شاهرود/مجن/آبشار/قبله/بسطام

گزارش سفر از زبان خانم فلاحتی

پنجشنبه 12 آبان ساعت 11.30 ظهربه محض ورود به ایستگاه راه آهن آقای میرزایی و خواهرشون زهرا را دیدم که وارد سالن شد. دنبالشان رفتم و اول از همه چشمم به میترا و تارا  افتاد، و بعد آقاسعید.  هنوز دو نفر نرسیده بودند و ما فرصت زیادی نداشتیم. میترا با بچه ها تماس گرفت که سریعترخود را با موتور برسانند. بچه ها آمدند. دو عضو جدید گروه سارا قلی زاده وسمیه عبدلی. پس از جابجا شدن در کوپه هایمان مجدد به هم معرفی شدیم. طبق معمول آقای میرزایی با آمدن عضو جدید سربه سر او می گذاشت تا در گروه احساس غریبی و تنهایی نکند. هرچند که همچنان سربه سر من می گذاشت. حوالی ساعت 6  ایستگاه شاهرود از قطار پیاده شدیم. هنگام ترک راه آهن راننده ها از هر طرف برای ماشین و تاکسی داد میزدند. برایم جالب بود که اینبار حتی از طریق بلند گو هم اعلام شد که تاکسی  و آژانس مهیا است. با مینی بوسی که از قبل هماهنگ شده بود به سمت شهر مجن که به ماسوله کویر معروف است، رفتیم. هوا سرد بود ولی وجود تارا سرپناهمان را فراهم کرد.  معاون شهردار مهمانسرای شهرداری را در اختیارمان گذاشت. خدا حفظت کند تارا. عجب خانه ای بود. 120 متر فضای مسکونی به همراه سیستم گرمایشی، رختخواب ،حمام و وسایل آشپزخانه. یک اکازیون واقعی. دوستانی که در این سفر همراه ما نبودند فرصت خوبی را از دست دادند. آقا سعید از معاون شهردار با هدایایی که آورده بود ازطرف گروه تشکر و قدردانی کرد.  شام را خوردیم. ماکارونی بود. زهرا جان دستت درد نکند .بعد از آن برای روز بعد و نهار  برنامه ریزی شد. پیاده روی چند کیلومتری تا آبشار طبیعی مجن.

