یکتا
حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی نزدیکتر می شدیم،بی حوصله تر می شدم. این فکر که باید در خانه ی کیارش و کنارش زندگی کنم مانند خوره به جانم افتاده بود و عذابم می داد.
خانه ی پدری کیارش،حیاط بزرگ و باغچه ای زیبا و ساختمان دو طبقه ی بزرگی داشت،با دو واحد آپارتمان. طبقه ی دوم قرار بود ما زندگی کنیم. یک مرتبه بیشتر آنجا نرفته بودم،آن هم شبی که عمه جون همه را برای شام دعوت کرده بود.
آن زمان طبقه ی بالا هنوز مبله بود؛لوازم پدر و مادر کیارش آنجا بود. زمانی که مادر تقاضا کرد برای جهیزیه من آنجا را خالی کنند،تمام اثاث به یک موسسه ی خیریه سپرده شد. آن جا خانه ی قشنگی بود،اما دلم نمی خواست به عنوان همسر کیارش آنجا زندگی کنم.
* * * * *
زنگ تفریح بود و سر و صدای بچه ها مانند مته در مغزم فرو می رفت و آزارم می داد. اما چه چاره؟!
نازنین با دست بازویم را گرفت و گفت:"کجایی؟!برایت چایی برداشتم."
- ممنون.
- این روزها خیلی تو فکری؟
- چیزی نیست.
- مطب کیارش رفتی،منشی اش رو دیدی؟
- نه برای چی برم؟
- تا چند روز دیگه عقد می کنید و تو زنش می شی. باید حواست به شوهرت باشه و زندگیت رو حفظ کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:"چه خجسته دلی!"
نمی توانستم به او بگویم که ما تنها زن و شوهر شناسنامه ای هستیم. اگر می فهمید،خفه ام می کرد. این نخستیم مطلبی بود که به ناچار از او پنهان کردم.
- خجسته دل که هستم. امروز نیما مرخصی گرفته تا ترتیب سرویس چوب و لوازم درشت رو بده،فردا هم خرد و ریز رو می بریم.
- اگه نیام ناراحت می شی؟
- برای کمک و چیدن جهیزیه ام نمی یای؟!
- این روزها حال و حوصله ی هیچی رو ندارم.
- باید بیایی!همین که کنارم باشی،قوت قلبی. نمی خوام کاری انجام بدی. در ضمن این بی حوصلگی و اضطراب قبل از عروسیه،نگران نباش.
و در حالی که فنجان چایی را به لبش نزدیک می کرد،به فکر فرو رفت. پس از نوشیدن چایی،با لحنی محزون گفت:"می خوای بری پیش دکتر بهبودی؟"
- انگار باید برم.
- منم باهات می یام.
- برای چی؟
- که تنها نری.
- بهتره تنها برم،تو هم به کارهات برس.
- کی میری؟
- باید با منشی اش هماهنگ کنم. امروز باهاش تماس می گیرم.
* * * * *
زنگ آخر نازنین با شتاب خداحافظی کرد و رفت. بی حوصله و بی شتاب از مدرسه خارج شدم. مثل همیشه کیارش داخل اتومبیل انتظارم را می کشید. کلافه و عصبی ،داخل اتومبیل نشستم. با چهره ای بشاش و لحنی شاد سلام کرد.
من هم با همان عصبانیت،سرد و طوفانی جواب دادم.
- اتفاقی افتاده؟!
- کار و زندگی نداری که هر روز میای دنبالم؟
- هر روزنه،روزهای زوج و چه کاری واجب تر از این،عزیزم!
فریاد زدم:"مگه بچه دبستانی ام که همیشه یه بزرگتر دنبالم می یاد؟با چه زبونی بگم نمی خوام دنبالم بیای؟"
در حالی که اتومبیل را به حرکت درمی آورد با لحنی ملایم گفت:"آروم تر!"
