رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)
فصل پانزدهم –قسمت اول -عشق است اين ، يا آتش ... اسفند 56
فرهاد :
آن شب ، من و عباس تصميم گرفتيم از اين شهر برويم . بعد از مهماني ،عباس خانه عمه خوابيد و من به اتاق محسني رفتم . محصل ها هم رفته بودند اتاق خودشان .به محسني گفتم :
-مي خواستم يه چيزي رو بهتون بگم و باهاتون مشورت کنم
محسني ريش هاي کوتاهش را خاراند :
-چيه ؟ راجع به يزدليه ؟
-نه راجع به يه قتله .از ديشب تا حالا دل تو دلم نيست
محسني بلند شد و در اتاق را از داخل چفت کرد و گفت :
-چي ؟ قتل ؟
-آره ...قتل . قتل يه ساواکي
يکهو چشم هايش گشاد شدند و آب دهانش را قورت داد :
-نکنه ....
-نکنه چي ؟
-هيچي . يهو چيزي به ذهنم رسيد.حالا تعريف کن ببينم باز چه دسته گلي به آب دادين ؟
-من و يزدلي ، فرماني رو کشتيم .
-ها ،همين ساواکيه که همه جا پيچيده ؟
-آره ،ما اونو کشتيم
و بعد جريان فوزيه و زير زمين و قتل رو براش گفتم . چشمان محسني برق زدند :
-مي دونستم.من به قدرت شما جوان ها ايمان داشتم .
بلند شد و پيشاني ام را بوسيد
-فرهاد ، تو منو روسفيد کردي .
-ولي جون اون دختر در خطره . جون من و عباس هم .
-هر مبارزه اي ، خون مي خواهد ،شهيد مي خواهد . اما من دوستاني در شهرباني دارم .با اطلاعاتي که تا حالا گرفته ام ، هيچ کس ، هيچ ردي از قاتل ها نداره ، وگرنه تا حالا اومده بودن دنبالتون
-اون لات ها ،اونا که فوزيه رو تعقيب مي کردن ، حتما ديدن که فوزيه رفته پيش فرماني ، پس ميرن دنبال اش
-فکر نکنم ديده باشن . بعدهم اگر ديده باشن، محاله برن چيزي بگن ،چون مي دونن صاف رفته اند تو دل آتش . به اول کسي که شک مي کنن خودشونن . اونام نمي يان دستي دستي خودشون رو گرفتار کنن . شوخي که نيست . قتل يه مامور عالي رتبه ساواکه .
-پس خطري مارو تهديد نمي کنه ؟
-نه . انشا الله
-من و يزدلي مي خواهيم از اين شهر بريم
-کجا ؟
-تهران
-چرا ؟ گفتم که خطري شمارو تهديد نمي کنه.
-من مي دونم . اما يزدلي خيلي ترسيده . مي ترسم به خاطر ترس شديدش ، نتونه طاقت بياره و يه طوري جريان لو بره . يه مدتي مي برمش تهرون ، بلکه حالش عادي شد ، مطمئن باشين زود بر مي گرديم .فقط ...
-فقط چي ؟
سرخ شدم و سرم را انداختم پايين . محسني،آرام ، زد پس گردنم :
-فقط چي ؟
-فو ..فوزيه ، من براش نگرانم . مي خوام شما از دور ، طوري که خودش متوجه نشه مواظبش باشين
محسني خنديد :
-پدر عشق بسوزه . از گوش هاي سرخت همه چي رو فهميدم ، دل رو دادي رفت ، به قول شاعر :
به يک نگاه تو دل ربا دلم بردي
شکسته کاسه درويش را کجا بردي
آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
-نه ، اون ....دختر بي پناهيه . براش نگرانم . بدجوري شکنجه شده
محسني صداش رو پايين آورد :
-خاطرت جمع باشه . مگه ما اينجا بوقيم . ما يه گروه مبارز هستيم که حتي تو شهرباني هم جاسوس داريم . از امروز شما تحت مراقبت ما خواهيد بود . من فوزيه رو تحت حمايت خودمون قرار مي دم . هر جور کمک بخواد بهش مي کنم . خاطرت جمع باشه ، پرستوي مهاجر و ...
