رمان امشب ♦7♦


نمیگذارم بهانه دستش بیاد.مکه با توست. سه ماهه بارداری .شش ماه دیگه باید صبر کنی. بعد از تولد بچه ات باید دوران نقاهت رو بگذرونی .کمی بچه ات جون بگیره و بعد تازه اول راهی.با حرفهای مادر اشکهایم باز سرازیر شد. مادر با دستمال گونه هایم را پاک کرد و گفتگریه نداره. اینها رو گفتم که عجله نکنی و فقط بفکر الان باشی که بارداری و احتیاج به مراقبت داری.میرم بیرون تا به پدرت خبر بدم. الان نصف عمر شده و هزار فکر و خیال به سرش زده.مامان . من از روی شما و پدر خجالت میکشم.و من و پدرت به وجود تو افتخار میکنیم.حتا با این وضع.حتا با این وضع و بدتر از این وضع. داشتن یه نوه خوشگل آرزوی هر پدر و مادریه.برای اطمینان و آرامش بوسه ای بر پیشانی ام زد و بیرو ن رفت. پس از دو ساعت که با سرم و مسکنکمی از دردم کاهش پیدا کرد. راهی خانه شدیم. پدر ساکت بود و این بیشتر آزارم میداد.دو روز تمام در رختخواب ماندم. کمی کمر درد داشتم و احتیاج به استراحت. پدر به مادر گفته بود باید با پویا حرف بزند.مخالفت کردم و اجازه خواستم به وقتش خودم او را در جریان بگذارم.مادر میگفت به نظرت زمان آن کی میرسد؟و با سکوت من که هنوز خودم هم نمیدانستم کی و چطور باید آن را مطرح کنم با ناامیدی نگاهم کرد.تو با این وضعیتی که داری در مورد جدایی حرف میزنی؟مگه شوخیه. تا عسل رو داشتی حرفی نبود.اما با اومدن این بچه دیگه چطور جرأت میکنی از طلاق حرف بزنی. زندگی رو به بازی گرفتی.از پویا بعیده که نمیتونه زندگیش رو جمع و جور کنه و دنبال حماقت و نادانی باشه.چطور اینقدر نسبت بتو بی علاقه شده؟شاید پای کسب درمیونه که تو رو فراموش کرده.این حدسیات مادر بود.با برآمدگی شمم لباسهایی انتخاب میکردم تا کمتر جلب توجه کنه. اما از ماه پنجم به بعد امکان مخفی کردن نبود. ناهید و بهنام با کنجکاوی براندازم میکردند و با مادر پچ پچ میکردند.از مادر نپرسیدم که به آنها گفته یا نه . چون چندان اهمیتی نداشت.عسل میگفت مامی چاق شده. خانم معین هم چندین بار آمد که مادر گفت خانه نیست.از حالت روحی آشفته ام باز انزجار از زندگی و نفرت از پویا و بی تفاوتیش که میخواست با این روش تنبیهم کنه به اوج خود میرسید.حتا اگر میامد نمیتوانستم ببخشم وسهل انگاریش را نادیده بگیرم.پویا سر شش ماه برگشت. البته چند بار به تهران آمد و عسل را دید.خانم معین دیگه به من سر نمیزد.چون با چند بار دست بسر کردنش فهمیده بود تمایلی به دیدنش ندارم. وفقط تلفنی احوالپرسی میکرد.از هیچ کس توقع نداشتم جز پویا...تنها کسی که حتا یک بار هم سراغم را نگرفت.عسل با حیرت به شکم برآمده ام خیره میشد. روزی گفت مامی شکمت مثل خانم مربی ما شده . آخه اون یه نی نی داره.خیلی زود لاغر میشم .نگران نباش.با هم میریم ورزش و استخر. بعد میبینی چقدر مامی لاغر شده.دکتر از وضع جسمی ام رضایت داشت. از ترس دیده شدنم با آژانس میرفتم و در این مدت حتا یکبار هم طول کوچه را طی نکردم.از رفتن به مهمانی خانوادگی خودداری میکردم و فقط کتی و ناهید و بهنام را میدیدم و بس.سه ماه دیگر باید به این انزوا ادامه میدادم.شاید در این سه ماه خیلی چیزها عوض میشد. شاید خانم معین مرا در کوچه غافلگیر میکرد وبه پویا میگفت. از تصور اینکه پویا فکر کند بچه از او نیست و تجسم چهره اش به خنده میافتادم.پویا گمان میکرد پیروز میدان است. در حالی که من هنوز برگ برنده ام را رو نکرده بودم تا او را حیرتزده کنم.یک هفته از آمدنش میگذشت.هر روز انتظار تماس او و یا دادن پیامی به اطرافیانم بودم.پویا خوش قول بود و روی حرفش باقی مانده بود.شاید دنبال وکیل و یا کارهای دادگاه بود.نمیدانم... هر چه بود سکوت آزار دهنده ای بود.
عسل آخر شب به خانه آمد. لباسش را عوض کردم و برای خواب روی تخت خواباندمش.
در حالی که موهایش را نوازش میکردم گفتم با بابایی کجا رفتی؟
رفتیم پارک . من بازی کردم. بعد اومدیم خونه . مامان بزرگ برای شام منتظر ما بود.
بابایی حرفی از من نزد؟
نه بابایی با شما قهره. دیگه حالتون رو نمیپرسه. فقط...
فقط چی؟
فقط من گفتم مامی چاق شده وشکمش بزرگ شده.
دست از نوازش موهای عسل کشیدم و به چهره اش دقیق شدم.
تو چی گفتی؟
هیچی...فقط گفتم مامی چاق شده!
برای چی این حرف رو زدی؟
همینطوری . ناراحت شدید؟
عسل با بغض نگاهم کرد . گفتم نه عزیزم. فقط در مورد من هیچوقت با پدرت حرف نزن.
مگر اینکه خودش سوالی بپرسه.
عسل دست به گردنم انداخت و گفت مامی ببخشید.
اشکالی نداره. خوب... وقتی تو گفتی مامی چاق شده بابایی چی گفت.
گفت شاید مامی زیاد خورده و شکمش باد کرده.
چقدر بابایی بامزه است.
خودشم خندید.
به چی خندید؟
به اینکه شما چاق شدید.
عسل این مسئله چاقی من برای تو خیلی مهم شده؟
آره آخه شاید شما هم مثل خانم مربی نی نی دارید.
اگه نی نی داشته باشم خوشحال میشی.
آره . اون وقت با اون بازی میکنم.عروسکام رو به اون میدم.
پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم بخاطر تو دکتر میرم . اگه نی نی بود بهت میگم.
بشرطی که حرفی به بابایی و هیچ کس دیگه نزنی.
حتا به مامان بزرگ؟
حتا به مامان بزرگ.این یه رازه.ببینم میتونی پیش خودت نگه داری.
عسل سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت قول میدم.
مامی کی میری دکتر؟
خیلی زود . شب بخیر.
عسل خنده شیطنت باری کرد و گفت شب بخیر.
 
