پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان

-پریا انقدر اذیت نکن به خدا اصلا دل و حوصله ندارم....

-گندم خودتم بکشی من بازم میگم باهات میام....

-ای بابا دختر دارم باهات ایرانی حرف میزنم نه انگلیسی چرا اینجوری میکنی خو؟

-گندم  من این اجازه رو بهت نمیدم که تو تنها پاشی بری زندان...بابا خیره سرت دو هفتس از کما در اومدی....خنده ای کردو گفت...والا دخترم انقدر سگ جون...

تو سری بهش زدمو گفتم:

-پریا فقط تا بیرون زندان باشه؟

-نچ....

-پریا به جان خودت که میدونی چقدر برام عزیزی اگه نقشتون باشه که تو بیای و اونجا همه چی رو به پیام بگی به جان خودت دوباره قسم میخورم که دیگه حتی تو روت هم نگاه نمیکنم.....فهمیدی؟؟؟؟

با دلخوری نگاهم کردو گفت:

-تو میدونستی که با این کارت بزرگترین ضربه رو به خود شخص پیام وارد میکنی....

گندم پیام برای تو میمیره...اگه تو عشقت رو خوب نشناختی من برادرم رو خوب میشناسم....اون حاضره حتی اعدام بششه اما  ناموسش به خاطره اون یک همچین کاری رو  اونم با دشمن خودش نکنه....گندم بفهم عرشیا دشمن پیامه تو با ازدواج با عرشیا داری به پیام ضربه میزنی....

-دادی کشیدمو گفتم:

-چیه فکر کردی خودم این چیزارو نمیدونم....چرا خیلی بهتر از تو میدونم...من حتی روز دوم پشیمون شدم...من باز به دیدن عرشیا رفتمو  گفتم که پشیمونم...چون میدونستم پیام با این کارم منو حلال نمیکنه....اما میدونی اون در جوابم چی بهم گفت....نه نمیدونی لعنتی اگه میدونستی که اینجور حرف نمیزدی....پریا اون میخواد پیام       منرو بکشه .....نمیخواستم هیچ وقت این حرفارو بهت بزنم اما الان چون مجبورم میزنمو به مرگ خودم قسمت میدم که این حرفا بین خودمون بمونه و به هیچ کس چیزی نگی چون جون پیام در خطره....اونروزی که پیشش رفتم قبلش بهش زنگ زده بودمو گفته بودم که پشیمونم اما اون با دوزو کلک منو مجبور کرد که به دیدنش برم...وقتی اونجا رفتم  بهم گفت :

-هی خانوم کوچولو نمیتونی زیر قولی که دادی بزنی....تو کتبی نوشتی و امضا کردی....

-اگه بحثت سر اون برگس که میتونیم از بینش ببریم...

برگه رو از کیفم خارج کردمو خواستم پارش کنم که بهم گفت....

-دست نگه دار خانوم کوچولو اون برگه اگه پاره بشه من دیگه حاضر نیستم یکی دیگش رو ازت قبول کنم ها...

-من دیگه حاضر نیستم به اون پیشنهاد فکر بکنم چه برسه به این که بخوام دوباره بنویسمو امضا کنم...

-مطمئنی کوچولو؟

-اره....

تلفنی رو به سمتم گرفتو گفت:

-اون دفعه هم مطمئن بودی اما الان میدونم که اگه  یک لحظه به صدای پشت تلفن گوش بدی نظرت عوض میشه...

خواستم گورشی رو ازش بگیرم که باز گرفتش سمت خودشو ایندفعه گذاشتش روی بلندگو.....

-هی گنده بک گوشی رو بده به اون عوضی ببینم....

-باشه ارباب...

وبعد صدای پیام توی اتاق پخش شد....

-مرتیکه بی همه چیز چرا دست از سرمنو زندگیم بر نمیداری....بسمون نبود....برای چندین سال منو از عشقم دور کردی....همه کسم رو به کما فرستادی.....هشت ماهه تموم من مردمو زنده شدم دیگه چی میخوای هان؟؟؟؟؟؟

-بسه بابا انقدر زر زر نکن.....میدونی که الان ممکن بود خانوادت بالای سر قبرت گریه میکردن.....مواظب باش گه اضافی نخوری و دهن گشادتو باز نکنی و اسمی از من بیاری....وگرنه سری بعد به جای خط های روی گردنت میدم سرتو ببرن....

-برو گمشو عوضی منو از چی میترسونی...مطمئن باش همین امروز به همه چیز اعتراف میکنم....

