رمان مزون لباس عروس 4

وقتی خواست شروع کنم بی وقفه و با آب و تاب از همه چی گفتم تا بلکه یادش به اون برنامه نیفته ولی همش بی فایده بود. در حالی که اینبار پشت میز نشسته بود در لپ تاب رو باز کرد و گفت: پس کار دیگه ای نمونده
تا خودش بفهمه که مونده ،گفتم: گمونم یه دو ساعت دیگه کار داشته باشم
قبل از شنیدن دادش چشمامو رو هم فشار دادم ولی خبری نشد. دزدکی نگاش کرد دیدم یه دستش زیر چونه شه با انگشتای اون یکی هم داره رو میز ضربه میزنه. همین که نگامو دید خیلی آروم گفت: میشه بفرمائین چرا این کارتون نصفه س؟
حساب و کتابم با مخترع کامپیوتر میموند برا همون سر پل صراط،گردنمو صاف گرفتمو گفتم: بالا یه مشکلی پیش اومد که مجبور بودم خودم راس و ریسش کنم
چشماشو مالید و هنوزم آروم گفت: چه مشکلی دقیقا؟
-
چن تا از کارا آماده نبود ،یکی از خانما هم باید میرفت خونه...
تا همینجا هم بس بود که باز مثل کوه آتشفشان در بره و بگه: اون خانم هیچ حقی نداشت قبل از اتمام کارش راهشو بکشه بره خونه،شما حق ندارین به جز کار خودتون سرتون جای دیگه بجنبه. تا ربع ساعت دیگه این برنامه تموم شده ش رو میز من باشه
بگم نترسیدم که دروغه ولی این وضع ما یا همیشه ادامه داشت و حضرت آقا راه به راه عربده میکشید سر کارگر بدبخت یا اینکه امشب طبق اینکه آسمون ما همیشه حالت تپنده داشت اعصاب درست حسابی نداره و هی خودشو تخلیه می کنه برای همین ترسم رو قایم کردم و در حالی که اون از سمت دیگه داشت از پشت میز کنار میومد منم از طرف دیگه رفتم سر جام نشستم. بی اینکه به روم بیارم چه خط و نشونی برام کشیده گفتم: ساعت ده بهتون تحویل میدم
هنوز ساعت هفت و نیمم نشده بود!!! دولا شده بود تا کیفشو از کنار مبل برداره با شنیدن حرفم فوری راست شد ،چشماشو تنگ کرد و گفت: ده؟؟؟قراره کوه بکنین؟ ازاون ربع ساعت پنج دقیقه ش هم گذشته فقط ده دقیقه فرصت دارین
کاغذای جلومو مرتب کردم و گفتم: اینجوری که شوما دولا پهنا حساب کردی میشه فردا صبح!من زودتر از ده نمی تونم
کتشو باز انداخت رو مبل و با یه لحن محکم و تهدید گرانه گفت: من اینجا رئیسم و شما هم موظفی به حرفم گوش بدی،بنا بود هر کی ساز خودشو بزنه اینجا الان این نبود.
منم خسته بودم و زود آب روغن قاطی میکردم ولی با دیدن چشماش که مثل دو تا دکمه ی تیره و گرد بی حس بود یخ کردم و گفتم: چون من کار با کامپیوتر رو بلد نیستم!
پوزخندی زد و گفت: موندم مینو چرا اینهمه اصرار داشت بیای اینجا کار کنی، شمایی که این کار ساده رو بلد نیستی چطور میخوای از پس بقیه ی کارا بر بیای؟
داشت گریه م میگرفت ولی میدونستم این سنگ رو به روم تو فاز اشک و این حرفا نیست و فقط خودم کوچیک میشم ،بغضمو قورت دادم و شمرده گفتم: من مثِ شوما تو ناز و نعمت بزرگ نشدم که وقتمو پای کارای ساده هدر بدم. تا امروز بِش نیاز نداشتم یادم نگرفتم ولی حالا که لازم بوده از همون خروس خون صبح سعمیو کردم که کار با این وسیله ی خراب شده رو یاد بگیرم، در ثانی کجای کار امروز من می لنگید که انقد مطمئن از فردا حرف می زنین؟
چند ثانیه بهم خیره شد و بعد پشتش رو بهم کرد. قبل از بیرون رفتن گفت: ساعت ده بیاین بالا
چشمم به قاب خالی در خشک شده بود،وقتی به خودم اومدم که داشتم مژه های خیسمو خشک میکردم. سر از حس و حال این آدم نمیشد درآورد مثل یه جیز دست نیافتنی که تو یه دژ باشه، پس دیگه فکرشو نکردم و همه ی حواسمو به کارم دادم. ساعت تقریبا نه و نیم بود که با دیدن تراز ارقام دست و پامو صاف کردم یه خمیازه ی لاینقطع هم کشیدم و پاشدم. کیف خودم و لپ تاب رو زدم زیر بغلم اطراف اتاق رو نگاه کردم تا همه چی سر جاش باشه ،با دیدن کت یاحا خان اونم برداشتم. بوی عطر تلخش باعث شد به این فکر کنم که این بشر گرچه خیلی اخلاق ملوسی نداره ولی الحق خیلی مرتب و همچین برازنده س.
با گفتن خدا برای مادرش نگهش داره در رو بستم و رفتم بالا. همه رفته بودن و صدایی نمیومد. وقتی رسیدم دم اتاقش خواستم در بزنم که دیدم سرش رو میزه به خیال اینکه خوابه پاورچین پاورچین رفتم تو ولی همین که کتش رو روی میز گذاشتم سرشو برداشت.
نفسم تو سینه حبس شد و به بدبختی گفتم : ببخشید
رنگ چشماش باز روشن شده بود ولی حال و هوای غمگینی داشت به زحمت شنیدم که گفت: خواهش میکنم
چون حسابی دیرم شده بود گفتم: من دیگه می تونم برم؟
وسایلشو برداشت و گفت: این وقت شب درست نیس تنها برین،خودم میرسونمتون

