رمان توسکا(2)
فیلمنامه
راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو
نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه
اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت
اول فیلم بوده ... توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه ارواح
... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه
دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم
روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی
ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت: - جهانگیر ... به نظرت به فامیل
بگیم؟ بابا آهی کشید و گفت: - نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می
شه! یعنی
بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم
... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت: -
توسکا ... سریع نگاش کردم و گفتم: - جانم؟ - یه سری چیزا هست که می خوام
بهت بگم ... - بفرمایید بابا ... - تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد
بستی ... فقط نگاش کردم ... ادامه داد: - شاید از شش ماه دیگه اسمت و
عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ... - خب ... - معروف می
شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ... سرمو تکون
دادم ... بابا ادامه داد: - دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون
... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه .... - درسته بابا
... - اما ... نگاش کردم .... گفت: - دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه
قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ...
سریع گفتم : - بابا من هر چی دارم مال شماست ... بابا تند نگام کرد که از
حرفم پشیمون شدم و گفتم: - ببخشید ... -
تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو
بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و
حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی
خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم
کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف
کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد
چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ...
با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی
... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از
خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ... سرم
پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می
دادم ... اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن ... نگران فامیل ... نگران
سیل طرفدارایی که شاید پیدا می کردم ... و مهم تر از همه نگران آینده ام
... نگران اینکه آیا دیگه تن به ازدواج می دم یا نه ... یا اینکه با کی
ازدواج می کنم ... اونا ریز بین تر از من بودن و می دونستن که دیگه زندگی
دخترشون دستخوش تغییرات خیلی بزرگ شده ... شاید من خیلی همه چیز رو ساده می
گرفتم .... به بابا نگاه کردم و گفتم: -
بابا .... من هیچ وقت عوض نمی شم ... قول می دم هیچ وقت خودمو گم نکنم ...
از خدا می خوام که اگه قراره مغرور بشم و توسکارو فراموش کنم خودش یه جوری
منو از این راه دور کنه ... اگه هم روزی اینجوری شدم شما بهم تذکر بده
بابا ... ولی خوب می دونی که توسکا هیچ وقت تحت هیچ شرایطی خودشو بالاتر از
بقیه ندونسته ... پس از این به بعدم نمی دونه ... مگه نه اینکه من دانشگاه
تهران قبول شدم و بقیه دختر پسرای فامیل همه رفتن دانشگاه آزاد و غیر
انتفاعی و پیام نور ... آیا هیچ وقت شد باهاشون سرد بشم یا خودمو بگیرم و
کلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب می شناسی ... همیشه خاکی بودم از این به
بعدم خاکی می مونم ... خوب می دونم که دشمن و حسود زیاد پیدا می کنم
همینطور که تا الان داشتم ولی قسم می خورم که با اونا هم اینقدر خوب و
مهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه ... قول می دم بابا ... بغض کردم و
چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... بابا سرمو در آغوش کشید و در حالی که
پیشونیمو می بوسید گفت: - می دونم دخترم .... می دونم ... مامان
داشت با گوشه شالی که روی سرش بود اشکاشو پاک می کرد ... آخه این چه شغلی
بود که داشت اشک همه مون رو در می آورد؟ شیطونه می گفت بزنم زیر همه چی ...
ولی ... برای فسخ قرارداد باید هزینه هنگفتی می دادم ... آخه از کجا؟ اصلا
... اصلا فقط همین یه فیلمو بازی می کنم ... بعد دیگه بیخیال بازیگری می
شم .... اما ... اگه بازم کار گیرم نیومد چی؟ حسابی گیج شده بودم ... از جا
بلند شدم ... بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت: - کجا می ری بابا؟ آهی
کشیدم و گفتم: - می رم دو رکعت نماز بخونم بابا ... بلکه دلم آروم بشه ...
می خوام توکل کنم به خود خدا ... بابا لبخندی زد و گفت: - التماس دعا بابا
... زمزمه کردم: - محتاجیم به دعا ... رفتم داخل خونه ... وضو گرفتم و
سجاره امو پهن کردم ...زیاد نماز خون نبودم ... نه اینکه نخونم ... ولی
همیشه یک در میون می خوندم ... بیشتر وقتایی که کارم گیر می افتاد و ماه
رمضونا ... چادرمو سر کردم و نشستم سر جا نماز ... خیلی حرفا داشتم که با
خدا بزنم ... امیدم فقط به اون بود ... اگه خدا نگاشو یه لحظه ازم می گرفت
بدبخت می شدم ... حالا حالاها بهش نیاز داشتم ... ___________ماشینو
توی پارکینگ پارک کردم ... تا حالا تنها بهشت زهرا نیومده بودم ولی اینبار
مجبور شدم ... خوبه بابا ماشینشو داد بهم ... شالم رو توی آینه ماشین مرتب
کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین ... اولین روز کاری! عوامل فیلمبرداری رو
راحت دیدم ... قطعه خیلی خلوتی بود و اکثر قبرها تازه کنده شده و خالی
بودن ... از بینشون رد شدم تا رسیدم به گروه ... اولین کسی که خودشو رسوند
به من شهریار بود ... چه تیپایی هم می زد بی شرف! یه تی شرت جذب مشکی تنش
بود که روش چند بیت شعر از حافظ با رنگ سفید خطاطی شده بود و یه شلوار
چسبون مشکی رنگ و کفشای اسپرت ... با رویی گشاده ازم استقبال کرد و گفت: -
دقیقا سر وقت رسیدین خانوم مشرقی ... بفرمایید ... باید برین داخل اون
ماشین برای تعویض لباس و گریم ... راستی دیگه مشکلی با فیلمنامه ندارین
ندارین؟! فیلمنامه نویس و بازیگردانمون می تونن همه جوره ساپورتتون کنن اگه
سوالی داشتین رودربایستی رو بذارین کنار ... همین جور یه ریز فک می زد و
با دستش منو راهنمایی می کرد به سمت ماشین هایسی که یه کنار پارک شده بود
... وقتی حرفاش تموم شد گفتم: - نه مشکلی ندارم ... ممنون ... توی همون
جلسات تمیرین اشکالاتم رو رفع کردم ... چند
جلسه ای تمرین کرده بودیم با بقیه عوامل ... جلسات فیلمنامه خوانی و اینا
... که توی همون روزا ایرادهامو برطرف کرده بودم ... در هایس رو باز کردم و
رفتم بالا ... همون خانومی که روز تست دیده بودمش با یه آقا داخل ماشین
بودن ... خانومه که تقریبا سی ساله می زد با رویی گشوده گفت: - سلام خانومی
... اومدی بالاخره؟ بیا ... بیا بشین که وقت نداریم زیاد ... نشستم
روی یکی از صندلی ها ... بیچاره ها از بی جایی مجبور بودن کجا کار کنن ...
