رمان تمنای وصال - 9
بادیدن صندوقچه چوبی کوچکی که باکنده کاریهای ماهرانه بی نظیر نشان میداد،لبخندش جان دار شد.صندوقچه رابالا گرفت وزیرلب زمزمه کرد:
_چقدرخوش سلیقه است این بداخلاق...
به راحتی از طرح وجنس چوب میشد فهمید که هزینه کمی برنداشته است.اما آنچه دل دخترک رابازی داد این محبت ناگهانی بود.جعبه راباظرافت ودقت ازنظرگذراند وهمه جای آن رابازرسی کرد.بادیدن قفل کوچکش ذوق کرد.راحت می توانست به عنوان یک جاجواهری شیک ازآن استفاده کند.به راستی چه کرده بود آقای الهی....نه!...آقای الهی نه!...دلش میخواست اسم اورا زمزمه کند اما چرا روی زبانش نمی چرخید،خودش هم نمی دانست.دردل خنده ای بلند کرد.اینجا هم ازجذبه اش حساب می برد.برای کنکاش بیشتر درجعبه رابازکرد و اولین چیزی که دید واحساس کرد موج عطرخوش گلهای خشکیده رزبود،اما زمان وقلبش برای چند ثانیه متوقف شد...شی براق وسفید رنگ میان گلها...باورمیکرد؟!!!!
چشمهایش رابست ومحکم بازکرد.نه حقیقت داشت.کم مانده بود چشمهایش ازحدقه بیرون بزند.دست پیش برد وگوشه زنجیرراکشید.حالا پلاک مقابل چشمهای ناباورش تاب میخورد...پلاک وزنجیری درست مثل همان که دورگردن مسیحا دیده بود البته بایک تفاوت...برق نام تمنا داشت کورش میکرد ...عقل ازسرش پرید وذوق زده ازجا برخاست.مقابل آینه ایستاد وزنجیررادور گردنش قفل کرد.بابرخورد سردی فلز روی پوست گرمش،موجی از هیجانی آتشین زیرپوستش خزید.
حسی ناشناخته دورقلبش زنجیرشد.انگاربابسته شدن قفل زنجیر،قلبش هم به آن احساس زنجیر شد.انگشتان داغش به نرمی پلاک رالمس کرد.ازداخل آینه به آن خیره ماند .اینبار نتوانست مقاومت کند...نام مسیحا باناباوری زیرلبهایش زمزمه شد...قلبش حالا باسرعتی تصاعدی می تپید....
_تمنا...چکارمیکنی دوساعته؟بابا میگه دیگه نمیای؟
باشنیدن صدای ترانه برگشت.تازه گذرزمان رابه خاطرآورد.بادیدن مسیر نگاه مادر به گردنبند باذوق گفت:
_خوشگله مامان؟
ترانه باتحیرجلورفت.گردنبند راهمان طور که دور گردن اوبود بالا گرفت ونگاهش کرد...
_خیلی قشنگه!ازکجاآوردی؟
_هدیه گرفتم.
_ازکی؟
قبل ازآنکه عقلش به کاربیفتد زبانش کارکرد:
_آقای الهی...
همین که نگاه تند ومتحیرمادر به طرفش چرخید،خاک برسری نثارخود وزبانی که بی وقت بازشده بود ،کرد.
بندراآب داده بود اما باید محکم نگهش می داشت تاترانه پوستش رانکند...
مادربااخم گفت:
_همون پسره که اون شب توجشن بود؟
_بله مامان ولی...
ترانه بلافاصله گردنبند رابازکرد وتندگفت:
_همین فردامیری بهش برمیگردونی !
باناراحتی گفت:
_چرامامان؟
ترانه مشکوک وعصبی نگاهش کرد:
_برای اینکه دلیلی نداره بی جهت چنین هدیه گرون قیمتی روبهت داده باشه...اینطورهم که به نظر میرسه سفارش داده که ساختن!
_گرون قیمت کجابود مامان،نقره است.
ترانه برآشفت:
_نقره؟منوچی فرض کردی تمنا...این پلاک وزنجیر طلا ی سفیده!
آنقدرهیجان زده بود که حتی دقت نکردتاببیند جنس این فلز چیست اما فکرش راهم نمیکرد طلا باشد.عصبی ازگیجی خود وپیله کردن ترانه گفت:
_من که نفهمیدم طلاست یا نقره!
_هرچی که هست برمی گردونی .
تمنا بادرماندگی به مادرش نگاه کرد وترانه بااخم وتشرگفت:
_اینجوری هم به من نگاه نکن،همین که گفتم.
برگشت برود که تمنا فورا گفت:
_زشته مامان،هدیه روکه پس نمیدن.
_موقع گرفتنش به کارناشایستت توجه نکردی،حالا میگی بده؟
_من نمی دونستم که توبسته چیه،بعدم براش کیک بردم،اونم گفت جای کیک تولدی که خوردم هدیه آوردم.
_مگه یه قنادی بهش بخشیدی که این کارو کرده!