عرق سر و صورتم رو با حوله خشک کردم و گفتم: من همش چن روزه براش کار میکنم چیزی از زندگیش نمیدونم بعدشم منو سننه که بقیه ی وقتش یا تو خونه شو چی کار میکنه
صدف یه قلپ آب خورد و گفت: تو قراره هر روز باهاش کار کنی و هم صحبت باشی یعنی اصلا کنجکاو نیستی بیشتر دربارش بدونی؟
-
من فقط محض خاطر مینو رفتم اونجا. اصن قرار من و زندگی این نی که کار و بار بقیه رو به پام. یه مدت کارش راه بیفته و یه آدم مطمئن پیدا کنن فلنگو میبندم و برمی گردم سر کار خودم.
-
دیوانه ای دیگه ،جای به اون توپی رو میخوای ول کنی بری باز بشینی صبح تا شب پای چرخ و کوک زدن؟
پاشدم تا برم لباسامو عوض کنم،رفتم پشت در کمدو گفتم: اولا که من عشق ِ همین کوک زدنام در ثانی من تحمل این یارو رو ندارم بِم اعتباری نی دفه ی بعد که رو مخم گیر و گور فرستاد گردنشو نشکونم!
-
والا اینجوری که تو میگی عاشق و کشته مرده زیاد داره پس بشین سر جات ملت رو عزا دار نکن
کله مو از پشت در کمد جلو آوردم و گفتم: نکنه توام خاطرشو میخوای؟
با بطری آبش روم آب ریخت و گفت: من خودم خاطرخواه زیاد دارم
-
جون خاتونی تعارف نکن اگه دلت گیره فردا کله صبح برم برات خواستگاری؟
-
دخترای مردم همچین کیسی توپی رو که می بینن میرن تور پهن میکنن اونوقت تو دو دستی داری شوورش میدی؟
-
بدبخ اونی که این میخواد بگیرتش بعدشم اگه یه درصد احتمال داشته باشه این با زن گرفتن و دو تا تو سری خوردن اخلاقش بیتر بشه خودم از همین الان آستین براش بالا میزنم.
-
میدونست انقد هواشو داری قول میدم میذاشتت رو سر
وسایلمو گذاشتم تو ساک ،انداختمش رو کولمو گفتم: صدفی ول کن این یاحا خان ما رو، یه امر بزار اعصابم سر جاش باشه
دستشو انداخت دور گردنمو گفت: پس بزن بریم پیش مامان که گفته ناهار مهمون مایی
لپشو کشیدمو گفتم: میام یه چایی بخورم ولی ننه جونم چش انتظاره
صدف وایساد و گفت: راستی تو اونجا هم همینجوری حرف میزنی؟
دستشو کشیدم وباز راه افتادیم: پ چجوری بحرفم؟ من همینم دیگه
-
نه اینکه بد باشه ولی خب سعی کنی عادی حرف بزنی خیلی بهتره
-
همینم مونده با اونهمه کار راه به راه حواسم به فک زدنم باشه بی خی صدفی
-
با خودت تو آینه تمرین کنی راه میفتی
با شنیدن صدای گوشیمو و دیدن اسم مینو گفتم: مرگ من راه نداره
-
الو...سلام بر شکلات مینوی خودم
صدف یکی زد تو سرم و مینو گفت: سلام،تو بیداری؟
-
بیدار؟یعنی الان تو زنگ زدی منو از خواب ناز بپرونی ؟ اَی مردم آزار
با شنیدن خندش گفتم: وووی دلم برا این خنده ی جیگرت تنگولیده
-
منم دلم برا این خل بازیات تنگ شده،امروز چکاره ای؟
-
بعد سه روز یه کله در رکاب قصر شازدتون بودن امرو مال خودمم چطور؟
-
میخوام بیام ببینمت
-
قدمت رو تخم چشام،من تمرینم تمومه دارم میرم خونه برا ناهار بیا خوشحال میشم
-
خاتون...
با دیدن صدف که یه لنگه پا وایساده بود موهای جلوشو کشیدمو همزمان با جیغ اون به مینو گفتم: هان،چرا همچین عین فلک زده ها صدام میکنی؟
-
راستش یه کار دیگه دارم
-
نامرد،پَ دلتنگی و اینا همش کشک،گفتم همین دیرو منو دیدی همچین خوشحال هسی ریختمو نمی بینی!
-
کـــــوفت دلم که برات تنگ شده مگه دیروز دیدمت وقت شد عین آدم باهم حرف بزنیم ؟ بعدشم...
-
بوگو ،گردن من از مو باریکتر
یه بوس برام فرستاد و گفت: اون لباس بود که تو روش کار میکردی؟
-
آخـــــی دیدی ناکام موندم
-
اوه انگار دور از جون مرده
-
همچین دلت خجسته هم نباشه من از اون مزون زنده بیرون بیام
-
همش تقصیر منه
ناراحت شده بود،لبمو گزیدمو گفتم: هوی مینو شوخی کردما،قضیه ی لباسه چیه؟
-
هیچی
-
نچ... مینو به خدا شوخی کردم اصن من عاشق کارمم دیگه چی میگی
-
داری دروغ میگی،تو عاشق دوختن لباس عروسی اینو منی که اینکاره بودم میفهمم
-
مینو به قول تو نمردم که، ایشالا برمیگردم سر کارم.حالام ناراحت نباش دیگه باشه؟
-
باشه
با اینکه هنوز دلخور بود ولی دیگه به روش نیاوردم و گفتم: داشتی درباره لباسه میگفتی
-
بچه ها نمیتونن اون گلا رو درست کنن هر چیز دیگه هم امتحان میکنن اون چیزی نمیشه که مشتری بپسنده اینه که دست خودت رو می بوسه
-
بیام مزون؟
-
نه هر چی لازم داری بگو میارم خونتون
-
باشه بهت اس میدم،کی میای؟
-
تو برو یه استراحتی بکن عصر ساعت سه میام
یه کم مسخره بازی درآرودم تا خندید و خدافظی کردم. با دیدن صدف گفتم: اوستا شاگرد از من پروترم داری خدائیش؟
گیسمو کشید و در حالی که پا به فرار میزاشت گفت: نخیر ندرام
چون دیگه وقت نداشتم فقط با مادرش که خانم مهربونی بود احوالپرسی کردم و اومدم خونه.