سرم را به پشتی تکیه دادم و چشمانم را بستم. پس از مدتی اتومبیل متوقف شد.(به این زودی رسیدیم؟!)چشمانم را باز کردم. او پیاده شد و وارد آبمیوه فروشی شده پس از دقایقی با دو لیوان آب هویج بستنی بازگشت.
- بفرمایید،عزیزم!
نگاهش،سرشار از خواهش و تمنا بود،آن قدر که شرمنده ام کرد.
با لبخند لیوان را گرفتم و زیر لب تشکر کردم.(خدایا چرا گاهی اوقات در مقابلش خلع سلاح می شم؟!)
لیوان خالی را که از دستم گرفت،نگاهم روی نگاهش ثابت شد. خندید. لبخند زدم.
- حالت خوب شد؟
- خوبم.
- پس می تونیم بریم خرید؟
- خرید!!
- بله عزیزم. خرید لباس عروس،حلقه،سرویس،جواهرات و غیره.
- اگه اینا رو نخوام؟
- باید بخوای،اما اگه امروز حوصله نداری،می رسونمت خونه و یه روز دیگه می ریم.
* * * * *
خسته و بی قرار،طول و عرض اتاق را می پیمودم. فکر و خیال چون دیو دو سر ذهنم را اسیر کرده و رنج می داد. آن قدر خود را ناتوان حس می کردم که دلم می خواست بمیرم.(کاش سیانور داشتم!)حس می کردم قادر نیستم حتی یک ساعت در خانه ی کیارش دوام بیاورم چه برسد به یک عمر!هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر به ین بست می رسیدم.(کاش می شد فکر نکنم!)نه،بی فایده بود. داشتم به مرز جنون می رسیدم. باید نزد دکتر بهبودی می رفتم. تصمیم گرفتم بدون هماهنگی با منشی دکتر،راهی شوم.
مادر پرسید:"جایی می ری؟"
- می رم برای عروسی نازنین کیف و کفش بخرم.
متحیرانه گفت:"تو که هنوز لباس نخریدی؟!"
- هان،لباس بخرم.
- خب با دکتر می رفتی!
- اون درگیر کارهاشه. خودم می رم. اگه دیر شد نگران نشید.
- باشه دخترم،مراقب خودت باش!
(نباید به مامان دروغ می گفتم،اما چاره ای نداشتم. اگه او می فهمید کجا می رم،غصه می خورد و فکر می کرد باز حالم بد شده.)"حالم بد شده" را چندین مرتبه در ذهنم مرور کردم. آیا مانند چند سال پیش حالم بد شده بود؟!
این مسیر را مانند کف دست بلد بودم. چند سال پیش هر ماه این مسیر را طی می کردم. با جسمی رنجور و روحی سرگردان و ناتوان،چه عذابها که نکشیدم! و حالا باز هم...خدایا کمکم کن!
مطب دکتر مثل همیشه شلوغ بود.یک راست به سمت منشی رفتم. سرش پایین بود و مطلبی را یادداشت می کرد.
- سلام عصرتون بخیر!
سرش را بلند و لحظه ای نگاهم کرد. گویا اطلاعات مغزش را بررسی می کرد تا مرا به یاد بیاورد. ناگهان چشمانش برقی زد و با لحنی شاد جواب داد:"سلام عزیزم!خوبی؟مامان، خانواده ، همه خوب اند؟"
- ممنون. شما خوبید؟خانواده خوبند؟
- همه خوبیم. چه خبر؟
- هیچی. اومدم دکتر را ببینم. می شه؟
- از شانس خوبت امروز دو تا از مریض های وقتی، نمی یان،تو رو جای یکی شون می فرستم. زیاد معطل نمی شی.
منشی دکتر بهبودی،زن خوش صحبت و مهربانی بود و همیشه لطف خاصی نسبت به من داشت. او دو فرزند داشت و از اقوام نزدیک دکتر بود. یاد حرف نازنین افتادم که می گفت؛برو مطب کیارش،منشی اش را ببین.
