رمان نذار دنیارو دیوونه کنم 6
تنها را در آغوش کشید و مچاله شد روی تختش و آوای خشن رامبد در گوشش اکو شد:
- لازم نکرده تو مراسم باشی، می خوای گریه کنی تو اتاقتم می تونی، مگه اینکه اینقد بدبخت شده باشی که بخوای بیای و محتاج ترحم بشی، اینو می خوای؟ ...
حتما عموی رضای مهربونت میاد تو اتاقت پیش تو تا مایی که اونجا براش سنگ تموم گذاشتیم.....
رامبد از نرفتنش گفته بود و باز داغ گذاشت بر دل این عروسک پدر که 40 روز بود به دیدن تنها حامی و بزرگ کرده اش نرفته بود.
حسرت داشت از در اتاقی که به رویش قفل شده بود و حتی نمی توانست خودش برود و به عموی مهربانتر از پدر سلام کند.
-تنها، می بینی، منو تو بغضم تو این اتاق گیر افتادیم؟ تنها ازش متنفرم بخاطر همه چیز، دیگه چیزی نمونده که ازم نگرفته باشه، دیگه حرفی نمونده که بهم نگفته
باشه...یه روزی به نظر کامل بود، می شد عاشقش بود، می شد بهش اعتماد کرد اما الان...ازش می ترسم تنها، دلم نمی خواد حتی برا یه بارم باهاش تنها باشم،
میشی هاش وحشتناکه....
حرف زد با زبانی که نداشت و نگاهی که پر از غم بود و تنهایی و بی کسی!
ثانیه گذشت، دقیقه بر باد رفت و ساعت دود شد تا بلاخره از پایین صدای آمدنش را شنید.لحظه ایی خوشحال شد اما مگر می توانست با وجود این مرد هراس انگیز
خوشحال باشد؟
اما بس بود زندانی اتاق شدن و حبسی نامردانه به قصد آزارش!
بلند شد تنها را روی میله ایی که تازگی به پنجره اتاقش نصب کرده بود تا روی آن بنشیند گذاشت و پشت در ایستاد.
چند بار به در کوبید تا صدای قدمهای پر شتابی پشت در اتاقش متوقف شد.سپیده در حالی که نفس نفس می زد گفت:
-پانیذ کلید اتاقت دست آقاس تا خودش نیاد نمی تونی بیای بیرون.
پانیذ از زور تحقیرهای مدام این خوش استیلِ خودخواه مشت به در کوبید و سرخورده برگشت و روی تختش نشست.شاید نیم ساعت طول کشید که صدای چرخش
کلید ترس را به قلبش هل داد.رامبد بود.باز این مرد نفرت انگیز که کارش تحقیر بود و به بغض خواندن این دخترک بیچاره!
چنگ کشید روی تشک تختش و آن را در مشت هایش مچاله کرد. زل زد به در اتاق، که در باز شد و رامبد در چهارچوب در ایستاد.نیش خندی زد به ترس دخترک
و با تمسخر گفت:روح عمو رضات سلام رسوند، متاسف شد که نتونست بیاد به دخترکش سر بزنه، نه که سر قبر سرش شلوغ بود باید جواب همه رو می داد تو
دیگه خارج از دور بودی عزیزم.
پانیذ بی ترس و با نفرت زل زد در چشمانش و با خشم ورقه ایی از دفترچه یاداشتش که روی میز تحریرش بود کند و تند تند نوشت:
- برو به درک، حیف اسم آدم!
بلند شد و با ابروهای گره کرده مقابل رامبد ایستاد و ورقه را به سینه ی رامبد کوبید. رامبد متعجب از رفتار پانیذ ورقه را گرفت و خواند.گستاخی پانیذ شعله ی خشم
را بیدار کرد در آن میشی های که متمسخر بود و حالا از خشم رو به سرخی گراید. دست برد برای گرفتن پانیذ که پانیذ با تمام توانش جیغ کشید و خود را به عقب
پرت کرد.رامبد در را پشت سرش بست و کلید را در ، در چرخاند و به سوی او هجوم برد که پانیذ خود را روی تخت انداخت و بی وقفه جیغ می کشید.
جوری که انگار کنترلی روی جیغ هایی که تنها را هراسان کرده بود و مرتب قار قار می کرد و در به در خود را این طرف و آن طرف می کوبید نداشت.رامبد متحیر و
ترسیده از حالت پانیذ خود را به او رساند که پانیذ فرار کرد و رامبد با قلبی ضربان گرفته گفت:آروم باش دختر، کاریت ندارم...قول میدم جیغ نزن.
صدای کوبش در و متعاقب آن صدای نازنین که علت این جیغ ها را می پرسید رامبد را وحشت زده تر کرد.
گاهی می ماندی در اتفاق های نارنجی پشت به پشت
و نمی دانی درمان چیست اما می خواهی کاری کنی
اما نمی دانم ها رژه می روند در ذهن کوچکت و تو گیج تر از همیشه جلو می روی، هر چه بادا باد!
با یک پرش بلند خود را به پانید که جیغ می کشید رساند، بی اختیار دست هایش دور دخترک لرزان حلقه شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
-آروم باش، آروم، کاریت ندارم.به روح بابا کاریت ندارم.جیغ نکش.
مگر می شود پای قسم رضا باشد و جیغ های هیستریکش قطع نشود؟
آرام شد از نام رضایی که همیشه پر بود از آرامش و لبخند.ساکت شد و دست از تقلا برداشت.رامبد موهایش را نوازش کرد و زمزمه کرد:
-خوبه، نمی خواستم بهت آسیب بزنم....
او را از خود جدا کرد که صدای نازنین گفت:داری چیکار می کنی رامبد؟ اونجا چه خبره؟ این دختره چشه؟
سوالهای که مسلما الان جوابی نداشت.چقدر عجیب بود آرامشی که پانیذ از نام رضا گرفت و رامبد از وجود پانیذ!...
پانیذ سرش را بلند کرد دستش را حلقه کرد و بالا برد که تنها آرام شده روی بازوی پانیذ نشست.رامبد به سوی در رفت و کلید را چرخاند و و در را به روی نازینی
که ضربات کوبشش این دم آخر بی جان شده بود باز کرد که او به اخم نشسته با صلابتی مردانه داخل شد و گفت:
-این چه خبره؟
پانیذ نگاه گرفت از این مادر و پسر و روی تختش نشست و سر تنها را نوازش کرد.رامبد بی حوصله گفت:
-کاریش نداشتم خودش داد و بیداد راه انداخت.
نازنین تند نگاهش کرد.خوب می شناخت این از تربیت در رفته را که قصدش چلاندن این دختر بود برای ارضای عقده ایی که تمامیش می شد تمامی این دختر تنها!