سکوت پدر ادامه داشت.صحبتهای متفرقه میکردیم اما هیچ اشاره به وضعیت من نمیکرد.
بعد از ظهر احسای خستگی به من دست داد . بلند شدم و به اتاقم رفتم.روی تخت دراز کشیدم و کتابی را که بالای سرم بود برداشتم تا کمی مطالعه کنم. صدای زنگ در بلند شد.
صدای قدمهای مادر و بعد...
از شنیدم صدای آشنا لرزه ای خفیف در اندامم ظاهر شد و از هیجان قلبم به تپش افتا.
کتاب را بستم و نیم خیز به صدای آشنا گوش دادم.
اجازه هست بیتا رو ببینم.
بیتا وضع روحی مناسبی نداره.بهتره وقت دیگه ای به دیدنش بیایید.
سکوت شد. کمی بعد پویا گفت من نگران بیتا هستم. چطور ممکنه چند ماه هیچ کس بیتا رو ندیده باشه.
اتفاقی افتاده؟مشکلی پیش اومده؟
برای بعضی نگرانیها کمی دیره آقای معین . ما از شما توقع بیشتری داشتیم.
حق با شماست. اما شما و پدر از مسائلی که بین ما اتفاق افتاده بیخبرید.این تصمیم خودش بود.
بیتا علاقه ای به ملاقات کسی نداره. شرمنده ام.
خواهش میکنم.
سکوت مادر نشانه رضایت او بود. چون بی معطلی صدای قدمهای پویا و ضربه ای که به در زد باعث شد از جا بلند شدم و لبه تخت بشینم.لباسم را در اطرافم پخش کردم تا کمتر متوجه شکمم شود.
دوباره در زد . بناچار گفتم بیا تو.
لحظه سختی بود که ماهها در انتظار آن بودم.بارها آنرا در رویاها و کابوسهایم مجسم کرده بودم.
اما هیچ وقت نتوانستم پیش بینی کنم آخرش چه میشود. گاهی پایان آن را زیبا و گاهی تیره وتار میدیدم.
در اتاق آهسته باز شد و پویا ظاهر شد. با دیدنش عصبی شدم و تب تندی از حماقت وجودم را در برگرفت.
سلام .
آهسته جوابش را دادم.اما دیگه صدایی از پویا در نیامد.
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. پویا همانطور که به در تکیه داده بود به سر تاپای من زل زده بود.
آهی از سر حسرت کشید و سرش را به در تکیه داد.
خدای من...
در این جمله هزاران حرف نهفته بود. افسوس و پشیمانی . حماقت . خودخواهی .حسرت و ...و.... و ترحم.
یاد آوری این کلمه باعث شد تا اشکهایم فرو بریزد. از تصور ترحم پویا و شاید ایجاد مانع بر سر ایده های جالبی که در سر داشت قلبم تکه تکه شد. شش ماه دوری کرد و برگشت تا به قول خودش تعیین تکلیف کند و آخرین رشته ها را بریده و رهایم کند و حالا ناخواسته رشته محکمی او را بمن و گذشته پیوند میداد.آه او از سر حسرت بود؟!
پس از چند دقیقه آهسته گفت چرا خبرم نکردی؟
مانند بمبی منفجر شدم. و گفتم چرا خبرت نکردم؟بابت چی ؟برای چی؟
این وظیفه تو بود که از من خبر بگیری. خیلی بی انصافی. با چه رویی اومدی ؟ برای چی اومدی؟
حق با توست. هرچی دلت میخواد بگو. اما نمیدونم من مقصرم یا تو.
شک نکن که تو مقصری . گذاشتی رفتی. راحت و آزاد بودی.حالا برگشتی میخوای بگی من
مرد هستم و هر کاری میتونم بکنم.منم بدبخت و ذلیلم که دست آدمی مثل تو افتادم.
همه اینها رو گفتی اما نگفتی تکلیف من این وسط چی بود. مگه خودت نخواستی برم.
نکنه یادت رفته؟
من خواستم . اما تو مشتاقانه رفتی.حالا هم خوشحال باش. چون بدجوری انتقامتو از من گرفتی.
جلوی پایم زانو رد و به چشمانم خیره شد. اینقدر سنگدل نباش.
نمیبینی چطور دارم خرد میشم.از اینکه حتی یک لحظه هم پیش بینی این وضع رو نمی کردم
احساس گناه میکنم...من رو ببخش.
اشکهایم نشانه درماندگیم بود. از کنارش بلند شدم و گفتم نمیتونم...نمیتونم...
پویا ناامید لبه تخت نشست و گفت چرا؟
چون هنوز ازت متنفرم. چون از این بچه که ناخواسته در وجودم رشد میکنه به همان اندازه که از تو نفرت دارم از اون هم دارم.شاید هم بیشتر.
پویا بلند شد و چند دقیقه خیره بمن ماند و گفت.پس دیگه راهی نمونده.
دنبال راه نباش. دنبال چاره باش.
با بهت گفت چرا؟
چی چرا؟
چرا خبرم نکردی. چرا گذاشتی به اینجا برسه.
چرا خبرت نکردم...برای اینکه میخواستم بدونم چقدر برای تو ارزش دارم.
اما تو من رو مثل یه آشغال که یادشون میره تو سطل بندازن ول کردی و رفتی دنبال خوشگذرونیت.
این بود حق من؟ من مستحق این رفتار های توهین آمیز تو بودم؟
کدوم زنی رو سراغ داری که سه سال بلاتکلیف زندگی کنه.چقدر باید حرفهای این و اون رو
بشنوم و جواب ندم.چون جوابی ندارم . باید اونقدر بشینم تا آقا سر کیف بیاد وتکلیف من رو روشن کنه.
متأسفانه نمیتونم تو رو به زور عاشق خودم کنم و یا به اجبار نگهت دارم. حق با توست...
فکر میکردم زمان خیلی چیزها رو درست و یا عوض میکنه. نه تنها چیزی رو حل نکرد بلکه بدتر هم کرد.
