رمان بهار ماندگار قسمت چهارم
ن روز دلخوری ترنج باحرفهای علی ازبین رفت وناهاررادرحالی که مامان عزیزداستان عاشق شدن خودش وحاج میرزاشوهرخدابیامرزش رابرای ان دوتعریف میکرد خورده شد...بعدازاتمام ناهار ترنج سفره راجمع کرد...بخاطرهوای خوش ...بهاری ترجیح دادظرف هاردرحیاط بشورد پس همه ی ان هارادرقابلمه ای جمع اوری کردو...به سمت حیاط حرکت کرد...علی ..بامامان عزیزگرم حرف زدن بودند..فاطمه خانم لحظاتی قبل به علی زنگ زده بودووقتی که شنید خانه ی مامان عزیزکنارترنج وپری خانم هست ازخوشحالی ..کلی قربان صدقه اش رفت وعلی هم درجواب مادرش میگفت خدانکنه مادرمن...
...پری خانم باعلی خیلی جورشده بود طوری که بالبخندبه اومیگفت:تونور چشممی پسرم..علی هم غرق لذت میشد
وامادرحیاط
ترنج مشغول شستن ظرفهابود...وزیرلب اهنگ مازیارفلاحی رازمزمه میکرد..
طوری نشسته بودکه پشتش به درورودی سالن بود..برای همین متوجه نشد که علی پشت سرش ایستاده وبه درتکییه داده وبایه دست بغل به صدای ظریف وملایم اوگوش میدهد...وقتی تمام ظرفهاراشست وقت اب کشی رسیده بود پس ساکت شد وتمام هواسش راروی ظرفهاگذاشت تاازدستش نیفتن ونشکنند.
علی مردی مغرور وخشن بود...امافقط درمقابل افرادی که نمیشناخت..نه ترنج که الان نامزدش بود...درمقابل دوستانش وکسانی که میشناخت..متین رفتارمیکرد...واما....پشت این مردومغرور شیطنتی عجیب هم قرار داشت که ..خودش احساس میکرد..وقتی سربه سرترنج میگذارد بیشتربهش میچسبد..پس وقتی دید که ترنج بادقت مشغول ظرف شستن است..تک سرفه ای بلندکرد..که ترنج بیچاره دومترازجایش پرید..ظرف خورشت خوری مامان عزیز ازدستش ول شد...وشکست..
علی درحال انفجاربود...لبانش رامحکم فشارمیدادتانخندد
ترنج...درحالی که ایستاده بود دستش راروی قلبش گذاشته بود وبا چشمانی گرد به اوخیره شده بود...اودخترباهوشی بودازنگاه خندان علی وصورت سرخ شده اش که سعی درکنترل خنده اش داشت فهمید که اورادست انداخته..
کفر ش درامد..دریک لحظه فکری شیطانی به سرش زد...وبایه لبخند...مرموز به علی خیره شد...
علی باتعجب به اونگاه کرد..خنده اش ازبین رفته بود دردل گفت
این چرااینجوری میکنه.؟
ترنج شانه ای ازسربیخیالی بالا انداخت ورویش رابرگرداندسمت حوض ..لبخندمرموزش روی لبش بودچون مدام به نقشه ای که برای علی کشیده بودفکرمیکرد...نشست وبه ابکشی ظرفهایش ادامه داد
علی باخودش درگیرشده بودتکییه اش راازدربرداشت وباقدمهای محکم به سمت ترنج رفت..
ترنج عمدا یکی ازقاشق هارادراب انداخت...تمام هواسش به پشت سرش بود
...وقتی علی به اونزدیک شد خنده اش راقورت داد..وباحالتی ساختگی گفت.:ای بابا این قاشقم که افتاد توحوض..
علی نگاه ترنج رادنبال کرد.تابه قاشقی که روی اب شناوربودرسید حوض تقریبابزرگی بود ترنج باحالتی ناراحت گفت :میشه لطفا قاشقوبرداری بهم بدی ...اخه من دستم نمیرسه..علی یه نگاه مشکوک به ترنج انداخت..که عادی به اونگاه میکرد..نفسش رابیرون فرستاد...وبه محض اینکه خم شد تاقاشق رابردارد...ترنج هم باجارو اوراهول داد...اوهم تالاپی افتادتوحوض...ترنج...بلندزدزی رخنده......علی سریع خودش راجمع کردو..باابروهای گره خورده به اوخیره شد.اما اخم هایش چاره سازنبودترنج همچنان میخندید...مامان عزیزکه ازصدای خنده ی ترنج کنجکاو شده بود..سریع به حیاط امد...وقتی انهارادران وضعیت دید..باتعجب به علی گفت:وامادر اونجاچیکارمیکنی؟...امانگاه علی روی ترنج بودکه ازشدت خنده اشک ازچشمانش جاری شده بود...بگذریم که خود علی هم خنده اش گرفته بود..اماخودش راکنترل میکرد...همان لحظه زنگ خانه به صدادرامد..مامان عزیز به ترنج گفت بروواسش حوله بیار تابرم دروبازکنم...علی باخودش گفت:این دیگه کیه...تاحالا کسی بااو اینطوری رفتارنکرده بود...ترنج ابروهایش رابرای علی بالا انداخت..وباشیطنت گفت:تاتوباشی دیگه منو نترسونی ..
