شب زیبا شدن من
« خب دیگه ... خیلی راه ها . حالا شما اماده ی پول خرج کردن بشین ، من بهتون می گم چی کار کنین ، مطمئن باشید در راه خوبی خرج میشه . »
« صنم جون من که منظورتو نمی فهمم ، ولی از حالا به بعد ، هر چی دارم مال توست . پاهام که خوب شد ، همه چیز رو قانونی به اسم تو می کنم ، بعد با اونها هر کاری دوست داری بکن . من برای زندگی خودم به اندازه ی کافی دارم . »
در این لحظه مستخدمه ای به ان ها نزدیک شد و به سهیلا گفت که ناهار خاضر است ، و اگر بخواهند ، می تواند غذای ان دو را با چرخ دستی برایشان بیاورد . هوا مطبوع بود ، از این رو ، سهیلا ، پس از پرسیدن از صنم و شنیدن پاسخ موافق او ، از مستخدمه خواست غذایشان را بیاورد . همه ی بعد از ظهر هم با حرف زدنِ مادر و دختر سپری شد . در حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که راننده ی مهرداد برای بردن صنم امد . صنم هنگام خداحافظی ، سهیلا را بوسید و گفت : « خب مامان ، اون جور که بابا گفت سه روز دیگه بر می گردیم ایران . البته من منتظرم شما فکر هاتونو بکنین و جواب بدین . »
« باشه عزیزم ، تو هم فکراتو بکن ، ببین دوست داری بیای اینجا زندگی کنی یا نه . »
شب ، صنم خیلی حرف ها داشت که به مهرداد بزند . او با چنان شور و شعفی حرف می زد که مهرداد نیز به وجد امده بود .
« میدونی بابا ، دلم واسه ی رعنا ، عمه اشرف و مامان شیرین تنگ شده . برای فرشته هم همین طور . خیلی دلم می خواد ببینمشون . حالا موندم که با مامان سهیلا چه کار کنم . البته من اصلا دوست ندارم بیام اینجا زندگی کنم ، ولی باید ببینم تا چه حد زورم به مامن سهیلا می چربه و می تونم وادارش کنم بیاد ایران . »
« بنابراین ، فردا و پس فردا وقت داری هر چی سوغاتی می خوای بخری ، خوب تو دیگه الان میلیونری ، هر چی دلت بخواد می تونی خرج کنی . »
« نه بابا جون ، من هیچ چشم داشتی به پول های مامان سهیلا ندارم . شما منو طوری تربیت کردین که برای پول اهمیت قایل نشم . می خوام کاری رو بکنم که شما یادم دادین . یعنی بخشیدن اون پول ها به کسانی که بهش نیاز دارن . ولی از روی برنامه . »
« مثلا چه برنامه ای ؟ »
« راستش بابا ، هنوز فکرشو نکردم . بذار برم ایران ، با خیال راحت فکر کنم تا ببینم از این پول چه طوری میشه به بهترین نحو استفاده کرد . »
دو روز بعد صنم از صبح به فروشگاه های لباس ، چه معروف و چه گمنام ، سر زد و از هر کدام برای رعنا ، عمه اشرف ، شیرین و فرشته ، به فراخور سن و سال ان ها و بسته به سلیقه ی خود لباس های متنوع و گوناگونی خرید . خداحافظی با سهیلا در روز اخر بیش از یک ساعت به درازا نکشید . سهیلا روحیه ای عالی داشت و از صنم قول گرفت میان دیدارشان فاصله ی زیادی نیفتد و صنم نیز از او قول گرفت در مورد امدن به ایران فکر کند و پاسخ مثبت را هر چه زودتر بدهد .
در سراسر حدود پنج ساعت پرواز از لندن به تهران ، ذهن صنم لحظه ای ارم و قرار نداشت . گاه به سهیلا می اندیشید و رخداد های خوشایند ، اما کم دوام و اتفاقات ناخوشایندی که سراسر زندگی وی را انباشته بود . گاهی زندگی پر ماجرای عمه اشرف او را مشغول می کرد و زمانی نیز به فرشته می اندیشید و در دل دعا می کرد او نیز هر چه زودتر گمشده های خود را بیابد . او که لذت گرم اغوش مادر را پس از سالها چشیده بود ، ارزو می کرد فرشته نیز از این موهبت برخوردار شود . به خودش نمی توانست دروغ بگوید ، ولی برای فرشته بیش از همه دلتنگ شده بود .
هنگامی که هواپیما در فرودگاه مهراباد بر زمین نشست و صنم و مهرداد به سالن استقبال کنندگان وارد شدند ، شیرین نخستین کسی بود که با دسته گل به پیشوازشان امد . او ابتدا صنم را در اغوش گرفت و بوسید و سپس بر گونه ی شوهرش بوسه زد و به او نیز خوشامد گفت . رعنا و عمه اشرف نیز با گل و بوسه از صنم استقبال کردند .
عمه اشرف که بی اندازه مشتاق بود که درباره ی سهیلا مطالبی بشنود ، هنگام بوسیدن صنم ، در گوش او کفت که شب باید حتما در خانه ی او بماند . رعنا نیز با دیدن صنم و مهرداد بی اندازه شاد شد و به ان دو خوشامدی گرم گفت .
مهرداد ، پیش از هرچیز ، از برخوزد شیرین و صنم احساس شادی و سرور کرد . فکر اینکه تغییر رفتار شیرین با صنم محیط خانه را چقدر عوض می کرد و به ان رنگ و بویی تازه می بخشید ، احساسی غریب را بر وجود مهرداد مستولی کرد . اینده را روشن و نوید بخش می دید .
عمه اشرف با صدای بلند اعلام کرد که شب همه مهمان او هستند و باید به خانه اش بیایند ، چون حسابی تدارک دیده است . همگی راهی خانه شدند تا کمی استراحت کنند و برای مهمانی شب در خانه ی عمه اشرف حاضر شوند . وقتی به خانه رسیدند ساعت در حدود سه بعد از ظهر بود . نخستین کار صنم پس از رسیدن به خانه ، تلفن زدن به فرشته بود . فرشته که در حدود دو ماهی می شد که از صنم بی خبر بود ، از شنیدن صدای او یکه خورد و بی اختیار به گریه افتاد . صنم ، پس از احوالپرسی های اولیه ، از او خواست شب به همراه وی به مهمانی عمه اشرف بیاید . فرشته که کمی خجالتی بود ، دعوت صنم را نپذیرفت . اما صنم گفت که حتما به دنبالش می اید که با هم به خانه ی عمه اشرف بروند .
صنم سپس به اتاق خود رفت ، با این تصور که در نبودش به هم ریخته و خاک گرفته است . اما وقتی در را گشود ، غرق در حیرت شد . اتاق بسیار تمیز و مرتب بود ، با وسایل جدید و تختی بسیار زیبا و رو تختی تکه دوزی شده ای که با دیگر وسایل اتاق هماهنگی داشت . صنم دریافت که کار باید کار شیرین باشد و ان را نشانه ی ابراز دوستی به شمار اورد . پیش از هر کاری به طبقه ی پایین امد و ضمن در اغوش گرفتن شیرین ، از این کارش تشکر کرد . اشک شوق در چشمان هر دو حلقه زد .
