رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد - 15


 سلام قلب خوان های عزیز !خوبین ؟؟ نماز و روزه ها قبول ؟ ما رو که یادتون نرفته ؟    تو این مدت غیبت از مدار رمان که خارج نشدین ؟    یه کوچولو خلاصه بگم و بریم سراغ ادامه !    گفتیم که اون دختری که توی عکسای مشکوک با امیر بود ! زن امیر و دختری به اسم کیانا بود که یه بچه هم دارن    هانا اتفاقی موقع اوردن البوم از انباری شناسنامه قدیمی مامانش رو پیدا میکنه و متوجه میشه که قبل از باباش با بابای اتش ازدواج کرده و از اون یه دختر داره که همون کیانا خانم باشه    و حالا سیامک ازدواج سوم مامان نازیه ….کیانا دختر مهربون و گرمیه که باوجود صمیمیتی که باهانا داره هانا نمیتونه اونو به عنوان خواهرش قبول کنه چون تا الان که از کسی خیری ندیده و نمیتونه به کسی اعتماد کنه …    از طرفی اتش هم تمایل زیادی به خواهر جدیدش نشون نمیده چون فکر میکنه وجود کیانا و حقیقتی که توی گذشته بوده شکاف بین اون و هان رو عمیق تر میکنه چون یه جورایی کیانا خواهر مشترک اونا محسوب میشه    اما هر دو تصمیم میگیرن سکوت کنن و عکس العملی نشون ندن و احترام پدر و مادرشون رو باوجود پنهان کاری شون نگه دارن    در عین این پیچیدگی های احساسی ، رفتار های عجیب ماهیار و خاله اینا مزید علت شده تا هانا احساس تنهایی کنه    اما خوب پوئن مثبت توی این چند تا پست اخیر این بوده که ماکان به علت مریضی یا هر دلیل دیگه با هانا صمیمی تر شده ! و اون احساس ناراحتی که بخاطر زد و خورد های اخیر توی ذهن هانا هست داره از بین میره    اما خوب هیچکس جای ماهیارو نمیگیره ! میگیره ؟؟    هومان با وجود شکستگی فیجع پاش همچنان توی مراقبت از هانا پافشاری میکنه و کنار نمیکشه    هانا بنا به قولی که به ماهیار داده بود و به خاطر سربازی رفتن فرهان باهاش تموم میکنه و ظاهرا فرهان از دور بازی خارج میشه    از طرفی هانا داره کم کم متوجه میشه که این مسائل خانوادگی به جور ابروریزیه و از این بابت نمیتونه با بقیه اون طور که باید در دوستی رو باز کنه و سعی میکنه عارفه هم دانشگاهی و دوست جدیدش رو از سر خودش باز کنه    اما هیراد …. شخصیتی که فکر میکنیم تازه به جمع ما اضافه شده و زیادی به پر و پای هانا میپیچه    و توی پست اخیر هم که هانا میفهمه هیراد ادرس خونه ها رو بلد بوده و رفتاراش مشکوکه    و ادامه رمان ………..    *****************    کیانا اومد سمتم و گفت : تو فکری ؟    نگاه خشک شده امو بهش دوختم و لیدا رو دادم دستش و با یه ببخشید رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم …چرا ماهیار حالا که میخوام درمورد هیراد ازش بپرسم جوابمو نمیده    با اجازه گرفتن از کیانا از تلفن خونه استفاده کردم . چون شماره اشنا نبود جواب داد    – الوماهیار…سلام    نوچی کرد و پرسید :سلام … تویی هانا ؟    با ناراحتی گفتم : نترس نمیخوام پاپی ات بشم … فقط یه سوال دارم    بدون حاشیه یا از دل دراوردن من گفت : بپرس    – به نظرت هیراد ادرس خونه دایی و کیانا رو از کجا میدونست…تو بهش گفتی؟    صداش رنگ کنجکاوی گرفت : اخه من یه کاره ادرس اونجاها رو برا چی بهش بدم …تازه من ادرس کیانا رو هم بلد نیستم…چطور؟    – اخه وقتی گفتم خونه خواهرم منو اورد اینجا    صدای متعجبش تو گوشی پیچید : جدی؟    – اوهوم….نمیای لیدا رو ببینی؟    – لیدا کیه ؟    – دختر کیانا !    خندید : اهان …شاید نشه …    حالا فرصت خوبی بود : ماهیاری … چیزی شده ؟ نمیخوای چیزی به من بگی؟    یه ذره مکث کرد و گفت : ببخشید هانا … ببخشید که مثل همیشه نمیتونم تو این روزا کنارت باشم    مهربون و با صدای اروم گفتم : این چیزا مهم نیست ….ولی انگار یه مسئله ای اذیتت میکنه    صدای بغضدارش تو گوشی پیچید : ببخشید هانایی …باید برم …سعی میکنم بیام    و گوشی رو قطع کرد …. تلفنو گذاشتم سرجاش و غرق فکر برگشتم پیش کیانا که داشت لیدا رو شیر میداد …گوشه ی مبل مچاله شدم …. چرا یهو همه چی دوباره بهم ریخت    کیانا مهربون پرسید : چیزی شده ؟    لبخندی زدم و چیزی نگفتم که گفت : اگه چیزی اذیتت میکنه نریز تو دلت … من همیشه برای درد و دل گوش شنوا دارم    گریه ام گرفت … میدونستم که مثل زنجیر به ماهیار چسبیدم …اگه ناراحت باشه ناراحت میشم    کیانا لیدا رو از خودش جدا کرد و اومد سمت من : چی شده خواهری؟    هی…خواهری؟؟    – نمیدونم چی شده کیانا !    – من اصلا هیچی از تو و زندگیت نمیدونم گلم … اصلا نمیدونم چه خبره …اگه منو محرم میدونی بگو    چی رو بگم مثلا ؟؟ زندگی تا الان بهم گفته بود نباید به هیچکی اعتماد کنم …. تنها کسی هم که همیشه بهش اعتماد داشتم حالا روزه سکوت گرفته ….    اصلا کیانا کیه ؟ خواهر مورد اعتمادی که بعد از بیست سال اومده ؟ یهو میخواد بشه مادر نداشته و محرم اسرار ؟    دماغمو بالا کشیدم و صورتمو با دستمال پاک کردم و سربسته گفتم : پسرخاله ام حالش زیاد خوب نیست !    به شوخی اما با لحن سنگینی گفت : پسر خاله امون دیگه    یه لحظه از این که پسر خاله هامو با کسی شریک بشم احساس کردم نمیتونم نفس بکشم    اما در ظاهر نشون ندادم: ببخشید منظورم همون بود    کیانا لیدا رو خوابوند رو پاهاشو همون طور که تکون تکونش میداد گفت : یعنی باور کنم اینقدر پسرخاله رو دوست داری که داری براش گریه میکنی؟    تند گفتم : پسر خاله نه …پسرخاله ها رو    کیانا ابروهاشو بالا داد : دوست دارم امروز بیاد ببینمش…اما خوب میگی حالش بده    اهی کشیدم و گفتم : یکی شون جسمی بده یکیشون روحی ….منم فکر نمیکنم بیان ….    