رمان دنیا پس از دنیا قسمت 13
دستمو کشيدم
_برو کنار... دروغ گو... مگه نگفتي ميخواي ازدواج کني؟؟
ديگه منو ميخواي چيکار ...نکنه قرارِه کنار زنت یه معشوقهء دیگه هم داشته باشی ؟؟
خنديد ومنو کشيد تو بقلش
_نگو که باور کردي ؟؟من که نگفتم قراره باکي ازدواج کنم؟؟ گفتم ؟؟نگفتم ...تو خودت اينطور فکر کردي ....
خودمو کشيدم از بقلش بيرون ...نگاهمو ازش دزديدم
ته دلم اونقدر خوشحال بودم که انگار يه بار بزرگ و از رودوشم برداشتن
_خوب که چي ؟؟اصلا برام مهم نيست با کي ميخواي ازدواج کني ؟؟بزار برم
سرشو اورد پائين وزل زد تو چشمام
اگه برات مهم نيست چر اتوچشمام نگاه نميکني ؟؟برگرد و زل بزن تو چشمامو بگو ...ديگه دوستم نداري ...رهات ميکنم و
قول ميدم همون جوري که تو اين چهارسال خودمو گم وگور کرده بودم بازم برم ومطمئن باش ديگه منو نميبيني ...
حالا به من نگاه کن وبگو ...)
اخه چه جوري تو چشماش نگاه ميکردم... من عاشق اين نگاه بودم واونوقت ميگفتم بره... چشمامو بالا اوردم ...
نگاهش چقدر سياه وژرف بود... اينهمه محبت چه جوري تو نگاهش لونه کرده بود ؟؟
نميدونم چقدر طول کشيد... صداي نفساش... بوي خوشش ...چشماي هفت رنگش ...منو تو خودش حل کرده بود
مچم ورها کردو کف دستشو گذاشت رو گونه ام
_بگو مريم ...بگو که تو هم حس منو داري ؟؟بگو که دلت برام تنگ شده بود ؟؟
بگو که مثل من تو اين پنج سال زندگي نکردي؟؟
بگو که باهام ميموني؟؟ بگو که ديگه ترکم نميکني؟؟
بهم بگو مريم؟؟ ببين ...من همون داريوشي هستم که يه روزي با قساوت دزديدمت ...
ولي حالا... بعد از پنج سال... بهت ميگم نميتونم ....به خدا نميتونم...
هر کاري کردم نتونستم ...نتونستم يه شب بدون فکر تو وچشماي تو بخوابم ...
بگو مريم ...
نفسي کشيدوهواروتو صورتم دميد
_بگو که باهام ازدواج ميکني؟؟ بگو مريم ؟؟
همون چیزی که بارها تو دالانهای قلبم پژواک شده بود وبه زبون اورد
اخر سر گفت ....ازم خواست ...بعد پنج سال دوباره ازم خواست
روي گونم سِر شده بود... کاش زمان ميايستاد ...کاش اين لحظه تا ابد ادامه داشت... نگاهمو تو چشماش چرخوندم ...
نگراني ودلشوره تو چشماش بيداد ميکرد
واقعا نميتونستم بدون داريوش زندگي کنم... اين حرف دلم بود
...با خودم که اين حرفا رو نداشتم ...نميشد ....زندگي بدون داريوش امکان
پذيرنبود ....
دستمو گزاشتم رو مچ دستش وچشمامو بستم
_ .....باشه... باهات ميمونم...
چشمامو باز کردم
نگاه داريوش هنوزم به لبهام بود.... خنده اي به لبم اومد وگفتم
_ نشنيدي؟؟ بله رو بهت دادم ...
چشماش گشاد شدولبش به خنده باز شد
دستشو کشيد وعقب رفت زمزمه کرد
_ممنون... ممنون خانمي که بهم اجازه دادي باهات باشم... براي هميشه... براي ابد
نفس اسوده اي کشيد ودوباره بهم زل زد که با خنده بهش نگاه ميکردم
_بالاخره تموم شد.... تمام تنهايي هام تموم شد ...چقدر منتظر اين لحظه بودم ...
سرشو بلند کردو زمزمه کرد ...خدايا شکرت
دوباره نگاهشو به من دوخت
_باهات قد يه دنيا.. حرف براي گفتن دارم
بيابريم ...ميخوام ازهمه چي برام بگي
ازخودت ...ازعروسي ...اندازه ءيه عمر ازت دور بودم... همه رو بايدبرام بگي ...
=============
قسمت چهارم لبخند
دستمو گرفت ومنو رو کاناپه نشوند... خودشم نشست رو به روم
هنوز خندم رو لبم بود
_اونجوري نگام نکن... ميام يه لقمهءچپت ميکنما
خندم پررنگ تر شد... نگاهشو ازم گرفت وگفت؛
_استغفرالله دختر تو چراامروز اينقدر شيرين شدي ....
يه کاري دست خودم و خودت ميدما ...)
خندَم بسته شد..
_داريوش ...
اونم فهميد... اروم زمزمه کرد
_جانم...
_چرا بهم نگاه نميکردي... انقدر ازم بدت مياومد...
_فکر ميکني ميتونستم و.....بهت نگاه نميکردم ؟؟
يه بارِ ديگه هم بهت گفتم تو براي من مثل يه اهنربايي... هميشه منو به سمت خودت جذب ميکني...
اگه بهت نگاه ميکردم ديگه نميتونستم فکر کنم ودوباره... کارايي ميکردم که دستم نبود
...بعدم از دستت رنجيده بودم
قبل رفتنم منتظرت شدم... هر بار به ساعت نگاه کردم وگفتم الان مي ياد.. الان مي ياد ...ولي نيومدي
نگاهم به در خشک شد ونيومدي...
چشمام به ايفون بود ومدام به خودم ميگفتم ...محالِ منو ول کني
...محال ِجلوي رفتنمو نگيري ....اما نيومدي ...مريم دلم وناجورشکوندي...
يه سال اول مثل يه جنازه توي خونه اي که هر طرفش بوي تو رو ميدادميچرخيدم
خاطره هات جلوي چشمم بودوهرروز منو خردتراز قبل ميکرد
بعد از يه سال کارو...کارو ...زندگي با خاطرات ....رفتم پيش روان شناس
همه چي روگفتم... تصميم گرفته بودم زندگي کنم ...تصميم گرفته بودم برگردم به ادما...
دوسال تموم رفتم واومدم و با خودم کار کردم که ازت دست بکشم... باخودم گفتم وقتي تو منو نميخواي ...ديگه کاري از دستم برنمي ياد...
