چشم هایی به رنگ عسل 11
روزهایم به همین منوال تند تند هاشور میخوردند .فرزاد را
کمتر می دیدم و برخوردهای کوتاه و رسمی ما خبر از جدالی سخت و طاقت فرسا
بین احساس دل و منطق عقل می داد .گاه نگاههای کوتاه ولی پرسوز و گدازش چنان
اتشی بر جانم می زد که خود را در مقابل عشق والای او بی نهایت کوچک و
ناتوان می دیدم .می دانستم که او مثل من با بی تابی به انتظار شکست این
حصار نامرئی نشسته است!
عروسی مهرداد نزدیک بود و همه بنوعی در تکاپو بودند از صمیم قلب برای او و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و بی صبرانه به انتظار نشستم .
سهیم
بودن در لحظات شادی دیگران لذت بخش است . احساسی که فقط با تجربه کردنش می
توان آن را درک کرد. هنگام رفتن به سالن شیک و مجللی که دایی برای شب
باشکوه عروسی مهرداد در نظر گرفته بود، من به اتفاق کتی و ژاله در اتومبیل
شایان جا گرفتیم و بزرگترها با اتومبیل خود آمدند. در بین راه، کتی که حتی
یک لحظه هم صدای خنده و شیطنتش قطع نمی شد گفت:
- شایان انشاءاله به زودی شیرینی عروسی تو رو بخوریم .میخوام خودم با همین دستام برات سفره عقد بچینم!
شایان خندید و از آینه نگاهش کرد.
-
کتی جان!تو خیلی بیل زنی ، لطف کن اون باغچه خشک و کویری خودت رو
بیل بزن!منم قول می دم با همین دستام یقه یه بیچاره خدا زده رو بگیرم و
التماس کنم بیا و این دختر خاله ترشیده من رو بگیر!
همگی زدیم زیر خنده و کتی با حرص گفت:
-
هر هر!خندیدم بی مزه!اولا که باغچه خودت کویریه،خیلی هم دلت
بخواد، دوما بنده گروهان گروهان خواستگار دارم که پشت در خونه مون صف
کشیدن، چی فکر کردی؟!
سپس دستش را مشت کرد و در حالیکه به سینه می کوبید گفت:
- الهی خیر نبینی شایان!الهی بری توی گردو غبار گیر کنی که به من می گی ترشیده!
من و شایان آنقدر خندیده بودیم که اشکهایمان سرازیر شد .دستهایم را بالا بردم و گفتم:
- خیلی خب بچه ها! دعوا نکنید .بخدا دلم درد گرفت!
ژاله
هم حرف مرا تصدیق کرد.کتی از عقب ماشین شکلکی برای شایان درآورد که صدای
خنده هرچهار نفرمان به هوا رفت .برای آنشب لباس ماکسی بلندی به رنگ مشکی که
ستاره های ریز درخشانی آن را زینت می داد، در نظر گرفتم .موهای بلند و
سیاهم را با ربانی از پشت سر بستم و آرایش ملایمی روی صورتم انجام دادم.
کتی و ژاله هم با آن آرایش مو و صورت و لباسهای فاخر ، بسیار جذاب و دلربا
شده بودند .
بمحض رسیدن به سالن عقد فراخوانده شدیم .قرار بود ابتدا
خطبه عقد را در آنجا بخوانند .از دیدن ساناز در لباس سپید عروسی که بی
نهایت طناز و زیبا شده بود و مهرداد در آن کت و شلوار زیبا به شوق آمدم و
در دل صمیمانه برای آنها آرزوی خوشبختی سعادت کردم.
پس از انجام
مراسم عقد و تقدیم هدایا، هرکس بنوعی این پیمان مقدس و مبارک را به زوج
تهنیت گفت و به سالن بازگشتیم. هنگام رفتن ، مهران به کنارم آمد و با نگاهی
کشدار گفت:
- می بخشید خانم، چند تا سوال از حضورتون
داشتم! می خواستم بدونم شما چند سالتونه؟اصلا قصد ازدواج دارید؟ البته منم
خودم رو معرفی می کنم تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
از شیطنتش خنده ام گرفت.
- آخه کی گفته تو خیلی بامزه ای نمکدون؟!
قهقهه ای زد.
