردیم ، بعد حلوا رو .
سومم تموم شد ، عمه کمی آروم تر شده دیگه مثل روزهای اول بی تابی نمی کنه ، همه چیز به حالت عادی برگشت .
سلام مریم خوبی
مریم : سلام کتایون خسته نباشی
: ممنون ، چه خبر ؟
مریم : هیچی ، تو چه خبر ، اوضاع چطور ؟
: خوب
مریم : دیگه باید برای هفتم آماده بشین
: آره دیگه
مریم : لاغر شدی
لبخندی زدم
سلام
مریم : سلام امیرمحمدخان ، خسته نباشید
امیرمحمد : ممنون ، کتایون من دارم میرم بیرون چیزی نمی خواهی ؟
: نه ، به سلامت
امیرمحمد : با اجازه خداحافظ
مریم : چقدر مودب ، این همه آدم اینجا چرا از تو سوال کرد
: مسئول تدارکات منم
مریم : خانم تدارکات یک چای برای من بیار
براش چای ریختم : بیا بریم توی حال
مریم : نه اینجا خوب بیا بشین ببینم چی شده ؟
: تو عزا چی میشه
مریم : حاجی خبر دار ؟
: نه بهشون گفتم هیچی نگن اونا اونجا می تونند چی کار کنند .
مریم : خوب کاری کردین . گناه دارند .
توران اومد توی آشپزخونه : سلام
مریم بلند شد : سلام
: دختر عموم توران ، دوستم مریم
توران : قبلاً باهاشون آشنا شدیم ، بفرمائید بشینید . کتایون چای داریم
: کسی اومد
توران : آره خاله و ثریا
بلند شدم چای ریختم ، توران برد
مریم : اومدن چکار ؟
آروم : دلش برای امیرمحمد تنگ شده
مریم : تو هم که اصلاً حسود نیستی
: نه ، مشتری ها کارهاشون گرفتند
مریم : آره . خاتونم بود
: بله
مریم : جاوید چی ؟
: ایشونم بله
مریم : روز سوم که همش طرف خانوم ها بود
: خوب اون مسئول آوردن چای بود
مریم : وای چه خوب تو هم که مسئول گرفتنش بودی
: مریم ول کن جون من اون کجا من کجا
مریم : تو چشم هاش یک چیز خواستی بود
: هیچی نبود حرف در نیار .
مریم بلند شد : خوب من برم
: کجا ؟
مریم : امشب خونه فاطمه دعوتیم میرم اونجا
: باشه ، سلام برسون
مریم : باشه حتماً ، خداحافظ
مریم از بقیه ام خداحافظی کرد و رفت . رفتم توی اتاق پذیرایی : سلام
خاله : سلام ، ماشاءالله این کتایون خوب بلد پسرها رو چطوری طرف خودش بکش
هیچی نگفتم
عمه : کتایون خرما برام میاری
: بله عمه
برای عمه خرما بردم : بفرمائید
عمه : مرسی
کتایون ، کتایون
خاله : بدو ثریا ببین امیرمحمد چکار دار
ثریا سریع رفت بیرون منم از جام تکون نخوردم . دیدم امیرمحمد اومد جلوی در : سلام خاله
خاله : سلام امیرمحمد بیا تو
امیرمحمد : کتایون مگه صدات نکردم
به خاله یک نگاهی کردم از جام بلند شدم : بله
رفتیم توی آشپزخونه امیرمحمد : کی اومدن ؟
: یک ربعی میشه
امیرمحمد : برای شام کاری کردی
: آره مواد کتلت و آماده کردم
امیرمحمد : شام از بیرون نگیرم
: نه نیازی نیست ، بیا بریم تو
امیرمحمد : حوصله ندارم
: غریبه که نیستند ، بیا بریم
امیرمحمد : ثریا چرا اومد ؟
: خاله فکر کرد داری ثریا رو صدا می کنی .
