عروس مرگ 1

گل!گل!گل! عین برق گرفته ها از جا پریدم.تو عالم خواب و بیداری دنبال صاحب صدای اعصاب خرد کن بودم که طبق معمول یک واژه توی سرم نشست: مزدک
یعنی تو روحت! با قیافه ای ژولیده و درب و داغون و عصابی داغون تر تو هال...مزدک رو دیدم که روی مبل نشسته و اطرافش پر پوست تخمس و داره فوتبال تماشا میکنه. به قدم هام سرعت بیشتری بخشیدم، رفتم جلوی تلویزیون وایسادم...مزدک خواست اعتراض کنه که با دیدن قیافه ی من زیر خنده زد...
_ رو آب بخندی مردک!
_ باز تو به من گفتی مردک!!؟؟؟؟چند بار بگم به من نگو مردک!؟؟؟
در حالی که داشتم میخندیدم زبونمو براش درآوردم و به طرف دستشویی راه افتادم...
خیلی خویه که بدونی طرف مقابلت رو چی حساسه تا بتونی در موقع نیاز ازش استفاده کنی!
از دستشویی که اومدم بیرون مزدک رو دیدم که لباس پوشیده و حاضر و آماده به دیوار کنار دستشویی تکیه داده و مظلوم نگام میکنه بدون حرف چند قدم برداشتم و وارد آشپزخونه شدم. اما از اونجایی که حرفی نزد پرسیدم:
_ کجا شال و کلا کردی داری میری باز؟؟
_ مامک جان...گلم...عزیزم...!
با خودم فکر کردم دوباره خرش رو پل گیر کرده! در یخچال رو باز کردم و همونطور که به مخلفات درونش نگاه گذرا می انداختم گفتم:
_ خوبه خوبه،بس کن...من خر بشو نیستما حواست باشه
_ خر چیه گلکم!؟؟ببین خودت به خودت میگی خرا!
_ باشه بابا....چی میخوای؟
مزدک با یه لبخند گله گشاد و همون نگاه و صدای مظلوم گفت:سوئیچ ماشینتو میدیــی!؟؟
_ مزدکــــــــ !!؟؟؟؟کجا میخوای بری؟ماشین میخوای چیکار؟ماشین خودت چی شده؟
بالاخره روی بطری شیر متوقف شدم و همونطور که با پام در یخچال رو باز نگه داشته بودم و با دست دیگر توی لیوان شیر می ریختم ....
همینطور که برای خودم شیر میریختم اینا رو هم از مزدک میپرسیدم....
_ اوی!وایسا ببینم...جواب همه ی سوالات تو یه جمله خلاصه میشه،اونم اینه:مگه فضولی!!؟؟
_ باشه دیگه مزدک خان حالا من فضولم آره ه ه!!؟؟؟اگه سوئیچمو دادم!!
_ ای وای ببخشید،اصلا غلط کردم فضول منم نه تو خوبه!؟؟حالا بده دیگه میخوام برم....
_ حیف که دلم برات سوخت وگرنه عمرا اگه میدادم....کیفمو بده تا بدم
_ ای قربون تو برم من...

