رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول داده بودم ساعت 8 اونجا باشم ولی الان نه تنها به مموقع نمی رسم بلکه دیر هم می کنم. البته تقصیر خودم هم بود! با اینکه دیشب از این مهمونی خبر داشتم اما بازم پای سریال ها نشستم که باعث شد کلی وقتم هدر بره. راستش نمی دونستم این مهمونی بخاطر چیه, هیچ اهمیتی هم برام نداشت چون کار من اونجا فقط کمک کردن به مامان و سروناز بود.امروز هم ساعت یک ربع به هشت بیدار شدم. اونقدر عجله داشتم که نزدیک بود بجای کفش هام , با روفرشی هام از خونه بزنم بیرون! حتی ارسلان هم از این مهمونی خبر نداشت. مامان کلی سفارشم کرد بهش بگم ولی باز هیچی نگفتم. بعد از اون ماجرا تقریبا سه روزی می شد که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی شد. حتی هروقت من رو توی سالن می دید به هیچ وجه پایین نمی اومد. با اینکه از این کارهاش دلخور بودم, اما هیچی نگفتم. از فکر بیرون اومدم. ساعت 8:15 بود. اینبار نگاه پر از حرصم رو به راننده که بیخیال مشغول رانندگی بود , دوختم. اونقدر با آرامش و صبر رانندگی می کرد حضرت ایوب هم جلوش کم می اورد! خیلی دوست داشتم با دست هام خفه اش کنم. - خانوم رسیدیم! با دیدن چند جفت کفش اضافی تعجب کردم. قرار نبود کسی اونموقع بیاد مهمونی. کلید رو توی قفل چرخوندم و داخل شدم. با دیدن آنا و نامزدش واقعا تعجب کردم. آنا دختر داییم بود. دختر خوبی بود ولی زیاد باهاش صمیمی نبودم. از این که اون رو بعد از دو سال توی خونمون می دیدم واقعا تعجب کرده بودم. بعد از اینکه آنا و نوید نامزد شدند برگشتند آلمان. خانواده ی نوید توی المان زندگی می کردند. از اون موقع دیگه خبری ازشون نداشتم. با صدای در همه به طرفم برگشتند. با صدای بلندی بهشون سلام کردم و روی نزدیک ترین مبل کنارشون نشستم. توی مدتی که مشغول حرف زدن باهاشون بودم متوجه تغییرات انا شدم. دیگه خبری از اون دختر پرحرف نبود. خیلی با وقار شده بود. معلوم بود زندگی توی غربت بهش ساخته بود. بعد از چند دقیقه با یه ببخشیدی از جام بلند شدم و به طرف آشپز خونه حرکت کردم. خودم رو به مامان رسوندم و با صدای آرومی گفتم: -مامان نمی خوای بگی مناسبت این مهمونی چیه؟ مامان: - مگه نمی بینی خالت اینا از المان برگشتن؟ - خب؟ سروناز که تا اون موقع با سکوت به حرف هامون گوش میداد تکیه اش رو از دیوار برداشت و گفت: -بالاخره تصمیم گرفتن ازدواج کنن! با تعجب نگاهم رو به سروناز دوختم و گفتم: -یعنی بالاخره میخوان ازدواج کنن؟ سروناز:- آره... انگار بعد دو سال یادشون اومده اینا هنوز نامزدن! ریز خنده ای کردم که ادامه داد: -مثله اینکه خیلی هم عجله دارن...همین چهارشنبه یه عروسی افتادیم با اینکه از این حرفش خیلی خوش حال شده بودم اما بیخیال گفتم: - خب مناسبت مهمونی امروز چیه؟ سروناز:-بخاطر برگشتنشون... هنوز هیچ کس نمی دونه برگشتند ایران! اینبار مامان گفت: - سارینا... پس ارسلان کجاست؟ با یاد آوری ارسلان خنده ی زورکی زدم و گفتم: -خب... ارسلان توی بیمارستان کار داشت... گفت خودش رو به مهمونی می رسونه. در حالی که شیرینی ها رو توی ظرفی می چید گفت: - پس بیا کمک کن! دستهام رو شستم و مشغول چیدن میوه ها شدم.اونقدر سرم شلوغ شده بود که به کلی ارسلان رو فراموش کردم. حدود ساعت 5 بود که همه چیز رو آماده کردیم. با صدای زنگ در نگاهم به ساعت افتاد. باید کم کم دیگه مهمون ها می رسیدند. با فکر اینکه یکی از مهمون هاست سینی رو که داشتم تمیز می کردم رکنار گذاشتم. تکونی به لباسم دادم و به طرف در راه افتادم. کمی پشت در مکث کردم. لبخند دلنشینی روی لبام نشوندم و سعی کردم با وقار باشم. در رو باز کردم و بدون نگاه به جلوم گفتم: - سلام خوش ... ولی ناخوداگاه با دیدن ارسلان لبخند از روی لبم ماسید. نگاهی به پشت سرم انداختم. کسی حواسش به این طرف نبود. دوباره نگاهم رو بهش دوختم و آروم سلام کردم. تا خواست چیزی بگه صدای مامان از پشت اومد: - سلام پسرم..چرا اونجا وایستادی...بیا داخل آروم طوری که مامان نفهمه دم گوشم گفت: - بعدا سر فرصت حساب تو رو می رسم! طعنه ای بهم زد و داخل شد. با شنیدن این حرفش ناخودآگاه یاد اون شب افتادم. ترس تمام بدنم رو فرا گرفت. همیشه وقتی حرفی می زد عملش می کرد. سعی کردم با فکر اینکه توی این خونه کاری نمی تونه بکنه خودم رو آروم کنم. در رو اروم بستم و به طرف آشپز خونه حر کت کردم