« مامان شیرین ، این کار شما خیلی قشنگ بود . اگه قبلا حرفی زدم که شما رو ناراحت کرد ، از شما عذر می خوام . منو ببخشین . از روی بی تجربگی بود . من حالا می دونم شما چه احساسی دارین و دلیل احساستون چیه . به نظر من شما یکی از بهترین مادرای دنیا برای من و رعنا و بهترین زن برای پدرم هستین . امیدوارم بعد از این دوستای خوبی هم برای هم باشیم . »
شیرین که حرفای صنم او را به شدت منقلب و متاثر کرده بود ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود و از شوق تقریبا می لرزید ، با همان صدای لرزان گفت : « عزیز دلم ...کسی که باید عذر خواهی کنه ، من هستم ، نه تو . رفتار من با تو اصلا درست نبود . با مهرداد هم همین طور ، ولی در این مدتی که تو و پدرت نبودین ، من خیلی فکر کردم . راستش خودخواهی های من بود که هم پدرت و هم تو رو این همه ازار داد . در این مدت خیلی سراغ عمه اشرف رفتم ، با هم خیلی حرف زدیم و من متوجه خیلی چیزها شدم . ولی ای کاش خیلی زودتر از این ها چشمام رو باز می کردم و متوجه می شدم در زندگی باید چه راهی رو پیش بگیرم . ازت ممنونم که چشمام رو باز کردی . صنم ، من خیلی خوشحالم که دختری مثل تو دارم . »
فضای اتاق مهمانی خانه ی اقای مهرداد ارفع را مهر و محبتی اکنده بود که پیش تر از هیچ اثری از ان دیده نمی شد . اما تنها کسی که از این حرف ها سر در نمی اورد رعنا بود . موضوع پیشواز رفتن هم برای او مبهم و غامض بود ، زیرا پیش از ان هرگز برای پیشواز پدر به فرودگاه نمی رفتند . پدر به سفر میرفت و باز می گشت ، همین و بس . اما این بار همه چیز فرق می کرد و او بود که از خود می پرسید دلیل این تفاوت چیست .
شب ، وقتی همه برای رفتن به منزل عمه اشرف حاضر شدند ، صنم از مهرداد خواست که سر راه به منزل فرشته بروند تا او را هم با خود به مهمانی ببرند . وقتی راننده جلوی در خانه ی فرشته ترمز کرد ، صنم دوان دوان خود را به زنگ در خانه رساند و زنگ زد . بیش از سی ثانیه طول نکشید که فرشته بیرون امد . دو دوست ، یکدیگر را به گرمی در اغوش گرفتند و بوسیدند و اشک شوق ریختند و سپس راهی شدند .
عمه اشرف از دیدن فرشته خیلی خوشحال شد و از صنم تشکر کرد که او را نیز با خود اورده است . مهمانی واقا با شکوه بود . عمه اشرف از چند نفر از دوستانش نیز دعوت کرده بود به اتفاق شوهرانشان به مهمانی بیایند و همین امر باعث شد مهمانی شور وحالی دیگر پیدا کند . مهرداد چند هم صحبت پیدا کرده بود و شیرین نیز با یکی دو نفر از خانمهای حاضر در مجلس گفتگویی صمیمانه داشت . این امر سبب شده بود صنم وقت بیشتری را به حرف زدن با فرشته بگذراند .
فرشته که از وضعیت پیش امده برای صنم بسیار خوشحال بود ، لحظه ای دست او را رها نمی کرد . گویی دو قلو های به هم چسبیده بودند . او مشتاقانه و با ولعی خاص از صنم می خواست لحظه ی دیدار با مادرش و به طور کلی لحظه هایی را که با او گذرانده بود ، مو به مو برایش شرح دهد . صنم احساس می کرد از اوردن نام مادر شرمنده است ، چون فرشته از داشتن مادر واقعی محروم بود . اما فرشته حرفی زد که صنم را غرق در حیرت کرد .
« صنم ، دارم پدر و مادرم رو پیدا می کنم ! »
صنم که حرف فرشته را شوخی می پنداشت ، لبخندی زد و گفت : « حتما الان هم تو خونتون بودن . »
« باور کن شوخی نمی کنم . خیلی امکان داره پیداشون کنم . »
« اخه چه جوری ؟ »
« توی این دو ماهی که تو نبودی خیلی اتفاقها افتاد . راستش وقتی تو مادرت رو پیدا کردی ، من هم تشویق شدم که دنبال پدر و مادرم بگردم . اول از همه رفتم به پرورشگاهی که منو از اونجا گرفتن . یادته گفتم مدارک تحویل گرفتنم از پرورشگاه رو دیدم ؟ »
« اره ، یادمه... »
« خب ، به کمک یکی از دوستام ، اذر رو می گم ، می شناسیش ، همون دختر تپله که همیشه هم می خندید . یادته ، اذر ولی زاده ... »
« اهان فهمیدم کی رو می گی ، همون دختره که سبزه ی بانمک بود . »
« اره ، خودشه . با کمک برادر اون ، رفتم به همون پرورشگاه ... »
« ولی تو که گفتی فقط من از این موضوع خبر دارم . »
« درسته . درسته ... ولی وقتی تو نبودی ، به طور اتفاقی با اون صمیمی شدم . یعنی چون توی کوچه ی ما خونه خریدن و شدن همسایمون رفت و امدم با اون بیشتر شد ، برای همین هم ، وقتی دیدم دختر خوب و با اطمینانیه ، موضوع رو بهش گفتم . حقیقتش اینه که اون تشویقم کرد بیفتم دنبال این کار . اخه برادر بزرگش کارمند اداره ی بهزیستیه . اذر وقتی موضوع رو بابرادرش درمیون گذاشت ، البته من بهش اجازه دادم این کار رو بکنه . برادرش گفت امکان داره بشه پدر و مادرم رو پیدا کنم . »
عمه اشرف که دو دختر را غرق در گفت و شنید دید ، به ان دو نزدیک شد و رشته ی کلام فرشته را برید : « بابا بلند شید یه تکونی به خودتون بدین . اینجا شده مثل مجلس سنا . همه نشستن دارن با هم درد دل می کنن . بلند شین دخترا ، شما ها باید مجلس رو گرم کنین . پاشین ، پاشین . » سپس صدای نواری را که در دستگاه پخش صوت گذاشته بود ، بلند کرد .