امیرمحمد : یعنی اینقدر کتایون و ثریا به نزدیکن
: نمی دونم
وارد پذیرایی شدم ، امیرمحمد دنبالم اومد ، نشستم امیرمحمد کنار توران نشست
خاله : مغازه رو باز می کنید
امیرمحمد : تا هفتم نه
عمه : دستت درد نکنه امیرمحمد زحمت کشیدی
امیرمحمد : برنامه ریزی کتایون بود من و بابا فقط اجرا می کردیم
عمه : خیلی خسته شدی کتایون
: این چه حرفیه عمه
زن عمو : امیرمحمد برای هفتم برنامه چیه ؟
امیرمحمد : تالار گرفتم چون تعداد مهمون ها زیاد
عمه : دستت درد نکنه
تلفن زنگ زد بلند شدم جواب دادم : بله
کتایون
: سلام خانوم جون خوب هستید
خانوم جون : چی شده کتایون
: هیچی
خانوم جون : ظهر زنگ زدم مغازه باهات حرف بزنم مریم گفت سرما خوردی
: آره یکم سر درد بودم دیدم نرم بهتر
خانوم جون : امیرمحمد اونجاست
: آره اینجاست
خانوم جون : بده می خواهم باهاش حرف بزنم
: چشم خانوم جون . امیرمحمد ، خانوم جون
امیرمحمد گوشی رو ازم گرفت : سلام خانوم جون ، بله
چشمم به عمه افتاد که داشت گریه می کرد . می دونستم نیاز به همدم دار و هیچ کس مثل مادر ، براش همدم نمی شه
امیرمحمد : چشم خانوم جون می برمش دکتر خاطرتون جمع ، نه غذای بیرون نمی خوریم ، کتایون خودش غذا درست می کنه ، چشم . خداحافظ
امیرمحمد اومد نشست خاله : چه نگران نوه شونند
زن عمو : چی گفت خانوم جون
امیرمحمد : به همه سلام رسوند ، گفت کتایونم ببرم دکتر همین
تهمینه : پاشو امیرمحمد کتایون و ببر دکتر
امیرمحمد : مگه چکارش ؟
توران : متوجه نمیشی صداش گرفته
امیرمحمد به من نگاه کرد : واقعاً صدات گرفته
: نه
تندیس : چرا تو دماغی حرف می زنی
زن عمو : حالا شما مریضش کنید .
خندیدم : همین بگو
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه سینی آوردم فنجون ها رو جمع کردم ، بردم توی آشپزخونه چای ریختم ، برگشتم . چای رو دور گردونم ، بعد نشستم
خاله : کتایون شنیدم خاتون برای پسرش خواستگاری کرده
همه به من نگاه کردند .
زن عمو : برای جاوید
خاله : یعنی تو نمی دونستی اعظم ، خاتون به تیمورخان پیغام داده بود .
توران : اره کتایون
امیرمحمد : الآن موقع این حرف هاست
خاله : خواستگاری که چیزی نیست که موقعش باشه یا نباشه ، مهم این که خاتون کتایون و برای جاوید خواسته دیدم توی مسجد جاوید دور کتایون می چرخید ، ولی اونجا نفهمیدم تا امروز توی مسجد خواهر خاتون گفت . جواب چی دادی ؟
: شما که خوب خبر دارید ، نگفتند جواب من چی بوده
خاله : ماشاءالله زبون درآوردی
امیرمحمد : خاله بس کن
زن عمو : چی گفتی کتایون
: چی باید می گفتم
زن عمو : یعنی می خواهی زن جاوید بشی
خاله : چه خوب امیرمحمد دیگه دندون کتایون می کش
زن عمو : اکرم صبر کن ، چی جواب دادی ؟
: جوابم منفی بود
زن عمو : چرا ؟
: قصد ندارم دوباره ازدواج کنم
خاله : اینا همش ناز
: شما هر طور دوست دارید فکر کنید .
عمه : خانواده خیلی خوبی هستند
: بله می دونم ، ولی قصد ازدواج ندارم
امیرمحمد : توران برام یک چای بریز
توران بلند شد رفت بیرون
خاله : خوب امیرمحمد فهمید که تو قصد ازدواج نداری حالا می تونه برای زندگیش تصمیم بگیره
امیرمحمد : منم نمی خواهم ازدواج کنم ، تا وقتی احساس کنم اون چیزی رو که می خواهم به دست میارم
خاله : تو دو رو بر تو نگاه کنی می تونی دختر خوب پیدا کنی
امیرمحمد : تا حالا که نتونستم پیدا کنم
خاله : با دقت نگاه نکردی
توران : به موقعش هر دوتاتون پیدا می کنید .