رامبد شانه ایی بالا انداخت و خم شد و در گوش مادرش گفت:هر چی سرش بیاد حقشه..شما نگرانش نباش.
نازنین تند و تیز گفت:تا من اینجا کسی بخاطر کار نکرده مجازات نمیشه...بهت هشدار دادم رامبد.
رامبد پوزخندی زد و به طرف پانیذ رفت که پانیذ خود را جا به جا کرد.رامبد با لبخندی شیطنت آمییز به آرامی جوری که مادرش نفهمد گفت:
-یه بغل کردن ساده هواییت نکنه کوچولو.هنوز برای آغوش من خیلی بچه ایی،بزرگم بشی مالی نیستی...
رامبد گفت و رفت و دل شکست از این دختری که قلبش، قلب نبود این روزها از این شکستن هایی که خاکش کرده بود.و باز نفرت تنه می کشید در قلبی که پاک بود
و اما این نفرت زخم خورده اش کرد و ناپاک، اما ارزشش را داشت برای این دختر که سرمایه اش شود برای حفظِ خودی که بارها شکست.
چقدر تلخ شده ایی...آنقدر که حتی وقتی صدایت را می شنوم....قلبم دیگر نمی لرزد.*
نازنین نگاهی از بی تفاوتی به پانیذ انداخت و گفت:هی دختر بهتر بیشتر مواظب رفتارت باشی و کمتر سربه سرش بزاری.در ضمن فردا آماده باش مریم بیرون.
پانیذ با ترس نگاهش کرد.هنوز ترس آن چند روز پیش و آن شرکت و کتی که کنده شد و دستی که بالا رفت و اما شجاعتی که بیخود خرج شد باقی بود تا دوباره
ریسک رفتن نکند تا بازهم آن مرد مرموز نشود شاخ و پیله نکند به او برای چیزی که نمی دانست و رامبد خون بار شود چشمش برای این سرپیچی ناخواسته اش
از بیرون رفتن اجباری! نازنین با اخم گفت:تا با من هستی بیخود نترس.رامبد کاریت نداره.
این اطمینان هم کم نکرد از ترسی که گریبانگیرش بود و انگار این مادر هیچ نمی دانست از این عزیزکرده اش که دل خون می کرد و کمر کبود از کتک هایی که
خون بارش می کرد.نازنین قبل از اینکه از اتاقش بیرون رود گفت:
-بهتر امشب زود بخوابی چون رو ساعت حساسم.فردا سر ساعت باید بیدار باشی بریم بیرون.ساعت8 صبح آماده جلوی در حیاط می ایستی.
حتی سر تکان نداد برای این بردنی که می دانست تهدید و تحقیر این مرد بی رحم را به دنبال خواهد داشت.نازنین از اتاق بیرون رفت و پانیذ کز کرده کنج اتاق با خود
گفت:خدایا نجاتم بده از این خونه.دارم دیوونه میشم.خسته شدم خدا..دیگه تا کجا؟ تا کی؟ واسش بچه ام اما بزرگم برا کتکاش.واسش بچه ام اما بغلم می کنه تا
آروم شدم ولی بی کس بودنمو به رخم می کشه....خدایا ازش متنفرم.هر روز بیشتر از دیروزایی که گذشته.آخرش از این خونه میرم...خدایا تا تحملم تموم نشده
منو از اینجا ببر تا نزنه به سرم فرار کنم.خودت کمکم کن خدا....
تنها چشمانش را روی هم گذاشته بود و دل سپرده بود به دل گفتنهایی که از قلب پانیذ می شنید و پرنده بودنش نمی توانست کمکش کند و چقدر این دختر
تنها بود.و دردودل هایش برای این کلاغک بی صدای بدتر از خودش!
گاه گاهی می زند به سرش دردودل کند با نوار کاستی خالی...تمام روز...سهمش می شود کلاغکی بی حرف... بدتر از کاست درون ضبط صوت از مد رفته ی ته اتاق!
ساعت 10 بود و فنجان قهوه ی داغ و شیرین از شکر و بسکویتی که تازگی ها به این شباهنگام های رامبد اضافه شده بود جلوی در اتاق رامبد ایستاد در زد و منتظر
اجازه شد.رسم ادب آموخته بود از رضایی که پیشاهنگ ادب بود.صدای رامبد را شنید خمار از خواب اما او اطلاعت کرده بود هر شب برای قهوه ایی شیرین، چه خواب باشد چه بیدار!..
دستگیره را فشرد و داخل شد.چشمش به رامبد که با چشمان بسته و کتابی در دستش روی مبل محبوب چرمش افتاده بود افتاد.بی سر وصدا سینی را روی میز
جلویش گذاشت و خود را عقب کشید.مهربانی این چهره در خواب زیباتر از بیداری وحشیانه اش بود!
قدم هایش را آهسته و حساب شده برداشت تا این تمام شده در همه ی مقیاس های دنیا بیدار نشود و باز از سر گرفته نشود همه اخم ها و ....
اما این قدم های حساب شده خراب کرد و پانیذ محکم به کمد کنار در برخورد.صدای این برخورد چشمان رامبد مست خواب را باز کرد.مانند مستان به پانیذ خیره شد
و انگار به خودش آمد خود را روی مبل جمع و جور کرد و با اخم گفت:
-چی می خوای یواشکی اومدی تو اتاق؟
پانیذ زل زد به او که چشمانش سرخ بود و عجیب این چشم ها برای اولین بار حرف داشت!
رامبد کتاب درون دستش را بست و روی میز گذاشت.با دیدن فنجان قهوه اخم هایش را باز کرد و گفت:
-زبون نداری اما می تونی اشاره کنی که قهوه آوردی نه؟
پانیذ حتی در تایید حرفش سر هم تکان نداد.آن قدر در این چند مدت از این مرد خودبین بدی و رنج دیده بود که حالا او را حتی قابل یک سر تکان دادن هم نمی دانست.
رامبد لج کرده با این تنهاترین دختری که می شناخت گفت:چیه طلبکارمی؟
اما انگار چیزی یادش آمده بود لبخندی موزی روی لب آورد و گفت:امسال میری پیش دانشگاهی نه؟
پانیذ با حالت خاصی نگاهش کرد.نمی دانست چرا ته قلبش حس کرد شاید این مرد بتواند کمی، فقط کمی مهربان باشد و بگذارد که باز هم ادامه تحصیلش را بدهد.
شوق پرواز کرد و روی شانه اش نشست و مشتاقانه به رامبد نگاه کرد که رامبد با لحنی پر از شیطنت و حرص گفت:
-وای چه بد شد که باید خونه نشینی شی نه؟ آخی کوچولو آرزوهای عمو رضاتو بر باد دادی نه؟ می خواستی براش دکتر بشی ها؟
با صدای بلندی قهقه زد و گفت:دختره ی احمق!
چقدر بد بود امیدی که ناامید شود و ته اش شود رنج!
