رمان برادر ناتنی4
به عنوان برنامه نويس در شركت يكي از آشنا هاي لينا مشغول به كار شده بود . حس مي كرد يه كم با لينا بد رفتاري كرده . كارش كه تموم شد از شركت خارج شد. همان موقع گوشي اش ويبره رفت . لينا بود . جواب داد .
ـ سلام .
ـ سلام . كجايي ؟
صدايش مثل هميشه پر شور و نشاط بود . جوابش رو داد :
ـ تازه از شركت خارج شدم .
ـ يه چيز ازت بخوام ادا نمي يايي ؟
رادين تعجب زده سكوت كرد . يادش نمي اومد از كي به او اجازه داده بود با او اين طوري صحبت كنه .
ـ بگم ؟؟؟
ـ بگو .
ـ بيا ناهار رو با هم بخوريم .
ـ تنهايي بخور .
لينا دلخور گفت : ديدي گفتم ادا ميايي ؟
ـ ادا ميايي يعني چه ؟
ـ پس چرا گفتي بگم ؟
ـ گفتم بگي . نگفتم منم قبول مي كنم كه .
ـ خيلي آدم بدي هستي .
رادين لبخندي زد و گفت : من كار دارم .
ـ نميايي ؟
ـ نه .
ـ يعني برات مهم نيست چه قدر از دستت دلخور مي شم ؟
رادين با بي تفاوتي گفت : نه اصلاً .
لينا گوشي رو قطع كرد و با پايش محكم به كابينت كوبيد . به ميزي كه قرار بود بچينه فكر كرد . عصبي گوشي رو روي كابينت انداخت كه تا يه جايي سر خورد و موند .
نفس عميقي كشيد و گفت : به جهنم . خودم تنهايي غذا مي خورم اصلاً اين طوري بيشتر مي چسبه .
سعي كرد حرص نخوره و با آرامش ميز رو براي خودش بچينه . براي خودش غذا كشيد و ناراحت پشت ميز نشست . با لب و لوچه اي آويزون كمي به ميز زل زد و بعد با حرص يه لقمه رو انداخت تو دهانش . هنوز لقمه از گلويش پايين نرفته بود كه صداي زنگ در او را وادار كرد كه بلند شه . از آشپزخونه خارج شد و سمت اف اف رفت . وقتي چهره ي رادين را در مانيتور آبي ديد ، گل از گلش شكفت . در رو باز كرد . رادين اومد داخل و گفت : سلام .
لينا به او اعتنايي نكرد و رفت به آشپزخونه . رادين هم با اخم پشت سرش راه افتاد . هيچ وقت او را اينقدر جدي نديده بود . لبخندي زد و گفت : مهمون دعوت مي كني بعد تنهايي غذا مي خوري ؟
لينا بي هيچ جوابي لقمه اي ديگر فرو برد . رادين دستش به صندلي رفت و گفت :
ـ بشينم يا برم ؟
لينا سرش رو بالا گرفت به او چشم دوخت . حس كرد دوست داره تو چشم هاش ذوب بشه . گفت :
ـ خودت گفتي نميايي .
ـ حالا كه اومدم .
لينا لبخند كمرنگي زد و گفت : بشين .
رادين نشست و نايلوني كه در دستش بود را روي ميز گذاشت . لينا به نايلون نگاه كرد و گفت : مي خواستي سر به سرم بگذاري ؟
رادين فقط لبخند زد و لينا گفت : الان برات غذا مي ريزم . اين چيه ؟
ـ شكلات .
لينا چهره اش دوباره شاد شد و با هيجان دست هايش را به هم كوفت و گفت : آخ جون براي من شكلات خريدي ؟
ـ نه كي گفته براي تو خريدم ؟
چشمان لينا از شيطنت درخشيد . دستش رو دراز كرد و نايلون رو برداشت . رادين كه به صندلي تكيه داده بود با يه حركت به سمت جلو خيز برداشت و جعبه ي شكلات رو از روي نايلون گرفت . لينا به دست هاشون كه نزديك هم بود نگاه كرد و گفت :
ـ اعتراف كن مال منه .
رادين پوزخندي زد و گفت : اعتراف مي كنم واسه يه دختره .
لينا با خوشحالي گفت : و اون دختر منم .
ـ و اون دختر تو نيستي . يكي از دختر هاي ترم اولي دانشگاهمونه .
لينا پكر شد و گفت : دروغ گو .
ـ ولش كن .
لينا با يه حركت نايلون رو عقب كشيد و با اين كار شكلات در دست او بود . لبخند پيروزمندانه اي زد ، در جعبه رو برداشت و يكي از شكلات هاي گرد و مغزدار رو برداشت نزديك لبش برده بود كه ديد رادين كنارش خم شده و دست او را گرفته و مانع خوردنش شده . به انگشتان رادين كه دور دستش بود نگاه كرد و لبخند زد . رادين كه انگار تازه متوجه كارش شده بود ، دستش رو عقب كشيد و سر جايش نشست و نگاهش رو از او گرفت. ولي رو لب هاي لينا لبخند بود . رادين بدون اينكه نگاهش كنه گفت : براي توهه ولي الان نخور ....
لينا شكلات را در جعبه برگرداند با لبخند از جايش بلند شد و براي او غذا كشيد .
بعد صرف غذا . رادين از جايش بلند شد لينا با اعتراض گفت : مي ري ؟
ـ آره .
ـ پس تكليف شكلات ها چي مي شه ؟
ـ نترس شكلات ها رو با خودم نمي برم .
لبنا به چشمانش زل زد و گفت : من از نبودن شكلات ها نمي ترسم .
رادين نگاهش رو از نگاه عسلي او كه در نگاهش مات شده بود گرفت و گفت :
ـ پس چي ؟
ـ بمون با هم چايي بخوريم .
ـ من چايي نمي خورم .
لينا مقابل در ايستاد و گفت : چرا مي خوري .
ـ بي خيال شو ، برو كنار . لينا بدون اينكه پشت برگرده ، دستش رو پشتش برد ، در رو قفل كرد و گفت : تو جايي نمي ري .
رادين با تعجب گفت : اين كار ها چيه ؟
ـ خوشت مياد بري تو اون چهار ديواري بشيني و به يه اتاق غمگين زل بزني ؟ خب همين جا بمون ، منم حوصله م سر رفته .
ـ من عروسك كه نيستم تو رو سرگرم كنم ، در ضمن مسافرخونه نمي رم .
لينا نگاهش كرد و گفت :
ـ پس كجا مي ري ؟ قرار داري ؟
رادين لبخندي زد . از اينكه مي ديد او حسودي مي كند خوشش مي اومد . گفت :
ـ آره .
لينا دلخور پرسيد : با يه دختر ؟
ـ اوهوم .
لينا با آرامش از پشت در كنار رفت ، كليد رو در بندك ، كمر شلوارش انداخت و گفت:
ـ با اين حساب اصلاً نمي گذارم جايي بري .
رادين به او نگاه كرد كه با آرامش سمت مبل رفت ، پشت به او نشست و تلويزيون رو روشن كرد.
رادين هم رفت روي مبلي كه در كنار او بود نشست . لينا گفت :
ـ كار خوبه ؟
ـ اوهوم .
ـ نمي خواهي برگردي خونه ت .
ـ اَه . تو چه قدر به زندگي من پيله مي كني .
عصبي از جايش بلند شد و گفت : نكنه دلت رو به اينكه يه خانواده ناتني پول دار دارم خوش كردي ....