داشتم لیوانمو میزاشتم تو ظرف شوئی که دوباره سروکله ی مزدک پیدا شد...
_ بگیر اینم کیفت
کیفمو ازش گرفتم و همینجوری که داشتم دنبال سوئیچ 206 آلبالویی رنگم میگشتم رو به مزدک گفتم:مثل آدم رانندگی کنیـــا....شام میای!؟؟؟؟
_ باشه باو...نه نمیام باپدرام و عرشیا میریم دربند...
_ اکی،بیا اینم سوئیچ...باکشو خالی نکنی ها...!
_ اکی،کاری باری!؟
_ نچ برو...مواظب ماشینم هم باش!
_ بابا یه باز ماشینتو دادی به منا....ببین چقدر خسیس بازی درمیاری...
_ خوب بابا،جالا من یه چیزی گفتم...برو دیگه
_ فعلا...
مزدک اینو گفت و در هال رو پشت سرش بست و رفت،منم یه سیب از یخچال برداشتمو همینجوری که گاز میزدم شروع کردم به شماره گرفتن...
_ هان!؟؟
_ هان ومرض،هان وکوفت،هان ودرد بی درمان،هان و....
_ إ مامک تویی!؟؟؟
_ نه په مزدکه!فری تو باز چشم فرید ودور دیدی گرفتی تا الان خوابیدی؟
_ برو بابا...اصلا تو خودت تا کی خواب بودی؟مطمئنا باز با صدای فریاد گـــل مزدک بیدار شدی!
_ آره بابا ها،2 دقیقه نزاشت مثل آدم بخوام....
_ خوبه خودت هم میگی آدم!الان کجاس؟؟
مامک_ خفه باو....رفتن دربند،راستی هم سلولیت کی برمیگرده؟
_ فردا...
ا چه عجب داداش این بالاخره یادش افتاده دانشگاه هم داره و از سفر قراره برگردن!
_ آهان...خب برنامه ی فرداسر جاشه دیگه؟؟
_ آره بابا،فرید شب میرسه...
_ اوکی،پس به پدیده هم یه زنگی بزن یادآوری کن...
_ الان بهش اس میدم
_ خوبه...کاری باری!؟
_ نـــــــــچ!
مامک_ پس فعلا...
_قربون تو،بای
مامک_ فدای تو،بای
گوشی رو انداختم رومبل وبه دنبال کنترل tv چشم چرخوندم که دیدم رو زمین کنار میزه...
_ اه بمیری مزدک...
با پام سعی کردم کنترل رو بیارم اینورتر تا بتونم با دست برش دارم،اما انقدر آشغال تخمه رو زمین بود که پام لیزخورد واز رو مبل افتادم پایین....
_ آخ...مزدک الاغ،ایشالا الان تصادف کنی!ای وای نه...ماشین نازنینم داغون میشه،ایشالا فردا با ماشین خودت تصادف کنی....!
همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم و غرغر میکردم که تلفن زنگ زد...با بدبختی از رو زمین بلند شدم وغرغر کنان تلفن رو برداشتم وخودمو پرت کردم رو مبل...
_ الو...بله...سلام...
_ الو،مامک...

باشنیدن صدای مامان پشت خط باز کرمم شروع ب لولیدن کرد تا اذیتش کنم!:
_ إ میتی تویی!؟؟
_ میتی وکوفت،میتی ودرد همه به ماماناشون میگن مامی جون ومامان گلم بعد بچه ی من به من میگه میتی...!دختره ی خیره سر...
_ خیلی ممنون از این همه ابراز محبت!الان اینا همون عزیزم وگلمه دیگه!؟؟باشه میتراجون...باشه...
_ نمیشد از همون اول بگی میتراجون تااینقدر فحش نشنوی؟؟
_ بابا میتی بیخیال دیگه تو روجون ننه بابات!
_ مامـــک...میکشمت!تو رفتی تهران آدم شی یا یکی بشی بدتر از قبل؟؟یه دختر لات ولوت وبی سروپا...اون داداش بی غیرتت کجاس؟؟
_ وا متیی جون!؟؟حالا تواوج جوونی میخوای قاتل هم بشی!؟حیفه بخدا!تازه من هیچم لات وبی سروپا نیستماااا...حواست باشه،واما درمورد داداش بی غیرتم پرسیدی...!عرضم به حضورتون که بایدبگم مزدک خان بادوستاشون رفتن صفاسیتی!
_ چشمم روشن...شماها رفتین درس بخونین یابرین تفریح؟؟
_ بیخی دیگه میتی جون،راستی واسه چی زنگ زدی؟باباخوبه؟
_ مگه شمایه جفت واسه آدم حواس میزارین؟زنگ زدم خیرسرم بگم 5شنبه عقدنواس...بابات هم خوبه
_ نوا!!؟؟؟إ..!؟اوکی...
_ 5شنبه عقدها...حتمابیاین وگرنه نواخیلی ناراحت میشه...
_ باشه،ببینم چی میشه...کاری نداری پس؟؟
_ نه،راستی مختلطه...
_ إ ای ول،اوکی...بای
_ خداحافظ
تلفن روکه قطع کردم آشغال سیبمو انداختم رومیز وشروع کردم و خونه رو برانداز کردم...یه خونه ی 75متری 3خوابه که 2ساله منو داداشمو توخودش جاداده...منومزدک پارسال دانشگاه ((تهران)) قبول شدیم،من معماری ومزدک عمران...همونجا هم با فریده وپدیده آشناشدم، پدیده نامزد داشت و تهرانی بود، فریده هم با برادر دوقلوش فرید تهران درس میخوندن، البته تو خونه ای جدا از مامان و باباشون...بیخیال مخم داغ کرد!
بااکراه بلند شدم نگاهی به سر تا سر خونه انداختم مثل بازار شام شده بود، شتر با بارش گم می شد! آهی کشیدمو به جمع وجور کردن خونه مشغول شدم...
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای قاروقور شکمم دست ار کار کشیدم وبه ساعت نگاهی انداختم...