_باشه،میرم بهش میگم یاباید پولشو ازحقوقم کم کنه یا برش میگردونم،خوبه؟ به خدا طوردیگه ای رفتارکنم آبروم میره وفکر میکنه پیش خودم خیالاتی شدم.میگم چون خیلی گرون قیمته نمی تونم همینجوری ازیه آدم غریبه بپذیرمش...
ترانه صاف به چشمهای دخترک زل زد:
_یعنی توچنین فکری توسرت نیست؟
تمنا باصداقتی آشکار گفت:
_نه به خدا...
_پس حتما ایشون یه خیالاتی داره.
تمنا ناخوداگاه زیرخنده زد که ترانه بااخم گفت:
_انگاربدت نیومد؟
تمنا سعی کرد خنده اش راجمع کند:
_اگه می دونستی که چطور منو اونجا تحمل میکنه این حرف ونمیزدی مامان...تاحالا صدبارمیخواسته اخراجم کنه اما آقای ناصح نیست ونتونسته...یعنی اون گفته دلش نمیخواد تابرگشتش بچه ها تعویض بشن...بعد ازاومدن آقای ناصحم دیگه کلاهشم بیفته طرف فروشگاه نمیاد،مگه برای بررسی اوضاع که اونم اغلب بعد ازرفتن بچه هاست...
_تمنا اگه کسی بفهمه که یه مرد غریبه به تو چنین هدیه ای داده...
_لازم نیست کسی بفهمه،به همه میگم شما گرفتید،بعدم قرارشد بگم پولشو ازحقوقم کم کنه دیگه!
_ازمن حرف نگیرتمنا،بهش پس بده والا دیگه نمیذارم بری!
تمنا جلورفت وآخرین تلاشش راکرد:
_اگه من فکری داشتم که این گردنبندونشون نمیدادم وبگم هدیه آقای الهیه مامان...حالا این دفعه رولطفا ببخشید
قول میدم دیگه بی فکرازکسی هدیه نگیرم...به خدا پس بدم آبرم میره مامان...خواهش میکنم...
ترانه ازچشمهای مظلوم وخواهش او کلافه شد،باتمام جنگ اعصابی که این دختر برایش درست میکرد ،طاقت دیدن ناراحتیش رانداشت...
_خیلی خب...ولی تمنا دارم بهت میگم...به جان خودت اگه درادامه این هدیه قصد وغرضی باشه ومساله ای پیش بیاد نه تنها از ادامه کارمحرومت می کنم بلکه دیگه نمیذارم بادوستاتم رفت وآمد کنی،فهمیدی؟
تمنا جیغ کوتاهی ازسرخوشحالی کشید ومحکم صورت ترانه رابوسید.بااین عکس العمل انگار ترانه هم نرمترشد وگفت:
_فقط یادت باشه خودت خریدی،نری صاف توچشم عمه ات زل بزنی وبگی کی بهت هدیه داده!
تمنا چشم بلندبالایی گفت وترانه گردنبند رابرگرداند...
ریموت رافشرد وباجداشدن لنگه های بزرگ وآهنین درب آماده حرکت شداما بادیدن مردجوانی که درمرکز درها ودرست مقابلش ایستاده بود،حیرت زده ازحرکت بازماند.بهنام دست گوشه ابرویش گذاشت وباصدایی رساگفت:
_مخلصیم رییس!
لبخندبه لبهایش آمد وبی معطلی پیاده شد.بااولین قدم بلندش،بهنام مابقی مسیررا تندترپیش آمد وسخت درآغوش دلتنگ ومردانه هم فرورفتند...
مسیحادستی به کتف اوزد وباخوشحالی گفت:
_توکِی اومدی پسر؟چرابی خبر؟
_اول بگوبدونم منومیبری یاآژانس بگیرم رییس؟
_بیابروبشین خودتولوس نکن!
باهم داخل ماشین نشستند ومسیحابه راه افتاد..
_خب بگوببینم کی رسیدی؟
_ساعت سه بودرسیدم خونه!
_دیشب ساعت سه رسیدی والان اینجایی...خب استراحت میکردی امروزو؟
_خستگی کجابودبابا...اینقدردلتنگ توعتیقه بودم که هیچی حالیم نبود.
لبخندبه لبهای مسیحانقش زد وبامهری متقابل گفت:
_منم دلتنگ شده بودم ولی بهتره امروزواستراحت کنی!
_من خسته نیستم مسیحا...تواین دوسه ماه اونقدرخالت توخوردن وخوابیدن تقویتم کرده که دارم می ترکم.انگار این سه سال تودلش مونده بود...به نظرت چاق نشدم؟
بادستی که روی شکمش زد به خنده افتادند.حقیقتا که آب زیرپوستش رفته بود...
_حالا کجامیری؟
_اغلب عصرمیرم فروشگاه البته امروزم شرکت دوتاجلسه ضروریه که اولیش نه برگزارمیشه.
_خب پس منوهمینجاپیاده کن ،میرم.
مسیحانگاه شماتت باری به اوانداخت:
_اولاهنوزیه ساعت مونده درثانی بایدبرم فروشگاه تا کارتو وکارمنداتو درسته وسالم تحویلت بدم!