كنترل از دستان لينا روي مبل افتاد . با چشماني ناباور به او زل زد . رادين نگاهش رو از او گرفت و گفت : بيا اين در لعنتي رو باز كن .
لينا كليد رو سمت او گرفت و رادين به سرعت كليد رو از دست او كشيد و با گام هاي بلند سمت در رفت . لينا كه سعي داشت بغضش رو فرو بده سرش رو برگردوند و به او كه از در خارج شده بود نگاه كرد .
بلند شد در رو كه نيمه باز مونده بود رو بست . به آشپزخونه رفت . نگاهش به شكلات افتاد . ياد انگشت هايش وقتي دور دستش قرار گرفت ، افتاد . بغضش شكست و اشك ، آرام و بي خبر روي گونه هايش غلتيد .
جعبه ي شكلات به شدت داخل سطل زباله سرنگون شد .
فصل سه : بازگشت .
در خيابان قدم مي زد كه گوشي اش ويبره رفت . فكر كرد لينا ست .با حس عجيبي گوشي رو از جيبش بيرون كشيد . با ديدن نام رايكا رو صفحه ي گوشي اش پكر شد .رايكا هر روز به او زنگ مي زد . او هم تمام تماس هايش را بي جواب مي گذاشت . گوشي دوباره ويبره رفت . رادين عصبي به نام رايكا نگاه كرد . رايكا هر روز يك بار تماس مي گرفت و امروز كه رادين بي حوصله بود مدام زنگ مي زد . محكم دستش و روي دكمه ي off گوشي گذاشت و گوشي رو در جيب ژاكتش برگردوند . به مسافرخونه ي رفت و روي تخت نشست . سرش رو روي يكي از زانوهايش گذاشت و به افكار هميشگي ش پناه برد . مادرش ...كسي كه تمام عمر فكر مي كرد يه عده آدم دور و برش مسئول مرگش هستند...به پدر نديده اش فكر كرد . اون عكس رو مي خواست . شايد بد نبود اگر رايكا دوباره زنگ زد ، جواب مي داد .او مي تونست عكس رو براش بياره .
گوشي شو روشن كرد . سيلي از اس ام اس هاي دريافتي ، مقابل چشمانش بود . اسم هر كسي بود به جز لينا . آيدا چند بار پيام داده و ازش خواسته بود تلفنش رو جواب بده . گفته بود بارها باهاش تماس گرفته و او جواب نداده . پيام فرامرز رو خوند "رادين جون فردا امتحان داريم. ساپورتمون مي كني ديگه" پيامي مشابه پيام فرامز از يكي ديگر از همكلاسي هايش داشت . پوزخندي زد . باقي پيام ها رو نخونده حذف كرد تا اينكه به پيام رايكا رسيد .
"رادين من كاري به بچه بازي هات ندارم ، پاشو بيا خونه مريم حالش خوب نيست." رادين يه بار ديگر پيام رو خوند . اول خيلي نگران شد ولي بعد فكر كرد شلوعش نكنه ، احتمالاً اتفاقي نيافتاده .
ولي وقتي پيام ديگر رايكا رو خوند باز هم نگران شد .
"رادين دارم بهت هشدار مي دم . سريع بيا خونه ، مريم بايد ببينت ."
از روي تخت بلند شد ، ايستاد . عصبي دستي به گردنش كشيد . بايد مي رفت يا نمي رفت ؟ حالش از اتاق دلگير كه ديوارهاي قهوه اي رنگ و رو رفته اي داشت به هم مي خورد . رفت بيرون . نمي دونست براي فرار از اتاق بود يا واقعاً به ديدن مريم مي رفت .
رايكا با او از پله ها بالا رفت . جلوي اتاق كه رسيدند رادين ايستاد و گفت : چش شده
رايكا با ناراحتي سري تكان داد و گفت : اگر بگم مي توني درك كني ؟ يا نه هنوز باور داري كه همه باهات دشمنيم ؟
رادين ساكت گوش مي كرد .
ـ بعد رفتنت يه روز نبود كه گريه نكنه يه روز نبود كه كنار تلفن نشينه و انتظار نكشه ، يه روز نبود كه با سايه ي تو حرف نزنه ، نگرانت نباشه ، خودخوري نكنه ، با مسكن خوابش نبره ، نره تو اتاقت و لباس هات رو نبوسه ، عكس هات رو بغل نكنه ، نگران جا و مكان و غذا خوردنت نباشه ...
رايكا رويش را برگرداند و ناراحت به اتاق خود رفت . رادين متاسف به در اتاق رايكا كه بسته شد نگاه كرد ، بعد هم نگاهش به در اتاق مريم افتاد . به سستي گامي برداشت .
دستش روي دستگيره مردد موند اما بالاخره دستگيره رو به آرامي پايين كشيد و داخل رفت . در رو پشت سرش بست . سرش رو بالا گرفت . مريم روي تخت خواب بود . ضعيف و رنجور . با چهره اي بيمار گونه . رادين باورش نمي شد كه مريم به خاطر او به اين روز افتاده باشد . او هرگز مريم رو باور نداشت ، هيچ وقت ...
همان جا ايستاد يك به يك خاطرات جلوي چشمانش رژه رفت . ياد آوري محبت هاي مريم و ديدن حال و روزش ، برايش عذاب وجدان مي آورد .
وقتي پنج سالش بود و بيني اش بر اثر افتادن شكسته بود و خون ازش مي ريخت اولين نگاه رنگ پريده اي كه به دادش رسيد مريم بود كه صورت خوني او را بوسيد و با دستاني يخ زده او را كه ترسيده آرام كرده بود . وقتي توپ هايش گم مي شد مريم رو صدا مي زد كه از دور از دسترس ترين جا توپ هايش را بيرون بكشه .
مريم بود كه هر شب موهاش رو نوازش مي كرد تا او بخوابه . مريم بود كه هرگز سرزنشش نمي كرد و فقط خوبي هايش را مي ديد ...هميشه مريم نگرانش بود و دوستش داشت . دقيقاً نمي دونست در چه سني بود بر اثر شنيدن گفتگويي پي به خيلي چيزها برد و بعد از اون دروغ پشت دروغ شنيد و از اولين نفري كه فاصله گرفت ، مريم بود ....
همان جا ايستاده به صورت رنگ پريده ي مريم زل زده و خاطرات رو زير و رو مي كرد كه مريم پلك هاشو تكون داد و بعد به آرامي و به زحمت آنها را باز نگه داشت . با ديدن رادين شبنم اشك به چشمانش نشست . پس او آمده بود . تصوير عزيز دوست داشتني اش از پشت اشك هايش تار بود . اين روزها آنقدر اشك ريخته بود كه حس مي كرد چشمانش كم سو شده . پلك هاشو باز و بسته كرد تا اشك هاش فرو بريزه و او تصوير رادين رو ببينه و اومدنش رو باور كنه . رادين همان جا ايستاده و به اشك هايي كه باور كرده بود براي او مي چكد خيره مانده بود . مريم لبان خشكش رو بر هم زد و با صداي گرفته اي كه به زحمت به گوش مي رسيد گفت : اومدي ؟
رادين شرمنده سري تكان داد . مريم سعي كرد لبخند بزنه ، گفت : بيا نزديك عزيزم.
شنيدن صداش كه مي لرزيد حس بدي رو به رادين منتقل مي كرد . به آرامي سمت تخت گام برداشت . مريم به آرامي با كمك دستانش نيم خيز شد و نشست . بعد سرش رو سمت او بالا گرفت ، لبخندي زد و گفت : بيا اينجا .
