نا گفته‌های اسارت از زبان فاطمه ناهیدی

ناگفته هاي اسارت از زبان فاطمه ناهيدي

تنها زن آزاده ايراني که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است

يکي از خواهرها که هميشه ناخن هايش را بلند نگه مي داشت تا به گفته خودش اگر عراقي ها حمله کنند ، چشمانشان را در بياورد ، در همين لحظات به صورت يکي ازاين سربازها چنگ انداخت و دو نفر ديگر از بچه ها توانستند کابل را از دست سرباز عراقي بگيرند . خلاصه با کابل به جانشان افتاديم و آن ها را زديم

اوايل پاييز سال 1359 چهار دختر ايراني در خرمشهر به اسارت نيروهاي عراق در آمدند. اما از بين اين چهار نفر دکتر فاطمه ناهيدي تنها زني بود که نيروهاي عراقي او را در خط مقدم به اسارت درآوردند و سه دختر ديگر نيز در داخل خاک ايران و در شهر خرمشهر اسير شدند. آنچه در پي مي آيد گفت وگوبا خانم ناهيدي است .

- خانم دکتر ناهيدي ضمن تشکر از اينکه وقت خود را به ما داديد به عنوان اولين سؤال بفرماييد چه شد که از مناطق جنگي سردرآورديد و وقتي مي خواستيد به جبهه برويد ، خانواده چه برخوردي داشتند ؟

من دختري بودم که خانواده کاملا نسبت به فعاليت هاي من شناخت داشت . در آن زمان کمتر زني تحصيلات دانشگاهي داشت . شايد به يک درصد هم نمي رسيد . و زن تحصيلکرده مانند يک زن دانشمند مورد توجه بود . از همان ابتدا که پدر و مادرم ايده هاي مرا ديدند ، و درس خواندن و مطالعه مرا مي ديدند ، متوجه شدند که از خيلي از مسائل نگران کننده دور هستم . بنابراين مرا آزاد گذاشتند . البته اين آزادي را به راحتي به دست نياوردم . شايد بارها از طرف پدر و ماردم مورد امتحان قرار گرفتم . تا آنکه آن ها متوجه شدند ، من مي توانم از خودم حفاظت کنم .

همچنين دوران دانشگاه من در جريان انقلاب بود ، درنتيجه فعاليت هاي سياسي و مبارزاتي هم داشتم . من قبل از جنگ به مناطق محروم مي رفتم مثل استان ايلام ، کرمان ، هرمزگان و در روستاهاي دور افتاده کار مي کردم . حتي يک بار پدرم به من گفت : ببين اين خط مرزي ايلام و عراق است . اين ها کمين مي کنند و احتمال کشته شدنت هست . گفتم : نگران نباشيد . تنها دعاي خيرتان دنبال من باشد .

زماني که جنگ شد ، به تهران آمدم و به پدرم گفتم که مي خواهم به مناطق جنگي بروم . سعي کردم توجيه شان کنم . گفتم که پسرتان به کردستان رفته و جوانان مردم هم در آن مناطق هستند . در همان جلسه دايي ام به من گفت : تو چه کار داري به مناطق جنگي ؟ در بيمارستان ها خيلي مشکلات بيشتر هست . تو يک ماما هستي و با زنان باردار سروکار داري . گفتم : من هيچ کاري نتوانم بکنم ، حد اقل مي توانم يک ترکش را پانسمان کنم و بخيه بزنم . و کمترين کاري که مي توانم بکنم تي کشيدن است . بعد از اينکه خيلي با آن ها صحبت کردم ، در نهايت پدرم گفت : من تنها به خدا مي سپارمت . اين کلام پدرم بعدها در تمام طول مدت اسارت ، در گوش من بود . و هرجا که اتفاقي مي خواست بيافتد بلافاصله اين پشتوانه دعاي پدر را داشتم .

درواقع پدرم مرا بعنوان يک دختر نگاه نمي کرد . و هميشه مي گفت : طرز فکر و فعاليت هايت مثل پسرهاست . به دليل آنکه کاملا مستقل عمل مي کردم .

ـ تحصيلات پدرتان چه بود ؟

ليسانس علوم تربيتي

ـ خانم ناهيدي در چه سالي و در کدام منطقه به اسارت نيروهاي بعث عراق در آمديد؟

بيستم مهر 59 در يکي از خطوط مقدم خرمشهر نزديک شلمچه در حين انتقال مجروحين وشهدا به همراه يک تيم پزشکي به دست نيروهاي بعث اسير شدم وحدود چهار سال در عراق بودم.

ـ غير از شما آيا زنان ديگري به اسارت نيروهاي عراقي در آمده بودند؟

اولين زن ايراني که در خطوط مقدم جبهه اسير شد من بودم. که يک هفته بعد از آن خانم آباد و بهرامي اسير شدند و آن ها براي انتقال کودکان شيرخوارگاه آبادان به شيراز رفته بودند که در بازگشت به خرمشهر در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمدند. به فاصله يکهفته بعد از آن ها خانم آزموده که براي ديدن خانواده اش به شيراز رفته بود و محل کارش در زايشگاه خرمشهر بود، در همان جاده ماهشهر- آبادان به اسارت درآمد.

بعد از اسارت من واين سه خواهر، خانم ميرشکار نيز که همراه همسرشان بودند ، گويا در جاده خرمشهر - سوسنگرد اسير شدند. که البته همسرشان در آنجا مجروح و به فيض شهادت نائل مي شوند وخانم ميرشکار هم حدود 13 ماه در اردوگاه موصل عراق اسير بودند.

در واقع کل زنان ايراني که به اين صورت در عراق اسير بودند همين تعداد مي شدند. ولي زنان کرد و عرب هم بودند که در کنار خانواده هايشان در اردوگاه هاي مرزي نگهداري مي شدند.

ـ غير از شما که تحصيلات دانشگاهي داشتيد ، آيا ديگر زنان اسير هم تحصيلات عاليه داشتند ؟

من از همه آن ها بزرگتر بودم و ليسانس مامايي داشتم . خانم آزموده فوق ديپلم مامايي داشت و خانم آباد سال سوم دبيرستان بود و خانم بهرامي هم ديپلمش را تازه گرفته بود .