چقدر بد بود خنده ایی پر از تمسخر برای دلی که دیگر تاب نداشت!
بغض کرده در دل زمزمه کرد: ازت متنفرم مثلا مرد، یه روز که از این خونه رفتم بخند.صبر کن تا داغمو رو دلت بزارم.
نگاهش پر از کینه و نفرت شد و باز قلب رامبد بود که از این نگاه بازیش گرفت و ذهن رامبد تشر شد برای قلبی که این روزها عجیب ضربان می گرفت!
پانیذ ناامید و پر از تنفر به قصد خروج از اتاق قدم برداشت که رامبد گفت:کجا؟هنوز حرفم تموم نشده.
پانیذ با اخم های درهم به سویش برگشت که رامبد گفت:
-مامان گفت فردا باهاش بیرون میری، هر جا مامانم بره تو هم میری، حق نداری تنهایی قدم از قدم برداری و گرنه میدونی اینقد آدم دورو برم هست که راحت پیدات کنم.
پس حواستو جمع کن که نمی تونی منو دور بزنی....عصر هم حسین میاد برای خوندن وصیت نامه ی بابا.تو هم مثلا جز وراثی پس حضورت الزامیه اما یادت باشه
حسین هر چی میگه لبخند می زنی یا با سر جواب میدی.وای به حالت بفهمه که زبونتو موش خورده.روشن که گفتم ها؟
هنوز نمی دانست جایگاهش در این خانه چیست؟ بودنش مهم بود یا نبودنش؟ رفتنش یا ماندنش؟
از این مرد خسته بود و انگار کسی نبود تا ناجیش شود.آهی کشید و سر تکان داد.رامبد با رضایت لبخند زد و گفت:
-می تونی بری، زیادی مزاحم بودی.
دلش کشتن می خواست.یا خودش را یا این مرد خودخواه را!
نگاه گرفت بی مهر از او و از اتاق بیرون رفت.رامبد تنها شد با قهوه ای که هنوز بخارش طمع دلچسپش را به شامه اش می فرستاد.
این روزها عجیب دلش هوایی شده بود!
این روزها کمی مهربانتر شده بود بی علت، بی دلیلی روشن در گنجایش ذهنش!
این روزها گرفتاری را خلاصه می دید در بودن این دختر!
بلند شد و کنار پنجره ایستاد و نگاه دوخت به ماهی که نیمه بود.مادرش بود و دیگر تنها نبود اما چرا حرص بودن پانیذ را می زد؟
چرا نگران بود برای سلامتیش اما خودش خودخواهانه آزارش می داد؟
گیج بود از این خواستن های دردسرساز!
فردا حتما باید به کاظمی بگوید حواسش به مادرش و پانیذ باشد.این گرگ پیر(استعاره به فرامرز رستمی) در کمین بود.تنهایی برای پانیذ با او خطرناک بود.آخرین جرعه های
نگاهش را روی ماه ریخت و دوباره به سوی مبل چرمش برگشت و روی آن نشست.خوابش پریده بود.قهوه اش که ولرم شده بود بدون بسکویت سر کشید و کتابش را
برداشت و خواند.
خوشحال بود از بیرون رفتن حالا چه با نازنین مادری که نه مانند پسرش اما نمی شد گفت مهربان است چه با کس دیگری.راس ساعت 8 جلوی در ایستاد که کامی
با ماشینش در حالی که نازنین خانمانه روی صندلی عقب نشسته بود و عینک مادرکش او را عجیب مغرور نشان می داد جلوی پایش ترمز کرد.کامی شیشه
را پایین کشید و با لبخند گفت:سوار شین خانوم جان!
پانیذ لبخندی مهربانتر از همه ی صبح های روشن به رویش زد و با احترام در را باز کرد و در کنار نازنین جای گرفت...
کامی که از در بیرون رفت نازنین بدون آنکه به پانیذ حتی نگاهی کند گفت:
-تا حالا برای لال بودنت رفتی دکتر؟
بغض نشست در گلویی که عادت کرده بود به این مهمان همیشگی!
چقدر شباهت بود بین این مادر و پسر!
آوا می خواست و پانیذ لال بود و نتوانست محکم ترین نه عمرش را نثارش کند.کامی عجولانه نگاهی از آینه به قیافه ی گرفته و بغض آلود پانیذ انداخت و گفت:
-خانوم جان، کسی تا حالا پانیذو دکتر نبرده، اصلا اون از خونه بیرون نرفته که حالا بره دکتر!
درد داشت این حرف برای مادری که چقدر حس می کرد این عزیز کرده سیب پدرش است!
سعی کرد نازنین محکم دیروز و امروز باشد.با جدیت گفت:
-برو سنگی، میریم کلینیک دکتر پولادی!
شکوفه باز شد در قلبی که بیابان بود از غم!
لبخند نشست روی لب های پانیذ و چقدر این مادر به ظاهر اخمو و جدی مهربان بود!
کامی با اشتیاق نگاهی مهربان تحویل پانیذ داد و گفت:چشم خانوم جان!
...جلوی در کلینک که توقف کرد نازنین عینکش را از روی چشمش برداشت و با اقتداری که مردانه بود رو به کامی گفت:
-بمون کارمون تموم شد میایم.
کامی سر تکان داد و پانیذ و نازنین از ماشین پیاده شدند.وارد کلینیک که شدند نازنین جلوی منشی جوان و عینکی دکتر ایستاد و گفت:
-لطفا به دکتر اطلاع بدین هاشمی اومده.
منشی عینکش را از روی بینیش عقب فرستاد و گفت:وقت قبلی داشتین؟
نازنین تیز نگاهش کرد و گفت: با دکتر هماهنگ شده.شما فقط اطلاع بدین.
منشی پوفی کشید و با اکراه بلند شد و با تقه ایی که به در اتاق دکتر زد داخل شد.نازنین به طرف پانیذ برگشت و گفت:
-دکتر از دوستان قدیمی باهاش حرف بزن به هر شیوه ایی که بلدی.شاید مشکلت حل شد.
چقدر خوب بود مهربانی که گرچه زیر لایه خشونت پنهان بود اما برای پانیذ بدی دیده زیبا بود.همین بس زیبایی بکری که می خواست!
منشی از اتاق بیرون آمد و گفت:دکتر منتظرتون هستن.
نازنین رو به پانیذ گفت:بمون میام.
پانیذ روی صندلی منتظر نشست و نازنین داخل اتاق شد.منشی نگاهی به پانیذ انداخت و گفت:چه مادر بداخلاقی داری!
پانیذ لبخند زد و سر تکان داد.منشی با مهربانی گفت:مشکلت چیه؟ واسه چی اومدی پیش دکتر؟
پانیذ اشاره ایی به دهانش کرد و منشی گفت:ها؟ متوجه نشدم.