حتي سعي کردم به کساي جديد تو زندگيم فکر کنم
ولي نميشد... هرکسي رو با تو مقايسه ميکردم...
حتي يه بارم تا مرز پيشنهاد ازدواجم رفتم.. ولي وقتي ميخواستم انگشترودستش بندازم ياد تو افتادم وزدم زير همه چي ...
حرفاي علي توذهنم بود... حالا ميفهميدم چی ميگفت ...
ما مرداي ايراني به غير از زن ايراني کس ديگه اي رو نميتونيم کنارخودمون ببينيم...
همون شد که ترجيح دادم اصلا به ازدواج با کس ديگه اي فکر نکنم ..زندگي که با فکر به کس ديگه اي شروع بشه زندگي خوبي از اب درنمي اومد
با جاويد رابطه داشتم ....ولي ناکِس يه کلمه بهم نگفت که تو پيششي ...حتي بهم نگفت که تومنشي شرکتشی ...
يه بار که موبايلش انتن نميداد ....مجبور شدم به سرکارش زنگ
بزنم... توگوشي رو برداشتي.... انقدر شوکه شده بودم که گوشي تو دستم خشک
شده بود )
نگاهش درخشيد ...انگار که همين الان اين اتفاق براش افتاده ...
_بار دوم... بار سوم ...بار چهارم... بار پنجم ...
اونقدر گرفتم تا قبول کردم که صداي تو اِ....نه کسي شبيه تو )
با ياد اوري اون روز لبخندي رولبم نشست
راست ميگفت... اون روز مدام گوشي زنگ ميخورد ...هربارم که برميداشتم صدانمي اومد
فکر ميکردم خط رو خط افتاده وتلفن خرابه
چقدر اعصابم اون روز بهم ريخت وچقدرجد واباد ادارهءمخابرات ومستفیض کردم
صداش منو برگردوند
_ همين که باورم شد تو هستي ...قاطي کردم
تو همهء اين مدت پيش جاويد بودي واون نامرد يه کلامم به من نگفته بود...
اين ديگه چه جور رفيقي بود که من داشتم...
زنگ زدم وهرچي از دهنم دراومد بارش کردم... اونم اولش گوش داد بعدم خيلي خونسرد گفت
_به تو چه مريم خانم اينجا کار ميکنه؟؟ اصلابه تو هيچ ربطي نداره ؟؟شوهرشي يا داداشش که گيردادي؟؟
راست ميگفت... چه جوابي داشتم بهش بدم ...
ازفرداي اون روز تلفناي من شروع شد..
دست خودم نبود تو منو جذب خودت ميکردي...
هربارزنگ ميزدم وحرف نميزدم.... بعدم که قطع ميکردي دوباره داغ دلم تازه ميشدو روز ازنو وروزي ازنو
هربار به خودم فحش ميدادم ...با خودم دعواميکردم ...تلفن وجمع
ميکردم... ولي بازم تا دلم هواتو ميکرد دستم بي اراده سمت تلفن ميرفت ...
تا اينکه جاويد فهميد وازبعد ازاون خودش زود جواب ميداد
ديگه طاقت نياوردم... با دکترم مشورت کردم... ميخواستم برگردم
بهم اجازه داد... ولي يه چيزي رو بهم گفت که هميشه بهت حق انتخاب بدم ...
گفت که بازور نميشه چيزي ...مخصوصا قلب کسي رو بدست اورد ...
=================
با اجازهءهانی ایکس وهمهء مدیرای محترم
میدونم که با اینکار حکم تیرم دراومده ولی چاره ندارم دسترسی به بچه ها اینجوری راحت تره قول میدم کتاب که تموم شد ویرایشش کنم
بچه ها فکرمیکنم داستان تا هفتهءدیگه شایدم زودترتموم بشه
داستان بعدیم بعداز عید شروع میشه وبرای اسم کتاب احتیاج به کمک دارم اونایی که دفعه های قبلی برام اسم فرستادن کمک کنن
خلاصه: یه دختر دایی به اسم ثمره ( حاصل . نتیجه)ویه پسر عمه به اسم میثاق (از «وث ق » عهد و پیمان)از کوچیکی به اسم هم هستن
میثاق عاشق ثمر ه است ولی ثمره از میثاق بدش میاد اونم به وضع شدیدی بدش مییاد
بسه دیگه همین قدر از داستان کافیه اصلا خلاصه چیه همهءداستان لو میره این همه فسفر الکی سوخته نمیشه که
خلاصه برای این داستان اسم اسم اسم پلیز
جوابا تو پروفم... جدیدیا! اسم... کار اسونیه برای کتاب جدیدم اسم پیدا کنید
+++++++++++++++
قسمت پنجم لبخند
به جاويد گفتم وبرگشتم
سه روز تموم تو خونه مثل پرندهء پروبال بسته... بال بال زدم
مخصوصا که روزاي قبلِ رفتنم مدام جلوي چشمم بود وچشماي اشکيت ازخاطرم نميرفت
اخرسرم طاقت نياوردم واومدم شرکت
داشتي با يه مرد چاق وخپلِ اعصاب خورد کن کل کل ميکردي
اون که رفت اومدم سراغت صدام و که شنيدي نگاه مبهوت ِتو ديدم
اصلا عوض نشده بودي ...فقط ميشد گفت پخته تر وجاافتاده ترشده بودي
تواون لحظه فقط ميخواستم بقلت کنم وتورو بو بکشم ..)
سرمو انداختم پائين واقعا خجالت کشيدم
خنديد وگفت
_مريم...
سرمو بلند کردم
_ جانم ...
تو چشمام خيره شد وگفت
_ديگه نگاهتو ازمن نگير
اومدوکنارم نشست دست تو جيبش کردوپلاک وزنجیر ودراورد
همون پلاکي که بهش پس داده بودم وبه سمتم گرفت وگفت
_بيااينم امانتيت
شالمو کنارزدم وگفتم برام بندازش
قفلشو که بست برگشتم ونگاش کردم
_ببخشيد که بهت پسش دادم ..
اون شب خيلي اذيتم کردي.... من فکر نميکردم باهام همچین رفتاری رو داشته باشي
حسابی اعصابمو بهم ريختي مخصوصا که اصلا بهم نگاه نميکردي ...)
_اره ميدونم وقتي داشتي ميرفتي يه گوله اتيش بودي
نميدوني چقدر اون شب بهم خوش گذشت وقتي امپرت رو صد باشه قيافت ميشه مثل يه سيب سرخ
وخنديد
_نخند من اون شب اون همه حرص خوردم اون وقت تو مي خندي
خندش قطع شد وگفت
_ ولي فرداش خوب تلافي کردي...