زن عمو : حتماً
ساعت یازده بود که خاله رفت ولی دو تا دخترهاش موندن ، اصلاً حوصله نداشتم : ببخشید من برم استراحت کنم
عمو : برو ، این چند روز خیلی خسته شدی
رفتم بالا توی اتاقم در بستم به در تکیه دادم : خدایا کمکم کن
روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته بودم و زود خوابم برد . صبح از خواب بیدار شدم دیدم روم ملافه است بلند شدم دیدم امیرمحمد روی زمین خوابیده ، آروم از تخت رفتم پایین ، تا در باز کردم
ساعت چند ؟
برگشتم طرفش : ساعت چهار و نیم
امیرمحمد : کجا میری ؟
: میرم وضو بگیرم نماز بخونم ، بعدم می خواهم برم دوش بگیرم تا بقیه بیدار نشدن
امیرمحمد بلند شد نشست . رفتم بیرون وضو گرفتم همون پایین نماز خوندم رفتم حمام . وقتی اومدم بیرون کسی نبود رفتم بالا توی اتاقم امیرمحمد نبود موهام و با حوله خشک کردم ، شونه کردم در اتاق باز شد ، کتایون
: سلام ، زن عمو
زن عمو اومد تو : حمام بودی ؟
: آره دیروز نتونستم برم اول صبح رفتم تا کسی نیومده
زن عمو : امیرمحمد کجاست ؟
بیدار شد نماز بخون ، بعدم من رفتم حمام
زن عمو : باشه
رفت بیرون جای امیرمحمد جم کردم . اتاق و یکم مرتب کردم . رفتم پایین دیدم امیرمحمد توی حال نشسته ، زن عمو هم کنارش بود ، رفتم به سماور سر زدم دیدم آب جوش اومده چای دم کردم . برگشتم توی حال دیدم زن عمو اخم هاش توی همه ، هیچی نگفتم . جانماز و سجاده رو جمع کردم بردم بالا وقتی برگشتم دیدم زن عمو تنهاست : کتایون امیرمحمد رفت حمام براش حوله بیار
: چشم
از توی صندوق خانوم جون یک حوله برداشتم : بفرمائید زن عمو
زن عمو حوله رو گذاشت توی حمام
سفره رو انداختم ، وسایل صبحانه رو چیدم : چای می خورید زن عمو ؟
زن عمو : آره
چای ریختم اومدم نشستم : بفرمائید
زن عمو : کتایون تو به امیرمحمد یک چیزی بگو
: چی زن عمو
زن عمو : خیلی بد با ثریا حرف میزنه
: من چی می تونم بهش بگم می دونید که امیرمحمد اخلاقش چطوری تا کاری رو نخواهد انجام نمیده
زن عمو : آره لجباز
کی لجباز
زن عمو : عمه ام
امیرمحمد خندید : فکر کردم من و میگید
امیرمحمد با حوله اومد کنار سفره نشست : چای می خوری
امیرمحمد : آره
بلند شدم براش چای ریختم اومد نشستم : بفرمائید
زن عمو : کتایون تو بهش بگو اینقدر با ثریا بد حرف نزن
امیرمحمد : چرا کتایون و تو منگه قرار میدید ، از ثریا خوشم نمیاد خاله اگه فکر کرده من ثریا رو میگیرم اشتباه فکر کرده ، بگرد دنبال یک داماد دیگه
زن عمو : حرف تو ثریا تو زبون ها افتاده
امیرمحمد : مگه من انداختم هر کی از من سوال کرد گفتم همچین خبرهای نیست ، الانشم میگم من ثریا رو نمی گیرم . دیگه تموم
زن عمو ناراحت بلند شد رفت امیرمحمد : اه که همیشه باید دعوا باشه
هیچی نگفتم
امیرمحمد : همش تقصیر تو
بهش نگاه کردم : چرا ؟
امیرمحمد : هیچی
: مودب بودن تو به من چه ربطی دار
امیرمحمد : اگه جنابعالی با حاجی دنبال کارهای طلاق نمی رفتید ، الآن داشتیم خوب و خوش زندگی می کردیم
: ولی من اصلاً اینجوری فکر نمی کنم .
امیرمحمد : چرا ؟
: چون اون موقع خیلی اخلاقت بد بود
امیرمحمد : یعنی الآن بهترم
: حداقل یادگرفتی مرد باشی
امیرمحمد : یعنی چی ؟
: اون موقع بچه بودی
امیرمحمد : خوب حالا اگه این مرد
: چای تو بخور سرد نشه
امیرمحمد لبخندی زد : چشم
بالاخره این چند روزم گذشت هفتم شد ، اونم خوشبختانه تموم شد و همه رفتند سر زندگیشون عمه رفت خونه زن عمو تا حاجی و خانوم جون بیان . زندگی منم مثل قبل شد .