صنم که مشتاق شنیدن حرف های فرشته بود ، با بی میلی برخواست . او دست فرشته را هم گرفت و وسط اتاق اورد تا به قول عمه اشرف تکانی به خود بدهند . اهنگهایی که صدای انها فضای اتاق را پر کرده بود ، همه شاد و مناسب رقص بود . چند نفر از خانم ها نیز به ان دو پیوستند و به پایکوبی مشغول شدند . عمه اشرف نیز وسط میدان امده بود و با جوان ها رقابت می کرد . مهرداد از دیدن عمه اشرف در ان حالت هم خوشحال شد و هم تعجب کرد . او پیش از ان هرگز عمه اشرف را در حال پایکوبی ندیده بود . اصلا عمه اشرف با همیشه فرق داشت . گویی دوباره شور و نشاط جوانی را به دست اورده و ار لاک انزوای خود بیرون امده بود .
پس از صرف شام ، باز هم مجلس به قول عمه اشرف ، به مجلس سنا بدل شد و هر کس با هم صحبت خود در گوشه ای نشسته و غرق در گفتگو بود . صنم که فرصت دوباره ای به دست اورده بود ، فرشته را به گوشه ای از اتاق برده بود تا بقیه ی ماجرایش را بشنود .
«فرشته جون داشتی می گفتی پدر و مادرت رو داری پیدا می کنی . »
« البته ، هنوز نه به داره ، نه به باره . فقط رفتیم پیش مسئول پرورشگاه . اون هم توی پرونده ها گشت و یه نسخه کپی مدارک تحویل دادن منو پیدا کرد . توی پروندم نوشته شده بود که منو کلانتری محل به پرورشگاه تحویل داده . بنابراین معلوم نیست چه کسی منو به کلانتری داده بود . خسرو ، برادر اذر ، دنبال قضیه رو گرفت ، یعنی نشونی اون کلانتری رو پیدا کرد و رفت اونجا . البته جای کلانتری عوض شده بود و مسئول بایگانی کلانتری می گفت پرونده های اون زمان دم دست نیست و از اینجور حرف ها . اما خسرو قضیه رو رها نکرد . با مامور مسئول بایگانی یه جوری کنار اومد تا ماموری رو که منو به پرورشگاه تحویل داده بود ، پیدا کرد ... »
رعنا که از موضوعی شاد بود ، کلام فرشته را قطع کرد . « فرشته جون ، اجازه می دی من هم با خواهرم چاق سلامتی کنم ؟ خیلی وقته ندیدمش ، دلم براش تنگ شده . »
صنم که باز هم از قطع شدن حرف های فرشته ناراحت شه بود ، هر چند با بی میلی گفت : « رعنا جون منم دلم برات تنگ شده ... منم می خوام کلی با تو حرف بزنم ، ولی اگه می شه بذاری برای وقتی که برمی گردیم خونه . »
« نه ، نمی شه ... اخه خبرهایی دارم که باید همین الان بشنوی ، یا نکنه حسودیت میشه ؟ »
« چه طور ممکنه در مورد چیزی که نمی دونم چیه حسودی کنم ؟ گذشته از این ، چرا باید حسودی کنم ، مگه چی شده ؟ »
« چی شده ؟ یک خواستگار خوب برام پیدا شده .»
چشمان صنم از شادی برقی زد . « چی گفتی ؟! یک خواستگار ؟ پس خواهر جونم می خواد عروس بشه ؟ »
فرشته نیز که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود ، پرسید : «خب ، خواستگاری کردن یا می خوان بیان ؟ »
« راستش ، هنوز نیومدن . یعنی چون بابا نبود ، گفتیم دست نگه دارن تا بابا بیاد . حالا که بابا اومده ، مامان گفته بهشون خبر می دیم که بیان . مامان گفته می خواد از بابا اجازه بگیره که خواستگار یا پدر و مادرش پس فردا شب بیان . »
صنم که شنیدن خواستگاری رعنا باعث شده بود موضوع فرشته را از یاد ببرد ، با لحنی حاکی از کنجکاوی پرسید : « ببینم شیطون ، طرف کی هست ؟ اونو دیدی یا نه ؟ اسمش چیه ؟ »
« دیدن که دیدمش ، پسریه به اسم ارش مشایخ . باباش از دوستای باباس ، خودش مهندس ارشیتکته که توی فرانسه تحصیل کرده ، پدرش هم کارخونه ی نح ریسی داره . هم خوشگله ، هم خوش تیپ . »
فرشته ، با ان که کمی احساس حسادت می کرد ، با لحنی ملایم گفت : « خوش به حالت . هم خوشگل ، هم پولدار ، هم مهندس ارشیتکت ، هم خونواده دار . چند نفر جمع شده توی یک نفر . به هر حال امیدوارم خوشبخت بشی . »
رعنا که از حرف فرشته خیلی خوشش امده بود ، گفت : « شما لطف دارین ، ولی هنوز هم معلوم نیست درست بشه ... خب ، شاید هم نشد . شاید من قبول نکردم . شاید اون ها . »
صنم که چهره اش متعجب نشان می داد ، گفت : «یعنی چی قبول نکنی ؟ سر به سر ما میذاری ؟ ادمی که همه ی شرایط رو داره ، دیگه واسه ی چی قبول
نکنی؟زده به سرت؟»
«آخه یه موضوعی هست که اشکال ایجاد می کنه و اون هم اینه که آرش مشغول مذاکره با یه شرکت انگلیسیه و اگه به توافق برسه ،باد بره انگلیس که در اینصورت منهم باید برم... خب،اگه من برم مامان خیلی تنها می شه.»
«این که مشکلی نیست،مگه این که زندگی در خارج از ایران رو دوست نداشته باشی،مثل من.گذشته از اینها،بابا که پشت سر هم می ره انگلیس،مامان هم میتونه مرتب بهت سر بزنه.اون جوری من هم می آم انگلیس.هم مامانمو می بینم،هم... »
رعنا که از شنیدنکلمۀ مامانم یکه خورده بود،با تعجب پرسید:«مامانتو،منظورت چیه؟»
صنمکه دریافت رعنا از ماجرای سهیلا بی خبر است،سعی کرد به گونه ای اشتباه خود را رفع و رجوع کند.«منظورم مامان شیرینه.خب شما که برین اون جا،مامان شیرین هم مرتب می آد،بعد من می آم بهش سر می زنم.»
رعنا به ظاهر مجاب شده بود،اما موضوع پیشو از رفتن و غیر عادی بودن آن مراسم،به اضافۀ حرفی که چند لحظه پیش از دهان صنم خارج شد،سؤالی در ذهن او پدید اورد.اما چیزی نگفت و از صنم خواست از رفتن خود به لندن برای او و فرشته حرف بزند.صنم که مشتاق شنیدن ماجرای فرشته بود،گفت:«رعنا جون،من و فرشته داشتیم در مورد موضوعی حرف می زدیم که تو اومدی.اگه اجازه بدی بقیۀ حرف خودمونو بزنیم.من کارهایی رو که توی لندن انجام دادم فردا برات تعریف می کنم.قبوله؟»
رعنا که کمی نیز دلخور شده بود برخاست و به مادرش که در میانتعدادی لز خانمها،از جمله عمه اشرف بود،پیوست.
فرشته و صنم بار دیگر تنها شدند،اما همین که فرشته خواست دهان باز کند و حرفی بزند،مهرداد ز شیرین،رعنا و صنم خواست آمادۀ رفتن شوند.