علی ازشدت اینکه جلوی این نیم وجبی کم اورده سریع ازجایش بلندشدو خواست به سمت ترنج برودکه اوبادوواردخانه شد..
بعدازاینکه ..ترنج رفت داخل ..علی ریز خندید وسرش رابه طرفین تکون داد
بعدازاینکه پری خانم درراباز کرد..فاطمه خانم وارد حیاط شد...وقتی علی رادید چشمانش گرد شدوباحالتی گنگ.گفت:..توچرااینجوری شدی
علی هم درحالی که بادستش موهای خیسش را حالت میداد گفت:ترنج هولم دادتواب
پری خانم وفاطمه خانم باتعجب برای لحظه ای به هم خیره شدند وبعدصدای شلیک خنده ان حیاطو پرکرد
بعدازانکه علی باحوله ای که ترنج برایش اورد موهایش راخشک کرد..بااخم به اوخیره شد..ترنج که حالایکم ازکارش پشیمان شده بود سرش راپایین انداختوباگوشه ی شالش ورمیرفت
انقدراین کارش رادامه دادتابالاخره صدای علی درامد
چراینکاروکردی؟
ترنج بایاداوری قیافه ی علی هنگامی که داخل اب افتاده بودریزخندیدوگفت:خوب توهم منوترسوندی
علی:خوب ترسوندمت ننداختمت تواب که توهم میتونستی منوبترسونی
ترنج به لباس های علی که به تنش چسبیده بود نگاهی انداخت فاطمه خانم رفته بودتابرایش لباس بیاورد
ترنج باسادگی گفت:خوب نمیتونستم بترسونمت بااون جذبه ات
علی خنده اش گرفت اماخودش راکنترل کردوگفت:اهان بااین جذبه ام تونستی منوبندازی تواب ...امانمیتونی بترسونیم
ترنج شانه هایش رابالا انداختوگفت :نمیدونم شاید بتونم
علی لحظه ای به اوخیره شد امانگاه ترنج قافلگیرش کرد اماازرونرفتوهمچنان به چشمان ترنج خیره شد ترنج چشمانش راگرد کردوباتعجب به اوخیره شد که صدای خنده ی علی فضای اتاقوپرکرد
همان لحظه ...فاطمه خانم اومدتواتاق ترنج...لباسهارابه دست علی داد یک شلوارکتان خاکستری با یه پیراهن اسپرت سفید که جذب هیکلش میشد..
فاطمه خانم بالبخندبه ترنج نگاه کرد وگفت:تاحالاکسی جرات نکرده باهاش ازاین شوخیاکنه تواولین نفری ..ترنج لبخندی زدوسرش رابالا اورد..علی روبه مادرش گفت مامان کفشامم خیس شدن کاش ..
فاطمه خانم حرفش راقطع کردوگفت اوردم واست مادر
گذاشتم جلودر
علی روبه روی مادرش ایستادوپیشانیش رابوسید
وازش تشکرکد..فاطمه خانم هم باشوق گفت:قربون هردوتاتون بشم ایشالله خوشبخت بشیدترنج بالبخندسرش راپایین انداخت علی هم به اونگاه کرد
بعدهم گفت:
ترنج لطفا یه شونه هم واسم بیار
فاطمه خانم ازاین صمیمیت علی تعجب کرد اما به روی خودش نیاوردو
به بهانه ی پری خانم ازاتاق خارج شد ترنج هم به علی گفت:
برم شونه بیارم..تاتولباستو عوض کنی اومدم
وبه سمت درحرکت کرد که صدای علی متوقفش کرد
توهم اماده شوتابریم خرید
ترنج به اونگاه کردوگفت:باشه..لباسام اینجاست تواماده شو منم بعدازتواماده میشم
علی سرش راتکان دادترنج هم ازاتاق خارج شد
*****
ترنج:
ازاینکه میخواستیم تنهای بریم خرید خیلی خوشحال بودم.
علی اماده شده بودومنتظرمن بودکه اماده شم
درکمدوبازکردم..باوسواس به دنبال یه لباس مناسب میگشتم که مانتوی سفیدم چشمموگرفت
یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم..
روسری نخی سفیدموهم که لبه هایش همان طرح ترمه روداشت روازکشوبرداشتم..شلوارم هم یک شلوارلی ابی اسمونی دمپاکه خیلی شیک بود
سریع اماد ه شدم موهاموجمع کردم بالایه کلیپس کوچولوهم زدم تاچادرم خوب واسته
روسریموطوری سرکردم که فقط گردی صورتم مشخص بود
نیازبه ارایش نداشتم ..فقط یه رزگلبه ای زدم...چادرموبرداشتم واروم سرکردم
نگاه اخروبه خودم انداختم خیلی خوب شده بودم..