مامان وقتی شنید مینو میخواد بیاد با هول و ولا افتاده بود به جون خونه. برای بار پنجاهم که از بین من و تلوزیون گذشت دامنشو کشیدم و گفت: چته تو؟ یه دقه بیگیر بیشین دیگه
با پاش زد زیر دستمو گفت: ولم کن کلی کار دارم،توام پاشو برو حیاطو یه آب و جارو بکن
بالشمو زیر سرم جا به جا کردم و گفتم: حیاط تمیزه،بعدشم مینو که یه بار دیگه هم اومده اینجا و میدونی اهل کلاس ملاس گذاشتن نی
تا ساعت سه مامان همچنان به رفت و آمدش ادامه داد. وقتی مینو اومد بازم هی داشت تعارف بازی درمیاورد که با سرگرم شدن من به کارم نشست کنارش،چیزیم نگذشت که شروع کردن از زندگیشون گفتن و کی ازدواج کردم و چی شد و چی نشد. من میدونستم مینو بچه نداره ولی هیچ وقت فرصت نشده بود به مامان بگم. وقتی از زبون خودش شنید هی می خواست یه چیزی برای همدردی بگه ولی نگاش که بهم می افتاد معلوم بود همه ی فکرش شده شکر از خدا برای داشتن گلی همچون من!!! آخر سر که دیگه خیلی دلش سوخته بود در کمال دست و دلبازی گفت: خاتونم مثل دختر خودتون،بچه م انقد دل با رحم و انصافی داره که همیشه به خوبی یادتون میکنه. مطمئنم که محبتش در حق شما کمتر از من نیس.
مینو با محبت بهم لبخند زد و گفت: باور کنین خاتون رو به اندازه ی دختر نداشتم دوست دارم. خدا میدونه چقدر مهرش به دلمه
زدم زیر خنده و گفتم: قدیما میگفتن سوسکه به بچه ش میگه قربون دَس و پای بلوریت الان دنیای ضرب المثل کلا جلو شوما دو تا به زانو دراومد، بحث عوض کنین خواهشا که منم دیگه از ذوق رو پا بند نیسم
یه مشت دیگه قربون صدقه ی ما رفتن و بعدش بحثشون رفت سمت آشپزی که من اصلا نمی فهمیدم چی میگن. مینو تا غروب پیشمون موند ولی چون هنوز کارم تموم نشده بود قرار شد فردا سر راهم تحویلش بدم.
اونشب با اینکه تا دیروقت مشغول بودم ولی هیچ احساس خستگی نمیکردم . وقتی لباس تموم شد یه دل سیر نگاهش کردم و تو دلم گفتم: خیلی دلم برای این دنیای سفید تنگ میشه،خدایا آرزو به دلم نزاریا ... نوکرتم یه کاری کن من از شر این چک و چونه زدنا خلاص بشم
صبح همین که از واحد پیاده شدم و چشمم به اون خیابون افتاد انقد خوشحال شدم که دوست داشتم هی این راه کش پیدا کنه و من وقت بیشتری رو توش بگذرونم. انگار هواش با بقیه ی جاها فرق داشت که ریه هامو تند از اکسیژنش پر وخالی میکردم. تو حال و هوای خودم بودم که یه صدای آشنا گفت: سلام بانوی کم پیدا !
خودمو به نشنیدن زدم و ازش رد شدم. دنبالم اومد و گفت: جواب سلام واجبه ها،کمک نمیخوای خانم خانما؟
جعبه ی بزرگ لباس رو بیشتر تو بغلم گرفتم و زیر لب با غر غر گفتم: همه ی عالمم آدم بشن بعضیا انگار همون یابویی که بودن هسن
پسره کیفمو کشید وگفت: تو رو خدا یه لحظه وایسا
با خشم برگشتم سمتشو گفتم: چه غلطی داری میکنی؟
کیفمو ول کرد و گفت: تو فرض کن غلط زیادی،چیکار کنم وقتی آدم رو به بی چارگی میکشی؟
هیچ وقت نه حرف عاشقانه زده بودم نه کسی بهم زده بود یعنی فرصت اینکارای چرت رو نداشتم. نمیگم برام هیچ حسی نداشت ولی این رفتارا برام غریب بود. همینجور که بهش چشم غره میرفتم گفتم: بارها بِت گفتم من اهل این گه خوریا نیسم،پَ راتو بکش برو
خودم راه افتادم که گفت:خاتون....
زدم رو استپ و متعجب از اینکه اسم منو از کجا فهمیده به جلوم خیره شدم.خودشو باز بهم رسوند و گفت: منم تو این مدت خوب فهمیدم که تو با همه ی دخترا فرق داری،ساده بودنت کمیابه حتی الان که نمیدونم چی شده که از اون لباسای ساده خبری نیس ولی هنوزم بی آلایشی.
نگامو به کفشام دوختم ، اعصبانی نبودم یعنی نمیدونستم حالم چه ریخیته. وقتی دید چیزی نمیگم گفت: تو دختر بودنت با هفت قلم ارایش و عشوه نیس...
یه کم مِن مِن کرد و ادامه داد: اجازه بده من اون پسر خوشبختی باشم که قراره تو رو یه عمر داشته باشه!!!!
در حالی که چشمام از حدقه داشت میزد بیرون بهش نگاه کردم و گفتم: چــــی؟؟؟
سرشو انداخت زیر و گفت: با من ازدواج میکنی؟