کیانا لبخندی به صورت رنگ پریده ام که ناشی از فشار پایین و صبحونه نخوردنم بود زد و گفت : ولی تو هم جسمی حالت بده هم روحی    خندیدم و یه دو ساعتی یه توضیح مختصری درمورد خودم اتفاقای این چند ماهو کنکورو دانشگاه و اینا گفتم    که اونم ابراز کرد که خیلی دوست داره ادامه بده و امیر هم مشکلی نداره اما لیدا دست و پاشو بسته و خلاصه از این حرفای به قولی خواهرانه ……    تو تمام مدتی که میخواستم براش از وضعیتم بگم یه لبخند مسخره رو لبم بود که تظاهر میکرد همه چی ارومه    اما همون لبخند مسخره بهم میگفت من اصلا به صورتت نمیام هانا خانم و یه دلشوره عجیب تو تموم وجودم میپیچید !    وقتی از خودم و ماکان و ماهیار و شهرزاد و ماهدخت میگفتم …سعی کردم خیلی چیزا رو نگم و فقط به گفتن اینکه خیلی بهم نزدیکیم و مشکلاتمون رو باهم حل میکنیم و تو هم از این به بعد باید ما رو از خودت بدونی سر و ته اشو هم می اوردم… امیر هم زیاد در جریان مسائل نبود و خودم هم ترجیه میدادم یه سری چیزا رو هیچوقت به کسی نگم !    تا اینکه گفت : پس ظاهرا بین نوه ها مشکلی نیست و اوضاع دانشگاه هم خوبه ! تو خانواده خودتون چی ! شوهر مامان رفتارش باهات چطوره ؟ بچه هاش چی؟ با شما زندگی میکنن    دوباره اون لبخند سنگین رو زدم و یه مشت ارزو تحویلش دادم به جای حقیقت : اسمشون سیامکه و من معمولا عمو سیامک صداش میکنم …. زیاد تو خونه نیست و زیاد همدیگه رو نمیبینیم …. یه دختر و پسر خوشگل داره که تقریبا دو تاشون از من بزرگترن …بهار و بارمان ….. بهار که نشون شده واسه یه پسر اسم و رسم دار به اسم فرزاد و فعلا شیراز درس میخونه تا کم کم جشن عقدشون رو بگیرن …. بارمان هم فعلا درس نمیخونه و مثل امیر تو کار رستورانه و از اونجا نون میخوره …. و باما زندگی میکنه …. اکثر مواقع مراقبه بهار هم زنگ میزنه و ازم خبر میگیره ….    دروغ نگفتم !    بارمان همیشه مراقبه …تازه دو تا چشمم قرض میکنه ببینه من یه وقت دست از پا خطا نکنم    بهارم که زنگ میزنه و ازم خبر میگیره ! اما به غیر از نیش و کنایه و طعنه که چیز دیگه ای تا حالا ازش نشنیدم    سرم رو انداختم پایین که کیانا یه اه کوتاه کشید و گفت : خوشحالم که خوشبختی !    لبخندی زدم و گفتم : زندگی تو هم ایده اله ! تازه الان که یکی مثه منو داری ایده ال تر هم شده    و کوتاه خندیدم    به لیدا که کنارش توی یه تشک کوچولو صورتی خوابیده بود نگاه کرد و گفت : اون اقا و خانمی که منو بزرگ کردن ! اونا ادم های خوبی بودن ! اون موقع هم که پیششون بودم احساس راحتی میکردم … ولی خوب اونجایی که زندگی میکردم کجا ….    یه نگاه به چهار دیواری اپارتمان کرد و گفت : اینجا کجا؟    ابروهامو درهم کشیدم : چطور مگه ؟    – نمیخوام نا شکری کنم …. اما منی که عادت داشتم کنار دریا بشینم و درس بخونم حالا افتادم تو قفس ! اما خوب با امیر ادم احساس قفس نمیکنه الانم که لیدا رو خدا بهم داده خوشحال تر شدم …    – ایشالا همیشه خوشحال باشی…. مامان نازی و اقای رستگار هم ادم های خوبی ان … نمیخوام با این حرفام تمام ناراحتی این مدتت رو فراموش کنی اما اونا واقعا بلد نیستن که مادری یا پدری کنن ! تازه اوضاع تو با این پدر و مادر بهتر از ما بوده …. من تازه کمتر از یه ساله که مامان رو دوباره کنارم دارم …. با اینکه سیامک خان بزرگواری میکنه و چیزی نمیگه اما واقعا اون وظیفه ای برای نگهداری من نداره و من یه نون خور اضافه ام براش ….و خودم هم این حضور سنگینو حس میکنم و دلم میخواست میرفتم یه جای دیگه درس میخوندم که رو دستش خرج نذارم اما خوب اتابک خان معتقد بود که چرا با این رتبه دانشگاه تهرانو ول کنم و حالا خرج خرید ها و کلا زندگیمو برام تو حسابم واریز میکنه…ولی خوب اونم یه جور باره رو دوشم …. به خاطر اینکه زیاد تو چشم بارمان و سیامک نباشم شام و ناهارو معمولا بیرون خونه ی خاله و دایی یا تو راه میخورم … باور کن تمام تلاشم رو میکنم که چیزی برای خودم نخرم و بذارم واسه کلاسا و کتابا و اینا … ولی خوب ادم های خوب دور و برم رو زیاد پر کردن ! احساس کمبود خاصی نمیکنم … .مامان هوامو داره …خاله و زن دایی ها هم همین طور ….سیامک هم همین که چیزی نمیگه کلیه    از دروغ های اخری که گفتم دلم از خودم گرفت و بغض کردم و به گریه افتادم    کیانا دستشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت : همه چی که خوبه عزیزم …دیگه چرا گریه میکنی؟؟    تنها بهانه ای که داشتم این یه جمله بود : دلم برای بابام تنگ شده … فقط همین !    اهانی گفت و سعی کرد ارومم کنه …    کم کم سرو کله مهمون ها پیدا شد …اول مامان اومد … و یه وانت که تخت خواب لیدا توش بود !    دلم گرفته بودم دستم که ببینم مامان سیامکم خبر کرده یا نه … اما خوب خوشبختانه فقط خاله رو اورده بود .    کارگرا که تخت رو جادادن و بستنش و اجرتشون رو گرفتن … خاله اومد بالا و بدون اینکه دقت کنه منو با کیانا اشتباه گرفت … و رفت سمتش و گفت : چطوری هانا جون ؟    وصورتشو بوسید و گفت : این خواهر خوشگلت کجاست ما ببینیمش    من که با خنده کنار اپن ایستاده بودم و نگاشون میکردم گفتم : خواهر خوشگلمو که همین الان دیدین    مامان خندید و کیانا و لیدا رو به خاله معرفی کرد …. خاله نسرین کلی شوکه شده بود و یه عالمه خجابت کشید و معذرت خواهی کرد و با لیدا مشغول شد و مدام به مامان تیکه میپروند که پیر شدی و مادربزرگ شدی و اینا !    جرات نداشتم بپرسم ماهیار و ماکان میان یا نه    و فقط پرسیدم : خاله ! ماکان بهتره ؟؟    خاله چشم از لیدا که از سر و صدای کارگرا بیدار شده بود بر نداشت و گفت : همون دیشب که رفتین حالش یهو خوب شد و تبش اومد پایین …الان فقط یه ذره کسله !    