- اِ .......تو که شیدا خودمونی !من فکر کردم از فامیلهای سانازه، با خودم گفتم آخ جون چه کیس مناسبی!خیلی حیف شد!
چند شاخه گل را که در دست داشتم بالا آوردم و به بازویش زدم .
- واقعا که خیلی لوسی مهران!برو دنبال کارت تا به دایی نگفتم با کمربند سیاه و کبودت کنه، بی حیا!
خنده سرخوش دیگری کرد و پا به فرار گذاشت .
معماری
فوق العاده زیبا و سبک دکوراسیون سالن، بی نهایت چشم نواز بود. محیط دلباز
و نور پردازی خیره کننده آن، بی اراده آدمی را سرشوق می آورد .جایی در
کنار مادر و خاله مژده و زندایی یافتم و نشستم .بمحض قرار گرفتن ساناز و
مهرداد در جایگاه ویژه خود، صدای موسیقی پرتحرکی بلند شد و همه به وسط سالن
ریختند .از دیدن منظره جالب پایکوبی جوانها خنده ام گرفت .مگر نمی
توانستند یکی یکی برقصند که اینقدر همهمه ایجاد نشود؟!
در میان آنها
چشمم به کتی افتاد .واقعا این دختر بازیگوش و پرتحرک بود! ژاله به سمتم
آمد و پیشنهاد کرد که به نزد مهرداد و ساناز برویم .چهره های هر دو از شعف و
هیجان شروع زندگی مشترک که مدتها انتظارش را می کشیدند، شکفته بود .مجددا
صورت ساناز را بوسیدم و گفتم:
- براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم؛ امشب فوق العاده قشنگ شدی!
- ممنونم .امیدوارم تو هم خوشبخت بشی. ولی تو که از منم خوشگلتر شدی. باور کن وقتی دیدمت فکر کردم یه دختر فضایی اینجاست!
- اوه اوه! مهرداد خدا به دادت برسه با این زبونی که ساناز داره!
مهرداد با شیطنت خنده سر دادو گفت:
- اگه این زبون رو نداشت که شوهر به این خوشگلی و خوش تیپی پیدا نمیکرد!
ساناز
نگاه عاشقانه ای به جانبش انداخت و اخم شیرینی به ابروهایش داد.ژاله برای
هر دو آرزوی خوشبختی و سعادت کرد و من نیز جمله اش را تصدیق کردم .
باز
چشمم به جوانهای پرشور وسط سالن افتاد .تلفیقی از بوی سیگار و ادوکلنهای
تند مردانه و زنانه، جو سنگینی را بوجود آورده بود. صدای بلند موزیک،
هیاهوی جوانها ، آن جو سنگین ، همه وهمه دست به دست هم دادند و خاطره ای
تلخ و جانکاه را برایم تداعی کردند .حسی دردآور به قلبم چنگ انداخت .نگاهی
به مهرداد و ساناز که با ژاله و چند جوان دیگر مشغول صحبت بودند انداختم و
به آرامی از جمعشان خارج شدم .دورترین و خلوت ترین نقطه سالن را انتخاب
کردم و جلوی یک پنجره که کاملا باز بود نشستم .نسیم دلنواز و روح بخش بهاری
را به جان خریدم و پلکهایم را روی هم فشردم .دلم نمیخواست به خاطرات
نفرینی گذشته بیاندیشم .بغضی را که در گلویم نشسته بود، به همراه جرعه ای
آبمیوه خوردم .سعی کردم به پیشنهاد دکتر آرمان در اینجور مواقع فکرهای مثبت
و خوب را در ذهن بپرورانم .ناخودآگاه تصویر فرزاد در ذهنم جان گرفت.مرد
مقتدر و مرموزی که علاقه ای عجیب نسبت به او داشتم .یعنی او الان چکار
میکرد؟!لبخندی بی اراده بر لبهایم نشست .ناگهان با صدایی از پشت سر، از جا
پریدم:
- ببخشید خانم؛ می تونم اینجا بشینم؟
چشمهای
متعجبم بر چهره پسری قد بلند و چشم آبی ثابت ماند که لبخندی مضحک بر لبش
خودنمایی میکرد .وقتی تردید مرا دید گستاخانه نشست و ادامه داد:
- چرا تنها نشستید دوشیزه لبخند بر لب؟!حیف مجلس به این قشنگی نیست که ترکش کردید؟
- خیلی معذرت میخوام، من شما رو به جا نمی آرم!