پانید به نشانه ی مهم نیست سر تکان داد و آرام نشست.چند دقیقه ایی بعد نازنین با لبخندی که نشان از دیدار خوب دو دوست قدیمی می داد از اتاق بیرون آمد و گفت:
-پانیذ برو داخل.
بلند شد خواست داخل شود که گوشیش زنگ خورد.متعجب گوشی را از جیبش درآورد از دیدن نام رامبد متحیرتر و با دلهره دکمه اتصال را زد و گوشی را به گوشش
چسپاند.صدای نفس هایش، رامبد را مطمئن از بودنش کرد.خشن بود مثل همیشه!
-کجایی؟ با مامانی دیگه ها؟ پانیذ بهت هشدار دادم که تنها نباشی آره؟....
تهدید می کرد؟ برای پانیذ که شوق دکتر رفتنش با مادر همین مرد بی رحم سر ذوقش آورده بود؟ رامبد لحظه ایی سکوت کرد و گفت:
-گوشی رو بده مامانم.
پانیذ باک نداشت از تهدیدی که می دانست بابتش کار خطایی نکرده.گوشی را به نازنین داد و خود بدون حرف به اتاق دکتر رفت.تقه ی آرامی به در زد و داخل شد.
در را که پشت سرش بست دکتر که مرد چهارشانه و سفید رویی بود با مهربانی جلویش بلند شد و لبخند زد و گفت:خوش اومدی دخترم!
پانید با اشاره ی دست دکتر روی مبلی نزدیک میز نشست.دکتر از پشت میز بلند شد و روبرویش نشست و گفت:
-خوبی پانیذ جان؟
مهربانی آوای ناقوس زیبایی بود که در صوت صدایی این مرد قلبش را نرم می کرد.لبخند زد و سر تکان داد که دکتر با آن موهای برق گرفته و عینک گردش سیاه رنگش
گفت:نازنین جان تا حدودی برام تعریف کرده که چی شده اما دلم می خواد خودت برام تعریف کنی که از چه موقع دیگه نتونستی حرف بزنی.
دکتر لبخندی زد و گفت:می خوام همراز بشم اجازه هست؟
پانیذ لبخند زد و با دست به دکتر فهماند که کاغذ و خودکار می خواهد.دکتر فورا برایش همه چیز را محیا کرد و گفت:
-با دقت برام بنویس پانیذ.از همه چی، حتی احساساتی که داشتی.
پانیذ سر تکان داد و خودکار به دست نوشت.دکتر با خیال راحت گفت:تو اتاق تنهات می زارم عزیزم.کارت تموم شد بیرون اتاق بیا صدام بزن.
پانیذ بی توجه به حرف دکتر غرق شد در نوشته هایی که می توانست همه چیزش را بنویسد حتی نفرتی که از این مرد نگهبان( منظور رامبده اینجا) داشت.....
دکتر بعد از مطالعه نوشته های پانیذ گفت: هنوز کار داریم خانوم زیبا.شما تا الان فقط از همون شبی که بردنت بیمارستان نوشتی اما دلم می خواد هر وقت میای
اینجا از هر روزی که تو اون خونه گذشته بنویسی.قبوله؟
اگر کمک می کرد این نوشته ها برای خالی کردن از درد و غم قلبش را و برای لالیش او هزار بار می نوشت.سر تکان داد که دکتر گفت:
-دختر مقاوم و صبوری هستی، تحسینت می کنم عزیزم.
شوق برق شد در زمردهای مخملیش و بغض پر کشید در گلویش اما نه از غم از خوشحالی تحسینی که انگار مدت هاست منتظر شنیدنش بود.با سرخوشی
لبخند محبت آمیز نثار دکتر کرد و بلند شد و با نگاه تشکر کرد از مردی که لقبش دکتر بود اما انگار قلبی رضاوار داشت برای این تنها شده ی بی کس!
دستگیره را فشرد که دکتر گفت:مواظب خودت باش دختر بهار.
پانیذ متعجب به طرف دکتر برگشت که دکتر عینکش را برداشت و گفت:حس کردم متولد بهار باشی.
باز لبخند و باز شادی و باز رضاوار بودن این مرد عجیب می توانست گرفتارش کند.نگاه گرفت و از اتاق بیرون رفت که با دیدن رامبد در کنار مادرش ناخودآگاه قدمی
به عقب برداشت.رامبد پوزخندی تحویلش داد و رو به مادرش گفت:اگه تمومه بریم ها؟
نازنین بلند شد و گفت:با دکتر حرف دارم شما دو تا منتظر باشین.
نازنین از کنار پانیذ گذشت و داخل اتاق شد.پانیذ نگاه دوخته به رامبد که روی صندلی نشسته بود و پایش را روی پا انداخته بود.رامبد به سویش برگشت و گفت:
-تا کی می خوای اونجا وایسی؟ بیا بشین دیگه.
پانیذ آب دهانش را قورت داد و با قدم هایی که می دانست میل رفتن ندارد به سویش رفت.کنارش نشست بدون علت،فقط نشست و نگاه دوخت به تابلوی مردی
که کلیدی در ذهنش روشن بود.رامبد نگاهی به دور و برش انداخت وقتی متوجه شد کسی حواسش به آن دو نیست کنار گوش پانیذ با تمسخر گفت:
-ببینم دکتر تونست بلبل زبونت کنه؟ وایسه ببینم نکنه زبون داشتی و رو نکردی ها؟
تلخ تر از اسپرسوی شبانه رامبد خود این مرد بود که می چلاند قلب این عزیز کرده ی رضا را از عمد و نمی دانست شکستن این دل فایده ایی ندارد وقتی قبلا
هزار تکه شده بود! چقدر دلش می خواست بگوید:
" روزی می رسد که در خیال خود ؛جای خالی ام را حس کنی! در دلت با بغض بگویی"کاش اینجا بود" اما...من دیگر به خوابت هم نمی آیم"*
رامبد برای چزاندنش گفت:آخ عزیزم موش زبونتو خورده؟ آخی یادم نیود دو ماهه آقا موش بدجنس زبونتو خورده لال شدی، بیچاره! فک نکنی دارم برات ترحم می کنما...
اومدم ببینم دکتر چقد بهت امیدواره دلداریت بدم عزیزم.
باز بغض و التماس اشکی که فرود نمی آمد! عصبانی بود از نیش های که داغانش کرده بود و واقعا تحمل می خواست و این روزها چه بی طاقت شده بود!
غافلگیرانه بلند شد و از کلینیک بیرون زد.خسته بود از هم صحبتی با این مرد که نیش می زد و کتک و تحقیرهایی که انگار اقیانوس بود و تمامی نداشت.
شاید قدم زدن کمی او را سرحال می آورد.اما مگر فراری داشت از این مرد نگهبان وحشی؟!..