مریم لباس خاتون خانم و آماده کردی
مریم : آره آماده است ، من که فکر می کنم این لباس الکی
: مریم باز شروع کردی
مریم : تو به من اعتماد کن ، فهیمه تو خونشون یکسره حرف تو ، جاویدم از تو خوشش میاد
: بی خود ، بخواهم به اون جواب بدم به امیرمحمد جواب میدم
مریم : یعنی امیرمحمد بهتر
: معلوم ، اصلاً از جاوید خوشم نمیاد . نمی دونم چرا حاجی رازی به این وصلت شده
مریم : حاجی حتماً روش نشده بگه نه ، برای همین پاس داده به خودت
: خوب من که جواب دادم
صدای در اومد : بفرمائید
خاتون اومد تو : سلام دخترها
: سلام ، خوش اومدین
خاتون : تو لباس مشکی چرا پوشیدی ؟
: یعنی چی ؟
خاتون : یک دختر لباس مشکی نمی پوشه
مریم : خوب نمیشه شوهر عمه اش فوت کرده
خاتون : خوب فوت کرده درست ولی دختر که نباید لباس مشکی بپوش
مریم خندید : من که نمی فهمم چی میگید خاتون خانم
خاتون : کتایون می تونم ازت یک سوال بکنم ؟
مریم لبخندی به من زد و سرش و به اتو زدن بند کرد : بفرمائید
خاتون : چرا جواب خواستگاری جاوید و نه دادی ؟
: شرمنده خاتون خانم قصد ازدواج ندارم
خاتون : یعنی می خواهی همین طوری بمونی ؟
: بله
خاتون : چرا تو جوونی باید ازدواج کنی
: الآن هیچ علاقه ای به این کار ندارم
خاتون : الآن جوونی بعد سنت میره بالاتر
: من الآن اصلاً دلم نمی خواهد ازدواج کنم انشاء الله شما هم برای جاوید خان یک دختر خوب مثل فهیمه جان پیدا می کنید .
خاتون : دختر خوب پیدا کردم ولی جوابش نه ، راستش جاوید از تو خیلی خوشش اومده
: ایشون به من لطف دارند برگردن حتماً دختر بهتری پیدا می کنند .
خاتون لباسش و گرفت ، با ناراحتی رفت
مریم : دل جوون مردم و شکوندی
: مریم از روز اولی که دیدمش خوشم نیومد
مریم : چرا ؟
با حاجی و خاتون رفتیم مغازه خرید ، باور کن همچین نگاه می کرد که خدا می دونه ، حالا میگم تا اون موقع فکر کرد مجردم ولی وقتی امیرمحمد اومد فهمید من زن امیرمحمد بازم همون طوری نگاهم می کرد طوری که امیرمحمد من و برد بیرون ازم سوال کرد چیزی بهم گفته
مریم : جلالشون اینطوری نیست ولی جاوید آره
: بعد به نظرت احمقم به همچین مردی جواب بدم ، فردا میشه یکی مثل اکبر
مریم : پشت سر مرده حرف نزن
: فقط مثال زدم .
مریم خندید : مثالم نزن
خندیدم : می خواستم خوب متوجه بشی چی میگم .
مریم : متوجه شدم ، راستی پویا داماد شد
: خوب به سلامتی با کی ؟
مریم : جمعه دیگه نامزدی گرفتند یکی از همکلاسی های خودش
: پس پرونده پدرام اومد رو
مریم : آره دیگه
: مریم ، پدرام دوستت دار یا نه ؟
مریم : نه من و اون خیلی با هم شوخی می کنیم و گرنه نه
: چون اون روز من این احساس و داشتم
مریم : می خواهی ناصر بکشش
: نه نمی کشش هر کی زرنگ باشه تو ور بدست میاره
مریم : من و پدرام اگه ازدواج کنیم یک سره باید تو سر هم بزنیم .
خندیدم : خوب ، زندگی بامزه ای میشه
مریم : تو نیاز به همچین شوهری داری تا یکم شادت کنه
: نه من نیاز به تنها بودن دارم
مریم : یعنی منم نباشم
: جنس مخالف و گفتم .
مریم : کتایون ، بهت گفتم فاطمه حامله است
: مبارک پس داری عمه میشی
مریم : اره ولی مهرداد اصلاً خوشحال نشد
: چرا ؟
مریم : نمی دونم احساس می کنم تازگی ها رابطه فاطمه و مهرداد یکم تیره شده
: یعنی چی ؟
مریم : نمی دونم ، چی بینشون پیش اومد مهرداد دیگه مثل قبل نیست ، حتی به فاطمه گفت باید بچه رو بندازه
: یعنی چی ؟
مریم : نمی دونم کتایون فقط من خبر دارم که فاطمه حامله است
: نفهمدی بینشون و چی بهم زده ؟
مریم : نه
: چی بوده که مهرداد اینقدر ناراحت کرده
مریم : فاطمه خیلی گریه می کنه ، با مهرداد حرف زدم ولی اون سر حرفش که فاطمه باید اون بچه رو بندازه ، این طور که فهمیدم فاطمه ام نمی خواهدش
: پس چرا گریه می کنه
مریم : از همین سر در نیاوردم . یک شب سر زده رفتم خونشون دیدم مهرداد تو اتاق دیگه ای می خوابه
: یعنی اینقدر اوضاعشون خراب
مریم : آره ، می ترسم بخواهن از هم طلاق بگیرند
: تو زندگی همه مشکل به وجود میاد زود که طلاق نمی گیرند .
مریم : خدا کنه ، اگه طلاق بگیرند کل فامیل بهم می خوره
: نه مهرداد عاقل تر از این حرف هاست .