هنوز چند قدم از در دور نشده بودم که دوباره صدای زنگ بلند شد. با حرص راه

رفته ام رو برگشتم و در رو باز کردم. با دیدن پسر جوونی که داشت با تعجب

نگاهم می کرد, خودم رو کمی جمع کردم. با دیدن رنگ چشم هاش با دقت

بهشون خیره شدم. رنگ چشم هاش خیلی باحال بود. یه جورایی توی

مایه ی خاکستری و بنفش بود. همیشه عاشق رنگ بنفش بودم. همیشه

عاشق رنگ بنفش چشم ها بودم ولی خیلی کم پیدا می شد. با صدای

سرفه اش به خودم اومدم

- ببخشید میشه برین کنار؟

با شنیدن صدای لهجه دارش کمی تعجب کردم. اینبار به جایی که وایستاده

بودم,خیره شدم. دقیقا جلوی راهش بودم .لی کم نیاوردم و با لحن حق به

جانبی گفتم:

-میشه بپرسم شما کی هستین؟

از لحنم واقعا شوکه شده بود! تا خواستم چیزی بگم, صدای آشنایی شنیدم

با تعجب به خاله که داشت با غرغر از پله ها بالا می اومد خیره شدم. اون

هم تا چشمش بهم افتاد, خرامان خرامان با کفش هاش که فکر کنم حدود

15 سانتی متری بودند, به طرفم اومد و مثلا بوسم کرد طوری که فقط گونه

اش با گونه ام مماس شد. واقعا از این رفتار هاش شوکه شده بودم.

خاله ای که من دو سال پیش می شناختم سر تا پا با این آدم فرق داشت.

در حالی که وارد می شد گفت:

-سارینا چقدر بزرگ شدی عزیزم!

حالا خوبه فقط دوسال نبودی اینقدر بزرگ شدم! در جوابش فقط لبخندی

زدم که ادامه داد:

- حتما با آرش هم آشنا شدی

با تعجب به همون پسره که داشت ما رو نگاه می کرد, خیره شدم. من فقط

یک آرش رو می شناختم که اون هم از زمان بچگی با دایی سعیدم رفته بود

آلمان. تنها چیزی که ازش به یاد داشتم, عکس 15 سالگیش بود. با یاداوری

رنگ همون چشم ها با شرمندگی نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:

- شرمنده پسر خاله.. اونجوری حرف زدم!