- ازدواج نکردی؟
لبخند زدم،آن قدر سرد و بیروح که شاید هیچ به چشم نیامد،گفتم:"نامزد کردم"
باز شاد شد،گفت:"تبریک،تبریک. خب شغلش چیه؟آشناست یا غریبه؟"
- پزشک اطفاله،غریبه است.
- پسر خوبیه؟دوستش داری؟
مستاصل بودی چه جوابی بدهم. دوباره در تنگنای رنج آوری اسیر بودم.خوشبختانه زنگهای پی در پی تلفن ،مرا از پاسخ دادن معاف ساخت.
از مطب دکتر که خارج شدم،حالت آتش خاموش شده ای را داشتم که حتی خاکسترهایش نیز سرد شده بود. مانند همیشه سخنان و لحن سرشار از آرامش دکتر بهبودی،اضطراب و نگرانی ام را ربوده بود.دیگر سر و صدای خیابان کلافه ام نمی کرد و با بی حوصلگی از کنار ویترین فروشگاه ها نمی گذشتم. دلم می خواست خودم را به یک بستنی شکلاتی خوشمزه دعوت کنم. دوست داشتم وارد پاساژی شوم تا برای خودم خرید کنم.
با رسیدن به اولین کافی شاپ،خودم را به خوشمزه ترین بستنی شکلاتی دعوت کردم. بیشتر میزها را دختران و پسران جوان اشغال کرده بودند. گوشه ی دنجی نشستم،بدون توجه به اطرافم سرگرم خوردن بودم(چه بستنی خوشمزه ای!)که پسر جوانی مقابلم نشست و گفت:"اجازه که هست؟"
با خشم نگاهش کردم،گفتم:"نه خیر،مزاحم نشید!"
خوشبختانه بستنی تمام شد و می توانستم از شر آن مزاحم خلاص شوم.
- می خواستم...
حرفش را قطع کردم و گفتم:"بی جا کردید،گفتم که مزاحم نشید."سپس با شتاب خارج شده و سوار اولین تاکسی شدم.
وقتی به خانه رسیدم،مادر پرسید:"لباس نخریدی؟!"
- لباس!(با شتاب اشتباهم را پس گرفتم)چیزی نپسندیدم. یه روز دیگه می رم.
- چایی می خوری؟
- آره لباسمو عوض کنم و می یام.
********
صبح با تلفن نازنین از خواب بیدار شدم. صدای زنگ را شنیدم،اما دلم می خواست بخوابم. دقایقی بعد صدای مادر آمد:
- یکتا بیدار شدی؟
- بله مامان.
- نازنینه،گوشی رو بردار!
نیم خیز شدم،گوشی را برداشتم و گفتم:"سلام مزاحم!"
- سلام به یکتای عزیزم. هنوز که خوابی!
- باید بیدار باشم؟
- پاشو،زودباش راه بیفت دیگه!من و نیما داریم می ریم.
- باشه بابا،باشه.
گوشی را که روی تلفن قرار دادم سرم را روی بالش رها کردم و موهای پریشانم بالش را پوشاند.ثانیه ای بعد دوباره تلفن زنگ زد. با این تفکر که نازنین است بدون نگاه کردن به صفحه ی نمایشگر تلفن،گوشی را برداشتم.
- سلام خانم خوشگلم!صبح بخیر.
(ای کاش گوشی را بر نمی داشتم!)
- یکتا،الو...
- سلام
- برای چی جواب ندادی؟
- هان،...هیچی.
- آماده ای؟
- برای چی؟
- مگه نمی خوای کمک نازنین بری؟
این از کجا می دونه!
- می رم،اما تازه بیدار شدم.
- چقدر زمان لازمه تا آماده بشی؟
- برای چی؟برای این که با هم بریم.
- مگه تو هم می یای؟
- برای جابجایی چیزهای سنگین،نیما به کمکم احتیاج داره. نگفتی کی بیام؟
- یک ساعت دیگه.
- باشه،کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
- خداحافظ.