مخصوصا که زنجيرو جلوي روم از گردنت باز کردي
همين که فهميدم تا حالا تو گردنت بوده وحالا داري بهم برش ميگردوني اونم با اون وضعیت ... برام عذاب اوربود
نگاهم وروصورتش حرکت دادم جاي ضربه ها روي صورتش محو بود
_چيه داري به دسته گلت نگاه ميکني ؟؟
_دستشون بشکنه... فکر نميکردم بزنَنِت
_اونازورزيادي نداشتن این من بودم که نميتونستم از فکر بيرون بيام وگرنه اينجوري کتک نميخوردم
من ودستِ کم گرفتي.... کم کسي نيستم براي خودم
صداي زنگ در هردومونو ازگذشته کشيد بيرون
داريوش خنديد وگفت
_پدر صلواتي نميزاره دودقيقه باهم اختلاط کنيم
بدون پرسيدن درو باز کرد ودم در وايستاد
رو به من خنديد وگفت
_ميبيني خودشه
جاويد با يه جعبه شيريني ويه لبخند گل وگشاد اومد تو
_سلام ..سلام ...به به عروس وداماد... تاکي قرار بود منو بيرون بکاريد؟؟
داريوش دستشو گذاشت رو کمرجاويد وهولش داد
_بيا تو... اگه امروز کمکم نکرده بودي عمرا تو خونه راهت ميدادم
_مثل اينکه اوضاع امن وامانه ....خوبين عروس خانم ؟؟
سرخ شدم ....هنوز باورم نميشد که عروس داريوش باشم ...تو اين چند وقته اين حرف برام مثل يه ارزو شده بود
صورتم داغ شدواحساس کردم از فرق سرم تا چونم سرخِ سرخِ
_مرسي اقا جاويد ...ولي منو بدجورترسوندينا !!نميدونيد تا برسيم اينجا...چي کشيدم ...
جعبهءشیرینی رو گذاشت رو میز ودستاشو به حالت تسلیم برد بالا
_من بي تقصيرم.... همش نقشه ءاين داريوش بود که الان داره به من لبخند ميزنه
لبخندداريوش به قه قه تبديل شد واصلا به روي خودش نياورد که چي شنيده
_برم يه چايي دبش بريزم که با اين شيرينياي تازه ....ناجووووووور ميچسبه
_من ميريزم ..تو بشين....
_مرسی خانمی ....
قسمت ششم لبخند
جعبهءشيريني روبرداشتم ورفتم تو اشپزوخونه
همه چي مرتب وسرجاش بود انگار نه انگار شيش سال گذشته
يه ظرف شيريني خوري کوچيک برداشتم وشيرينيا رو توش چيدم
صداي پچ پچ داريوش و جاويد مي اومد ..سعي کردم معطل کنم تا حرفاشونو بزنن
چايي ريختم وکنارش ظرف شيريني وگذاشتم
چند تاپيش دستي و با چنگال کيک خوري ويه قندون نقلي هم کنارشون گذاشتم
يه لحظه احساس کردم که اينجا واقعا خونهءخودمه وخودمم خانوم این خونه
ته دلم قيلي ويلي رفت... اين نهايت ارزوم بود
زندگي کنار داريوش يه رويايِ کمرنگ بود که هر روز پر رنگ تراز روز پيش ميشد
اولين چايي روبه جاويد دادم
_ممنون مريم خانم ..
چايي بعدي مال داريوش بود
چنان نگاهش روم بود که دست و پام و گم کرده بودم
_بفرمائيد
_ما چايي بخوريم يا شرمندگي مريم خانومو
_الحساب چايي رو شما بفرمائيد ...
نگاهش از رو چشمام جدا نميشد زمزمه کردم
_داريوش ...
با سر پرسيد ...چيه ؟؟
با چشم وابرواشاره کردم ...چايي
لبخندش پررنگ تر شد دست بردو فنجون و برداشت
ظرف شيريني وبه همراه پيش دستي ها اوردم وخودمم ليوان چايي مو بدست گرفتم
جاويد چنان با ولع شيريني رو ميخورد انگار که ازقحطي اومده خندم گرفت
لبهاي داريوشم ميخنديد
_بابا جاويد يکم ارومتر ....خفه ميشي
_يه چيزي ميگي داريوش ها ...من شيش ساله منتظر اين شيريني هستم
بعد تو ميگي اروم تر....من نميدونم الان اين شيريني رو تو چشمم جا کنم يا تو دهنم
نگاه داريوش برگشت سمت من.... به لبخندش لبخند زدم
نگاهش زلال وشفاف بود مثل دوتاگوي سياه که هر لحظه بيشتر توش غرق ميشدم
چقدر خوبه که ميتونم تا هر وقت که دلم ميخواد به چشماش نگاه کنم واونم نگاه مهربونشو ازم نگيره
_اهم ...اهم... مثل اينکه اينجا ادم مجرد نشسته.... نظر بازي ولبخندهاي ژکوند ر و بزاريد براي بعد از رفتن من
....خوب قدم بعدي چيه؟؟ کي قراره بريم خواستگاري ؟؟
لبخندم پريد ورنگم سفيد شد
داريوش هم نگاه هراسون ِشو به من دوخت هر دوبه يه چيز فکر ميکرديم (محمد )
حال خوشم از بين رفته بود ...انگار ازوسط يه روياي شيرين يقمو گرفتن وکشيدنم بيرون
تازه مشکلات پيش رومون به چشمم اومد
نگاه نگران داريوشو حس ميکردم ولي همچنان به ظرف شيريني که ديگه برام معني نداشت زل زدم
حالا بايد با محمد چي کارميکردم ؟؟
اون بارم که اجازه داد فکر ميکرد داريوش ميخواد ازدواج کنه
ولي حالا مخصوصا با اون گند کاري که شد ومحمد جريان خواستگاري جاويدو فهميد
نميدونستم چه عکس العملي نشون ميده ...
سرم و بلند کردم... نگاه هر دو رو من بود
انگار که من فرماندهءعملياتم وقراره برنامهء ضد حمله رو بچينم
_من ....من نميدونم ....فکر نکنم راضي کردن محمد به اين اسونياباشه....
نگاهم رو چهرهءدمق داريوش ميچرخيد
ميخواستم اون هم يه راهي جلوي پام بزاره... داريوش به حر ف اومد
_عصري ميرم دم مغازه... باهاش صحبت ميکنم ..