ـ از دوران اسارت بگوييد؟

ابتدا که اسير شدم مرا به اردوگاهي نزديک شهر بصره و تنومه بردند. يک اردوگاه نظامي بود که دو هفته مرا آنجا نگه داشتند وبعد از اينکه خواهران ديگر را هم آوردند، همه را پس از بازجويي منتقل کردند . وضعيت من به دليل اينکه در خط مقدم به اسارت درآمده بودم متفاوت از ديگران بود. در واقع من به عنوان يک نيروي تهاجمي و يک نيروي نظامي محسوب مي شدم. من و خانم آباده به دليل اينکه کاملا محجبه بوديم و رنگ مانتوهايمان هم طوسي بود - با اينکه فرم ومدلش فرق داشت - يکي از منافقين به عراقي ها گفته بود : به اين ها خواهران مجاهد مي گويند يعني زناني که با سپاه همکاري مي کردند. به هرحال ماهيت ما براي آن ها روشن نبود. تقريبا تا زمان آزادي هم من را يا فرمانده سپاه يا افسر ارتش تلقي مي کردند و هر چه مي گفتم که من يک دختر فارغ التحصيل مامايي هستم و بنا بر ضرورتي که کشورم داشت براي امداد رساني به مناطق جنگي آمده ام قبول نمي کردند.

حتي يادم است قبل از اينکه اسير بشوم بچه ها به من يک نارنجک و کلت دادند . به آن ها گفتم : من به طرف جلو مي روم و اگر آن ها اين را ببينند براي ما بدتر مي شود . يکي از برادرها گفت : خب اين را داشته باش که اگر بخواهي خودت را بکشي بتواني . من به او گفتم : من لزومي نمي بينم که خودم را بکشم . من آمده ام اينجا کار کنم . حتي از يکي از هم سلولي هايم يک خنجر و يک قيچي گرفته بودند ، بعنوان سلاح ثبت شد و کلي روي اين دو وسيله مانور مي دادند .

از صبح تا شب در خط دوم در حال باز جويي بودم . در واقع در همان خطوط مقدم سرنوشت هرکسي مشخص مي شد. اگر اعدامي بود، همان جا اعدامش مي کردند و اگر نه به پشت جبهه منتقل مي شد. ابتدا براي من حکم اعدام زدند ولي يکي از پزشکان آن ها که اتفاقي مرا ديد با من صحبت کرد و به آن ها گفت: او دکتر است. به زعم خودش مرا دکتر معرفي کرد.

من از يک طرف در واقع کسي بودم که به قلب دشمن زده بودم - هر چند که آن منطقه براي ايران بود، اما در واقع به دست عراقي ها افتاده بود وما نمي دانستيم- از طرفي با آمبولانس بودم و اين يک پوئن مثبت بود. از طرف ديگر هيچ کارت شناسايي نداشتم و معمولا کسي که در مناطق جنگي کارت شناسايي نداشته باشد جاسوس محسوب مي شود و حکم اين افراد اعدام است.

وقتي مرا به عقب منتقل کردند شايد روزي8-7 بار توسط افراد مختلف بازجويي مي شدم. چون براي آن ها خيلي مهم بود که يک زن در خط مقدم باشد. روزهاي اول بازجويي زيادي شدم که بعد از آن مرا تحويل سازمان امنيت عراق دادند که همان جا درستي يا نادرستي حرف هايم مشخص مي شد.

من خاطرات زندانيان سياسي و مبارزين ايراني در ساواک را خوانده بودم و مي دانستم که هر حرفي بزنم نبايد يک واو آن جا به جا شود و از همان ابتدا سعي کردم مطالبي بگويم که اطلاعاتي به آن ها منتقل نشود. روزسيزدهم بعد از اسارت مرا دوباره به سازمان امنيت عراق بردند و همراه ديگر خواهران حکم زندان الرشيد را برايمان زدند.

زندان الرشيد زندان امنيتي آن ها بود و ما را زندانيان سياسي تلقي مي کردند ومي گفتند شما آمده ايد با رژيم ما بجنگيد. پس اسير جنگي نيستيد. اين زندان 5 طبقه زير زمين داشت و هر طبقه که پايين تر بود، شکنجه هايش دردناکتر مي شد. سه طبقه هم بالاي زمين داشت که طبقه دوم سلول هاي تنگ و سرخ رنگي داشت و طبقه بعد سلول ها کمي بزرگتر وبه رنگ کرم بود. ما را ابتدا به سلول هاي سرخ رنگ بردند وبعد از ده روز ما را به سلول هاي طبقه بالا که روشن تر بود منتقل کردند و دوباره بعد از مدتي به سلول هاي سرخ رنگ برگشتيم و تا دو سال در آنجا نگهداري مي شديم.

خانم ناهيدي شما به عنوان يک زن اسير شده بوديد و آيا از جنايات نيروهاي بعثي نسبت به زنان هراسي نداشتيد؟

من زماني که اسير شدم حدود 23 سال داشتم. ما چهار دختر اسير نگراني بسياري داشتيم. نگراني ما تنها مرگ و شهادت - که نگراني يک اسير مرد هست - نبود. زماني که مرا در خط مقدم گرفتند مرا در چاله زباله اي انداختند که تنها جاي نشستن يک نفر بود و مي خواستند با ايجاد ترس و وحشت از من اطلاعات بگيرند. در همان گودال تنها صداي توپ وخمپاره را مي شنيدم و نمي دانستم به کجا مي خورد .من هم براي اينکه خودم را از دست آن ها نجات بدهم سرم را بالا مي گرفتم تا ترکشي به سرم بخورد و در دست بعثي ها زنده نمانم. چون مي دانستم اسارت در دست آن ها مسائلي را به همراه خواهد داشت.

در همان گودال که آفتاب داغي هم بر سرم مي تابيد مروري بر گذشته ام مي کردم تا ببينم به کسي مديون هستم يا نذري ، عهدي دارم که همان جا يادم آمد يک نماز امام زمان (عج) نذر دارم و همان جا در حالت نشسته شروع به خواندن نماز کردم که عراقي ها هم متوجه نشدند. اين نماز آنچنان سکينه اي در قلب من ايجاد کرد و آنچنان نيرويي به من داد که احساس کردم به پاي خودم به اينجا نيامده ام و تنها براي خدا آمده ام . خدا نيز ناظر بر اعمال من هست . خدا مرا اينجا آورده و خودش نيز نگهدار من خواهد بود . همين باعث آرامش من شد.

در ابتدا حس مي کردم آنقدر زبون شده ام که نمي توانم حتي جواب آن ها را بدهم يا مقاومت کنم. با اينکه من دختر بسيار فعالي بودم. چه در دوران انقلاب و چه در دوران پس از انقلاب در مناطق مختلف کشور فعاليت مي کردم و از هيچ چيز نمي ترسيدم. نه از مرگ و نه از چيز ديگري. اما در ابتداي اسارت اين مسأله به صورتي بود که مرا از حرکت بازداشت و تنها اين نماز سکينه اي بر قلبم شد . حس کردم مانند آدم خميده بوده ام که اکنون راست قامت شدم . از آن حالت تکيده بيرون آمدم و جرأت پيدا کردم. حتي در صحبت خودم آن جرأت را ديدم وبدون اينکه از چيزي بترسم جواب آن ها را محکم مي دادم . مرگ برايم اهميتي نداشت وشهادت را افتخار مي دانستم.