هر وقت زایمان کردی و بچه رو دادی مطمئن باش طلاق نامه ات تو دستته. بچه رو بده و هرجا خواستی برو.دیگه برای منم مهم نیست.
بچه رو دو دستی تقدیمت میکنم .چون یادگار بدترین لحظه زندگیمه . برو بیرون نمیخوام ببینمت.
بطرف در رفت و لحظه ای مردد ایستاد . اما دوباره و با اطمینان د ررا گشود و بیرون رفت.
با شکم بر آمده و نافرمم روی تخت افتادم و از شدت عم گریه ای شدید سر دادم. با مشتهای گره کرده آنقدر به بالش کوبیدم تا احساس ضعف و درد کردم.
تمام حدسیاتم درست بود .
پویا فقط بچه را میخواست و من با کنایه ها و شکایتم راه را برای او هموارتر کردم.بیتوجه به احساس و خواسته او. از نفرت به او و فرزندش حرف زدم.
در حالی که اینطور نبود و من هر دو را به یک اندازه میخواستم.اما در واقع شش ماه دوری و ندیدن پویا چنان مرا خرد کرده بود که فقط با زخم زبانهایی که زدم روحم را تسکین دادم.
مادر کنارم آمد و مثل همیشه با نوازش گیسوانم سعی در ارام کردنم داشت.
آروم باش. گریه نکن.
نمیتونم مامان . دارم دق میکنم.
پویا مثل خودت بدجوری دل شکسته رفت. شاید توقع نداشته پس از مدتهاب او اینطور برخورد کنی.
کمی مهربونتر رفتار میکردی بهتر نبود؟
بلند شدم و اشکهایم را پاک کردم. گفتم حق من چیه. کی باید من رو درک کنه و با من مهربونتر باشه.
چراهمه به فکر خودشونن؟ چرا؟جواب سوالام رو پیدا نمیکنم؟چرا کسی پیدا نمیشه تا جوابم رو بده؟
مادر شانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفت بس کن. دست از لجاجت بردار.
خیالاتی شدی. داری خودت رو داغون میکنی. بعد هم اطرافیانتو.
پویا چی؟ اون مقصر نیست؟
احتیاج داشتم مادر از پویا بد بگوید نا کمی آرام شوم. اما مادر در اوج ناراحتی هم بی جهت از کسی حمایت نمیکرد.
پویا هم مقصره. اما نه به اندازه تو. دست کم مهلت میدادی تا حرف بزنه...
یا خودت حرفات رو میزدی.چرا همیشه یک طرفه به قاضی میری؟
شما از کجا میدونید یک طرفه به قاضی میرم؟
نمیدونم؟ دارم میبینم کور که نیستم.
من همینم که هستم . اون رو به خیر ومن رو به سلامت.
به به آفرین به این همه تواضع و از خودگذشتگی . خدا آخر عاقبت تو رو به خیر کنه.
اگر حرفات رو زدی و دلت خنک شده دیگه چرا گریه میکنی. بلند شو و خوشحال باش که خیلی راحت دل دیگرون رو میشکنی.
پویا دل نداره.
الان از تو بپرسن میگی پویا هیچی نداره. چون تو اینطور میخوای و باید اینطور بشه.
با سکوت من به حرفهاش ادامه داد.بلند شو بیا بیرون چیزی بخور بچه گشنه است.
شما و عسل بخورید من میل ندارم.
مادر دستی به شکمم کشید و گفت این بچه رو میگم. با این همه حرص و جوش گرسنه شده و منتظره تا مامان لجبازش چیزی بخوره تا اونم دلی از عزا در بیاره.
مامان من از این بچه بدم میاد.
اینطور حرف نزن . تا چند ساعت پیش که دوستش داشتی. این بچه چه گناهی داره که گیر
مادر لجبازی مثل تو افتاده. بیا بریم تو حیاط کمی هوا بخور. مطمئن باش حالت بهتر میشه.
با نگاهی پرسشگر به مادر خیره شدم .گفت باز چی شده؟
مامان نکنه شما درست حدس زدید و پویا کسی رو زیر سر داره؟
گیریم که اینطور باشه. چیز عجیبی در این مسئله وجود نداره.
یعنی اگه پویا با کسی باشه برای شما اهمیتی نداره.
برای من زمانی اهمیت داره که در کنار تو زندگی مشترک داشته باشه. نه حالا که تو اون رو نمیخوای و قراره از هم جدا بشید.
در هر حال اونم مرده و خواسته هایی داره. بنابر این برای تو هم نباید اهمیتی داشته باشه.
چرا داره . نمیگذارم آب خوش از گلوش پایین بره.
حسودی میکنی؟
آره حسودی میکنم. چون خودم تو این وضعم و اون سرحال و...
چه جوری میخوای ادبش کنی؟
یه مدت طولش میدم تا خون به جگرش کنم. نباید از دست من به این زودی خلاص بشه.
همانطور که من رو سه ساله اسیر کرده . نمیگذارم حالا که خودش میخواد و راهش رو پیدا کرده
خیلی راحت دست به سرمون کنه.
حسادت و حماقت و شاید هم عشق.
پوزخندی زدم و گفتم عشق کاش اینطور بود.
مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت حرکات و افکار تو میتونه دلیل هر سه این حالتهاباشه.
با خودم زمزمه کردم سه ماه ... سه ماه باید منتظر باشم تا انتقام بگیرم.
چه جوری؟
وقتی زایمان کردم و از این شکل و قیافه در اومدم اون وقت دلش رو میسوزونم.
بچه رو هم میدم. اون وقت میتونه بره دنبال خوشی خودش.