ازاتاق رفتم بیرون مامان پری وفاطمه خانم توحیاط روتخت نشسته بودن علی هم
باگوشی اش درانتهای حیاط حرف میزد
توسالن نشیمن داخل راهروی که به دستشوی حمام ختم میشد کمدکفشهاقرارداشت
کفش پاشنه هفت سانتی سفیدموبرداشتم...واومدم جلودرنشیمن کفشاموگذاشتم روزمینوپام کردم
...مامان عزیزوفاطمه خانم متوجه من شدن بالخندبهم نگاه کردن فاطمه خانم باچشمانی که برق تحسین درش وجودداشت بهم نگاه کردوبامهربانی گفت:ماشالله چه عروس خوش قدوبالای گیرم اومده
همون لحظه علی هم به جمع ماپیوست بااین کفشها تاگردنش میرسیدم
بدون اینکه بهم نگاه کنه بامامان عزیزوفاطمه خانم خداحافظی کرد..ناراحت شدم امابه روی خودم نیاوردم..منم باهاشون خداحافظی کردموپشت سرش راه افتادم
وقتی سوار ماشین شدیم بااخم بهم خیره شدوگفت:
مگه میخوای بری عروسی
باحرص گفتم"مگه تیپم چشه چادرموکه سرم کردم؟
پوفی کردوگفت:من نمیگم تیپت بده میگم چراسفید پوشیدی توچشمی
ترنج که ازتوجه علی ذوق زده شده بودگفت:خوب فقط همینارواینجاداشتم دردلش اضافه کرد..دروغگو
علی دیگر چیزی نگفت وبه سمت پاساز مورد نظرش حرکت کرد
بالاخره روز عقدهم فرارسید ترنج صبح زودازخواب بیدارشد خیلی خسته بوددیشب تادیروقت باعلی توپاسازبودن..بعدازاین همه چرخیدن..سه دست مانتو..دوتاشلوارلی ویک شلوارپارچه ای وکلی لوازم اریشی ولباس مجلسی خریده بودندواما..فاطمه خانم بخاطرشوق زیادی که داشت ...دیگربعدازنمازنخوابیده بود..قراربودجشنم نگیرنداما فاطمه خانم تمام اقوام نزدیکشان رادعوت کرده بودوازقبل به مادرترنج هم گفته بود که نزدیکانشان رادعوت کنند..یه جواری خودش یک سوپرایزبودکه ترنج وعلی ازش بی خبربودند
فکرارایش ولباس ترنج راهم کرده بودند...
لباس راکه خودترنج باعلی انتخاب کرده بودند..ارایش هم...فاطمه خانم به دختردوستش که ارایشگری ماهروباتجربه بودگفته بودکه به خانه ی حاج حسین بره
مادرترنج درجریان بودواسه همین..ترنجومجبورکرد که زودبه حمام بره..ترنج ازاین همه عجله ای که مامانش داشت تعجب کرد
اما چیزی نگفت..حوله اش رابرداشتو مستقیم به حمام درون اتاقش رفت
ساعت 8 بود عاقدقراربودساعت 4 بیاید
علی صبح زودبیدارشده بودوچون نیازی به ارایشگاه نداشت وکوتوشلواری که به سلیقه ی ترنج خریده بودند اماده روتختش بود
به اجبارفاطمه خانمو راضی کردتاسری به اداره بزندوزودبرگردد
ترنج ازحمام اومدبیرون حوله روبه دورخودش پیچیده بود..مادرش باعجله وارداتاقش شد طوریکه ترنج هین بلندی کردو باچشمان گرد به مادرش خیره شد
مادرش باشوق گفت :الهی فدای دخترخوشکلم بشم...عزیزم لباستوبپوش مهمون داریم
ترنج باتعجب گفت:مهمون؟اونم امروز؟کی هست
مادرش بالبخندگفت:ارایشگره اومده امادت کنه
ترنج تاخواست حرفی بزندمادرش ازاتاقش سریع رفت بیرون گیج شده بود..اما ترجیح دادبه حرف مامانش گوش کنه واسه اونکه بدنمیشد امادش میکرد چه بهتر
ازداخل کمدش شلوارک ابی اش رابیرون اورد وباتاپ سفیدش تنش کرد...وبعدهم...حوله رادوموهایش پیچید..دراتاقش راباز کردو..باصدای ملایم گفت
مامان من اماده شدم
لحظه ای بعد خانمی جوان حدودا29ساله وارد اتاقش شد ترنج باتعجب به اونگاه کرد به دختری که باچادروحجاب کامل جلویش ایستاده بود بالبخندبه اونگاه کرد
اریشگر سریع سلام کردوباخوشرویی گفت..اسمم ناهید...فاطمه خانم منوفرستادن
ترنج باقدمهای اهسته به سمتش رفتومتقابلا بالخندجواب داد:بله خیلی خوش امدید منم ترنجم وباناهیددست داد
ناهید که دختری شادو ..خودمانی بود سریع گفت:خوب ترنج جون اول لباستو بهم نشون بده..بعدم اگرمدلی مدنظرته بهم بگواگرم که نه خودم واست انتخاب کنم
ترنج باذوق دستانش رابهم کوبیدو گفت وایسا الان میارم..درکمدش رابازکردولباسی که دیروز باهزاربدبختی علی راراضی کرده بودتابخرد رابرداشت امااخرش هم حرف حرف علی شد وقرارشد.کوت کوتاهی روی ان بپوشدلباسش رااز سرجایش برداشتو گذاشتش روتخت ..ناهید باشوق گفت وای چه نازه...لباسش لباسی بلندودکلته بود که پارچه اش حریرمانند بودوقسمت سینه اش باگل رز سفی تزیین شده بود لباسش دنباله داربودازاین بابت خوشحال بود
ترنج بالبخند گفت:ممنون امانمیدونی چه پدری ازم دراومدتااینو خریدم
ناهید که ازکوکی باعلی بزرگ شده بود وتقریبا اورامیشناخت
باشیطنت چشمکی زدو گفت:میدونم علی که من میشناسم ..نمیذاره ادم ازاین چیزابپوشه
ترنج باتعجب به اوخیره شد باخودش گفت..این ازکجا علی رومیشناسه
ناهید بالبخندگفت:منوعلی مثل خواهربرادریم ازبچگی باهم بزرگ شدیم من 1 سال ازش بزرگترم.اماوقتی 11سالم بود بادوچرخه زد بهم وبعدم بایاداروی کودکیش لبخند نمکینی زد
ترنج ...ریز خندیدوگفت:واقعا؟عجب شیطون بودها...ا
ناهید نگاهی به ساعت انداختو گفت:اره خیلی شیطون بودحالاسردل استراحت بهت میگم..اماخودمونیما چه هلویی نصیبش شده..