چقدر دردناک بود،باید از صبح تحملش می کردم و مراقب رفتارم می بودم!کلافه و ناراضی برخاستم. تخت را مرتب کردم و به حمام رفتم. تاپ و شلواری مشکی پوشیده،مقابل آینه ایستادم و تا جایی که امکان داشت غلیظ آرایش کردم.
مشغول صبحانه خوردن بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.
مادر گفت:"بشین! خودم باز می کنم."
دقایقی بعد صدای مادر در حالیکه وارد آشپزخانه می شد را شنیدم.
- پسرم صبحونه خوردی؟
- بله ممنون،یکتا کجاست؟
- توی آشپزخونه داره صبحونه می خوره.
سپس آهسته رو به من کرد و گفت:"چرا ساکتی؟!"
خشمم را کنترل کردم ،گفتم:"چیکار کنم؟صبحونه نخورم؟"
مادر سرش را تکان داد و همراه فنجان چای آشپزخانه را ترک کرد.
(وقتی کیارش منو می بینه،چه حال بدی بهش دست می ده!)
بی خیال و فارغ از شتاب،صبحانه می خوردم. تلفن زنگ زد و مادر مشغول صحبت با شخصی که پشت خط بود،شد. کیارش وارد آشپزخانه شد.
- سلام،چه زود اومدی؟
نگاهش خشمگین و چهره اش نشانگر حمله بود. پرسید:"این جوری می خوای بیای؟!"
با بی قیدی شانه بالا انداختم و گفتم:"آره."
- بیا تو اتاقت،باهات کار دارم.
- دارم صبحونه می خورم.
محکم و سرد گفت:"صبحونه ات که تموم شد،بیا!"
چه ابله. فکر کرده من این قدر بی حیایم!فقط می خواستم حرصت بدم که موفق هم شدم.
وارد اتاق که شدم در حالی که تلاش می کرد صدایش بالا نرود،با خشم گفت:"این چه سر و وضعیه؟!"
با نگاهی سرسری به خودم ،جواب دادم:"عین همیشه."
با تمسخر گفت:"عین همیشه!کدوم همیشه؟!تو همیشه تاپ تنت کردی،اونم هم چنین تاپی؟!من تا به امروز تاپ تنت دیده بودم؟!"
به سمت کمد رفتم و مانتوام را برداشتم. با حرکتی عصبی به سمتم یورش آورد،مانتو را از دستم کشید و گفت:"گفتم یه چیز دیگه بپوش!"
- فکر نمی کنم به تو مربوط باشه.
- یکتا!دوست ندارم مامان صدامون رو بشنوه.
دلم می خواست کمی بیشتر عذابش بدهم،اما به خاطر مادر باید تمامش می کردم. بلوزی که قصد داشتم خانه ی نازنین بپوشم،تنم کردم. اما کیارش کوتاه نمی آمد. جعبه دستمال کاغذی را به سمتم گرفت و گفت:"آرایشت،کمش کن!"
خشم به سراغم آمد. واقعا که مردها جنبه ندارند. با خشم روی صندلی نشستم و رو برگرداندم.(کم کم خودش رو مجاز و مالکم می بینه.)
- به آرایشم دست نمی زنم. با تو هم خونه ی نازنین نمی یام.
فکری کرد و گفت:"باشه،منم هر وقت دلم خواست،می بوسمت."
کلافه شدم. زیرا همیشه ناگزیر از پذیرش شروطش بودم. دلخور و کلافه با حالت قهر دستمال را برداشته و آرایشم را کم کردم.چرا باید حفظ ظاهر می کردم؟!
وقتی رسیدیم،نیما و نازنین،پر شور و خوشحال،مشغول بودند و هنوز کسی نیامده بود. کیارش کتش را درآورد و با لبخندی عمیق گفت:"نیما خان!زرنگ شدی!"
زرنگ بودم،جنابعالی فرصت دیدن نداشتی.