وای باورم نمیشد،ساعت حدود 9 بود واین 2:30 ساعت کار بی وقفه ی من رو نشون میداد!خواستم رو مبل درازبکشم که دوباره پشیمون شدم وبه طرف اشپزخونه رفتم و یه قهوه براخودم درست کردم...همینجوری که قهوم رو میخوردم نگاهی هم به خونه انداختم،واقعا گل کاشته بودم...خونه از تمیزی برق میزد...
تصمیم گرفتم زنگ بزنم رستوران وسفارش یه پیترا مخصوص بامخلفاتش رو بدم...بعد ازحدود نیم ساعت پیتزا رو آوردن،رفتم پایین که پیتزام رو بگیرم اما از شانس خوشگل من علیرضا رو توراه پله دیدم...
_ سلام...
_ إ سلام شمایین آقای البرزی؟
_ بله،خوبین شما؟مزدک خان چطورن؟
_ ممنون بدنیستم...مزدک هم خوبه...
چند لحظه سکوت برقرار شدواین من بودم که سکوت روشکستم:
ببخشید آقای البرزی باید برم پایین،عجله دارم...بااجازه
_ خواهش میکنم،بفرمائید...
_ خداحافظ...
_ خدانگهدار...
باعجله پله هارو طی کردم،بعداز گرفتن پیتزا وحساب پولش به طرف آسانسور به راه افتادم وباخودم گفتم:أه...حالا نمیشد اون موقع هم باآسانسور بیای تااین علیرضای سیریش رونبینی؟؟؟اوووف...نگاکن تورو خدابا خودم هم درگیرم...!
وقتی در آسانسور بازشد،عاشق سینه چاکم علیرضا رو دیدم که جلوی در واحدشون وایساده وانگار منتظره وامیدوار بودم که منتظر من نباشه...اما باز اگه این شانس شانسه منه مطمئنن منتظرمنه...که همین هم شد...!
_ببخشید مامک خانوم...
همچین بااخم نگاش کردم که دیگه ادامه نداد و زود حرفش رو اصلاح کرد...
_ یعنی خانوم فرهانی...مزدک خان تشریف ندارن؟؟
_خیر....چطور!!؟؟؟؟
_ إم...کارشون داشتم،کی برمیگردن؟؟؟
_ مشخص نیس...هر وقت اومد بهش میگم کارش داشتین!!
_ نه،اصلانیازی نیست بهشون بگین...ولی...یعنی شما امشب تنهایین!؟؟
باتعجب برگشتم نگاش کردم که اونم سرش روانداخت پایین وهیچی نگفت...
با پوزخندی که رولبم بود بهش گفتم:اینطور به نظرمیاد...منظور!؟؟؟
_ هیچی...یعنی آخه،نمیترسین!!؟؟؟
پوزخندم عمیقتر شد وباهمون لحن قبلم گفتم:چی!؟؟؟منو ترس!؟؟اونم کی منی که تو کاراته کمربند قهوه ای دارم ودوسال 3 ماه تابستون روتو کوه ودشت توکمپ تابستونی بودم!؟؟عمرا...!حالاگیرم بترسم!ازشماچه کاری برمیاد؟؟
علیرضا دیگه هیچی نگفت...فقط زمزمه ی ببخشید خداحافظش رو شنیدم،و بعد از اون رفت خونشون و درو بست...منم با بی قیدی شونه ای بالا انداختم ورفتم توخونه...
پسره ی پروووو...برگشته میگه:نمیترسین!؟؟اصلاتورو سنن؟؟؟!والا...ایشـــــــ