-و چي ؟
-و عاشق .... با يک نگاه دل رو از کف دادي انقلابي جنگجو .ولي اينو هم بگم ،مبارزه عشق و عاشقي سرش نمي شه ها ، حواست رو جمع کن . ما راهي طولاني در پيش داريم . راهي سخت براي نبردي طولاني با شاه و دارو دسته اش.
سرم را پايين انداختم . بلند شدم که بروم . محسني گفت :
-يه دقيقه وايسا
رفت سر صندوق چوبي کنار اتاق . دو تا اسکناس بيست توماني نو بيرون آورد و به طرف من آمد :
-قابلي نداره ،خرج راهتون کنين
-نه ...داريم . پول داريم
-بگير فرهاد ...
چنان محکم گفت که نتوانستم مقاومت کنم . پول را گرفتم . محسني در آغوشم کشيد و گفت :
-زود بياييد .اوضاع داره به نفع مردم و ضد شاه عوض ميشه . همه شهرها به پا خاسته اند و کم کم تظاهرات ضد شاه فراگير ميشه.مواظب خودتون باشين . من پدر و مادرت رو توجيه مي کنم . خوب موقعي هم ميرين . برادر يزدلي دست شو سوزونده . اونم با تو فرار کرده . کسي هم بهتون شک نمي کنه . فقط ...
-فقط چي ؟
-تهرون شهر بزرگ و پر جمعيتيه . خيلي مواظب خودتون باشين ،همه جور آدم تو اين شهر هست ، منظورم رو که مي فهمي ؟
-آره ، فهميدم ...چشم مواظبيم.
از اتاق محسني بيرون آمدم . کلي سبک شده بودم . حرف هاي محسني با آن صورت نوراني و پيشاني بلندش بهم آرامش داده بود . وارد خانه مان شدم . پدرم کنار حوض در حال شستن دست و صورتش بود با ديدن من گفت :
-مهموني عمه خانم خوش گذشت ؟
-خيلي جاتون خالي بود .
ميترا خوابيده بود . وارد اتاقم شدم و رختخوابم را پهن کردم . حالا که از فکر مرگ و خطر دستگيري راحت شده بودم ،چيزي ديگر ، حسي ناشناخته دلم را مي لرزاند . دو چشم سياه .صورتي زيبا و معصوم .تمام مغزم را ياد و فکر او ، پر کرده بود ، او که همه چيزم بود .زير لب گفتم :
-حالا درد علي رو مي فهمم، علت رفتنش رو . بيچاره چه زجري کشيده بود . جلو چشمش ، عشق اش را مي ديد که ديگر هيچ اميدي به وصلش نداشت . داشت آب مي شد . وقتي فهميد پدر قمار باز ريحانه او را فروخته ، در قمار باخته و هرگز دستش به عشق اش نخواهد رسيد ،و ...رفت .
فصل پانزدهم –قسمت پاياني
طعم شوري را روي لبهايم حس کردم . دستي به صورتم کشيدم . خيس بود ،چقدر دل نازک شده بودم من .داشتم بي صدا اشک مي ريختم .
-فوزيه ،عشق من . حالا کجايي ، چه مي کني ؟
دلم بال بال مي زد . مي خواستم يک بار ديگر اون صورت معصوم ، اون دو چشم سياه و قد و بالايش را ببينم .
داشتم از سردرد مي مردم . بلند شدم و سر صندوق چوبي کنار اتاقم رفتم . مي خواستم شناسنامه ام را همراه مقداري خرت و پرت بردارم و براي فردا اماده کنم .
-بايد بروم .من هم بايد گم و گور شوم ، مثل علي .ماندن توي اين شهر سخته .