تنها نگراني من از حرمت شکني آن ها بود که با آن حالت توسل وتوکل ونماز اين مسأله نيز حل شد و اين عدم ترس و مقاومت اطميناني در قلبم ايجاد کرد که در تمام مدت اسارت عراقي ها نتوانستند يک نقطه ضعفي پيدا کنند. چون برادران آزاده را تهديد به مرگ يا شکنجه مي کردند ومي گفتند اگر صدايتان در بيايد اعدامتان مي کنيم و يا شکنجه مي شويد . اما هر موقع که به ما اين حرف را مي زدند ما مي گفتيم خب هيچ اشکالي ندارد مردن در دست شما شهادت است و شهادت افتخار ماست. و ديگر آن ها لال مي شدند .

از طرف ديگر بايد بگويم که اسارت ما درست مصادف شده بود با يکسري از اعمال وحشيانه اي که نيروهاي عراقي در يکي از شهرهاي جنگي با زنان وکودکان داشتند- البته بعدها من متوجه شدم- شهيد رجايي به دليل اين اتفاقات سر وصداي زيادي در سازمان ملل به راه انداخته و رژيم بعث را بعنوان يک رژيم وحشي عنوان کرده بود . لذا براي اينکه آن ها نشان دهند اين حرف ها دروغ است ، ما را کاملا محفوظ نگه مي داشتند . يعني زماني که ما در زندان الرشيد بوديم ، سرباز اجازه نداشت در سلول را بدون اجازه ما باز کند . حتي يک بار يکي از مسؤولين زندان که آمده بود به او گفتيم که سربازتان ما را اذيت مي کند . بلافاصله پزشک فرستادند و پرس و جو مي کردند که سرباز ما چه برخوردي با شما کرده و اين مسأله براي آن ها خيلي مهم بود .

ما مي دانستيم که بعثي ها فوق العاده کينه اي و وحشي هستند . حتي يکي از زنان اسير مي گفت : من هميشه سرنگي در جيبم مي گذاشتم که اگر دست اين ها بيافتم فوري سرنگ هوا را به خودم بزنم . چون از پدر و مادربزرگم شنيده بودم که به دست آن ها افتادن مساوي با چيست . يا ايراني هايي که از عراق رانده شده بودند ، اخبار آن ها به ما رسيده بود که سربازان بعثي چه بر سر زن و فرزند اين ها آورده بوند . و براي ما خيلي سؤال بود که چطور شده است سرباز اين ها حق اينکه نزديک سلول بيايد را ندارد . بعدها که آزاد شدم فهميدم که چه اتفاقي افتاده است . در واقع آن ها براي اينکه ما را بعنوان يک نمونه نگهداري کنند ، و نشان دهند که اين چند نفر در سلامت کامل هستند ، اين برخورد را با ما مي کردند . از طرف ديگر آوازه غيرت ايراني ها نيز به گوش آن ها رسيده بود . و نکته ديگري که موجب حفظ و حراست ما مي شد همين مسأله بود . آن ها از برخورد ساير اسراي مرد ايراني هراس داشتند . مي ترسيدند که آن ها شورش کنند.

ـ آيا صليب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟

صليب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندان هاي عراق اطلاعي نداشت و از طريق بچه هايي که از زندان منتقل مي شدند ، يا به طرق ديگر ما اعلام موجوديت کرده بوديم . و صليب سرخ متوجه شده بود که چهار دختر مفقود الاثر ايراني در زندان هاي عراق هستند . ما براي همين مسأله که مفقود الاثر هستيم ، نوزده روز اعتصاب غذا کرديم و اين ها ديدند که حال ما خيلي بد است .

اطلاعات غير مستقيمي به ايران رسيد بود ، اما دقيق نمي دانستند که ما اسير هستيم . در واقع ما نمونه اي براي سرپوش گذاشتن بر خيلي از جنايات آنان بوديم . با حالي که در دوران اعتصاب غذا داشتيم ، ما را تهديد مي کردند . تنها خواسته ما اين بود که نامه اي براي خانواده هايمان بنويسيم و مي خواستيم که ما بعنوان اسير جنگي باشيم نه زنداني سياسي . شکنجه هايشان هم اين بود که هوا را سرد يا داغ مي کردند ، يا هوا را قطع مي کردند تا اکسيژن نرسد . يا آب را قطع مي کردند . البته هيچ کدام از اين ها تأثيري بر عزم ما نداشت . نهايتا چون خيلي حال ما بد بود ، سازمان اطلاعات عراق ، ما را تحويل وزارت دفاع داد . وزارت دفاع وضعيتش فرق مي کرد . و از اين به بعد ما بعنوان اسير جنگي تلقي مي شديم و در اردوگاه ها نگهداري مي شديم. به دليل ضعف شديد درنتيجه اعتصاب غذا ، ما را مدت يک ماه در بيمارستان بستري کردند . و آنجا صليب سرخ با ما ديدار کرد و اولين ارتباطمان با خانواده هايمان ايجاد شد .

ـ سعي نمي کردند که شما را از هم جدا کنند ؟

فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا کردند . خب البته نگهداري ما هم خيلي آسان نبود . آن ها فکر مي کردند که اگر از هم جدا باشيم ، نگهداري ما ساده تر خواهد بود . وقتي که ما را از هم جدا کردند ، به سلول هاي زنان مبارز عراقي فرستادند که ما اطلاعات زيادي از آن ها به دست آورديم. و اين مسأله براي آن ها سنگين تمام شد . از طرف ديگر درست در آن زمان تعدادي از مردم عراق ، بر عليه آن ها شوريده بودند و تعدادي از زندانيان و اسرا کساني بودند که بايد مفقود الاثر باقي مي ماندند . پس نگهداري ما آسان نبود . و تقريبا اکثر سلول ها پر بود . مثلا همان سلول هاي سرخ که ما چهار دختر را در آن ها نگهداري مي کردند با آنکه هرچهار نفرمان لاغر اندام بوديم ، وقتي کنار هم مي خوابيديم تمام فضاي سلول را مي گرفتيم و از طرف ديگر بيست تا سي سانتيمتر با ديوار فاصله داشتيم . يک سلول کاملا کوچک .