چيزي به عنوان احساس تپش قلب هاي رادين رو پر شور كرده بود ، اما نمي دونست بايد چي كار كنه . فقط نزديك رفت . كنار تخت ايستاد . مريم نگاهش كرد . يك دستش رو گرفت و گفت : بشين .
رادين مثل عروسكي مطيع لبه ي تخت نشست . مريم دست او را در دست فشرد . چانه اش لرزيد و با عشق به پشت دست او بوسه اي زد و بعد با دلتنگي دست او را به گونه ي خود فشرد . رادين سرش رو پايين گرفت . شرمنده و ناراحت . مريم ولي دوست داشت يه دل سير نگاهش كنه . با بغض گفت : رادين جان ....
رادين سرش رو بالا گرفت و به او خيره ماند . مريم يك دفعه اي او را در آغوش گرفت . اون قدر او را محكم گرفته بود كه مي ترسيد اگر رهايش كنه مثل پرنده اي از قفس بپرد .
رادين خاموش و بي حركت در آغوش مريم بود و صداي تپش هاي بي امان قلب بي قرار او را از نزديك حس مي كرد . كمي طول كشيد تا با حس اطمينان چانه اش رو روي شانه ي مريم رها كرد . مريم هم اشك مي ريخت و عقده هاي نديدن رادين رو خالي مي كرد . بارها به اتاقش رفته و لباس هايش را بوييده بود اما حالا خودش اينجا بود . موهايش را بوسيد و گفت : رادين فكر مي كردم مي دوني .
سكوت طولاني اش شكست : چي رو ؟
ـ اينكه دوستت دارم . فكر نمي كردم ازم متنفري ....
رادين شرمنده گفت : من ازتون متنفر نيستم .
مريم سكوت كرد و رادين هم در سكوت گذاشت تا اشك هاي او بريزه ..
مريم در طبقه ي بالا خوابش برده بود . رادين روي مبل نشسته و با رايكا صحبت مي كرد كه اردشير كليد انداخت و وارد خونه شد . رادين با ديدنش از جاش بلند شد . نيم نگاهي به او انداخت و بعد رو به رايكا گفت : من مي رم .
رايكا بي ميل با او دست داد . چون به مريم قول داده بود او را نگه داره . اردشير كليد رو به آرامي روي اپن گذاشت ، نگاهي به رادين انداخت و گفت : بشين ، كارت دارم .
رادين دوباره نشست . رايكا آنها را تنها گذاشت . رادين سرش رو پايين گرفته و اردشير جز موهاي خوشرنگش چيزي نمي ديد . اردشير هم سكوت كرده بود . رادين حس مي كرد با سكوتش قصد عذاب دادن او را دارد . اردشير بالاخره سكوتش رو شكست. دستش رو به دسته ي مبل تكيه داد و گفت :
ـ اين چند مدت بهت خوش گذشت ؟
رادين سرش رو بالا گرفت ، پوزخندي زد ، دوباره شد همون رادين قبلي . گفت :
ـ مهم جا و مكانش نبود ، تو بهشت هم كه مي رفتم باز همون فكر و خيال ها با من بود .
اردشير سري از تاسف تكان داد و گفت : بعضي آدم ها خيلي دير پي مي برند . تو هم مي خواهي خيلي دير بشه ؟ مريم رو ديدي ؟ داشت از دوريت دق مي كرد . خانواده يعني چي ؟ كسي كه از دوري يكي تو بستر بيافته مادر نيست ؟ چرا چون فقط نه ماه تو شكمش نبودي ؟ من پدرت نيستم ؟ چون خونم تو رگ هات نيست؟
نفس هاي رادين سخت بالا مي اومد . دوباره سرش رو پايين انداخت و گفت :
ـ شما بيست و يك سال به من دروغ گفتيد .
ـ بهش فكر كردي كه چرا ؟ وقتي خيلي اتفاقي شنيدي كه مريم مادرت نيست خيلي پژمرده و گوشه گير شدي . ما فكر مي كرديم تو با خودت هم قهر كردي . تمام اين سال ها مريم بي مهري هات رو به جون خريد ، پس زدن هات رو ...
اردشير سكوت كرد و رادين به لحن دلخور او انديشيد . خانواده همين بود ؟ شايد بي شك آره ...پس تكليف همه ي دروغ ها چي مي شد ؟ پس حس گناه كار دونستن اطرافيانش و متنفر بودن ازشون تو اين همه سال ها چي ؟ سال هاي عمرش بر باد رفته بود و هيچ برگشتي در كار نبود . ولي كم كم داشت باور مي كرد . باور مي كرد كه با اينكه هيچ نسبتي با آنها نداره ، خواسته و ناخواسته يك عمر با آنها زندگي كرده و حالا جزئي از آنها شده بود . بايد اسمشون رو مي گذاشت خانواده ، و به اين فكر مي كرد كه تمام آن دروغ ها براي لطمه نخوردن خودش بود ؟
اردشير ته ريش در آمده ي زبرش را دستي كشيد و به او خيره موند . بعد سينه اش با آه بالا و پايين شد و گفت :
ـ مي خواهي چي كار كني ؟
رادين مردد او را نگاه كرد . لب پاييني شو با زبان تر كرد و گفت :
ـ سعي مي كنم زندگي كنم .
ـ كنار ما ؟
ـ دور از شما ...
ـ اين قدر خودخواه و مغرور نباش .
رادين سعي كرد اين را به خودش بفهماند "خودخواه و مغرور نباش"
به او كه حالا سر پا ايستاده بود نگاه كرد و گفت :
ـ وسايلت كجاست ؟
ـ تو يه مسافرخونه .
ـ بريم بياريمش ؟!
اردشير از جايش بلند شد ولي جمله اش را سوالي پرسيد تا او را وادار به برگشتن نكرده باشد . بايد به ميل خودش بر مي گشت .
رادين نگاهي طولاني به اردشير انداخت و سري و در آخر به آرامي سر تكان داد .
***
دوباره در اتاق خودش بود . روي تخت خودش مي خوابيد . يعني مي تونست بدون فكر كردن به گذشته ؛ آينده رو سپري كنه ؟ مي تونست آنجا رو خونه ي خودش و اين اتاق را اتاق خودش بداند و بقيه هم خانواده اش باشند ؟
با افكاري پر تشويشي به خواب رفت . در اتاق خودش . روي تخت خودش ...در نزديكي خانواده اش .
صبح وقتي تو اتاق خودش پلك هاشو باز كرد باورش نمي شد كه دوباره در همين خانه ست . بعد خشك كردن صورت شسته اش از پله ها پايين رفت .
مريم از پايين پله ها برايش لبخند زد و گفت : صبح بخير .
آرام و متعجب "صبح به خير " گفت . باورش نمي شد اين همان مريم باشه كه رو تخت افتاده بود . او سر حال و با نشاط بلند شده و با عشق صبحانه حاضره كرده و از موندن رادين حس خوشي و سرزندگي مي كرد .
رايكا با ديدنش لبخندي زد و صبح به خير گفت . جواب او را هم آرام داد و نشست . اردشير زودتر رفته بود . مريم صبحونه ي تكميلي برايش چيد . رايكا با ديدن مريم كه مثل يه پروانه دور رادين مي چرخيد ، براي رادين چشمكي زد و رو به مريم گفت :
ـ واي مامان من حسوديم شد ها .
مريم با لبخند دستي به موهاي رايكا كشيد و رايكا دستش را دور كمر او انداخت و گفت : قربونت مامان ، شوخي كردم .