_اوه...راستی بچه ها همچنان قدیمی هستند یاازمقابل درکپی شجرنامه کاریمو بگیرم دستم وبرم تو؟
_نه بابا،بخاطرتوهم که شده بود تحمل کردم.
بهنام خنده بامزه ای کرد:
_می دونستم بچه های خوبی هستن واذیت نمی کنند.
_آره خیلی،خصوصا موردسفارشیت..
_آخ..آخ..خانم مقدم ومیگی...
_جون بهنام صددفعه خواستم ازشرش خلاص شم ولی...
_ولی دلت نیومده...میدونم....وروجک جذابیت عجیبی داره..اونجاناخوداگاه فکرش می افتادم...
انگاری پتکی محکم به مغزسرمسیحااصابت کرد.تلخ شد.سوخت.ازکدام آتش نفهمید وبهنام بی خبرازحال اوادامه داد...
_پسرعمه اش حق داره ول کنه معامله نباشه...
مسیحامیان آن حالواحوال عجیب جاخورد:
_مگه توپسرعمه این دخترروهم میشناسی؟
_اونشب توجشن شاهین آمارشوگرفتم.
مسیحاباپوزخندی تلخ گفت:
_ازکی تاحالا مأمورآمارشدی؟
_حالا دلیلش بماند..گفتم شاید خورد توسرمون وباهاش فامیل شدیم.
به دنبال حرفش قهقهه ای بلندسرداد.اماانگارمته درسینه مسیحافرورفت وتمام حس وحال دقایق پیش ویران شد.چرا؟...هنوزنمی فهمید!..شایدهم می فهمید وخودش رابه ندانستن میزد...یک چیزعجیب بود...یک اتفاق غیرقابل هضم بود..بهنام وتمنا...مخش سوت کشید،قلبش فریاد کشیدنه!..احساس برسرش کوبید«دِ..توهم حرفی بزن ،چرالال شدی؟»اما سکوت تنها نتیجه قشرق درونش بود،محال بود این سکوت سنگین به این راحتی شکسته شود..
بهنام پس ازاحوالپرسی مختصری بابچه ها به سمت مسیحا که دراتاق انتظارش رامی کشیدرفت وبا سرخوشی گفت:
_خدایی هیچ جا ایران خودمون نمیشه!
مسیحابرخاست وبالبخندنگاهش کرد:
_حالابپافوران احساس کاردستت نده!
بهنام چشمکی ازسرشیطنت زد:
_نگران نباش رییس،فضای فروشگاهتو منکراتی نمی کنم.
مسیحاخنده کوتاهی کرد...
_پس بامن کاری نیست ودیگه برم!
_بروولی بعدازظهراینجاباش که بریم آپارتمان من!
_خالت بفهمه پوستتومیکنه.ضمنا دل بچه هام تنگ شده،امشب روبریم خونه ما...
_مگه میشه روحرف رییس نه آورد ،باشه،دقیقا منظورمنم خراب شدن روسرشمابود ولی بایدبرم سوغاتیهارو بردارم،اون خواهرجیغ جیغوت تابرسم مخمومی پکونه اگه دست خالی بیام.
_مهاساخوب ازپس توبرمیاد،پس بگوراننده لازم داری!
بهنام لب گزید:
_رییس!...بهم برخورد...
کلهم این بشرآزادبود وتمام حرکاتش محض سخره ومزاح...پس مسیحاخنده ای کوتاه کرد ودستش رافشرد.ازاتاق بیرون آمد.خواست بی تفاوت گذرکند اما مغناطیسی عجیب مردمک چشمهایش رابه سوی خودکشید.همزمان تمنا هم ازکار فارغ شد واتفاقی برگشت تاتلاقی نگاهشان فریادعقل مسیحاراخفه کند وپاهایش به دنبال اوامر ناشیانه دل بدود...
غافل از چشمهای تیزبین پشت دیوارک شیشه ای...ابروهای بهنام بالا رفت...دراین مدت کوتاه چه ها ازکف رفته واوغافل مانده بود...
_تشریف می برید؟
_گفته بودم بازگشت آقای ناصح نزدیکه!به نقل ازشما،ازرفتارخیلی خوب من آسوده می شید!
_خب دروغ که نگفتم...
سپس باخنده ای کوتاه وآرام افزود:
_عذرمیخوام...منظورم اینه که رفتارتون برای مدیریت کاملا متناسبه..فکرنمی کنم درحیطه شخصی اینقدرام خشک وجدی باشید...یعنی شواهداینطورمیگه!
_شواهد؟
_منظورم به آقای ناصحه!
مسیحاابرو بالا انداخت:
_که اینطور...شاید حق باشماباشه...
درهمان فاصله چشمانش هم گوشه پلاک سفیدراکه ازگوشه شال دخترک بیرون افتاده بود،شکارکرد.دلش حالی شد که ازتوصیفش بازماند...حسی شبیه ذوق وشعف...اما آنقدرماهرانه چشم چرخاند که ابدا تمنا بوببرد اودرپی چیست!
_خیلی خب...موفق باشیدوخدانگه دار...
_به امیددیدار...
نگاه مسیحاباعکس العمل تند مردمکش به سوی دخترک چرخ خورد،مثل احساسی که درفضای بسته سینه اش پیچید...نگاه گنگ وتندش دخترک رابه توضیح واداشت...