با همون لهجه ی با مزه و متانت خاصی گفت:

-این چه حرفیه دختر خاله...من باید شرمنده باشم که نشناختمت

یکی از همون لبخند های خاصم رو زدم و گفتم:

- دشمنتون شرمنده... بفرمایین داخل

و از جلوی در کنار رفتم.

با دیدن سروناز که با تعجب به ارش زل زده بود, به

طرفش رفتم و گفتم:

- طرفو خوردی سروناز!

نگاهش رو ازش برداشت و گفت:

- این کیه سارینا؟

با خنده گفتم:

- خب پسر مامانشه!


در حالی که با حرص نگاهم می کرد گفت:

- خیارشور... خیلی بامزه ای!

ایشی گفتم که ادامه داد:

- منظورم اینه که این اینجا چیکار می کنه؟.. نمی شناسمش!

- آرشه..همون که با دایی سعید رفت آلمان

با تعجب گفت:

- واقعا؟؟ مگه الان نباید آلمان باشه

بعد ادامه داد:

-خیلی خوشگله! سارینا چشم هاشو نگاه کن!

با خنده گفتم:

- بسه پسر مردمو خوردیش!

در حالی که دستش رو روی کمرش گذاشته بود گفت:

- نه که شما قورتش ندادی! هر کی نمی شناختت فکر می کرد رفتی تو

نخش! حتی ارسلان هم متوجه شده بود!

با این حرفش واقعا دلخور شدم.ای کاش ارسلان هم دوستم داشت

واقعا به عسل حسودیم می شد! بحث رو عوض کردم و گفتم:

-سروناز بهتره بریم به کارهامون برسیم الان دیگه مهمون ها میرسن!

همون موقه دوباره صدای زنگ بلند شد. سروناز به طرف در رفت. من هم به

آشپزخونه برگشتم. بعد از ریختن چای توی استکان ها به طرف سالن

برگشتم. با دیدن ارسلان که مشغول صحبت با آرش بود اخمی کردم و بی

توجه مشغول تعارف کردن چای شدم. بهشون که رسیدم, اول چای رو

جلوی ارسلان تعارف کردم. چای رو برداشت و بدون اینکه حتی یک تشکر

خشک و خالی کنه, اخمی کرد و روش رو برگردوند. واقعا این بشر حرص

ادم رو در می اورد! اینبار دیگه طاقت نیاوردم و بدون اینکه کسی بفهمه,

زبونم رو براش در اوردم. که باعش شد چای توی گلوش گیر کنه و به سرفه

بیفته! در حالی که سعی می کردم خنده ام رو کنترل کنم گفتم:

- عزیزم چی شدی؟!

همه حواسشون به طرفمون جمع شده بود. حتی آرش هم یکی محکم زد

پشتش که بجاش من دردم اومد! در حالی که سعی می کرد آرش رو از

مارش منصرف کنه, به زور گفت:

- هیچیم نیست!
بدون توجه به قیافش سینی رو جلوی آرش دراز کردم. دوباره توی

چشم هاش خیره شدم. اونقدر رنگش دلنشین بود که ادم ناخوداگاه بهش

خیره می شد! با صدای سرفه س ارسلان به خودم اومدم و نگاهم رو به

ارسلان دوختم. با این که رنگ چشم های ارش قشنگ بود اما چشم های

ارسلان جذبه ی خاصی داشت که بیشتر به چشم می اومد. اینبار صداش

اومد:

- سارینا.. داره میگه میل نداره!!

با این حرفش تازه متوجه ی گند کاریم شدم. دوباره به ارش که لبخند

قشنگی روی لبش بود خیره شدم. حتما با خودش فکر می کرد دیوونه

شدم! با شرم ازشون دور شدم و خودم رو به اشپزخونه رسوندم. با حرص

دست مشت شده ام رو دیوار کوبوندم که باعث شد درد بگیره. آبروم جلوی

همه رفت.الان معلوم نیست با خودشون چه فکری می کنن! به طرف

سینک رفتم و سعی کردم خودم رو مشغول شستن ظرف ها کنم.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که احساس کردم کسی وارد آشپز خونه شد.

بدون اینکه نگاهی به پشتم بندازم گفتم:

- وای سروناز دیدی آبروم رفت؟؟!!