حتي وقتي اسراي مرد را در آنجا نگه مي داشتند ، گاهي آنقدر آن را پر مي کردند که بچه ها مي گفتند تنها جاي ايستادن است نه حتي نشستن . به همين دليل آن ها يک سري محدوديت هايي هم براي مبارزين عراقي وهم براي اسراي ايراني داشتند و اگر مي توانستند حتما ما را از هم جدا مي کردند. خصوصا ما چهار دختر که بچه هاي ساکت و آرامي هم نبوديم . بلکه حضور ما در جاي جاي زندان آشوب و حرکتي ايجاد مي کرد . به همين خاطر سعي مي کردند ما چهار نفر را ايزوله در گوشه اي نگهداري کنند که ارتباطي با کسي نداشته باشيم .

ـ يعني هيچ ارتباطي با ديگر اسرا نداشتيد؟

تا دو سال اول نه . فقط در زندان الرشيد که بوديم ، بوسيله علائم مورس با سلول هاي بغلي ارتباط داشتيم .

ـ براي هواخوري شما را از سلول هايتان خارج نمي کردند؟

تنها يکي دو بار در اين دو سال . آنهم در محوطه اي در طبقه سوم که کاملا سطحش با آهن نرده کشي شده بود . نرده هايي با منافذ پنج در پنج سانتيمتر، بطوري که اگر يک کبوتر رد مي شد ، شما به سختي مي توانستي آن را ببيني .

ـ امکاناتي هم در اختيارتان بود ؟

امکانات زيادي در اختيارمان نمي گذاشتند . هرچند که بين آن ها افرادي بودند که رأفت داشتند . يک پزشکياري در آنجا بود که ما او را بابا صدا مي زديم . هر موقع مي آمد سراغمان ، سر سرباز را گرم مي کرد و يک چيزي به ما مي داد . من حس مي کردم که او خانواده محجبه اي دارد . و سعي مي کرد نيازهاي ما را تا آنجا که ممکن است برآورده کند .

حمام و دستشويي اوايل مشترک بود و چون متوجه شدند که ما مي توانيم بوسيله نوشته با ديگر اسرا ارتباط برقرار کنيم ديگر جدا کردند . ساعت هوا خوري ما يک ساعت بعد از هوا خوري آنان بود .

مشکل يا بيماري خاصي هم در دوران اسارت برايتان ايجاد شد ؟

بيماري خاصي که نه . ولي بيماري هاي دستگاه گوارشي ، کم کم عوارض خود را نشان مي دهد . سيستم هاي مختلف بدنمان به علت اعتصاب غذا و سوء تغذيه تحت تأثير قرار گرفت . مدت چهار سال که ما تغذيه مناسبي نداشتيم . به طور مثال يک مقدار برنج را در آب مي ريختند و اين آش ما بود . يا ناني که مي دادند ، کاملا خمير بود . بطوري که فقط مي توانستيم روي آن را بخوريم . و خميرش را با دست هايمان بصورت گلوله در مي آورديم و با آن دست هايمان را ورزش مي داديم . به ندرت يک تخم مرغ آب پز مي آوردند . گاهي غذاي ما مقداري برنج و باقالي بود که در آب خيس کرده بود . يا گوجه را داخل آب مي پختند واين سوپ شب ما بود . گاهي غذا کم بود و گاهي خودمان به مقدار کمي در حد رفع گرسنگي مي خورديم .

ـ صليب سرخ براي شما چه امکاناتي مي آورد ؟

صليب سرخ تنها قرآن برايمان آورد . البته اين بزرگترين هديه اي بود که گرفتيم و به نوبت آن را مي خوانديم . خواندن قرآن باعث شد که مسائل زيادي براي ما حل شود . بعد شرايطي ايجاد شد که در بيمارستان خانمي هم يک مفاتيح برايمان آورد . اين مطلب و مطالب ديگر را بخاطر وضعيت رژيم بعث نمي توانستيم بگوييم . چون نگران بوديم که به طريقي بعثي ها متوجه شوند و او را اذيت کنند . اين مفاتيح را داخل بسته اي در بيمارستان ارتش - که کاملا زير نظر بود - به ما داد و گفت : مي دانم شما چقدر اين را دوست داريد . وقتي آن بسته را باز کرديم ، متوجه شديم که مفاتيح است .

اين کتاب در دوران اسارت به ما و ديگر اسرا خيلي کمک کرد . ادعيه هاي مختلفي را روي کاغذهاي سيگار مي نوشتيم و به اشکال گوناگون به ديگر اسرا مي رسانديم . اين باعث تغيير جو اردوگاه شده بود . حتي يک دفعه درست زماني که اين مفاتيح را به برادران داده بوديم ، عراقي ها براي تفتيش داخل آسايشگاه رفته بودند . آن ها نتوانسته بودند مفاتيح را جا سازي کنند و همينطور روي قرآن گذاشته بودند. بعدها براي من تعريف کرند که آن موقع يکي از افراد قسي القلب بعثي براي تفتيش آمده بود . و ما بدنمان مي لرزيد که اگر او متوجه اين کتاب شود چه اتفاقي در اردوگاه مي افتد . ولي به لطف خدا آن ها مفاتيح را باز کردند اما متوجه نشدند که اين قرآن نيست .

- چگونه اين دعا ها را رد و بدل مي کرديد ؟

خيلي کار سختي بود . زماني که در اردوگاه موصل بوديم ، راحت تر مي توانستيم اين چيزها را رد و بدل کنيم . مثلا روزهاي اول مي گفتيم خودمان مي خواهيم برويم غذا بگيريم و در حين غذا گرفتن به بچه ها اين ادعيه را مي داديم . اما بعدها اين امکان وجود نداشت . چون يک نفر را براي آوردن غذا گذاشتند و کاملا ما را از ساير اسراي ايراني جدا کردند .

حضور ما در اردوگاه يک تحرکي را ايجاد کرده بود . بچه ها مي گفتند : ما روحيه عجيبي گرفته بوديم . با اينکه وقتي مي ديدند ما چهار دختر اينجا هستيم ، براي آن ها خيلي سخت بود . حتي چند تن از افسران ارتش خودمان که آنجا جزو اسرا بودند به هم رده هاي عراقي خود مي گفتند : بودن ما در اينجا اشکالي ندارد اما اين چهار نفر نبايد اينجا باشند . حتي يکي از اسراي ارتشي بعدها به ما گفت : راه رفتن شما در اردوگاه به سبکي بود که اطمينان را در ما ايجاد مي کرد . ما در اينهمه سختي صدايمان در مي آمد اما صداي شما در نمي آمد .