ترنج باشیطنت دستانش رابه کمرش زدو بانازگفت:اره پس چی
ناهید ازقیافه ی شیطون ودرعین حال معصوم ترنج خندیدو گفت:بیابشین که وقت نداریم
ترنجم باخنده چشمی گفتو خودش رابه دستان ناهید سپرد
ناهید نگاهی به صورت ترنج انداختوگفت:تاحالااصلاح نکردی؟
ترنج :نه اخه موهای صورتم بوره..ابروهامم که خوش فرمه
ناهیدسری تکون دادو گفت:باشه اما اول باید اصلاحت کنم یکم واسه اینکه باراولته دردت میگیره .امابعدش میبینی که چه تعقییری کردی خوشت میاد
ترنج باترس گفت خیلی درداره
ناهید خندیدجواب داد:نه بابا درحدیه نیشگونه کوچولو
ترنج نفسی کشیدوگفت باشه
ناهید گفت پس بشین رواین صندلیت که میشه خوابوندش حدبندتم بزن تابیام سروقتت بعدازاین حرفشم بادستانش ادای جادوگرارودراورد که باعث خنده ترنج شد
بعدازاینکه ترنج اماده رو صندلی نشسته بود ..ناهیدهم بنددورگردنش انداختو گره ی ریزی زد ...وبه سمت ترنج رفت اروم سرترنجو به صندلی تکیه دادو شروع کرد به حرکت دادن بندروصورت سفیده ترنج
ترج اولش هیچی احساس نکرد اما باحرکت دومی دستانش مشت شدو صورتش جمع شد
ناهیدبامهربانی گفت اولشه الان صورتت سرمیشه دیگه احساس نمیکنی بهم اعتمادکن
بعدازیه ربع اصلاح صورت ترنج تمام شد...ناهید باحوصله ابروهایش رامرتب کرده بود.به بلندی اش دستی نزده بود اما کاملاتمیزش کرده بود بطوری که وقتی ترنج خودش رادرایینه دید باتعجب به خودش خیره شد..ابروهایش تقریبا حالتی شکسته وکشیده به خودش گرفته بود..وتقریبا سه ردیف نازکترشده بود ..180 درجه تعقییرکرده بود به وجد اماده بود ذوق کرد وقتی خودشواین شکلی دید حالابااین ابروهاتوفامیل همه میفهمیدن که ازدواج کرده
ناهید با لبخن گفت دیدی گفتم خوشت میاد..حالا تکییه بده به صندلی وچشماتو ببندتاماسکتو بذارم..میتونی یک ساعت بخوابی ارایشت زمان میبره
ترنج که ازپیشنهادناهید خوشحال شد سریع چشمی گفتوچشماشوبست
ترنج خودش راکشت تاناهیدبگذار که خودش رادرایینه ببینداما ناهید سرتق ترازاین حرفهابود..ترنج که ازکنجکاوی داشت میترکید سریع باکمک..ناهید..لباسش راتنش کرد..چون دکلته بود ازپایین به راحتی تنش کردناهید زیپش راباحوصله کشید بالا وباصدای که کلی هیجان درش بودگفت
خوب حالا وقت رونمایی ازخوشکلترین عروس دنیاست..اوه اوه چی شدی..ای کاش عروسی بودبیچاره..علی
ترنج باحرص گفت: ناهید ..
ناهید با صدای بلند خنیدی و گفت: بابا انقدر پاستوریزه نباش دیگه داری ازدواج میکنی ...