حالا که دیگه هق هق گریم بلند شده بود...عرشیا برای خفه کردن صدام به سمتم اومدو دست نجسش رو روی دهنم گرفت و نزاشت حتی یک کلمه همه حرف بزنم...

-ببین مردک بهتره که همچین کاری رو نکنی چون بعدش منتظر باش اعلامیه فوت همسرت رو به دستت برسونن.....

پیام تقریبا فریاد کشید

-به مولا اگه سمت زنم یا خانوادم بری یکی میشم بدتر خودت و دست از سرت بر نمیدارم....حتی توی زندان....تو این چند وقت با خیلی ها اشنا شدم که میتونم با یه پول هنگفت بدم سرتو بکنن زیر اب اما اگه تا الان صبر کردم فقط وفقط به خاطر عشقم و خانوادمه .....

نگاهی به عرشبا که به وضوح رنگ از روش پرییده بود کردم....اما به هر جوری بود صداشو عادی نشون دادو گفت:

-میبینم که راه افتادی....خوبه خیلی خوبه...اگه اونجا خوب درس بگیری وقتی اومدی بیرون استخدامت میکنم تا یکی از نوچه هام بشی...ولی هم من هم خودت میدونیم که تو با وجود گندم هیچ غلطی نمیتونی بکنی چون با بلایی که سر منه بیاد نوچه هام اونو هم میفرستن پیش من ....

-اسم زنه منو نیار حروم زاده ....

عرشیا قهقهه ای زدو گفت.:

-منتظر بازی های جدیدم باش عشق گندم....

وبعد از اون هیچ اهمیتی به دادهایی که شوهرم میزد ندادو گوشی رو قطع کرد....

اشکایی که روی صورت پریا بود رو پاک کردم.....اون هم اشکای من رو پاک کرد....

اون رو توی اغوش گرفتمو گفتم:

-خواهری نمیخوام هیچی بگی....چون میدونم که الان فهمیدی اگه من با عرشیا نرم جونه پیام در خطر می افته...اون لعنتی بهم گفت اگه تا اخر اذر ماه اونطرف نباشیم باید منتظر جنازه....دیگه نتونستم ادامه بدم و هق هق گریم بالا رفت....

-کاش حاضر میشد من رو بگیره و دست از سره تو برداره....

-هیششششش.....دیگه هیچ وقت اینو نگو.....اگه به گوش عرشیا برسه.....

-اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه...مگه مملت بی صاحابه...

-راست میگی حق با توئه اون نمیتونه به تو کاری داشته باشه چون همه بهش شک میکنن اما با من چرا....چون هیچ کسی شک نمیکنه.... میدونی پریا....پیام همیشه به من میفت تو بازیگر خوبی میشی....اخه وقتی میخواستم راضیش یا اذیتش کنم براش نقش بازی میکردمو وقتی خرم از پل میگذشت قهقهم بالا میرفت....

با یاداوری پیام لبخندی روی لبم نشست....

پریا رو از خودم جدا کردمو گفتم:

-پاشو پری پاشو که تا الانم خیلی دیرمون شده....یک ساعت دیگه ملاقت خصوصی که دایی برامون گرفته....

***************

پشت در اتاق ایستادم.....میدونستم که الان اون اتاق 12 متری عسق من رو در اغوش گرفته....اما از روبه رو شدن باهاش میترسیدم...اصلا دوست نداشتم که عشقم رو خورد کنم اما مجبور بودم....باید زکات این عشق رو میدادم....

بار دیگه نگاه نگرانم رو به پریا انداختم....میدونستم که داره گریه میکنه اما تا چشمای من رو متوجه خودش دید سریع سرشو پایین انداختو با بند کیفش مشغول شد....

دلم رو به دریا زدم...بسم ا....گفتمو وارد شدم....

پیام با بی حوصلگی سرش رو بالا اورد اما تا من رو دید گل از گلش شکفت.....از روی صندلی بلند شدو به طرفم پرواز کرد.....

میدونستم که خبر نداره من دارم میام....با اینکه امروز میخواستم همه چیز رو تموم کنم اما هرکاری کردم نتونستم خودم رو از لذت غافلگیر کردن پیام و همینطور اغوش پر ارامش او محروم کنم....نه نمیتونستم این حق رو از خودم بگیرم....

پیام چند قدم فاصله بینمون رو پر کردو من رو به اغوش کشید.....