_بازکه تشریف میارید؟نکنه دیگه قرارنیست ببینیمتون؟
_اگه بگم حدستون درسته خوشحال میشید؟
_اگه بگم آره که اخراج میشم!
مسیحاخنده آرامی کرد وبازدل دخترک حالی به حالی شد...چقدرخنده این مرددلنشین بود...
_خیالت راحت باشه،من درکاربهنام دخالت بیجا نمی کنم...به قول شما...به امیددیدار...
بالاخره دل کند ورفت وچشمهای دخترک راهم درپس ردپای خود کشید...آرزویی دردلش گذشت...کاش برای همیشه نگاهت بامن میماند.
درحال گفتگووخنده بابهنام وارد خانه شدند.لب بازکرد تا سلام کند که بادیدن خانواده خاله مهناز جاخورد.نگاهی گنگ میان اووبهنام ردوبدل شد وبه رسم ادب پیش رفتند.پس ازاحوالپرسی مختصری باهمه ، به بهانه تعویض لباس وگذاشتن وسایلش موقتا به طرف اتاقش رفت...
فرحنازبالبخند بهنام رامخاطب قرارداد:
_چراخبرندادی بیایم استقبالت عزیزم؟
_ممنون خاله،قراربود بلیط برای آخرهفته دیگه باشه که یک مرتبه برنامه ام عوض شد.مسیحاهم بی خبربود!
اینبار مهناز پرسید:
_باباومامان چطوربودن؟نمیخوان یه سفربیان ایران؟
_برای تابستان برنامه ریزی دارن ،احتمالا اول تابستان میان!
مهران خودش رابه بحث نزدیک کرد:
_نشدهم مامیریم،خیلی وقته ازاون طرف بی خبریم!
بهنام به پسرخاله اش نگاه کرد:
_اونجاجزغربت ودل تنگی که خبری نیست مهران،من تواین چندوقت کم آوردم،با وجود خانواده هم نتونستم بیشتربمونم.
مهران پوزخند تمسخرآمیزی به لب آورد:
_خب هرکی باید لایق شرایطی که پیش میادباشه،بایدبدونه چه بهره ای ازفرصتهاببره. هرکسی رابهرکاری ساختند بهنام..
قبل ازآنکه بهنام حرفی بزند،مسیحا گفت:
_مثلا مهران اشتباها ایرانی شده،اروپا می میره واسه امثال ایشون...جایی که هیچ بندوتبصره ومحدودیتی نباشه وازآزادی به بهترین نوع ممکن سوء استفاده کرد،نه استفاده!
مهران باپررویی گفت:
_بده آدم ازجوونی وزندگیش لذت ببره!
مسیحا که تازه به جمع پیوسته بود،مبل خالی کناربهنام رابرای نشستن برگزید ودرهمان فاصله باپوزخندگفت:
_حق باتوئه،البته لذت تاجایی که به کثافت وذلت نکشه عالیه!
ملیناجفت پاپرید وسط بحث پسرها...
_وا...مسیحااین حرفاچیه؟جوون تحصیلکرده وبااصل ونسبی مثل توکه درچنین شرایطی رشدکرده که نبایدبااین اعتراضات متمدن بودن خودشومساله دارکنه!
_باسکوتم هم سلامت زندگیموخدشه دارنمی کنم.حالا اگه شرکت نکردن دردیسکوپارتی های آنچنانی آدموازتمدن به دور میکنه،بکنه! من اعتراضی ندارم.
مسعودگفت:
_یعنی توتاحالا توهیچ بزمی نبودی؟
_نه یعنی دروغ وکذب محض اما نه اون محفلی که توفکرشماست.
_کنجکاوشدم بزمهای دوستانه توروازنزدیک ببینم،پس بی خبرم نذار...
_فکرنمی کنم جایی که من میرم باب میل شماباشه،درثانی مردمتاهل ومسوول ابتدا نظرهمسرشومحترم میشماره،نکنه مخالفی مسعود؟
مسعود باغیظ «نه خیری»گفت ومتعاقب نگاهی به مهرانا انداخت وسرتکان داد.اخمهای مسیحا درهم شد اما هرحرفی به دنبالش جنجالی تازه به راه می انذاخت که ترجیح داد درخلوتی دیگربه روی شوهرخواهر احمقش بیاورد. ملینا ازحرف مسیحا وآبی که گل آلود به نظر رسید استفاده کرد وتورانداخت...
_پس شما هم درصورت لزوم منو بی خبر نذار...
ازوقاحت ملینا کفرش درآمد اما باپوزخندی دردل گفت«تواین دریاچه شور ماهی ها برای تویکی مرده،پس تور پاره اتو جمع کن»...
_شماهم بابرادرت بروبیشتر بهتون خوش میگذره...
_الان کی بود دم ازمرد مسوول و....
_بله،مردمتاهل ومسوول،فکرنمی کنم بنده تاحالا ازدواج کرده باشم ولی چشم به محض متعهد شدنم ادعاهامم ثابت می کنم...