---
امروز حاجی و خانوم جون اومدن ، واقعاً از دیدنشون خوشحال شدم ، واقعاً این مدت که ازشون دور بودم فهمیدم چقدر به من لطف دارند و چقدر نبودشون بده .
عمه تو بغل خانوم جون خیلی گریه کرد وقتی اومدیم خونه ، متوجه شدند چی شده ، خانوم جون هم پا به پایی عمه گریه کرد . حاجی فقط تسبیح می چرخوند .
امیرمحمد : توران یک درو چای بریز بیار
توران و تهمینه رفتند توی آشپزخونه ، منم رفتم برای حاجی آب آوردم : حاجی
حاجی سرش و بلند کرد به من نگاه کرد لیوان و ازم گرفت : مرسی بابا ، تیمور چرا به ما خبر ندادید ؟
عمو : چی باید می گفتم دو قدمی ما نبودید که بهتون بگم راهتون دور بود . همه گفتند نگیم بهتر
حاجی سرش و تکون داد : خدا بیامرزدش ، منصوره وسایل تو بیار همینجا ، اون دو تا اتاق بالا برای تو ژیلا
عمو : باید خونه ها رو بفروشیم
حاجی : چقدر چک دست مردم دار
عمو : دویست میلیونی میشه
عمه بیشتر گریه کرد
حاجی : خونه ها چقدر می ارزند
عمو : دو تاش روی هم صد میشه
امیرمحمد : البته چون فهمیدن پول لازمیم اینقدر بر می دارند .
عمه : یک زمین دار
عمو : کجا ؟
عمه : سندها خونه است
حاجی : فردا برید ببینید چی دار چی نداره ، طلب مردم و بدید برن
عمو : چشم
شام خوردیم همه رفتند خانوم جون و عمه منصوره رفتند بالا ، من و امیرمحمد پیش حاجی نشستیم
حاجی : اینا چی رو دیوار زدین
امیرمحمد : راستش یک شب اکبر از روی دیوار اومده بود تو خونه ، خوب شده بود کتایون تنها نبوده بعدم متوجه شده بود . به من زنگ زد
حاجی : ای از خدا بی خبر
امیرمحمد : حالا که تموم شد اونم دستش از دنیا کوتاه ، دیدم بهترین کار این که حصار بگذاریم ، بالاخره کتایون تو خونه تنها میشه
حاجی : خوب کردی ، چقدر شد ؟
امیرمحمد : هیچی
حاجی بهش نگاه کرد : یعنی چی هیچی ؟
امیرمحمد : خودم می خواستم خودمم گذاشتم .
حاجی : چقدر هزینه کردید
امیرمحمد : برای چی حاجی ؟
حاجی : برای این هفت روز
امیرمحمد : نزدیک سه میلیونی شد
حاجی : خانواده خودشم اومدن
امیرمحمد : اره ، پیداشون کردم رفته بودند شهرستان
حاجی : اونام کمک کردند یا نه ؟
امیرمحمد لبخندی زد : اصلاً به روی خودشون نیاوردن
حاجی : باشه خودم بعد پولش و میدم
امیرمحمد : حالا دیر نمیشه ، فقط حاجی باید در جریان باشید ، کتایون بلند شو ببین عمه یا خانوم جون این دور و بر نیست
بلند شدم نگاه کردم اومدم نشستم : نه
امیرمحمد : راستش اکبر کشته بودند
حاجی زد پشت دستش : ای خدا ، چطوری ؟
امیرمحمد آروم : راستش قاضی پرونده گفت شکنجش کرده بودند .
حاجی : معلوم شد کی ؟
امیرمحمد : نه ، ولی هر کی بود مثل اینکه دل پری ازش داشته
حاجی : چطور ؟
امیرمحمد به من نگاهی کرد : خیلی زجرش داده بودند ، یکی از چشم هاش و کور کرده بودند
چشم هام و بستم
امیرمحمد : بلند شو برو بیرون
: نه خوب
حاجی : حالا باید چکار کنیم ؟
امیرمحمد : بهتر یک مدتی مراقب منصوره و دخترش باشیم . خوشبختانه ژیلا که هنوز مدرسه نمیره تو خونه است یک مدت بگذره تا قرض رو بدیم .