تند تند یه چیزایی رو که یا خنک بود یا زبر یا زیادی نرم می کشید روی پوست
صورت من ... مرده هم نظر می داد ... طاقت نیاوردم و گفتم: - مگه قرار نبود
من گریم نشم ... زنه لبخندی زد و در همون حال که کارشو می کرد گفت: - منم
گریمت نمی کنم عزیزم ... دارم متعادل سازی می کنم ... متعادل سازی دیگه چه
صیغه ایه؟!!! شاید از چشمام فهمید متوجه نشدم که گفت: - یعنی اینکه فقط
نواقص رو برطرف می کنم .... اگه لکی چیزی هست از بین می برم ... چاله چوله
ها رو صاف می کنم ... وا! انگار داره در مورد خیابون حرف می زنه! چاله چوله
کجا بود ... پوست من به این سفیدی و صافی ... ادامه داد: -
الان یعنی داری می ری سر خاک بابات ... باید رنگت پریده مایل به زرد باشه
... چشمای بی روح. حال نزار ... من این چیزا رو تغییر می دم وگرنه مطمئن
باش آقای صدری اصلا اجازه تغییر چهره رو توی بازیگرا به ما نمی ده ... می
گه همونی که هست باید بمونه ... توام صورتت خدا رو شکر مشکل زیادی نداره
فقط چون هوا گرمه این پودرا رو می زنم که اگه عرق کردی پوستت توی فیلم برق
نزنه ... اونوقت انگار روی پوستت اکلیل ریخته و خیلی مسخره می شه ... سرمو
تکون دادم ... اینبار دیگه فهمیدم منظورش چیه ... توی کمتر از نیم ساعت
کارش تموم شد و رفت که برام لباس بیاره ... یه آینه کوچیک اونجا بود ...
برش داشتم تا خودمو نگاه کنم ... زیاد فرقی نکرده بودم ... انگار بار اول
بود داشتم خودمو می دیدم ... یه جفت چشم مشکی کشیده .... چشمام درشت نبود
ولی عجیب کشیده بود ... خمار و کشیده تا نزدیک شقیقه ... با مژه های پر پشت
و وحشی که چشمامو هم وحشی نشون می دادن ... یه جفت ابروی کمونی و هلالی
شکل درست بالای چشم هام ... مشکی مشکی ... مامانم بعضی وقتا دختر شرقی صدام
می کرد ... چون چشم و ابروم و موهام زیادی مشکی بود ... پوستم نه زیاد
سفید بود نه سبزه ... گندمی مایل به سفید ... خدا رو شکر روشن بود ... از
پوست تیره خوشم نمی یاد ... دماغ متناسب ولی سر بالا ... نه بزرگ بود نه
خیلی عروسکی و کوچیک ... لبام هم معمولی بود ... حالت قشنگی داشتن ولی
زیادی قلوه ای نبودن ... صورتم تقریبا گرد بود و قشنگ تر از همه اینا موهام
بودن ... حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کلاغی ... از بچگی هم کوتاهش
نکرده بودم چون بابا اجازه نمی داد و تا پایین تر از کمرم می رسید ... صورت
قشنگی داشتم ... خاص و تو دل برو ... بابا حق داشت صدام کنه خورشید ...
چهره ام مینیاتوری بود شبیه نقاشی های که از خورشید می کشن ... خب بسه دیگه
زیادی از خودم تعریف کردم ... الانم که حسابی سفید شده بودم عین ماست! در
ماشین باز شد و خانومه اومد تو ... کاش می فهمیدم اسمش چیه حداقل که هی
نخوام صداش کنم خانومه .... همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم: -
خانوم ... سریع گفت: - مدیری هستم ... ولی تو منو فریبا صدا کن ... دوست
ندارم فامیلیمو بگی ... همه خانوما اینجا منو فریبا صدا می کنن ... - باشه
.. فریبا جون من باید چی بپوشم؟ یه دست مانتو شلوار تقریبا کهنه گرفت به
سمتم و گفت: - بیا اینا رو بپوش عزیزم .... با حالت چندش گفتم: - لباسای
یه نفر دیگه رو ؟ چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خندید و گفت: - نه بابا!
اینا رو خیاط گروه برات طراحی کرده ... تازه دوخته شده ... - پس چرا اینقدر
کهنه است؟ و در همون حال مشغول زیر و رو کردن لباس شدم ... با لبخند گفت: -
لباسی که الان تنت می کنی باید کهنه باشه ... اینا اینجوری طراحی شده ...
پارچه هاش چند بار شسته شده ... - اندازه های منو از کجا می دونسته؟ -
اندازه هاتو که نمی دونست ولی چون توی این سکانس زیاد مهم نبود چی می پوشی
روی اندازه ها ظریف نشدیم ... همینجور با حدس و گمان دوخته شد ولی انشالله
از سکانسای بعدی اندازه هاتو می گیره که دیگه بدونه باید چی کار کنه ...
سری
تکون دادم و وقتی اون رفت بیرون لباسا رو که یه مانتو شلوار و یه مقنعه
بود پوشیدم ... اینقدر بی ریخت بود که خجالت می کشیدم برم بیرون ...
___________________
دوباره فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپام کرد ...
یهو دستشو آورد جلو و یه تیکه موهامو از مقنعه کشید بیرون و گفت: - اینجوری
بهتره ... اعتراض کردم: - یعنی بابام مرده! -
برای همین می گم اینجوری بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتی ...
یعنی خودش رفته عقب ... حیف این موهای خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب می
کنه .... بذار این یه تیکه کوچولو بیرون باشه ... دوباره
از توی آینه نگاهی به خودم انداختم ... بد نشده بود ... من که دختر با
حجابی نبودم که حالا بهم بر بخوره ... خودم که بیرون می رفتم بیشتر از اینم
موهامو بیرون می ذاشتم ... سرمو تکون دادم و گفتم: - اوکی ... بریم؟ -
بریم که همه منتظر توان ... دو
تایی رفتیم بیرون اول از همه شهریارو دیدم ... نمی دونم چرا اینقدر به چشم
من می یومد این بشر ... شاید چون از بقیه پسرای اونجا یه سر و گردن سر بود
... آقای صدری اومد طرفمون که سریع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسید و
گفت: - آماده ای ... چه جمعیتی اونجا بود ... کاش خراب نکنم ... سعی کردم
خونسرد باشم و گفتم: - بله آماده ام ... تند
تند مشغول توضیح دادن شد ... از کجاها باید حرکت کنم ... چه جوری باید راه
برم ... کجا باید چی بگم ... تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پایین بیارم ...