پاییز زده در کنار عابران سرگردان خیابان می گذشت و غافل بود که نگهبانش بدون تقلا برای گرفتنش فقط چند قدم با فاصله از او پشت سرش روان است.
غرق بود دخترک در دنیایی که این روزها طعم تلخش زیادی مزاجش را زهر کرده بود و نا نداشت برای فرار و رفتن و حداقل نجات از خودخواهی هایی که یقه گرفته
بود از او و گلو می فشرد به قصد آزارش نه مرگ!
گاهی وقت ها کم می آوری از حسی که نفرت است، عشق است و گاهی میان این دو می مانی و گیج تر از همیشه فقط فرار می کنی!
قدم بر می داشت و در دل حرف می زد و غصه می خورد از این مرد که نه محرم بود نه نامحرم بودنش اثبات شده بود. هنوز هم نمی دانم های زیادی در سرش
رژه می رفت تا بداند این همه آزار برای چیست؟ این مرد چه می خواهد از این نیش ها و تحقیرهای ابدی!
ذهن کوچکش قدرت جواب را نداشت.بی هوا در حالی که از کنار مردی می گذشت به او تنه زد.مرد که تقریبا میانسال بود نگاهی به قیافه ی ترسیده و متحیر او
انداخت و مهربانانه لبخند زد و گفت:بیشتر مواظب باش دخترم!
چرا خودی ها نامردند و غریبه ها مرد؟ چرا همه مهربان جز او که باید باشد؟ مرد که از کنارش گذشت نفس راحتی کشید و خواست به راهی که حتی ناکجاآباد
هم نبود ادامه دهد که بازویش اسیر شد.به طرف کسی که گستاخانه بازویش را گرفته بود برگشت که با دیدن رامبد ترسیده خواست بازو بکشد و فرار کند که رامبد
بازویش را محکم تر گرفت و گفت:کجا عزیزم؟ بودی حالا!
رامبد او را به سوی خودش کشید و گفت:اگه قدم زدنت تو لاله زار تموم شده بهتر راه بیفتی تا اون روی سگمو بالا نیوردی!
زبان نچرخید جواب گستاخی به اعلا رسیده ی این مرد را بدهد اما مگر چاره داشت؟ رامبد او را با خود هم قدم کرد و آرام گفت:
-مامان منتظره.به جای این چموش بازیات یکم حرف گوش کن باشی به نفعته.
باز بغض بود و نیش این مرد عاصی کننده و چاره اش باز تحمل بود و تحمل!
دستش را روی دست رامبد گذاشت و به او فهماند بدون آنکه جلوی مردمی که متعجب نگاهشان می کردند بازویش را بگیرد هم می تواند با او هم قدم شود.
اما رامبد بیخیال گفت:ترجیح میدم اینجوری همراهم باشی تا اینکه ولت کنم بشی فراری!
نفرین بر دستی که خواهش زبانش شد!
نفرین بر قدم هایی که استوار در کنار این مرد خودخواه برداشته می شد!
نفرین بر چشمی که خواهش داشت و ندیده شد!
رامبد برای راحتی او و گریز از نگاه هایی که وجبشان می کرد بازوی پانیذ را رها کرد و انگشتان دستش را به انگشتان دست او گره زد و زیر گوش پانیذ زهر ریخت:
-هوایی نشی عزیزم، میدونی که هنوز زیادی بچه ایی برای قدم زدن و دست تو دست بودن با من، اما خب اجباریه دیگه باید تحملت کرد.
و باز نفرین بر فکری که کمی شاد شد از سخاوت نداشته ی این مرد!
جلوی کلینیک که رسیدند کامی از ماشین بیرون آمد که رامبد با اخم و حس بزرگ منشی داشتنش گفت:برو خونه، من مامان اینا رو می برم.
کامی با ناراحتی نگاهی به پانیذ که فکر می کرد اسیر دست این مرد شوم است انداخت و سوار ماشین شد و حرکت کرد.پانیذ پشت به او کرد و به در کلینیک
خیره شد که رامبد با اخم و عصبانیت گفت:روسری بهتری نداشتی بپوشی؟
پانیذ متعجب به سویش برگشت که رامبد با اخم هایی که انگار هیچ وقت قصد آشتی با پیشانیش را نداشتند گفت:
-همه ی موهاتو ریختی بیرون، خوبه عمو رضات همیشه هر جا می رفت با یه شال و روسری برمی گشت، حالا یکی نداشتی که این گیسای نفرین شده تو بپوشی؟
پانیذ بی تفاوت نگاهش کرد.حساس بودن این مرد هم زجر دهنده بود.پس چرا خود را اذیت کند؟ رامبد با حرص گفت:
-بیا سوار ماشین شو، یکی ببینه آبروی من رفته، خیره سر!
ریموت ماشینش را در آورد و به پانیذ اشاره کرد تا همراهیش کند.از عرض خیابان گذشتند و جلوی ماشین سفید رنگی ایستادند.این ماشین جدید بود.اولین بار بود
که پانیذ آن را می دید.اما مدلش هر چه بود همین که سفید بود خوب بود.پانیذ صندلی عقب نشست، رامبد پشت فرمان نشست گوشی را از جیب شلوارش
در آورد و به مادرش زنگ زد.بعد از مکالمه ایی کوتاه رو به پانیذ گفت:مامان کارش نیم ساعت طول می کشه بیا جلو بشین باید بریم بازار.
پانیذ بی حوصله پیاده شد و جلو نشست.رامبد ماشینش را روشن کرد و به سمت بازار رفت.جلوی پاساز ملت که ایستاد رو به پانیذ گفت:
-پیاده نمی شی تا بیام.
اما از آنجا که اطمینانی به پانیذ نداشت ماشین را قفل کرد و داخل پاساژ شد.طولی نکشید که با مشمایی کوچک سفید رنگی برگشت.سوار اتومیبل که شد آن
را به پانیذ داد و گفت:اینو بپوش!....
تعجب کوه شد در چشمان زمردش و دوخته شد به این مرد مغرور که نگاه ریخته بود به جاده، اما رامبد غافلگیرانه به سویش برگشت و بدون جرعه ایی، مهربانی
پیش کش کردن گفت:بهتر از اون یه بند شالیه که سرته! بپوش تا بریم دنبال مامان.
پانیذ تلخ نگاه گرفت و مشما را باز کرد.از دیدن روسری قرمز رنگ بی اختیار لبخند مهمان لبهایش کرد و روسری را بیرون کشید.روسری بلند بود و به حتم همه ی
موهایش را می پوشاند.آن را روی شالش انداخت و شال را از زیر روسری بیرون کشید.رامبد زیر چشمی نگاهش کرد.عجیب این رنگ مسخ کننده به صورت گرد
و سفید پانیذ می آمد.پانیذ روسریش را گره زد که رامبد بی معطلی ماشینش را روشن کرد و به سوی کلینیک حرکت کرد.جلوی کلینیک توقف کرد که نازنین از در بیرون
آمد.رامبد تک بوقی برای مادرش زد تا او متوجه حضورشان شود.همان موقع به سوی پانیذ برگشت و گفت:برو عقب!