لپام گل انداخته بود و نمی دونستم چیکار باید بکنم. عقب عقب رفتم و گفتم: من عجله دارم... خدافظ
جلومو گرفت و گفت: این جواب من نیس،لاقل بگو به پیشنهادم فکر میکنی
نمیدونم چرا لال شده بودم و مثل همیشه چهار تا لیچار بارش نمی کردم،در واقع از خجالت داشتم آب می شدم و سرمو حتی بالا هم نمی گرفتم. این اولین بار بود کسی مستقیما داشت از خودم این درخواستو می کرد قبلیا همه آشناهایی بودن که در و همسایه به مامان معرفی می کردن. جواب همه شونم یا خود مامان طرف همچین به دلش نمی نشست و منفی بود یا خودم که به مشکلای زندگیم فکر میکردم میگفتم نه و تمام.
سرشو پائین آورد تا قیافه مو ببینه و گفت: خاتون... نگام کن!
حالم خوب نبود و یه دفعه مثل دیوونه ها به سمت مزون شروع کردم دویدن. در رو با شتاب باز کردم و خودمم انداختم تو. مینو که منتظرم بود بلافاصله سرحال سلام کرد ولی نای حرف زدن نداشتم و فقط سرمو تکون دادم. خودشو بهم رسوند و با دیدن صورت رنگ پریدم ،اول بسته رو ازم گرفت. با لمس دستای یخم یکه خورده گفت: چی شده؟
دستاشو محکم گرفتم و گفتم: چیزی نی
با فکر اینکه مریضم دستشو گذاشت روی پیشونیم ،وقتی دید تب ندارم گفت: لالقل یه دروغ بگو که به این قیافه بیاد، بیا بشین الان غش میکنی
باید میرفتم سرکار ولی هم توی پاهام حسی نبود و هم می ترسیدم بیرون برم. مینو که تعللمو دید مجبورم کرد بشینم. کنارم نشست و گفت: خاتون میشه بگی چته؟
چشمای لرزونمو بهش دوختمو گفتم : مینو...
-
جونم...
-
الان یکی ازم خواسگاری کرد
اینو که گفتم زدم زیر گریه،حالا زار نزن کی بزن. مینو که خیالش راحت شده بود و قیافه ش خندون سرمو به بغل گرفت و گفت: خب بکنه مگه جرمه،فقط یه کم هول بوده که اونم میزاریم پای اینکه خیلی دوستت داره. حالا کی بود این شادوماد؟
سرمو بلند کردم و در جوابش اخم کردم. انگشتشو گذاشت وسط ابروهامو گفت: وا کن اینو ببینم
رومو گرفتم اونور که گفت: چه نازشم زیاده عروس خانوم،پسره چی میخواد بکشه از دست تو خدا میدونه
با بدخلقی گفتم: به من نگو عروس
جلوی خندشو گرفت و گفت: بالاخره که...
با جیغ گفتم: میـــــنو....
دستشو گذاشت رو لبشو گفتم: چشم نمیگم... حالا بگو کی بود
-
نمیدونم
-
مگه میشه ندونی؟ پس چجوری تو رو دیده و پسندیده؟
بلند شدمو گفتم: بی خی پاشو زنگ بزن یه آژانس بیاد ،سفارشم بکن اَد دم در وایسه که من بپرم بالا و برم
اونم بلند شد و دست به سینه گفت: پسر بدی نیس!
سرمو کج کردمو گفتم: کی؟
-
محمد
-
محمد کیه؟
-
همین همسایه ی ما
پته ی روسریمو دور انگشتم پیچیدم و گفتم: تو میدونستی؟
-
قضیه ی خواستگاری امروز رو که نه ولی خب این مدت که نبودی چند باری سراغتو گرفته بود،خیلیم ضایع بود که چی تو سرشه
نشستم سر جامو گفتم: حالا من چه خاکی تو سرم کنم؟
از پشت دستشو دور شونه م حلقه کرد،گونه مو بوسید و گفت: این چه حرفیه دختر خوب؟ این یه چیز طبیعیه فقط اول باید بشینی فکر کنی که آمادگی تشکیل زندگی مشترک رو داری یا نه بعدشم ببینی تو با چجور آدمی میتونی کنار بیای...