_نه نميشه... اگه دادو قال کنه چي ؟؟
_خوب دادوقال کنه ...تا کي قراره صبرکنيم؟؟ من ديگه صبرم تموم شده ...اگه به خودم بود همين الان ميبردمت محضر وعقدت ميکردم
_ ولي اخه...
_بزار باهاش حرف بزنم... شايد قبول کرد
سکوت کردم ....چي ميگفتم... بالاخره که چي... بايد باهاش حرف ميزديم.... هر چي زودتر بهتر
_باشه مريم؟؟ برم ؟؟
سربلند کردم نگاه داريوش رو من بود سرمو به معني باشه خم کردم
قسمت هفتم لبخند
_خوب پس اينم از اين... مريم خانم پاشو بريم...
_کجا ؟؟مريم وکجا داري ميبري ؟؟
_اوي داريوش... حواست باشه تا مريم خانم وعقد نکردي ديگه اجازهءنداري ببينيش ..
_چي داري ميگي براي خودت... من حق ندارم مريم وببينم؟؟
_اره مريم خانم مثل خواهرمنه... منم رو خواهرم غيرت دارم از اين به بعد کاري داشتي به من ميگي.. افتاد
_ببند جاويد تا خودم دهنتو نبستم...
خندم گرفته بود ...داريوش شاکي از حرفاي جاويد رو به من کردوگفت
_داري بهش ميخندي ؟؟به جاي اينکه هواي منو داشته باشي ،
داري بهش ميخندي؟؟
خندم عميق تر شد... حرفاي جاويدو که از سرشوخي بود ..باور کرد
خواستم سربه سرش بزارم
_هنوزکه خبري نشده تا هواتو داشته باشم.. هر چي اق داداشم بگه همونه ...
بلندشدم وگفتم
_ بريم اقا جاويد ...
_مريم !!
جاويد گفت
مريم وچي ؟؟گفتم بهت ...من ديگه خواهرموتنها دست تو نمي سپارم... بريم ميريم خانم ...
قيافهءداريوش عصباني بود
دوست داشتم پيشش باشم ولي ازقدرت علاقمون ميترسيدم اگه تنها ميبوديم با اين همه عشق وعطش معلوم نبود رابطمون به کجا ميرسه
چند سال پيش خام تر وبچه تر بودم ولي حالا به هيچ عنوان نميخواستم قبل از ازدواجمون رابطه اي بينمون باشه
اين خاصيت يه زنِ... نبايد سهل الوصول باشه
داريوش شاکي وعصباني با دست درونشون دادو گفت
_ به سلامت ...خوش اومديد
جاويد نگاهي به من انداخت وگفت
_مثل اينکه باورش شد ...بابا اين مريم خانم مال شما ...
اصلا من هيچ ادعايي... اعم از برادري وداداشي وبرادر شوهري ندارم هرکاري صلاح ميدوني بکن ...من تو ماشين منتظرم
داريوش جواب نداد ....رفتم پيشش
_داريوش....
جواب نداد ...داشت ناز ميکرد... تروخدا کاردنيا ر وببين ...به جاي من داريوش داره ناز ميکنه
يه بار ديگه با خواهش وناز صداش کردم
_داريوش
_چيه ؟؟مگه نميخواستي بري؟؟ برو ديگه ..
_اخه اينجوري برم؟؟ دلت مياد؟؟
_چطورتودلت مياد بعد ازاين همه وقت که همديگه رو ديديم بري ؟؟من دلم نياد !!
لبهام خنديد عين پسر بچه هاي سرتق شده بود ميخواستم يه ماچ گنده از لپاش کنم
استينشو کشيدم
_به من نگاه کن... داريوش.... اَه داريوش... ميرما !!
_خوب برو ...کسي جلوتو نگرفته
_يعني برم؟؟
_اره برو..
_به همين اسوني ازم دل بريدي ؟؟باشه ميرم ...
_بشين سرجات... کي گفته ازت دل بريدم؟؟فقط ناراحتم ازدستت ...همين
برگشت ونگاهشو به من دوخت وبا لحن ملتمسي گفت
_چرا ميخواي بري ؟؟بمون مريم...
_بايد برم ...
چشماش ر و چشمام ميچرخيد
_چرا ...چر ابايد بري؟؟
خودشو به من نزديکتر کرد
_بعد از اين همه وقت که بدستت اوردم ..ميخواي بري ؟
_داريوش براي با هم بودن وقت زياده ولي الان ...
_نگران چي هستي ؟؟
_ميترسم..
_از من؟؟
_ نه ازخودم.. برم داريوش ...باشه ؟؟
_تو اگه اينجوري ميخواي ...باشه برو
_ديگه قهر نيستي ؟؟
لبخندي رو لبش نشست ...منو کشيد تو بقلش وچند لحظه منو به خودش فشرد
_دلم براي عطر تنت تنگ شده بود ...تو اين چند سال هيچ کسي مثل تو برام نبود ....
منو از اغوشش کشيد بيرون وبازوهامو تودستش گرفت
_بهم قول بده ...قول بده که هيچ وقت ترکم نکني.. من بدون تو
ميميرم.... اين چند سال يه جنازه بودم ...يه مُر ده ..الان حس ميکنم که
زندگي دوباره داره به روم ميخنده
قول ميدي که براي هميشه پيشم بموني؟؟
باسرتائيدکردم... لبخندي که رو لبش بود بهترين چيزي بود که ميتونست بهم هديه بده گونشو بوسيدم وگفتم
_من ديگه برم...
دستمو تو دستش گرفت... اره بايد بري ...
هيچ کدوم دلمون نمي اومد دل بکنيم ...روي دستمو نوازش ميکردو با نوک انگشت رو پشت دستم شکل ميکشيد
_دلم نمياد بزار م بري ...نميدونم چه جوري اين چند سال و طاقت اوردم ولي کاش ميموندي ...کاش اصلا ازم جدانمشدي ..
داشتم مست ميشدم اصلا تو حال خودمون نبوديم يه چيزي مثل اژير
قرمز توسرم ميچرخيد ولي تواون لحظه هيچ کدوم از اعضاي بدنم ازم پيروي
نميکردن
انگار همه چي برام وايساده بود و....من بودم وداريوش واحساس بينمون
صداي زنگ ايفون هردومونو از خلسه دراورد ...ازهم جداشديم ...لبخند محوي زدو گفت
_صداي جاويد دراومد ..برو تا ابرومونو تو محل نبرده...