فرح به خیال خودش بهترین فرصت رایافت تا اورا گیربیندازد...باخنده ای کوتاه گفت:
_خودت تعلل میکنی عزیزم والا همه چی آماده است.
آنقدرواضح به ملینااشاره کرد که خنگ ترین فردهم مي فهمید اما مسیحا درکمال آرامش لبخند زد وگفت:
_همه چی آماده است جزشخص موردعلاقه من...چشم ،اگرشخص وکیس دلخواهم روپیداکردم بدون لحظه ای تعلل خیال شما روهم راحت می کنم.
لبخندازلبهای همه محوشد.این یعنی مخالفت...یعنی کافی است...یعنی خیالات خام...کیش ومات...
مسیحاسرش رابه مهاسانزدیک کرد وآرام گفت:
_توهم که گل به خودی زدی؟
_به جون داداشی،مامان چهارچشمی مراقبم بود،به بهانه حمام رفتن گوشی وبردم داخل اتاق که دردسترس نبودی،دیگه هم فرصت لودادن پیش نیومد...شرمنده..
سپس باذوق شانه هایش رابالا داد ودستهایش رابه هم سایید:
_شماکه خوب سرشونو به طاق کوبیدی،خوشم اومد...
نفهمیدچراحرکت مهاساناخوداگاه چهره تمنا رامقابل ذهنش آورد ولبخندی عجیب لبهایش راباز کرد..
_شوخی کردم.میدونم توبرادرتو تنها نمیذاری...
مهاساباسرخوشی خندیدکه بهنام سرپیش برد وگفت:
_درگوش هم توجمع نداریم بی تربیتا..منم هستم...
مهاسا گفت:
_وقتی توجمع یه آدم فضول باشه،مجبوریم پچ پچ کنیم،حالا زود بگوبدونم سوغاتی چی آوردی؟
بهنام تخت سینه خودش زد وگفت:
_یه پسرخاله خوشگل وخوش تیپ ودخترکش..دیگه چی میخوای؟
_ارزونی همون دخترایی که براش می میرن واعتماد به نفس کاذب بهش میدن،سوغاتی من کو؟
بهنام باچشمک ریزی گفت:
_یه سوغاتی برات آوردم که ببینی غش کنی ولی باشه برای بعد،الان جاش نیست.
مهاساچشمکی حواله اش کرد وبه باقی مهمانی مسخره رسیدند...
باصدای جیغ بلند مهاساوخنده بهنام،مسیحا خنده اش گرفت .به طرف اتاق می رفت که بهنام محکم به اوبرخورد وپشتش پناه گرفت:
_این خواهرتوبگیر که الان خونمو می ریزه!
_خب مرض داری نیومده!...دوباره چیکارکردی؟
_مگه نگفت سوغاتی میخوام؟
همان موقع مهاسا با صورتی سرخ وبطری که شباهت به قوطی پپسی داشت سررسید وآن رابه طرف بهنام پرت کرد...
_بی شعور...توکی میخوای دست از مرض مردم آزاری برداری؟
مسیحا خنده اش راکنترل کرد وازمقابل بهنام کناررفت.به صورت مهاسادست کشید وگفت:
_بگوچیکارت کرده تاخودم حسابشو برسم...
بهنام باخنده قوطی رابرداشت وگفت:
_نوشابه خارجی برات آوردم کوچولوی جیغ جیغو...
مهاسابه طرف بهنام خیزبرداشت که مسیحا مانعش شد ومابینشان راگرفت:
_خب اینم یه نوع سوغاتیه دیگه دختر،دادزدن نداره...عقلش بیشترازاین نرسیده برای یه دوشیزه خانم محترم چی باید بیاره...
درحین ادای جملاتش ،بی خبرازهمه جا درب قوطی راکشید ودرکسری کمترازچندثانیه باپرش موجود نرم وبزرگی شبیه خرچنگ روی صورتش،شوکه قوطی راانداخت وسرش راپس کشید.جالب بودکه مهاساتادقایقی پیش ازشدت عصبانیت سرخ بود وحالا ازشدت خنده کبود...
مسیحا عروسک راروی سربهنام که کم مانده بود ازشدت خنده روی زمین پهن شود پرت کرد وباخنده گفت:
_زهرمار...بزنه لت وپارت کنه هم کمته...نمیگی یکی قلبش ضعیف باشه وپس بیفته دیوونه!
_ازکی تاحالاقلب توضعیف شده که من بی خبرم،نکنه صاحب پیداکرده؟
به هیچ وجه متوجه طعنه بهنام نشد وبه راحتی ازکنارش گذشت...
_جزاینم ازت انتظارنمیره خل !
بهنام بی خیال شد وبه سمت مهاسارفت:
_حالا آشتی کن تابریم سروقت سوغاتی اصل!
مهاساسرش رابالاانداخت:
_حتمااینبارتوبسته چیپس یوزپلنگ جاسازکردی؟
بهنام شانه بالاانداخت:
_ازماگفتن،نیای همه رومیبرم تو فروشگاه،جنس مارک داراصل هم هست و روهوا میبرن...
_فقط بهنام اگه دوباره...