تو فکر میکنی میتونی از این بچه دل بکنی. وقتی به دنیا بیاد دیگه قدرت اینکه از خودت دورش کنی رو نخواهی داشت.
این یک غریزه مادرانه است. اگر پویا اون رو ازت بگیره مجبوری به پاهاش بیفتی
و التماسش کنی.
من عسل رو دارم. این بچه مال پویا. اون پدر خوبیه میتونه مراقبش باشه. و بلند شدم و جلو آینه ایستادم.
نوک بینی ام از شدت گریه قرمز شده بود و چشمانم بیحال و بیرمق. بدنبال خودم میگشتم.
گفتم مامان خیلی زشت شدم.
نه تو همیشه زیبایی.
جدی پرسیدم.
منم جدی گفتم.
با حسادت گفتم پویا خیلی عوض شده بود. کمی چاق شده بود و ته ریش خیلی به اون می اومد.
برگشتم و به مادر نگاه کردم. مامان دوست ندارم زشت باشم.
تو زشت نیستی. فقط حامله ای ویه کم عوض شده ای که اونم طبیعیه . در واقع پویا اونقدر دوستت داره که تو رو همه جوره می پسنده.
نمیخوام بپسنده . میخموام دلش بسوزه و رنج ببره . نباید از اون پایین تر باشم و دلش به حالم
بسوزه. در ضمن اگر پویا سرش جایی گرم باشه نمیتونه عاشق من باشه.
دوستت داره چون همسرش هستی. در مورد دومم همانطور که گفتم این مسئله طبیعیه و ربطی به عشق و عاشقی نداره.
زندگی بدون عشق در کنار زنی که فقط اوقاتش رو پر کنه؟
اینها فقط حدس و گمانه وگرنه پویا مردتر از این حرفاست.
بازم شما از پویا حمایت کردید؟
دست خودم نیست. چون بدی ازش ندیدم.
به زودی خواهید دید. آخرش پویا چهره واقعیش رو نشون خواهد داد.
اگه میخواست نشون بده در طول زندگی مشترک این کار رو میکرد و یا در اینمدت که از هم دورید.
میخوام زنگ بزنم کتی بیاد پیشم. امشب از اون شبهاست که از فکر و خیال خوابم نمیبره.
کتی پا به ماهه براش سخته که این ور و اون ور بره.
دعوتش میکنم . اگه نخواد بیاد که رودربایستی نداره.
کتی آمد و پیشم ماند. اگر کتی نمی امد بیشک تا صبح گریه میکردم و به خودم غر میزدم.
با آمدنش غمم را پنهان کردم و نخواستم به یاد بیاورم که پویا را دیدم و چقدر دلم را شکسته و سوزانده.
نزدیک صبح کتی احساس ناراحتی کرد. دستپاچه شدم و مادر را بیدار کردم . مادر به حسام تلفن کرد.
حسام پیش از آنکه مادر حرفی بزند پرسیده بود کتی طوری شده؟
مادر گفت کتی حالش خوبه فقط زود خودت رو برسون.
تا ما آماده شویم حسام خودش رو رساند. کتی از درد ناله میکرد.حسام نوازشش کرد و دلداریش داد.
و بعد کمکش کرد تا سوار ماشین شود. پس از بستری کردن کتی و آمدن دکترش من و حسام پشت در اتاق زایمان نشستیم.
حسام آهی کشید و گفت نکنه بلایی سر کتی بیاد؟
این چه حرفیه.هزاران نفر زایمان میکنن و هیچ مشکلی پیش نمیاذ. دعا کن هر چه زودتر تمام بشه.
حسام لبخند زد و گفتم میدونم بچه مون دختره.
از کجا میدونی؟
همیشه که نمیشه کتی پیش بینی کنه. من خواب دیدم.
پس راست میگن خواب دیدی خیر باشه. نمیخوای به شیرین جون و عموجان خبر بدی؟
حسام به ساعتش نگاه کرد و گفت یک ربع دیگه تلفن میکنم.باید پدر و مادر کتی رو هم خبر کنم.
خیلی هیجان داری؟
نگران کتی هستم. کاش خدا درد اون رو تو جون من می انداخت.
فکر نکنم طاقت می آوردی.
اینقدر سخته؟
خوب سخت که هست. اما چون طاقت درد کشیدن خانمها از آقایان بیشتره بهتر تحمل میکنن.
پویا رو یادته سر دوقلوها؟
یادمه.
حالا چی؟
از اشاره حسام دست وپایم را گم کردم. کمی خودم را جمع وجور کردم و گفتم حالا نمیدونم...
همه جی با گذشته فرق کرده.
اما تو عوض نشدی.
به ظاهر شاید اما در واقع خیلی عوض شدم.
پویا خیلی دوستت داره. قدرش رو بدون.
حسام بلند شد و به گوشه ای رفت تا با تلفن همراهش با خانواده اش تماس بگیرد.
در فاصله زمانی که پرستار خبر فارغ شدن کتی را بدهد شیرین جون و عمو جان و پدر و مادر کتی از راه رسیدند. همگی مشغول روبوسی و تبریک به حسام و به یکدیگر بودند.
چند دقیقه بعد نوزاد را آوردند . حسام با دیدن دخترش به گریه افتاد .
نوزاد سبزه بود و ظریف. هنوز معلو م نبود شبیه کتی است یا حسام.
وقتی خیال حسام از بابت کتی راحت شد مرا به خانه رساند تا استراحت کنم. و بعد از ظهر برای دیدن
کتی به بیمارستان بروم.
شیرین جون برای تولد نوه عزیزش مهمانی مفصلی تدارک دید. کتی برخلاف دیگر زائو ها خیلی زود از رختخواب بلند شد و به ورزشهای سبک و کارهای شخصی اش مشغول شد.
کتی مادر نمونه ای بود. طوری رفتار میکرد که انگار از دیرباز این کودک کنارش بوده و هیچ تازگی ندارد.