بلندشدم
_با محمد حرف ميزني ؟؟پلکاشو بهم زد
_من برم..
نگاهش همون جور بود انگارکه قرار به يه سفر بي بازگشت برم تادم در دنبالم اومدو نگاهشو به هِم دوخت بدون اينکه کلمه اي حرف بزنه
موقع خداحافظي دلم شور ميزد حوادث اينده منو بشدت ميترسوند واين ترس تو چشمام فرياد ميزد
_مواضب خودت باش
_تو هم همين طور ...درضمن بد به دلت راه نده بزار ببينيم چي پيش مياد نگران نباش
_باشه خداحافظ
_برو به امان خدا
دلم از اين حرفش گر م شد توکل به خدا ...هر چي اون بخواد همون ميشه
توراه جاويد سکوت کرده بود ولي موقع پياده شدن گفت
_ مريم خانم احتمالا را ه سختي رو درپيش داشته باشيد ..ولي اينو بدونيد داريوش لياقتشو داره ...اميدوارم موفق باشيد
تشکر کردم وپياده شدم
فصل بعدی جدال
فصل سی و یکم
(جدال )
تا ساعت پنج عصر دلم مثل سيرو سرکه مي جوشيد
اصلا نميفهميدم دارم چي کار ميکنم... مثل مرغ سرکنده اين ورواون ور ميرفتم وبه خودم ميپيچيدم
دست ودلم به کار نمي اومد حداقل ناهارو اماده کنم
اخرسرم باشکم خالي يه لقمه نون پنير براي خودم لقمه گرفتم وهمون و سق زدم
از شانس من نازنين هم اون روز زودتر اومده بود خونه...
انقدر تابلو بودم که ده دفعه ازم پرسيد چي شده چرا اينقدر بي تابي ميکني
اونم دلشوره گرفته بود ولي به روي خودش نمياورد
ساعت پيج عصر بود که درحياط کوبيده شد...انگاربند دلمو پاره کردن
صداي داد محمد هردومونو وحشت زده کرد
_مريم! مريم !
ازپله ها بالا اومد ودرو کوبوند
_سلام
بدون جواب دادن پرسيد
_ اين چرت وپرتا چيه داريوش ميگه ؟؟
مگه اون دفعه اي که اومده بود باهم تموم نکرديد؟؟ پس اين کارا براي چيه ؟؟
طرف پاشده اومده دم مغازه براي خواستگاري ...
مرتيکه ءخر فکر کرده من خواهرمو بهش ميدم ...همينم مونده با گند کاري هاي اقا تورو دودستي تقديمش کنم
چرا ساکتي نکنه ؟؟تو هم خبرداشتي هان ؟؟
_اروم باش داداش ..
_اروم باشم ؟؟چه جوري ميتونم اروم باشم؟؟
راستشو بگو مريم ...تو هم خبر داشتي يا نه؟؟ اگه نه که پدرِپدرجدشو جلوي چشماش بيارم
دحرف بزن... خبرداشتي ؟؟
با سرتائيدکردم
وايييييي.. طوفاني شد ...گلدونو برداشت وپرت کرد به سمت من که جا خالي دادم
_تو ميدونستي .....
اونقدر عصباني بود که ازچشماش خون ميچکيد
_ميدونستي ....يعني بيخ گوش من با اين پسر الدنگ قرار مَدار ميزاشتي وهيچي به من نميگفتي... چه ...چه
به نفس نفس افتاده و رنگ صورتش کبود شده بود
_چه جوري تونستي؟؟ من به تو اطمينان کردم که گذاشتم بري
....فکر کردم رابطتون تموم شده... مگه سري قبل باهاش بهم نزدي پس الان چه
غلطی داری میکنی
فکر کردي من بچم سرمو شيره ميمالي ....که داره ازدواج ميکنه ؟؟...)
نازي گفت ارومتر چيزي نشده که ..
_چيزي نشده ؟؟ديگه بايد چي بشه؟؟ بايد همين امشب عقدش کنه که تازه بفهمي چه بلايي سرمون اومده؟؟
مرتيکهءالدنگ چنان با اعتماد به نفس حرف ميزد که خودمم شک کردم نکنه قرار مداري با طرف دارم که يادم نيست
دوباره داغ کرد دوئيد به سمت من که تا خواستم در برم موهامو از پشت کشيد وپرتم کرد رو زمين
نازي خودشو انداخت جلوي محمد ومنم از فرصت استفاده کردم واز پله هاسرازير شدم
صداي نازي رو ميشنيدم که داره ارومش ميکنه
===================
قسمت دوم جدال
دروپشت سرم قفل کردم وسرخوردم وپاهامو تو بقلم گرفتم
صداي زنگ موبايلم... خواهش هاي نازي ....دادوفرياد محمد که برام خط و نشون ميکشيد ... تو هم قاطي شده بود
صداي موبايل قطع شدو صداي محمد کم کم اروم شد وخونه رو سکوت گرفت
صداي وانتي که هميشه اين موقع ها پيداش ميشد وصداي ءويراژموتورِ علي سياه کوچه رو برداشته بود
دوباره صداي موبايل ...
ولي حتي حس اينکه بخوام ازجام به اندازهءيه ميليمترحرکت بکنم و نداشتم
اونقدر به صداش که ازيه جاي خفه مي اومد گوش دادم که قطع شد
بااينکه داريوش شمارمو نداشت ولي يه حسي بهم ميگفت داريوشِ
خودمو رو زمين کشيدم وکيفمو با يه حرکت خالي کردم وگوشي رو ازتو وسائل کشيدم بيرون
اوه پونزده تا ميس کال از يه شمارهءغريبه .....توشيش وبش زنگ زدن به شماره بودم که دوباره ويبرهءموبايل و صداي زنگ
_الو...
_مريم؟؟ مريم خودتي ؟؟الو...
_سلام...
_سلام چر اجواب نميدي؟؟ کجايي پس تو؟؟ دلم هزار راه رفت... محمد اومد خونه؟؟
_.........
_مريم ؟؟
اشکام کم کم جاري شد
فشارهاي روم تازه داشت خودش و نشون ميداد
دستم وگذاشتم رو دهنم تا صداي هق هقم و نشنوه ولي مثل هميشه همه چي رو فهميد
_کتک زده مريم؟؟ مريم؟؟ خانمي جواب نميدي؟ بگو چي شده
_داريوش ...
_جان داريوش ...حرف بزن عزيز دلم ...
_محمد ......
_کتک زده مريم؟؟ اذيتت کرده ؟؟
هق هق بلندتر ......صداش سخت شد
_دارم ميام اونجا ...