چه زمانی بیفتم روی قبر ... کی خاکارو مشت کنم ... کی بزنم تو سرم ... هی
گفت و گفت و گفت ... و من موندم چرا اینقدر زود حرفاشو می فهمیدم و تو ذهنم
ثبت می شد ... انگار هوشم تو این مورد خیلی بالا بود ... حرفاش که تموم شد
نگام کرد و گفت: - فهمیدی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - کاملاً با تعجب گفت: -
همه اشو متوجه شدی؟ - بله ... با تردید گفت: - می خوای یه بار تمرینی برو
... بعد فیلم می گیریم ... - نه ... به نظر خودم که لازم نیست ... می دونم
که می تونم ... - باشه ... ببینم تو چند تا برداشت می تونی این سکانسو
اونجوری که من می خوام درش بیاری. سرمو
تکون دادم و اونجایی که باید شروع می کردم ایستادم ... با فریاد آقای صدری
توی میکروفون همه رفتن سر جاهاشون و آماده شدن ... شهریار روی یه صندلی
کنار آقای صدری نشسته بود و داشت خودشو باد می زد ... تا متوجه نگام شد سری
تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد ... وا! انگار من نیاز به تایید این
داشتم ... چه کارا! آقای صدری توی میکروفون فریاد زد: - صدا ... یکی گفت: -
رفت ... دوباره گفت: - تصویر ... یکی دیگه گفت: - تصویرم رفت ... یه دختره
اومد جلوی دوربین و روی چیزی که دستش بود ضربه ای زد و گفت: - برداشت اول
... اینبار من آماده شدم و آقای صدری فریاد زد: - حرکت ... شروع
کردم ... برام خیلی آسون بود ... به خصوص که اکثر دیالوگاش همونایی بود که
موقع تست گفتم ... انگار خوششون اومده بود از دیالوگای من در آوردی من که
گنجونده بودنش توی فیلمنامه... تغییراتشو همین حالا بهم اعلام کردن ... فرق
داشت با اون چیزی که خونده بودم ... همین بهم اعتماد به نفس می داد ...
اینقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقای صدری فریاد زد: -
کات ... صدای دست زدن همه بلند شد ... همه لباسام خاکی شده بود ... آقای
صدری بهم نزدیک شد و با چشمای گشاد شده از حیرت گفت: - دختر تو اعجوبه ای
... کم بابا بهم اعتماد به نفس می داد حالا اینم اضافه شده بود ... لبخندی
زدم و گفتم: - ممنون ... ولی
خداییش خودمم تازه داشتم پی می بردم که تو اینکار عجیب استعداد دارم ...
آقای صدری اعلام استراحت کرد تا بعدش بریم برای سکانس بعدی ... همه از جلوم
که رد می شدن یا بهم لبخند می زدن یا خسته نباشید می گفتن ... منم جواب
همه رو با روی باز می دادم ... اینا قرار بود بشن همکار من ... این فیلم یه
پروسه 6 ماهه داشت ... پس من شش ماه قرار بود هر روز اینا رو ببینم ...
باید بیشتر می شناختمشون ... فعلا که فقط آقای صدری و فریبا و شهریار رو می
شناختم ... دوست داشتم یه جا پیدا کنم بشینم پاهام خسته شده بودن ... صدای
شهریار از پشت سرم بلند شد: - خانوم مشرقی عزیز ... خسته نباشین ...
شاهکار کردین ... برگشتم ... چشمای خاکستری خوشگلش می درخشید ... سری تکون
دادم و گفتم: - ممنون لطف دارین ... دو تا صندلی تاشویی که دستش بود رو باز
کرد و گفت: - بفرمایید بشینید ... سر پا خسته می شین ... بعدم
مشغول ریختن چایی از فلاسک کوچیکی که دستش بود شد ... یه لیوان یه بار
مصرف رو پر از چایی کرد و با یه شکلات داد دستم ... گرفتم و تشکر کردم ...
با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی بدجور هوس چایی کرده بودم ... شهریار فلاسکو
گذاشت کنار پاش و گفت: - شما مطمئنی که قبلا جایی کلاس بازیگری نرفتی؟ این
باز پسر خاله شد ... به روی خودم نیاوردم و گفتم: - نه ... انتظار داشتم
شما برام کلاس بذارین که نذاشتین ... خندید و گفت: - با مشورت گروه به این
نتیجه رسیدیم که نیازی به کلاس ندارین ... نواقصتون خیلی کمه و می شه در
حین کار برطرفش کرد ... - آهان از اون لحاظ با خنده زل زد بهم و گفت: -
خیلی جالبه که همکار شدیم ولی هیچی در مورد هم نمی دونیم ... حرف دل منو می
زد ... ادامه داد: - من فقط می دونم شما خانوم توسکا مشرقی هستی ... بیست و
دو سالته و تازه فارغ التحصیل شدی ... همین ... جرعه ای چاییمو مزه مزه
کردم و گفتم: - همینم خیلیه ... باز شدم همون توسکای غد ... سری تکون داد و
گفت: - باشه پس من خودمو معرفی می کنم ...
__________________وقتی سکوتمو دید و گفت: -
اسمم شهریاره ... فامیلم نیازیه ... فامیل منو فقط می تونی توی تیتراژ
فیلما ببینی چون کسی منو به فامیل صدا نمی کنه به خواست خودم همه به اسم
صدام می زنن ... تو ذهنم اومد مثل فریبا! چه اینجا همه با هم صمیمین .... -
فارغ التحصیل رشته مترجمی زبانم ولی خب اون کار ارضام نمی کرد برای همینم
رو آوردم به تهیه کنندگی ... می تونم بازیگرم بشم ولی دوست ندارم ... همین
که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوی دوربین ببینم برام بسه ... اون
هیجانی که می خوام رو بهم می ده ... با
صدای آقای صدری که بچه ها رو فرا می خوند مجبور شدیم بلند بشیم و حرفای
شهریار هم نصفه کاره موند ... هر چند که نیازی به تعریف بقیه اش نبود ...