در اردوگاه موصل به عراقي ها گفته بوديم که يک نگهبان زن براي ما بگذارند يا اينکه سرباز عراقي حق ندارد نزديک سلول ما شود . ما با اينکه کاملا پوشيده بوديم ، يکي از سربازها اوايل ورود ما به اردوگاه بدون هماهنگي وارد اتاق شد . ما هم بلافاصله بيرون آمديم و گفتيم تا فرمانده اردوگاه نيايد و بگويد که چرا سرباز بدون هماهنگي وارد اتاق شده است ، تحت هيچ شرايطي داخل نمي شويم . به آن ها گفتيم درست است که ما اسيريم ، اما يک انسان هستيم و نبايد به حريم ما تجاوز شود . درواقع اين برخوردها را براي جلوگيري از حرکات و مسائل بزرگتر انجام مي داديم . تا هفت بعد از ظهر که قرار بود وارد آسايشگاه شويم ، داخل نشديم و بعنوان اعتراض مانديم .

چون شب تعطيلات بود ، کشيک آسايشگاه آمد و با ما صحبت کرد . حتي ارشد ايراني اردوگاه را آوردند تا بتواند ما را متقاعد کند . نهايتا متوسل به حاج آقا ابوترابي شدند . چون عراقي ها مي دانستند که حاج آقا ابوترابي پايگاه محکمي بين اسرا دارد. مرحوم ابوترابي خيلي با ما صحبت کرد . ما او را نمي شناختيم و فکر مي کرديم او نيز يکي از منافقين است . چون امکان نداشت سپاهي ها زنده بمانند . همه بچه ها پشت ميله ها ايستاده بودند . درواقع عراقي ها از ما نمي ترسيدند ، بلکه از شورش و حمايت اسرا هراس داشتند و ما هم براي اينکه بچه ها متوجه شوند، مجبور به اعتراض شديم .

فرمانده عراقي برگشت به ما گفت : شما خواهر ما هستيد شما مادر ما هستيد . ما گفتيم : ما نه خواهرتان هستيم و نه مادرتان . ما يک اسيريم و بايد طبق قانون اسرا با ما رفتار شود . در همين لحظه من ديدم حاج آقا سرش را بالا کرد و يک نگاهي به ما انداخت و لبخندي زد و دوباره سرش را پائين انداخت . من وقتي لبخند حاج آقا را ديدم ناراحت شدم . خب همانطور که گفتم ايشان را نمي شناختم و بعدها متوجه شدم که ايشان نماينده امام هستند و چه پايگاه خاصي در بين اسرا دارند . حاج آقا ابوترابي بعدها به ما گفتند که : من دوست دارم احساس خودم در آن لحظاتي که شما مقابل فرمانده عراقي ايستاده بوديد را بگويم . آن لحظه من مانده بودم آن ها با اين زبان نرم با شما صحبت مي کنند ولي شما آنگونه جوابشان را مي دهيد . در آن لحظه من احساس آرامش و غرور کردم که يک ايراني هستم و يک زن اسير ايراني اينگونه مقابل دشمن ايستاده و با اين ابهت جواب مي دهد .

حتي يک بار که در زندان الرشيد بوديم ، اتفاقي آنجا افتاد و بعدها يکي از اسراي افسر ارتش در ديداري که با من داشت گفت : خواهر فقط دلم مي خواهد از احساسي که نسبت به يک زن ايراني در آن زمان پيدا کردم برايتان بگويم .

ماجرا از اين قرار بود که وقتي در زندان اعتصاب کرده بوديم و مي خواستيم به خانواده هايمان نامه بفرستيم ، عراقي ها داخل سلول ريختند و شروع کردند به کتک زدن ما . تمام سر و صورت و بدنمان پر از خون شده بود . من با انگشت کوچکم که خون مي آمد ، روي دريچه سلول نوشتم الله اکبر و اين براي آن ها کوبنده بود . يکي از خواهرها که هميشه ناخن هايش را بلند نگه مي داشت تا به گفته خودش اگر عراقي ها حمله کنند ، چشمانشان را در بياورد ، در همين لحظات به صورت يکي ازاين سربازها چنگ انداخت و دو نفر ديگر از بچه ها توانستند کابل را از دست سرباز عراقي بگيرند . خلاصه با کابل به جانشان افتاديم و آن ها را زديم . وقتي شروع کرديم به زدن، اين ها برايشان خيلي سخت بود که يک زن آن هم اسير کتکشان بزند . ضمنا آن ها هم مثل ما تحمل کتک خوردن را نداشتند . بنابر اين به بيرون سلول فرار کردند . ما هم ابزار جرم را که در دستمان بود ، انداختيم بيرون .

تمام بدنمان درد مي کرد . اما شروع کرديم به صحبت کردن و خنديدن . در همين حين اسراي ديگر هم با سرو صدا به در سلول ها مي کوبيدند. وقتي جو آرام شد ، يکي از افسران عراقي به در سلول افسران ارتش رفته بود و گفته بود همه زن هاي ايراني اينطوري هستند ؟ از او پرسيده بودند : چطور ؟ گفته بود : اگر همه زن هاي ايراني اينطوري هستند ، من دلم براي شما مردهاي ايراني مي سوزد . اين افسر ارتش بعدها به من گفت : من آنجا احساس غرور کردم که يک زن ايراني آمده اينجا و سرباز عراقي را عاصي کرده است. عکس العمل اين افسر عراقي در آن لحظه ، شايد از آزادي برايم بالاتر بود . و مي خواستم روزي اين احساس غرورم را از حضور يک زن ايراني در آنجا بگويم . و بگويم ناموس ما با چه مقاومتي ايستاده است . اين آزاده ارتشي مي گفت : ما نظامي بوديم و خيلي از داستان هاي اسارت را مي دانستيم. و مي دانستيم که چه اتفاقاتي ممکن است براي زنان بي افتد .

و خلاصه اين ها همه از لطف و عنايت خداوند بود . همانطور که در احاديث نيز آمده است اگر يک گام در راه خدا برداريم ، خداوند گام هاي متعددي براي ما برمي دارد .

اگر توانستيم در مقابل بعثي هايي که قسي القلب بودند مقاومت کنيم هيچ چيزي نمي تواند دليلش باشد جز عنايت الهي . حتي برگي بدون اراده الهي از درخت نمي افتد . خدا مي خواست ما سالم بمانيم. آنچه ما را حفظ کرد عنايت خدا بود و آنچه ما را سربلند نگه داشت باز عنايت خداوند بود .