صدایی نیومد.
با تعجب در حالی که آخرین ظرف رو توی جا ظرفی قرار می دادم, به عقب


برگشتم ولی ناخوداگاه با دیدن ارسلان توی چارچوب در کپ کردم. چند قدم


بهم نزدیک تر شد. سعی کردم آروم باشم و با فکر اینکه فقط کارش رو


انجام میده و میره,دوباره سرم رو برگردوندم و خودم رو مشغول نشون دادم.


چند دقیقه گذشت ولی انگار قصد رفتن نداشت. من هم دیگه ظرفی برام


نمونده بود. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای آروم اما عصبیش بلند


شد:


- منظورت از این کارهات چیه؟!


با تعجب به طرفش برگشتم و بهش خیره شدم. وا منظورش چی بود؟


- ظرف شستن هم منظور میخواد؟!


با عصبانیت بهم نزدیک تر شد و گفت: شوخیت گرفته؟


چیزی نگفتم که با صدای بلندتری گفت:


- گفتم منظورت از این کارهات چیه؟!!


اینبار بهش خیره شدم و گفتم:


- کدوم کارا؟


با عصبانیت, محکم به لبه ی سینک کوبوندم و غرید:


-میخوای تک تک کارایی که این چند روز کردی رو بهت یاداوری کنم؟!


با صدای بلندتری ادامه داد:


-سه روز تمام عین موش و گربه ازم فاصله می گرفتی...هیچی بهت نگفتم!


امروز هم که مادرجون باید منو از این مهمونی باخبرم کنه!


از همه مهمتر جلوی بقیه زل میزنی به چشم های این پسره, انگار چیز


دیدنی دیدی!... اگه من هم از هپروت درت نمی اوردم معلوم نبود تا چند


ساعت توی اون حال می موندی!


حرفش که تموم شد چشمهای ریز شده اش رو بهم دوخت. اخمی کردم


و بی توجه به موقعیتم مثل خودش گفتم:


- اولا این من نبودم که مثل موش و گربه هر وقت می دیدمت فرار می


کردم..این شما بودی که تا منو میدیدی , میرفتی توی اتاقت و تا شب هم


ازت خبری نمی شد! در ضمن آقا همونطوری که من توی کارهات دخالت


نمی کنم, شما هم این حق رو نداری! نکنه قرارمون رو یادت رفته؟!با این حرفم با عصبانیت مشتش رو محکم به لبه ی سینک کوبوند که باعث


صدای خیلی بدی بده. با ترس به چشمهاش که به قرمزی می زد, خیره


شدم. تا خواست چیزی بگه , صدایی از پشت بلند شد:


- چیزی شده؟


همزمان سرمون رو برگردوندیم و به سروناز که لبخندی روی لبش بود,


خیره شدیم. هیچی نگفتم که با همون خنده ی مسخرش گفت:


- مثله این که مزاحتمون شدم!


با حرص خودم رو از ارسلان جدا کردم و گفتم:


- نه عزیزم مزاحم نشدی!


اما انگار نشنید و سریع از آشپزخونه بیرون رفت. به ارسلان که بیخیال بهم


زل زده, خیره شدم.بیشعور عین خیالشم نیست.الان سروناز معلوم نیست


چه فکرهایی که نکرده..ولی بعد با خودم گفتم غلط کرده مثلا ما زن و


شوهریم...اوف! خواستم از آشپزخونه خارج شم که صدای عصبیش


رو شنیدم:


- حالا ببین... یه دخالتی نشونت بدم که حظ کنی!


بی توجه به حرفش از آشپزخونه خارج شدم. با دیدن سروناز که دست به


سینه با همون نیشخندش به در آشپزخونه خیره شده بود, با عصبانیت به


طرفش رفتم و گفتم:


-به چی می خندی تو!


سروناز: - هیچی..مطمئنا اگه بگم زندم نمی زاری!


- کوفت!.. اونجوری که تو فکر می کنی نیست!


سروناز: - پس میشه بپرسم چجوریه؟!


تا اومدم دهنمو باز کنم,سریع گفت:


- گرفتم گرفتم... نمی خواد بگی!