خانواده ی بعدی مامان و بابا و دو تا خواهر های امیر بودن …که من دورادور توی محل نیلیا اینا میشناختمشون    یکی از خواهر های امیر ازدواج کرده بود و اون یکی هنوز مجرد بود و همونی بود که یه بار ماهیارو دیوونه کرده بود    با دیدنش یه لبخند گل و گشاد زدم که بهش برخورد    هر دو چادر عربی پوشیده بودن و حجابشون کامل بود ….خوش چهره بودن اما برعکس امیر اصلا تو دلبرو نبودن …..هر دو چشم و ابرو مشکی بودن و خواهر کوچیکه ابروهاش پیوندی بود .    مامان امیر هم به ظاهر یه خانم مرتب و متشخص بود و اون هم حجاب کامل داشت و بیشتر به امیر شباهت داشت …    با دیدن من و مامان ابروهاشونو عمیقا درهم کشیدن و خودشونو واضح گرفتن و حتی سعی نکردن از اون لبخند های مسخره بزنن !    با دقت به رفتاراشون نگاه میکردم ….امیر هیچ شباهتی به اینا نداشت !    مامان از همون اول با غروری که موقع برخورد با غریبه ها از خودش نشون میداد و کاملا موقر و سنگین باهاشون دست داد و ازشون به خاطر نبود این مدت که مثلا خارج از کشور بودیم ازشون معذرت خواهی کرد .    خاله اما سعی کرد صمیمی و گرم برخورد کنه    وقتی براشون چایی بردم مادره نه گذاشت نه برداشت گفت : همگی خارج تشریف داشتین ؟    مامان بدون لبخند یا دستپاچگی گفت : پدر ایران بودن!    مامان امیر که نفهمیدم اسمش چی بود ولی حاج خانم صداش میکردن گفت : بله …برای خواستگاری درخدمتشون بودیم    من اطلاعی نداشتم ولی از حرفاشون فهمیدم برای خواستگاری اتابک خان و دایی جهان به نمایندگی از ما که خارج بودیم حضور داشتن و جهاز کامل کیانا رو هم اتابک خان داده …دلیل موجه هم برای نبودن ما این بوده که از اون کشور ممنوع الخروجن و ماهم به پاسوزی اون ها نتونستیم بیایم …تا اینکه اتش هم که برادر کیانا باشه اونطوری میشه و ما مجبور میشیم برای عملش بمونیم …. بعدم که خاله اینا زودتر از ما میان و این میشه یه دلیل موجه برای دیده شدن ماهیار توی اون محل …..    یه طوری مامان و کیانا باهم هماهنگ بودن که من خودم هم باورم شد    پچ پچ خواهر کوچیکه میومد : این خواهرشم که عین سیب از وسط نصف شده است    لبخند سمجی گوشه لبم جاخوش کرد تا اینکه خواهر بزرگه جواب داد : خودش کم بود یکی مثل خودشم انداخت تو دامنمون    کم کم زن دایی لادن هم اومد و شهرزاد شد کمک دست من برای پذیرایی….فکر نمیکردم مامان به دایی نریمان هم گفته باشه ولی اونا هم اومدن و ماهدخت با یه پوزخند بی معنا گوشه ی سالن بسط نشست .کم کم شلوغ شد و امیرهم پیداش شد و وقتی دید هرچند کم اما از خانواده ماهم هستن خوشحال شد …یه وانت کمد هم که سفارش حاجی بابای امیر برای لیدا بود رسید و خودشم اومد …. برعکس مامان امیر با لبخند و بدون بازجویی به استقبال ما اومد .    آتش و باباش و چند نفر دیگه هم از خانواده اونا که نمیشناختم به جمع امون اضافه شدن…. حاجی با آتش خیلی زود گرم گرفت … جالب بود ! آتش یه پسر فوق امروزی و حاجی فوق سنتی …اما عجیب باهم انس گرفتن    کادو های زیادی از همه طرف به سمت امیر و کیانا میومد و لیدا از این شلوغی گریه میکرد و خودشو محکمتر به کیانا اویزون میکرد …منم کادو ام رو زودتر از بقیه به اشون دادم و براشون ارزوی سلامتی و طول عمر کردم و دیگه دقیق نشدم ببینم کی چی میده !    همه مشغول پذیرایی شدن بودن و امیر هم برای شام سنگ تموم گذاشته بودو همه چی رو از رستوران اورده بود که الحق خوش طعم به نظر میومد و خوش رنگو بو …. در کل چندخانوار بیشتر نبود … امیر فقط یه دایی داشت و درعوض سه تاعمو و یه دونه عمه داشت که جمع رو شلوغ کرده بودن … اولین چیزی که باعث شوکه شدن اکثر مهمونا شده بود تشابه عجیب من و کیانا بود    خیلی وقت بود تو جمع به این شلوغی نبودم و ازطرفی هم خیلی وقت بود حسابی ازم کار نکشیده بودن    داشتیم سفره شام رو حاضر میکردیم … پچ پچ های دختر عمه ها و دختر عموهای امیر که با خواهرهاش قاطی میشد واقعا اعصاب خورد کن بود … چیزایی که پشت سر ما و کیانا میگفتن سرسام اور و غیر قابل تحمل بود    با حرص پیشدستی ها ی میوه رو از جلوشون که انگار ارباب زاده متولد شده بودن برداشتم و سعی کردم به نگاه اشون بی تفاوت باشم    بعد از اشپزخونه رفتم تواتاق لیدا که چند دقیقه تو خلوت اونجا شقیقه هامو مالیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم که امیر اومد تو    – خسته نباشی    خسته گفتم : ممنون…کاری داری؟    یه نگاه به بیرون انداخت و گفت : از دستشون عاصی شدی ؟    سرمو به چپ و راست تکون دادم : اصلا شبیه تو نیستن …شرمنده اینو میگم اما به نظر عقده ای میان    امیر از حرف رکم ابروهاشو بالا داد و بهم خیره شد اما من هیچ احساس ندامت نکردم و زل زدم تو چشم این شوهر خواهر جدید    – کیانا خیلی خجالتی و جوابشون رو نمیده    دنباله حرفشو گرفتم : همین باعث میشه زبونشون دراز تر بشه و فکر کنن حق با اوناست    در کمال تعجب من گفت : دقیقا ! و واسه همینه که میخوام تو بشی زبون کیانا ! ماشالا تو این کار یلی هستی برا خودت    چشمامو باریک کردم : برو خودتو مسخره کن    – جدی میگم هانا … از هیچ تشری دریغ نکن … فقط دهانشون رو ببند    فوتی کردم و با خیال راحت لبخندی زدم و گفتم : فکر کردم داری دستم میندازی …اخه فقط به خاطر تو هیچی بهشون نمیگفتم … حالا درستش میکنم    شامو چیدیم و خوردیم و مهمونای غریبه رفتن و موندیم من و مامان و آتش و باباش و بابا و مامان و خواهرای امیر ….    مثلا شب نشینی ….    خواهر بزرگ امیر که اسمش راضیه بود شروع کرد : محمدو گذاشتم خونه دلم شورشو میزنه ….    و رو به کیانا گفت : ایشالا خودت پسر دار میشی میفهمی چی میگم …بچه پسر یه نعمت دیگه است …عصای دسته !    