-
اصلا نمیدونم چی بگم،یعنی...
همین موقع شهین از راه رسید و همچین با ذوق به سمتم اومد که اگه بی حال بازی درمیاوردم هر دومون با مخ زمین می خوردیم. ابراز احساسات اون و دلتنگی خودم به قدری بود که دلشوره مو پشت خنده هام پنهون کنم. نرگسم سر و کله ش پیدا شد و از بس سوال پیچم کردن اصلا نفهمیدم کی وقت گذشت،فقط یه دفعه مینو زد پشت دستشو گفت: خاتون بلند شو ساعت هشته
از بین نرگس و شهین عین فنر از جا در رفتم وگفتم: بدبخ شدم که
در حال دویدن به سمت سمت خروجی باهاشون خدافظی می کردم که مینو هم دنبالم اومد و گفت: من برسونمت شاید زودتر برسی
همین که بیرون اومدم و محمد رو دم مغازه ش دیدم،باز قفل کردم که چیکار کنم. مینو بهم چشمکی زد و گفت: فعلا بریم یه دو تا دروغ مصلحتی تحویل یاحا بدیم بعدا خدمت اینم میرسیم.
بیست دقیقه از هشت گذشته مینو درست پشت ماشین یاحا خان زد رو ترمز. در حالی که نگام به ماشین بود گفتم: شانس ما یه بارم دیرتر نمیاد
مینو میخواست همراهم بیاد تا با انداختن دوستش تو رودربایستی کاری برام انجام بده ولی قبول نکردم،شاید یه بار دیگه هم این اتفاق می افتاد آدمیزاده دیگه خیلی چیزا دست خودش نیست !پس بهتر بود خودم یه کاری بکنم.
پامو که گذاشتم تو چند تا از کارگرا خواستن بلند سلام کنن که فوری دستمو به علامت هیس بالا آوردم ،با حرکت کله و بی صدا مثلا سلام کردم و فرستادمشون رفتن. طبق قاعده ی آسه برو آسه بیا تا گربه شاخت نزنه عمل کردم ولی همین که در اتاقمو باز کردم یاحاخان درست در یک قدمیم فرمودن: میزاشتین یه دفعه ظهر تشریف میاوردین!
برگشتم طرفش که به قول شهین واو این کیه دیگه؟ کلا دکورشو عوض کرده بود از مو گرفته تا کفشش در بره. یه کت و شلوار مشکی خیلی شیک و کرواتی و... موهاشم یه وری زده بود همچین باحالتر از مدل قبلیه بهش میومد.
محوش که نشده بودم فقط داشتم به این فکر میکردم که با این دک و پزش با کی قراره داره اول صبحی! ولی گویا یه دو سه باری قامت رعناشو برانداز کرده بودم که گفت: خوبه؟
در کمال پررویی فتم: بــــد نی!!!!
خدا رو هزار مرتبه شکر که وقت نداشت ،ابروهاشو تا آخرین حد ممکن بهم گره زد و خیلی جدی گفت: وقتی برگشتم در این مورد حتما حرف میزنیم
میخواستم بگم در مورد تیپتون که جلوی دهنمو گرفتم و خفه شدم. همین که رفت فتاح از سوراخ موشش بیرون اومد و گفت: برین دعا کنین با اعصاب درست برگرده که اگه نه حسابتون با کرام الکاتبینه
از ترسش خندم گرفت و گفتم: بی خیال آق فتاح،جنایت که نکردم این بنده خدام که فقط منطق حالیشه و دلیل بیارم کاریم نداره.
همچین گفت چی بگم والا که یعنی چه خوش خیالی تو دختر برو فکر نون باش که خربزه آبه. خلاصه تا غروب با اینکه فکرم درگیر اتفاق صبح و اینکه آخرش چه دلیلی برای دیر اومدنم باید بگم ،بود ولی انقد کار داشتم که با شنیدن صدای اذون مغرب مخم سوت کشید. منتظر یکی از مشتریا بودم که عصر پول کافی همراهش نبود و تاکید کرده بود تا غروب بقیه شو میاره. نمیخواستم بهش اعتماد کنم ولی فتاح گفت از قدیمییا هست و قبلا برا بقیه هم این اتفاق افتاده مشکلی هم پیش نیومده. ولی چون هنوز خبری ازش نشده بود کم کم داشتم نگران اعتماد بی جام میشدم.

داشتم قدم رو بین اتاق و سالن می گشتم که سر و کله ی یاحا خان پیدا شد. از همون دور و البته برای اولین بار هم میتونستم بفهمم خیلی خوشحاله. اگه یه وقت دیگه بود حتما کنجکاو میشدم که علتشو بفهمم ولی تو این زمان انقدر کارای خودم قاطی شده بود که فکر چیز دیگه ی رو نمیکردم. وقتی سلام کردم،خیلی عادی جوابمو داد و گفت: دیروقته،چرا هنوز نرفتین؟
دستامو از پشت بهم رسوندم و گفتم: خب یه کم کار داشتم باس تمومش میکردم،الان میرم دیگه
-
زمانبندی داشته باشین که تا پایان وقت به همه ی کاراتون برسین.
-
زمانو که نمیشه بَس ولی درسته، بیترم میشه ازش استفاده کرد
کیفشو یه کم تکون داد و گفت: مثلا صبح سر وقت بیاین سر کار،هووم؟
فکر کردم یادش رفته ها، همچین ژست بازخواستیم گرفته بود که انگار چی شده حالا. اخم ریزی کردم و گفتم: بله اونم هس
-
و دلیلش؟
-
یه کاری پیش اومد که نشد زودتر برسم اینجا
یه قدم عقب رفت و گفت: این دلیل قانع کننده ای نیست، دیگه تکرار نشه
داشتم رفتنشو نگاه میکردم ، یاد حرف فتاح افتادم که واقعا اگه بی اعصاب برمی گشت هیچ معلوم نبود به این راحتی ما رو ول کنه. منم راه افتادم سمت اتاقم ولی هی برمیگشتم و به در نگاه مینداختم بلکه از مشتریه خبری بشه. حساب من و بانک با هم نمیخوند ،رقمشم کم نبود که بگم معلوم نمیشه،.بار آخر نا امید سرمو چرخوندم که با شنیدن اسمم و دیدن طرف خواستم بال دربیارم.
تا بیام بهش رسید بدم و اونم درمورد تاخیرش بگه،ده دقیقه گذشت. کلی هم معذرت خواهی کرد و بالاخره این قضیه هم ختم به خیر شد.
فوری پولا و هر چیز دیگه که باید آخر کار به یاحاخان تحویل میدادم و برداشتم و رفتم بالا. انقدر هول شده بودم که نرسیده به دفترش مانتوم دور پام پیچید و عین این بی دست و پاها زمین خوردم. چیزیم نشد ولی تراولا هر کدوم یه طرف افتاد و تا دوباره جمعش کنم باز وقت گرفت. با حرص لباسمو تکوندم و بالاخره به مقصد رسیدم. نمیدونم قیافه م چجوری بود که یاحاخان پرسید: چیزی شده؟
وسایل رو گذاشتم جلوشو گفتم: نه...
به پولا اشاره کرد و گفت: چرا اینجا؟
-
یکی از مشتریا دم غروبی اومد که دیگه بانکی باز نبود تا بره به حساب
در حال چک کردن کارای امروز گفت: کار دیگه ای هم مونده؟
-
نه ،اگه مشکلی نی که من برم
دهنشو باز کرد که چیزی بگه ولی نگفت و عوضش باز پولا را شمرد وچند باره یه نگاه به بقیه ی حسابا کرد. چیزی نگفتم و یه لنگه پا منتظر شدم . چند دقیقه که گذشت مرموز نگام کرد و گفت: خانوم علوی،مطمئنید همه چی درسته؟