حسام خوشبخت بود که زنی چون کتی داشت. زنی که از هیجان و رفتارهای غیر معمول دور بود و آنقدر طبیعی بود که من نیز از این بابت غبطه میخوردم. چنان آرام به نوزادش شیر میداد که لذت دنیا را در تماشای آنها میتوانستی حس کنی.
حالا دیگر تمام اطرافیانم پی به بارداری ام برده بودند و خوشبختانه سوالی در اینباره نمیکردند.
و در سکوت نگاهم میکردند.
احساس زنی گناهکار را داشتم. گاه از نگاه آنان شرم وجودم را میگرفت.
هرچه میخواستم به خودم تلقین کنم و مثبت فکر کنم امکان پذیر نبود.
در همان دوران بود که ناهید هم بار دار شد. بهنام موفق شده بود ناهید را راضی کند تا صاحب فرزند شوند.
ناهید با هزار ناز و ادا قبول کرده بود. هنوز ماههای اول بارداری اش بود.
ماه هفتم بود که به دکتر مراجعه کردم و برخلاف دفعه های گذشته هنگام سونوگرافی جنسیت
نوزاد را پرسیدم. دکتر گفت یک پسر کوچولو و مامانی.
لحظه زیبایی بود. چشمانم را بستم و احساس کردم آریا در وجودم نفس میکشد.
موقع برگشت مادر ماشین را جلوی در پارک کرد. همان موقع در خانه روبرویی باز شد.
و خانم معین بیرون آمد. با دیدن من لحظه ای مردد ایستاد .
سلام کردم . با خوشحالی به طرفم آمد و در آغوشم کشید و گفت سلام دخترم .
دلم برایت خیلی تنگ شده بود . بعد کمی فاصله گرفت و به سرتا پایم نگاه کرد.
مبارکه دخترم.
با مادر روبوسی کرد. تعارف کردم تا به خانه بیاید. گفت در اولین فرصت به دیدنم خواهد آمد.
حلقه اشک در چشمان خانم معین حکایت از هیجان درونش داشت.شاید از اینکه پسرش پیروز
بود و سر بلند رضایت داشت. باز نظری بدبینانه نسبت به مادر شوهر . اما هرچه بود خشنودی خانم معین مرا هم به وجد آورد.
فردای آنروز خانم معین با انگشتری سنگین و گران قیمت به دیدنم آمد. مادر به بهانه چای ریختن ما را تنها گذاشت.
خانم معین گفت بیتا جان این مدت هیچ وقت شنیدی حرفی بزنم و یا اظهار نظری بکنم.
گاهی دلم میخواد حرف و یا نصیحتی بکنم اما میترسم بهت بر بخوره و ناراحت بشی.
اختیار دارید . میدونید که چقدر دوستون دارم. و براتون احترام قائلم.
میدونم دخترم . اگه غیر از این بود الان اینجا نبودم. ببین عزیز دلم.این بچه که تو راهه بهترین
هدیه خداست و بهترین بهانه که سر خونه و زندگیت برگردن.
کنیه ها رو فراموش کن . پویا هم خسته شده و نمیدونه تکلیفش چیه. از وقتی فهمیده بارداری مثل مرغ سرکنده شده. شب و روز نداره چون دوستت داره و غصه ات رو میخوره.
تو در و همسایه و فامیل هم صورت خوشی نداره. حالا که کار به اینجا رسیده فرصت خوبیه
تا برگردی سر خونه و زندگیت.
پویا خیلی وقته خسته شده و فقط منتظر بهانه ای بود تا زودتر از دست من خلاص بشه .
این حرف رو نزن . به خدا نه اینکه پویا پسرمه میگم. اما وقتی میبینم به پات نشسته و فکر و
ذکرش تو وعسل هستید دلم براش کباب میشه.
مادر جون .اگه فکر وذکرش من و عسل هستیم چرا چند ماهه گذاشته و رفته.
نمیدونم والله ازش میپرسم جواب درست نمیده. اما این جدایی شما الان درست نیست.
من هم نمیدونم...باید فکر کنم.
قول بده خوب فکرات و بکنی. فکر خودت و پویا و بچه ها رو.
بله. حق با شماست.
مادر آمد و سینی چای را تعارف کرد . خانم معین بعد از ساعتی رفت.
به محض تنها شدن ماد ر گفت برخلاف ظاهرش و رفتار های پیش از ازدواجتون باید اعتراف کنم
زن خوب و نجیبیه. نه حرف اضافه میزنه و نه فضولی و دخالت میکنه. اون بنده خدا هم نگران
شماهاست. هرچی باشه دلش برای پسرش میسوزه که چند ساله در بدر شده.
مادر نسبت به همه دلسوزی میکرد جز من. حالا هم تقصیر ها را گردن من می انداخت تا حواسم را جمع کنم.
خانم معین بین حرفهایش از جدایی فرناز از شوهرش گفت. نمیدانم چرا احساس بدی نسبت به این خبر پیدا کردم. در حالی که ربطی به من نداشت.
پدرام و مریم عقد کرده بودند و قرار بود جشن ازدواجشان چند ماه آینده برگزار شود.
شاید بعد از زایمان من مراسم آنها انجام میشد. قرار بود همان خانه پدری زندگی کنند تا خانم معین تنها نباشد.
عسل را در پیش دبستانی ثبت نام کردم تا سرش گرم باشد.
حالا دیگر شکمم حسابی بزرگ شده بود و هنوز نمیدانستم این کودک را که ناخواسته پا به دنیا میگذاشت میخواهم یا نه. گاهی به یاد آریا او را می پرستیدم و گاه به یاد پویا از او متنفر میشدم.
از تکانهایی که میخورد لذت میبردم و در خفا نام عرفان را برایش برگزیده بودم.
نامی که دلخواه پویا بود و بر سر گذاشتن آن روی آریا مدتها بحث و اختلاف نظر داشتیم.
پدرام و مریم چند بار به دیدنم آمدند.