-
آه بله البته. من ادموند ساخاریان هستم، از دوستان اقا مهرداد که
امشب افتخار حضور در مراسم عروسیش رو دارم .ولی باید بگم که من شما رو می
شناسم! شما خانم شیدا ، دختر عمه مهرداد هستید، درسته؟
با حیرت سری تکان دادم.
- بله درست گفتید؛ از آشنایی با شما خوشحالم!
- متشکرم خانم، منم همینطور .راستی شما به سوالم جواب ندادید!
- من فقط از شلوغی زیاد از حد دلزده می شم. شما ایرانی نیستید، درسته؟
لبخندی زد.
-
بله درست حدس زدید .می بخشید که زبان شما رو کمی بد صحبت می کنم
.پدر من یه کانادایی و مادرم یه مسیحی مقیم ایران بود که طی یه سفر مشترک
با هم آشنا می شن و بعد ازدواج می کنن.
- آه چه جالب!
-
خانم شیدا باید بگم که من وصف شما رو از زبون مهرداد زیاد شنیدم
.شما دختر متین وباوقار و البته بسیار زیبایی هسنید .شاید باور نکنید ولی
زیبایی خیره کننده شما باعث شده از لحظه ورودتون، خیلی از نگاهها به شما
معطوف بشه.خیلی از آقایون جوان نقشه هایی در سر دارن تا بهر طریقی به شما
نزدیک بشن؛ آخه......
از لحن گستاخانه اش عصبی شدم .با ناراحتی به میان کلامش دویدم:
- ببخشید که تنهاتون می ذارم؛ من کارهای مهمتری هم دارم!
با
گفتن این حرف ، بسرعت برخاستم و بسمت جمعیت حرکت کردم .راه رفتن شتاب آلود
با آن کفشهای پاشنه بلند برایم مشکل بود .با حرص زیر لب غریدم:
- عجب آدم پر رو و بی ادبی بود! خانم شیدا...اّه !
همزمان با شکلکی که در آوردم، صدای مهران به گوشم رسید.
- شیدا کجا می ری؟ اتفاقی افتاده؟
اخمهایم را باز کردم و با خوشحالی به جانب او و شایان رفتم .
-
نه، چیزی نشده . می بینم که دایی زاده وعمه زاده خوب باهم خلوت
کردید!اگه برای پذیرایی به کمک احتیاج داشتید روی من حساب کنید
برخلاف لحن شوخ من، هر دو با اخم به جوانی که دقایقی قبل با من هم صحبت بود نگاه میکردند! از حالتشان خنده ام گرفت.
- چیه ، به چی نگاه می کنید؟!
مهران با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
- چیزی نیست، تو که حالت خوبه؟
- معلومه که خوبم .می رم پیش بچه ها.شما هم بیکار نباشید .اگه با ما باشید بیشتر بهتون خوش می گذره!
این را گفتم و بسمت مادر رفتم .کتی با عجله خود را به من رساند و با شیطنت گفت:
- می بینم که خوشگترین پسر مجلس، چشمش بعضی ها رو گرفته!
- کتی تو به اون پسره زشت با اون چشمهای بی روح می گی خوشگل؟واقعا که!
-
اِ........باور کن به جون خودم راست می گم .خیلی از دخترای اینجا
آرزوی هم صحبتی با اون رو دارن .آخه اینطور که من شنیدم آقا علاوه بر
زیبایی، خیلی هم پولداره.تازه خیلی هم خودش رو برای دخترا می گیره!خوش به
حال شانس بعضی ها!
نیشگونی از صورتش گرفتم و گفتم :
- باشه ارزونی همون دخترها، ما که نخواستیم!