عمه اشرف که مشغول بدرقۀ مهمانان خود بود که کم کم مجلس را ترک می گفتند،خود را به صنم رساند و در گوشش گفت:«صنم جون،یادته قول دادی امشب اینجا بمونی؟»
«عمه جون،ازتون خیلی عذر می خوام،ولی امشب خیلی خسته هستم.خودتون که می دونید مسافرت چقدر خسته کننده س.اگه اجازه بدین یه شب دیگه خدمت برسم.»
عمه اشرف که صنم را مصمم دید،اصرار را بی فایده دانست و به نشانۀ تایید سر تکان داد.صنم که نمی توانست به حرف پدرش اعتراض کند،از فرشته خواست روز بعد هر طوری هست همدیگر را ببینند و دربارۀ موضوع پیدا شدن پدر و مادر او حرف بزنند.
آن شب رعنا و صنم تا چند ساعت پس از نیمه شب نخوابیدند.رعنا،سرخوش از رخداد در شرف وقوع و کمی نیز دل نگران،و صنم نیز دلخوش از یافتن گمشدۀ خود،لحظات را با گفت و شنودی صمیمانه سپری کردند.صنم دلیل رفتنش را صرفاً گشت و گذار عنوان کرد،ولی رعنا که قانع نشده بود،با پرسشهای پیاپی و گیج کننده سعی داشت علت واقعی این سفر صنم را دریابد.صنم که نمی دانست چرا پدرش و شیرین موضوع سهیلا را به رعنا نگفته اند،گاه تا مرز پرده برداشتن از راز خود پیش می رفت،ولی باز هم از گفتن حقیقت خودداری می کرد.
«ولی صنم،توی چشمات می خونم رازی رو از من پنهان می کنی.چرا نمی خوای بگی علت اصلی رفتنت به انگلیس چی بود؟»
«من که گفتم چرا رفنم.خب،همۀ شماها به سفر انگلیس رفته بودین،غیر از من.من دیدم امتحانم تموم شده و کاری هم ندارم،گفتم برم سفر که دلم باز بشه.»
«صنم جون،من خیلی دوستت دارم و همیشه هم همۀ حرفها و راز دلم رو
با تو در میون میذاشتم ولی احساس میکنم تو با من روراست نیستی خب باشه بیشتر از این اصرار نمیکنم شاید منو محرم رازت نمیدونی که چیزی نمیگی"
"موضوع اصلا این نیست گفتم که دلم میخواست با پدر برم سفر اخه شنیدم اون خیلی خوش سفره"
رعنا نگاهی عاقل اندر سفیه به صنم انداخت و گف:"فقط تو دلت نگو چه دختر خریه میدونم یه موضوعی هست چون اون وقت که تو میخواستی بری هرچی به بابا اصرار کردم منو هم با خودش ببره قبول نکرد و بهانه می اورد ولی من اخرش میفهمم موضوع چیه"
صنم سکوت کرد ولی مصمم بود که پس از مشورت با مهرداد موضوع را به رعنا بگوید
صبح زود هنگامی که خورشید تازه از افق سرزده و اخرین رگه های سیاهی شب را تار و مار ساخته بود صنم سرحال از خواب برخاست پاییز زودرس از اوایل شهریور کار خود را شروع کردو با فروریختن برگهای خشک شده ی درختان سراسر زمین و محوطه های چمن را با انها مفروش کرده بود دیدن مجوطه ی باغ او را به یاد اسایشگاه میانداخت روزهایی که در کنار مادرش سپری کرده بود بیش از چند ساعت نخوابیده بود اما شوق دیدار فرشته و اگاه شدن از وضعیت او خواب را از چشمانش ربوده بود برای رفتن به خانه ی فرشته زود بود از این رو صنم در باغ به قدم زدن پرداخت اسماعیل اقای باغبان که از ساعتی پیش کار خود را شروع کرده بود با دیدن صنم برایش دست تگان داد صنم که تازه به یاد اسماعیل افتاده بود لبخندی زدو گفت:"سلاک اسماعیل اقا حالت خوبه؟"
"سلام دخترم مسافرت خوش گذشت؟"
"جات خالی خیلی خوب بود راستی برات یه سوغاتی کوچولو اوردم ولی نمیدونستم الان هستی رفتم بالا برات می ارم من این سفر رو به تو مدیونم یعنی خیلی مدیونم توی جند روز اینده میخوام سر فرصت باهات حرف بزنم"
صنم از این که هنگام خرید سوغاتی اسماعیل را زا یاد برده بود خود را سرزنش کرد تصمیم گرفت وقتی به دیدن فرشته رفت برای اسماعیل سوغاتی خوبی ان هم از جنس انگلیس بخرد ساعت هشت و نیم را نشان میدا د که صنم راهی خانه ی فرشته شد مادرخوانده یاو با خوشرویی از صنم استقبال کرد و صنم به اتاق فرشته رفت
فرشته که از دیدن صنم در ان وقت صبح تعجب کرده بود گفت:"دختر تو چقدر هولی ترسیدی منو از دستت بگیرن من خودم این قدر عجله ندارم"
"فرشته جون دلیل عجله ی من اینه که میدونم پیدا کردن مادر بغل کردن و بوسیدنش چه حالی داره البته مادر فعلی خودت هم اون طور که از ظاهرش و حرف زدنش پیداست زن مهربون و خوبیه ولی همین که میدونی تو رو به دنیا نیاورده باعث میشه نتونی مثل مادر واقعی دوستش داشته باشی"
"صنم من تا وقتی که اون مدارک رو ندیده بودم تا وقتی که نمیدونستم سیمین مادرم نیست خیلی دوستش داشتم یعنی الان هم دارم به هر حال اون در حق من مادری کرده زحمت منو کشیده بزرگم کرده ولی به قول تو منو به دنیا نیاورده من از گوشت و خونش نیستم و همین از لحاظ احساسی بین من و اون فاصله انداخته گاهی وقتا ارزو میکنم ای کاش اون اتفاق نمی افتاد و من موضوع رو نمیفهمیدم و با همون خیال راحتی که داشتم زندگی میکردم ولی الام یه موضوع دیگه هم رنجم میده و اون هم اینه که چرا پدر و مادر واقعی من منو گذاشتن پرورشگاه میدونی دچار نوعی کشمکش درونی شده م یکی از دلایلی که دسوت دارم پدرم و مادرم رو پیدا کنم اینه که ازشون بپرسم چرا با من این کارو کردن ..چرا؟"
صنم که احساس فرشته را به خوب یدرک میکرد چون خودش هم در مورد سهیلا دچار همین حالت شده بود دستان فرشته را در دست گرفت و گفت:"عزیزم میدونم چه حالی داری من هم همین رو از خودم و حتی از مادرم پرسیدم من هم به مادرم گفتم اگه دوستم داشتی چرا منو گذاشتی پرورشگاه؟از مادرم بدم اومد باهاش قهر کردم ولی بعدا فهمیدم که اجبار داشته این کار رو بکنه البته شاید توجیهی باشه برای دل خوش کردن ولی هیچ مادری اگه مجبور نباشه از بچه ش دست نمیکشه"
"امیدوارم اینجوری باشه در غیر این صورت حاضر نیستم توی صورت مادرم نگاه کنم ولی صنم خیلی از مادرها حتی در بدترین شرایط در عین فقر وتنگدستی از بچه شون دست نمیکشن ولی مادر من این کارو کرده و وقتی به این قسمت قضیه فکر میکنم از گشتن به دنبالشون پشیمون میشم ولی میخوام کاری رو که شروع کرده م تا اخرش ادامه بدم"
"خب پس برام تعریف کن کار به کجا کشید"
"گفتم کهخسرو برادر اذر ماموری که منوبرده بود پرورشگاه بیدا کرد البته توی قسمت بایگانی کلانتری سوابقی پیدا نشد ولی اون مامور که بازنشسته شده بود به خسرو گفت یادش هست که یه زن جوون که چادر سرش بود بمنو که سه یا چهار ماهه بودم و تیو قنداق پیچیده بودنم اورد کلانتری و گفت این بچه رو سر کوچه کلانتری پیدا کرده بعد هم که منو تحویل مامور دم در که سربازی دهانی بود داد با سرعت رفت ماموره که اسمش استوار جعفریه به من گفت وقتی دیدیم اون زن بچه رو داد دست سرباز نگهبان دم در دویدم جلو ولی اون زن با سرعت رفت ولی اون قدر هول بود که چادرش گیر کرد به زیر پاش و خورد زمین همون وقت که چادرش افتاد صورتش رو دیدم خیلی شبیه تو بود نمیدونم چرا زبونم بند اومده بود به سربازه گفتم چرا بچه رو گرفتی سربازه گفت دلم خیلی سوخت..."