اون چیزی که دو تا همکار باید از هم می دونستن رو دیگه می دونستیم ... اون
روز همه پلان ها و سکانسای بهشت زهرا گرفته شد که توی همه اش هم فقط من
بودم و یکی دو تا بچه گل و گلاب فروش ... هیچ بازیگر دیگه ای ندیدم ... هوا
داشت تاریک می شد که پایان کار اعلام شد و بعد از خداحافظی از بقیه رفتم
به سمت خونه ... حسابی خسته شده بودم .... ** برای
مامان و بابا دستی تکان دادم و سوار پژو دویست و شش سفید رنگ شدم ... با
آخرین چک از قراردادم این عروسکو برای خودم خریدم .... امروز روز اکران
فیلم بود و قرار بود بازیگرا توی سالن اکران حضور داشته باشن ... توی این
شش ماه خیلی سختی کشیدم ... از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود ولی
بالاخره تموم شد ... هر کاری کردم مامان بابا باهام نیومدن ... شاید دوست
نداشتن دخترشون رو روی پرده سینما ببینن ... ماشین رو توی پارکینگ پارک
کردم و بعد از جوابگویی به استقبال فراوان نگهبان پارکینگ رفتم به سمت سالن
... فکر کنم دیرتر از همه رسیدم ... مامور جلوی در با دیدن من سلامی کرد و
از جلوی در رفت کنار ... دستی به پالتو و شالم کشیدم ... عالی بود ... همه
رو تازه خریده بودم و می دونستم که فوق العاده ام ... در باز شد و رفتم تو
... خدای من! چه جمعیتی توی سالن موج می زد ... یه دفعه نوری روی من افتاد
و صدای تشویقای کر کننده بالا رفت ... نور فلش دوربین ها داشت کورم می کرد
... خب دیگه! هم کر شدم هم کور ... این اولین بار بود که با چنین تشویقی
روبرو می شدم ... تا حالا کسی نه منو شناخته بود و نه دیده بود ... سعی
کردم لبخند بزنم ... این عکسا از فردا می رفت روی جلد مجله ها ... با لبخند
راه افتادم به سمت جایگاه عوامل فیلم ... دستی برای مردم تکون دادم و
نشستم روی صندلی ... شهریار با خنده کنار گوشم گفت: - به به خانوم معروف
شدن دیگه تحویل نمی گیرن ... خیلی با هم صمیمی شده بودیم ... این گروه برام
شده بود مثل خونواده ام ... خندیدم و گفتم: - ا توام اینجایی؟ - ببخشید؟!!
می شه من نباشم؟ خندیدم و گفتم: - نه ... یعنی منظورم اینه که کنار من
نشستی ... - اگه برات جا نگرفته بودم که الان باید کف زمین می شستی ...
اومدم
جوابشو بدم که دوباره صدای دست و جیغ و سوت هوا رفت ... نگام کشیده شد به
سمت در سالن ... احسان بود ... هم بازیم در طول این فیلم ... خداییش پسر
فوق العاده ای بود ... اونم دستی برای جمعیت تکون داد و اومد سمت ما ...
صندلی کناری من خالی بود نشست و نفسشو با صدا داد بیرون ... دستمو جلوی
صورتش تکون دادم و گفتم: - سلام عرض شد آقای نیرومند ... برگشت به طرفم و
گفت: - ا توسکا توام اینجایی ... نگاهی به شهریار کردم ... دوتایی خندیدم و
گفتم: - ببخشید؟!!! می شد من نباشم؟ خنده شهریار بلند تر شد و گفت: - به
خدا اگه این مردم باور کنن این مریم توی فیلم به این شیطونی باشه ... -
همون بهتر که باور نکنن بذار یه جو آبرو برام بمونه ... شهریار و احسان با
هم دست دادن و احسان گفت: - بذار بیان ازت مصاحبه کنن ... خودت خودتو لو می
دی ... منم لوت می دم ... می گم که توی فیلمبرداری این فیلم اشک منو در
اوردی ... احسان
اوایل کار خیلی جدی بود و من حس کردم خودشو برام می گیره ... برای همین هم
اینقدر اذیتش کردم و با زبونم نیشش زدم تا آدم شد ... یه جورایی جز شهریار
با هیچ کس صمیمی نمی شد ... بعدها شهریار بهم گفت کلا با هر کارگردان و
تهیه کننده ای قرار داد نمی بنده و الان هم فقط به خاطر صمیمیتش با شهریار
حاضر شده توی این فیلم بازی کنه ... اول ازش خوشم نیومد ولی کم کم فهمیدم
چه پسر خوبیه و کلا دیر جوش بودن توی شخصیتشه ... با رفتن فیلم روی پرده
دوباره صدای دست و سوت بالا رفت ... شهریار خواست حرفی بزنه که دستمو گرفتم
جلوی صورتش و گفتم: - تو رو خدا هیچی نگو بذار فیلممو ببینم ... با خنده
گفت: - خوبه خودت بازی کردی ... - دیدنش یه مزه دیگه داره ... کاش یه ذره
تخمه برای خودم اورده بودم ... خندید
... ولی نه با مسخرگی ... یه جورایی با محبت .... سعی کردم نگاش نکنم و به
فیلم نگاه کنم ... بلند شد و راه افتاد به سمت در خروجی ... برام مهم نبود
کجا می خواد بره ... وقتی خودم رو روی پرده دیدم اشکم داشت در می اومد ...
باورم نمی شد! واقعا باورش برام سخت بود ... یه کم که گذشت عین بقیه مردم
محو فیلم و بازی خودم شدم ... اصلا انگار من نبودم و یه نفر دیگه داشت بازی
می کرد ... نمی دونم چقدر گذشت که شهریار برگشت نشست سر جاش و پاکتی رو
گرفت به سمتم ... برگشتم با تعجب نگاش کردم. همینطور که خیره بود روی پرده
گفت: - بگیر ... فقط حواست باشه عکاسا نبینن داری تخمه می شکنی که برات بد
می شه ... باورم نمی شد ... بی اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم: -
دیوونه ! زل زده بودم بهش ولی نگاه اون به روبرو بود ... زمزمه کرد: -
حالا مونده تا دیوونگی های منو ببینی ... چی
می گفت این؟!!! آب دهنمو قورت دادم ... سریع دستمو کردم داخل پاکت تخمه
... تخمه ژاپنی بود ... عاشقش بودم ... چند تا دونه برداشتم ... می خواستم
تخمه بخورم بلکه بهت و حیرتم از رفتار و حرف شهریار رو بتونم باهاش بدم
پایین ...احسان سرشو جلو آورد و گفت: - چی می خوری؟ - تخمه ... - چی؟!!!! -
وا! برق گرفتت؟ می گم تخمه ... یه
دفعه منفجر شد ... سریع دستشو گرفت جلوی دهنش که صدای خنده اش عکاسا و
فیلمبردارا رو نکشه این طرف ولی چنان رفته بود روی ویبره که منم داشت خنده
ام می گرفت ... گفتم: - چته؟!!!! نمیری! از
زور خنده حتی نمی تونست جواب منو بده ... خوب خندید و منم بیخیال به تخمه
خوردنم ادامه دادم ... وقتی خنده اش ته کشید برگشت به طرفم و گفت: - به خدا
خنده دارترین صحنه عمرمو دیدم ... یه بازیگر بشینه توی اولین اکران فیلمش
پاش تخمه بشکنه ... - چشه؟! این نشون می ده من مردمی هستم ... اهل کلاس
گذاشتنم نیستم ... دوباره رفت روی ویبره ... مشتی حواله بازویش کردم که
سریع گفت: - توسکا اینجا سر فیلمبرداری نیست ... صد تا خبرنگار این دور و
اطرافن ... حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشیم ... بی اراده صاف نشستم
و شالمو کشیدم جلو ... خندید و گفت: - گشت ارشاد که نیستن! چشامو درشت
کردم زل زم توی چشماش و گفتم: - ببین ... خودت دنده ات می خاره که از من
کتک بخوری ... شهریار خودشو بهمون نزدیک کرد و گفت: - چی شده بچه ها ...