از جام پريدم
_نه نيا ...
نفسي کشيد وگفت
_نبايد دست روت بلند ميکرد
_داريوش توروخدا.... اوضاعو ازاين خرابتر نکن
_خراب تر ازاين امکان نداره ....مرگ يه بارشيونم يه بار
_داريوش ...گوش کن ..الو الو ....صداي بوق اشغال جوابم بود
ضربان قلبم رو هزار بود نبايد بياد...
هر چي گوشيشو ميگرفتم جواب نميداد
ديگه نميدونستم بايد چي کار کنم... خدايا خودت به خير بگذرون
چادرمو سرم کردم واز زير زمين اومدم بيرون ..خونه ساکت بود وهواکم کم داشت تاريک ميشد
دم درواستادم ويه بار ديگه شماره رو گرفتم ...جواب بده ...تروخداجواب بده
چند بار تو کوچه سرک کشيدم نه کسي نبود ....واي حالا بايد چي کار کنم ؟؟؟
يه نگاهم به طبقهءبالا بود ويه نگاهم به سرکوچه ....در وپيش کردم ودوباره اومدم تو
حياط ومتر ميکردم ...دور حياط ميچرخيدم ....خسته شدم پشت در تکيه دادم وگوشامو تيز کردم
بايد قبل از زنگ زدن دروباز ميکردم وگرنه محمد ميفهميد
چشمامو بستم.... مريم فکر کن....چه جوري بايداين قائله رو ختم به خير کنم
سرمو بلند کردم وزل زدم به اسمون تيره ءخاکستري
صدايي قدمهايي با شتاب نزديک ميشد ....چون خونمو ن ته کوچه بن بست بودرفت واومد چنداني نداشتيم
دروبازکردم
_چرا اومدي؟؟؟
داريوش دست بالا رفتش و اورد پائين
بازومو گرفتو بامن اومد تو ودروپشت سرش بست
_تو حالت خوبه ؟؟
_داريوش نميفهمي چي ميگم ؟؟الان محمد مياد...برو تروخدا تا شربه پا نشده
يه لبخند دل گرم کننده زدو گفت
_از چي ميترسي؟؟ از من يا محمد؟؟ ميدوني که هر دو دوستت داريم ........نميخواد نگران چيزي باشي
صداي محمد منو از داريوش جدا کرد
_تو اينجا چه غلطي ميکني ؟؟
پله ها رو تند وتند اومد پائين ..پشت بندشم نازي از پله ها سرازير شد
قسمت سوم جدال
داريوش و هل دادم
_تروخدا برو ..خون به پا ميشه
ولي داريوش منو کنار زد وجلوتر رفت
محمد بدون نگاه به داريوش به سمتم اومد ....بازومو گرفت و منو از پشت داريوش کنار کشيد
داريوش جلو تر اومد
_ولش کن محمد.... اومدم مردو مردونه باهات حرف بزنم
_هههه ....مرد ومردونه ديگه چه صيغه ايه ....
مگه تويِ نامرد...کاري به غير از خنجر از پشت زدن هم بلدي
از عصبانيت بازومو که تو دستش بود فشار داد نالم رفت هوا
_ولش کن محمد دردش اومد
محمد به خودش اومد ودستشو کشيد
با لحني ارومتر از قبل ولي همون جور خشمگين گفت
_ازخونهءمن بروبيرون ....من خواهرمو به تونميدم
_چرا؟؟ بي پولم... بي خونم... اه دربساط ندارم يا شايدم معتادم وقاچاقچي ؟؟هان ؟؟کدومش ؟؟
محمد دندوناشو رو هم فشرد
_تو دزدي... دزد ناموس... همچين کسي هيچ وقت درست نميشه
صورت داريوش تو هم رفت
_بس کن محمد ....اون اشتباه مال شيش سال پيش بود..تا کي ميخواي چماغش کني تو سرم ؟؟
من خطا کردم ...تاوانشم دادم ...چهارسال تموم ازهمه بريدم...
اواره ءديار غربت شدم... خودمو از ديدن عزيزترين کسم محروم کردم تا تقاصِ
اشتباهم و پس بدم
چهارسال تموم صداي قلبمو که براي مريم ميزدو خفه کردم تا وجود من مانع خوشبختيش نشه ...
خود تو تاحالا اشتباه نکردي؟؟ تحمل داري تا اخر عمراون خطا رو تو سرت بکوبن؟؟؟
من مريم ودوست دارم ...خدا شاهدِ صحبت يه سال دوسال نيست از زمان زنده بودن دنيا دوستش داشتم
خودشم ميدونه ...رفتم... چون نميخواستم سايه ءمن روسرش باشه چون فکر ميکردم بدون من خوشبخت تره... ولي نشد... )
نگاهشو به سمت من برگردوند صداش اروم تر شد
_براي هردومون نشد... نه من زندگي دارم ...نه اون ...قسمت من مريمِ.... قلبم مال اونه
_...........
_داداش ..
دستِ محمد وکه کنارم اويزون بود ..تو دستم گرفتم
_قلبِ ما براي هم ميتپه وبدون هم از حرکت مي ايسته
براي من زندگي بدون داريوش ارزش نداره ...نميتونم بدون داريوش زندگي کنم
خودت يه روزي عاشق بودي ...عاشق دنيا.... هنوز که هنوزه يادگار ي هاشو داري
چرا نگهشون داشتي ؟؟؟اين همه وقت گذشته ...چرا دورشون ننداختي ؟؟ميدوني چرا ؟؟؟چون نميتوني... چون يادگار عشقتن...
درکِمون کن داداش ....مانميتونيم بي هم زندگي کنيم
نازي که اشک چشماش راه افتاده بود گفت
_يه بار ديگه هم بهت گفتم تو نميتوني جلوي قلب واحساس کسي رو بگير ي
همون جور که نميتوني جلوي احساس گذشتهءخودتو بگيري وفراموشش کني
نگاه محمد اول روي نازي نشست وبعد روي ِمن
قطره هاي شفاف اشک تو چشماش برق ميزد
_اگه خوشبخت نشدي چي؟؟ اگه... اگه.. يه روزي اومدي وبه خاطر اينکه بهت اجازه دادم باهاش ازدواج کني ازم گله مند بودي چي؟؟
کي ميتونه بهم تضمين بد ه که هميشه همين احساس وداري ؟؟
کي ميتونه خاطر جمعم کنه که اون ولت نميکنه ؟؟
دستِ ازادمو گذاشتم رو قلبم وگفتم
_تا وقتي اين دل براش ميتپه با همه چيش کنار ميام ...حتي با بي مهريش ..