همچین حرف میزد انگار پیرزنه پنجاه ساله است    مرضیه خواهر کوچیک امیر ادامه اشو گرفت : البته ما تو درسامون خوندیم که بر اساس ژنتیک چون کیانا دو خواهرو یه برادر داره پس امکان اینکه بچه دومش پسر باشه کمه    امیر منتظر بود پا به پا شون بیام …. ذهنم خسته بود و حوصله اش رو نداشتم اما چون هیچوقت به کسی که ازم کمک خواسته نه نمیگفتم استینامو بالا زدم    – مرضیه جون شما دانشگاه میرین ؟    مامانش به جای اون جواب داد : بله …دخترم ژنتیک میخونه …میدونین که از رشته های سخته و رتبه ی بالا میگیره…. کاش کیانا هم با مرضیه من کنکور میداد    چیزایی زیادی رو میزدن تو سرش ! درس نخونده ! بچه ای که پسر نشده بود و خانواده ی سنتی امیر که از این موضوع نمک ساخته بودن برای پاشیدن رو زخم های کیانا !و کیانایی که لجوجانه سکوت و لبخندشو حفظ میکرد    دستمو زیر چونه ام گذاشته بودم و منتظر ادامه بودم    راضیه از من پرسید : شما چی ؟؟ البته شما خیلی کم سن و سال هستین .    بی برو برگشت گفتم : نسبت به شما بله … فکر کنم سی رو رد کرده باشین    و اروم پلک زدم    حاجی و رستگار یه گوشه مشغول صحبت بودن و اتش و امیر کنار ما داشتن شطرنج بازی میکردن و به حرفای ما گوش میدادن …لیدا هم خواب بود !    راضیه "هی " بلند بالایی کشید و گفت : وا عزیزم … من هنوز بیست وهفت سالم تموم نشده    لبامو دادم بیرون و گفتم : پسرتون چند سالشه ؟    متعجب گفت : هفت سالشه … امسال رفته مدرسه    گفتم : اهان ! پس زود ازدواج کردی گلم …واسه همین شکسته شدی    مرضیه برای عوض کردن بحث گفت : نگفتی چند سالته …    و بعد یه ذره من و من کرد و گفت : اسمتم فراموشم شد…ببخشید    لبخندی زدم و گفتم : تعجبی نداره … از رشته ای که قبول شدین میشد حافظه اتو بسنجم !    آتش بی توجه پغی زد زیر خنده    سعی کردم نخندم ….    مامان به جای من گفت : اسمش کیشکاس … اگر سخته و موقع ادا کردنش به حافظه اتون فشار میاد هانا صداش کنین    از حرف مامان خوشم اومد خفن    مامان امیر تلافی کرد :اخه میدونین تو خانواده رسمه اسم ها از اسم های اصیل باشه …بچه ها گوششون به اسم های عجیب عادت نداره ….    و بعد رو به من گفت : اسم برادرتون هم آتش بود نه ؟    برای اولین بار توی بحث کردن رنگمو باختم !! برادرم ؟؟    اومدم چیزی بگم که دوباره مامان تصدیق کرد و گفت : بله …کیشکا هفده سالشه تقریبا و اتشم بیست – بیست سالشه …کیانا هم بیست و دو شده نه مادر ؟    و رو کرد به کیانا که فقط بحث مارو تماشا میکرد : بله . بیست و یکو دارم تموم میکنم میرم تو بیست و دو !    عه عه ! من فکر کردم کم سن و سال تر باشه ….البته بعدا فهمیدم چون تقریبا با اتش تو یه دوره بوده به خاطر اینکه کسی شک نکنه یه سال خودشو بزرگتر نشون داده    راضیه گفت : پس فکر کنم امسال پیش دانشگاهی یا سوم باشی؟    جواب دادم : نه … منم از ورودی های امسال بودم    و درادامه گفتم : آتشم به خاطر اون مشکلش اجبارا امسال با من کنکور زبان داد!    مرضیه گفت : اها …یعنی جهشی خوندی ؟    بی تکلف گفتم : بله    یه نیشخندی زد و گفت : اونوقت چی قبول شدی ؟    – تو دانشگاه تهران درس میخونم …. پزشکی    ابروهاشو داد بالا و خودشو نباخت : اهان …موفق باشی …با چه رتبه ای؟    – مطمئنا از رتبه ی شما خیلی کمتر بوده    راضیه پشتش دراومد : اتفاقا رتبه مرضیه ما خیلی بالا بود خودش این رشته رو دوست داشت    بی توجه به حرفش گفتم : دو    باتعجب گفت : بله؟؟    گفتم : دو …رتبه ام دو شده    یه نگاهه کج به اطراف انداخت و گفت : اهان …    رو به مامان امیر کردم و گفتم : خوب گفتین …واقعا حیف شد که کیانا کنکور نداد …    و ادامه حرفمو رو به مرضیه گفتم : چون دخترتون که ژنتیک خوندن باید بهتر بدونن … کسی که خواهرش با این درجه هوشی رتبه دو میشه و برادرش هم یه رتبه عالی توی زبان درمیاد … حتما درصورت وجود شرایط بهتر از اون دو تا خودشو نشون میده !    و اینطوری شستمشون و گذاشتم فعلا خشک بشن تا ببینم دیگه کی تنشون میخاره ! بعد یه کلاس فوق العاده کسل کننده به استاد یه خسته نباشید زیر لبی گفتم و با عارفه از کلاس اومدیم بیرون ….اونم نودتر از من یه خمیازه کشید و گفت بریم تو سلف بشینیم که اونم یه چرت کوچولو بزنهقبول کردم و بازم تو ذهنم درگیر شدم …. از صبح تا حالا یه اهنگه تو مخم میخوند ولی یادم نمیومد چیه !!اه….اعصابمو خورد کردهیه اس از مامان داشتم " بعد کلاست زنگ بزن خونه "قبل از اینکه بریم تو سلف یه گوشه توی راهرو ایستادم و زنگ زدم به مامان …جواب سلامشو به خاطر یه خمیازه مزاحم دیر دادم : سلام مامان- سلام کیشکا جان ! کلاس خوب بود ؟" کلاس خوب بود ؟؟" مامان و این سوالا ؟بی تفاوت گفتم : بد نبود …. شما خوبی؟- خوبممنتظر موندم دیدم چیزی نمیگه : چیزی شده ؟؟- اره !! یعنی نه !! مگه چی میخواستی بشه ….فقط اتابک خان زنگ زد و گفت که بعد دانشگاه بری پیششبه عارفه نگاه کردم که ایستاده سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و چرت میزدگفتم : چشم ! بعد کلاس اول میرم اونجابی مقدمه گفت : نسرینم زنگ زد- خوب؟؟- سلام رسوند!وا !!! همین ….فقط میخواست بگه سلام رسوند….انگار داشت طفره میرفت- سلامت باشه- گفت یه مدت درس بچه ها سنگینه نمیخواد تو خونه رفت و امد داشته باشهتکرار کردم : نمیخواد رفت و امد داشته باشه؟ درس بچه ها سنگینه ؟مامان من من کنان گفت : اره …نمیخوام یه مدت مزاحمشون بشیم … تو ام اگه حوصله ات سر رفت به جای ماهیار و ماکان با بارمان یا کیانا برو بیرونتو دلم گفتم : چقدر هم که این هایی که گفتی شبیه ماهیار و ماکاننمشکوک پرسیدم : درس هر دوشون سنگینهبازم طفره رفت : ماکرویو داره سوت میزنه کیشکا باید برم … فقط یه مدت نرو خونه خاله ات …. خوب؟