بذارین ببینیم چه گندی زدیم ... تذکر
شهریار باعث شد عین دو تا بچه تخس آروم بشینیم سر جامون و به پرده زل
بزنیم ... دیگه چیزی به آخر فیلم نمونده بود ... امشب توی باغ شهریار
مهمونی بود ... مهمونی به افتخار اتمام پروژه ... یه لباس مناسب تهیه کرده
بودم و گذاشته بودم توی خونه ... باید زود می رفتم خونه و کارامو می کردم
... با صدای شهریار کنار گوشم حواسم جمع شد: - عاشق این سکانس از فیلمم ...
دوربین
روی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف
می کردم ... البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم می
گفتم ... اسم احسان توی فیلم ... شهریار بود! غرق اون صحنه شدم ... خداییش
خیلی قشنگ بود ... چشمای لبالب پر از اشک من ... نگاه معصومم ... لحن حرف
زدنم ... دستم
روی دسته صندلی بود ... یهو دستم داغ شد ... نگاه کردم دیدم شهریار دستشو
گذاشته کنار دستم و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرده ... قلبم تند تند می زد
... شهریار چرا اینجوری شده بود؟!! با انگشتاش داشت با انگشتای دستم بازی
می کرد ... هیچ حسی نداشتم ... نه تنم داغ شده بود نه هیجان زده بودم ...
حسم انگار فقط ترس بود ... می خواستم هر طور شده دستمو از توی دستش در
بیارم ... نمی خواستم دستمو بگیره ... مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم که
خدا رو شکر فیلم تموم شد ... چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت ... سریع
دستمو از دستش خارج کردم ... دوست نداشتم پیش خودش هیچ فکر دیگه ای بکنه
... نمی خواستم نزدیکیمون باعث به وجود اومدن هیچ سو تفاهمی بشه ... شهریار
برای من فقط یه همکار مهربون و دلسوز بود ... همین! هیچ حس دیگه ای نسبت
بهش نداشتم ... حتی حس برادرانه که خیلی دخترا ازش دم می زنن ... رنگم
پریده بود ... کار شهریار منو وحشت زده کرده بود ... سابقه نداشت همچین
کاری بکنه ... آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم ... شهریار یه جور
عجیبی نگام می کرد ... سیل جمعیت می یومد طرفمون ... همه امضا می خواستن و
می خواستن عکس بگیرن ... اینکه اون شب چند تا پوستر فیلم امضا کردم و با
چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت
با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش هراسی نداشته باشم ... بعد از
خالی شدن سالن از جمعیت ... شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه
رفتن تا حاضر بشن و بیان ... داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ
که کسی صدام زد ... برگشتم .... شهریار بود: - توسکا ... آب
دهنمو قورت دادم .... چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد
اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم ... از عشق هراس داشتم ... نمی
خواستم عاشق هیچ کس بشم ... شهریار اومد جلو و گفت: - شب که می یای؟ سعی
کردم خودم باشم ... گفتم: - اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره می یام ... -
باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت ... ای
بابا! حالا می خواست ژان وار ژان بشه ... لابد منم کوزتم که دلش برام
سوخته ... سرمو تکون دادم و گفتم: - نه مشکلی نیست خودم می یام ... -
مطمئن؟! - شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه ... دستی توی موهای
خرمایی روشنش فرو کرد ... لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن ... لخت و تکه
تکه ... آهی کشید و گفت: - باشه ... پس مواظب خودت باش ... دستی
تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و با
سرعت رفتم سمت خونه .... نمی خواستم دیگه به شهریار و عملش فکر کنم ...ساعت
سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی
... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه
هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم
از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ...
عمو ... عمه ... دایی ... خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا
خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن
... پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم
نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن ... تک تک جلو
می یومدن و می بوسیدنم ... همه هم شاد بودن ... هم نبودن ... نگاه عمو و
دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا
اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم واقعی بود به جز سام پسر عموم ... سام
بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم
افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت: - آقای مهندس اینجا نشین
... آقای مهندس دورت بگردم ... آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان ...
حالمو
به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه
زن عمو می ذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی
اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ... سپهر پسر خاله
نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری
زانو زد و گفت: - سوپر استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟
با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم: - با آرزوی آینده ای روشن برای
تو سپهر جان ... و
امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت ...
اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ... رفتم بین بابا
و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا
لبخند مهربونی بهم زد و گفت: - چطور بود بابا؟ یه بار پلک زدم و گفتم: -
خوب بود ... شما که افتخار ندادین ... بابا آه کشید و گفت: - سخته برام
بابا ... بهم فرصت بده ... حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر
من بود ... عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت: - راضی هستی عمو؟ توی
چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه زیاد ... مثل
بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم: -
شکر خدا خوبه عمو ... - عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا می
شنویم ... بابا دخالت کرد و گفت: - دختر من تا الان ثابت کرده که با همه
فرق داره ... شروع
شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ... طاقت دیدن چهره سرخ
شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و به بهونه کمک به مامان رفتم توی
آشپزخونه .... اصلا حواسم نبود که مامان توی پذیرایی نشسته کنار خاله و عمه
... رفتم سر یخچال تا یه لیوان آب بخورم ... گر گرفته بودم انگار ... آب
رو که خوردم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم ... صدای سام از پشت سرم
بلند شد: - تبریک می گم دختر عمو ... سرمو
آوردم بالا ... قدش یه سر و گردن ... شایدم بیشتر ... از من بلندتر بود
... شانه های پهن ... کمر باریک ... می شد بهش گفت خوش استیل ... چشمای نه
چندان درشت مشکی رنگ داشت با فک مستطیلی ... پوستش هم گندمی و همرنگ پوست
خودم بود ... روی هم رفته قشنگ بود ... با صداش به خودم اومدم و خجالت
کشیدم از اینکه اینجوری زل زدم بهش: - حرف من جواب نداشت؟ - چرا ... چرا
... مرسی ممنون ... لطف داری ... - چرا؟!! با تعجب گفتم: - چرا چی؟ - چرا
با زندگی خودت این کارو کردی؟! می دونی که دیگه آزادی نداری؟! نشستم روی
یکی از صندلی های چوبی میز نهار خوری کوچیکمون ... لیوان آبم رو بین دستام
فشردم و گفتم: - عشق بازیگری که این چیزا حالیش نیست ... پوزخندی زد و گفت :
-
هر کی دیگه جای تو این حرفو زده بود باورم می شد ... ولی تو از خواننده ها
و بازیگرای امروزی بدت می یومد ... یادته یه روز می خواستیم بریم کنسرت
نیومدی؟ هر وقت هم که می خواستیم بریم سینما یه جوری می پیچوندی ... اخم
کردم و گفتم: - خب حالا که چی؟ - من فقط پرسیدم چرا؟ - دلیلش به خودم
مربوطه ... با صدایی ناله مانند گفت: - توسکا ... نفسم رو با صدا بیرون
دادم. اون بیچاره چه گناهی داشت؟ من دلم از بقیه گرفته بود. گفتم: - ببخشید
... ولی باور کن دلایل خودمو دارم ... کاملا خصوصی ... یه دفعه زن عمو
اومد تو و گفت: - ا مهندسم اینجایی مامان؟ داشتم دنبالت می گشت قربون اون
قد و بالات برم ... بعد برگشت سمت من و گفت: - خداییش توسکا ... پسرم خوش
قد و بالا نیست؟!!! برای مدلینگ بهش پیشنهاد دادنا ولی زیر بار نرفت ...