نازنین کت کیارش را گرفت تا آویزان کند و رو به من گفت:"بیا توی اتاق لباست رو عوض کن!"
پشت سرش رفتم و پرسیدم:"نسرین نمیاد؟"
- چرا،رویا و دنیا هم می یانو
- یه کاری بهم بده که این کَنه جلوی چشمم نباشه.
مانتو را از دستم گرفت و با چشمانی گرد شده از حیرت و با لحنی متحیر پرسید:"کَنه کیه؟!"
بی حوصله جواب دادم:"تازگی ها خنگ شدی!"سپس با لحنی سرشار از کنایه و نفرت ادامه دادم:"جناب آقای دکترتون رو می گم."
چشمهایش تغییر حالت داده،ریز شد و با لحنی تفتیش گر پرسید:"دعواتون شده؟"
- ولش کن!فقط می خوام جلوی چشمم نباشه.
آهی کشید و ناراحت شد،"همین جا توی اتاق خواب بمون و لباس های منو داخل کمد و کشو مرتب کن،بعد هم لباس های نیما رو .نیما و کیارش توی سالن و آشپزخونه کار دارند."
نسرین،دنیا و رویا آمدند و در آشپزخانه مشغول شدند و من خوشحال از اینکه در تنهایی و با آرامش مشغول کار هستم.(چند روز دیگه تموم این برنامه ها برام برگزار می شه،چه بخوام،چه نخوام،وای خدای من!تمامش تقصیر کیارشِ،کاش می تونستم خفه اش کنم!نه...کاش خودم رو خفه می کردم.)
- یکتای من چی کار می کنه؟
با خشم و نفرت نگاهش کردم. دقایقی بهت زده،خیره نگاهم کرد.
- قهر کردی؟باشه،به قهرش می ارزید.
رو برگرداندم و به کارم ادامه دادم. او نیز با شتاب،اتاق را ترک کرد. ساعاتی بعد،صدای نیما را شنیدم.
- هر کی،هر چی می خوره بگه،می خوام غذا سفارش بدم.
کیارش وارد اتاق شد و گفت:"ناهار چی می خوری؟"
پشتم به او بود. کت نیما را به چوب لباسی آویزان کردم و داخل کمد قرار دادم. کلافه و خشمگین،با تن صدایی کنترل شده،گفت:"بس کن یکتا!بالاخره که باید از این اتاق بیرون بیای. می خوای همه متوجه بشن با هم مشکل داریم؟"
در سکوت کارم را انجام می دادم. نیما فریاد کشید:"کیارش،یکتا،شما چی می خورید؟"
- یکتا بسه دیگه!
باز هم جواب ندادم. در حالی که اتاق را ترک می کرد با خشم،زیر لب گفت:"باشه،هر چی دلم بخواد برات سفرش می دم."اما برایم پیتزا که بسیار دوست داشتم،سفارش داد.
عصر کارها تمام شد. داریوش،دنبال دنیا و رویا آمد. من هم با کیارش راهی شدم.
- دیروز لباس خریدی؟(این از کجا می دونست؟!)در ضمن،ممنون که حفظ ظاهر کردی.
مدتی گذشت،پرسید:"جوابمو ندادی؟"
- نه خیر،نخریدم.
- بریم خرید؟
- نه خیر،خسته ام.
- خونه ی ما بریم؟
فریاد کشیدم:"نه خیر،می خوام برم خونمون."
- باشه،باشه. چرا فریاد می کشی؟
* * * * *
فردای آن روز صدای زنگ ساعت،چون جیغی مزاحم و جنون آمیز و صدای پی در پی مادر،چون ترانه ای تکراری
و ناخوشایند،اعصابم را تحریک کردند.نه اشتیاقی به مدرسه رفتن داشتم،نه در خانه ماندن و نه به کتابخانه رفتن،میان آن همه کتاب که روزی چون آب زلال و روان،غم ها و دردها را می شست و می برد. دلم می خواست هیچ جا،باشم!