هر
دو زدیم زیر خنده و دست در دست هم به جمع دخترها پیوستیم .قبل از صرف شام،
عروس و داماد به اتفاق جوانترهای مجلس شروع به پایکوبی کردند .کناری
ایستاده بودم و به حلقه شادی آنها نگاه میکردم .مهران و شایان بسمت من وکتی
آمدند و به اجبار ما را به وسط کشیدند .اصلا تمایلی به پایکوبی نداشتم،
آنهم در حالیکه هنوز نگاه بی روح همان جوان چشم آبی بر من ثابت بود! ولی
شایان با سماجت دستم را گرفته بود و مجبورم میکرد تا دقایقی با او ومهران
هم رقص باشم . مدت کوتاهی که برایم قرنی به طول انجامید .شام هم در فضایی
آرام و رمانتیک صرف شد . ژاله که متوجه بی اشتهایی ام شده بود با نگرانی
پرسید:
- شیدا جان حالت خوبه؟
- آره عزیزم. چطور مگه؟
خاله مریم گفت:
- اما انگار کسلی خاله جون؟!
مهران با همان شیطنت همیشگی اش جواب داد:
-
بله دیگه!وقتی آدم گل سرسبد مجلس باشه معلومه که زود چشم میخوره!
عمه مینا به جون همین کتی خسته شدم از بس به همه جواب پس دادم که این دختر
خوشگل دختر عمه منه و اصلا هم قصد ازدواج نداره!
کتی ضربه ای به بازویش زد.
- اولا که از جون خودت هزینه کن! دوما تو بیجا کردی که از قول شیدا حرف زدی!
خنده ام گرفت.
- مهران امروز همه اش دلت هوای کتک می کنه ها!
مادر هم خندید و خطاب به من گفت:
- راست می گه مهران جانم!خب میخواستی کمتر توی سالن رژه بری!
با تعجب گفتم:
- وا مامان؛ شما دیگه چرا؟!
شلیک
خنده پدر و دیگران به هوا رفت .نگاهم به دنبال شایان در بین جمعیت چرخید
.گوشه ای ایستاده بود و با تلفن همراهش صحبت میکرد .از نگاه خیره و ثابتش
برخودم تعجب کردم و لبخندی بر لبم نشست . با سر اشاره کردم که به جمع ما
ملحق شود و او هم با لبخندی زیبا سری بعنوان تصدیق تکان داد و مشغول صحبت
شد .
از آنجا که حسابی خسته بودم ، دلم میخواست هر چه زودتر به خانه
برگردیم .انتظار من زیاد طول نکشید و حاضران، مجلس را برای بدرقه عروس و
داماد ترک کردند . هنگام خداحافظی از عروس و داماد، صورت گریان ساناز را به
گرمی بوسیدم و گفتم:
- عروس خوشگل گریه نکن! این آقا مهرداد ما خیلی دل نازکه، طاقت نداره! ببین چقدر غمگین شده!
ساناز در میان گریه، لبخندی زد و دست مهرداد را فشرد .ادامه دادم
- باز هم از صمیم قلب براتون آرزوی سعادت می کنم .ساناز جان ما همین یه مهرداد رو داریم، هواش رو داشته باش!
هر دو صورتم را بوسیدند و برایم آرزوی خوشبختی کردند . با دیگر اقوام خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
بمحض رسیدن به خانه، بدون تعویض لباس ، روی تخت دراز کشیدم و از فشار خستگی بسرعت به خواب رفتم .
زنگ
ممتد ، ساعت مرا از رویاهای شیرینم بیرون کشید و یادآور شد که زمان رفتن
به شرکت فرا رسیده است .غلتی در رختخواب زدم و برای اولین بار آرزو کردم که
ای کاش، آن روز ، جمعه بود و می توانستم به راحتی استراحت کنم .
بسختی
از تخت جدا شدم .لباسم را عوض کردم و گیج و خواب آلود به دستشویی رفتم .تا
وقتی آرایش شب قبل را از صورتم پاک میکردم .هنوز چشمهایم بسته بود .دلم
نمی آمد آنها را باز کنم ، هر چه دیرتر بهتر! با تنبلی به آشپزخانه رفتم و
پس از آماده کردن میز صبحانه، چند لقمه ای به زور بلعیدم و راهی شرکت شدم
.مثل همیشه سر راه گلهایم را تهیه کردم و وارد شرکت شدم . همان سکوت و
تمیزی همیشگی در همه جا منتشر بود .
هنگامی که بسمت اتاق بایگانی می
رفتم .متوجه شدم که در دفتر فرزاد کاملا باز است . در حالیکه دستهایم را
درهم قلاب میکردم با تعجب به آن سمت رفتم .جلوی در ایستادم و دزدکی نگاهی
به داخل انداختم ، چون فرزاد را ندیدم ، صاف ایستادم چند ضربه به در زدم .