بهنام دست مهاساراکشید وداد اورادرآورد..سروصدایشان تاساعتی بعدازنیمه شب هم طبقه دوم رابرداشته بود.
فصل چهارم:
ازپس دیوارک شیشه ای نگاهش میان قطره های تند باران گرفتارشد.باعجله به سینه زمین وهرچه سرراهشان بود می کوبیدند تا به هدف برسند.گاهی آنقدرشتاب داشتند که دربرخورد باسطح به اطراف می پاشیدند وخورد میشدند اما هدفشان عالی بود نه ازنوع فانی...این ضربه های ریتمیک همانندموسیقی پراحساس دستان هنرمندی بود که روح واحساس جوانش رابه بازی می گرفت.حالی به حالی می شد.بااین تفاسیربازهم پلک برهم نهاد وروبرگرداند.
بیش ازیکماه بودهمه چیزبه روال عادی برگشته،بهنام مدیریت فروشگاه رادردست داشت واونیز به کارهای شرکت سروسامان میداد،درواقع به نوعی خودش راغرق کارکرده بود که احساس نوپایش بیش ازاین ریشه درجانش ندواند.غافل ازاین که ریشه محبت ازبدوتولد سربرمیداردتا بااشعه پرنور محبتی غافلگیرانه سرکشد والا چگونه می شود که عشقی چندروزه معادله عمری چنددهه را برهم زند.دراین فاصله هربارکه بهنام خواست برای بررسی اوضاع به فروشگاه برود،بهانه ای تراشید وخود راازآن حیطه جادویی دورنگه داشت.بایداین احساس کشته می شد...حالا به چه قیمتی خودش هم وامانده بود...امروز زودتر وبی حوصله ترازهمیشه به خانه برگشت تامثلا استراحت کند اما انگارآرامش حرامش شده بود.به موهایش چنگ زد وعصبی برسردلش غرید«چه مرگته؟»وقتی جوابی نداشت ،چشمهای همیشه مغرورش راپشت انگشتانش به استتارکشید شاید چشمهای اوفراموش شود اما بازهم زمزمه ای ازسردرماندگی به لبهایش آمد.
«توازجون من چی میخوای دختر؟»عقلش فریاد کشید«غرورتومسیحا...غرور»...
روی تخت ولو شد.خسته بودازاین همه جنگ تن به تن احساس ومنطق..هیچ کدام هم کوتاه نمی آمدند...خسته بود...خسته خسته...
بابلندشدن صدای زنگ گوشی نیم خیزشد.شماره بهنام رادید.نفس صداداری ازسینه رهاکرد اما پیش ازآنکه جواب دهد روی پیغام گیررفت...
_سلام،هیچ معلومه کجایی!فردا میام شرکت جایی نرو...حوصله ندارم حسابا سنگین شه...اگه سرازکارت دربیارم که درستت می کنم رییس،حالا مدام برای من غمزه بیا...تافردابای...
دستانش رازیرسرقلاب کرد وکمی اندیشید.یک دل به رفتن تشویقش میکرد وسویی به ساکت ماندن...اما نفهمید چرایکباره ازجاپرید...انگارازاین همه تقلا خسته بود ودرمقابل قدعلم شده عقلش فریاد کشید«گوربابای هرچی عقله،میخوام یه روز دیوونه باشم»...خودش هم نمی فهمیدچه گفت وچه خواست وچرا...فقط راه افتاد تادوباره عقل لعنتی یقه اش رانکشیده وپشت پا به تمنای دل نزده...حالا که دل جلوافتاد بگذاربتازد...
بادیدن برقهای نیمه روشن فروشگاه وبچه ها که دیگرتک وتوک بیرون می آمدند،حیرت زده تازه نگاهی به ساعت انداخت.
ربع ساعتی ازتایم پایان کارگذشته بود.باحرص مشتی به فرمان زد.این همه راه آمد وجنگیدبرای هیچ....«اصلا به درک»
باخودش غرید:«گندت بزنن که همیشه دیربه فکرمی افتی،همون درک جای اصلیته،نه بهشت مسیحا» اصلا نفهمیدچه چیزی رابه بهشت تعبیرکرد،واقعاآنجا چه میکرد؟!!!!
بااخمهایی درهم وجدی به سلام بچه هایی که ازکنارش عبورمی کردند کوتاه جواب داد اما دریک نقطه وباشنیدن صدایی دوست داشتنی دیگرنتوانست ادامه دهد..دل دست مقابل پاهایش کشید«استپ»...
_سلام آقای الهی...بااین عجله وقدمهای بلندمانعی اگه سرراهتون باشه که ...
نگاهش کرد،بایک دل بیقراراما بانقابی که ماهرانه می ساخت،حالا لبخندش راچه میکرد...
_سلام...انگارمنتظرید زمین خوردن منوتماشاکنید،نه؟
خنده ای بلند دردلش شنید که میان قهقه می گفت«این دخترکه داره کله پات میکنه!»
اگرتنهابوددودستی برسرش می کوبیدتاصداها خفه شوند.آخ که صدایش بادل دربه درش چه میکرد!