مطمئنم هيچ وقت نميزارم تا دلم ازش سرد بشه...
نگاه محمدروداريوش نشست... موقع حرف زدن بغض داشت
_قول ميدي مراقبش باشي ؟؟
قول ميدي مثل جفت چشمات ازش نگهداري کني؟؟ قول ميدي هيچ وقت نزاري غصه بخوره ودل نازکش بشکنه ؟؟
داريوش نگاهشو به من دوخت وگفت
_هر چند ميدونم قول يه نامرد ي مثل من برات ارزش نداره... ولي
به جون خودش که برام عزيزترين ِ...قول ميدم که همه جا پشت وپناهش باشم
ونزارم غم به دلش راه پيدا کنه
محمد چشماشو بست ودستم وفشرد
_مبارکه ...به پاي هم پير بشين ...
به سمتم برگشت وپيشونيمو بوسيد
_خوشبخت بشي ابجي
_خوشبخت ميشم داداش ...نه به خاطر خودم فقط به خاطر گلِ روي خان داداشم
_قول ميدي؟؟
باسر تائيد کردم
_توامانتي ....نزار پيش مامان وبابا سرافکنده شم.. عاقبت
بخيرشو ابجي کوچيکه ..تا هم من ...هم مامان وبابا... دعاي خيرشون
بدرقهءراهت باشه
تبسمي کردم وگفتم
_برام دعاميکني ؟؟
_معلومه خواهري !!معلومه ..
دستِ داريوشو تو دستش گرفت ودست ديگه شوگذاشت روسرم
چشماشو بست وگفت
اميدوارم زيرسايهءخداوقران سلامت باشيد و.....عاقبت بخير بشيد ....مبارکه
دستامونو روهم گذاشت ....روي داريوش و بوسيدوروي سرم بوسه کاشت
وبا قدمهايي بلند تو يه چشم بهم زدن ناپديد شد
خواستم دنبالش برم که نازي جلومو گرفت
_نميخواد بري ...الان دل تنگه... بايد يکم تنها باشه تا با خودش کنار بياد
رومو بوسيد وگفت
_ مبارکه مريم جان... مبارکه اقا داريوش ...ايشالله کنار هم پيرشيد وعصاي دست هم تو روزاي تنهايي باشيد
با اجازه اي گفت واون هم رفت
من موندم وداريويش با دستهاي قفل شده به هم
==================
قسمت چهارم جدال
داريوش دستمو کشيد واز پله ها پائينم برد
دروکه پشت سرم بست ...تکيه داد به در
دستم هنوز تو دستهاش بودو هيچ تمايلي نداشتم دستموازاد کنم
_ديدي! ديدي محمدم راضي شد ....ديدي قبول کرد که مال من باشي...
چشماش درخشيد ...چقدر امروز حرص خورديم ولي هردو از نتيجهءکار راضي بوديم
اخر کار خوب از اب دراومد
چادرمو ازسرم کشيد ومنو نشوند رو تخت
جلوي پاهام نشست وسرشو گذاشت رو زانوهام
_چرا هر چي زنگ زدم جواب ندادي؟؟ نميدوني چي کشيدم تا صداتو از پشت گوشي شنيدم ..
دستامو لابه لاي موهاش بردم وحرکت دادم ..موج موهاش زير انگشتام حرکت ميکرد
_نبودم تا جواب بدم ...بالابودم که محمد پيداش شد... اونقدر عصباني بود که همون موقع يه گلدونو تو ديوار خرد کرد
دستمو دوباره روموهاش کشيدم
_چقدر توبه من ارامش ميدي.... اين چند سال بدون تو قرني گذشت
سرشو بلند کرد وبه چشمام زل زد وگفت
_مريم هيچ وقت ترکم نکن ......من بدون تو ميميرم
لبخندي بهش زدم
_ اين توهستی که بايد بهم قول بدي تنهام نزاري ...
بلندشد وکنارم نشست.... دستامو تودستش گرفت وگفت
_هردومون بايد بهم قول بديم ..
نفسي کشيد وبه دستام نگاه کرد
_ازفردا بايد برم دنبال کارا...ازمحضر بايد وقت بگيرم... دنبال تالار باشم ...اووووه ميدوني چقدرکار انتظارمو ميکشه ؟؟
لبخندم کم رنگ شد ..ترس دوباره به سراغم امد
_چيه ؟؟چرا نگراني ؟؟
_ميخواي برگردي پيش علي ؟؟
خنديد ودستشو دور شونم حلقه کرد
_ اگه چهارسال بدون تو وتو غربت دوم اوردم فقط براي اين بود که ميخواستم تو راحت باشي
وگرنه خودت بهتر از هرکسي ميدوني که من يه لحظه هم نميتونم اون جا تاب بيارم
خونه وزندگي من اينجاست ...قلبم اينجاست... خونوادم اينجاست ...کجا برم بهتر ازاينجا
_پس ميموني ؟؟.
_معلومه... قراره با خانوم طلاي خودم همين جا تو خونهءپدري زندگي کنيم مگه نه؟؟
يه خنده ازته دل زدم وخودمو بيشتر تو بقلش جا کردم
موهامو بوسيد ونفس عميق کشيد
_ياد شيش سال پيش افتادم... بوي همون موقع هاروميدي
سرمو بلند کردم گفتم
_همون موقعي که همش اذيتم ميکردي ؟؟
ابروهاشو داد بالا
_من اذيتت ميکردم يا تو که به هيچ حرف من گوش نميدادي ؟؟
هرکاري ميگفتم برعکسشو انجام ميدادي... يادته چقدر نگران بودم
محمد بفهمه توزنده اي... اونوقت جنابعالي با همون زبون نداشتَت بهش زنگ
زدي
بروخدا روشکرکن بلايي سرت نياوردم ......
ساکت شد... با هم رفته بوديم تو اون روزا ...همون روزايي که باعث شد هم به هم نزديک بشيم وهم از هم دور
_بعد از اينکه به هواي محمد اومدي تهران.... خونه شدبرام مثل زندون ...تازه درکت ميکردم که چي ميکشي ...جاي جاي خونه بوي توروميداد
ديگه نتونستم طاقت بيارم وبه هواي پو ل برگشتم
تااينکه فهميدي وبراي اوردن پول اومدي
با ياداون روز هم ناراحت شدم هم خوشحال... انگار ازاون همه حرصي که اون موقع خورده بودم خبري نبود
_مريم جان ...مريم جان
صداي نازي بود ازهم جداشديم
_جانم نازي ...