داغان بود از تحقیرهایی که تمامی نداشت و پانیذ هر روز فقط چهره اش پر از آرامش بود و درونی که آشفته تر از طوفان صحرایی خشک!
آرامش ظاهرم گمراهت نکند...این روزها آشفته تر از این حرف ها هستم!*
پیاده شد و عقب نشست.نازنین موقر و خانمانه سوار ماشین شد و بدون نگاه به رامبد گفت:
-کجا می تونم پدر محمد دوستتو ببینم؟
رامبد متعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:چرا؟! اتفاقی افتاده؟!
نازنین لبخندی بی روح زد و گفت:یه دوست قدیمی، فقط می خوام تجدید دیدار کنم.
-توی بازار یه مغازه فرش فروشی داره.میبرمتون اونجا، همیشه اونجا میشه پیداش کرد.
نازنین سر تکان داد و رامبد حرکت کرد.پانیذ در خود فرو رفته از پنجره ی عریان بی کسیش به خیابانی که انگار صد سال بود با آن رخت غریبگی پوشیده بود نگاه
دوخته بود و فکر می کرد زندگیش چقدر بهتر بود اگر این مرد خودخواه کمی، فقط کمی مهربان تر بود.به بازار که رسیدند نازنین گفت:
-تقریبا کجا می شینه؟
رامبد کمربندش را باز کرد و گفت:باهاتون میام.
نازنین محکم گفت:نه، خودم میرم.فقط آدرسو بده.
رامبد گیج از مخفی کاری های مادرش گفت:ته این پاساژ یه فرش فروشی بزرگ به نام خودشه.
نازنین سری تکان داد و با جدیت و تحکیم گفت:
-همین جا می مونین تا برم و برگردم، می خوام بعد عمری سنگامو با اونی که باید وا بکنم پس با اومدنتون خرابش نمی کنین!
رامبد بی تاب گفت:چه خبر مامان؟ از چی داری حرف می زنی؟ مربوط به گذشته اس؟
نازنین خاموش از ماشین پیاده شد و به سوی پاساژ رفت.رامبد کلافه مشتی بر فرمان ماشینش کوبید و گفت:لعنتی!
پانیذ اما بی خیال دنیای این مادر و پسر غرق در افکارش بود.خسته بود.از همه ی باید ها و نبایدهای زندگی این مرد خسته بود.
زندگی! کلاهت را به هوا بینداز که من دگر جان بازی کردن ندارم....تو بردی!*
...نگاهی به سردر مغازه انداخت و اخم در هم کشید و پا شل کرد.27 سال از آن موقع می گذشت و بعد 18 سال هنوز سوال هایی که با چرا آغاز می شد اذیتش
می کرد.باید خوی مردی می گرفت و قدم استوار.این مرد نفرین شده زندگیش را به تلخی زهر کرده بود.نفس عمیقی کشید و با فرو رفت در جلد آن نازنین محکم
و مغرور قدم در مغازه ی بزرگ و همه چیز تمام گذاشت.صدای مرد میانسالی که نام کسی را فرا می خواند توجه اش را جلب کرد.هنوز هم بعد این سال ها خوب این
صدای جهنمی را می شناخت.اخم درهم کشید و مستقیم به سوی صدا رفت.مردی میانسال با کت و شلواری خاکستری براق پشت میز چوبی قهوه ایی رنگی
نشسته بود و سرش در دفتری باز که جلویش خودنمایی می کرد گرم بود.نازنین دقیق نگاهش کرد.این همان کاظم جوانِ حاج رافعی بود که مدام سر کوچه کشیک
آمدن و رفتش را می داد.همان جوان شرور و لات که خیره سریش همه را عاصی کرده بود.حالا....به عمد پاشنه کفشش را محکم به زمین کوبید و به او نزدیک شد
که کاظم سر بلند کرد و گفت:در خدمتم خانوم!
...
گاهش قفل شد در نگاه زنی که سالیانی دور دل در گرواش بود و چقدر فریب داد زمین و زمان را برای به دست آوردنش اما نشد که نشد!
بلند شد و با حیرت گفت:نازنین!
پوزخندی تلخ رخ نمود بر لب هایی که عجیب سالیانیست خنده اش مرده است!
کاظم از پشت میز بیرون آمد با دو گام بلند جلویش ایستاد و گفت:خودتی؟...بعد این همه سال!
نازنین با نفرت گفت:چرا؟ جوابشو می خوام.به گند کشیدن زندگی من به چه قیمتی؟
کاظم سرافکنده و شرمنده گفت:خبط کردم نازنین، کله م داغ بود...
نازنین با حرص و نفرت فریاد کشید:طفره نرو کاظم.من تورو بهتر از همه می شناسم.مثلا خودتو لوطی محل جا زدی و نالوطی تر از تو نبود برای منی که آزارم به احدی
نرسید.اما تو با تمام گندیت اومدی وسط زندگی ای که می تونست قشنگ شروع بشه و اگه پایانی داشت قشنگ تموم بشه.می دونی چی کشیدم نامرد؟
نازنین با پنجه هایش دو طرف کت کاظم را گرفت و فریادی کشید که بی شباهت به جیغ نبود و همه ی متانتش را فدای فریادش کرد و از ته دل گفت:
- باید آتیش بیار محرکه می شدی ها؟بایذ زخم زندگیم می شدی؟... باید سرتو می کردی تو همون لونه سگی که بودی اما تو الحق برادرزاده همون بی شرفی
هستی که به ناموسش رحم نکرد بعد من چه توقعی دارم...
پسر جوانی که ته مغازه بود با سروصدا سراسیمه آمد، از دیدنشان گفت:چی شده حاجی؟
پوزخندی روی لب های نازنین نشست.دستش را از روی کت کاظمی که موش شده بود کشید و با طعنه گفت:
-حاجی؟! برازنده اس؟ می بینم دوره ی کاظم نالوطی بودن خودشو داده به حاج کاظم ها؟
کاظم نگاهی به پسر جوان کرد و گفت:شهاب برو، خودم هوای مغازه رو دارم.یکم پول تو کشو هست.ببر دارو بخر برا مادرت.
شهاب سر تکان داد و بی حرف به سراغ کشو رفت.مقداری پول برداشت و از مغازه بیرون رفت.کاظم با خیال راحت از رفتن شهاب رو به نازنینِ خشمگین گفت:
-بیا حرف دارم.
نازنین نگاه خسته و آزرده اش را به این نالوطی دیروز و حاجی امروز انداخت و روی صندلی نشست و کاظم پشت میز چوبیش روبرویش نشست.....