ظرف پیتزامو گذاشتم رو میزو رفتم تا دستامو بشورم....
کمی به جلو خم شدم و جعبه ی خالی پیتزا رو ، روی میز جا به جا کردم تا جای پایی پیدا کنم و بعد همونجا ولو شدم... با صدای در چشمامو باز کردم 2 دقیقه طول کشید تا موقعیتمو شناسایی کنم و همه چی یادم بیاد...
ام...خب ساعت چندبود؟اهان...11!
من الان کجام؟اها رومبل!
کدوم مبل؟ام...اونی که توهاله!
اوخ اوخ اوخ استخونام چه خشک شده...إ راستی این کی بوداومد پس!!؟
بلندشدم رفتم
دم در که دیدم مزدک درو باز کرده و درحالیکه یه پاش تو خونس و یه پاش بیرون داره با یکی حرف میزنه....آروم رفتم سمتش و گوش دادم...:
_ آخه خانم فرهانی گفتن شاید شما نیاین، بخاطرهمین نگران بودم.... 
_ ممنون... یکم کارم طول کشید...
- بله،پس فعلا با اجازه...سلام برسونید...
_ خواهش میکنم،بفرمائید...خدانگهدار
_ خداحافظ
بعداز اون مزدک در رو کامل باز کرد تا بیاد تو که محکم خورد به سرِ من...!
- آخ خ خ خ
_ إ !؟مامک تو اینجا چیکار میکنی؟؟سرت چی شد!؟
_ زهرمار...آخه تو نباید قبل از اینکه درو باز کنی ببینی کسی پشتش هست یا نه!؟آییییی....
مزدک_ نه....!ولی از این به بعد خواستم بیام تو قبلش داد میزنم که کسی پشت در هست یا نه بعد دروباز میکنم میام تو!اما الان من از کجا باید میدونستم تو فالگوش وایسادی!؟؟
همچین فالگوش رو غلیظ ادا کرد که یه لحظه خودم هم خجالت کشیدم!وبرای این که بحث رو عوض کرده باشم گفتم:خوب حالا...زده ناکارم کرده تازه دوقورت و نیمش هم باقیه!حالا باکی داشتی حرف میزدی؟؟
مزدک باشیطنت نگاهی بهم انداخت وبالحنی که توش شیطنت موج میزدگفت:باعشقت عزیزم...!
اون موقع انقدرگیج خواب بودم که نفهمیدم اون صدا صدای علیرضا بوده!باعصبانیت به مزدک توپیدم:
_ أه أه أه...چندش...اگه یکبار دیگه،فقط یکبار دیگه درباره ی اون پسره ی سیریش بامن حرف بزنی من میدونم باتو مزدک...فهمیدیــــی!؟؟؟؟
و دیگه منتظرجواب مزدک نشدم و با عجله به سمت اتاق رفتم و به نشون اعتراض درو محکم بهم کوبیدم...انقدر اون حرفا رو بلند وبا حرص گفته بودم که به نفس نفس افتادم،تازه فک کنم خود علیرضا هم شنید! أه،به درک...بشنوه...!