ازهمون جا بدون اينکه درو بازکنه گفت
_شام حاضره ...بياين بالا
يه لبخندشيطون به لب اوردم ويه چشمک به داريوش زدم
_پاشو بريم بالا که از امشب دوماد اين خونه اي ..
دستشو گرفتم وکشيدم
_پاشو اق دوماد ...قرمه سبزي نازي پزداريم... قول ميدم انگشتاتم باهاش بخوري ...
داريوش خنديد وگفت
_نميشه به جاي شام تو رو يه لقمهءچپ کنم ...تو خوشمزه تري ملوسک من ...
ابروهامو بالا انداختم وانگشت اشاره مو گزيدم
_واي واي ...نگفته بودي از اين اخلاقام داري؟؟
نخوري منو تموم ميشما ! انوقت ديگه مريمي نداري که بشه ملوسکت ..
يه نگاه شيفته کردوگفت
بروشيطون بلا... من ديگه تضمين نميدم به جاي شام امشب نخورمت شيرين عسل
باشوخي وخنده بالا رفتيم
قسمت پنجم جدال
باشوخي وخنده بالا رفتيم
ولي تا محمدوديدم نيشمو بستم... عجب دختر پررويي بودم ...
نازي يه سفرهءخودموني ودرعين حال مرتب چيده ومنتظر مابود
_بفرما اقا داريوش... خوش اومدين
_ممنون نازنين خانم ...شرمنده دست خالي اومدم
_اين حرفا چيه؟؟ بفرمائيد ..
محمد همچنان سرسنگين بود ولي سعي ميکرد ادب و رعايت کنه به
هرحال چه بخواد وچه نخواد داریوش از امشب داماد اين خونواده ميشدبايد
احترامشو نگه ميداشت
شام وزير نگاههاي زير زيرکي داريوش و جوسنگين سفره خورديم
بعد ازشام وجمع کردن سفره محمد پيشنهاد کرد که با داريوش به يه پياده روي دونفره برن
نگران شدم.... پياده روي دونفره ديگه چه فعلِ مزخرفيه؟؟
حالا نميشد نرن؟؟ يعني چي ميخواد بهش بگه که داره ميبرتش بيرون؟؟
نگاه نگرانمو از داريوش که خونسردوراضي نشسته بود رو محمد کشوندم نه هيچ چيز مشکوکي نبود
ولي دل من مگه اين حرفا حاليش بود ...بلند شدن
موقع رفتن بازوري داريوشو گرفتم
_چيه
ازنگاهم ترس وخوند
_نترس يه گپ مردونست.. هيچ اتفاقي نميفته ...فعلا خداحافظ
يه ساعت گذشت... نيومدن ....دوساعت گذاشت ....نيومدن ...دوساعت ونيم... بازم پيداشون نشد ..
ساعت نزديکاي يک نصفه شب بود که در باکليد باز شد ويا الله گفتن محمد
نفهميدم پله ها رو چه جوري پائين اومدم
محمد داشت به داريوش تعارف ميکرد
_حالابيا تو يه چايي بخور
_نه قربون دستت بايد برم دير وقته ازنازنين خانم ومريم ...
_سلام.. چرا اينقدر دير اومديد ؟؟
داريوش خنديد
_ قاشق نشسته داشتم حرف ميزدم ..
يه نگاه به صورت خندان داريوش انداختم... يه نگاه به محمد
...دوباره يه نگاه به داريوش ...يه نگاه به محمد... خبري نبود... هيچ چيز
مشکوکي نبود
جفتشون اروم بودن
_چيه چرااينجوري نگاه ميکني ؟؟
_هيچي ...نمياي بالا ؟؟
_نه ديروقته.. با اجازه ءاقا محمد فردا صبح ميرم دنبال کارا ..
_نه بابا اين چه حرفيه ؟؟اجازه ءمام دست شماست ..
ابروهام بالا پريد... جان... محمد که تا چند ساعت پيش به خون داريوش تشنه بود حالا ميگه اجازهءماهم دست شماست
جل الخالق چه جوري ميشه تواين چند ساعت اين همه تحول صورت بگيره ؟؟
_کاري باري بود بگو درخدمتم ...
_نه ديگه جاويد هست ..
_پس فعلا ...با داريوش دست داد ورفت
_داريوش ؟؟؟؟چي بهت گفت ؟؟
بيني مو کشيد وگفت
_ بهت که گفتم يه گپ مردونه بود به دختر خانم هاهم ربطي پيدا نميکنه
_يعني من نبايد بدونم چي گفتيد؟؟
_نه حرف مردونه به درد مردا ميخوره نه دخترخانماي فضو ل..خيلي خوب قهر نکن..
بعدا بهت ميگم ...الان بايد برم ...کاري نداري؟؟ خانم؟؟ مريم خانم؟؟ ميگم ديگه... برم ؟؟
_باشه ولي قول داديا ..
_اره بابا من قولم قوله..
اره قولش.. قول بود ولي هنوز که هنوزه بهم نگفته که محمد اون شب بهش چي گفته
_فردا بهت زنگ ميزنم قرار ميزارم براي کارا
_باشه
خداحافظ
به سلامت در پناه خدا
دروبستم... يه نگاه به اسمون تيرهءبالاي سرم کردم
خدايا شکرت به خير گذشت
=======================
مطالب مشابه :
رمان آبرویم را پس بده 3
رمان عشق و مانیا-miss samira. خدایا چه جوری از اون همه عشق وعطش به اینجا رسیدیم چرا به حرفهای
84گناهکار
رمان ♥ - 84گناهکار صورتش و به صورتم نزدیک کرد با عجز وعطش تو صداش، ملتهب و داغ زیر 164-رمان
رمان دنیا پس از دنیا قسمت 13
یک عشق - رمان پيشش باشم ولي ازقدرت علاقمون ميترسيدم اگه تنها ميبوديم با اين همه عشق وعطش
گناهکار 35
رمــــان ♥ - گناهکار 35 صورتش و به صورتم نزدیک کرد با عجز وعطش تو صداش ♥ 93- رمان عشــــق
رمان قدرت دریای من|azadeh97
رمان قدرت تو نگاه های خاص میشینه وعطش مبارزه رو توی اونا زنده رمان عشق و
رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4
یک عشق - رمان دنیا پس از دنیا قسمت 4 - گرمابود وعطش ووسوسه _نميخوام مال علي باشي
برچسب :
رمان عشق وعطش