رامبد کلافه از تاخیر مادرش از ماشین پیاده شد.دستش را سایبان نگاهش کرد و چشم به پاساژ دوخت و داخل نرفت از ترس مادری که آمدنش معجزه بود برای
دل این عزیزکرده!
اما بلاخره آفتاب گرم طاقتش را تمام کرد برگشت تا سوار شود که چشمش به بستنی فروشی روبرویش افتاد.بی معطلی به آن سمت خیابان رفت و با دو لیوان آب
هویج بستنی برگشت.سوار ماشین که شد یکی از لیوان ها را به سوی پانیذ خیره به بیرون دراز کرد و گفت:
-بگیر.هوا گرمه سرحالت میاره.
پانیذ به سویش برگشت پر ابهام لیوان را گرفت، که رامبد گفت:تا آوردمش آب شد.
رامبد به سوی جلو برگشت و نی را درون دهانش گذاشت و یک نفس همه آب هویچی که مخلوط بستنی شده بود را سر کشید.پانیذ با تردید نگاهش کرد.این
مرد پیش بینی ناپذیر بود.حتی مهربانی هایش هم عجیب بود و پر از ترس!
اما مدتی بود قید احساسش را زده بود. قلبش پر از نفرت بود از این مرد خودخواه که زجرش می داد و باجش می شد روسری قرمز از غیرت باد کرده اش و لیوانی پر
از شیرینی که هیچ کم نمی کرد از تلخی رنج هایی که کشیده بود و رنج هایی که هنوز هم می برد!
رگ احساسم را با تیغ نفرت زده ام!! قید همه ی تو بودن ها را هم زده ام...اما...تو راحت باش!!
شیشه را پایین کشید نی را بیرون پرت کرد و آب هویج را هورت کشید.مزه اش به هورتش بود نه نی که جرعه جرعه مزه می ریخت و خوشی این شیرینی را می برد.
گوشی رامبد زنگ خورد.رامبد با دیدن شماره مادرش فورا تماس را برقرار کرد.نازنین با گفتن اینکه آنها به خانه بروند او خودش با کامی می آید.آنها را دست به سر کرد.
رامبد با اخم قبول کرد.با قطع تماس رو به پانیذ گفت:بیا جلو.
با اخم سر جایش نشست و نگاه به بیرون دوخت انگار این مرد آب در هالون کوبیده.رامبد متعجب به او نگاه کرد وقتی بی تفاوتیش را دید آتش شد و صورت درهم
کشید و غرید:مگه با تو نیستم؟ یالا بیا جلو.
پانیذ همچنان بی توجه بود و بی خیال این مرد که رقص حرف هایش کلافه اش کرده بود.با تخسی دست به سینه خیره به بیرون نادیده گرفت مردی که در نقطه
اوج اعصبانیتش له له می زد.اما رامبد زیر لب باشه ایی از حرص گفت و ماشین را روشن کرد و به سوی خانه حرکت کرد.اما برای چزاندن دخترک گفت:
-خب حیف شد که اینقد سرکشی و گرنه مدرسه جدیدت داشت بهت سلام می کرد.
دل میسوزاند و خبر نداشت از دلی که از بس سهمش غم و تحقیر بود حالا دیگر مهم نبود چزاندش با مدرسه نرفتن و زندانی او بودن!
پانیذ به آینه نگاه کرد همین که چشمان پر از تمسخر رامبد را متوجه خود دید پوزخندی تلخ نثارش کرد و روی برگرفت.انگار هیزم ریختند بر آتش عصبانیت این مرد
حریص خودنمایی، فریادی بلند کشید که پانیذ از ترس رنگش پرید و زل زد به او.
-لعنتی، بیا جلو.
رامبد با فریادش به تندی پایش را روی ترمز کوباند که صدای بوق چندین ماشین که پشت سرش بود را بلند کرد.ترسید از ابهات مردی که بعید نبود اگر در این خیابان
پر ازدحام هم دستش بالا رود به قصد کتک هایی که نفرت می ریخت و تن زخمی می کرد از این دخترکی که می خواست کمی شجاع تر باشد!
با لرزی که بر تنش افتاده بود پیاده شد و جلو نشست.کمربندش را که بست رامبد پایش را روی گاز گذاشت و به سوی خانه رفت در حالی که پانیذ می ترسید
از فکری که در سر رامبد چرخ می زد آن هم بدون وجود نازنینی که شاید آنطورها کوه نبود اما گاهی می توانست از هر کوهی کوه تر باشد در مقابل سیل خشم
این جوانک مغرور!
به خانه که رسیدند رامبد از دیدن ماشین عمه هایش جا خورد. ترسید از دیده شدن پانیذ زیر نگاه عمه هایش که گوشیش زنگ خورد.زیبا بود.بدون معطلی گوشی
را برداشت.صدای آرام زیبا در گوشی پیچید:سلام، پانیذ با توئه؟
-سلام، جلوی درم، شما خونه ما هستین؟
-آره، مامان و خاله اومدن که در مورد ارث دایی صحبت کنن.بهشون گفتی پانیذ نیست می خوای چیکار کنی؟
رامبد با خشم گفت:ارث بابای من چه دخلی به مامان تو و بقیه داره؟
زیبا خندید و گفت:بلاخره باید دید به کی چی می رسه که پشت اونو داشته باشن یا نه!
رامبد با اعصابی داغان نیم نگاهی به پانیذ انداخت و گفت:
-پانیذ پیشمه، می برمش خونه ی محمد.خودمم اونجا می مونم.به عمه اینا بگو زنگ زدی بهم رفتم شهرستان واسه کارای شرکت نیستم.
-تا کی قراره پانیذو مخفی کنی؟
-فضولیش به تو نیومده.کاری که میگمو بکن.خداحافظ.
مهلت نداد تا زیبا جوابش را دهد.گوشی را روی داشبورد پرت کرد با حرص و اعصابی که بهم ریخته بود مشتی به فرمان کوبید و گفت:
-لعنتی، چرا همه چیز یهو قاطی میشه؟
و پانیذ چقدر خوشحال بود که حداقل یک بار برای یک ناهار هم شده از این خانه ی نفرین شده بیرون می آید.رامبد ماشین را روشن کرد.همان موقع گوشیش را برداشت
و با محمد تماس گرفت و گفت ناهار با پانیذ آنجا هستند.باید به مادرش هم خبر می داد.ماشین را به حرکت درآورد و این بار به مادرش زنگ زد و اطلاع داد که جلوی
عمه هایش چه بگوید و قبل از اینکه سرزنش های نازنین را به دوش بکشد خداحافظی داد و قطع کرد.گوشی را روی داشبورد گذاشت.بی توجه به پانیذی که ذهنش
پر از سوال بود به سوی خانه ی محمد رفت.می دانست الان فقط مادرش و برادرش خانه است.ناگهان با یادآوری این موضوع در یک تصمیم آنی به سوی شرکتش
رفت تا با محمد که مطب را تعطیل کرد به خانه شان برود.پانیذ متعجب به مسیر شرکت خیره شد.اما نتوانست و نخواست سوالی بپرسد و رامبد هم نخواست
توضیحی دهد.فقط همراهی این دختر را می خواست.قدم دومش از چشم انداختن پانیذ بود و حالا نمی خواست عمه هایش تحقیر نگاهشان را روانه ی این عزیز کرده
بابا کنند.بی علت یا شاید با علت با تمام عقده ی بسته شده به جانش این دختر عزیز بود و گزند به او نامردی بود و خودش می دانست چند صباحی است برای این
دختر همه چیز بوده الا مرد!...