گاهي مي شنوم که مي گويند عراقي ها خيلي آدم هاي خوبي بودند که شما سالم از دستشان درآمديد . ولي اعتقاد من براين بود که نه ، بعثي هايشان اصلا آدم هاي خوبي نبودند و هر کاري که از دستشان برمي آمد انجام مي دادند ولي نتوانستند . اگر زبانمان دراز بود، اگر فريادمان بلند بود، اگر مبارزه مي کرديم، تمام شرايطش را خداوند فراهم مي کرد و جز عنايت و لطف خدا هيچ نبود. چون هيچ چيز نداشتيم. حتي از لحاظ جثه من که قد بلندترين خواهرها بودم وقتي مقابل يک سرباز عراقي مي ايستادم شايد پايين تر از شانه هايش بودم. آنچه ما را نگه داشت و از ما کسي را ساخت که فرمانده اردوگاه الانبار چندين بار بر گردد به ما بگويد : من اسيرم نه شما . جايي که خيلي راحت بچه ها را اعدام مي کردند ، جايي که ما دست آن ها اسير بوديم و گاهي صليب سرخ هم با آن ها همراه بود ، علت موفقيت ما چيزي جز عنايت خدا نبود. آنچه به ما جرأت داد اعتقاد و ايماني بود که خداوند در قلبمان ايجاد کرد و آن سکينه قلبي همراه ما بود .

ـ از شما بعنوان تبليغات استفاده مي شد يا نه ؟

زماني که ما در بيمارستان بوديم ، از بخش صداي فارسي راديوي عراق به ما گفتند : بياييد با تلفن با خانواده هايتان صحبت کنيد . اين کاملا براي ما واضح بود که در شرايط جنگي امکان ندارد با کشورمان ارتباط تلفني برقرار کنيم . پس مي دانستيم کاسه اي زير نيم کاسه است . ابتدا من و خانم آباد رفتيم . يک ضبط صوت گذاشته بوند و فردي که ظاهرا گزارشگر بخش فارسي راديو عراق بود ، به ما گفت مي خواهيم لطفي در حق شما بکنيم تا بتوانيد با خانواده هايتان ارتباط برقرار کنيد . پرسيديم : چطوري ؟ گفت : صحبت کنيد . به او گفتيم : قرار بود که با تلفن صحبت کنيم . گفت : نه ما از اين طريق مي خواهيم صداي شما را بفرستيم .

آن ها فکر مي کردند ما متوجه نشديم . ما هم به روي خودمان نياورديم و پرسيديم : آيا ما مي توانيم هر صحبتي که با خانواده هايمان داريم ، بگوييم ؟ گفت : بله مي توانيد . حالا چه مي خواهيد بگوييد؟ گفتيم : هيچي . مي خواهيم بگوييم . ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شکنجه کردند و چه بلاهايي بر سرمان آوردند . يک دفعه اين فرد از کوره در رفت و گفت : نه اين حرف ها چيست که مي گوييد . خانواده هايتان ناراحت مي شوند . شما بگوييد وضع ما خوب است . از ما پذيرايي مي کنند . ما در هتل هستيم . گفتيم . کدام هتل ؟ ما الان در بيمارستانيم و قبل از آن هم در زندان بوده ايم . ما دروغ نمي گوييم . گفت : دروغ نيست . دارند به شما محبت مي کنند . به آن ها گفتيم که اگر قبول کنيد هر آنچه که خودمان مي خواهيم بگوييم ، ما حرف مي زنيم . ما مسلمانيم و دروغ نمي گوييم. از آن به بعد ديگر ما را شناخته بودند. و سعي مي کردند ما را از برنامه هاي تبليغاتي خود دور نگه دارند .

- : سعي نمي کردند از روش هاي دوستانه استفاده کنند ؟

اوايل چرا . زماني که در خط مقدم شان بودم . آن ها چون مي دانستند ما به امام حسين عشق مي ورزيم ،از من پرسيدند : مي خواهي تو را به حرم امام حسين بفرستيم ؟ گفتم : مسلما دلم مي خواهد . گفتند : ما قبلا يک خانمي را به اسارت گرفته بوديم . با ما همکاري کرد و ما او را به حرم امام حسين فرستاديم . و بعد هم به ايران برگشت . من ميدانستم که چنين مطلبي دور از ذهن است و منظورشان چيست . به آن ها گفتم : نه ! من وقتي به زيارت امام حسين (عليه السلام) مي روم که به اختيار خودمان باشد . من دوست ندارم شما مرا به حرم ببريد . امام حسين چنين زواري نمي خواهد .

ـ چه برنامه هايي در اسارت داشتيد ؟

ما برنامه هايي را در سلول داشتيم . براي اينکه روحيه مان را تقويت کنيم ، سعي مي کرديم با همديگر رفتار خوبي داشته باشيم . شما تصور کنيد که در طول دو سال تمام ، چهار نفر که هيچ کدام از قبل همديگر را نمي شناختند ، در کنار هم بوديم . حضور در آنجا با تمام اختلافات سليقه اي سخت بود . بخصوص بچه هاي جنوب که طبع خاصي دارند . يعني خيلي سريع جوشي مي شوند و خيلي زود هم آرام مي شوند . من در آنجا توجه داشتم که هر حرفي زده مي شود ، ارزش آن را ندارد که درباره اش فکر کنم . درواقع حس عاطفي را درخودمان تقويت مي کرديم . طوري شده بود که دو نفر از خواهرها مرا خواهر بزرگترشان خطاب مي کردند و خانم آزمون که از همه کوچکتر بود ، مرا مامان .

سعي مي کرديم تنها خوبي همديگر را ببينيم و بدي ها را ناديده بگيريم . و چون من از تهران آمده بودم ، حرکات من تأثير ديگري روي آن ها داشت. گاهي با هم سرودهاي انقلابي مي خوانديم و از خاطرات گذشته صحبت مي کرديم . يا براي اينکه اطلاعات علمي ام تحليل نرود ، مسائل را در ذهنم مرور مي کردم . من به دليل اينکه کتاب هاي مبارزين سياسي انقلاب را خوانده بودم ، ياد گرفته بودم که چطور با ضربات مورس مي توان صحبت کرد . و با ترفند هايي به سلول هاي ديگر آموزش داديم . از اين طريق توانستيم اخبار خارج از سلول را دريافت کنيم . با اينکه هيچ کس را نمي ديديم . سلول هاي کناري ما يک سلول پزشکان بود و يک سلول مهندسين که بعد از اينکه آزاد شديم آن ها را ديديم .