سام با اعتراض گفت: - مامان !!!! پوزخندی زدم و گفتم: - اِ ... چه خوب! خب
قبول کن سام ... مدل ها راحت تر می تونن بازیگر بشن ... زن عمو معنی حرفمو
خوب فهمید ... پشت چشمی نازک کرد و گفت: - بریم بیرون سام ... سام گفت: -
شما برو منم الان می یام ... زن
عمو غر غر کنان رفت بیرون ... عادت نداشتم ازش بخورم ... همه اش می خواست
با بالا بردن پسرش منو تحقیر کنه ... حالا هم که من معروف شده بودم بیشتر
لجش گرفته بود ... نمی دونم چرا فقط با من اینقدر لج بود ... با بقیه
دخترای فامیل خیلی هم خوب بود و حتی باهاشون شوخی می کرد ... ولی من بدبخت
اگه شانس داشتم! راهمو گرفتم که برم از آشپزخونه بیرون ... داشتم از کنارش
رد می شدم که مچ دستمو گرفت. به ناچار برگشتم طرفش ... گفت: - از حرفای
مامان که ناراحت نمی شی؟ نخیر بنده چوب خشکم! سرمو تکون دادم و گفتم: - مهم
نیست ... دوباره خواستم برم که دستمو فشار داد و گفت: - توسکا ... ای بابا
... حالا اینم ول کن نیستا! گفتم: - بله؟! - خیلی چیزا می خواستم بهت بگم
... اما ... دیگه ... دیگه فکر نکنم بتونم بگم ... این حرفای نگفته دیوونه
ام می کنه ... بی توجه به منظورش گفتم: - خب بگو ... آب دهنشو قورت داد و
گفت: - دیگه نمی شه ... خراب کردی همه چیو توسکا ... کاش حداقل قبلش به من
می گفتی ... - چی می گی سام؟ من چیو خراب کردم؟ اختیار زندگی خودمو هم
ندارم؟ دستمو ول کرد ... هر دو دستشو کشید توی موهاش و گفت: - نمی دونم ...
نمی دونم بهت چی بگم ... گفتم که خیلی چیزا ... مینو اومد تو ... دختر عمه
ام بود ... بیست و یک سالش بود و دانشجو ... با دیدن من و سام پوزخندی زد و
گفت: - ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم ... بعدم
کینه توزانه ترین نگاهشو به من انداخت و رفت بیرون ... نمی دونم چرا دلم
شکست ... نشستم روی صندلی ... بغضم گرفت ... چونه ام شروع کرد به لرزیدن
... صدای سام بلند شد: - توسکا ... صورتمو گرفتم بین دستام ... بغض آلود
نالیدم: - خسته شدم سام ... چرا همه از من بدشون می یاد؟ سام دستمو کشید و
گفت: - هی هی هی ... چی می گی تو؟ حسودی چهار تا دختر اشکتو در آورده؟ تو
رو محکم تر از این حرفا می دونستم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم: - ولی هر
آدمی تا یه حد کشش داره ... چرا ؟ چرا اینهمه کینه دارن ... - چون تو از
همه اشون بهتری ... و البته مینو یه دلیل دیگه هم داره که بهتره تو ندونی
... می دونستم ... مینو به سام علاقه داشت و اینو همه می دونستن ... ولی به
روی خودم نیاوردم و گفتم: - کی گفته من از اونا بهترم؟! -
بیا از من بپرس ... تو از اونا قشنگ تری ... موفق تری ... تا همین الان به
خاطر رشته ات دانشگات و یه سری چیزای دیگه چشم نداشتن ببیننت ... می خوای
الان که با احسان نیرومند هم بازی شدی قربون صدقه ات برن ؟ از طرز صحبت
کردنش خنده ام گرفت ... چند قطره اشکی که ریخته بود روی صورتم رو پاک کردم
... گفت: - خب حالا که خندیدی بگو ببینم ... قصدت واسه آینده ات چیه؟ آهی
کشیدم و گفتم: - نمی دونم ... خودمم نمی دونم ... - لابد می خوای با یه
بازیگر عین خودت ازدواج کنی دیگه ... نه؟ سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم
... سرشو انداخته بود پایین و مشغول بازی با نمکدون های روی میز بود ...
این چش شده امروز؟!!!!
______________________بالاخره
باید یه جوابی بهش می دادم دیگه ... بذار اگه فکر و خیالی پیش خودش کرده
دود بشه بره هوا ... درسته که سام پسر خیلی خوبیه ... درسته که توقعات منم
خیلی بالا نرفته که حالا دیگه سام رو قبول نداشته باشم ... چه بسا که اگه
روزی خواستم ازدواج کنم سعی می کنم حتما با یه پسر معمولی ازدواج می کنم
... اما قبول کردن زن عمو به عنوان مادر شوهر توی عقلم هم نمی گنجید ...