ترنج پایش رامحکم به زمین کوبیدوگفت: باشه حالا میذاری خودموببینم
ناهید:باشینطت گفت: ووی اره .. بدوبیا..ترنج با دستانش دو طرف لباسش راگرفتوسریع دویید جلوی ایینه ای که ناهید باچادرمشکی اش پوشانده بودش
جلوی ایینه ایستاد
ناهید باهیجان رفت کنارایینه ... دوطرف چادروگرفت.. وباشوق گفت یک..دو..سه
وسریع چادرراکشید.ترنج نمیدانست به این همه کودکی ناهیدبخندد..یابه این دختری که توااینه دیده بود
باحالتی گنگ به خودش خیره شده بودباورش نمیشد...اینهمه تعقییرکرده باشد...ارایشش عجیب روصورتش نشسته بود..باانگشتانش اروم روصورتش کشید..
که ناهید یه دونه اروم زد به کمرشوگفت:سکته نکنی یه وقت
ترنج بدون توجه به ناهید بادقت به خودش نگاه کرد
ارایشش خیلی خاص بودازنظرخودش درعین سادگی بیش ازاندازه..زیبایش کرده.بود
نه ازپوست برنزه خبیری بود نه از ارایش تیره قهو ه ای
صورتش سفیدبوداما ناهیدباتوانایی کامل باکرم پودروپنکک سفید به رنگ پوستش صافش کرده بود..به طوری که حتی خبری ازخال کوچکش که درکنارلبش بود..ندید
ابروهایش رابامدادقهو ه ای روشن ..کشیده بودبالا...ویکم نازکترازموقعی که اصلاحش کرده بودشده بودن
رسیدبه سایه چشمانش که بارنگ مشکی وکرم...کشیده ترنشان میداد انهارا
اول ازسایه کرم به عنوان کاور...استفاده کرده بود.بعد هم سایه مشکی اکلیلی رابادقت ازگوشه چشمش به صورت مثلثی به بیرون کشیده بود..وبامدادمشکی چرب...درون چشمانش راجلاداده بود..بارنگ عسلی چشمانش فوق العاده ست شده بود...
نیازی به مزه مصنوعی نداشت قط باریمل وفرمزه ..انها راپرتر...وبلندترکرده بودطوری که سایه مینداختن
گونه هایش راکاملابرجسته کرده بود..بااستفاده ازیه رزگونه روشن گلبه ای ویه رز گونه تیره تر روی گیج گاهش
...تیرخلاصوبادیدن لبانش زد...رز....سرخ
حالا صورتش راکامل دید زده بودنوبت موهایش بود..که با ظرافت نیم بازجمع کرده بود...یه جورشینیون خاص
جلوی موهایش راکه رابه صورت کج اتوکشیده بود اما بقییه موهایش را کشیده بود بالا ومثل یه فواره فرکرده بودوریخته بوددورش ...امابالای سرش یه شنییون کوچک بود که تاجش را که دوتاگل شیپوری ساده بود گوشه موهایش گذاشته بود...
معرکه شده بود.....ارایشش درست بود که زیادجدید نبود اما به صورتش شدیدا می امد
صدای ناهید افکارش رابهم زد
اهای دخترکجای تو
ترنج بالبخنبرگشتوبه ناهید خیره شد وبعدمانندی خواهری مهربان اورادراغوش گرفت..ناهید انتظاراینکارو نداشت امامهرترنج به دلش نشسته بود..اوهم ترنج راسفت دراغوش شکید..ترنج باخوش روی ومهربانی گفت:نمیدونم چی بگم...اما واقعاازت ممنونم خیلی لطف کردی خسته شدی اما خوب...خیلی شادم کردی..واقعاتوقع نداشتم این همه تعقییرکنم
ناهیدبه ارامی گونه اش رابوسیدو گفت:قابلتونداشت عروس کوچولو
ترنج ازاین لفظ ناهید خوشحال شد وگفت:جلوعلی بهم نگییا ..
ناهید دستش رابه کمرش زد ویک دست دیگرش را به حالت خاصی تکون دادوگفت:ببینم چی میشه
ترنج باشیطنت گفت:اگربهش بگیا منم اون اقادکتری روکه قراربود تورو بهش معرفی کنمو میپرونم..
ناهید باحالتی ساختگی خودشو سریع جمع وجورکردوگفت:وا خواهرجنبه نداریاشوخی کردم..حلالت نمیکنم..نگی بیاد
ترنج بلندخندید..
که ناهید سریع گفت:زشته الان میگن دختره ذوق زده شده ..بدوصندلاتوبپوش که الاناست..داش علی ازراه برسه..
بنددل ترنج پاره شد..اصلاانقدردرگیره..چهره اش شده بودکه به کل فراموش کرده بود که علی درراهست...
ناهید متوجه تعقییررنگ صورت ترنج شد..بامهربانی دست اونوگرفتواروم گفت ببین ترنج الان 18 سالته اماداری ازدواج میکنی..شوهرتویه ادم کاملا جدیه ..توباید..بهش ارامش بدی میدونی که شغلش اعصاب خوردکنی زیاداره..ازاین خجالتو..رنگ عوض کردن دست بکش..بایدواسه شوهرت پررو باشی یعنی...اون بهت نیازداره..اینطوری که نمیشه..توباید همه جوره تامینش کنی..