باصدای الارم گوشیم چشمامو باز کردم...با بدبختی صداشو خفه کردم ویه نگاهی به ساعت انداختم،هی وای من!چرا ساعت هشت و نیم!؟مگه من اینو رو هفت ونیم کوک نکرده بودم؟؟؟؟!وای که بدبخت شدم...ساعت 9 هم با بچه ها قرارداشتم که برم سراغشون!با عجله بلندشدم ورفتم دسشوئی،ازدسشوئی که اومدم بیرون پریدم تو اتاقم وشروع کردم به حاضرشدن...شال قرمزمو هم برداشتم ورفتم آشپزخونه...همینطورکه برای خودم لقمه میگرفتم به فری هم اس میدادم...
_ فری کجایی؟؟من تا 10مین دیگه اونجام...
سوئیچمو از رواپن برداشتم ورفتم تاکفش های پاشنه 5سانتیه جلوبازم روبپوشم که صدای sms گوشیم بلندشد...بازش کردم ودیدم فریه!:
10 دقیقه دیگه!!؟؟؟؟من وپدیده 10دقیقس اینجاییم!میکش...
بقیشو نخوندمو زود پریدم تو اسانسور...
وقتی داشتم ماشین رو از پارکینگ بیرون میاورمدم علیرضا رو دیدم که داره سوار پرشیای مشکیش میشه،یه بوق برام زد منم بدون هیچ توجهی بهش پامو گذاشتم رو گازو دِ بروکه رفتیم!!حقشه!
_ بپربالاخانوم خشگله...
فری_ مرگ...تاالان کدوم گوری بودی؟؟
_ حرف نزن،فقط سوارشو...
پدیده_ روکه رونیست...
_ برو بابا...
فری_ مامک اون ضبط بی صاحاب رو روشن کن...
_ هو...درس حرف بزن ببینم،همون برم تندیس؟
فری_ اوهوم...

آها آها...آها آها...آی دختره بله!؟
آی دختره بله!؟

فری_ بمیری بااین اهنگات!
_ من ازاین اهنگا ندارم بابا!....بیااین اصلا CD من نیست!آهان...کار مزدکه،دیشب ماشینم دستش بود...بیااین یکی روبزار...
فری_ مزدک هم خله ها!ایناچیه آخه گوش میده این؟؟
پدیده_ CD روبیخی بابا...ماشین بغلی روبچسبین...!
من وفری برگشتیم سمت چپ که دیدیم،اوهوووووع!
_ فری ماشین روداشته باش که من رفتم!!
فری_ مامک دودقیقه ببنداون فک و بزار ماشینو نگاه کنم...
همون موقع صاحب پروشه ی مشکی رنگ برگشت طرف ما!!!وبا سه جفت چشم ازحدقه دراومده و البته خوشگل مواجه شد!
سریع روم روبرگردوندم وبادیدن چراغ سبزپامو گذاشتم روگاز...!
فری_ أ...مامک دیدی!؟؟
_ چیرو!؟ضایع شدنمون رو!؟؟آره دیدم!!
فری_ نه خره...اونوکه این پدیده کورهم دید!پ...
پدیده_ کوفت...
فری_ پارازیت...داشتم میگفتم:پسر رودیدی!؟؟چه چشایی داشت لامصب...وای پدیده دیدی!؟؟چشاش سبز بود،انگار داشتی کاهو نگامیکردی!حالا...
با این حرف فری منو پدیده پقی زدیم زیرخنده...فری هم که ازخنده ی ماخندش گرفته بود،همپای ما میخندید...
_ توصیف بهتری پیدانکردی!؟؟بعد مثل خودش گفتم:انگار داشتی کاهونگامیکردی...وبعد دوباره زدم زیرخنده...باصدای پدیده که تقریبا با فریاد گفت:یافاطمه ی زهرا...بچه ها اینجارو...یارو دنبالمونه!
منوفری تقریبا خفه شدیم ومن با تعجب ازآینه به پشت سرمون نگا کردم...
به معنای واقعی کپ کرده بودیم...