- آقای متین شما اینجایید؟
هیچ صدایی نیامد. با صدایی بلندتر گفتم:
- سلام!
در
کمال حیرت بازهم صدایی شنیده نشد .پس فرزاد کجا بود که صدای مرا نمی
شنید؟! سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم ولی هرچه نگاه کردم او را نیافتم .در
حالیکه با شیطنت از غیبت او سوءاستفاده میکردم .نگاهی دقیق و عمیق به تمام
زوایای اتاق انداختم .میزی که پشت آن می نشست با تمام وسایل روی آن شامل یک
لب تاپ، ماشین حساب فوق مدرن،چند پرونده .تعداد زیادی اوراق پخش و پلا ،
جا خودکاری زیبایش و وسایل دیگری که با نظم خاصی، همیشه حاضر بودند .راحتی
وسط اتاق و همان گلدان سفالی پر از گلهای نرگس خشک شده، همه چیز را در آنجا
دوست داشتم .با دیدن کت و کیف دستی اش، اطمینان حاصل کردم که او در شرکت
است ولی کجا؟! این بار با صدای خواب آلودی گفتم:
- آقای متین من شیدا هستم ، شما کجایید؟
بازهم
جوابی نشنیدم .کلافه و بی قرار قصد خروج از اتاق را داشتم، چرا که بودن من
در آنجا آنهم بدون اجازه، دور از ادب بود . در همین افکار بودم که ناگهان
چشمم به دری نیمه باز افتاد. چیزی نمانده بود از تعجب شاخ در آورم . دری که
تا آن لحظه هرگز ندیده بودم!البته حق داشتم چرا که وقتی بسته بود با رنگ
صورتی ملایم اتاق تلفیق می شد و پیدا کردن آن اصلا امکان نداشت!خواب از سرم
پرید .با ناباوری چند قدم به آن سمت رفتم .بوی ادوکلن فرزاد از لابه لای
در به خوبی به مشام می رسید .نفس عمیقی کشیدم ولی ناگهان ترسی ناشناخته به
قلبم چنگ انداخت.آن اتاق چه بود؟! اصلا من آنجا چه میکردم؟پس فرزاد کجا
بود؟
با صدایی آرام زیر لب گفتم:
- فرزاد......
ولی
جمله ام را نیمه کاره رها کردم و با سرعت از اتاق خارج شدم .آنقدر ترسیده
بودم که ضربان قلبم بالا رفت .بسرعت پشت میزم نشستم . و دستم را بر روی
قلبم فشردم .هرچه سعی کردم نتوانستم فکر آن اتاق مرموز را از سرم بیرون کنم
.
غرق در کار و تفکر بودم که صدای قدمهای آرامی، مرا از جا پراند
.فرزاد مثل همیشه آراسته ومرتب به سمتم می آمد.بسرعت ایستادم و سلام کردم
- سلام .فکر میکردم امروز خواب می مونی!
هنوز در این فکر بودم که او کجا بوده است .جواب دادم:
- البته برام کمی سخت بود، ولی بهر حال باید می اومدم ببخشید......
مکثی کردم و با نگاهی کنجکاو پرسیدم:
- می تونم بپرسم شما کجا تشریف داشتید؟!من حنجره ام زخم شد از بس صداتون کردم.
خنده ای کرد و دستش را در جیب شلوارش فرو برد.
- ظاهرا عروسی خیلی خوش گذشته!هنوز آثارش توی صورتت مونده!
و
به آرایش ملایمی که بر صورت داشتم اشاره کرد.احساس کردم تمایلی به پاسخ به
سوالم ندارد .لحظه ای چشمهایم را بستم و پس از باز کردنش سعی کردم اصراری
در کنجکاوی ام نداشته باشم.لبخندش عمیق تر شد و گفت:
- چیه، هنوز خواب می آد؟!
سرم را بعلامت منفی تکان دادم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:
- من توی شرکت بودم ، تو منو ندیدی!
از اینکه دستم می انداخت حرصم گرفت .