مطیع چشمی گفتم و خداحافظی کردم .و با عارفه وارد سلف شدیمولو شدم رو صندلیعارفه کش و قوسی به خودش داد و گفت : راستی میگم اونروز که جشن خواهر زاده ات بود …دقیقا برای چی جشن گرفته بودین…..خیلی وقت بود میخواستم بپرسم …..هی فراموشم میشدیه بار تو ذهنم مرور کردم …فکر کنم کیانا گفت یه جشنی مثه سیسمونیگفتم : سیسمونییه ذره فکر کرد و با همون لهجه شیرین و لحن خواب الود گفت : والا تو شیراز که سیسمونی قبل تولد بچه است…شاید جشن حموم زایمان بودهپلکامو به زور باز نگه داشتم : اصلا نمیدونم اینایی که میگی چیهولی با خودم یه ذره فکر کردم ….چون وضعیت خانواده کیانا معلوم نبوده و خانواده امیرم طاقچه بالا میذاشتن مجبور شده به جای سیسمونی و جشن حموم یه جشن جداگانه بگیره …ولی خوب لزومی نداشت اینا رو به عارفه بگمفقط گفتم : راستش یه مشکلی پیش اومده بود مجبور شدیم یه ذره دیر تر جشن لیدا رو بگیریم وگرنه رسم اینجاهم مثل رسم شماستعارفه " آهان " کش داری گفت که با اومدن هیرادو یه پسره دیگه مجبور شد صاف بشینهاوناهم بد تر ازما چشای قرمزشون نشون خرخونی دیشب واسه امتحان امروز و خستگی بود !چه امتحانی هم بود …کلاس بعدشم این یارو اومده بود و حالا دوباره با فتوحی داشتیمای کاش امروز کنسل میشد کلاسمون !!اخه کلاس فتوحی رو دوست دارم دلم نمیخوادکسل باشمهیراد و اون پسره که فامیلش مبتکر بود بدون نظر گرفتن از ما با یه ببخشید نشستن پیشمونمزاحم یعنی این ….. خروس بی محل یعنی این …..خرمگس معرکه هم یعنی همین !!من و عارفه بدون فرصت عکس العمل فقط گفتیم : خواهش میکنیمو یه ذره جمع و جور تر نشستیم …….یه لحظه بدجور بغض کردم …بادیدن هیراد یاد ماهیار افتادم و اینکه چند وقته تارک دنیا شده و نه منو به حساب میاره نه سری به دانشگاه میزنهمبتکر چشماشو مالید و گفت : امتحان چطور بود خانم حسان ؟اینجا هرکی هرجور عشقش میکشید منو صدا میزدیکی حسان یکی احسانیا …. یکی هم عین این هیراد میگفت هاناسعی کردم خمیازه امو مهار کنم و به خاطر همینم از زور خواب چشام پر اشک شد ؛ اروم گفتم: بد نبود …خوبه که تا سه روز دیگه کلاس نداریمهیراد پاشو رو پاش انداخت و چشمای خواب الود منو با یه نگاه خندون کندکاو کرد و گفت :ظاهرا خیلی خسته شدینعارفه به جای من جواب داد : کلاس های شمیرانی خیلی خشکهمبتکر اظهار نظر کرد : فقط براش مهمه درسشو بده …فکر نمیکنه ما میفهمیم یا نهمن و هیراد همزمان گفتیم : دقیقاعارفه یهو یاد مکالمه من و مامان افتاد : بعد دانشگاه جایی میری؟نگاهمو از هیراد که موهای هویجیش مثه همیشه رو به بالا مدل گرفته بود گرفتم و گفتم : باید برم خونه بابابزرگماخماشو تو هم کرد : این موقع ظهر سوار چی میخوای بشیوای خدا ! اصلا حواسم نبود ساعت دو ظهره !هیراد تعارف کرد : من میرسونمتونچپ چپ نگاهش کردم : تا الان زیاد زحمتت دادم ….خودم میرمخندید : چه زحمتی…موشکاف نگاهش کردم :اخه خونه اشون خیلی دورهخیلی راحت مثل اینکه قبل از حرف منم میدونه خونه اتابک خان خیلی دوره گفت : اشکال نداره …. بعد کلاس کنار ایستگاه اتوبوس منتظر باشینیه ذره فکر کردم …. میخواستم این دفعه ادرسو نگم تا ببینم خونه اتابک خانم بلده یانه و یه جورایی این یه فرصت بود برا اینکه ببینم چه ریگی تو کفش اینهاز یه طرفم میترسیدم تنهایی سوار ماشینش بشم ….چون رفتارش خیلی عجیب بود !اما راه دیگه ای هم نداشتم ….پس با نا مطمئنی گفتم : خیلی ممنون …پس کنار ایستگاه منتظرتون میشمو رو به عارفه اشاره کردم که پاشیم تا بیشتر از این بچه های دانشگاه برامون حرف درنیارن !استاد فتوحی معذرت خواست و مثل اینکه براش یه مشکلی پیش اومد …چون دانشگاه رو سراسیمه ترک کرد ….ماهم خوشحال …..نیشا باز ! البته نه از خنده همچنان از خمیازه …..و دانشگاه رو به مقصد تخت خواب ترک کردیم…..عارفه رفت سمت خوابگاه و من رفتم کنار ایستگاه اتوبوساحساس میکردم تمام سلول ها و بافت های بدنم دارن چرت میزنن و مغزم هم که در کل هنگ بود و خوابیده بود و صدای خر و پفشم میومدجالب بود که حتی ساعتم هم خوابیده بود ……. اخه این ساعتم وقت کلاس گذاشتنه ؟؟هیچی دیگه منتظر بودم تا مرکب هیراد بیاد منو سوار کنه برم ببینم این اقا بزرگ باهام چیکار داره که یهو یه ماشینه با صدای بدی جلوی ایستگاه ایستادبیتوجه خودمو یه گوشه جمع کردم و اخمامو کردم تو هم !بالافاصله پشت سرش هیراد توقف کرد و بوق زدسرم رو اوردم بالا که برم سوار شم که دیدم ماشین ماکانه ….وا … اصلا برا چی اومده اینجا؟گفتم شاید کار داره و به خاطر توصیه مامان و هم بخاطر دلخوریم به خاطر نیومدنش به جشن لیدا رامو کشیدم و خواستم برم سوار ماشین هیراد شم …. که پنجره اشو داد پایی : کجا میری؟؟ بیا کارت دارمهنوز ته صداش به خاطر سرماخوردگی گرفته بود … با اخم چند قدمو عقب رفتم و کنار شیشه شاگردش ایستادم اما ننشستم: کار دارم میخوام برمبا اخم از تو اینه ماشینه هیرادو دید زد و گفت : با این پسره کار داری؟؟نخواستم سوتفاهم بشه : اتابک خان کارم دارم … گفتم هیراد برسونتممحکم و وحشی نگام کرد : خوب حالا من میرسونمتبا کنایه گفتم : مامانتون گفته درساتون سنگینه من نباید تو دست و پاتون باشم ….برو به درسای سنگینت برسدوباره با اخم و خسته از کل کل رفتم سمت ماشین هیراد که ……وای خدا باورم نمیشد … ماکان تو یه لحظه دنده عقب گرفته بود و سپر جلوی ماشین هیرادو خرد و خاکشیر کرد !هیراد با چشمایی وحشی تر از ماکان پیاده شد و بی توجه به من رفت سمت شیشه ماکان و محکم زد رو کاپوت : کوری مگه ؟