چیزی نمیگفتو حرفی نمیزد....حتی تکان هم نمیخورد...فقط نفس میکشید شاید اون هم میدونست که قراره تا چند وقته دیگه همه چیز تموم بشه...شاید اون هم داشت عطر تنم رو میبلعید تا بتونه اون رو حبس کنه و توی قلبش نگه داره تا هروقت که خیلی دلتنگ شد مثل شیشه عطری که خیلی دوستش داری و ترس ار تموم شدنش تو رو دیونه میکنه و تو اونقدر کم به خودت میزنیو جاهای مختلف قایم میکنی بتونه تا پایان عمر با عطر تن من  زندگی کنه...دقیقا همین کاری که من داشتم انجام میدادم...

دستام مدام میخواست دور کمرش حلقه بشه و اون ها هم به ارامش برسن اما تموم ارادم رو جمع کردمو ازش خواستم به خاطر عشقمون تحمل کنه.....

نمیدونم چه قدر توی اون حالت موندیم که بالاخره پیام من رو رها کرد....با دستش صورتم رو قاب گرفتو گفت:

-خوبی عشقه من.....

نمیدونم اون سردی رو از کجا اوردم شاید تک به تک اعضای وجودم واقعا میخواستن به من کمک کنن تا بتونم عشقمون رو نجات بدم...نه تنها عشق خودم بلکه عشق تموم وجودم رو...چون سلول به سلول اعضای بدنم پر شده بود از عشق به پپیام....پس اونها هم میخواستن که عشقشون رو حفظ کنن....

دستاش رو به دست گرفتم....جریان برقی بهم وصل شد...اما باز هم همکاری بدنم نزاشت خودم رو شل وا بدم....دست های پبام رو از گردی صورتم کنار زدم....خیلی سرد نگاهش کردمو گفتم:

-بشین باهات حرف دارم....

یادم میاد یک بار به خاطر مسخره بازی عین این دخترای خراب جلوش راه رفتم که کلی دعوام کردو ازم خواست دیگه هیچ وقت اینجوری راه نرم....اما الان برای بیزار کردن اون از خودم مجبور بوم...پس با تموم وجود قر میدادمو راه میرفتم که داد پیام میخکوبم کرد....

-مگه صد دفعه به تو نگفتم اینجوری راه نرو بدم میاد....

بی اهمیت بهش نگاه کردمو باز هم یکی از همون رفتار های هایی که میونستم ازش تنفر داره رو انجام دادم...یعنی ادامسم رو به حالت خیلی بدی میجویدمو باد میکردم...

با عصبانیت به سمتم اومد....روی صندلی نشستم که اون هم روی صندلی نشت و با چشم غره ای که همیشه با دیدنش در حد مرگ میترسیدم نگاهم کرد....میتونستم حس کنم که رنگم پریده اما برای اینکه بیشتر از این رنگ رخسارم منو لو نده سرم رو پایین انداختم....

دادی کشیدو گفت:

-اینکارات چه معنی میده....

باز هم جسارتم رو جمع کردم....

الان وقتش بود...نباید مقدمه چینی میکردم وگرنه باز هم اون برنده میشد...من همیشه در برابر خشم پیام تسلیم بودم و تقریبا زبونم بند می اومد برای همین دادی کشیدمو گفتم:

-واقعا میخوای معنیش رو بدونی....

-ارههههههههههههههههههههه

-معنیش طلاقههههههههههههههههههه طلاااااااااق.......من طلاق میخوام....

با شوک نگاهی بهم انداختو گفت:

-تُ...تُ....تو دا.....دا....ری چی...چی.... می....گی لعنتـــــــــــــی........

قهقهه ای زدم...با بی رحمی نگاهش کردمو گفتم:

-قبلا ها باهوش تر بودی....

با نگرانی به سمتم اومد....سرم رو به بغل گرفتو گفت:

-خانومم حالت خوبه....اره گندمم.....منو یادت میاد اصلا....صداش پر از بغض شد.....من پیامم....پیام.... همونی که میگفتی میپرستیش....همونی گه گفتی حتی از گلناز هم بیشتر دوستش داری ....یادت رفته خانومی.....من رو بیشتر به خودش فشردو گفت:

-همونی که تو نفسشی....همونی که همه وجودش ماله توئه....همونی که اگه نباشی نمیتونه نفس بکشه...بفضش لحظه به لحظه سنگین تر میشد...خیلی سنگین...خواستم پسش بزنم اما باز هم اشکای لعنتیم شروع به باریدن کردن....بالا گرفتن سرم مساوی میشد با لو دادن خودم....همونی که تو این هشت ماه هرشب از دوریت گریه کرده...همونی که حاضر جونشو بده اما لبخند تورو ببینه ......همونی که اگه الان بهش بگی بمیر میمیره.....با هر زوری بود اشکای لعنتیم رو پاک کردم.....سعی کردم صدام رو صاف کنم تا بدون بغض باشه....