_اختیاردارید، هوس توبیخ نکردم
برای گریز ازآن احوال بغرنج احساسی گفت:
_شماچقدردیرمیرید؟
_می دونستم شمامیاید صبرکردم بعداززیارتتون برم.
مسیحاباتعجب نگاهش کرد وتمنا بازخنده اش راجمع کرد:
_عذرمیخوام...فراموش کردم شمااهل مزاح نیستید،کارمون یه کم بیشترطول کشید.
_پس بفرماییدتابیشتردیرتون نشده.
تمنا باخداحافظی ساده اي روبرگرداند اما دیگرقلب مسیحاباحسی ساده نمی تپید.به همین زودی اورفت وبازهم خیالش ماند.همانطورکه میرفت برای لحظه ای سربرگرداند تانگاهش ردقدمهای اوراشماره زند اما چندثانیه بعد بابرخورد به جسمی سربرگرداند.بهنام دست تکان داد:
به به رییس،کجایی بابا...شایدچاه جلوی پات باشه!
سرتکان داد وگفت:
_سلام،هیچی،حواسم نبود.
دوباره برگشت اما دیگرکسی راندید.بهنام این بارضربه ای به شانه اش زد،مسیحانگاهش کرد...
_دارم باهات حرف میزنم،اون طرف چه خبره که ول نمی کنی؟
دستی به موهایش کشید وگفت:
_جنسارونگاه می کنم!
بهنام چشمانش راکمی تنگ کرد:
_اِ...راست میگی؟جنسا ازدرمیرفت بیرون که زل زدی به اون طرف؟
_چرامزخرف میگی بهنام،میگم اطرافونگاه می کردم دیگه،گناهه؟
_گناه این مرموزبودنته،انگار یه چیزیت شده!
_من سالم سالمم..
_پس اومدی برای حساب کتابا؟
_آره،اماحوصله اینجاروندارم.برداربریم خونه ما...
_تلفن جلودستت نبود زنگ بزنی بیام وخودت این همه راه نیای؟
مسیحابااخم گفت:
_خوبی هم به تو نیومده!
_اخم نکن بهت نمیاد،اون وقت دلش تورونمیخواد.
مسیحاجاخوردوناخودا گاه گفت:
_کی؟
بهنام باخنده وشیطنت گفت:
_ملیناجونوعرض می کنم، مگه ملکه دیگه ای فرمان روای قلب شماشده؟
_بهنام به خدا چنان میزنم که...
_استوپ بابا...فیوزنپرون...بریم.
_کجا؟
_خونه خاله ام!
_اونجابریم چیکار؟
بهنام باظاهری متعجب دست روی پیشانی اوگذاشت که مسیحابااخم دستش راپس زد:
_چرااینجوری می کنی؟
_خواستم ببینم تب داری یانه؟انگاراصلا حالت خوش نیستا.
مسیحادستی به طرفش پرت کرد:
_بروبابا..
بهنام روی سینه شبیه صلیب نقش کشید وسرش رابالا گرفت:
_یامریم مقدس(س)دیوونه شد رفت،خودت کمکش کن.
_توکی ازدین مرتد شدی؟
_من به جدوآباد جفتمون خندیدم که مرتدشم،کافرنشده دارم قربانی میدم،بنده به دین مبین اسلام تانفس میکشم ارادت دارم اما برای شفای توحاضرم صدوبیست وچهارهزارپیغمبرو قسم بدم.داری ازدست میری؟
_کم چرندبباف بهنام،بیابریم.
_کجا؟
_آپارتمان تو!
_آقااول تکلیف مارومعلوم کن که کجا بریم بعد راه بیفت!
_بریم خونه تو،اصلا حوصله خونه خودمونو ندارم.
_نکنه بازخاله مهنازوعشقت ملیناجون دعوتن؟
مسیحاخنده اش گرفت واوراهول داد:
_بیابروگمشوبهنام...
باتشکری کوتاه ازپشت میزبرخاست که ازپشت سربهنام بازویش راگرفت وپیش بندی رادورگردنش انداخت.مسیحا جاخورد ومتعجب گفت:
_این چیه؟
بهنام تندتندابروبالا انداخت:
_کارکن میخوام برات زن بگیرم،بدوبروظرفا روبشور...
مسیحا بی تعلل دست اورا کنارزد وپیش بند رابه طرفش پرت کرد:
_فرح خانم که مادرم باشه باسی سال قدمت بانویی هنوز ازاین کارانکرده وراه آشپزخونه روگم می کنه...توبند دورگردن من انداختی؟
_دِ...همین خاله خرابت کرده...ازبس که گفته تک پسرم....شاه پسرم...خل پسرم...
مسیحا دستی تکان داد که یعنی بروبابا وازآشپزخانه بیرون رفت ودرهمان فاصله صدای نچ نچ بهنام ودعایش برای همسرآینده اش راشنید.اما حال کل کل بااورانداشت.روی مبل ولو شد وکنترل رابرداشت.شبکه ها ی تلویزیون رازیرورو کرد وعاقبت کنترل راروی میزپرت کرد،باغرولندگفت:
_وسایلتم به هیچ دردی نمی خوره،مثل خودت...