میدونست ماکانه …قبلا دیده بودشماکان بیتوجه به اون درو محکم تو شیکمش باز کرد که صدای ناله هیراد از این عمل غیر منتظره بلند شدبا بهت سرجام ایستاده بودم که ماکان با یه صدای لرزون گفت : درشکه ات که داغونه درشکه چی هم مصدوم شده ….میای یا بشم نش کش و خودتم بعد از اش و لاش شدن ببرم ؟؟چرا اینقدر وحشتناک رفتار میکرد ……به هیراد که تمام تلاششو میکرد تا عصبانیتشو کنترل کنه نگاه کردم و دوباره به ماکانچرا هیراد اعتراض نمیکرد ؟ چرا با ماکان درگیر نمیشد ؟رفتم سمتش : خوبی؟در کمال تعجب من آستین مانتومو کشید و در سمت شاگرد ماشین ماکان رو باز کرد و رو به ماکان گفت : اروم برونو بدون حرف زدن با من رفت سمت ماشینشماکان یه نفس عمیق کشید و نگاه وحشیشو از توی اینه به هیراد دوخت و تا جای ممکن پاشو رو پدال گاز فشار داد انگار نه انگار همین الان هیراد بهش گفته بود اروم برهمات و مبهوت بودم که اس ام اس هومان اومد" این چشه ؟؟ حالت خوبه ؟ مشکلی که پیش نیومده ؟ در هر حال خیالت راحت پشت سرتونیم "نفس راحتی کشیدم و جوابشو دادم " نه … چیزی نیست …"و با اخم به ماکان زل زدم ….وقتی رسیدیم خونه اتابک خان ؛ بدون اعتنا به خدمه بازوی منو محکم گرفت و دنبال خودش کشید توی خونه…زیاد دردم نیومد که اه و ناله کنم خصوصا که ماکان بنظر خیلی آشفته بوداتابک خان که از اول ورومدمون از پشت پنجره ی خونه نگاهمون میکرد تقریبا هیچ تعجب یا نگرانی از ورود اینطوری ما از خودش بروز ندادو با این بی تفاوتیش باعث شد بیشتر به رفتار غیرعادی ماکان مشکوک بشم.تا ما رو دید بدون هیچ سلامی رو به ماکان گفت : مگه قرار نبود تا یه مدت هیچ رفت و امدی نداشته باشین؟ماکان چشماشو بست و باز کرد و سعی کرد با پدر بزرگش مودب صحبت کنه : تا کی ؟؟ تاوقتی که دیگه کار از کار گذشته باشهاتابک خان نگاهشو سریع از روی من که مثه منگولا نگاش میکردم گذروند و روی ماکان ثابت شد: اگه کار از کار گذشته باشه که چه بهترمن به زبون اومدم : اینجا چه خبره ؟؟ماکان انگار که از یه اینده نزدیک به شدت وحشت داشته باشه ؛ با ترس عجیبی نگام کرد و خواست یه چیزی بگه که انگار پشیمون شد و فقط یه نفس عمیق کشیدبا نگرانی از اتابک خان پرسیدم : چیزی شده ؟؟خیلی خونسرد جوابمو داد : چیز خاصی نشده … همه چیز همون طوره که باید باشهمعنا کردن جمله اش سخت بود …. اونطوری که هر چیزی باید پیش بره از نظر هرکسی متفاوته….بابابزرگ مرموز !!ماکان دستشو تو موهاش کشید و با نگرانی به من نگاه کرد که اتابک خان گفت : نگران نباش …. این چند ماه اگه رعایت کنین اون مسئله کاملا از بین میره … خیالت راحت باشه ….تو سعی کن مادرتو اروم کنیاینا چی میگن ؟؟…وای !!!!!! یعنی خدا میدونه وقتی بقیه درمورد چیزی که من نمیدونم صحبت میکنن چقدر میریزم بهم !ماکان بی توجه به من و بدون خدافظی با همون کلافگی که باهاش تا اینجا اومده بود گذاشت رفت ! حتی آشفته تر از لحظه ورودمون !منم سعی کردم کنجکاوی نکنم و فقط کارمو انجام بدم : باهام کاری داشتین؟بهم اشاره کرد بشینم و بعد از اینکه تو مبل های خوش فرم و نرم فرو رفتم گفت : از دانشگاه راضی هستی؟؟ درسا خوبه ؟- همه چیز خوبه- هومان چی ؟ کارشو خوب انجام میده ؟؟- بله- با خواهر جدیدت چطور کنار میای؟با یاداوری اینکه اون قضیه کیانا رو میدونسته و نمیخواسته چیزی بگه و حتی به پوارو هم گفته بوده اگه من درموردش کنجکاوی کردم منو بپیچونه عصبی گفتم : فکر نمیکنم فرقی بین کیانا و بهار باشه …. دختر خوبیهبی مقدمه پرسید : بین ماهیار و ماکان چی؟؟ اونا هم برات فرقی نمیکنن؟؟سعی کردم با نگاه کردن به چشاش معنی حرفشو بفهمم …. اما اونقدر خونسرد و مسلط بود که شک نکردم چیزی پشت سوالش باشه: اونا هم هردو پسرخاله هامن …اروم پلک زد : یعنی برات فرقی ندارن ؟دروغ گفتم : نه …هیچ فرقی ندارنبه در نگاهی کرد و گفت : الان که ماکان اینجا ولت کرد از دستش عصبی نشدی؟؟- در هر حال شما کارم داشتین باید میموندم…اونم کار داشت باید میرفتچند دقیقه به حرکاتم که هیچ چیز غیر عادی از نظر من توشون نبود خیره شد و گفت : مهر ماه داره تموم میشه … دوماه تا سال بابات مونده …. میخوای برات یه جایی رو رزرو کنم برای مراسمتلخ جواب دادم : مراسم ؟؟ برا بابا هادی؟نگام کرد که یعنی پس برای کی؟ادامه دادم : مگه ختم و هفت و چهلشو گرفتم که سالشو بگیرم؟قاطع گفت : اون موقع فرق میکردقاطع گفتم : هیچ فرقی نداشت … اونموقع دور و برم خلوت بود …. الان دور و برم خلوت تر شده … شاید یه پولی برای خیراتش دادم……درهرحال ممنون که به یادش بودین- همیشه به یادشم….نمیخوای از خونه سیامک بیای بیرون ؟-شگفت زده از سوالش پرسیدم : برای چی ؟؟- به خاطر اذیت های بارمان …. ازار های دورادور بهار ….. و اتفاق فجیعی که هر آن ممکنه به خاطر وجود کیانا بیوفته … در هر حال اون خونه هیچوقت واسه تو خونه نمیشه- نمیتونم تنها باشم … تنهایی خیلی سخت تر از اینه که اونجا باشم- یکی از واحد های آپارتمان خواهرتو قبلا معامله کردم …میخوای بری اونجا ؟- کسی توشه ؟؟- نه …بی دلیل خریدمشتو دلم گفتم …اتابک خان و بی دلیل کاری رو کردن ؟؟خواستم جوابشو بدم که کلید خونه رو که دم دست بود داد به خدمه اش که بده به من و درهمون حال گفت : امروز برای این گفتم بیای اینجا! یه موقع میگفتم بمونی بهتره الان میگم بری بهتره ….حتی دلم میخواست با بهار میرفتی شیراز … چون ظاهرا بهار و کیانا برات فرقی نداره … پس تو آپارتمان کیانا یا بهار برات نباید فرقی داشته باشه ….شایدم بعد یه مدت فرستادمت بری شیرازچشام چار تا شد !! یعنی چی؟؟