ناگهان چشمم به دفتر جلد قرمز علي افتاد . علي چيزهايي در آن مي نوشت . من به احترام او هيچ وقت دست به وسايلش نمي زدم . اما امشب خيلي کنجکاو شده بودم تا ببينم توي دفتر خاطراتش چي نوشته .او يک عاشق بود . يک عاشق نا اميد و من ، من هم .
دفتر را برداشتم و زير نور چراغ اتاقم که هنوز روشن بود خواندم :
من از بازي نور در وادي بي قلب ظلمت ها نمي ترسم
من از حرف جدايي ها
مرگ آشنايي ها
من از ميلاد تلخ بي وفايي ها مي ترسم...
بيچاره علي .چه سوزو گدازي داشت . عشق ديوانه اش کرده بود ، از خود بي خود و جنون عاشقي آواره و سرگردانش.در اين برهوت زجر و درد ،چه کشيدي علي جان . چند صفحه بعد را مي خوانم . چه جان سوز نوشته . اثر چکيدن اشک هايش زير اين شعرش ديده ميشد :
در نگاهت چيزيست که نميدانم چيست
مثل آرامش بعد از يک غم ، مثل پيدا شدن يک لبخند
مثل بوي نم بعد از باران ، در نگاهت چيزيست که نميدانم چيست
من به آن محتاجم!
دلم سوخت . چقدر علي را مسخره کرده بودم . به خاطر عشق اش . بهش مي گفتم :
-نره غول با اين هيکل و يال و کوپال ،گرفتار دختري کوچولو و لاغر اندام شده اي .ببين چقدر خري که يه دختر ريزه ميزه ، چه بلايي به سرت آورده .
علي با چشمان مرطوب و غمگين اش به من نگاه مي کرد و مي گفت :
-تو ..چه ميدوني ، هنوز بچه اي .تو از عشق چه ميدوني . عشق ويرانگر است ،نابود کننده است . هيکلت هرچقدر بزرگ و رشيد باشه ،قدرتت سر به آسمون بزنه ،پولت از پارو بالا بره ، در مقابل عشق هيچي .پوچي ، و سر خم مي کني . مي شکني ...
با خود گفتم :
-حالا مي فهمم علي جان ، حق با تو بود
تا سحر شعرهاي دفتر علي را مي خواندم و اشک مي ريختم . صبح زود با يک ساک کوچک از خانه بيرون زدم و عباس را منتظر خودم ديدم . سر کوچه . با ديدن من خنديد :
-چقدر دير کردي
-ديشب تا حالا چشمم گرم نشده . همه اش تو فکر بودم
-بچه ننه ،يه تهرون رفتن که اين قدر ترس نداره .
-نه ،نه . به خاطر اون نبود
-پس به خاطر چي بود ؟
تو دلم گفتم تو که هنوز عاشق نشده اي ،پس نمي دوني من چي مي کشم .
يزدلي گفت :
-به خاطر چي بود ؟
با خجالت و سرخ و سبز شدن گفتم :
-به خاطر ...اون دختره . فوزيه . مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .
نيش يزدلي باز شد . دست پانسمان شده اش را گذاشت روي کتفم و گفت :
-پدر عشق بسوزه ،علي کم بود ، تو هم اضافه شدي ، خونوادگي عشقي هستين !
-ولم کن عباس ،يه خواهشي دارم ازت
-چيه بگو
-الان ساعت هفته
-خوب ..
-تا برسيم محله شمشادي ها ميشه هفت و نيم ، اون موقع از خونه مياد بيرون که بره مدرسه ،بريم سر کوچه فوزيه . از دور ببينمش . فقط يه نگاه . خاطرم جم شه حالش خوبه ، بعد بريم
عباس گفت :
-ولي کار خطرناکيه . خودش هم که گفت ، حتي اگر اتفاقي همديگه رو ديديم ....