صنم که غرق در تفکر بود و شاید داشت صحنه ی فرار مادر فرشته را در نظر مجسم میکرد سر تکان داد و با حیرت گفت:"عجب ماجرایی مثل بعضی فیلمهای هندیه شایدم فیمهای فارسی خودمون خوب بعدش چی شد؟"
"هیچی استوار جعفری گفت هرچی مامور فرستادیم اون دور و بر گشتیم اون زن جوون رو پیدا نکردیم اب شده بود رفته بود توی زمین بعد از یک روز که منوو توی کلانتری نگه داشتن فرستادنم پرورشگاه"
"اون کلانتری کجا بود؟"
"جنوب شهر طرفهای راه اهن"
"خب دیگه خبری نشد؟"
"خسرو منو برد پرورشگاه البته مسئولای اون جا عوض شده بودن فقط پرونده ای بود که نشون میداد منو چه روزی و چه کسی اورده پرورشگاه یک هفته بعدش هم بابا سعید و مامان سیمین منو از اونجا تحیل گرفتن البته استوار جعفری گفت یه روز که با موتور توی کوچه های جوادیه گشت میزده اون زن رو دیده تا خواسته بره طرفش زنه متوجه شده و غیبش زده این موضوع مال هفده هجده سال پیشه اما استوار میگه اگه هر وقت اون زن رو ببینه توی هر سن و سالی که باشه از حالت چشماش میتونه بشناسش"
"فرشته تو این استوار جعفری رو دیدی؟"
"اره یه بار خسرو منو برد دیدنش مثل همه ی استوار های کلانتری بود یه سیبیل پرپشت شکم گنده و درشت هیکل اما صورتش برخلاف صورت پاسبانها حالت مهربونی داشت وقتی دیدممش یاد این شعر سهراب سپهری افتادم که میگه:پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند"
"چه جالب پاسبانو شاعری؟خب الان هم میشه یه کاری کرد"
"چه کاری؟"
"مگه نمیگی استوار جعفری بازنشسته شده خب به خسرو بگو از استوار جعفری بخواد در قبال گرفتن دستمزد یه مدت محله های جوادیه رو زیر نظر بگیره با موتور اوون جاها رو بگرده شاید خدا خواست و اون زن پیدا شد ممکمنه همون زن مادرت باشه"
فرشته دقایقی به فکر فرو رفت سپس رو به صنم گفت:"عجب باهوشی دختر بد فکری نیست من حاضرم از حساب بانکی خودم هرچی پول لازم باشه بدم تا مادرم پیدا بشه پاشو پاشو بریم خونه ی اذر اگه خسرو هم باشه که البته بعید میدونم حالا باشه طرح کاراگاهی تو رو بهش میگیم شاید نتیجه گرفتیم"
در حدود ساعت 11 صبح بود که فرشته و صنم به خانه ی اذر رسیدند اذر که از دیدن صنم بی اندازه خوشحال شده بود با تاسف گفت که خسرو به محل کار خود رفته است و بعد از ظهر بر میگردد بنابراینن فرشته با اذر قرار گذاشت که بعد از ظهر به دیدنش برود ان دو از اذر خداحافظی کردند و هنگام برگشتن صنم به یکی از فروشگاهای نزدیک میدان تجریش رفت و دو پیراهن مردانه یک جفت کفش و یک دست کت و شلوار خوش دوخت خارجی خرید او برای ان که لباس اندازه باشه از یکی از فروشنده ها که هم هیکل اسماعیل بود خواست کت و شلوار را بپوشد تا او از اندازه بودن ان مطمئن شود
وقتی صنم ان لباسها را به عنوان سوغاتی به اسماعیل داد قطره اشکی در گوشه ی چشم مرد مهربان حلقه زد و گفت:"دخترم از این که یاد من هم بودی ازت خیلی ممنونم یادم نمی اد توی زندگیم کسی برام هدیه خریده باشه تو دلمو خیلی شاد کردی امدیوارم همیشه دلت شاد باشه"
صنم که از این حالت اسماعیل خیلی متاثر شده بود گفت:"اسماعیل اقا قابل شما رو نداره بیشتر از اینها شما ارزش داری شما هم عضوی از خوانده ی ما هستی ما سالهاست که از زحمتهایی که شما میکشین و این باغ رو همیشه این جور قشنگ نگه میدارین لذت میبریم اسماعیل اقا فعلا چند روزی این جا شلوغه بعد که یکمی خلوت تر شد میشینیم با هم حرف میزنیم"
اسماعیل که از موضوع خواستگاری خبر نداشتکمی جا خورد :"خانوم ایشالله خیره"
"خیره..برای رعنا خواستگار اومده"
اسماعیل که گویی برای دختر خودش خواستگار امده است دو دستش را که پر بود از سوغاتی های صنم رو به اسمان برد و گفت:"خدا رو شکر ایشالله به پای هم دیگه پیر بشن"
صنم که از صبح در خانه نبود دریافت که از خبرهای روز عقب مانده است رعنا به او اطلاع داد که پدر اجازه داده اس بعد از ظهر روز بعد خواستگاری انجام گیرد صنم احساس کرد دلش برای دیدن داماد مالش میرود
ساعت چهار بعد از ظهر روز بعد بود که خودرو اخرین مدل خانواده ی داماد به محوطه ی باغ مانند اقای ارفع وارد شد صنم که در اتاق خود مانده بود به کنار پنجره امد و از گوشه ی پرده به تماشای انچه در حیاط میگذشت مشغول شد اول از همه جوانی در حدود بیست و هفت یا هست ساله از خودرو پایین امد او قدی بلند داشت و کت و شلواری مشکی به تن کرده و کراواتی زرشکی زده بود صنم از ان مسافت نتوانست چهره ی جوان را درست ببیند اما همان قدر هم که میدید کفایت میکرد تا دریابد او که بیتردید همان ارش بود خوش سیما و خوش تیپ است او دسته گلی زیبا از گلهای سرخ به دست داشت پس از او و از صندلی عقب خودرو زن و مردی میانسال پیاده شدند که صنم حدس زد باید پدر و مادر داماد باشند نفر چهارم خانومی بود جوان و بسیار شیکپوش که وقتی جلوتر امد تا وارد ساختمان شود صنم متوجه چهره ی بسیار زیبای او شد
در طبقه ی پایین پدر ،شیرین،عمه اشرف و خود رعنا بودند تا وقتی مراسم خواستگاری پایان رسد صنم با دلشوره دست به گریبان بود در حدود دو ساعت بعد مهمانان رفتند وقتی صنم از پنجره دید که انا با چهره ی متبسم و با بدرقه ی پدر خانه را ترک گفتند دریافت که همه چیز روبه راه است صنم بیدرنگ پایین رفت و با دیدن رعنا که چهره ای حالی از خشنودی و نیز هراسیده داشت او را در اغوش گرفت و بوسید و به وی تبریک گفت رعنا با لباس صورتی رنگ بسیار خوشدوختی که به تن داشت و صندل به همان رنگ و موهایی که به یک طرف شانه زده و بسته و گف مصنوعی صورتی رنگی به ان زده بود بسیار زیبا به نظر میرسید
