چگونه یک دوست انتخاب کنیم ؟
چگونه یک دوست انتخاب کنیم ؟
یاوران همیشگی من سلام . از اینکه این مدت طولانی رو نتونستم در خدمت تون باشم بی نهایت شرمنده ولی به امید خدا این قول رو بهتون می دم که اگه لایق باشم بصورت مداوم کار وبلاگم رو ادامه بدم و دیگه اجازه ندم مشکلاتم هر جه قدر هم که بزرگ باشن مانعی ٬ مانعی باشن بر سر راهم . در این راه حضور همیشه پر رنگ شما قوت قلبی است برای این حقیر ٬ امیدوارم از این نعمت بزرگ محرومم نکنین . ان شاء الله .
اما بحث ما به جایی رسیده بود که آگاهانه مسیر و مقصد را از هم تفکیک کرده بودیم و آماده حرکت در جاده زندگی شده بودیم . اما در این سفر که گاهی لبریز از رنج درد و گاهی سرریز از شادی است به کسی نیاز داریم . کسی که در تمام این پیچ و خم ها همراه و همدوش ما باشد . ما یک دوست می خواهیم . شاید انتخاب یک دوست برایتان امری ساده و پیش پا افتاده به نظر برسد ولی حقیقتا این طور نیست . ما بیشترین ساعات عمر خود را با دوست سپری میکنیم و طبعا بیشترین اثر روحی خود را نیز از او میگیریم . با خود حساب کنید ؛ سنگ سخت در مجاورت آب لطیف تغییر شکل می دهد و بر اثر چک چک آن سوراخ می شود و پی ببرید که دوستی چه تاثیر شگفتی بر آدمی دارد .
بعضی ها وارد زندگی ما می شوند و خیلی سریع می روند . بعضی برای مدتی می مانند ؛ روی قلب ما رد پا باقی می گذارند و ما دیگر هیچ گاه ، همان که بودیم ، نیستیم .
آیا دوست حتما باید از جنس خودمان باشد ؟
خاطره ای بشنوید از خاطرات زندگی لئو فلیچه بوسکالیا
زارعی پیر و بی دندان و زیبا در نپال ، شبی مرا در خانه اش جای داد . کلبه ای کاه گلی که افراد خانواده و وسایل کشاورزی و همه حیواناتش را جملگی در همان جا مسکن داده بود . گفتگو بدون استفاده از زبان علائم میسر نبود . نه تصوری که آمریکا در کجا واقع است داشت و نه در عمرش با یک غربی سخن گفته بود . هرگز نمی توانست به سیاست یا چیزی فراسوی زندگی روستایی اش علاقه مند باشد . با این حال غروبی را به گرمی در کنار هم گذراندیم و به هنگام وداع ، با این احساس که دیگر هیچگاه یکدیگر را نبینیم ، دست در دست هم ؛ تا انتهای دهکده را پیمودیم و گریستیم و گریستیم . اکنون سالها از آن ماجرا می گذرد و من دیگر او را ندیدم ؛ بگذریم که هنوز نیز با یکدیگریم .
حکایت معبد دوستی
بر گستره دو مزرعه همجوار در دوست کشاورز زندگی می کردند . یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی . دو کشاورز محصول خود را برداشت کردند و شبی آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و انباشه محصول خود را در کنار دید و اندیشه کرد ؛ " خدا چه مهربان است با من . اما دوستم که خانواده ای دارد ؛ نیازمند غله ای بیشتر است " چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرع دوست برد .
آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشید ؛ " چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار می کند و دوست من چه تنهاست و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد . " پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غله خویش بر خرمن او نهاد .
صبح بعد که باز به درو رفتند هر یک خرمن خویش را دید که نقصان نیافته . این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی مهتابی دوستان فرا روی هم آمدند و هر دو با یک بغل انباشته ی غله راهی کشتزار دیگری . آنجا که ایندو به هم رسیدند ؛ معبدی بنیاد نهاده شد بنام دوستی .
چگونه کسی را دوست خود کنیم ؟
قسمتی از داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت هگزوپری
روباه گفت: سلام.
شهريار کوچولو برگشت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: سلام.
صداگفت: من اينجام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: بيا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکردهاند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اينجا نيستی. پی چی میگردی؟
شهريار کوچولو گفت: پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش میدهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ میکردی؟
شهريار کوچولو گفت: نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا میکنيم. تو واسه من ميان همهی عالم موجود يگانهای میشوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگيرم میشود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعيد نيست. رو اين کرهی زمين هزار جور چيز میشود ديد.
شهريار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کرهی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: رو يک سيارهی ديگر است؟
- آره.
- تو آن سياره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکيان چهطور؟
- نه.
روباه آهکشان گفت: هميشهی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی يکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عين همند همهی آدمها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را میشناسم که باهر صدای پای ديگر فرق میکند: صدای پای ديگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بيرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بیفايدهای است. پس گندمزار هم مرا به ياد چيزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر میشود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: دلم که خيلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: راهش چيست؟
روباه جواب داد: بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من میگيری اين جوری ميان علفها مینشينی. من زير چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هيچی نمیگويی، چون تقصير همهی سؤِتفاهمها زير سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز يک خرده نزديکتر بنشينی.
فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بيشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهريار کوچولو گفت: قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصيدند همهی روزها شبيه هم میشد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدايی که نزديک شد روباه گفت: آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: تقصير خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير میشود!
روباه گفت: همين طور است.
- پس اين ماجرا فايدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو يک بار ديگر گلها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. با هم وداع میکنيم و من به عنوان هديه رازی را بهات میگويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگليد اما خالی هستيد. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبيند مثل شما. اما او به تنهايی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتايی که میبايست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها يا خودنمايیها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: خدانگهدار!
روباه گفت: خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمیشود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبيند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت: انسانها اين حقيقت را فراموش کردهاند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چيزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمَم.
سخنی چند از بزرگان در باب دوستی
صحبت با نیکان بس عظیم است . مس در صحبت کیمیا افتاد ؛ زر گشت .. هسته ی خرما در دست دهقان افتاد ؛ درخت پر بر گشت و آنک بدست هیزم کش افتاد ؛ خاکستر گشت !!
( خواجه عبدالله انصاری )
دوست شما ؛ نیازمندی های پاسخ داده شماست
( رابرت کنراد )
در زندگی روزهای مهمی است . آدمهایی را ملاقات می کنیم که مثل یک شعر زیبا وجود ما را از هیجان به ارتعاش می آورند . آدم هایی که غنای دست دادنشان همدلی نا گفته ای را بیان می کند و سرشت مطبوع و سرشار آنها به جان مشتاق و بی قرار ما آرامشی شگفت را ارمغان می دهد که خداوند در هسته ی آن است . پیچیدگی ها و تحریک پذیری ها و نگرانی هایی که ما را در خود گرفته اند مثل خوابی ناخوشایند می گذرند و ما بیدار می شویم تا زیبایی دنیای واقعی خداوند را به چشم هایی دیگر ببینیم و با گوش هایی دیگر بشنویم .
( هلن کلر )
بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی عود آید . این را کسی دریابد ، که او را مشامی باشد !
( مولانا )
دوست مثل یک معلم خصوصی است که لحظه به لحظه افکار خودش را به ما دیکته می کند . پس اول ببین چه می خواهی و در چه درسی ضعف داری . آن موقع معلم خصوصی ات را در آن رشته انتخاب کن !
( محمود نامنی )
شما چه فکر می کنید ؟
آیا نیازهای خود را شناخته اید و آیا دوستانتان با نیازهایتان متناسبند ؟
آیا هرگز دوستی داشته اید که بتوان در محل دیدارتان معبدی بنا کرد ؟
گفتیم دوست یعنی پاسخ نیازهای آدمی ، آیا با نگاه کردن در اعمال و رفتار بعضی دوستانمان احساس شرم نمی کنیم ؟
مطالب مشابه :
با همسر خود چگونه رفتار کنیم
با همسر خود چگونه رفتار کنیم اگر همیشه به آنها زمان بدهید حاضرند حرفتان را گوش کنند.
چگونه همسر مورد علاقه ی خود را پبدا کنیم؟ونگهش داریم
چگونه همسر مورد علاقه ی خود را پبدا کنیم کنيم.چگونه يک مرد را گوش با سر.راز
لایه ی اوزون چگونه سوراخ می شود؟
لایه ی اوزون چگونه سوراخ را نابود کنیم و یکی از از کولر، گوش کردن
چگونه آشپزخونه خود را بهتر تمیز کنیم؟
کلینیک گیاهان دارویی شفانوش ایذه - چگونه آشپزخونه خود را بهتر تمیز کنیم؟ گوش. کم خونی. قند
چگونه از گیاهان گلدانی خود مراقبت کنیم ؟
چگونه از گیاهان گلدانی خود مراقبت کنیم گیاهان غذای خود را با چشم دل ببینید و با گوش
چگونه ارایش کنیم
چگونه آرایش کنیم عزم راسخ خود را جزم کرده و تصمیم گونه شروع شده و تا امتداد گوش ادامه
چگونه تقلب کنیم
چگونه تقلب کنیم تن را تكان داد و خود را به بالاي ورقهي همزاد پس كله، پشت گوش و
چگونه از گیاهان گلدانی خود مراقبت کنیم ؟
چگونه از گیاهان گلدانی خود مراقبت کنیم ؟ گیاهان غذای خود را با چشم دل ببینید و با گوش
چگونه یک دوست انتخاب کنیم ؟
اثر چک چک آن سوراخ می شود و چگونه کسی را دوست خود را ملاقات می کنیم که مثل یک
صدا خفه کن چگونه کار می کند؟
صدای بلندتری را درک می کنیم. چگونه می توان صدا را که پرده گوش را تحریک می
برچسب :
چگونه گوش خود را سوراخ کنیم