رادين سر به زير صبحونه شو خورد و از جايش بلند شد . مريم كه ديد چيز زيادي نخورده خيلي اصرار كرد كه بيشتر بخوره ولي او ديگر ميل نداشت . آخرين نان تست عسل زده را هم به اصرار مريم از دستش گرفت و به اتاقش رفت . تيشرتي آبي رنگ پوشيد . داشت كاپشنش را بر مي داشت كه رايكا اومد تو اتاقش . لبخند زد و گفت :
ـ ممنون كه موندي .
رادين شانه اي ميان موهايش كشيد و سر تكان داد . رايكا گفت : ميري دانشگاه ؟
ـ نه .
ـ پس كجا ؟
ـ سر كار .
رايكا با تعجب نگاهش كرد و گفت : كار ؟
رادين پوزخندي زد و گفت : آره .
ـ تو سر كار مي ري ؟ آفرين پيشرفت كردي . كجا ؟
ـ تو يه شركت .
ـ چه كاره ؟
ـ برنامه نويس .
رايكا با تشويق سرش رو تكان داد و گفت : خيلي خوبه .
ـ اوهوم .
رادين مي دونست كه ديگه از لحاظ پولي مشكلي نخواهد داشت اما باز دوست داشت خودش نيمي از مخارجش رو پرداخت كنه . مي دونست ديگر نيازي نبود پول هاي اردشير رو پس بده اما تمام مسائل با بازگشتش حل نشده بود . او به اين سادگي نمي تونست همه چيز رو فراموش كنه . فقط سعي كرده بود باهاشون كنار بياد .
دستي به موهايش كشيد ، نگاهي به خودش در آينه انداخت . داشت از اتاق خارج مي شد كه رايكا گفت : بيا .
رادين برگشت و به دست او خيره موند .
رايكا لبخند زد ، سوويچ رو سمتش گرفت و گفت : بابا گفته بهت پسش بدم .
رادين بعد كمي مكث ، سوويچ رو گرفت و از اتاق خارج شد . از پله ها پايين رفت . به نظرش مريم زيادي شلوغش كرده بود . با اين حال تو ذوقش نزد و ايستاد تا اسپندي كه براش دود كرده بود رو بياره . بعد هم به كلي از سفارش هايش گوش كرد و راه افتاد.
در پاركينگ لبخندي براي هيونداي قرمزش زد . فكر نمي كرد دوباره بتونه سوارش شه. با خوشحالي پشت فرمان نشست و ماشين خيلي نرم و دنده عقب از پاركينگ خارج شد و بعد هم دور شد .
بعد ترك محل كارش به دانشگاه رفت . يه كلاس داشت . با استادي كه او را شاگرد نمونه ي كلاسش مي دانست و ازش غيبت ناگهاني اش را انتظار نداشت .
بعد كلاس كمي با استاد گفتگو كرد و سمت در دانشگاه راه افتاد . به ماشينش رسيده بود كه يكي از پشت سر گفت :
ـ ببخشيد
رادين كه دستش به دستگيره ي ماشين رفته بود برگشت و با ديدن ترانه دستش از دستگيره پايين آمد و گفت : بفرماييد .
ترانه هم كلاسي اش بود . ترانه خجالت زده گفت : ببخشيد يه زحمتي براتون داشتم.
رادين جدي اما مودب گفت : بفرماييد .
ـ مي خواستم ازتون بخوام تو درس طراحي سيستم يه كم كمكم كنيد .
رادين سعي كرد پوزخندش زياد تمسخر آميز نباشه . ترانه دختر خيلي خوبي بود اون قدر خوب كه چند تا پسرهاي كلاس خودشون هم مي خواستند با او دوست بشن و علي از او خواستگاري كرده و جواب رد شنيده بود.
ـ ولي شما كه درستون خوبه .
ترانه هل شد . همان طور كه جزوه ها را به سينه اش مي فشارد گفت :
ـ بله ...اما نه به خوبي شما . مي خواستم جاهايي رو كه ايراد دارم ...
رادين سري تكان داد و گفت : باشه هر جا رو مشكل داشتيد علامت بزنيد، سر كلاس پايگاه مي بينمتون .
ترانه نگاهي به او انداخت . رادين مي دونست اين حرف ها براي نزديك شدن به او است . مثل گذشته ديگر تمايلي نداشت قلب دختر ها رو بشكنه و عين خيالش هم نباشه . مخصوصاً كه ترانه دختري نبود كه چنين بلايي حقش باشه .
ـ با اجازه .
سوار ماشينش شد و رفت . ترانه متاسف دور شدنش را نگاه كرد . در روياهايش مي ديد كه رادين از او خواسته كه برساندش . رادين از آينه به او نگاه كرد . بعد پايش را روي گاز گذاشت و رفت . به نفع خودش بود كه وابسته نشه .
گوشي اش را چك كرد . آهي كشيد . هيچ خبري نبود . برايش خيلي عجيب بود كه هنوز لينا بهش زنگ نزده بود . يعني با او قهر كرده ؟ فكر مي كرد لينا عاشقش شده ...با خودش گفت "پس حرف هايي كه بهش زدم چي ؟" كمي فكر كرد . نگاه عسلي اش آن وقتي كه خالي از شيطنت مي شد ، دقيقاً مثل وقتي آن حرفا رو شنيد و جدي كليد رو سمتش گرفت ، آنقدر پاك و معصوم مي شد كه با فكر كردن به اينكه آن حرفا را زده ، عذاب وجدان مي گرفت .
خودش هم نفهميد چي شد كه مسيرش رو سمت خونه ي لينا تغيير داد . جلوي در كه رسيد كمي فكر كرد بعد پياده شد . به خودش گفت "اين منت كشي نيست . فقط اومدم بابت لطف هايي كه كرد بهش سر بزنم . من كه حتي يه بار هم ازش تشكر نكردم ."
براي بار دوم زنگ را فشرد . اين بار دستش را طولاني تر روي زنگ گذاشت . وقتي ديد جواب نمي ده گوشي اش را در آورد . مي خواست زنگ بزنه ولي از فكر اينكه داخل خونه باشه و جواب نداده و او را آنجا ديده ، منصرف شد . سوار ماشينش شد و پايش را روي گاز گذاشت . تو كوچه دختري رو از پشت سر ديد . سرعتش رو كم كرد .
به دختر كه يه مانتوي مشكي پوشيده ، شال مشكي اي گذاشته و يه كيف كوله روي يه شانه اش بود نگاه كرد . به نظرش اومد كه لينا باشه . با دقت نگاه كرد . دختر آرام گام بر مي داشت و تو فكر بود . از كنارش كه رد مي شد به صورتش نگاه كرد . خودش بود . كمي جلو تر روي ترمز گذاشت . شيشه هاي ماشينش دودي بود و از بيرون ديد نداشت . از آينه ي بغل لينا رو ديد كه نزديك مي شد . با تعحب به او كه از كنار ماشين گذشت نگاه كرد . برايش بوق زد اما لينا حتي برنگشت . به راهش ادامه داد .
چرا فكر مي كرد اين همه نجابت از لينا بعيد است ؟ او كه كم و بيش مي شناختش . گوشي شو برداشت . دوباره راه افتاد . تند از كنارش رد شد و اول كوچه نگه داشت .شماره ي لينا را گرفت . از آينه به پشت سرش نگاه كرد ولي با لينا فاصله داشت ، چهره و عكس العملش رو نمي ديد . فقط ديد كه گوشي شو از كوله اش بيرون كشيد و جواب داد .