مهرداد پس از برگشتن به اتاق پذیرایی بر روی مبلی نشست و گفت:"اقای مشابخ از دوستهای قدیم منه ...مرد خلی درست و پاکیه اون از کارگری به این جا رسیده باورتون نمیشه ولی اون توی یکی از کارخونه هایی که الان مال خودشه کارگری میکرد اما اون قدر فعال و جربزه دار بود که درس خوند مهندس شد و با پشتکاری که داشت با صاحب کارخونه شریک شد بعد دخترش رو گرفت و حالا هم سه تا کارخونه ی ریسندگی داره من مطئنم پسرش هم مثل خودشه من از ادمای به درد بخور فعال و کاری خوشم میاد و از حرف زدن ارش فهمیدم مرد عمله نه حرف امروزه خیلی جوونا تا میبینن پدرشون پول داره قید درس و کار رو میزنن و می افتن دنبال یللی تللی و بیکاره و تن و لش بار میان اما ارش شده ارشیتکت و بدون اتکای به پول پدرش خودشو اداره میکنه من صد در صد موافقم بقیه ش دیگه بستگی به رعنا داره راستی عمه اشرف نظر شما چیه؟"
عمه اشرف که تحت تاثیر حرفهای مهرداد قرار داشت و از سویی نیز از ارش خوشش امده بود گفت :من که ازشون خیلی خوشم اومد فقط خواهرش یه خورده فیس وافاده داشت که البته من هم اگه اونقدر خوشگل بودم میذاشتم تاقچه بالا به هر حال من هم میگم همه چیز به تصمیم رعنا بستگی داره"
چشمها همه به رعنا دوخته شده بود ولی او با تردید ازاردهنده مبارزه میکرد نمیدانست چرا قادر نیست تصمیم بگیرد شیرین که از خوشحالی در دل خود قند اب میکرد خطاب به رعنا گفت:"این دیگه فکر کردن نداره دختر ارش واقعا جوون خوبیه منمطمئنم جواب تو مثبته فقط داری خودتو لوس میکنی"
رعنا که هنوز در پاسخ دادن مردد بود سرانجام بر خود مسلط شد و گفت:"همه ی شما حق دارین ارش جوون خیلی خوبیه خیلی هم برازنده و خوش ظاهره اما باطنش چی؟شما که میگین جوون خیلی خوبیه فقط از ظاهرش قضاوت میکنین البته من پیش از اومدن ارش قصد داشتم بلافاصله جواب مثبت بدهم ولی بعد از دیدنش بعد از اون که با اون همه تسلط و بیان خوب حرفاش رو زد مصمم شدم بیشتر بشناسمش من برای زندگی کردن معیارهایی دارم که شاید با مال شما فرق داشته باشه برای همین هم از پدر اجازه میخوام تا با ارش بیشتر اشنا بشم یعنی چند جلسه ای با هم بیرون بریم حرف بزنیم درباره ی معیار ها و دیدگاههامون گفت و گو کنیم تا بعدش نظرمو بگم"
صنم نخستین کسی وبد که پس از رعنا لب به سخن باز کرد:"رعنا جون معلومه دختر عاقلی هستی بهترین کار همینه که گفتی اول باید ببنی زبون همدیگرو میفهمین به نظر من بدترین چیز توی زندگی اونه که زن و شوهر زبون همدیگرو نفهمن و اصلا ندونن برای چی دارن با هم زندگی میکنن"
مهرداد با نگاهی حاکی از خشنودی به صنم نگاه میکرد ز حرفها سنجیده و عاقلانه یاو لذت میبرد پس از لحظاتی مکث گفت:"پس اگر زنگ زدن و جواب خواستم حرفی رو که رعنا زد بهشون بگین"
روز بعد خود ارش تماس گرفت تا از جواب اقای ارفع مطلع شود شیرن که گوشی را برداشته بود پس از احوالپرسی به ارش گفت که گوشی را نگه دارد و با خود رعنا حرف بزند رعنا با لحنی محکم و قاطع اما اکنده از ملاطفت عقیده ی خود را به ارش گفت واو نیز از این پیشنهاد استقبال کرد سپس از رعنا پرسید اقای ارفع چه وقت به خانه بر میگردد تا او بتواند برای اجازه گرفتن با وی تماس بگیرد رعنا گفت پدرش ساعت پنج بعد از ظهر دیگر در خانه است
سر ساعت پنج بعد از ظهر تلفن زنگ زد و مهرداد گوشی را برداشت او پس از حدود سه چهار دقیقه گفت و گو گوشی را به زمین گذاشت و به رعنا گفت:"حاضر شو که ارش تا یه ساعت دیگه می اد دنبالت همه ی حرفاتو بدون خجالت بزن یادت نره که پای یک عمر زندگی در میونه و باید عاقلانه و از روی درک و فهم تصمیم بگیری نه هوس"
ارش سر ساعت شش دنبال رعنا امد وان دو با خودروی ارش به بیرون رفتند ساعت هشت و نیم بود که ارش رعنا را به خانه شان رساند و رفت خشنودی و رضایت خاطر از چهره ی رعنا هویدا بود وقتی مهرداد رعنا را سرحال و بشاش دید پی برد گفت و گوی او و ارش رضایتبخش بوده است از این رو گفت:"خب به سلامتی ایشالا مبارکش باد یا نه؟"
رعنا خنده ی شیطنت امیز کرد وبا حجب و حیایی دخترانه گفت:"ا...بابا این جوری نگین خجالت میکشم به نظر شما با دو ساعت بیرون رفتم و نیم ساعت حرف زن میشه زن یا شوهر انتخاب کرد؟"
"زن که انتخاب شده س شوهر نمیشه انتخاب کرد به سلامتی عروس خانم کی میخوان جواب بدن؟"
"بابا با ارش قرار گذاشتیم فردا از صبح بریم بیرون البته با اجازه ی شما ناهار رو هم با هم بخوریم و همه ی حرفامونو بزنیم البته حرف یه عمر زندگی رو نمیشه در یک روز زد بابا شما اجازه میدین ما یه مدت نامزد باشیم؟"
"مثلا چقدر؟"
"نمیدونم دوماه سه ماه"
"یک سال دو سال سه سال ...همین طور برو ببین نمیگم زود باش نمیگم عجله کن ولی ارش از اون جووناییه که خیلی زود میشه شناختش میگن تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد ارش تا حرف زد فهمیدم چند مرده حلاجه"
"پدرجون من که تجربه ی شما رو ندارم من نمیتونم با سخن گفتن مرد به عیب و هنرش پی ببرم من باید دیدگاهم رو در مورد زندگی با شوهر ایندم درمیون بذارم از دیدگاه های اون اگاه بشم خیلی حرفها هست که باید با هم بزنیم وتکلیف خیلی چیز ها رو روشن کنیم حرفهایی که ممکنه یه زمانی برای گفتنش خیلی دیر باشه حرفایی..."