با اطمینان گفتم: آره دُرُسه
به سرش اشاره کرد و گفت: گوشای من خیلی درازه؟!
به شدت جا خوردم و گفتم: یعنی چی؟
دستشو گذاشت زیر چونه شو گفت: یعنی هر کاری یه راهی داره که تا وقتی راه بلد نشدی نباید توش پا بزاری
از هیچی سر در نمیاوردم نه از حرفاش نه از اینکه چه اتفاقی افتاده. تنها چیزی که می تونستم بگم این بود که: مگه تو کارم کم گذاشتم یا...
دو تا دستاشو شتلق کوبید رو میز و با غیض گفت: نه اتفاقا خیلی خوب پیش رفتی تا جایی که مطمئن شدم تو همونی که اینجا بهش نیاز داره،ولی با اینکار بچه گانت خودتو زود لو دادی
داشتم پس می افتادم و می خواستم حرفی بزنم که به در اشاره کرد و گفت: گمشو بیرون
رفتن از این جهنم آرزوم بود ولی نه تا وقتی دلیلشو نمی دونستم. سرمو به موازات صورتش پائین آوردم و از بین دندونای بهم فشردم گفتم: میشه بگین چه غلطی کردم؟
سرشو برگردوند طرف دیگه و گفت: آدم شرمش میاد اصلا به زبون بیاره
دوباره نگام کرد و گفت: آخه این چندرغاز پول اصلا ارزششو داشت؟
دستمو گذاشتم رو سرم که داشت تیر میکشید، مثل آدمی که دارن خفه ش میکنن گفتم: چی میگین...
تراولا رو تو صورتم پرت کرد و گفت:خیلی احمقانه بود از اینا کش بری، رو چه حسابی مینو انقد به تو اعتماد کرده سر درنمیارم. پول لازم داشتی به خودم میگفتی لازم نبود... الله اکبر
نمیدونم کی یه کشیده بهش زدم و با داد گفتم: حرف دهنتو بفهم و بزن،من همین الان اینا رو شمردم دُرُس بود. بعدشم یعنی انقد خرم که بیام تو حسابا یه چی بنویسم اینطرف یه چیزه دیگه بِت تحویل بدم؟ تو سرت احیانا به جای مخ ...
به سرفه افتادم،همه چی باعث شد چشمام بسوزه و صورتم خیس بشه. کیفمو جلوش پرت کردم و گفتم: بگرد...
چیزی نمیگفت،دستشو از جای سیلی که خورده بود بر نمیداشت و فقط نگام میکرد. داغون شده بودم و دیگه چیزی برام مهم نبود،مانتومو تو مشتم گرفتم و گفتم: به زیر اینام شک داری به یه زن بگو بیاد وارسیم کنه
رو دو تا زانوهام به زمین اومدم. مثل همیشه اول یقه ی خدا رو گرفتم و هی تو دلم صداش زدم. صدای گریه م رفته رفته کم میشد تا جایی که نفسی برام نموند. دیگه تحمل اون محیط رو نداشتم،بلند شدم و زدم بیرون. تو پیاده روا میدوییدم و به جایی نمی رسیدم. از یه خیابون که خواستم رد بشم صدای بوق طولانی و فحشایی که به گوشم می رسید حالیم کرد نزدیک بوده تصادف کنم. وقتی به طرف دیگه رسیدم به تنه ی یه درخت انقدر کوبیدم که دستم خون افتاد. برگشتم و بهش تکیه دادم، به دل آسمون نگاه کردم و گفتم: خدایا چی میشد این یارو میفرستادم سینه ی قبرستون؟ چی میشد شرمو کم کنی؟ میخوام عمرمو صدقه بدم،بگیر ازم بده همونایی که دلشون عمر بیشتر میخواد...خدایا دیگه نمیتونم به بزرگیت خسته شدم.. هر کی رسید بهم دنیاتو برداشت و دو مشتی کوبید تو فرق کله ی من... نجاتم بده... از آدمات دلگیرم،از خودت نا امیدم که هر چی میرم به جایی نمیرسم... جز تو کی میخواد دستمو بگیره؟ اصلا جز تو مگه کسی رو هم دارم؟
یه پژو که دو تا پسر توش بودن وایساد و شروع کرد چرت و پرت گفتن،خلاف جهت خیابون راه افتادم و گفتم: دنیات مال همیناس،حواست باشه منو اشتب حواله ی این خراب شده کردی
وقتی به خونه رسیدم دیگه جونی برام باقی نمونده بود. کیفمو جا گذاشته بودم و مجبور شدم همه ی راه رو پیاده بیام.با باز شدن در حیاط و دیدن بابام در رو محکم بهم زدم. با صدایی که خیلی وقت بود شبیه گذشته های خیلی دور نبود گفت: هوی مگه طویله س؟
بوی تریاک توی دماغم می پیچید و مغزم دستور میداد به دیوونگی. یه تیپا زدم تو در و گفتم: از طویله هم بتر!
مامان هراسون اومد بیرون و گفته: چه خبره؟
جوابشو ندادم حتی سلامم نکردم ،عوضش به بابا گفتم: تو چه فکر کردی زن گرفتی؟چه فکر کردی من خاک بر سر و پس انداختی؟
کشون کشون خودشو بهم رسوند،دستشو برد بالا ولی قبل از فرود اومدن روی صورتم گرفتمش و گفتم: هه،نفهمیدی خیلی وقته زور مردونگیتم باج دادی برا اون خونه خراب کن؟
هلش دادم که خودشو گرفت و نخورد زمین. وقتی خواستم برم تو مامان یکی گذاشت زیر گوشم ،دستاش می لرزید،صداش می لرزید که گفت: دختره افسار پاره کرده
جلوی پاهاش نشستم و شروع کردم تو سر خودم زدن. همراه با بی محابا اشکی که می ریختم گفتم: چرا نباید پاره کنم؟ خیر سرش بابام بود،پاره تنش بودم... جای شیره ای شدن باید میشد نون آور خونه تا دخترش دنبال سگ دو زدن برا یه لقمه نون یه روز خفت یونس بی شرفو نکشه و یه روز دیگه از یه دماغ فیل افتاده ای مثل یاحا خان تو سری بخوره... می فهمی مامان وظیفه ش بود... بابام بود ... شوهرت بود نه یه...