ترنج بادقت به حرفهای ناهید گوش میداد
ناهید ادامه داد:اون باحرفهاحرکات..ورفتاره تو که ارامش میگیره..خودتو ازش دریغ نکن ...امروز استارت زندگیتون زده میشه بهم محرم میشید پس میدونی که اون یه مردوچه نیازهای داره
ترنج سرش راتکان داد
ناهیدبالبحند گفت:بهش نشون بده بچه نیستی میتونی ..بهترین زندگی ولحظاتوواسش بسازی
ترنج که به حرفهای ناهید گوش داده بود یه جرقه دردلش زده شد ..یه جور هدف..اره باید به علی ثابت میکرد..که ترنج برای او بهترین انتخاب بوده
..همان لحظه مامان ترنج وارد اتاق شد ..ناهید درتمام مدتی که ترنج راارایش میکرددرراقفل کرده بود
مامان ترنج دهانش بازموند...باذوق به سمت ترنج رفتواونو دراغوش کشیدوباصدای که بغض درش نهفته بودگفت:ماشالله دخترم خانم شده ..چقدرنازشدی مادر...ماشالله
ترنج دستانش رادورکمرمادرش محکم ترکردو گفت...:مامان جون اول اینکه ..ناهید جون منو این شکلی کرده دوم..من خانم بودنوبزرگ شدنمو مدیون توام..
ناهید پادرمیانی کردوگفت
...دیرشدا..
مامان ترنج ازاوجداشد وپیشانیش رابوسید وبه سمت ناهید برگشتوگفت:دست دردنکنه دخترم..خیلی زحمت کشیدی ایشالله سفید بخت بشی
ناهید بالبخندگفت :خواهش میکنم کاری نکردم....اینم کادوی من به ترنج جون
ترنج باقدرشناسی به او خیره شدوگفت:جبران میکنم
ناهید ابروهایش رابالاانداختوگفت:حالا یه سری باهم میریم..دکتر
ترنج بلندزدزیر خنده مامان ترنج که درجریان این حرفهانبود ..فقط به ترنج خیره شد
که صدای ایفون...خبرازرسیدن علی رامیداد
ترنج باعجله به مامانش نگاه کرد..تازه متوجه شد که مامانش چقدرشیک شده..باکوتودامن..کرم ..تنگ ...وموهای سشوارکرده وارایش ملایمی که به صورت داشت
ناهید دستانش رابهم کوبید گفت به به اقادامادم اومدن
مادرترنج سریع ازاتاق خارج شد تادررابرای علی بازکند
ترنج هم صندل هایش را ازازکمدش برداشت..وپایش کرد..پاشنه هایش یکم اذیتش میکرد امااهمییتی نداشت...صندلهایش راعلی برایش انتخاب کرده بود صندلی ساده ..که گلی به شکل کلم..پشتش چسبیده بود
باکمک ناهید شنلی که ازقبل داشتودورش انداخت وکلاهش راراروم روی سرش کشید..ناهید سریع گفت:شکل سفیدبرفی شدی
ترنج استرس داشت ..اماتصمیم گرفته بودخودش رامحکم نشان دهد
ترنج اماده درون اتاقش ایستاده بود
واما علی که ازساعت 10 به خانه برگشته بود...ودوش اساسی گرفته بود...موهایش رابازل بصورت فشن ساده به بالا زده بود..
ویه نرم کننده هم به صورتش زده بود..
کوتوشلوار ...سورمه ایش راباپیراهن سفیدش وکراوات ....ذغالی اش ..به تن کرده بود...
بعدازاینکه فاطمه خانم ..برایش اسپنددودکرد...با عجله به دنبال ترنج اماده بود
درباتیکی بازشد..وعلی بادست گل رزسرخی که به دستش بود..وارد..حیاط شد..ترمه خانم سریع ازخانه امدبیرون وباخوش روی گفت:خوش اومدی پسرم ترنج اماده تواتاقشه..
علی هم بالخندگفت:سلام ممنونم..امادست؟باشه الان میرم بالا
واقعییت این بودکه علی هم هیجان داشت..ازصبح تابه الان ترنج رابامدل های مختلف توذهنش تجسم کرده بود..