- بله می دونم که توی شرکت بودی، ولی کجا؟اصلا چرا جواب من رو ندادی؟
از لحن نیمه عصبی من به قهقهه خندید وسپس با نگاهی خیره و بی طاقت گفت:
- شیدا! ای کاش این ترس و تردید لعنتی رو از خودت دور میکردی. تا پیدا کردن من فقط دو قدم دیگه مونده بود!
این
را گفت و بلافاصله به اتاقش بازگشت دچار سرگیجه شدم؛ چه منظوری در حالت
نگاه و جمله اش نهفته بود که از آن سر در نیاوردم؟!وای که او چقدر مرموز و
غیرقابل پیش بینی بود!
با حسی کاملا شیطنت آمیز، پرونده ای برداشتم و
بسرعت بسمت اتاقش رفتم .باید سراز کارهای او در می آوردم .پس از زدن تقه
ای به در، منتظر اجازه ورود شدم که ناگهان فرزاد با چهره ای متبسم در را
گشود .از دیدنش حسابی دستپاچه شدم وبلافاصله گفتم:
- راستی لیست فعالیتهای دیروز رو مطالعه نمی کنی؟
بدون
کوچکترین کلامی کنار رفت تا وارد شوم .فرزاد پس از بستن در ، دست به سینه
پشت آن ایستاد و به من خیره شد .برگشتم و با تعجب گفتم:
- پس چرا اونجا ایستادی؟!نمیخواهی لیست رو تحویل بگیری؟
خنده اش را قورت داد و باز در سکوت نگاهم کرد .پس از چند لحظه گفت:
- من می دونم تو چرا الان اینجایی شیدا خانم!
- خب اینو که خودمم می دونم .لیست رو آوردم دیگه!
- خانم کوچولو، این پرونده شرکت روانبخشه!حالا چرا سر و ته گرفتی دستت؟!
ناباورانه
نگاه دقیقتری به پرونده انداختم .حق با او بود .با خجالت به فرزاد که خنده
اش عمیق تر شده بود و حالت زیبایی صورتش را بیشتر به رخ می کشید، نگاه
کردم و سر به زیر انداختم .داشتم در ذهن به دنبال جملات مناسبی می گشتم که
پرونده را از آغوشم بیرون کشید و روی میز گذاشت .بسمت همان در مرموز رفت و
آن را کاملا گشود.
- حالا بیا تا همون جایی که می خواستی نشونت بدم ؛ جایی که غیر از تو فقط یه نفر دیگه اون رو دیده!
بشدت خجالت کشیدم. با تردید نگاهی به آن در انداختم .
- من قصد کنجکاوی ندارم . از اینکه صبح بدون اجازه وارد دفترت شدم، واقعا معذرت می خوام .
اخم شیرینی کرد.
-
مگه من در مورد قصد تو صحبت کردم؟این بزرگترین افتخار منه که تو
از این اتاق دیدن کنی. بیا وگرنه مجبور می شم جمله ام رو به حالت دستوری
تکرار کنم!
از تهدیدش خنده ام گرفت و به آرامی وارد اتاق شدم .خدای
بزرگ! از آنچه می دیدم کم مانده بود قالب تهی کنم! با چشمهای گشاد شده پا
به داخل مکانی گذاشتم که در تمام عمر نظیر آن را ندیده بودم .اتاقی بزرگ و
وسیع با کلیه امکانات رفاهی .تمام دیوارهای اتاق، بغیر از یک دیوار که
تماما شیشه ای بود، درست مثل دیوار داخل سالن، پوشیده از گل زیبای پیچک بود
و شکوفه های ریز صورتی رنگی در بین آن خودنمایی میکرد . در ضلع شمالی
اتاق، در جوار دیوار شیشه ای، آبنمای بی نهایت زیبا و چشمگیری خودنمایی
میکرد و چندین گلدان مملو از گلهای سرسبز و زیبا ، به صورت نیم دایره، حوض
آبنما را در آغوش گرفته بودند .وسط اتاق یک دست راحتی زیبا با روکش سبز رنگ
قرار داشت و کمی آن طرف تر، تخت خوابی یکنفره با همان روکش، تلویزیون و
نیز سیستم صوتی کاملا مجهز و پیشرفته ای هم روبروی تخت به چشم میخورد
.چندین مرغ عشق رنگی و طوطی هم آزادانه در فضای اتاق پرواز می کردند .در
نهایت در ضلع جنوب آشپزخانه ای با تمام امکانات رفاهی قرار داشت . ترنم
صدای شر شرآب و آواز دل انگیز و گوشنواز پرنده ها در آن محیط رویایی ، چنان
شوری در عمق جانم بر پا کرد که بی اراده چرخی زدم و با نفسی عمیق ، عطر
گلها و ادوکلن فرزاد را به ریه کشیدم! با حیرت به او که با تبسمی دلنشین
حرکاتم را می پایید نگاه کردم و گفتم:
- وای، اینجا کجاست دیگه؟!اتاقه یا بهشت؟!