بی رمق و کلافه بلند شدم. مثل همیشه بی آنکه صبحانه بخورم،خانه را ترک کردم و مثل همیشه نگاه نگران و دلخور مادر،بدرقه ام کرد.
زنگ تفریح به نازنین گفتم:"تصمیم گرفتم با پیشنهاد نوید موافقت کنم."
- با کیارش مشورت کردی؟
کفری شدم،چشم هایم تنگ شد و چهره ام سرخ،نهایت تلاشم را کردم تا فریاد نکشم،گفتم:"به اون ربطی نداره!"
نازنین با متانت و آرامش همیشگی جواب داد:"این جوری که نمی شه."
- خوبم می شه.
- در اون صورت،اونم بدون مشورت باهات،هر کاری دلش بخواد انجام می ده.
- من و اون هیچ وقت مایی رو تشکیل نمی دیم که احتیاج به مشورت باشه.
او سری تکان داد و به فکر فرو رفت. پس از دقایقی گفت:"من نگرانم!"
تکه ای کیک در دهانم گذاشتم،جرعه ای چایی نوشیدم و با بی قیدی جواب دادم:"نگران چی؟!"
- می ترسم!
- درست حرف بزن!
- اگه کیارش،مرد بدبین و بداخلاقی بشه؟!
محکم و جدی جواب دادم:"طلاق!"
* * * * *
بعد از مدرسه با اتفاق حیرت آوری مواجه شدم. کیارش دنبالم نیامده بود!!
بعد از ظهر با اصرار دنیا برای خرید لباس رفتم. پیراهنی دکلته به رنگ مشکی و تاپ و شلواری به رنگ قهوه ای خریدم. گر چه دنیا مخالف بود و می گفت:"تو حکم تازه عروس را داری،باید لباسی به رنگ روشن بپوشی."اما مثل همیشه حرف،حرف همان مرغ یک پا بود.
خوشبختانه،نازنین مراسم حنابندان نداشت و یک عذاب از عذابهایم کم شد
روز عروسی نازنین،همراه مادر،دایی جهانگیر و زن دایی شهین به مجلس رفتیم. مانتو ام را که درآوردم،مادر پرسید:"شال روی لباست رو آوردی؟"
آورده بودم اما دلم می خواست کیارش را عذاب بدهم. دوست نداشتم دیگه مادر تذکر بدهد،اما دوباره گفت:"لباست زیادی بازه. شالو روی شونه ات بنداز!"
شال را روی شانه ام انداختم. نباید مادر را می رنجاندم. گوشه ی دنجی را انتخاب کرده و نشستم.یک ساعت بعد کیارش و عمه جون آمدند.ادب حکم می کرد به استقبالشان بروم و نگاه و اشاره مادر،مهر تاکیدی بر این حکم زد. به واسطه ی کفش پاشنه بلند،خرامان خرامان قدم بر می داشتم. نوک موهایم فری خوش حالت خورده و روی شانه ام رها شده بود. عمه جون مشتاقانه مرا در آغوش کشید. نگاه کیارش سرشار از خواستن و شیفتگی بود. از آغوش عمه جون که بیرون آمدم،شال روی آرنجم افتاد.کیارش با شتاب و نرمش خاصی آن را روی شانه ام مرتب کرد. کنارشان نشستم.
عمه جون با نگاهی پر مهر چشم از من بر نمی داشت،گفت:"دلم برات تنگ شده بود. چرا دیدن مون نمی یای؟"
لبخند زدم و گفتم:"این مدت خیلی گرفتار بودیم."
او با نگاهی عمیق به جمع روباره به من نگاه کرد و با لبخند گفت:"عروس خودم خوشگل ترین عروس دنیاست!"
دوباره و دوباره شال از روی شانه ام سر خورد و باز هم کیارش شتاب آلود،آن را روی شانه ام مرتب و ثابت کرد. این دوباره ها تکرار شد و تکرار شد تا سبب ناهماهنگی خطوط چهره ی کیارش و شادی من شود. مادر،عمه جون را با خود برده بود و ما تنها بودیم.