کتی نام دخترش را افسون گذاشت. شاید میخواست یادش نرود که اینهم یکجور اعجاز خداوند است.
روزی که فرزانه و شبنم به دیدارکتی رفتند من را نیز دعوت کرد تا با دوستان دور هم باشیم.
فرزانه خندید و گفت ببینم بیتا باد هواست یا بچه؟
شبنم هم گفت مطمئنی به پویا خیانت نکردی؟
من از شوخیهای آنها نمیرنجیدم . اما از دوستانم خجالت میکشیدم.
دختر کتی خیلی آرام بود و حوصله نق زدن نداشت. میخورد و میخوابید.
عسل میگفت مامی بچه ما هم مثل افسون میشه؟ آخه افسون مثل اون عروسک بزرگمه که
نه حرف میزنه و نه شعر میخونه.
عسل بزرگ شده بود . دختر بچه ای با شعوری بالا و درکی بینهایت از اتفاقاتی که دور وبرش رخ میداد.
اغلب بدون هیچ پرسشی خودش مسائل را تجزیه تحلیل میکرد. جالب اینکه هیچ وقت شکایتی از دوری پدرش نمیکرد و دوست نداشت من ناراحت شوم.
برخلاف بار قبل که در آرامش کامل دوره بارداری ام را گذراندم اینبار با افسردگی روزهایم را میگذراندم.
عسل میگفت بابایی خونه خریده و من رو برده نشونم داده. از شنیدن خبر چندان جا نخوردم
چون پویا یواش یواش مقدمات را برای تصمیم آینده اش هموار میکرد و خرید خانه اولین قدم بود.
خانم معین گاهی به من سر میزد و با هدیه ها و یا خوراکیهایی که می اورد توجه و محبتش را نشان میداد اما حرفی از خرید خانه نمیزد.
من هم هیچ پرسشی در این رابطه از او نکردم.
با نزدیک شدن به ماه آخر بارداری ام افسردگی شدید و تنهایی و افکار مزاحم باعث شد تا احساس بیماری و ناتوانی کنم. مدتها بود مادر تحملم میکرد و شکنجه هر روز و شبش شده بودم.
پدر بیتفاوتتر از قبل شده بود و دیگر حتا حوصله حرف زدن و سر بسر گذاشتن با هیچکس را نداشت.
عسل به کار خودش مشغول بود. او علاقه زیادی به نقاشی داشت و ساعتها ورقها را سیاه میکرد و دور و برش میریخت.
کتی درگیر نوزادش بود و بهنام وناهید هم در حال و هوای دیگه ای زندگی میکردند.
با این اوضاع و احوال روحیه من روز به روز بدتر میشد. دیگه حتا پویا هم به من محل نمیگذاشت و این دشوارترین مسئله بود.
آن روز نزدیک ظهر بود که احساس کردم چیزی در درونم فرو ریخت. به موعد زایمان چند روزی باقی مانده بود. همراه بهنام و پدر و مادر به بیمارستان رفتیم.
عسل کلاس بود و قرار بود ناهید دنبالش برود. زمان بستری کردن و بردن به اتاق عمل از شدت گریه به هق هق افتادم. پدر کمی برایم حرف زد و دلداری ام داد. اما بیفایده بود. مادر خم شد و با دلخوری گفت
چرا گریه میکنی؟
مامان من خیلی بدبختم. خیلی تنهام . از خدا خواستم زیر بیهوشی بمیرم. و ازا ین دنیا خلاص شم.
بیخود فکرهای منفی نکن. تو زنده میمونی و بچه هات رو بزرگ میکنی.
مثل تمام مادرای خوب دنیا.و دستم را فشرد وادامه داد ما همیشه کنار تو خواهیم بود.
حالا بخند و غم رو از خودت دور کن. و پیشانی ام را بوسید و لبخند زد.
حق با مادر بود اما چه کنم که دست خودم نبود و همان طور اشک ریزان از آنها دور شدم.
پرستار با دیدن چشمان گریانم گفت شوهرت نیست؟
سرم را به حالت تأیید تکان دادم.
کجاست؟
رفته سفر.
پرستار انگار منتظر چنین جمله ای بود تا داغ دلش تازه شود گفت همه مردها همینطورن. بیخیال و خوشگذران. بدبخت زنها. و با تأسف سرش را تکان داد.
حوصله جواب دادن به او را نداشتم . همه چیز با بار اول تفاوت داشت و من مثل زنی آواره و بدون همسربه مبارزه ای تازه میرفتم.
پس از تزریق داروی بیهوشی آرزو کردم برای همیشه به کما بروم. نه علاقه ای به دیدن فرزندم داشتم و نه به ادامه زندگی.
لحظه ای خودم را روی ابرها دیدم. آریا میخندید و مرا میبوسید.
خیلی با هم خوش بودیم. صدای خنده هامون در فضا ی بیکران پیچیده بود. دست آریا دور گردنم حلقه شد و دور هم میچرخیدیم. دوباره روی ابرهاافتادم. آریا چه رختخواب نرمی داری... آره مامان اینجا خیلی خوبه . همه چی سفید و نرمه.
سپس دستش را دراز کرد و گفت بیا این سیب رو بخور . گرفتم و گاز زدم.
شیرین و آبدار بود. طعم خاصی داشت. گفتم آریا این سیب رو از کجا آوردی؟
با دست اشاره به نقطه ای پرنور کرد و گفت از اونجا.
نور خیره کننده ای بود که چشمانم را سوزاند. برگشتم تا بگویم آنجا کجاست که مثل خورشید درخشانه
اما آریا رفته بود. چشمانم را باز کردم . نور مهتابی بالای سرم چشمانم را آزار میداد.
کتی و مادر و ناهید کنارم بودند.
کتی خم شد و مرا بوسید .و گفت اگه بدونی چه پسری بدنیا آوردی. مثل سیب سرح شیرین و آبداره.
 