"باشه باشه هرکاری دوست دارین بکنین هرقدر میخواب با ارش نامزد باش تا بتونی جز جز اخلاق و رفتار و کردارش و خلاصه همه چیزش رو بشناسی اما فقط یه چیز رو بدون زن و شوهر فقط و فقط زمانی میتونن همدیگرو بشناسن که زیر یه سقف زندگی کنن مشکلاتی که در زندگی زیر یک سقف به وجود می اد توی هیچ کتابی نوشته نشده و هیچ دستور کار خاصی هم براش وجود نداره تنها وقتی که در کوران مشکلات قرار گرفتی میتونی براش راه حل پیدا کنی البته در صورتی که امادگی این کاررو داشته باشی و در صورتی که حقوق طرف مقابلت رو محترم بشمری رعنا جون اصلا دوست ندارم تورو نصیحت کنم یعنی خودت اونقدر بزرگ و عاقل شدی که بفهمی چه جوری زندگی کنی اما در دوران نامزدی نمیشه طرف مقابل رو طوری ارزیابی کرد که به نتیجه ی صد در صد مثبت یا منفی رسید همه چیز بستگی به خود ادم داره اگه بدونی از زندگی چی میخوای همه ی مشکلاتت حله اما اگه ندونی به قول معروف ول معطلی مولانا میگه:طالب هر چیز ای یار رشید/جز همان چیزی که میجوید ندید"
رعنا غرق در تفکر شده بود مهرداد او را تنها گذاشت تا فکر کند او به اتاق خود رفت بر روی تخت راز کشید و به حرفهای پدر اندیشید سر میز شام هم رعنا از همیشه ساکتتر بود و به پرسشهای صنم نیز پاسخ درستی نداد صنم که مشتاق بود بداند رعنا چه کار کرده است پس از شام به اتاق او رفت تا با هم گپی بزنند اما رعنا با عذرخواهی از صنم گفت که دوست دارم تنها باشد تا بیشتر فکر کند و صنم هم بی ان که از او دلگیر شود او را تنها گذاشت
ساعت نه صبح بود که ارش به دنبال رعنا امد وان دو با هم بیرون رفتند صنم نیز وقت را مغتنم شمرد وب ه سراغ فرشته رفت و در تماس فرشته با اذر معلوم شد که خسرو هنوز موفق به پیدا کردن استوار جعفری نشده گویا به سفر رفته بود
رعنا بعد از ظهر به خانه برگشت برخلاف روز گذشته چهره اش در هم بود شیرین با دیدن او دچار دلشوره شد:"رعنا عزیزم طوری شده؟"
رعنا که بیشتر متفکر بود تا ناراحت در پاسخ مادر با لحنی که تشخیص حالت ان دشوار بود پاسخ داد:"نه مامان چیزی نشده"
"پس چرا این قدر گرفته ای؟"
"کی من؟نه نه من اصلا گرفته نیستم دارم فکر میکنم راستی بابا خونه س؟"
"نه نیومده نیم ساعت پیش زنگ زد گفت تا ساعت هشت می اد چیزی شده؟
"نه مامان گفتم که چیزی نشده باورکن به جون تو خبری نشده اتفاقا خیلی هم خوش گذشت جای شما خالی رفتیم طرفای ابعلی یه رستوران شیک و تمیز ناهارش هم خیش خوشمزه بود چلوکباب با دوغ ابعلی جاتون خالی خیلی چسبید"
"خدا بگم چیکارت کنه دختر اومدی تو یه قیافه ای داشتی گفتم حتما همه چیز به هم خورده و دیگه ارش بی ارش"
"مامان مثل اینکه شماها بیشتر از من جوش میزنین یه کاری میکنین ادم نتونه مخالفت کنه"
"خدا مرگم بده این حرفا چیه میزنی دختر پسر به این خوبی...دیگه بهتر از این کجا میخوای پیدا کنی؟"
"همچین تحفه هم نیست مامان شماها خیال میکنین اسمون سوراخ شده وارش افتاده پایین؟چیزی که زیاده ارش ...اماخودمونیم هی ارشی مثل ارش مشایخ نمیشه"
"ای پدر سوخته بگو حسابی دلتو برده"
"مامان نمیدونی چقدر ماهه بهترین حسنش اینه که حرفاشو رک میزنه بدون خجالت بدون حاشیه رفتن اونقدر رک و راست حرف میزنه که میگفت خواهرم فیس و افاده داره بنابراین هرچی محلش نزاری راحتتری میدونی مامان اون شوهر کرده ولی بیشتر از یک هفته خونه ی شوهر نمونده و برگشته خونهی پدرش ارش میگفت من اگه جای شوهرش بودم طلاقش میدادم البته روز دوم نه بعد از یک هفته"
"هنوز هیچی نشده با خواهر شوهرت چپ افتادی؟"
"نه مامان .من از ارش خواستم چیزایی که ممکنه بین ما اختلاف ایجاد کنه بگه اون هم گفت خواهرش به علت وضعی که داره ممکنه مشکل ساز بشه که من هم گفتم ما زندگی خودمونو میکنیم اون هم زندگی خودشو شب گذشته که بابا اومد با هم میشینیم صحبت میکنیم"
رعنا سپس به طبقه ی بالا رفت اما وقتی از کنار اتاق صنم رد میشد صدایی شنید صدای حرف زدن کنجکاوی شدید سبب شد که گوش بایتد پیشتر هرگز چنین کاری نکرده بود ولی این بار که نمیدانست چه کس یدر اتاق صنم است اسیر وسوسه اش شد و گوش خود را به در اتاق چسباند صدای خفه ی صنم به گوشش رسید:"اره مامان خوبم رعنا خواهر بزرگم میخواد عروسی کنه کاش تو هم بودی..."