حالا من یه چیزی گفتم ……غلط کردم اصلاکلیدو از دست خدمه اش گرفتم و تشکر کردم : اگه نیاز بود میرم اونجامحکم گفت : نیاز بود نه …هرچه سریع تر وسایلتو جمع کن برو اونجا ……به حرف خاله اتم گوش کن … یه مدت اصلا نزدیک خونه ماهیار اینا نروبه حکم اولی نه به حکم دومی که نمیدونستم ربطش با اولی چیه اعتراض کردم : یه مدت یعنی چند روز ؟خندید : چند روز نه … یعنی دو-سه ماهبا بهت و تن صدایی بلند گفتم : دو-سه ماه …؟بقیه جیغ و ویغم رو فرو دادم و این جمله رو پرسشی پرسیدم :ماهیار که میاد دانشگاه ببینمش ؟موشکاف نگام کرد : فقط ماهیار ؟ ماکانو نمیخوای ببینی؟من من کردم : چرا !! ….اوم ….خوب …فقط پرسیدمسرزنش گرانه پرسید: مگه ماهیار تجربی میخونده که حالا با تو همکلاس بشه دختر؟ مگه تو رتبه دو نیستی؟ چرا اینقدر سرسری از همه چیز رد میشی؟یه ذره فکر کردم … مگه ماهیار رشته اش تجربی نبود ؟؟ نه ….ماهیار رشته اش ریاضی بود ….. یه لحظه شک کردم ……تجربی بود یا ریاضی بوداه…….ولی اون سینا بود که تجربی بود ……پس چرا من همیشه توقع داشتم ماهیار با من بیاد دانشگاه…..اصلا چطوری این مدت اومده بود دانشگاه…..چرا تا حالا به این قضیه فکر نکرده بودم …سردرگم گفتم : من فکر کردم به خاطر رتبه اش یا حالا با پول و اینا میاد دانشگاه مانفسشو داد بیرون : ماهیار به خاطر اعتراض نسرین به اینکه بره هنر بخونه از اول مهر هیچ جایی ثبت نام نکرد ….فقط نمایشی چند روز باتو اومد دانشگاه همین …یه آن تو ذهنم مرور کردم و فکرمو به زبون اوردم : ولی موقع حضور غیاب کلاس ها اسمشو میخوندن- از استادها خواسته بود بخاطر اینکه تو شک نکنی اسم اونم بخوننیه لحظه احساس کردم سرم از درد داره منفجر میشه … ماهیار منو مسخره کرده بود …..لزومی نداشت این کارا رو بکنه …فقط تونستم بپرسم : چرا اینکارا رو کرد ؟؟جوابمو نداد و یه چیز پرت گفت : آپارتمان مبله است … لازم نیست چیزی باخودت ببری…هومان هواتو داره …اتفاقی هم افتاد کیانا و امیر هستن …فقط سعی کن زیاد تو پر و پاشون نپیچی… تو زندگیشون هم دخالت نکن …. غذاتم خودت درست کن که نه کیانا بخواد برات غذا بپزه نه امیر بخواد از رستوران برات چیزی بفرسته…اصلا انگار نه انگار اونجایی….خودتم با اون بچه درگیر نکن که یادت بره درس بخونیاونقدر حجم چیزایی که گفته بود زیاد بود که یه لحظه کپ کردم و فقط زیرلبی چشمی گفتم و چند دقیقه بعد بایه دنیا سوال از اون فضای سنگین خارج شدم*************یکی از مانتوهای کلفتمو از توی کمد بیرون اوردم و پرتش کردم رو تختو بدون توجه به اینکه به اون شال یا شلواری که ازکمد بیرون میکشم میاد یا نه …هر سه تا رو پوشیدم و رفتم سمت پنجره اتاق و بستمش….هوای دی هر روز سرد و سردتر میشد و حالا هم که نیمه اش بود …شوفاژ توی هال رو روشن کردم که وقتی برمیگردم هوای خونه زیاد سرد نباشه ….برگشتم توی اتاق و از لابه لای کتابا و جزوه های پخش و پلای روی زمین کیفی رو که توش وسایلمو گذاشته بودم همراه کیف دستیم برداشتم و لحظه اخرم یه نگاه به خودم تو اینه کردم ….موهایی رو که اون روز کوتاه کرده بودم حالا بلندتر شده بودن و روی موهای زیری رو گرفته بودن …اما هنوزم مدلشون قشنگ بود … زیر چشام به خاطر درس خوندن زیادی گود شده بود …به خاطر غرغرای مامان گودی چشامو با کرم و بعدم پنکیک پوشوندم که زیاد به چشم نیادشال چروک زردی رو که قرعه به نامش افتاده بودو همین طوری از تو کمد درامده بودمش عجله ای روی سرم مرتب کردم و فوری رفتم سمت در و به کیانا که پشت در لیدا به دست غرغر میکرد لبخندی زدم : بریم …از روی وسواس پرسید : شیرگازو چک کردی؟خندیدم : بلهاز این نظر شبیه خاله بود … با یاداوری خاله سنگینی روی دلم رو حس کردم….دلتنگی اعصابم رو خرد کرده بود …. از همون دفعه ی اخری که ماهیارو ماکانو دیده بودم دیگه اصلا ندیدمشون … بیشتر از دوماه …. دلم حسابی برای دیدنشون لک زده بود … حتی جواب اس ام اس هامم نمیدادن…. این که میگفتن درسشون سنگینه بهونه بودماهیار که اصلا وضعیت درسیش مشخص نبود … ماکانم دانای خدایی بود درسو میخواست چیکار کنه….. اگه میخواستن درس بخونن پس چرا قطع رفت و امد فقط شامل حال من میشد … وگرنه دایی اینا اونجا رفت امد داشتن … همه اونجا میرفتنبیخیال این فکر های مزاحم دوماهه شدم و با کیانا به سمت ماشین امیر رفتم و رو صندلی عقب سوار شدم .وقتی از جلوی در اپارتمان رد میشدیم با یه دنیا غم و غصه نگاهش کردم … شده بود زندان من !دوماه تموم فقط هر از گاهی مسافت خونه کیانا رو تا واحد خودم طی میکردم و میرفتم دیدنشچرا یهو اینجوری شد …..همه چی که خوب بود …چرا ؟ … شک داشتم این سوالو باید بپرسم یا نه اما پرسیدم " چی شد که همه ولم کردن و دارن ازم دوری میکنن !؟"کل تفریحم شده بود کتابخونه رفتم با عارفه …و سر به سر گذاشتن هیراد … بقیه فامیلم به غیر از وقتهایی که دعوت میشدم یا اتفاقی خونه مامان باهاشون برخورد داشتم اصلا ندیده بودمشونوقتی اونایی که میخوام تو فامیل نیستن اصلا میخوام اون فامیل منهدم شه … کلمه " اقوام " بدون اسم " ماهیار " و " ماکان " برام هیچ معنایی نداشت.بارمان گاهی تعارف میزد که چیزی نمیخوام ؟ و گاهی هم اتفاقی بهم سرمیزد که مثلا مچم رو بگیره …هومان همیشه کشیکمو میکشید و خیلی وقت بود پاشو از تو گچ دراورده بود و فیزیو تراپیشم رفته بود …لیدا یه ذره بزرگتر شده بود و قیافه اش کم کم داشت شکل میگرفت و در هرحال شیرین بود !از سینا کوچکترین خبری نبود و گم و گور شده بود …. هر از گاهی تلفنی شهرزاد بهم میگفت که چقدر دلش براش تنگ شده …تو این نزدیک سه ماه از اروم بودن اتفاقات و نبودن هیجان حتی یه بارم از قرص هام استفاده نکرده بودم . حتی دلم برای مریضیم تنگ شده بودمامان به بهونه من میومد و کیانا رم میدید … هنوز خیلی ها از قضیه خبر نداشتن و بر خلاف اصرار های من ، گویا مامان قصد نداشت راز کیانا رو با سیامک درمیون بذارهرابطه ام با اتش شده بود مثله قدیما … خیلی از شبا با کیانا میرفتیم هتلشو تا نیمه های شب چرت و پرت میگفتیم … اتش که از قضیه ماهیاراینا بی خبر نبود سعی میکرد نذاره من ناراحت باشم…همین طورم بودزندگی این دوماهه من دوباره تغییر کرده بود … نه هانا بودم نه کیشکا نه هیچ کس دیگه ! اصلا انگار نبودم !