وارد دفتر کارش که شد با اعصابی که این روزها به حراج رفته بود به مبل اشاره کرد و گفت:
-اینجا بشین.
پانیذ بدون مخالفت نشست.مترسک بودن مزیت داشت به این مطیع بودنش! رامبد پشت میزش نشست و لب تاپ روی میز
را روشن کرد، تلفن را برداشت دکمه ی قرمز رنگ را فشرد و از منشی عپبوسش خواست تا قهوه بیاورد.تلفن را
که گذاشت حواسش را به لب تاپش داد و یادش رفت این دختر ساکت هم وجودی دارد که سخت نادیده گرفته
شده بود.با صدای در رامبد سرش را بلند کرد و به پانیذ گفت:
-برو قهوه ها رو ازش بگیر.
همه جا کلفت بود؟! خسته شده بود از این مرد و چقدر دلش رفتن می خواست.بلند شد در را باز کرد و سینی
فنجان ها را از منشی عبوس گرفت و در را بست.سر و خشک سینی ا روی میز جلوی رامبد گذاشت و خودش
رفت و کنار چنجره ایستاد و به خیابانی که شاید حدود 10 متر از زمین با آن فاصله داشت خیره شد.دلش کمی تنهایی
می خواست هر چند این روزها آنقدر تنها شده بود که تنهایی یار شده بود با این تنها شده ی غریب!
رامبد زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:چی شده؟
پانیذ به سویش برنگشت و چقدر دلش مردی می خواست که پشتش باشد و او چقدر بی کس بود؟!
پانیذ کر بود برای این جوان بی رحم که فقط آزارش می داد و دل نمی سوزاند برای دختری که تن نحیف بود و دل
رنجان و او می تازاند انگار بر کشوری در تسخیرش!
رامبد با تعجب نگاهش کرد.بلند شد به سویش رفت.در کنارش ایستاد و زل زد به نقطه ی خیره ی شده ی این زمردی چشم!
آرام گفت:به چی زل زدی؟
پانیذ به سویش برگشت و غریبانه به مردی که انگار صد سال با او فاصله داشت نگاه کرد.رامبد به سویش برگشت
و تکان خورد از این نگاهی که نفرت نداشت اما آنقدر غم هایش سنگین بود که کوه شد روی شانه هایش و دلش
لرزید از این غمی که می دانست علتش خودش است.پانیذ نگاه دزدید از این مردی که این روزها انگار سعی
در مهربانی آن هم اگر مهربانی بود و از پنجره جدا شد بغض زده روی مبل نشست و به میز خیره شد.رامبد
کلافه از سردی که می دانست باز هم خودش علت است پشت میزش نشست و گوشیش را برداشت و به محمد زنگ
زد.کارش تمام شده بود.لبخندی بی جان روی لب نشاند و بلند شد.
-بلند شد باید بریم.
پانیذ عجیب حرف گوش کن شده بود برای این مرد خودخواه که هنوز نمی دانست درد این دختر چیست؟
بلند شد و پشت سرش از اتاق بیرون رفت.رامبد متکبرانه برای منشی عبوسش سر تکان داد و بیرون رفت و پانیذ
با تمام مهربانیش لبخندی کمرنگ نثار منشی کرد و بیرون رفت.درون آسانسور رامبد با اخم گفت:
-اولین بارته میریم اونجا، از بردار محمد خوشم نمیاد پس حواستو جمع می کنی.
پانیذ دستهایش را در هم گره کرد و سر تکان داد.از آسانسور که بیرون آمدند گوشی رامبد زنگ خورد.نازنین بود.
دکمه اتصال را که زد به سوی ماشینش رفت.
-بله مامان!
-نه نمیام.حوصلشونو ندارم.شما خودت می تونی از پسشون بر بیای.
-مامان چرا زور میگی؟ میگم نمیام.در ضمن پانیذ باهامه.بهشون گفتم خارجه حالا نمیشه یه کاره بگم برگشته
که اونم دو روز بعد از چهلم.
-حالا که گفتم که چی؟ مامان من اینقد حرص نزن.ارزششو نداره.
-دارم میرم خونه محمد.عصر میایم.
صدای داد نازنین باعث شد که گوشی را از گوشش فاصله دهد.با تعجب گفت:مامان چیه؟ پس کجا برم.
درون ماشینش نشست.پانیذ کنارش نشست و کمربندش را زد که رامبد با اخم گفت:
-داری اذیت می کنی مامان.
با حرص و اعصبانیت مشتی روی فرمان کوبید و گفت:باشه میایم.
-باشه خداحافظ.
با حرص و عصبانیتی که این روزها برای پانیذ تکراری شده بود گوشیش را روی داشبورد پرت کرد و ماشین را روشن
کرد و به سوی خانه رفت...
مطالب مشابه :
این روزها...
کلوپ عشق - این روزها - متن و جملات عاشقانه. دانلود رمان عاشقانه.فال و طالع بینی.روانشناسی
رمان های خوشگل موشگل(راهنما)
رمان این روزها. داستان مربوط میشه به یه دختر به اسم الهه که تو یه خانواده متوسط تو تهران به
قسمت 1 رمان ماه من
مقدمه این روزها مهتایی نیستم که باید باشم از صداها گریزون، در پیِ خلوتی از کنجِ اتاق
این روزها
کِلکِ شبانه - این روزها - امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
دانلود رمان آبرویم را پس بده
سخن نویسنده رمان این روزها همه چی عوض شده یادمه زمون ما حتی دوست پسر دوست دختر بودن هم ننگ
رمان آراس ( قسمت 18 )
روزها گذشت مهناز خیلی بیشتر از قبل بهم محبت می کرد و کم کم دل منو با سایر قسمت های این رمان
رمان نذار دنیارو دیوونه کنم 6
رمــــان ♥ این روزها کمی مهربانتر شده بود بی علت، بی دلیلی روشن در گنجایش ذهنش!
برچسب :
رمان این روزها