دنباله ی حرفمو نگرفتم و با صدای بلند به ضجه زدن ادامه دادم. مامان خواست بغلم کنه که نزاشتم و گفتم: ولم کن....
شونه هامو مالید و گفت: خاتونکم چی شده؟ تو اهل این درشت حرف زدنا نیستی، چه بلایی سرت اومده که انقد به تنگ اومدی؟

اونم داشت گریه میکرد،طاقت غمشو نداشتم و دلم بیشتر به درد اومد. خواستم آرومش کنم که دیدم بابا هم یه کم اونطرفتر از ما زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و ویواشکی اشکاشو پاک میکنه. چی میتونستم بگم که تسکین دردشون باشه؟ دیگه چه فایده داشت بند زدن حرمتی که ازشون شکستم؟ اونا رو به حال خودشون گذاشتم و رفتم تو خونه. لباسامو بیرون

آوردم و پرت کردم یه گوشه. کشمو رو چنان کشیدم که موهامم باهاش کنده شد. صدای گوشیم که تو جیب مانتوم بود بلند شد ولی طرفش نرفتم.وسط اتاق نشستم ،دستامو تو موهام فرو کردم و شروع کردم مثل گهواره تکون خوردن. عصبی بودم به قدری که برای بار سوم که باز صدای آهنگ گوشیم بلند شد سمتش حمله ور شدم و کوبیدمش تو دیوار. هر تیکه ش یه جا افتاد و برای همیشه زبون به کام گرفت. به حالت قبلیم برگشتم که مامان اومد تو. قیافه ی گریه کرده ش به دلم چنگ زد و با انزاجار به تصویری که از یاحا خان تو ذهنم بود خیره شدم. بیچاره مامان میترسید به سمتم بیاد ولی آخرش دل رو به دریا زد و همون جلوی در گفت: غریبه شدم که نمیگی چی شده؟

غریبه نبود،تنها دوست صمیمی و همراه همه ی دردام بود. دستمو به سمتش دراز کردم،فوری چند قدم برداشت و اونو تو دست گرفت. روی زخمامو بوسید و گفت: خدا لعنت کنه اونی که این بلا رو سر میوه ی دل من آورده

شوری اشکاش باعث شد دستم بسوزه و ابروهامو تو هم بکشم. مامان از جاش بلند شد و گفت: برم یه کم آب و باند بیارم

وقتی دستامو می شست آهی کشیدم و گفتم: به خدا کار کردن برام عار نی

یه کم پماد رو دستم مالید و گفت: هی مادر،من اگه ندونم درد تو چیزه دیگه س که باید برم بمیرم.

با بغضی که دوباره میخواست بشکنه گفتم: بعد اینهمه جون کندن واسِ یه لقهمه نون حلال برگردن بهت بگن دزد چه حالی میشی؟

باندی رو که دور دستم می پیچید افتاد و ناباورانه گفت: دزد؟

با هق هق گفتم: آره...

بلند شد رفت سمت لباسام و گفت: گوشیت کو؟

به خرده هاش اشاره کردم و گفتم: میخوای چیکار؟

تیکه هاشو جمع کرد و گفت: میخوام به مینو خانوم بگم دستت درد نکنه

خودمو کشیدم سمتش و گفتم: بی خیال قربونت برم،اینم دیگه دُرُس نمیشه

فهمید تلاشش بی نتیجه س، هر دو به هم زل زدیم و نفهمیدیم کی تو بغل هم فرو رفتیم. بعد از یه دل سیر گریه کردن موهامو از تو صورتم کنار زد و گفت: پاشو نمازتو بخون واگذار کن به خدا که بهتر از همه بلده گوش آدمای نامرد رو بپیچونه