ـ الو ؟
رادين لبخندي زد و گفت : چرا سوار نمي شي ؟
لينا متعجب گفت : چي ؟
ـ بيا من جلوي كوچه ام . كجا مي ري ؟ مي رسونمت .
لينا با تعجب سرش را بالا گرفت . يه هيوندا جلوي كوچه بود . وقتي كنار ماشين رسيد رادين شيشه رو پايين كشيد اما چيزي در نگاه لينا نديد . فكر مي كرد با ديدنش ماشينش اگر خيلي خوددار باشه ، حداقل برق نگاهش رو مي بينه . ولي ديگه لينا خيلي داشت دور از تصور رادين به نظر مي رسيد . لينا نگاهش كرد و گفت : بشينم ؟
رادين لبخند كجي زد و گفت : اون ديگه با خودته .
لينا لبخندي زد و اون سمت ماشين رفت . رادين براي اينكه سر به سرش بگذاره قفل مركزي رو زد . لينا وقتي ديد در ها قفله به رادين نگاه كرد . وقتي خنده ي رادين رو ديد به جاي عصبانيت لبخند قشنگي روي لبش نشست . چون او فقط لبخند و پوزخندهايش را ديده بود . به دندون هاي ريز و رديف او كه با خنده اش نمايان شده بود نگاه كرد و براش شكلك در آورد . رادين بيشتر پنجره رو پايين كشيد و گفت :
ـ نكن وحشتناك شدي .
لينا بيني اش را چين انداخت و نگاهش كرد . رادين داشت قفل ها رو مي زد كه لينا گفت :
ـ تا سه مي شمارم .
رادين دست نگه داشت و گفت : بعد چي مي كني ؟
ـ مي رم .
رادين پوزخندي زد و گفت : خب بشمر .
ـ يك ، دو ، سه .
رادين به او كه تند شمارده و رفته بود با تعجب نگاه كرد . دلش نميومد دنبالش بره ولي رفت دوباره زير پايش نگه داشت و در حالي كه كمي خودش رو سمت پنجره مي كشيد گفت : كجا مي ري ؟
لينا از گوشه ي چشم نگاهش كرد و گفت : ميخواهي برسوني منو ؟
ـ حالا ببينم اگر مسيرت دور نبود .
لينا دوباره شكلكي در آورد و دستش رو سمت دستگيره برد . رادين با شيطنت نگاهش كرد و لينا گفت : دارم قسم مي خورم ، يه بار ديگه قفل كني مي رم ، ولي اين بار شيشه ي ماشينت رو تو صورتت خرد ميكنم و مي رم .
رادين از عصبانيت او خنديد و گفت : باشه دلم برات سوخت .
لينا در رو باز كرد ، نشست و زير لب گفت : دلت براي عمه ت بسوزه .
ولي رادين شنيد و به رويش نياورد . ماشين رو روشن كرد و راه افتاد
برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو به رو نگاه مي كرد رو از نظر گذروند ، ابرويي بالا انداخت و گفت : كجا برسونمت ؟
لينا در جايش راحت تر نشست . برگشت به او كه حالا نيمرخش سمت لينا بود نگاه كرد و با شيطنت براي او لبخندي زد و گفت : هر جا كه رفتيم . چه طوره منو دعوت كني يه كافه .
رادين پوزخندي زد و گفت : مسيرت رو بگو .
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : مسيري ندارم .
رادين از گوشه ي چشم او را ديد كه گوشي اش را در آورد و اس اسم اسي فرستاد . جدي گفت :
ـ فقط اومدم برسونمت .
لينا لبخندي زد ، با خونسردي گوشي رو در كوله اش انداخت و گفت :
ـ با خانواده ت آشتي كردي ؟
همان طور كه مچ چپش رو با حالت شل روي فرمون گذاشته بود نيم نگاهي به او انداخت و گفت : چه طور ؟
ـ پس آشتي كردي .
ـ دنبال هدفي هستي ؟
لينا از كنايه اش خوشش نيومد . با ناراحتي رويش را سمت پنجره برگردوند . رادين هم ناخواسته آن حرف را زده بود . ولي هنوزم مطمئن نبود كه لينا او را دوست دارد . ظاهرش اين را نشان مي داد ولي او ديگر به ظاهر هيچ كس اعتماد نمي كرد . بيست و يك سال ...
رشته ي افكارش با حرف لينا بريده شد :
ـ اگر جاي خاصي نمي ريم ، من پياده مي شم .
رادين با تمسخر گفت : جاي خاص ؟
لينا برگشت و نگاه عسلي اش را مستقيم به چشمان رادين كه سمت او برگشته بود ، دوخت . رادين يك لحظه در چشمان او گم شد بعد سريع براي به خود اومدنش نگاهش رو گرفت . ولي هنوز تصوير نگاه لينا جلوي چشمانش جاندار بود . نگاهش واقعاً رقيق و زلال بود . انگار فرياد مي زد كه باورم كن ...باورم كن . فريادي خاموش اما كر كننده .
لينا بالاي كوله اش را گرفت و گفت : خب من ديگه مي رم .
آرام گفت : كجا مي ري ؟ مي رسونمت .
ـ ديگه جايي نمي رم ، وقتش گذشته .
رادين عصبي شد از اينكه نمي گفت كجا مي ره . ولي عصبانيتش رو زير پوست بي تفاوتي جا گذاشت و گفت : نگه دارم ؟
ـ نگه دار .
ماشين با سرعت به گوشه ي خيابان كشيده شد و لينا خونسرد پياده شد . در را بست خم شد . همزمان به شيشه اي كه بالا مي رفت زل زد و گفت :
ـ اطمينان هم خوب چيزيه . يا به حرف ترديد هات گوش بده يا دلت .
شيشه بالا مي رفت . ته مانده ي نگاه رادين را از بالاي شيشه مي ديد و ديگه حرفي براي گفتن نداشت . راهش را گرفت و رفت .
به خونه كه برگشت با ديدن آيدا كه روي مبل نشسته و ظاهراً منتظر او بود نگاهي بي حوصله به اطراف گرداند . جواب سلام مريم را داد . آيدا با ديدنش خوشحال از جايش بلند شد و با لبخند گفت : واي سلام رادين . هيچ معلوم هست كجايي ؟ خيلي وقته نديديمت .
رادين فقط سلامي گفت و از پله ها بالا رفت . صداي قدم هايي رو پشت سرش شنيد ، چون حدس مي زد آيداست ، تند تر پله ها را طي كرد . دستش رو دستگيره ي اتاق رفته بود كه آيدا در چند قدمي او ايستاد و گفت : رادين .
برگشت و گفت : چيه ؟
آيدا با تعجب نگاهش كرد و گفت : چته ؟
رادين نفسش رو با صدا بيرون داد چيزي نگفت . آيدا گفت :
ـ خيلي بي معرفتي ها . اومدم مثلاً ديدنت . چه مهمون نواز .
نيم نگاه بي حوصله اي به او انداخت و گفت : حوصله ي مهمون بازي ندارم .
و قبل از اينكه به او فرصت عكس العمل دهد به اتاقش رفت و در را سريع بست . لب پاييني آيدا با دلخوري آويزون شد . با چهره اي گرفته از پله ها پايين رفت . مريم با ديدنش گفت :
ـ چي شد آيدا جون ؟
آيدا سري تكان داد . مانتو اش را روي ساعدش گذاشت ، كيفش را برداشت و گفت :
ـ هيچي .
ـ مي ري ؟
ـ اوهوم .
مريم صورت او را بوسيد و گفت : عزيزم آروم برون ها .