بمیرم بهتره از این خفت! زل زدم توی چشماش و قاطعانه گفتم: -
کی گفته من اصلا می خوام ازدواج کنم؟!!! وقتی وارد این حرفه شدم ... وقتی
قبول کردم بازیگر بشم دور ازدواجو واسه همیشه یه خط قرمز کشیدم ... سام با
چشمای گشاد شده گفت: - جدی نمی گی! - چرا اتفاقا خیلی هم جدی دارم می گم
... - ولی ... چرا؟!!! اه ! حالا امروز هی چرا چرا می کنه واسه من! بیخیال
شو دیگه تا یه جیغ بنفش نکشیدم ... گفتم: -
واسه اینکه شوهر بدبخت من حق داره یه زندگی آروم داشته باشه ... من دیگه
نمی تونم زندگی آروم براش بسازم ... همه اش ممکنه توی سفر باشم ... برای
فیلمبرداری به شهرهای مختلف برم .... یه شام ساده بخواد بیرون از خونه با
من بخوره باید سه ساعت صبر کنه تا من امضا دادنم تموم بشه ... وقت و بی وقت
باید صدای زنگ خونه مون توسط طرفدارا به صدا در بیاد ... این یه زندگی
عادی برای اون بنده خدا نیست ... بفهم سام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم
بیرون از آشپزخونه ... حتی بهش مهلت دفاع هم ندادم ... مامان با دیدن من
اومد سمتم و گفت: - برای شام می خوام پلو مرغ با خورش فسنجون بپزم ... خوبه
به نظرت مامان؟!! پیدا بود حال خوبی نداره ها .... وگرنه برای چنین مهمونی
از صبح غذاهاش آماده روی گاز قل قل می کرد ... لپشو بوسیدم و گفتم: - هر
جور خودتون صلاح می دونین ... من که نیستم امشب ... - وا خدا مرگم بده!
کجایی؟!!! - مامان من! شما که خبر داشتین من امشب مهمونی دعوتم به مناسبت
اکران فیلممون ... -
توسکا برو کنسلش کن .... خوب نیست جلوی عمو و داییت و بقیه برای شام از
خونه بری بیرون ... اونا الان آخوندن و معطل دعا که تو یه کاری بکنی پشت
سرت حرف در بیارن ... - خودم می دونم مامان ... ولی چی کار کنم؟! من قول
دادم ... نمی شه نرم ... - کار نشد نداره ... بازوی مامان رو که می خواست
بره سمت آشپزخونه کشیدم و یه جوری که توجه کسی جلب نشه در گوشش گفتم: -
مامان ... مجبورم که برم ... حرف پشت سر من همیشه هست ... وقتی این کارو
قبول کردم پی همه چی رو به تنم مالیدم ... نگران من نباشین ... دیگه
منتظر حرفی از جانب مامان نشدم و راه افتادم سمت اتاقم ... لباسا و وسایلم
رو آماده گذاشتم و رفتم توی حمام ... خدا رو شکر اینقدر حواس همه پرت بود
که کسی کاری به کار من نداشت ... فقط سام بود که با نگاهش همراهیم می کرد
... از حموم که اومدم بیرون ساعت پنج بود ... مهمونی ساعت هشت شروع می شد
... سه ساعت وقت داشتم ... ولی تا باغ شهریار نزدیک دو ساعت راه بود ...
نشستم جلوی آینه ... تند تند مشغول آرایش شدم ... یه آرایش کامل ولی ملایم
... حالت چشمام با مداد چشم و خط چشمو سایه دودی فوق العاده شده بود
...وقتی به مژه های پر پشتم ریمل زدم ... انگار که یه جنگل پشت پلکم رشد
کرد ... گونه هام با رژ گونه آجری رنگ برجسته تر شدن و لبام هم با رژ لب
نارنجی کمرنگ فوق العاده شد ... لباسم رو تنم کردم ... یه ماکسی از ساتن
سورمه ای ... بلند و تنگ ... که پشتش حدود نیم متر دنباله داشت ... بالای
لباس دکلته بود ولی ست لباس یه کت کوتاه داشتم که روش پر از پولک و منجق
بود و سادگی پارچه خود لباس رو می پوشوند ... یه مانتوی مجلسی بلند هم
داشتم که روش پوشیدم ... موهامو ژل زدم و بعدم با یه کلیپس بردم بالا محکم
بستم ... الان اگه می ریخت دورم دیگه زیاد از حد جلف می شدم ... شال حریر
مشکی رنگ رو انداختم روی سرم کیف دستیمو برداشتم سوئیچو موبایلم رو هم
برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... همه داشتن حرف می زدم ... ولی با دیدن من
سکوت عذاب آوری اتاق رو پر کرد ... مامان با رنگ پریده ملاقه به دست جلو
در آشپزخونه ایستاده بود ... ولی بقیه نشسته زل زده بودن به من ... نگامو
دوختم توی نگاه بابا ... حال عجیبی داشت نگاش ... دلخور نبود ولی خوشحال هم
نبود ... سعی کردم لبخند بزنم و خودم سکوت رو بشکنم ... -
خیلی خیلی خوش اومدین ... ولی متاسفانه من امشب به خاطر اکران فیلمم به یه
مهمونی دعوت شدم ... دوستای صمیمیم به افتخارم جشن گرفتن که درست نیست
شرکت نکنم ... مگه
جرات داشتم بگم با عوامل فیلم جشن داریم؟ همه شون با هم قورتم می دادن ...
ای امان از این مملکت که یه دختر توش وقتی بخواد بره مهمونی باید صد تا
دروغ به هم ببافه ... بعدم کلی تن و بدنش بلرزه تا بره و بیاد و اتفاقی هم
براش نیفته ... عمو زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت: - عمو دیگه داره شب
می شه ... بهتره زنگ بزنی کنسلش کنی ... ای خدا! همینم مونده عمو هم به من
امر و نهی کنه ... سریع گفتم: - مهمونی واسه شامه عمو جون ... طبیعتا باید
هم شب باشه ... مشکلی برام پیش نمی یاد ... مسیرش هم زیاد طولانی نیست جون
خودت توسکا خانوم ... زن عمو با غیض و غضب گفت: -
مگه نمی گی مهمونی دخترونه است؟ پس دخترارو هم با خودت ببر ... هر چند که
بعید می دونم این همه وزک دوزک برای خاطر چهارتا دختر باشه ... چقدر دوست
داشتم برم جلو گردن زن عمو رو اینقدر فشار بدم تا جونش از توی چشماش بزنه
بیرون ... ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم: -
شک شما به خودتون مربوط می شه ... شاید زندگی و اطرافیانتون شکاکتون کرده
باشن ... اما در هر صورت از بردن دخترا معذورم ... چون این مهمونی فقط
مخصوص دوستامه نمی خوام معذب بشن ... اینبار نوبت دایی بود ... - پس برو یه
کم اون ارایشتو کم کن ... فکر نکن حالا که بازیگر شدی دیگه می تونی
آزادانه بری و بیای و اینجا هم شده اروپا ...