بعدازسه دقیقه..جلوی دراتاق ترنج ایستاده بود ترمه خانم هم پشت سرش بالاامد
ضربه ای به درزد..ناهید ازقبل اماده شده بود...پس دررا به ارمی بازکردوبالخندگفت:سلام شاداماد
علی بادیدن ناهید خوش حال شد وبالبخند جذابومخصوص خودش گفت:سلام ...به هم بازی دوران کودکیم
ناهید:باخنده گفت:بیخیال من..خانومتو بچسب
علی سریع به سمتی که ناهیداشاره کرده بود..نگاه کرد..یک قدم جلوامدکاملاوارد اتاق شد..ترمه خانم بالبخندپشت سرش واردشد
چشمش فقط ترنج رامیدیدکه مانند ملکه ای برفی روبه رویش ایستاده بود
ترنج اروم سرش رابالااورد..که ضربان قلب علی شدت گرفت
اب دهانش راباشدت قورت داد
ترنج به چشمان علی که بدون پلک زدن بهش خیره شده بود نگاه کرد..که صدای ناهید دراومد:باباوقت زیاده..ملت منتظرشمان
علی زود به خودش امد..ترنج اروم گفت:سلام
علی هم بالبخندگفت:بدوملکه برفی که دیرمون شد
ترنج غرق لذت شدوباقدمهای اروم وخرامان خرامان درحالی که دوطرف لباسش رابا دستانش گرفته بودبه سمت علی امد
.....علی باعجله رفت بیرون تاماشینو بیاره داخل حیاط نه دلش میخواست ترنج بااین قیافه بیرون بیاید نه ترنج میتوانست طول حیاطوطی کنه بااین صندلهایش
ترمه خانم وناهید هم باپراید ناهید راهی شدند...حاج حسین باسرهنگ ازقبل درخانه سرهنگ مشغول بودندوبه مهمان هاخوش امدمیگفتند
علی وترنج هم .بعدازنیم ساعت بالاخره رسیدنددرراه فقط سکوت بودکه هرزگاهی بااخطارهای علی که میگفت کلاهتو بکش جلوترمیشکست
فصل دومترنج وعلی هم قدم باهم وارد شدند به محض ورودشان ..صدای جیغوسوت ..بلندشد...ان وسط اداهای حامد...خنده داربود.. حامدوسط ایستاده بودو...باصدای بلندمیگفت...همه بگید دومادچقدقشنگ ایسشالله مبارکش باد
علی ...ازاون نگاه های که یعنی بعدابه حسابت میرسم بهش انداخت که حامدسریع گفت
نه نه بگید دومادچقدزشته ایشالله مبارکش باد
همه منفجرشده بودن ازخنده..حامدم دلقکی بودبرای خودش
نامزدش ..رویا ...چادرسفیدی گرفته بود دورش ودم درایستاده بودوهمراه بقییه به کارهای حامدمیخندید
فاطمه خانم که حامدرااز12 سالگی اش میشناخت بااو مثل پسرش رفتارمیکرد
رفت وسط جمع وبااخمی ساختگی گفت زبون به دهن بگیر بچه بیابروکنار
حامد ...خیلی مظلومانه گوشه ای ایستاد...همه ساکت شدند وباتعجب به اوکه اروم کناری ایستادخیره شدند ...ترنج درزیر شنلش ریز ریز میخدید
که صدای علی درکنارگوشش باعث شد خنده اش راقورت بده
..چه خبرته...اروم تر ..
ترنج باحرص گفت..خیل خوب تواین شلوغی کی صدای منومیشنوه
ترمه خانم بااسپندبه سمتشان امد..وانهارا به داخل فراخواند
حامدهم چنان ساکت بودوبابغضی ساختگی به فاطمه خانم نگاه میکرد
...فاطمه خانم خنده اش گرفت همه پشت سرعروس وداماد وارد شدن
اقایون به طبقه بالا رفتن.وخانم ها طبقه پایین..
ترنج وعلی سرجایشان نشستن..ترنج اززیر کلاهش ..سفره عقدرانگاه کرد...ست کامل..ابی رنگ..ایینه وشمعدانه نقره ای
لبخندی زدو چیزی نگفت
علی باتعجب به سفره نگاه میکرد..نگاهی به مادرش وترمه خانم که کناریکدیگرایستاده بودندوبه انهانگاه میکردندانداخت..درسته زیزسراین دو...
همه مشغول حرف زدن بودند..که ..یهو...صدای احسان پایه...کله...ساختمان راپرکرد..
ترنج که توحال خودش بوددومترپرید..بالا
علی ..دندانهایش راروی هم فشرد ...نمیدانست باحامددیگرچیکارکنه..این ادم ازرونمیرفت
...توفکربود که...صدای اهنگ بلندترشد
...سرهنگ پارسا...باعجله وارد شدوگفت...عاقداومد...بعدصدایش رابلندترکردوگفت
قطع کنیداینوفعلا
صدای اهنگ قطع شد
وولحظاتی بعد ...عاقد واردشد
...بازم استرس به سراغش امد..دستانش راکه روی لباس حریرش بود مشت کرد
مادرش به کنارش امدوقران روبه دستش دادوگفت..دخترم..بارسوم بله روبگو..میدونی که چی بگی
ترنج که ..بارهادرفیلم هاومراسم ها دیده بود سرش راتکان دادوبادستانی لرزان قران راگرفت
علی تمام حرکاتش رازیرنظرگرفته بود..اروم طوری که کسی نشنود گفت..اروم باش خانومم.
لرزش دستان ترنج بندامد..سرجایش خشکش زد..
علی خودش هم باورش نمیشد..که اینگونه حرف زده باشد
..امااینوباورداشت که یه حسی به ترنج داره که هنوز اسم واقعیشونمیدونست
..دل ترنج اروم گرفت..
صدای عاقد باعث شد همه سکوت کنند..
برای باراول ..که خوانده شد...مادرترمه که قندروی سرش میسابید گفت
عروس رفته گل بچینه..