روز دوم

 صبح روز جمعه همه از خواب بیدار شدیم. پس از صرف صبحانه به سمت آبشار مجن پیاده راه میفتیم باید از داخل شهر ردشویم تا به مسیر آبشار برسیم. راهمون رو از بلوار ورودی شهر پیش میگیریم انتهای بلوار امام زاده ابراهیم قرار گرفته و وقتی به نمای شهر نگاه میکنیم 5 تا گنبد میبینیم  یکی از آنها گنبد یک حسینیه است که  در راس قسمتی از شهرکه شبیه ماسوله است قرار دارد یک گنبد سبز رنگ در سمت راست امام زاده ابراهیم ودوتا در سمت چپ امام زاده در شهر پراکنده اند . بعداز گذشتن از کوچه پس کوچه ها به مسیرخاکی آبشار میرسیم. تا دو سه کیلومتر در ابتدای مسیرباغهای زردآلو و مزارع سیب زمینی که کشاورزان مشغول برداشت محصول بودند دیده میشد. آسمانی صاف ،هوای پر از اکسیژن خالص وصدای آب رودخانه ما را دراین مسیر همراهی می کردند.درانتهای مسیرچندشکارچی که با لباسهای استتار شکار سوار بر دوجیپ بودند با دیدن تارا در گروه جلوی ما می ایستند و ما علارغم میل باطنی سوار میشویم ،می گفتند کبک در این منطقه زیاد است و به شکار کبک می روند. ما را تا نزدیک آبشار رساندند. کوه های اطراف  آبشار با برف سپید پوش شده بودند و هوا این منطقه سردتر بود. برای رسیدن به آبشار باید از رودخانه ردمیشدیم .  آبشارمجن در میان چند صخره عظیم قراردارد که از بیرون دیده نمیشود و برای دیدن آن باید از طریق رودخانه  وارد تنگه شد در این تنگه صدای آبشار بحدی است که دونفر کنار هم صدای یکدیگر را نمیشنوند  . افراد بی فرهنگ  به این آبشار هم رحم نکرده  و روی سنگ های اطراف کوه یادگاری نوشتند. سارا و آقای میرزایی از ناحیه زانو به پایین کاملا خیس شده بودند. من برای دیدن آبشار پای برهنه وارد رودخانه شدم. آب به قدری یخ بود که سرما به مغز استخوان می رسید وراه رفتن روی سنگ ها برایم مثل راه رفتن روی یک سطح پراز میخ بود. کم کم به این وضع عادت کردم.بعداز دیدن  آبشار زیر نور آفتاب رفتیم تا کمی گرم شویم. چای هم دم کردیم. این مدت من و سارا مدام با کوله هایمان درگیر بودیم و هریک چیزی را که پیدا می کردیم، لحظه بعد گم می کردیم. حالتمان درست مانند کارتون پت ومت بود. پس از خوردن چای و گرم شدن وسایل خود را جمع کردیم و و به راه افتادیم که در ابتدای مسیر  من همراه دو تا از بچه ها که لباسهامون خیس شده بود با یک ماشین  تا ابتدای مجن آمدیم و 3ساعتی منتظر بچه ها موندیم تا به ما برسند.که در این فاصله صحنه های جالبی دیدم. تابش اشعه چند رنگ نور خورشید به کوه ها  منظره زیبایی را ایجاد کرده بود درست مثل یک کارت پستال. یکی از اهالی با دیدنمان در هوای سرد مارا به منزلشان دعوت کرد. مهمانوازی بی ریای اهالی . لحظاتی بعد صدای مردی آمد که دوستش را به نام ماتیو صدا زد. گمان کردم که صاحب نام فردی خارجی ست ولی با دیدن اوحدس زدم شاید از این دسته افرادی باشد که عشق خارج دارند. بقیه هم آمدند و برای خرید به سمت مغازه ای رفتیم که به گفته آقای میرزایی از کت و شلوار گرفته تا خوار و با ر و لوازم منزل در آن یافت میشد. چه جالب. خرید که کردیم به خانه آمدیم تا نهار و شام را یکجا بخوریم. جای همگی خالی جوجه کباب بود که درحیاط مهمانسرا توسط  بچه ها تهیه شد. در همین حین هم برنامه فردا و صعود به قله ای قبله به ارتفاع 3475 گذاشته شد. با تمام علاقه ای که برای رفتن به این صعود داشتم، به توصیه آقا سعید نرفتم چرا که راه  گلی و خسته کننده بود. شب را هم زود خوابیدیم.       

روز سوم

ما شنبه  بیدار شدیم. بچه ها  صبح زود رفته بودند. به پیشنهاد خودم برای خرید گوشت تنها به مجن رفتم. قصابی های بالای مجن بسته بودند. برایم سوال بود چرا اول هفته مغازه ها بسته اند. اهالی  می گفتند که برای آنها اول هفته معنایی ندارد مخصوصا که حالا فصل برداشت سیب زمینی ست اکثرا مزارع هستند. مابقی خرید هایم را کردم می خواستم سالاد درست کنم کلم دیدم ولی هویج نبود، ترسیدم اگر بخرم هویج پیدا نکنم. به قصابی پایین مجن  رفتم، خدای من آنجا هم بسته بود . زنگ خانه بغلی را زدم. خانم قصاب بود. وقتی آمد کلی خواهش و التماس کردم که گوشت پرچرب به من ندهد. دستش درد نکند گوشت خوبی هم داد. کمی آنطرف تر هویج پیدا کردم. کاش کلم را می خریدم . هویج را خریدم و به سرعت برگشتم ولی مغازه ای که در آن کلم دیده بودم  بسته بود. چرا امروز اینطور میشد. از موتور سواری سراغ مغازه دار را گرفتم. و کمک خواستم برایم با موتور تا آنطرف مجن دنبال کلم رفت. پیدا نشد. به خانه آمدم و آشپزی را شروع کردیم. جای همه دوستان خالی عجب غذایی شده بود. پررنگ ولعاب. به گفته آقا سعید من بیشتر از بچه ها پیاده روی کرده بودم 3بار مسیر بالا تا پایین مجن را رفته بودم. اهالی مجن هم با تعجب به من نگاه می کردند.بعد نهار که حدودا ساعت 5 خوردیم همه از خستگی بیهوش شدیم. شام را دیر خوردیم و برای روز بعد هم که روز آخر بود کارها را تقسیم کردیم.