اون پسر...!اینجا...!پشت ماشین ما...!با اون پروشه ی مشکیش...!با اون چشمای...کاهوییش!
با صدای فری گفت:مامـــــک!!برو دیگه...راه باشد!
ازتو فکر اومدم بیرون وبه سمت فری برگشتم...اینبار پدیده با عصبانیت گفت:مامک چراماتت برده!؟؟بجمب دیگه،بروووو
این دفعه دیگه حواسم کامل اومد سرجاش وماشین روبه حرکت دراوردم...
پدیده_ بچه ها بدبخت شدیم رفت...هنوز داره دنبالمون میاد!
_ خفه پدیده...به درک،بذار بیاد!ماهم راه خودمون رومیریم!کاری نکردیم که بخوایم بترسیم!
وبیخیال اعتراض های مکررفری و پدیده که میگفتن:مامک الاغ نشو...نروووو هنوزپشت سرمونه شدم وماشینو بردم توپارکینگ تندیس...
فری وپدیده هم بااوقات تلخی والبته ترس دنبال من راه افتادن...وقتی واردتندیس شدیم اوناهم قضیه ی پسرچشم سبز ودنبال کردنمون رو فراموش کردن و با چشم های از حدقه در اومده مات و مبهوت به ویترین مغازه ها خیره شدند.
فری با دستش به یكی از لباس های پشت ویترین اشاره كرد و گفت:
_ مامک به نظرت اون آبیه خوبه؟
چشمام رو ریز كردم و به نقطه ای كه فری اشاره می كرد نگاه كردم:
_ اون که به کت کوتاه هم داره؟
فری خیلی سریع گفت:
_ آره همون...
با تردید گفتم:
_ ای بدنیست امابه تو نمیاد!
فری دستاش رو به كمرش زد و با اخم گفت:
_ چرا اونوقت؟؟ حتمابه تومیاد!؟
در حالی كه نیشم تا بناگوش باز بود گفتم:
_ اون که 100%!! اما رنگش به تو نمیاد چون سبزه اى ...
فری با حرص جواب داد: سفید سفید صد تومن سرخ و سفید سیصد تومن حالا که رسید به سبزه هر چی بگی می ارزه!
_ خفه بابا!

_ بچه هااون مشکیه بدجو رچشم منو گرفته،بیاین بریم توتا امتحانش کنم...
_ ماهم که اصلا چقندر!!یه موقع نظرما رو نپرسی!
_ زودباشین بیاین توحرف اضافه هم نزنین...
لباس خیلی قشنگ،ساده وشیکی بود...درعین حال مناسب یه مهمونیه قاطی هم بود که بخوای به عنوان دخترخاله ی عروس توش جولان بدی وبرقصی!چه هلویی بشم من با این لباس...!
_ بچه ها بریم من یه حفت کفش هم واسه این بخرم...
_ حالا خوبه یه عقدسادس...!بیاهمین مشکیه خوبه...
_ عقد چیه بابا!؟؟عروسیه!اره همین خوبه...
پدیده_ تواز کجا میدونی عروسیه!!؟؟
_ إ...چه عجب پدیده خانوم شمام یه حرفی زدی!آقاسام رفتن مهمونی وشماهم بیکارشدی!؟؟
پدیده_ چیه حسودیت میشه با نامزدم حرف میزنم!؟؟
_ بروباو! انگا رچه تحوه ایه که بخوام حسودی هم بکنم!به نوا اس دادم،خودش گفت...
پدیده_ هو...درس صحبت کن،حواست باشه داری راجب عشق من حرف میزنی هاااپا !
_ اووووق!حالم بهم خورد...فری کو؟؟
پدیده_ بیشوری دیگه...اونم رفت تو!
_ اون که مسلمه!خب شور که همون شوهره روندارم دیگه!!
پدیده دیگه هیچی نگفت اما همچین چپ چپ نگام کرد که از صدتا جواب بدتر بود!