ـ باشه .
مريم با نگراني گفت : تو كه گواهي نداري چرا ماشين بر مي داري ؟ خداي نكرده...
آيدا لبخندي زد و گفت : مواظبم .
گونه ي مريم را بوسيد و خارج شد .
رادين روي تخت ولو شده بود و مچش را روي پيشاني اش گذاشته بود . قصد داشت بخوابه اما خواب انگار دشمن چشمانش شده بود . صورت لينا در تصوراتش پررنگ مي شد و دوست نداشت به او بيانديشد . هيچ دختري اين قدر در ذهنش ماندگار نشده بود .
فكر مي كرد ترانه سر كلاس پايگاه ، براي رفع اشكال بياد ولي حتي تو كلاس هم حضور پيدا نكرد. دو تا از ترم اولي ها كه تعريف رادين را شنيده بودند پيشش اومدند و از او كمك درسي خواستند و قبول كردند نزدش كلاس خصوصي بگذارند و در ساعت هاي بين كلاس هاشان اين كلاس ها برگزار شه . آن روز وقتي براي تدريس در يه كلاس خالي منتظرشون شد ديد سه دختر و چهار پسر وارد شدند . ميانشان همان دو پسر بود و گفت كه آنها هم مي خواهند در كلاس ها حضور داشته باشند . رادين هم پذيرفت . پول خوبي از كنار كلاس هاي خصوصي در مياورد .
بعد پايان كلاس همه ي دانشجويان براي شيوه ي عالي تدريس و روش فهماندنش براي كلاس هاي بعدي مشتاق تر شدند . رادين شماره ي همان دو پسر را داشت ، گفت جلسه ي بعدي رو با آنها هماهنگ مي كند تا به بقيه بگن .
از دانشگاه كه خارج شد ، سمت ماشينش رفت . پشت رل نشست . داشت فكر مي كرد . ديگر شب شده بود ولي نتونست بيخيال بشه . سمت خونه ي لينا راند .
جلوي خانه پارك كرد و پياده شد . دستي ميان موهايش كشيد و زنگ را فشرد . دوباره و سه باره ...
باز هم كه خانه نبود . خواست باهاش تماس بگيره ولي اينكار را نكرد . يك بار ديگه زنگ زد . هنوز دستش روي زنگ بود كه از پشت سرش صدايي شنيد:
ـ زنگ نزن ، خونه نيستم .
دستش را پايين آورد . برگشت و به لينا نگاه كرد . لينا براي او لبخند زد و از كنارش سمت در رفت . با كليد در را باز كرد و با لبخند ديگري گفت : بفرماييد .
ـ نه داخل نميام ، فقط اومده بودم....
يادش رفت براي چه اومده . كمي فكر كرد . آها مي خواست كليدهايش را پس بده . سرش رو كه بالا كرد ديد در بازه و لينا سمت ايوان مي ره . به ناچار وارد حياط شد ، در را بست و سمت خونه رفت .
لينا كيفش را كنار مبل انداخت به آشپزخونه رفت و گفت : كاپوچينو مي خوري ؟
ـ اومدم فقط كليد هات رو بدم .
لينا ليوان هاي خالي سراميكي رو روي اپن گذاشت و گفت : فقط براي كليد ها اومدي ؟
رادين نگاهش كرد و گفت : آره .
لينا گفت : خيلي خب .
و سمت اتاقش رفت و در را بست . رادين فكر كرد به او برخورده . ولي لينا رفته بود لباس هاش رو عوض كنه . رادين در اتاق را زد . لينا كه دكمه هاي مانتو اش را باز مي كرد گفت : هووووم ؟
ـ بيا كليد هات رو بگير من برم .
ـ نياي داخل ها .
ـ باشه .
كمي كه گذشت ، لينا در را باز كرد و گفت : حالا بيا تو .
رادين نگاهش رو از روي صورت او گرفت و وارد اتاق شد . نگاهي به اطراف انداخت . لينا لبخندي زد و گفت : نظرت درباره ي اتاقم چيه ؟
رادين به او نگاه كرد و گفت : نظري ندارم .
قبلاً هم اتاقش رو ديده بود ، ولي نه دقيق . عكسي روي ميز توالت نظرش رو جلب كرد . يه دختر و پسر سه رخ در كنار هم قرار داشتند و در دستهاشون شمشير بود و شمشير هاشون رو به حالت ضربدري روي هم گارد گرفته بودند . رادين با دقت نگاه كرد و تعجب زده گفت : اين شمشير واقعيه ؟
لينا خنديد و گفت : آره .
به دختر در عكس اشاره كرد و گفت : و اين تويي ؟
ـ آره .
اخم هاي رادين غير ارادي در هم رفت و گفت : اين كيه ؟
ـ استادمه .
رادين پوزخندي زد . يك دستش را در جيب ژاكتش فرو برد و گفت :
ـ يعني اين يه فيگور نيست ؟
ـ نه .
ـ شمشير زني كار مي كني ؟
ـ اوهوم .
بهت نمياد اين قدر خشن باشي .
لينا با لبخند لب پاييني اش را به دندان گرفت ، روي مبل يه نفره ي شكلاتي رنگي كه تو اتاقش بود نشست و گفت : ما اينيم ديگه .
رادين نگاه ديگه اي به عكس انداخت و با تمسخر گفت : خيلي به نظر صميمي ميايين ....
لينا سوهانش را برداشت و درحالي كه به ناخن هايش مي كشيد با خونسردي گفت:
ـ آره .
به رادين برخورد . به اين فكر مي كرد يعني چيزي بين آن دو هست . تازگي ها خيلي كم صبر شده بود . حرف دلش رو به زبون آورد :
ـ يعني دوست پسرته ؟
لينا سرش را بالا گرفت و در حالي كه گونه هايش از خنده اي مهار شده منقبض مي شد ، به او نگاه كرد . رادين ابرويي بالا انداخت و لينا غش غش خنديد . رادين با لبخند به خنده هاي او نگاه كرد ولي وقتي خنده اش بند اومد گفت :
ـ چه خوش خنده .
لينا با شيطنت گفت : نظرت درباره ي اينكه دوست پسرم باشه چيه ؟ به هم مياييم ؟
رادين نگاهي خصمانه به عكس انداخت و بعد سمت او برگشت و گفت : مياد ازت خيلي بزرگ تر باشه .
لينا دوباره مشغول سوهان كشيدن ناخنش شد و جدي گفت :
ـ بدش نمياد دوست پسرم باشه .
رادين اول فكر كرد مي خواهد عكس العمل او را ببينه به خاطر همين خودش رو خونسرد نشون داد . لينا نگاهش كرد و گفت :
ـ يه موقعي مامانم دوست دخترش بود .
رادين با تعجب به او نگاه كرد . لينا گفت : بشين .
رادين روي صندلي چرخان نشست و به لينا نگاه كرد . لينا همان طور كه ناخن هايش را وارسي مي كرد حرف هم مي زد .
ـ من وقتي رفتم پيشش كلاس شمشير زني به لطف كنجكاوي هاي اون و شباهت هاي ظاهري منو و مامانم ، پي برديم آره من دختر همون زني هستم كه اون عاشقش بود . مي دوني چيه ؟ مامان و بابا از هم جدا شدن و منو گذاشتند پرورشگاه . حتماً هر كدوم براي خوشگذروني هاي خودشون بود كه راضي نشدن منو نگه دارن . فهميدم مادرم خيلي وقت بود كه معشوقه ي آق استاد بود . ولي مازيار ، استادم رو مي گم ، 8 سال از مامانم كوچيك تر بود . مامانم هم بعد طلاق حتماً فرصت هاي بيشتري براي خوشگذروني هاي افراطي پيدا كرده بود ، چون مازيار مي گه ولش كرد و رفت سمت يكي ديگه .