در
را به آرامی بست و به طرفم آمد .روبرویم ایستاد و پس از مکث کوتاهی، دستش
را بالا آورد و بر روی قلبش فشار داد .پلکهایش را بست و به آرامی گشود و
گفت:
- باز که تو چشمات رو این شکلی کردی!وقتی با تعجب
نگام می کنی قلبم از حرکت می ایسته.تو به اندازه کافی چشمات درشت هست،
خواهش می کنم دیگه این شکلیشون نکن!
حرفش را نادیده گرفتم و با همان هیجان گفتم:
- اینجا فوق العاده است!
- فقط اینجا؟!
به لحن شیطنت بارش خندیدم و در حالیکه آرام آرام شروع به قدم زدن میکردم گفتم:
- اینجا با صاحبش زیباست و البته فوق العاده!
همه
زوایای اتاق را از نظر گذراندم و کنار گلدان زیبایی که بر روی میز قرار
داشت و داخلش پر از گلهای نرگس شهلا بود، ایستادم .دستی روی آنها کشیدم و
یکی را جدا رکدم. بدون اینکه به فرزاد نگاه کنم، پرسیدم:
- پس تو هم به گل نرگس علاقه داری ، چه جالب!
نزدیکم امد و بر روی مبلی نشست و با خونسردی جواب داد:
- نخیر خانم من به گل نرگس شهلا علاقه پیدا کردم!
- یعنی چی؟!
-
پدر من عاشق گل و گیاهه، ولی من تمام زندگیم توی اعداد و اقلام و
ترازنامه های شرکت و قراردادهام خلاصه شده! قبلا به گل علاقه نداشتم ولی
حالا گل نرگس رو یه جور عجیبی دوست دارم!
خنده ام گرفت ، گل را
برداشتم و بسمت آبنما و دیوار شیشه ای رفتم. نگاهی به شهر انداختم .سپس
دستم را داخل حوض کردم و چند قطره آب به برگ گلها پاشیدم .وقتی بسوی فرزاد
برگشتم .در بین راه، چشمم به تابلوی شعری افتاد که با قلم درشت و خطی زیبا
خطاطی شده بود . شعر را به ارامی زمزمه کردم:
« چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور شدم»
تاریخی
که در زیر شعر نوشته شده بود رعشه ای بر اندامم انداخت .من این تاریخ شوم
را خوب به یاد داشتم . چرا که خودم هم در تقویم روی میزم دور آن یک خط قرمز
کشیده بودم .دقیقا همان روز ی که من پس از آن سرماخوردگی و غیبت سه روزه
به شرکت آمدم و ناامیدانه قصد قطع این عشق آتشین را داشتم .دردی مبهم قلبم
را فشرد .یعنی فرزاد تا این حد به من علاقه داشت؟
با صدایی غمگین و درد آلودم گفتم:
- شعر زیباییه!
- بله ، ولی نه به زیبایی کسی که من این شعر رو براش نوشتم!
حسی لطیف وزیبا قلبم را به تلاطم واداشت .برای تغییر مسیر گفتگو پرسیدم:
- پس تو خطاطی هم می کنی؟چه جالب و چه زیبا! البته باید از دست خط خوبت حدس می زدم
-
بله علاقه زیادی به خطاطی دارم .البته مشغله فکری و کاری وقت
چندانی برام نمی ذاره .گاهی اوقات فرصتی دست می ده و منم استفاده مطلوب می
کنم
- که اینطور!
قدم زنان به سمتش رفتم و روبرویش ایستادم
- پس آقای متین مرموز ما اینجا زندگی می کنه!