دیگه داشت اشکم در می یومد .... می خواستم به بابا نگاه کنم و با نگام ازش
کمک بخوام ... چرا هیچی نمی گه؟ چرا می ذاره این قوم عجوج و مجوج اینقدر
اذیتم کنن؟ هنوز نگاش نکرده بودم که صداش بلند شد: - توسکا بابا ... بهتره
بری ... مهمونی شروع بشه تو نباشی زشته ... برو خیلی هم مواطب خودت باش ...
ای
الهی قربون بابای خودم برم ... طلا بگیرن اون دهنتو بابا الهی ... من تو
رو نداشتم باید می رفتم می مردم ... با اینکه می دونم از کارای من راضی
نیست ولی بازم دلش طاقت نمی یاره کسی بهم کمتر از گل بگه و اذیتم کنه ...
با این حرفش یه جورایی در دهن همه شون رو برای همیشه بست ...
_______________ زیر لبی خداحافظی کرده و راه افتادم سمت در که سام از پشت
سرم گفت: - من می رسونمت توسکا ... برگشتم طرفش ... توی نگاهش نگرانی موج
می زد ... درست مثل بابا .... گفتم: - ممنون سام ... ولی ماشین دارم ...
فکر کرد ماشین بابا رو می گم ... گفت: - عمو شاید خودشون به ماشینشون نیاز
داشته باشن ... من می برمت خودمم می یام برت می گردونم ... حالا
یکی بیاد به این حالی کنه! سعی کردم نرم برخورد کنم ... اون به خاطر محبتش
داشت اینو می گفت پس باید خودمو کنترل می کردم که یهو برنگردم بهش بگم من
وکیل وصی و قیم نمی خوام ... گفتم: - سام ... ماشین بابا رو نمی گم ...
خودم ماشین دارم ... سام سر جاش خشک شد ... یهو سپهر و کامیار – پسر دایی –
از جا پریدن و سپهر گفت: - ایول بریم ماشین دختر خاله رو ببینیم ... یکی
دو تا از دخترا هم راه افتادن ... ولی اونایی که سن کمتری داشتن ... نفسمو
با صدا دادم بیرون ... سام هنوز همون جا وایساده بود ... دستاشو مشت کرده و
کنار پاش فشار می داد ... سرمو به نشانه متاسفم تکان دادم و رفتم بیرون
... سپهر و کامیار وسط کوچه اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردن ... حق داشتن
بنده خداها ... نمی دونستن که ماشین من چیه! با دزدگیر در ماشین رو زدم که
نگاه جفتشون کشیده شد به سمت دویست و ششم ... سپهر گفت: - ایول بابا! دویست
شش صندوق دار ... بابا دختر خاله با ما به از این باش که با خلق جهانی ...
خندیدم و گفتم: - قابل نداره سپهر جان ... کامیار با مارموذی گفت: - توسکا
اگه داری پارتی جایی می ری خدا وکیلی ما رو هم ببر ... به کسی نمی گیم ...
عجب وروجکایی بودن این دو تا ... ولی به ریسکش نمی ارزید ... گفتم: -
پارتی کجا بود؟!!! دارم می رم مهمونی دخترونه ... شما رو اگه ببرم با تیپا
پرتتون می کنن بیرون ... کامیار اخم کرد و گفت: - خسیسا ... دلتون هم بخواد
دو تا پسر بیان بینتون ... سپهر گفت: - اونم چه دو تا پسری!!!! سوار شدم و
با خنده گفتم: - برین تو ... هوا سرده ... - خوش بگذره دختر خاله ... - به
شما هم همینطور ... بوقی
زدم و راه افتادم ... می دونستم که الان به همه می گن ماشین من چیه ...
اون تو چشمای خیلی ها در می یاد ... باید هم در بیاد ... اون روزی که بابا
می خواست پراید بخره و برای پیش قسطش پول کم داشت کدومشون حاضر شدن چندرغاز
به بابا کمک کنن؟ بابا با هزار بدبختی تونست پول جور کنه که دیگه اینقدر
اسیر تاکسی و اتوبوس نباشیم ... حالا کم حرفی نبود ... من خودم به تنهایی
ماشین خریده بودم ... کاش می شد برگردم و چشمای ورقلیده زن عمو رو ببینم
... این جواب اون آهیه که یه بار سر حرف زن عمو کشیدم ... روزی که سام یه
دویست شش بدون صندوق دست دوم خرید و زن عمو با آب و تاب به بابا گفت: -
مردم پنجاه سالشونه تو پیش قسط یه پراید می مونن ... حالا پسر من خودش دست
تنها با پول بازوش یه دویست شش خریده ... چقدر
این حرفش منو سوزوند ... بماند که بابا خندید ... بماند که عمو تشر زد بهش
... بماند که سام با قهر از خونه رفت بیرون .... ولی دل من سوخت و این
الان جوابش بود ... خدایا چقدر تو بزرگی؟!!! خیلی دوست دارم خدا ... خیلی
زیاد ... پرسون
پرسون بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم جلوی باغ شهریار ... علی بابا!!!! چه
باغی هم بود ... دیوارای دورش یه چند کیلومتری بود .... از اول خیابون که
وارد کوچه شدم شروع شد تا الان که کلی از کوچه رو اومدم و رسیدم به درش ...
تازه یه عالمه دیگه هم هست ... چه خبره بابا!!!! چند تا بوق که زدم در
توسط مردی با لباس فرم باز شد ... یارو تعظیمی کرد و کنار رفت ... پامو رو
گاز فشار دادم و رفتم تو ... یه جاده سنگ ریزه ... از سنگ های سفید که
کشیده می شد تا جلوی ساختمون بزرگی که وسط باغ بود و نمای سفید رنگی داشت
... یه جاده طولانی ... اطرافش چراغ های پایه بلند کار گذاشته شده بود که
فضا را روشن روشن می کرد ... به آخر جاده که رسیدم ماشینم رو کنار بقیه
ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم ... همه داخل ساختمان بودن ولی یه سری میز و
صندلی هم بیرون چیده شده بود ... مونده بودم که برم تو یا بیرون بمونم ...
لباسم مناسب نبود هوا هم حسابی سرد بود ... صدایی از پشت سرم بلند شد ...
یه
مطالب مشابه :
رمان توسکا2
دوربین روی حالت کلوز یه مانتوی مجلسی یه دست کت شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیراهن
رمان توسکا(2)
دوربین روی حالت کلوز یه مانتوی مجلسی یه دست کت شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیراهن
رمان توسکا 2
گالری مدل لباس مجلسی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من تنش بود با پیراهن همان رنگ و
برچسب :
مدل پیراهن مجلسی کلوز