لينا آهي كشيد و گفت : حالا هم مازيار دلش رو به چهره ي من خوش كرده . چون شباهت زيادي به مامانم دارم . حالا اون ازم 12 سال بزرگ تره و فكر مي كنه ، مي تونه منو جايگزين مادرم كنه ، ولي من هنوز فكر مي كنم اون عاشق مادرمه .
ـ به خاطر اينكه ازت بزرگتره باهاش نموندي يا اينكه فكر مي كني هنوز عاشق مامانته ؟
لينا مستقيم به چشمان قهوه اي او زل زد و گفت : هيچ كدوم . اين ها براي من دليل نمي شه . اگر قلبم مي پذيرفتش ديگه اين مسائل خيلي كم اهميت مي شد .
رادين بدون اينكه نگاهش رو ازش بگيره گفت : چرا مي ري پيشش كلاس ؟
لينا شانه اي بالا انداخت ، به ناخن هايش نگاه كرد و گفت : چرا نرم ؟
ـ خب نمي ترسي وابسته ت بشه ؟
لينا لبخندي زد سرش رو تكان داد . موهاي مشكيش هم به حركت در اومد . رو به رادين گفت : نه . من قبلاً خيلي باهاش حرف زدم . بهش گفتم كه نمي تونه رو من حساب باز كنه .
ـ خب تو نمي خواهي دنبال مادر و پدرت بگردي ؟
لينا نگاهش كرد و گفت : نه ، فقط وقتي به كمك مازيار فهميدم كه كي مادرمه ، فقط رفتم اونو ديدم . مي دوني چيه ؟ نمي تونم بگم اون مادرم نيست . به هر حال لقبيه كه بايد بهش بدم . چون منو به دنيا آورد . ولي ازش انتظار ندارم كه برام مادري كنه . من نيازي به اونها ندارم . من يه پدر دارم . همين برام كافيه .
ـ ولي اين پدرت سال تا ماه كه پيشت نيست .
ـ چرا ، مياد گفتم كه اگر بتونه هر ماه مياد. بيشتر باهاش تلفني صحبت مي كنم . اون سال هايي كه نياز داشتم تنها نباشم رو كنارم بود .
بعد لبخندي زد و گفت : هفته ي ديگه هم داره مياد تهران .
رادين سري تكان داد و لينا گفت : ميخواهي شمشير زني مو ببيني ؟
رادين گفت : نه .
ولي لينا با ذوق بلند شد شمشير رو از كمدش بيرون آورد و با خوشحالي گفت :
ـ تو كلاس نميايي ؟
رادين بي حوصله سرش رو تكون داد و گفت : اين چه كارهاي عجيبيه . خوشم نمياد.
لينا خنديد و گفت : حالا با لباس هاي مخصوصش بايد ببيني .
بعد گامي سمت رادين برداشت دسته ي شمشير رو طوري گرفت كه تيغه ي شمشير مايل به صورتش قرار گرفت . بعد يه پايش را جلو گرفت با حركتي ظريف شمشير رو در هوا تاب داد .
رادين با تعجب ابرويي بالا انداخت . لينا يه دفعه اي شمشير رو از هوا به سمت او گرفت . رادين به سرعت سرش رو عقب گرفت و لينا همان طور كه نوك شمشير رو سمت صورت او ثابت نگه داشته و دستش مخالفش رو به سمت عقب گارد گرفته بود لبخندي زد . رادين گفت : بگير عقب اينو .
لينا شمشير رو عقب گرفت ، از حالت گارد خارج شد ، خنديد و گفت : بابا اون قدر بلدم كه نزنم داغونت كنم .
رادين با اخم بلند شد و لينا گفت : خوب نبود ؟
رادين سري تكان داد و گفت : نه خشنه .
لينا دلخور شد و گفت : ولي من خيلي دوست دارم .
رادين چيزي نگفت و لينا گفت : بگذار برم شمشير رو بگذارم سر جاش ، بريم كاپوچينو مون رو بخوريم .
رادين از اتاق خارج شد . لينا هم بعد چند دقيقه دنبالش رفت و گفت : بيا تو آشپزخونه
با هم نشستند و بعد صرف كاپوچينو رادين بلند شد تا بره . يادش رفت كليد هاش رو پس بده . از آنجا خارج شد و به خونه برگشت .
***
ـ ميري مهموني ؟
بي حوصله گفت : جشن .
ـ خب عروسي كيه ؟
رادين پايش را روي تخت دراز كرد و گفت : چه مي دونم .
لينا خنديد و گفت : چه طور نمي دوني ؟
رادين گوشي رو روي اسپيكر گذاشت ، تا بتونه دست هاشو زير سرش قلاب كنه و گفت : آشناهاي دور ...
ـ كاش منم ميومدم .
ـ تو ميومدي چي كار ؟
ـ خب با تو ميومدم ديگه ...نميشه ؟
ـ نه خانوادگيه .
ـ اوووووم ...منم جشن ميخوام .
رادين پوزخندي زد و گفت : چي كار كنم ؟
ـ خيلي بدجنسي . منو هم با خودت ببر .
حتي از دلخور شدن هاي او هم لذت مي برد . چه قدر دوست داشت رو به رويش باشه و اذيتش كنه ، يه لحظه تصميم گرفت او را هم دعوت كنه . ولي زود پشيمون شد . لينا گفت : برو ، اميدوارم بهت خوش نگذره .
رادين خنديد . همان موقع رايكا تقه اي به در زد و وارد اتاق شد . رادين سريع گوشي شو برداشت و از حالت اسپيكر خارج كرد اما قطع نكرد . رايكا گفت :
ـ نمي خواهي حاضر شي ؟
ـ چرا .
رايكا براش لبخندي زد و گفت : پس تا مريم نيومده آماده شو وگرنه بايد به سليقه ي اون لباس بپوشي .
رادين سري تكان داد و رايكا بيرون رفت . لينا گفت : داداشت بود ؟
ـ اوهوووم .
ـ چه مهربون ...منم داداش مي خوام .
ـ خب من داداشت .
لينا سكوت كرد بعد سريع گوشي را گذاشت . رادين به گوشي اش نگاه كرد و خنديد. بعد بلند شد و سمت كمدش رفت .
رادين يه تيشرت آستين كوتاه خاكستري پوشيد با يه جين مشكي . اتكلوني برداشت و به خودش زد . مريم در زد . رادين سمت در برگشت . مريم وارد شد ، لبخندي زد و گفت : حاضري ؟
ـ آره .
مريم او را برانداز كرد . مي دونست كه ازش انتظار دارند يه كم رسمي تر باشه ولي مريم چيزي بهش نگفت و با لبخند گفت : خوبه . پايين منتظرتيم .
و اتاق را ترك كرد . رادين به خودش در آينه نگاه كرد . راضي بود . از اتاق خارج شد همان موقع رايكا هم از اتاقش خارج شد . به نگاه كرد و لبخندي زد . رادين هم لبخند كمرنگي زد و به او نگاه كرد . رايكا تو بلوز سفيد مردونه و كت و شلوار مشكي با كراوات طوسي خيلي شيك و باوقار شده بود . رايكا دستش را پشت او گذاشت و گفت : بريم .