حاجی : کتایون چی ؟
امیرمحمد : خودم می برمش و میارم مثل همین مدتی که شما نبودید
: اونا که به من کاری ندارند
امیرمحمد : فرقی نداره باید مدتی رعایت کنیم تا تموم بشه
حاجی : خوب ، دیگه چه خبر ؟
امیرمحمد : حاج احمد از کتایون برای جاوید خواستگاری کرد ، که خود کتایون قبول نکرد ، حاجی بگم من راضی نبودم
حاجی : چطور برای جلال راضی بودی ؟
امیرمحمد : جلال با جاوید خیلی فرق دار
حاجی سرش و تکون داد : باشه
امیرمحمد : حاجی فقط از موضوع اکبر ما ، بابا و بابا خودش خبر داره ها ، بابا اینا روز که بردند غسلش دادند اجازه ندادند کسی وارد بشه ، سر خاکم روش و باز نکردن
حاجی : باشه حواسم هست ، برم یکم دراز بکشم خسته ام
حاجی رفت بیرون من همون جا نشستم ، پام و توی بغلم گرفتم : امیرمحمد تو هم دیدیش ؟
امیرمحمد : نه
: راستش و بگو
امیرمحمد : نه ، اون روز که برای شناسایی بابا رفت ، روزی ام که می خواستیم دفنش کنیم که من اینجا پیش تو بودم
: چه بلاهایی سرش آوردن ، یعنی ممکنه به عمه و ژیلا هم کار داشته باشند
امیرمحمد : رعایت بکنیم بهتر
: یعنی کسی که این کار و کردند پیدا می کنند .
امیرمحمد : چطوری می تونند پیداش کنند می دونی چقدر دشمن برای خودش ردیف کرده بود .
: یعنی اینقدر مردم بد شدند
امیرمحمد : آره بدتر از اونی هستند که تو فکر می کنی ، حالا بند شو بریم بخوابیم
: تو میای اتاق من
امیرمحمد : بله ایراد دار ؟
: نه
با امیرمحمد رفتم بالا : تو روی تخت بخواب
امیرمحمد : نه روی زمین راحت ترم
پتو انداخت روی زمین و خوابید ، روی تخت دراز کشیدم : خدایا اکبر و ببخش و بیامرز
چشم هام بستم و خوابیدم
من کجام ، چرا جواب نمیدی ؟
چی رو می خواهی بدونی ، چی شده ؟
ببین کتایون من توی بانک پول گذاشتم هیچ کس خبر نداره ، عابر بانکم و گذاشتم توی جیب کت م ، بیا با هم فرار کنیم و از اون پول استفاده کنیم ، کتایون من کلی پول دارم ، بیا بریم
یک دفعه اکبر اومد توی نور و من از دیدنش جیغ زدم از خواب پریدم
کتایون چی شده ؟
: هیچی هیچی
امیرمحمد : خواب بدی دیدی ؟
: آره ، خواب اکبر و دیدم خیلی وحشتناک بود
امیرمحمد : کاش جلوی تو نمی گفتم
: ببخش تو رو هم بیدار کردم ، بگیر بخواب
روی تخت دراز کشیدم و به قیافه اش فکر کردم ، دوباره خوابم برد
کتایون من کلی پول دارم ها دوباره اومد توی روشنایی و من باز از جا پریدم
: امیرمحمد
امیرمحمد : چی شده کتایون ؟ چی دیدی ؟
: پول دار
امیرمحمد : کی پول دار
: اکبر
امیرمحمد : یعنی چی تو از کجا می دونی ؟
: خودش گفت ، کلی پول توش دار
امیرمحمد : کجاست ؟
: تو جیب کتش
امیرمحمد : کدوم کتش ؟
: نگفت
امیرمحمد : چی تنش بود
: یادم نمیاد ، قیافه اش خیلی وحشتناک بود
صدای اذان بلند شد : امیرمحمد باید بریم خونه عمه
از جام بلند شدم رفتم پیش عمه : عمه بلند شو
عمه زود نشست
: پاشو عمه حاضر شو
عمه : چرا عزیزم
: بلند شو حاضر باید بریم خونتون
عمه : کتایون خوبی ؟
: همین حالا فقط زود باشید
از اتاق رفتم بیرون سریع لباس پوشیدم ، امیرمحمد حاضر شو دیگه
امیرمحمد : کتایون فقط خواب بوده
: نه امیرمحمد فقط خواب نبود ، زود باش حاضر شو .
سه تایی از خونه زدیم بیرون رفتیم خونه عمه در که وا کردیم تمام خونه شدیم وسایل افتاد بود روی زمین
عمه : خدا مرگم بده دزد اومده
امیرمحمد : دست به هیچی نزنید .
امیرمحمد زنگ زد پلیس و اطلاع داد ، رفتم سمت اتاق خوابش تا در باز کردم روی تخت کلی خون بود : جیغ زدم
امیرمحمد اومد از دیدن صحنه شوکه شد : بازوم گرفت بیا بریم بیرون
: نه کتش
روی زمین و نگاه کردم لباس هاش همه ریخته بود ، عمه جلوی در نشسته بود و گریه می کرد . پلیس اومد ما رو از خونه بیرون کرد .