-من بايد ببينمش ، وگرنه نميام
-اي ،روزگار ،اي عشق .تو عاشق شدي که حاضري جونت رو هم به خطر بندازي .مي دونستم . همون دفعه اول که تو پارک ديديش خودت رو گم کردي .کنسرت گيتا و پول بليط و همه رو از ياد بردي و دنبالش راه افتادي .به خاطرش چاقو کشي کردي .تو دهان اژدها رفتي ، چقدر من خرم . چرا اين چيزها رو نمي فهميدم
-تو اين جوري حساب کن . من يه نظر ببينمش ، بريم . کار اداري که نداريم
-باشه ، من حرفي ندارم . فقط اگه يکي مزاحمش شد ، درگيرنشي . تو کوچه شون لات و لوت زياده .
-نه . فقط يه نگاه .از راه دور .
با يزدلي رفتيم سر کوچه . دل تو دلم نبود . خدايا يعني مياد . نکنه زودتر رفته باشه . قلبم تاپ تاپ مي زد . گرمم شده بود، تو اون زمستون سرد . دانه هاي عرق را با پشت دستم ، از روي پيشاني ام پاک کردم . از دور دختري با روپوش ارمک مي آمد . خودش بود . يزدلي گفت :
-بريم پشت ديوار ، مارو نبينه
-نه . همين جا خوبه
داشتم مي مردم . فوزيه مارا ديد . نگاهي به اطرافش انداخت و به سمت مان آمد . از جلو ما رد شد و آرام گفت :
-پشت سرم بياييد
چند متر بالاتر ، وارد خانه خرابه اي شد و ايستاد . ماهم وارد خرابه شديم . حالا روبه رويش بودم . دست و پايم مي لرزيد . نگاهش کردم .
موهاي بلندش را به سادگي شانه کرده بود . سياه و براق بود . موهايش تا روي شانه هايش ريخته بودند . گل سر سفيد پاپيوني و خوش رنگي جلو موها يش ديده مي شد که بر زيبايي دخترانه و ساده اش مي افزود . روپوش ارمک بدن خوش ترکيبش را تنگ در آغوش گرفته بود . دامن روپوش تا روي زانوهايش مي آمد . جوراب سفيدي ساق هاي کشيده اش را در بر گرفته بود . نگاهم مي کرد . برق چشمان سياهش تا عمق استخوان هايم فرو مي رفت. فوزيه با صدايي لرزان گفت :
-مگه نگفتم اين طرف ها نياييد ،خطرناکه .
يزدلي گفت :
-ما داريم ميريم تهران .اين رفيق ما دلواپس شما بود . گفت يه بار ديگه شمارو ببينه خاطرش جم بشه .
فوزيه چشم در چشمم انداخت . انگار سال هابود که او را ،مهرباني و گرمي اين نگاه را مي شناختم .آرام گفت :
-ممنون که به فکر سلامتي من هستين ...
آب دهانم را قورت دادم و ادامه دادم :
-کاري چيزي ندارين ،ما دار..يم مي ريم ،تهرون
اخم هاي دختر درهم رفت و کمي جا خورد :
-کي بر مي گردين ؟
-خدا مي دونه .
-فرهاد ...
-بله
-براتون دعا مي کنم ،خدا حافظ
دختر از خانه خرابه بيرون رفت و من از شدت تب و لرز ، بي اختيار روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم ، اسمم را صدا زده بود،اسم کوچکم را :
-فرهاد ...
يکي از شعرهاي علي در مغزم زنده شد:
دل آرام را بي تاب ميکني ، دل بي تاب را آرام
آخرش نگفتي:
تو ، دردي يا درمان ؟
و من از شهر خود رفتم ، با کوله باري از آرزوها ، اميدها ،خاطره ها و بذر عشقي که در دلم کاشته شده بود .....
پايان
مطالب مشابه :
رمان آنشرلی(1)
رمان رمــــان ♥ رمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه
رمان امدی جانم به قربانت...(8)
به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان
رمان سفید برفی 6
دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم
سهم من از زندگی
جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه
پیمان عاشقی
بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى
رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)
عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .
رمان دالیت 23
بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش
رمان جايى كه قلب آنجاست 5
دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه
رمان بازی عشق ۵
چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از
برچسب :
دانلود رمان دلواپسم براي تو