باز هم سنگ شدم...باز هم سخت شدم...باز هم بی احساس  شدم....

سرم رو از اغوشش بیرون کشیدم....هلش دادم عقب وخودم هم ایستادمو گفتم:

-چیه فکر کردی وقتی به سرم ضربه خورده حافظم رو از دست دادم....نه مخم سالمه سالمه.....از همیشه سالم تر....پیام من طلاق میخوام...شاید تعجب کنی اما خوب برام یک موقعیت عالی ردیف شده و میخوام ازدواج کنم....خیلی زود هم میخوام ازدواج کنم...راستش من تحمل ندارم این همه سال صبر کنم تا تو ازدا بشیو بعد هم ای و عالم که منو بخوای یا نه.....

پیام با بهت نگاهم کرد....قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید...به طرفم اومدو خواست بغلم کنه...باز هم در برابر اغوشش اخیار از کف دادم...باز هم با دیدن اشکاش چشمام پر از اشک شد...باز هم چونم شروع به لرزیدن کرد.....اما اینبار او فاصله بینموم رو با سیلی پر کرد...سیلی که مصادف شد با چکیدن قطره اشک من....اشکم رو گرفت و با اشکش مخلوط کرد....از من دور شد...به طرف در خروجی رفت...دادی کشیدو  گفت:

-همیشه بهت گفته بودم بازیگر خوبی هستی اما اینرو بهت نگفته بودم که برای من نه....میدونی چرا چون من نگاه عشقم رو خوب میشناسم....من نفس کشید عشقم رو خوب میشناسم.....میدونم که این بازی جدید عرشیاست...اما از تو انتظار نداشتم که همدستش بشی.....درو باز کرد و بیرون رفت اما قبل از ایکه درو ببنده با صدای بلندی گفت:

-چشمات....نفس هاتو ضربان قلبت تو رو لو دادن گندم....شاید بخوای کتمان کنی اما تو از قبل هم عاشق تری...حاله عاشق رو فقط عاشق میفهمه...پس دیگه هیچ وقت اینجا پیدات نشه چون دیگه حاضر نیستم ببینمت.....

در با صدای بدی بسته شد....دو زانو به روی زمین افتادم.....هق هق گریم رو ازاد کردم....سرم رو روی زمین گذاشتم....اهمیتی به صدای در ندادم...دستم رو به جا پای پیام کشیدم...اون رو به روی چشمام کشیدمو بعد هم جای پاش رو دیونه وار بوسه میزدم...دستی من رو به اغوش کشید....بوی پریا رو حس میکردم...خواستم از بدبخیتمو از رسواییم براش بگیم..خواستم از چشمای لعنیتم و از ضربان قلبم که صاحبشون رو به عشق  فروختن بگم اما نفسم بالا نمیومد....نگاهی به صورت پریا کردم...از حالت نگاه و ترسش میتونستم بفهمم که صورتم چه قدر کبود شده...این هم یک یادگاری بود بعد مرگ گلناز که بهم دست میداد اما الان خیلی سال بود که اینجوری نمیشدم اما باز هم این شوک بعد از بهوش اومدنم بهم دست دادو این بار باید تا اخر عمر از اسپری استفاده میکردم...با سر اشاره ای به کیفم کردم که پریا کیفم رو با تموم وسیله های توش خالی کرد...اسپری رو از روی زمین برداشت و توی دهنم زد.....نفسم داشت بهتر میشد اما سر گیجه امونم رو بریده بود وبعد از اون باز هم به حالت بیهوشی رفتم.....


مطالب مشابه :


رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker

دنیای رمان - رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان




شروع از پایان قسمت2

رمان پایان ناپیدا. رمان




رمان بازی عشق6- پایان

رمان رمان رمان ♥ - رمان بازی عشق6- پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست پانزدهم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست پانزدهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




پست چهاردهم عشق بی پایان

رمان ♥ - پست چهاردهم عشق بی پایان - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان ناپیدا.




رمان نقطه پایان

رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker. رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine. رمان تاوان عشق fahime




پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان

رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان




شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)

رمان ♥ - شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان




برچسب :