هیرادم شده بود نقطه کور معمای این دو ماه … اطلاعاتی از من و اوضاع و احوالم داشت که گاهی از دهانش میپرید.شده بودیم پایه های تقلب … خیلی درس میخوندیم اما نمیرسیدیم تموم کنیم به خاطر همین بنا به پیشنهاد عارفه … من و مبتکر و هیراد و عارفه شده بود چهار چوب یه اکیپ تقلب و هرکدوم یه جای کتابو میخوندیم … گرچه بازم سخت بود …..البته همه اشو میخوندیم ولی یه جاشو عمیق تر میخوندیم…..به غیر از اونا با هیچ همکلاسی دیگه ای زیاد هم کلام نمیشدم… تو جشن هاشونم شرکت نمیکردم !به قول شاعر همه چی آروم بود ولی من …..به هیچ وجه خوش حال نبودمرسیدیم به یکی از رستوران های امیر ….ماشالا دیزاین !!از در پشتی وارد شدم و توی اتاق مخصوص مدیر مانتومو با کت سفیدم و دامن مشکیم تعویض کردم و گوش واره های اویزم رو هم از توی کیف وسایلم دراوردم و به گوشام زینت دادم … داشتم میرفتم بیرون که کیانا که مشغول مرتب کردن لباس لیدا بود گفت : اون یکی کیفه چیه ؟یه کیف کوچولوم نگاهی کردم : لوازم ارایشیهخواستم درو باز کنم که با تعجب گفت : پس چرا استفاده نکردی ..این طوری که شبیه روحی دختربی خیال گفتم : شال زردم به صورتم روح داده … ارایش نمیخوامکیانا لیدا رو گذاشت رو مبل توی اتاق و مثل اینکه بخواد یکی رو امپول بزنه ته رژی رو که از تو همون کیفم دراورده بود پچوند تا بالا بیاد و اومد سمت من : حالا اینو بزنبه رژه نگاه کردم و لبامو ورچیدمبا سماجت رژو اورد سمتم که از دستش کشیدم و گفتم : نمیخواد …از این رژ خوشم نمیادکیانا که انگار یه ذره دلخور شده بود گفت : خوش رنگه که…با یاداوری خاطره ی خریدش با ماهیار گفتم : از کسی که برام خریدتش خوشم نمیادکه البته به خاطر این حرفم هزار بار به خودم لعنت فرستادم و دست پاچه یه دونه رژ نارنجی کمرنگ و ریمل همینطوری زدم و با کیانا اومدم بیروناز همون اول همه باهام سلام و علیک کردن و تولدمو تبریک گفتناول از همه هم مامان اومد به استقبالم !سعی کردم یه امشبو دلمو باهاش صاف کنمبا مامانی که به خاطر وجود کیانا امشبو قایمکی اومده بود رستوران دامادش … تا بعدا سیامک اینا نگن چرا برا تولد هانا دعوت نبودنسعی کردم بیخیال بشم…..سعی کردم یه امشبو لبخند بزنمخاله هم بود … فقط روبوسی کردم و نه حال ماهیارو پرسیدم نه حال ماکانو …فقط حال شوهر خاله رو که نیومده بود پرسیدم… اونم فهمید …اونم ناراحت بود….اونم دلش واسه اتیش سوزوندن های من و ماهیار و حرص خوردن های ماکان از دست ما تنگ شده بود …اینو به وضوح حس کردم… اما انگار یه چیزی مانع میشد که دوباره اون خاطره ها درست بشندر هرحال خاله اونطوری که سعی میکرد خودشو خوشحال نشون بده ، خوشحال نبود و حتی به نظرم خیلی هم پیر و شکسته شده بود.…فامیلای امیرایناهم بودن ….دایی ها و حتی اکیپ دبیرستانمون هم اومده بودن…به گرمی با نازی اینا روبوسی کردم و یه ربع باهاشون درمورد اتفاقات دانشگاه صحبت کردم .اینکه جشنمون خیلی ساده بود و به خاطر خانواده مذهبی امیر گفته بودیم مهمونا ساده و با حجاب بیان برام مهم نبود … مهم این بود که امیر همه رو دور هم جمع کرده بود.آتش به محض اینکه منو دید بی توجه به همه چیز و حتی بی توجه به نگاه های هیراد منو بغل کرد و تولدمو به گرمی تبریک گفت … محکم بغلش کردم و باهاش به سمت باند ها حرکت کردم و یه اهنگ شاد پلی کردم ….آتش : میومدی هتل ما !! اونجا تالار داشت …مجبور نبودی کرکره های رستورانو بکشی پایین .نگاهی به تعداد زیاد ادمایی که دور میز ها نشسته بودن کردم و گفتم : من تو این تولد هیچکاره بودم همه اش زیر سر دامادمونه !آتش از دور برای امیر خط و نشون کشید که امیر تیز گرفت و خندید .صدای گرم عارفه منو آتشو متوجه خودش کرد : تولدت مبارک هاناییبازم به لهجه قشنگش لبخند زدم و گرم بغلش کردم و با ماهدخت و شهرزاد آشناش کردم تا برن باهم یه گوشه بشینن….مبتکر و هیرادم فکر کنم عارفه دعوت کرده بود ولی بالاخره اونا هم اومده بودن….هردو شیک و اراستهمبتکر لبخندی زد و گفت : هانا خانم یکی طلب ما ! جشن های ما نمیاین اما ما بازم نمیتونیم دعوت شما رو رد کنیمخندیدم : منت میذارین ؟با اینکه تو این مدت با هم زیادی درس خوندیم و گشتیم اما خوب هنوز اینطوری باهم حرف میزدیم خصوصا که من فکر میکردم ازشون کوچیک ترم و باید احترامشون رو بذارم … البته این درمورد هیراد صدق نمیکرداونم لبخندی زد و تولدم رو تبریک گفتموهاش مثل همیشه خوش حالت بود و کت


مطالب مشابه :


ويدئوي آهنگ باران کنسرت آذرماه 1388

و با صداي سرپرست و اعضاي گروه کُر آداک کنسرت آذرماه 1388. آلبوم تصاوير




آشنایی با امراه اردوغان خواننده و بازیگر و کارگردان ترکیه ای

مریم یکی از افرادی که مورد اعتماد سردار یوز باشی است و در گروه دانلود کرده و از آلبوم




روستای ژیوار،کردستان

دانلود همه آلبوم ها و آهنگ قهرمان جام جهانی در یک گروه الله اداک که فقط روی آنتن




رمان مسخ عسل – 8

دانـلـــــــود رمــــ ـــــان




رمان توســــکا - 10

بـزرگتـریـن سایـت دانــلـود - آرشاویر اگه گروه خونیمون - آرشاویر جون آلبوم قبلیت




رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می باشد - 15

رمان آداک اومد وسط و مثل رهبر گروه های رقص جلوشون شروع به دانلود رمانقلب مشترک




برچسب :