- نخیر من اینجا زندگی نمکنم .توی خونه خودمون و با پدرم زندگی می کنم، فقط گاهی که فشار کار زیاده اینجا استراحت می کنم
- چه بی انصاف! ولی اگه من جای تو بودم حتی کارم نمیکردم و همه اش اینجا زندگی میکردم!
خنده ای کرد و بلافاصله گفت:
- اگه راست می گی بعد از ساعت کاری دعوت من رو برای خوردن یه فنجون قهوه قبول کن!
با تعجب سر برگرداندم و نگاهش کردم .با لحنی پرتمنا گفت:
- قبول کن دیگه؛ خواهش می کنم!
واقعا
این پسر چقدر مظلوم و دوست داشتنی بود! من حتی خود را لایق این همه محبت
هم نمی دیدم .نگاهی به چهره معصومش انداختم و با شرمزدگی گفتم:
- این دعوت به چه مناسبته؟!
- به مناسبت بهترین روز زندگیم و یه ملاقات دوستانه با بهترین بهانه زندیگم!
کاش
می توانستم نگاه شیفته اش را تاب آوردم . کاش تا به این اندازه دوستش
نداشتم و می توانستم جواب منفی دهم . ولی این هرگز میسر نبود .ساقه نرگس را
کوتاه کردم و با دستهایی لرزان گل را در جیب پیراهنش فرو کردم و زمزمه وار
گفتم :
- قبوله ، بخاطر همه چیز ممنون!
این را گفتم و بلافاصله بسمت در رفتم ، تپش قلب دیوانه وارم اجازه نداد جواب فرزاد را بدهم که با تعجب و اشتیاقی مشهود گفت:
- ولی من که کاری نکردم.
بمحض
خارج شدن از اتاق، پرونده را روی میزش گذاشتم و از دفتر کارش خارج شدم
.در دل آرزو کردم رنگ چهره ام تغییر نکرده باشد .همه همکارها آمده بودند
.سلام و روز بخیری گفتم و پشت میزم نشستم.از زیر چشم نگاهی به جمع انداختم
.همه شدیدا درگیر کار بودند و توجهی به من نداشتند .نفس آسوده ای کشیدم و
سرگرم شدم
تا پایان وقت تمام هوش و حواسم به فرزاد و دعوت غیر
منتظره اش بود .چندین بار حوادث پیش آمده را مرور کردم و هر بار از یادآوری
گفته هایش حسی غریب و زیبا در دلم جوشید .لحظه ای به این موضوع اندیشیدم
که او گفت غیر از من فقط یک نفر دیگر از وجود آن اتاق رویایی خبر دارد.
یعنی آن یک نفر هم دختر بود؟!اگر بود، چه نسبتی با او داشت؟ حسی عذاب آور
بر دلم چنگ انداخت؛ حسی شبیه به حسادتی کشنده! سعی کردم افکار پلیدی را که
بر ذهنم سایه افکند بودند، نادیده بگیرم و بدون دلیل او را محکوم نکنم .
مطالب مشابه :
دانلود رمان بازگشت خوشبختی
دانلود رمان بازگشت خوشبختی سلام به سایت عشق رمان خوش اومدید امیدوارم که لذت
رمان روزای بارونی
بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان راه حل(ادامه بازگشت) احساس خوشبختی توی
رمان به رنگ شب 3
-البته باید بگم که تو لایق سیما نیستی اما من فقط به خوشبختی تو فکر می رمان بازگشت رمان
چشم هایی به رنگ عسل 11
رمــــان ♥ - چشم هایی به و همسرش آرزوی خوشبختی کردم و به اتاقش بازگشت دچار
رمان به رنگ شب 1
به جمع رمان خوان های ایران رمان راه حل(ادامه بازگشت) رمان لمس واژه خوشبختی saheli.
رمان رايكا«1»
رمان رمــــان ♥ خوشبختی من در و يا جواناني كه بعد از بازگشت به ايران در سر
رمان زندگی غیر مشترک-14-
رمان ♥ - رمان خرید؟ پول؟ ماشین؟ خوشبختی؟ونداد به سالن بازگشت وگفت: پیانو میزنی؟
بازگشت..3
دنیای رمان - بازگشت 3 به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های جدید را بخوانید
برچسب :
رمان بازگشت به خوشبختی