با حرص یکی زدم پس کلش و گفتم:


-خاک بر سر منحرفت کنن.. معلوم نیست به کی رفتی !


درحالی که سرش رو می خاروند گفت:


- چرا میزنی خواهرمن! اصلا من دیگه هیچی نمی گم!


با دیدن اون همه مهمون که توی سالن بودند تعجب کردم.اینا کی اومده


بودن من خبر نداشتم! بدون اینکه جوابی برای سوالم پیدا کنم, به سروناز


که به طرف یکی از مبل ها می رفت,خیره شدم. با کلافگی نگاهم رو


چرخوندم که جای خالی کنار آرش پیدا کردم. خوشحال از اینکه جایی پیدا


کردم,سریع خودم رو بهش رسوندم و روی مبل نشستم. ناخوداگاه چشمم


به دختر داییم سمیرا که نیمه راه سرجاش خشک شده بود و با حرص


نگاهم می کرد,خورد. با خنده نگاهش کردم.بیچاره حتما میخواست اینجا


بشینه! با صدای آرش به خودم اومدم و نگاهم رو بهش دوختم.


- دختر خاله شما چه رشته ای می خونی؟


- من دانشجوی دندون پزشکی ام


حوصله ی این بحث های مسخره رو نداشتم به همین خاطر هم هیچی از


رشتش نپرسیدم و بجاش گفتم:


- شما توی آلمان عاشق کسی نشدین؟


هیچ منظوری از این حرفم نداشتم فقط میخواستم اون رو از این بحث ها


خارج کنم. با این حرفم انگار یاد خاطره ی خوشی افتاد چون لبخند قشنگی


زد که باعث شد چال گونه اش نمایان بشه. از بچگی عاشق چال گونه بودم


ناخوداگاه لبخندی زدم و به چالش حیره شدم...


با صدای سرفه ی کسی به خودم اومدم و به ارسلان که با عصبانیت


نگاهم می کرد, خیره شدم. فکر کنم باز هم سوتی داده بودم چون آرش هم


داشت با خنده نگاهم می کرد. با شرم نگاهم رو ازش گرفتم.


ارسلان هم دقیقا وسط من و آرش جا باز کرد. با تعجب بهش خیره شدم


که بی توجه ,به آرش که می خواست چیزی بگه خیره شد.


آرش: - آره...اسمش ماریاست تقریبا دوساله که توی یه دانشگاه درس


می خونیم.


با این حرف ارش, ارسلان با تعجب نگاهش رو بهم دوخت.


مطالب مشابه :


رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)

رمان رمــــان ♥ - رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2) رمان عشـــقم رو نادیده نگیر(2)




رمان عشقم رو نادیده نگیر(6)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(6) زن عمو به طرف جمع رفت و با صدای بلندی که سعی در جمع کردن




رمان عشقم رو نادیده نگیر(7)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(7) ا گیجی تکونی خوردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردمو با دیدن فضای




رمان عشقم رو نادیده نگیر(9)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(9) با دیدن صورت تعجب زده ی ارسلان, کمی خودم رو جمع و جور کردم اما




رمان عشقم رو نادیده نگیر(5)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(5) زیر لب ایشی گفت و روبروم روی یکی از مبل ها




رمان عشقم رو نادیده نگیر(4)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(4) یک هفته گذشت و من هنوز به خونه ی خودم بر نگشتم.مامان و بابا هم تعجب




رمان عشقم رو نادیده نگیر(8)

رمان عشقم رو نادیده نگیر(8) با حرص نگاهم رو از بیرون گرفتم و به ساعتم خیره شدم. به مامان قول




رمان عشقم را نادیده نگیر(20)

رمــــان ♥ - رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشقم را نادیده نگیر رمان عشـــقم رو




رمان عشقم را نادیده نگیر(26)

رمان عشقم را نادیده نگیر(26 اگه یکم مردونگی تو جودت مونده سراغم رو نگیر منم لطف می




رمان عشقم رو نادیده نگیر 31

رمان عشقم رو نادیده نگیر 31 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه رمان عشقم رو نادیده نگیر 31.




برچسب :