یه کفش مشکیه پاشنه 7سانتی هم ست لباسم خریدم و بعد ازحساب پولش همراه فری و پدیده از مغازه بیرون اومدیم...
فری_ خب حالا دیگه نوبتی هم باشه موبت رسیدگی به شکمه!!
پدیده_ فری راس میگه!بریم اردک ابی!
_ بترکین شما دوتا که همش به فکر شکمتونین...ولی خب الان که فکرش رو میکنم میبینم بد نمیگین!بریم!
فری_ بعد به ما میگی!
به همراه فری و پدیده وارد کافی شاپ شدیم به محض ورود به چشمم به همون پسر چشم سبز پورشه سوار افتاد !! که داشت با دوستش حرف میزد و بستنیش رو میخورد،بلافاصله بعد از من فری و پدیده دیدنش...
پدیده_اوه اوه اوه... بچه ها اوضاع خطریه تا ما رو ندیده بیایین دربریم 
_ پدیده !؟ تو که اینقدر ترسو تبودی تازه ما که کاری نکردیم 
بعد بدون توجه به اونا به طرف اولین میزی که خالی بود راه افتادم ...فری و پدیده پشت به اون پسرا نشسته بودن اما من دید کاملی نسبت به اون ودوستش داشتم،نمیدونم این دوستش ازکجا پیداش شد!!؟ اونموقع که نبود!
بستنی هامون رو اوردن و ماهم در کمال آرامش مشغول خوردن شدیم...اصن انگار نه انگار!
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم... ناخودآگاه سر بلند کردم که نگاهم با نگاه سبز و خیره ی پسر پورشه سوار تلاقی کرد؛ تا نگامو روخودش دید سری تکون داد و از جاش پاشد منم که فکر کرده بودم میخواد بره حساب کنه با نگام دنبالش میکردم که دیدم داره میاد سمت میزما!!
بادیدن این صحنه زود سرم رو انداختم پایین و خودمو با بستنیم مشغول کردم...
باشنیدن صدای پا وبعد سایه ای که رو میزمون افتاده بودهر سه سرمون رو آوردیم بالا...اون دوتا که دهنشون باز مونده بود،پلک هم نمیزدن بیچاره ها!باصدای اون پسر رومو ازاون دوتا گرفتم وبه طرف صدا برگشتم:
_ ببخشید خانوما که مزاحم شدم...
وبعد روبه من گفت:میتونم چندلحظه وقتتون روبگیرم!؟؟
وبا یه لبخندمحونگام کرد...


مطالب مشابه :


رمان مزون لباس عروس 2

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 2 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 1

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر)

رمــــان ♥ - رمان مزون لباس عروس 8 ( قسمت آخر) - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه




رمان عروس هفت میلیونی 3

رمــــان ♥ - رمان عروس هفت میلیونی 3 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس مرگ 1

رمــــان ♥ - عروس مرگ 1 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




رمان عروس هفت میلیونی2

♥ 214 - رمان مزون لباس عروس ♥ 215 - رمان«عاقبت کل کلامون»yasaman دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




عروس مرگ 2

رمــــان ♥ - عروس مرگ 2 ♥ 214 - رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 6

رمــــان ♥ - عروس خون بس 6 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس 18 ساله 4

رمــــان ♥ - عروس 18 ساله 4 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان برای




عروس خون بس 11

رمــــان ♥ - عروس خون بس 11 رمان مزون لباس عروس دانلود رمان عاشقانه




برچسب :