- نمی تونی شالو روی شانه ات نگه داری؟!
(این جمله با خشم بیان شد)
بی قید سرم را بالا انداختم،گفتم:"می بینی که نمی مونه."
- بگو نمی خوام!
- هر طور دلت می خواد برداشت کن!
برخاستم تا ترکش کنم،دستم را گرفت،نشاند و با تحکم گفت:"بشین!"
در همان لحظه با ورود عروس و داماد هیاهویی پرنشاط ،مجلس را پر کرد. نازنین مانند فرشته های آسمانی،دوست داشتنی شده بود و نیما با غرور مردانه ای دست در دست او،کنارش قدم بر می داشت. از ته دل برایشان آرزوی خوشبختی کردم.
حالا دیگر گرما و صمیمیت مجلس،مرا نیز به وجد آورده بود. دلم می خواست در جایگاه مخصوص میان جوانان پر شور و پرهیاهو باشم. گویا کیارش فکرم را خواند،زیرا گفت:"اگه لباست پوشیده تر بود با هم می رفتیم اون وسط"
(من که دلم نمی خواد با تو برقصم،از خود راضی!همون بهتر که لباسم پوشیده نیست،اگر هم پوشیده بود با تو نمی رقصیدم!)
- می خوام پیش عمه جون باشم.
سپس بلند شدم. او نیز بلند شد و گفت:"با هم می ریم."
لجم گرفت،گفتم:"می خوام تنها برم."
باز هم خطوط چهره اش ناهماهنگ شد و گفت:"گفتم با هم می ریم."
- پس من نمی رم.
سپس نشستم. او هم نشست. عصبی و کلافه،نگاهش کردم. کاش تنها بودیم تا دهنم را باز می کردم و هر چی دوست داشتم،به این دیوونه ی کَنه،می گفتم!
تا پایان جشن،همچون زندانیی بینوا،در چنگال او اسیر بودم. حتی یک مرتبه عمه جون گفت:"بچه ها برای چی تنها نشستید؟اصلا چرا نشستید؟!"
سرم را پایین انداختم. اما کیارش با وقاحت تمام،گفت:"لباس یکتا مناسب نیست."
عمه جون خندید و گفت:"قربون غیرتت برم،اما اشکالی نداره چند دقیقه با هم برقصید."
کیارش جواب داد:"این جوری راحتترم عمه جون!"
چشمهایم تنگ شد و خشمگین نگاهش کردم. گه قدر پررو و وقیح بود!انگار من آدم نبودم و نظر و عقیده ام مهم نبود.
آن شب به پایان رسید اما من هنوز هم نمی دانم چه طور توانستم در برابر رفتار کیارش،سکوت کنم و در نقش زنی در بند، به آن خوبی ایفای نقش کنم!گرچه روز بعد پس از بگومگویی پر تنش،به مدت سه روز با او قهر کردم.
ادامه دارد....
مطالب مشابه :
رمان یکتا- موبایل
دنیای رمان - رمان یکتا- موبایل - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی آخر سال تحصیلی بود. قرار بود بعد از تعطیل شدن مدرسه
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی بعد ازظهر روز جمعه بود. مثل همیشه من و مادر تنها بودیم.
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سرانجام روزی را که کیارش انتظارش را می کشید،فرا رسید و من
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی دوباره نشست و ناباورانه گفت:"مطمئنی؟!" - آره بلند شو!
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی سه روز به جشن عروسی نسرین مانده بود. من و نازنین قصد
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی روزها بی وقفه می گذشتند. با فرنوش دوست شدم.
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی همان شب به شهر خاله گوهر رفتم. خوشحال بودم که نزدش می روم
یکتا
بیا و رمان بخون - یکتا - خوش اومدی حوصله هیچ کاری را نداشتم،حتی مطالعه!هر چه به تاریخ عروسی
برچسب :
رمان یکتا