صدای جیغو دستهابلندشد
بازهم صدای عاقدکه برای باردوم...خوانده میشد...همه رابه سکوت دعوت کرد...تور روی سرشان را نامزد حامدومادرعلی گرفته بودند
ایندفعه فاطمه خانم گفت عروسم رفته گلاب بیاره
ایندفعه همه سوت زدن
برای بارسوم میگم عروس خانم وکیلم شمارابه عقددائم جناب اقای علی پارسا بامهریه معلومه یک جلدکلام الله مجید..110 سکه بهارازادی ..وسه دونگ خانه...و1374شاخه گل رز..دراورم..عروس خانم وکیلم..
ترنج قرانو بست واروم بوسیدش..چشمانش رابازوبسته کردواروم وباظرافت خاص خودش گفت:بااجازه ی بزرگترابله
ایندفعه صدای جیغودستو هورا ...ساختمان را...فراگرفت..علی هم رضایتشو اعلام کرد...عاقد بعدازلحظاتی رفت
..دخترهادروهم جمع شده بودندوباصدای بلندمیگفتن..دوماد ..شنلشو بردار..
..علی باخنده چرخیدسمت ترنج...ترنج سرش پایین بود..علی اول دستش رابه سمت چانه ی ترنج برد..اروم سرشوارود بالا...وبعد هم ..شنلشوبازکردو..رودوشش کشید پایین..
نمیتوانست نگاهش رابردارد
...پوست سفید وصاف ترنج..موهای مشکی اش که تضادجالبی باپوستش...داشت نمیگذاشت ..نگاه سرکشش راکنترل کند
ترنج بالبخند به اوخیره شد
یادحرفهای ناهید افتادازهمین الان باید شروع میکرد..خجالت راکنارگذاشتواروم گفت:
خوشکل شدم؟
علی بالبخندنگاهش راروچشمان منتظرترنج ثابت کردو..باخودش گفت..این مال منه. ..الان خانوم منه..بایدازهمین الان شروع کنم..من بهش حس دارم..باید بدونم چیه..
اروم طوریکه کسی نشنوه گفت:محشری
ترنج ریزخندیدوگفت توهم خوشتیپ شدی
علی خواست جواب بده که رویا نزدیکشان شدوباشیطنت گفت..بابا بیخیال...همه دارن بهتون نگاه میکن...الان وقت بزنوبرقص ..حاجی شماپاشوبروبالا...که خانمادرحال انفجارن
علی بالبخندبه رویا باشه ای گفتوازجایش برخواست
...ترنج به اونگاهی کرد علی یواش خم شدودرگوشش گفت:زودبرمیگردم..میخواست بایسته بوی موهای ترنج ..مانعش میشد..اماحس درونش راکنترل کردو..سریع به سمت بالارفت
************************************************** *****************************به به محض اینکه رفت طبقه بالا حامدبدورفت سراغ ضبطوروشنش کرد..واهنگ بندری ساسی گذاشتوعمدا رفت سمت ...علی که اخمهای علی باعث شد نیم راه بایستدو..باپرررویی تمام گفت..ایمان پاشوکارخودته.
ایمان یکی ازسربازان اداره بود که ...باعلی وحامدخیلی جوربود..ایمان ترک تبریزبود..بالهجه ای شیرین باشه ای گفتو..رفت وسط...علی دهنش بازموند...ایمان ماهرانه میرقصید کم کم همه جوونارفتن وسط وعلی هم کنارپدرش وحاج حسین نشست
هدیه هاروقراربودهنگامی که ترنج باعلی میرقصدبه انهاداده شود
درپایین...همراه ریتم اهنگ دریاوناهید..دروسط وبقییه دخترادروش میرقصیدن
.....ترنج بالبخندبه انهانگاه میکرد...ناهید قبلااسرارکرده بودکه بیایدوسط وترنج درجوابش گفته بود پاش یکم درمیکنه بخاطر صندلاش وقت زیاد حالامیاد
..ایندفعه اهنگ عوض شد....اهنگ دوست دارم..ازسوندباند
همه بااهنگ همراهی میکردندومیرقصدند...فاطمه خانم فکرفیلم بردارم کرده بود..قراربودبعدازجلسه برن باغ..
مطالب مشابه :
رمان عشق اجباری قسمت5
خونه وسریع اماده شدمو ساعت3باامیررفتیم بیرون دودست مانتوگرفتم یه مانتوسفید یه
داستانم
داشت من برعکس اون موهام مشکی وچشام قهوه ای بووووووود فریماه یه مانتوسفید پوشیده
رمان شروع عشق با دعوا 8
بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل
رمان شروع عشق بادعوا(13)
بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل
رمان شروع عشق بادعوا13
بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل
رمان شروع عشق با دعوا 3
بلندشدم رفتم دستشوی صورتموشستم بدون صبحانه رفتم تاحاضرشم یه مانتوسفید کوتا مدل
رمان بهار ماندگار قسمت چهارم
یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم
رمان بهار ماندگار پست چهارم
یه مانتوسفید نخی سنتی که سراستین هایش طرح های ترمه سنتی داشتوپوشیدم
برچسب :
مانتوسفید