وقتي رفتند پايين رادين از ديدن دختري كه پشت به آنها با مريم صحبت مي كرد ، تعجب كرد . به موهاي بور و بلندي كه از زير شال آبيش بيرون زده بود نگاه كرد . وقتي دختر برگشت ، مطمئن شد آرنيكاست . رايكا برايش لبخندي زد و سر تكون داد . آرنيكا هم با هيجان سلام گفت و براي رادين دست تكون داد و گفت : واي رادين خيلي وقته نديدمت .
رادين با تعجب نگاهش كرد و بعد چهره اش از تعجب در اومد و لبخندي زد . با او دست داد و بعد هم با رايكا دست داد . رايكا نگاهش نمي كرد ولي حواسش به او بود . آرنيكا با لبخند حال رادين رو پرسيد . رادين هم از اينكه مورد توجه او بود خوشش اومد و تا جلوي در با هم حرف مي زدند . از ديدن آرنيكا خوشحال شده بود . او فوق العاده زيبا و جذاب بود .
رايكا و مريم پشت سر آنها رفتند . رادين قصد داشت به تنهايي و با ماشين خودش بره ولي با ديدن آرنيكا نظرش عوض شد . اردشير پشت رل منتظر بود . رايكا مونده بود جلو بشينه يا به مريم بگه جلو بشينه در آن صورت بايد پيش آرنيكا مي نشست. همان طور ايستاد تا خودشون تصميم بگيرن . مريم رو به آرنيكا گفت : عزيزم تو جلو بشين .
ـ آرنيكا با خوشرويي گفت : نه شما بشينيد .
ـ گلم من با پسرام پشت مي شينم .
آرنيكا لبخندي زد و در جلو را باز كرد و نشست . رادين و رايكا و مريم هم به ترتيب در صندلي عقب جاي گرفتن . آرنيكا گفت : من اومدم جمع خانوادگيتون رو به هم زدم .
اردشير با مهربوني گفت : اين چه حرفيه دخترم ؟
رادين نگاهي به نيمرخ آرنيكا كه از زاويه مورب مي ديدش انداخت . يعني اين مدتي كه او نبوده اين قدر با خانواده اش جور شده ؟ دوباره نگاهي به او انداخت و لبخند زد .
رايكا كه كنار رادين نشسته بود ، رد نگاه او را گرفت و ناراحت سرش را پايين انداخت .
بين راه رادين پرسيد : دقيقاً عروسي كيه ؟
از اينكه رادين سكوت را شكسته بود تعجب كردند . مريم لبخندي زد همان موقع آرنيكا برگشت و رو به او گفت : پسر خاله ي مهبد . اين قدر خوشحال بود كه حواسش اصلاً به من نبود .
رايكا حرص مي خورد . اردشير گفت : نه آرنيكا جان، مگه ميشه آدم حواسش به نامزدش نباشه ؟
آرنيكا كمي فكر كرد و گفت : باور كنيد من پيشش بودم ، با خودش حرف مي زد .
آرنيكا خنديد و گفت : گيج مي زد .
اردشير هم خنديد و گفت : پس براي عروسي خودش چي مي كنه ؟
آرنيكا با لحن بامزه اي گفت : نمي دونم .
رايكا با حسرت به او چشم نگاه كرد . آه بي صدايي كشيد و سعي كرد كه به چيز ديگري فكر كنه . ولي مگر مي شد ؟ او در فاصله ي يك صندلي ، مقابل چشمانش بود...او خيلي وقت ديوانه ي چشمان آبي آرنيكا شده و حس مي كرد مهبد لياقت او را ندارد . شايد اگر به آرنيكا ابراز علاقه مي كرد ....افكارش را خط خطي كرد . چه طور به دختري كه نامزد داشت ابراز علاقه مي كرد ؟ رويش نمي شد . ولي شيريني حرف هاي آرنيكا هنوز رو دلش مونده بود كه گفته بود " اون روز تو فرودگاه اومدم سمت تو چون قلبم بهم گفت تو مهبدي ...تمام مدت كه با مهبد مكالمه داشتم يه چيزي مثل تو رو تو ذهنم تصور مي كردم ..."
بالاخره رسيدند . اردشير ماشين را در پاركينگ تالار پارك كرد و هما با هم راه افتادند.
برادر دوماد يعني پسر خاله ي كوچك مهبد جلو آمد به همه خوش آمد گويي كرد و رو به آرنيكا گفت :
ـ به به آرنيكا خانم . از مهبد سراغت رو گرفتيم گفت تو رو نياورده كه چشم نخوري...همچين جدي گفت كه ما باور كرديم .
آرنيكا لبخندي زد و گفت : كجاست ؟
ـ داخل سالنه .
بعد رو به همه گفت : بفرماييد ... جلو تر كه رفتند صداي بلند موسيقي به گوش رسيد . همه گي وارد شدند . فرشيد كه داشت آنها را راهنمايي مي كرد سمت ميز خالي اي كه اول سالن بود ، رفت . ميز ها گرد بود و همه كنار هم در سالن قرار داشت و با روميزي هاي بلند زرشكي مزين بودند .
نشستند . فرشيد رو به آرنيكا گفت : تو ميايي سر ميز ما ؟
آرنيكا لبخندي زد و در حالي كه پالتويش را مي كند گفت : نه همين جا مي شينم .
بعد رو به آنها گفت : البته اگر اجازه بديد .
همه مشتاقانه او را پذيرفتند . فرشيد صندلي رو برايش عقب كشيد بعد پالتو و شالش رو گرفت و پشت صندلي اش گذاشت و از آنها جدا شد . رايكا نگاهش به آرنيكا افتاد .يه پيراهن اندامي شيك ، مشكي رنگ پوشيده بود كه تا روي زانويش مي رسيد با يقه اي نه چندان باز و كار شده . سريع نگاهش را گرفت . براي كنترل كردن احساساتش واجب بود كه به او نگاه نكنه . اما رادين با بيخيالي به او نگاه مي كرد . به نظرش از زيبا ترين دختراني بود كه از نزديك ملاقات مي كرد .
مطالب مشابه :
دانلود رمان حرف سکوت
دنیای رمان - دانلود رمان حرف بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان فصل های زرد انتظار zahra matin.
رمان آسانسور
رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان كمي سكوت كردم و در حالي انتظار نداري
دانلود رمان آسانسور(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
دانلود رمان آسانسور سكوت كردم. فرزاد »» دانلود رمان در امتداد باران
رمان یک قدم تا عشق-7-
رمان,دانلود رمان,رمان چيزي كه در اين ميان برايم ناگهان سكوت كردم و بعد شروع
رمان در امتداد باران (17)
دانلود رمان سكوت در آن سوي ساعتي بعد صدرا و ديبا پشت ميز رستوران محبوبش در انتظار
رمان فریاد زیر آب
و سكوت ! در دادگاه هميشه چشم انتظار ساعت ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان
رمان آسانسور
roman,دانلود رمان عاشقانه جدید, خيلي سر حال بود در حالي كه انتظار بي بازم سكوت كردم
رمان برادر ناتنی4
رمان,دانلود رمان برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو مي دونست كه ازش انتظار
رمان یک قدم تا عشق-8-
رمان,دانلود رمان,رمان فشار دادم به انتظار باز شدن سكوت كرد و سپس در حالي كه
ثمره انتظار 5
ثمره انتظار 5 - رمان هاى نودهشتيا و ღ دانـلود رمـان وحـــ شـــ ღ صدايى در سكوت
برچسب :
دانلود رمان سكوت در انتظار