: عمه اون روز که اومدین خونه عمو اکبر کت داشت
عمه : آره آوردمش خونه حاجی
: قهوه ای نه ؟
عمه : آره تو از کجا می دونی
از جام بلند شدم : بیان بریم خونه
امیرمحمد : چند لحظه باید بمونیم .
پلیس جنایی : وقتی وارد شدید چی دید
امیرمحمد : اومدیم خونه دیدیم جناب
پلیس : من سروری هستم
امیرمحمد : بله جناب سروری اومدیم خونه در خونه رو که باز کردیم دیدیم همه چیز بهم ریخته است
سروری : چرا این موقع صبح ؟
: امیرمحمد باید بریم خونه زود باش ممکنه حاجی و خانوم جون در خطر باشند .
سروری : برای چی خانم ؟
: زود باش امیرمحمد
سوار ماشین شدیم سروری هم با ماشین خودش اومد وارد خونه شدم حاجی و خانوم جون تو حیاط نشسته بودند
حاجی : چه خبر شده ؟
: عمه برو کت و بیار
عمه بدو بدو رفت بالا ، با کت اکبر برگشت ازش گرفتم جیب هاش و گشتم
عمه : چیزی تو جیبش نیست ؟
: خودش گفت
سروری : کی خانوم محترم گفت ؟
: اکبر
سروری : کی به شما گفت
امیرمحمد : کتایون درست حرف بزن
: خواب دیدم ، تنش همین کت بود ، گفت یک عالمه پول دار می خواست باهاش برم
سروری : خانم به خاطر یک خواب
: آره
سروری : میشه کت و بدید به من
کت و دادم دستش ، شروع کرد به بازرسی کت : میشه یک قیچی بدین اینجا یک چیزی صافی هست
: باید عابر بانکش باشه
سروری : از کجا می دونی ؟
: بهم گفت
سروری کت و شکاف داد یک عابر بانک از توش افتاد ، سروری با تعجب به من نگاه کرد : باید خیلی مهم باشه که اومد گفته
سروری : ما چک می کنیم به شما خبر میدیم بهتر فعلاً مراقب خودتون باشید .
سروری رفت همون جا روی پله نشستم : هر چی هست توی اون عابر بانک
حاجی به من نگاهی کرد : چرا میگی اون تو
: احساسم بهم میگه ، چون تأکید داشت توش کلی پول
امیرمحمد کنارم نشست دستم تو دستش گرفت : تو چقدر یخ کردی ، خانوم جون براش یک آب قند بیارید
خانوم جون برام آب قند آورد ، داد دستم کمی ازش خوردم .
حاجی : بهتر امروز خونه استراحت کنید .
: خوبم
ساعت نه شده بود : امیرمحمد من و میبری
امیرمحمد : آره بیا بریم
سوار ماشین شدم : خیلی قیافه اش وحشتناک بود
امیرمحمد : بهش فکر نکن
: یکی دیگه ام تو خوابم بود ولی یادم نمیاد کی بود ، می دونم بود ولی من تو نور بودم اون تو سایه
امیرمحمد : بزار پلیس کار خودش و انجام میده
: حتماً خیلی مهم بوده که اومد تو خواب من
امیرمحمد : حتماً ، تو هم براش مهم بودی که می خواسته ببرد
بهش نگاه کردم
امیرمحمد : معذرت شوخی کردم اونجام آخ دست از تو برنمی دار حالا باید منتظر باشم بیاد توی خوابم تا به حسابش برسم .
لبخندی زدم : پس هیچ وقت تو خوابت نمیاد
جلوی مغازه پیدا شدم : خداحافظ
امیرمحمد : ظهر خودم میام دنبالت
: باشه منتظرت می مونم
امیرمحمد لبخندی زد : مراقب خودت باش
رفتم توی مغازه : سلام
مریم : خانم نمی اومدی دیگه
: بیا بشین که کلی ماجرا اتفاق افتاده
مریم : چی شده ؟
تمام جریان و براش تعریف کردم
مریم : چه خوب یادت مونده
: آره ، من هیچ وقت خواب ها یادم نمی مونه ، نمی دونم چرا این و یادم موند
مریم : حالا چی میشه ؟
: جناب سروری دار تحقیق می کنه .
مریم : سروری چه زود اسمشم یاد گرفتی
: وقتی بهش گفتم ، می خواست بهم بخنده فقط جلوی خودش و گرفت ، ولی وقتی کارت و پیدا کرد قیافه اش دیدن داشت
مریم : عجب اتفاق جالبی ، حالا پاشو لباس و برش بزن تا من کارهاش و انجام بدم .
: باشه بزار مانتو چادرم و در بیارم .
مریم : کتایون یعنی اون تو چی بوده ؟
: خوب معلوم پول
مریم : پول چی ، پول مال کی بوده ، یعنی به خاطر اون کشته شده
: فکر کنم آره ، چون تاکید داشت پول زیادی
لباس و برش زدم و : بیا تو بدوز من حواسم اصلاً جمع نیست ، خدا کنه خوب برش داده باشم .