وقت خواب مثل همه ی شبا کنار مامان دراز کشیدم. دستشو زیر سرم گذاشت و گفت: چشاتو ببند و بخواب که خیلی خسته ای
به سمتش غلطیدم و گفتم: بابا...
پیشونیمو بوسید و گفت: به هیچی فکر نکن
گفتم باشه ولی مگه می شد، تا اونشب سر بیاد هی این دنده به اون دنده شدم و تمام اتفاقای اون روز رو هزار بار مرور کردم ولی دریغ از اینکه چیزی پیدا بشه که بفهمم چی شد.
صبح جز معدود دفعه هایی بود که سه تامون دور سفره جمع بودیم ولی سنگینی دردی که به دلامون بود جای همه ی دلخوشیمون رو می گرفت. داشتم نون جلومو ریز ریز میکردم که بابا یه لقمه گرفت جلوم. چشمای پف کردم از دستاش به چشماش ختم شد که سرشو زیر انداخت. لقمه رو گرفتم و گذاشتم دهنم. به سختی از جاش بلند شد و به مامان گفت: یه مرهمی بزار رو صورتش کبود شده.
مامان گونه مو داشت ناز میکرد که بلند شدم رفتم پشت پنجره وایسادم،قامت خمیده ی پدر از خونه بیرون رفت . به دنبالش منم ژاکتمو پوشیدمو به حیاط رفتم. بابا بیشتر وقتشو تو زیرزمین میگذروند،هم بساطش اونجا پهن بود هم اینکه اهل معاشرت نبود و تنهایی رو ترجیح میداد. برای اولین بار خواستم ببینم اونور خط زندگیش چجوریه. همین که در زیرزیمن رو باز کردم بوی نم و تلخی باعث شد جلوی بینیمو بگیرم ولی کم کم برام عادی شد. پتوی پهن شده زیر پنجره با گوشه و کنار سوخته جای همیشگیش بود. علاوه بر منقل یه ضبط خیلی قدیمی و کهنه هم به چشم میخورد که یه وقتایی صدای اخبار یا آهنگی رو ازش شنیده بودم. کنار تمام دار و ندار پدرم نشستم و به زور یه نوار رو توی ضبط جا دادم. همراه صدایی که پخش میشد بو تاریکیای زندگیم غرق شدم.

هستی چه بود ، قصه ی پر رنج و ملالی

کابوس پر از وحشتی ، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو ، افسانه ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی

ز هستی ، نصیبم بود درد بی نهایت
چنان نی ، ندارم سر شکوه و شکایت
چرايی غمین ، اقامت گزین به درگاه می فروشان
گريز از محن ، چو من ساغری بزن ، ساغری بنوشان

هستی چه بود ، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی ، آشفته خیالی

ای دل ، چه ز جانم خواهی ، ای تن ، ز چه جانم کاهی
ترسم که جهانی سوزد ، از دل چو بر آرم آهی

به دلم نه هوس ، نه تمنا باشد ، چه کنم که جهان همه رویا باشد
بگذر ز جهان همچون من ، افشان به جهانی دامن
بزمم سیه اما سازد جمع دگران را روشن

هستی چه بود ، قصه ی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی ، آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو ، افسانه ای غم افزا
کو فرصتی که تا لذتی بریم از شب وصالی

دل گرفته تر از قبل بیرون اومدم. تا نزدیکای غروب انقد خونه ی کوچیکمونو گز کردم که کلافه شدم. گشنه م بود ولی چیزی نمی تونستم بخورم،به شدت خوابم میومد ولی همین که سرمو رو زمین میزاشتم فکرا انگار دوپینگ کرده باشن بیشتر خودشونو به دیواره ی مغزم می کوبیدن.

بق کرده و پشت به تلوزیون نشسته بودم که یکی در زد. مامان از تو آشپزخونه گفت: دستم بنده ،در رو باز کن
بی حوصله از در آشپزخونه به در هال نگاه کردم و پیش خودم گفتم: ببینه درشو وا نمی کنیم میره
دوباره در زدن ولی دریغ از یه سر سوزن جا به جا شدن! مامان در حالی که دستشو با لباسش خشک میکرد بیرون اومد ،وقتی دید عین مجسمه نشستم گفت: فکر کردم خوابی،چرا در رو باز نمیکنی؟
به سمت تلوزیون چرخیدم و مثل مرده ی تازه از تو گور دراومده گفتم: کی با ما کار دُرُس و درمونه داره؟ یا یکی سیب زمینی میخواد یا بچه ش درد بی درمون گرفته

پشت بند صدای درِ باز شده،این صدای مینو بود که از جا پروندم. قفسه ی سینه مو که قلبم داشت پاره ش میکرد رو چنگ زدم و گفتم: حتما بِش خبر داده الان اومده یه تف بندازه تو رومو بره... ای خدا چیکار کنم،حرفمم که دو زار اعتبار نداره

انقد صدای افکار خودم بلند بودم که نفهمیدم چی بینشون رد و بدل شد. چند دقیقه بعد که مامان جلوم وایساده بود و داشت حرف میزد هم فقط حرکت لبشو میدیدم بی اینکه یه کلمه از چیزی که میگه سر در بیارم. وقتی تکونم داد سرمو به آهستگی تکون دادم و گفتم: چی شده؟
- حالت خوبه؟
- نه....
- ضعف کردی،پاشو برو ببین مینو خانوم چیکارت داره،بنده خدا منتظره هر چیم صدات میزنم که انگار نه انگار
اینکه دیشب مینو میومد دم دستش تیکه بزرگش گوشش بود حالا بنده خدا چیه این وسط؟
مامان زیر بغلمو گرفت و بلند شدم،آخرش که چی یا سر ما بی گناه رفته بود بالای دار و همچین حرفایی قدیمیا هم زر نایاب نبود یا نه هنوز حکممون صادر نشده بود و پای چوبه دار همچنان منتظر بودیم!
همین که با لبخند مینو رو به رو شدم یه کم آروم شدم ولی این فکر که شاید اصلا از چیزی خبر نداشته باشه سریع جاشو گرفت. تا به خودم بیام مینو دو سه تا ماچم کرد و در حالی که تو بغلش می چلوندم گفت: عزیــــــزم،خوبی؟
خیلی خشک گفتم: خوبم!!!
ازم که جدا شد ت


مطالب مشابه :


چندین ختم مجرب

تمام این مطالب از سایت های مختلف جمع تغذیه کودک | مدل مو عروس. بعد110 بار بگوید ذکر را وباز




رمان مزون لباس عروس 4

رمان مزون لباس عروس 4 کله مو از پشت در از ما زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و




رمان عروس 18 ساله (1)

رمان عروس 18 ساله (1) - ♥♥گلچینی از بهترین رمـــانهـای عاشقـــانه ایـــرانی و خارجــی




ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

نی نی سایت -مامی سایت و نو عروس در مدل ها و رنگها مختلف درست می میکنم وباز




برچسب :