ناهید گفت بیتا جون خیلی سخت بود؟ من از زایمان میترسم.
با وجودی دردی که داشتم گفتم نه خوب بود .نگران نباش.
مادر گفت خوبی عزیزم؟ قدم نو رسیده مبارک باشه.
ممنون مامان برای شما و پدر هم مبارک باشه.
چند دقیقه قبل خانم معین وپدرام و ... اینجا بودند.
بیتفاوت به حرف مامان و اشاره غیر مستقیم به حضور پویا چشمانم را بستم تا شاید دوباره خواب بهشت را ببینم.
 
صبح روز بعد پرستار گفت که نوزاد را برای شیر دادن به اتاق میاورد . گفتم
من شیر نمیدم نمیخوام بچه رو ببینم.
پرستار با حیرت ابروانش را بالا برد و گفت مقررات بیمارستانه. نوزادتان در انتظار آغوش شماست.
رویم را برگرداندم و گفتم همین که گفتم. من نمیخوام بچه رو ببینم.
مادر همراه پرستار بیرون رفت و پس از چند دقیقه برگشت و گفت بیتا تو چطور مادر ی هستی؟
اون بچه به تو احتیاج داره. مثل آریا مثل عسل...
مامان اگه قراره بچه رو بدم به پدرش بهتر نیست از الان نبینمش تا مهرش هم به دلم نشینه.
چه ببینیش و چه نبینیش فرق نمیکنه. چون مهرش تو دلت هست. نه ماه نگه داشتی و دوستش داشتی و به اون انس گرفتی.
با این حرفا چی رو میخواین ثابت کنین؟ من شرایط روحی خوبی ندارم.نمیتونم بچه رو ببینم و نوازش کنم.
دست کم تا زمانی که آمادگیش رو پیدا کنم.
دختر لجباز دیگه داری خسته ام میکنی. میرم خودم ببینمش. اما امکان نداره بذارم تو ببینیش.
مادر با قدمهای بلند از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد خدمتکار سبد گل بزرگی به اتاق آورد.
پرسیدم از طرف چه کسی است؟ البته خودم جواب سوالم را میدانستم و فقط برای اطمینان بیشتر پرسیدم.
مستخدم گفت از طرف همسرتون آورده اند.
بی معطلی گفتم ببرید بیرون . نمی خوام تو اتاقم باشه.
مستخدم در سکوت آن را برداشت و بیرون برد. بابت بدبختیهایی که کشیدم این
سبد گل هیچ باری را از دوشم برنمیداشت. مادر برگشت و کنار پنجره ایستاد.
خیلی دلم میخواست از او راجع به نوزادم سوال کنم. اما جرأت نداشتم.
مادر برگشت و گفت پویا اومده بود بچه رو دید و رفت.
وقتی متوجه سکوتم شد آه کشید و دوباره به خیابان خیره شد.
در ساعت ملاقات پدر اجازه عسل را به زحمت گرفته بود تا بتواند به بخش بیاید.
بهنام و ناهید و شیرین جون و عمو جان و دایی جان و زندایی و فرزانه و شبنم نیز آمده بودند.
اتاق حسابی شلوغ بود. کمی بعد خانم معین و پدرام و مریم نیز رسیدند.
ناهید هیجانزده بود و مرتب میگفت بریم بچه رو ببینیم.
بهنام گفت میگیم بچه رو بیارن تا همگی ببینیم.
مادر نگاهی به من کرد و گفت حال بیتا مساعد نیست.
بهنام گفت کاری با بیتا نداریم.
خانم معین گفت آره بهنام خان برو بگو نوه خوشگلم رو بیارن ببینم.
پدر گفت من میرم میگم.
در سکوت به جمع نگاه کردم.چندان نظر من مطرح نبود. پدر همراه پرستار و کالسکه مخصوص نوزاد به اتاق آمد.
همگی دور او جمع شدند و قربان صدقه اش رفتند. هر کس نظری میداد.
خانم معین نوزاد را در آغوش گرفت و به سمت من آورد. بیتا ببین شکل عسله.
شاید خجالت کشید بگوید شکل آریا. چون با دیدن نوزاد بند دلم پاره شد.
درست مثل نوزادی آریا بود. موهایی قهوه ای و پوستی روشن.
بی اختیار دستم را پیش بردم و او را به سینه چسباندم. آریای عزیزم تو دوباره برگشتی.
با بودن عسل هیچ نگرانی از عرفان نداشتم.تمام مدت مراقب بود و با کوچکترین حرکت و گریه عرفان گزارش میداد تا مبادا برادرش ناراحت شود.
با به دنیا آمدن عرفان خداوند رشته محکمی را به قلبم گره زد. دیدن معصومیت فرزندم و انتظار حمایت و توجه از طرف من باعث شد تمام قول و قرارهایم را فراموش کنم.
پویا شناسنامه عرفان را گرفت و همراه آن کلید آپارتمانی را که خریده بود به پدر داد.
با دیدن کلید به پدر گفتم من خونه لازم ندارم و کلید را روی میز انداختم.
پدر گفت هدیه رو پس نمیدن.