مریم نگاهی کرد : درست
اون روز صبح اصلاً حواسم به کار نبود ، امیرمحمد چند بار زنگ زد و حالم و پرسید .
---
سه چهار روزی از این ماجرا گذشت و هیچ خبری از سروری نشد
مریم : چی شد خبری نشد ؟
: نه بابا معلوم نیست دارند چکار می کنند
مریم : چقدر شل کار می کنند .
: واقعاً
در مغازه باز شد فاطمه اومد تو : سلام فاطمه جون
فاطمه تا من و مریم و دید شروع کرد به گریه کردن
مریم هیچی ، نگفت : چی شده فاطمه اتفاقی افتاده ؟
مریم : چرا اومدی اینجا ؟
فاطمه : مریم اومدم تو کاری بکنی
مریم : چکار کنم ، برم به داداشم بگم چی ؟ بگم ببخشید زنت از یکی دیگه حامله شده ، همون قدر که آقای کرد بدون شکایت طلاقت داد برو خدا رو شکر کن ، تو می دونی با کارت چکار کردی ، تو زندگی فهیمه رو هم خراب کردی ، حالا برو بیرون دیگه نیا اینجا من هیچ کاری نمی تونم بکنم .
فاطمه با گریه رفت
: چی شده مریم ؟
مریم : دختر احمق ، با یکی دیگه بوده
: یعنی چی ؟ شاید اشتباه می کنید .
مریم : نه
مهرداد خودش دیده
: خدا مرگم بده ، کجا ؟
چند وقتی پیش مهرداد و فاطمه میرن بیرون ، فاطمه میره تو مغازه خرید ، یکی از دوستان قدیمی مهرداد اون و می بین
: خوب
مریم : شروع می کنه از دوست دخترش حرف زدن و این که چقدر باحال ، همه جور پایه است ، همون موقع فاطمه از توی مغازه میاد بیرون ، پسر فاطمه رو به مهرداد نشون میده میگه دوست دختر من ، مهرداد هیچی نمیگه که این زن من و پسر میره سمت فاطمه ، مهردادم خودش و تو یکی از مغازه ها گم و گور می کنه
: خوب
مریم اشک هاش ریخت : اگه مهرداد و ببینی اینقدر خراب شده که خدا می دونه
: خوب شاید پسر دروغ گفته
مریم : نه پسر آدرس خونه اش و به مرداد داده بود ، مهرداد یک مدت فاطمه رو تعقیب می کنه ، چند باری با پسر می بینش و یک روز از خونه که دار میره میگه تا شب نمیاد . فاطمه خانم از خونه می زنه بیرون ، مهردادم دنبالش خلاصه فاطمه میره خونه دوست مهرداد ، مهردادم زنگ می زنه به بابای فاطمه تا بره اونجا با هم که میرم بالا تو بدترین حالت ممکنه فاطمه رو می بینند
: مهرداد چی کار می کنه ؟
مریم : از خونه میاد بیرون ، حتی یک چک نمی زنه
: کی این اتفاق افتاده ؟
مریم : چهار پنج روزی هست
: چقدر زود طلاق دادن
مریم : تفاهمی طلاق گرفتند .
: مهرداد چکار می کنه ؟
مریم : خونه نشین شده ، نمی دونی چه ضربه بدی خورد تمام عکس های عروسیشون و سوزوند .
: عمه ات چی ؟
مریم : هیچی یکسره زنگ می زنه عذرخواهی می کنه
: این چطوری آزاد دار میگرده
مریم : نمی دونم ، فقط فهمیدم جلال دیگه با این ها قطع رابطه کرده فهیمه ام تو خونه حبس شده
: چرا اون ؟
مریم : من بودم به خواهرشم شک می کردم
: بیچاره جلال
مریم : آره معلوم خیلی بد شانس بوده
: کاری از دستت من بر میاد
مطالب مشابه :
پنجره
رمــــــان زیبــا - پنجره - - رمــــــان زیبــا زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك
رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم) - بهترین وبلاگ رمان
رمان دختر زشت(قسمت آخر)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان دختر زشت(قسمت آخر) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان کتایون (6)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان کتایون (6) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه رمان هوس و
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان عاشقانه تا از چک هاش برگشت خورده نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم
رمان قصه ی عشق تر گل (4)
رمان عاشقانه هرچی دلت بخواد - رمان قصه ی عشق تر گل (4) - بهترین وبلاگ رمان ودیعه
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان ♥ - رمان هواتو از دلم نگیر نمیتونه تخلیه کنه بره ضرر و زیانم از ودیعه اش کم
برچسب :
رمان ودیعه