بهنام مثل اجل معلق مقابلش ظاهرشد وکنارش ولوشد:
_حوصله ات سررفته؟
بانگاه مسیحا ،به راه مسخرگی زد وعشوه راچاشنی مسخره بازیش کرد.به طرف اوخم شد ودست به یقه اش کشید:
_دوست داری سرگرمت کنم عزیزدلم؟
مسیحا هولش داد وباغیظ گفت:
_بهنام به قرآن میزنم...
بهنام بااخم گفت:
_دِ...خب چته چندوقته هی رم می کنی؟
_مثل اینکه برم راحتترم..اینجا دیونه ام نکنی شانس آوردم.
اماپیش ازبرخاستن،بهنام بازویش راکشید واوراروی مبل نشاند:
_دیونه بودی،کرواتش نکن بنداز گردن من...بعدم کارت دارم...من تابرم میوه بیارم..یه آهنگ توپ گوش کن...
وخودش کنترل پخش رابرداشت.تلویزیون راخاموش کرد وروی دکمه playزد وبرخاست...
باتو شروع شد همه چی،دنیام به هم ریخت
وقتی که چشماتو دیدم یهودلم ریخت
باتوشروع شدعاشقی،باتوشروع شد رویاهام
نگاه من به زندگی،باتو عوض شدش برام
نپرس چرا،نپرس چطور
نمیتونم برات بهونه بیارم
امافقط بهت میگم،دوست دارم
دوست دارم،دوست دارم.....
یه نیم نگاهت کافی بود،دنیاموزیرو روکنه
مگه دل من میتونه،بهترازعشقت چیزی آرزو کنه
بیخوابی سروقتم اومد
نبضم ازاون لحظه فقط به خاطرتوبود ،میزد..
نپرس چرا....
(رامین بی باک)
مسیحادرحال وهوای خود وغرق صدای پراحساس موزیک وخواننده بود که دستگاه خاموش شد.تلنگری بود تابه خودبیاید.شماتت باربه بهنام نگاه کرد:
_گوش که نمیکردم !
بهنام بانگاهی معناداربه چشمهایش زل زد:
_ازکی تاحالا حضرت والا آهنگای عاشقانه گوش میدی ومیری توی توش؟
_ازموقعی که توفضول واعصاب خوردکن شدی!
بهنام خنده کوتاهی کرد:
_بهانه جدید بتراش،قدیمی بود...
سپس مچ دست اوراگرفت وگفت:
_بازکن ببینم وفوری بگو چرا...نشد ونمی دونم ونپرس واین چرت وپرتا روهم نداره!
_چی وبازکنم؟
_مُچتو؟
مسیحاخنده کوتاهی کرد:
_رمال شدی؟...بیااینم کف دست ...چی میبینی؟
بهنام دست اوراکه مقابل چشمهایش بازبودکنارزد وباپشت دست چندضربه متوالی وآرام روی قلبش زد:
_مچ این گرفتارومیگم،مجنون بعدازاین...
مسیحاچهره درهم کشید:
_بهنام جون خودت اصلا حوصله ندارم،دوپاره پای ملینارو به شوخیای مزخرفت بازنکن که حرفشم روح وروانمو عذاب میده،پس ساکت شوتادوباره داغ نکردم...
بهنام سرش راپیش برد وآرام اما مطمئن گفت:
_حتی اگه جایگزین اسم ملینا اینبارتمنا باشه!
تغییرچهره مسیحا بندراآب داد.لبخندبه لبهای بهنام آمد.قیافه اش دیدنی شد،حیرت زده پرسید:
_منظورت چیه؟
_تونفهمیدی؟
_خیر،بگوبفهمم!
بهنام درحالت قبل خودعقب کشید :
_بروپسر...خودتی...
مسیحابیقراری قلبش راازترس رسوایی پنهان کرد وباگفتن بروبابایی کنترل رابرداشت که بهنام بابدجنسی گفت:
_خودمونیما...خوش سلیقه هم هست لامصب...
مسیحادوباره نگاهش کرد که بهنام باابروهای بالا رفته وپرشیطنت گفت:
_پسرخالمومیگم...همون عبوس خوشگله..
_زده به سرت،نه؟
بهنام صاف نشست وبراق شد:
_مسیحا زیرش نزن که میزنم توسرت وازت حرف می کشم.
مسیحا سری به نشانه تاسف تکان داد وبرخاست که بهنام دوباره روی مبل هلش داد،حقیقتا صدای داد مسیحا بلند شد:
_امشب چه مرگته بهنام،قاطی کردی؟
مطالب مشابه :
♥ تمنای دل ♥
دنیای رمان - ♥ تمنای دل ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
♥ تمنای دل 27 ♥
دنیای رمان - ♥ تمنای دل 27 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
♥ تمنای دل 4 ♥
دنیای رمان - ♥ تمنای دل 4 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
♥ تمنای دل 3 ♥
دنیای رمان - ♥ تمنای دل 3 ♥ - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
دانلود رمان تمنای دل
سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که
دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
دنیای کتاب الکترونیکی،جاوا ،آندرویدوpdf - دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf
رمان تمنای وصال - 9
- رمان تمنای وصال - 9 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن
برچسب :
رمان تمنای دل