ـ خانم ناهيدي چطور آزاد شديد؟

به ما نمي گفتند که آزاد مي شويد . بارها افسران ارتشي خودمان با صليب سرخ صحبت کردند که ما آزاد شويم و خود صليب سرخ مي گفت که ما با عراق صحبت کرديم اما عراقي ها گفتند اين ها بايد اينجا بمانند تا بپوسند و پير شوند چون خيلي ما را اذيت کردند .آزادي ما معجزه اي از طرف امام رضا(عليه السلام) بود . هفته قبل از آزادي ام مادرم به مشهد رفته بودند و مادر يکي از دوستان پدرم هم مشهد بودند . و اين دو نفر همديگر را نمي شناختند و مادر دوست پدرم براي من تعريف کرد : من نمي دانستم که تو اسيري و نه پدرت را مي شناختم و نه مادرت را .

يک روز که براي زيارت به حرم رفته بودم ، رفتم پشت پنجره فولاد و ديدم که زني بلند بلند آنجا گريه مي کند و حرف مي زند. من هم گوش مي دادم اين زن مي گفت : يا امام رضا اين ها دخترند. اين ها را برگردان. ديگر بس است. چقدر تحمل کنند ؟

در همين لحظه ظاهرا مادرم با خودش مي گويد : من چه چيزهايي مي خواهم! مگر مي شود کسي از دست عراقي ها در بيايد؟ امکان ندارد . آن خانم تعريف مي کرد : مادرت آخر سر يک دفعه مثل بچه اي که يکباره بهانه مي گيرد گفت : اي امام رضا اگر کار نشدني را بکني مي گويند معجزه. من کاري ندارم تا هفته ديگر مي خواهم بچه ام اينجا باشد و شروع کرد به گريه کردن به درگاه امام رضا(عليه السلام) . بعد هم بلند شد و رفت . درست يک هفته بعد - چهارشنبه - من در خانه بودم و اين مادر دوست پدرم گريه مي کرد و مي گفت من از مشهد آمدم تهران و تازه فهميدم که شما چه کسي هستيد من آمدم به تو بگويم که تو را فقط امام رضا نجات داد .

بعدها يکبار که رفته بودم حرم امام رضا خطاب به امام گفتم : آقا من معجزات شما را نديده ام ، يکبار معجزات خودت را به من هم نشان بده . يکدفعه انگار تلنگري به من خورد که تو معجزه کرده امام رضا هستي آنوقت مي گويي نديده اي ؟ خلاصه خيلي خجالت کشيدم .

و واقعا معجزه امام رضا بود . حتي صليب سرخ گفت : 150 نفر مي خواهند آزاد شوند که 50 نفر سهميه اين اردوگاه است. آزادي 50 نفر را صد در صد مي دانم اما براي آزادي شما يک درصد احتمال مي دهم. من مي دانستم کسي که فکر کند قرار است آزاد شود ديگر نمي تواند در آن محيط دوام بياورد. به همين دليل به بچه ها گفتم : تا زماني که يک ناهار يک شام يا صبحانه در ايران سر سفره خانواده نخورده ايد، باور نکنيد و اصلا به آزادي فکر نکنيد . واقعا ديوانه کننده بود. چون خيلي ها بودند که به آن ها مي گفتند آزاد مي شويد و بعد متوجه مي شدند که دروغ است و حتي پير مرداني بودند که سکته کردند و مردند.

بخاطر همين ما خيلي بي خيال بوديم . خودشان هم تعجب مي کردند . زماني که خواستيم آزاد شويم تمام وسايلمان را سوزانديم. چيز خاصي که نداشتيم. اما همان ها را هم اگر مي ديدند دردسر مي شد . وسايلمان را در يک بشکه آتش زديم و با همان لباس و کفش اسارت برگشتيم . در واقع آزادي از طرف عراق به دليل تبليغات بود . دهه فجر بود و مي خواستند همراه با اين تعداد اسير، منافقيني را براي بمب گزاري بفرستند و ما پوششي بر اهداف آن ها بوديم . آن ها آموزش ديده بودند که در کجا و چگونه مستقر شوند و اطلاعات را چطور بفرستند .

از خانواده تان نگفتيد . وقتي اسير شديد ، آن ها چه کردند ؟

لحظات و سال هاي سنگيني بر خانواده ام گذشت . چون دو سال مفقود الاثر بودم و حتي فکر مي کردند که من از بين رفته ام. زماني که دنبال جنازه من آمده بودند ، يکي به آن ها گفته بود : راکتي به آمبولانس آن ها خورد و پودر شدند . حتي مي خواستند مراسم ختم براي من بگيرند ، ولي امام جماعت مسجد محل به آن ها گفت صبر کنيد تا پايان جنگ . بخصوص چون دختر بودم براي مادرم سخت گذشت . وقتي فکر مي کنم که من خيلي در دوران اسارت سختي کشيدم ، مي بينم ده ها برابر من مادرم سختي و رنج کشيد . چون آن ها نمي دانستند من کجا هستم . ولي من مي دانستم در کجا هستم و در خود سختي و رنج بودم . به ويژه آن موقع حرف هاي ضد و نقيضي مي زدند که دل آن ها را بيشتر مي رنجاند .

مادرم مي گفت شبها وقتي همه مي خوابيدند من دعاي توسل مي خوانم و به خانم فاطمه زهرا متوسل مي شدم . تا اينکه بعد از سيزده ماه که اسير بودم يکي از اسرا نامه اي را براي هلال احمر ايران نوشت . که به خواهرم بگوييد ، خواهرزاده ام فاطمه حالش خوب است و شماره تلفن منزل ما را هم نوشته بود . يا يکي از برادرهاي ديگر اسمي از من در نامه اش آورده بود . و دو سال بعد از اسارت اولين بار خودم نامه نوشتم .

ـ آيا بعد از اينکه آزاد شديد - با توجه به اينکه هنوز جنگ ادامه داشت - باز هم به مناطق جنگي رفتيد ؟

بله رفتم (با خنده). 6 -5ماه بعد از آزادي من ازدواج کردم . از طريق يکي از دوستان برادرم که در دفتر رياست جمهوري بودند اقدام کردم براي گرفتن وقت از حضرت امام که خطبه عقد را بخوانند . حضرت آيه الله العظمي خامنه اي - رهبر معظم انقلاب اسلامي(مدظله العالي) گفتند : حضرت امام(ره) در مقطعي هستند که فرصت نمي کنند. من سعي مي کنم برايشان وقت بگيرم اگر نشد بيايند من خودم عقدشان مي کنم که خطبه عقد ما را آقا خواندند .