نمیخوام منتی روی سرم باشه.
این خونه حق توست. مهریه توست. اگه پیش از این نمیخواستی حالا باید بخوای... بخاطر خودت و بچه هات.باید عرض کنم دیگه اجازه نمیدم سر خود تصمیم بگیری.
میخواهید من رو بیرون کنید. ولی روتون نمیشه.
پدر که انگار دست مرا خوانده بود گفت هر طور میخوای فکر کن. چون برام مهم نیست.
آینده نوه هام مهمتر از فکرهای بچگانه توست.
خودم با پویا تماس میگیرم.
برای چی؟
میخوام بدونم منظورش از اینکار چی بوده؟
هر طور مایلی.
خانه ای که ابتدا تصور میکردم پویا برای خودش و برنامه های آینده اش خریداری کرده حالا بمن هدیه شده بود. در حالی که قرار بود به جای کلید خانه برگه طلاقنامه ام را برایم بفرستد.
قرار ما دادن عرفان به او و سپس طلاق بود. و این در هر حالی بود که لحظه ای دوری فرزندم را
نمیتوانستم تحمل کنم.
پس از چند روز کلنجار رفتن با خودم مصمم شدم به پویا تلفن کنم تا از این موش و گربه بازی راحت شوم.
پس از چند بوق ممتد تلفن را جواب داد. خیلی سر سنگین سلام کردم.
پویا بدون هیچ واکنشی جوابم را داد و مثل فردی غریبه گفت حالتون خوبه؟
ممنونم. در مورد آپارتمان... میخواستم بگم من احتیاجی به اون جا ندارم و یا هرجای دیگه ای که شما در نظر بگیرید ندارم. ما شرایط دیگه ای داشتیم و به توافق رسیدیم.
قول من سر جای خودش است. بستگی داره شما چطور با شرایط جدید خودتون رو وفق بدید.
متوجه کنایه اش شدم. با خونسردی گفتم کمی که عرفان جون گرفت منم سر قولم خواهم بود.
فقط این تا زمانی است که خودم صلاح بدونم.
بنابر این جدایی هم منتفیه.
میتونیم جدا بشیم بعد در مورد عرفان تصمیم بگیریم.
متأسفم. من سر حرفم هستم. امیدوارم تو هم سر حرفت بمونی. در مورد خونه بایدبگم دیگه نمیخوام بچه هام سربار و مزاحم پدر و مادرت باشن.
درسته که در حق ما خیلی خوبی کردند و باز هم خواهند کرد اما در حال حاضر کار صحیح با دو بچه داشتن زندگی مستقله . من شرایط مالی بدی ندارم که بچه هام آواره باشن.
اول اینکه من سربار کسی نیستم . در ضمن اموالتون رو به رخ من نکشید.
شما سربار نیستید. اما اونا بچه های من هم هستن. دوست ندارم بگن بچه هاش رو ول کرده تا خونه این و اون بزرگ بشن. امیدوارم درک کنی.
نمیتونم قبول کنم.
اگر نمیتونی بچه ها رو میگیرم و براشون پرستار میگیرم.
کی به شما گفته وجود ماتو این خونه اضافه است؟
با عصبانیت گفت کسی نگفته خودم شعور دارم و میفهمم. نشانی خونه رو به پدرت دادم .میتونی
بری و آنجا را ببینی.
ارتباط با آخرین کلام صریح پویا قطع شد. گوشی را سر جاش گذاشتم . در این مقطع زمانی امکان مخالفت و مبارزه نبود.
در واقع حق با پویا بود و من سر قولم نبودم و نمیتوانستم از عرفان دل بکنم.
شرط احمقانه و بدون فکر ی که خودم گذاشته بودم.

مطالب مشابه :


رمان همین امشب

آنـلایـن مطـالعـه ڪنیـد! - رمان همین امشب - داستـان های ڪـوتاه، بلـند، یـڪ قسمتـی، عاشقـانه




رمان همین امشب قسمت

آنـلایـن مطـالعـه ڪنیـد! - رمان همین امشب قسمت - داستـان های ڪـوتاه، بلـند، یـڪ قسمتـی




رمان امشب ♦8♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦8♦ - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو تا همین جا هم که اومدی ازت ممنونم.




رمان امشب ♦7♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦7♦ - میخوای رمان بخونی؟ رویم را برگرداندم و گفتم همین که گفتم.




رمان امشب ♦9 و آخرررر♦

رمــــان ♥ - رمان امشب ♦9 و آخرررر♦ - میخوای رمان بخونی؟ قسم میخورم که فقط همین بود و بس.




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - - رمــــــان عالیه. همین مونده بود که با کتی دست به یکی کنی.




امشب

رمــــــان زیبــا - امشب - من همین یک روز تعطیلی رو دارم. لطف کن بذار استراحت کنم.




برچسب :