روز چهارم

صبح یکشنبه هوا تقریبا ابری و سردترشده بود. بچه ها مشغول تمیز کردن خانه و جمع کردن کوله ها بودند. زهرا و سمیه هم غذای نهار را درست می کردند. تنها تارا بود که فارغ از هر کاری برای خودش بازی می کرد. خوش به حالش. با همان مینی بوس به سمت شاهرود برگشتیم. هنوز چند ساعتی وقت داشتیم و در راه از آرامگاه بایزید بسطامی در بسطام هم بازدید کردیم. مثل هرجای زیارتی دیگری پوشش چادر برای خانم ها اجباری بود. چقدر قیافه هایمان در آن چادرهای گل دار بامزه شده بود. زهرا  با دوستش ، ام البنین که از اهالی بسطام بود قرار گذاشت و بعد از 2 سال همدیگر رو دیدند. بعد اززیارت عارف بزرگ  بسطام و خرید  سنجد راهی شاهرود شدیم و به پارک شاهرود رفتیم ودر یکی از آلاچیق ها بساط نهارمان را پهن کردیم. بچه ها هیزم آوردند و آتشی هم به پا شد. هوا سرد شده بود و باد می آمد. گربه ای چاق شبیه خپل در کنارمان  دنبال غذا بود. طفلکی غذا که می خوردیم ملتمسانه نگاهمان می کرد. من بهش غذا دادم. او هم مثل سگ خانه فریده خانم با من دوست شد. باران شروع شد. بر عکس اکثر مردم که پیاده روی در باران را دوست دارند من از خیس شدن بیزارم و ترجیح می دهم در خانه از باران لذت ببرم. بعداز نهار و چای پیاده به سمت بازار سنتی شاهرود راه افتادیم. هنوز بازار باز نشده بود.بچه ها از همان مغازه های اطراف بازار خرید کردند. برگه زردآلو،نخودچی و... همه خسته بودیم. کوله ها سنگین بود. همه برای هوای سرد لباس آورده بودیم. نمیدانستیم هتل گیرمان می آید. با تاکسی به را آهن رفتیم. آقای میرزایی هم دوست خود (آقای مهربانی)  را به طور اتفاقی در سالن راه آهن  دید. خواهر و برادر چقدر شبیهند. قطار با کمی تاخیر آمد.سوار شدیم. دوباره باید برگردیم. برگشتن را دوست ندارم. آنقدر خسته بودیم که کسی نای غذا خوردن نداشت  و تنها خود را با تنقلات سرگرم کردیم. مثل هر سفر انتهای برنامه نظرسنجی انجام شد. ساعت 1 بامداد دوشنبه به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم. خواهرم آمده بود و من از بچه ها جدا شدم. این سفر هم به پایان رسید و ما جای همگی دوستان غایب را سبز کردیم.

 

 


مطالب مشابه :


معرفی راه اهن جمهوری اسلامی ایران

راه اهن - معرفی راه 2 – كريدور بندرامام - سرخس : از طريق بندرامام، اهواز، تهران، شاهرود




ایستگاه راه آهن مشهد

آشنایی با راه آهن مزبور از روز ۲۴ اسفند 1316 آغاز و زیرسازی و ریل گذاری آن تا ایستگاه شاهرود




راه اندازي قطار پر سرعت شاهرود-تهران

راه اندازي قطار پر سرعت شاهرود-تهران شاهرود به تهران نزدیکتر می شود مديركل راه آهن




با استعفای شما موافقم

کلام آخر اینکه مدیرکل محترم راه آهن شاهرود علاوه بر مدیرعامل رجا ما هم با استفعای شما




رقابت سالم

حتما" تا الان اخبار فرودگاه و راه آهن شاهرود رو دنبال کردین و رقابت بین خطوط هوایی و ریلی




شاهرود/مجن/آبشار/قبله/بسطام

گزارش سفر از زبان خانم فلاحتی. پنجشنبه 12 آبان ساعت 11.30 ظهربه محض ورود به ایستگاه راه آهن آقای




بلیط گروهی و چارتر قطار

راه اهن - بلیط شاهرود، سمنان، آزادور، طبس، تبريز، ملاير، قم، زنجان، قزوين، كرج، كاشان




برچسب :