اواخر ديماه سال 1363 در اهواز بودم . همسرم در ستاد پشتيباني جهاد سازندگي کار مي کرد و من هم در بيمارستان شهيد بقايي فعاليت داشتم . البته همزمان با کار شروع به ادامه تحصيل کردم . خب اوايل جنگ هر کسي هر کاري که از دستش برمي آمد انجام مي داد اما بعدها برنامه ها منسجم شد و مسؤوليت هر کسي مشخص و ديگر اجازه نمي دادند خانم ها به خط جلو بروند . و تنها فعاليت هاي پشت جبهه داشتند .

ـ فکر مي کنيد دوران اسارت چه تأثيري در مسير آينده زندگي شما گذاشت ؟

دوران اسارت درس هاي بسيار متعددي براي من داشت . بحث ايثار و مقاومت را در آنجا به عينه لمس کردم . قبلا سعي مي کردم که انفاق داشته باشم . اما در اسارت شرايط به گونه اي بود که من راحت توانستم تمرين کنم . و اين سرمايه بزرگي براي من بود . مطلب ديگر اينست که محيط طوري بود که من توانستم با تک تک سلول هاي بدنم وجود خدا را احساس کنم . و اين بزرگترين دستآورد دوران اسارت است . همه ما به خدا اعتقاد داريم . و در زمان نياز از او مدد مي خواهيم . اما اينکه انسان حضور خدا را لمس کند خيلي سخت است . عنوان مي شود که بسيجيان ره صد ساله را يک شبه رفتند . من که خود را لايق عنوان بسيجي نمي دانم اما اسارت واقعا چنين حالتي داشت .

در آنجا ما هيچگونه امکانات مطالعه نداشتيم . اما يک بار بطور اتفاقي بروشور يک دارويي که اشتباها در بسته اش جا مانده بود را مدت ها و بارها و بارها مي خوانديم تا کلمات را فراموش نکنيم . گاهي احساس مي کردم که خداوند وسيله آگاهي را فراهم مي کند . علماي عرفان قبول دارند که به انسان هاي خاص الهاماتي مي شود . من اين ادعا را نسبت به خودم ندارم . اما خيلي از سؤالات بزرگي که در ذهنم بود ، به من الهام مي شد . و شايد اگر اين دوران نبود ، خيلي از اين مسائل و يا راهي که بعدها در زندگي انتخاب کردم ، نمي توانستم داشته باشم . خيلي از دانسته هايم مفهومي و تئوري بود . اما در اسارت بطور عملي آن را ديدم . و به نوعي ياد گرفتم که چگونه زندگي کنم ، چطور برخورد کنم و چگونه فکر کنم .

ـ يادآوري خاطرات تأثير منفي بر روحيه شما ندارد ؟

در زندگي انسان وقايع متعددي وجود دارد که گاهي به مزاق انسان شيرين و گاهي تلخ مي آيد . ولي في نفسه خودش شيرين و تلخ نيست . شيريني و تلخي نسبي است . و آنچه که باعث شيرين يا تلخي يک اتفاق است ، احساس و برداشت ماست . وقتي انسان يک هدفي در زندگي داشته باشد ، و آن حرکت براي رضاي خدا باشد ، تلخي هايش هم معمولا شيرين مي شود .

خب سختي هاي آنجا خيلي سنگين بود ، و اگر اين بعد ايمان و يقين به خدا را از اين قسمت اسارت بگيريد ، وحشتناک ترين روزهاي زندگي آدم همان جاست . يعني مواقعي بود که مي خواستم اين ديوارها را باچنگ و دندان کنار بزنم و فرار کنم . احساس خفگي مي کردم. ولي درست در همان لحظه خداوند سکينه اي را در قلبم مي گذاشت که احساس مي کردم اين سلول تاريک ، گلستان است . و گلستان تر از اين مکان در کره زمين پيدا نمي شود . از طرف ديگر اگر آن بعد يقين و اعتما به خدا را ازاين مسأله برداريم ، بله من بايد شبها کابوس ببينم . اما هر لحظه که احساس مي کنم آن سختي ها را بخاطر خدا پشت سر گذاشتم ، و کسي ناظر بر تک تک اعمال من بوده ، و آنکه لحظه لحظه مرا حمايت و هدايت مي کرده ، و دلسوزتر از پدر و مادر همراه من بوده ، آرامش مييابم . تک تک اين لحظات را که يادم مي آيد ، دلم براي آن معنويت آن دوران تنگ مي شود .

- :اگر دختران شما با همان روحيه شما بخواهند مثل شما باشند چنين چيزي را مي پذيريد ؟

اگر بچه هايم روحيه مرا داشته باشند مشکلي با اين مسأله ندارم. چون معتقدم بچه هاي من به عنوان انسان آزاد هستند. با درنظر گرفتن مسائل و شرائطي که در شرع ما آمده است .ابتدا من آن شرايط را نداشتم کم کم به اين رشد رسيدم . اين ها هم اگر بتوانند از خود مراقبت کنند و مثمر ثمر باشند اين جزئي از زندگي و حق آن هاست که بتوانند تجربه کنند .

هر انساني حق دارد در زندگي خيلي چيزها را تجربه کند . اگر فرد توان تجربه کردن داشته باشد حق دارد استفاده کند و ما نمي توانيم دست و پاي او را ببنديم . مثل انرژي اتمي و هر کشوري و هر فردي حق دارد که از علم و تجربياتش استفاده کند .اگر من اعتقاد به خدا دارم و اگر اعتقاد به اين دارم که از من م


مطالب مشابه :


صدا وسيماي اصلاح طلبان

حاميان احمدي نژاد در دانشگاه شيراز هميشه دربرنامه هاي خود از شيرخوارگاه ويتيمان ديدار




نا گفته‌های اسارت از زبان فاطمه ناهیدی

ناگفته هاي اسارت براي انتقال کودکان شيرخوارگاه آبادان به شيراز رفته بودند که در




انجام پایان نامه مقاله پروپوزال ISI انتخاب موضوع پرستاری

اجتماعي در شيرخوارگاه آمنه در سال در مجتمع هاي بهزيستي شهر شيراز 1375 مجيد




كودكان و امواج الكترومغناطيس

(دانشجويان مامايي شيراز ) مدل هاي به كار گرفته مـجـاورت شـيـرخـوارگـاه هـا




اطلا عات عمومی لرستان

امور شعب- چهار راه بانك طبقه هاي فوقاني ۲۲۱۳۲۴۶ عسلويه،كرج،شيراز) خ شيرخوارگاه:




سنگی بر گوری نوشته جلال ال احمد

سرزمین عشق - سنگی بر گوری نوشته جلال ال احمد - دانلود اهنگ دانلود نرم افزار مقالات علمی




برچسب :