لحظه ای سکوت برقرار شد و رعنا که ترسید صنم متوجه گوش ایستادنش شده باشد به سرعت و نوک پا دور شد و به اتاق خود رفت در را پشت سر خود بست و زیر لب گفت:"مامان...صنم توی تلفن به کی میگفت مامان؟به عمه اشرف؟نه..این تلفن با رفتنش به انگلیس ارتباط داره..غلط نکنم خبریه باشه به موقع کسب خبر میکنم"
پس از شام مهرداد از همه خواست در اتاق پذیرایی جمع شوند تا درباره ی رعنا و تصمیمی که گرفته است شور و مشورت کنند وقتی همه جمع شدند مهرداد رو به رعنا کرد و پرسید:"خب رعنا خانم به خواست شما جلسه مجلس تشکیل شد بفرمایید موضوع چیه؟"
رعنا در حالی که با نگاهی مرموز و پرسشگر به صنم مینگریست گفت:"راستش...راستش میخواستم بگم.یعنی میخواستم از صنم یه سوالی بکنم"و حرف زدنش به من من کردن بدل شد
صنم که از موضوع خبر نداشت با حالتی سر درگم پرسدی:"چی میخواستی بپرسی؟"
رعنا به مهرداد سپس به شیرین نگاه کرد پس از ان با تردید و دودلی به چهره ی صنم چشم دوخت و بعد از ان شانه ای بالا انداخت و گفت:"هیچی بگذریم...مهم نیست بعدا در موردش با هم حرف میزنیم قعلا بریم سر اصل مطلب من امروز با ارش خیلی حرف زدم یعنی در باره ی هر موضوعی که به فکرم میرسید هر موضوعی که تصور میکردم ممکنه باعث بروز اختلاف بین ما بشه ارش خیلی صریح جواب منو میداد اون هم جوابهای منظقی که من خیلی خوشم اومد بابا یادتونه دیروز گفتم میخوام باارش نامزد کنم نیازی به این کار نیست من هرچی باید بفهمم رو فهمیدم میتونین زنگ بزنین و بگین که برای مذاکره های بعدی برنامه بذارن"
مهرداد باخوشحالی گفت:"مبارکه...مبارکه.مژده به یار پسندید مرا.حب شیرین خانم اگه تماس گرفتن..."
صدای زنگ تلفن رشته ی کلام مهرداد را از هم گسیخت شیرین که حدس زده بود تلفن ازطرف ارش باشد برخاست و گوشی را برداشت پس از سلام کردن با ایما و اشاره به دیگران فهماند که مادر ارش است طبق گفته ی مهرداد رضایت رعنا و خودشان را اعلام کرد و پس از گفتن چند بله بله و هر جور که برای شما راحتتره و کمی تعارف گوشی را گذاشت
"مادر ارش خان بود خیلی خوشحال شد و گفت با هم مشورت میکنن که چه وقت بیان بقیه ی حرفها رو بزنیم و قرار مدار بذاریم"
شادی همه تکمیل بود به جز رعنا هنوز هم حرفهای صنم در پشت تلفن در گوشش صدا میکرد...اره مامان خوبم..رعنا خواهر بزرگم....او روانه ی اتاقش شد اما هر لحظه تصمیم میگرفت به اتاق صنم برود و موضوع را بپرسد ولی منصرف میشد
صنم نیز در اتاق خود به پرسش رعنا میاندیشید یعنی او میخواست چه چیز را بپرسد؟و چرا نپرسید؟
"الو خانم وزیری؟"
"سلام شیرین خانم خودمم فرمایشی داشتین؟"
"همین الان با ژورنالهات بیا خونه ی ما ژورنالهای لباس عروست"
"مبارکه ایشالا کدومشون؟"
"رعنا"
هنوز بیش از یک ساعت از تلفن زدن شیرین به خیاط اختصاصی خود ،خانم وزیری نگذشته بود که او با بغل ژورنال وارد شد و ژورنالها را جلوی رعنا گذاشت وقتی سرانجام رعنا مدلی را انتخاب کرد خانم وزیری تقریبا خوابش گرفتهبود
شیرین خطاب به خانم وزیری گفت:"وزیری جون یک هفته بیشتر فرصت نداریم امروز چهارشنبه س پنج شنبه هفته ی اینده مراسم عقد و عروسیه بنابراین باید لباس حاضر باشه"
خانم وزیری که همیشه سفارشهای شیرین را سروقت اماده کرده بود گفت:"خیلی سخته ولی همه ی تلاشمو میکنم درضمن این مدل فقط با همین پارچه خوب میشه پارچه ش هم گمون نکنم این جا گیر بیاد ولی...اره خودشه یه دوست پارچه فروش دارم که پارچه های منحصر به فرد اما گرون میفروشه"
شیرین که گویی لباس را برای همان ساعت میخواست با دستپاچگی گفت:"پولش مهم نیست فقط زود حاضر بشه چهارشنبه اینده اخرین مهلتیه که داری پس از همین حالا برو شروع کن"
در طی یک هفته ای که تا روز عقد مانده بود مشغله به رعنا اجازه نداد درباره ی موضوع صنم بیندیشد و صم نیز نه به پرسش رعنا فکر کرد و نه داشت به فرشته سر بزند خانم وزیری پارچه را پیدا کرد و روز چهارشنبه یک روز پیش از مراسم عقد و عروسی لباس را تحویل داد ارش وقتی لباس را دید به سلیقه ی رعنا و مهرات خانم وزیری افرین گفت
یکی از اتاقهای خانه ی اقای ارفع با تزییناتی عالی به اتاق عقد تبدیل شد و سراسر باغ را نیز چراغاننی کردند
صنم کت ودامت خاکستری رنگ بسیار شیکی پوشیده بود که در ان از همیشه زیبا تر جلوه میکرد فرشته نیز با لباس بنفش روشن و ارایش ملایم و ساده ی خود توجه خیلی از پسرهای حاضر در مجلس را جلب کرد ارش میخواست مراسم در یکی از هتلهای معروف تهران برگزار شود ولی به اصرار رعنا رضایت داد که هردو مراسم یعنی عقد و عروسی در خانه ی اقای ارفع برپا گردد در هر قسمتی از باغ که امکان داشت صندلی و میز گذاشته و بر روی میزها میوه و شیرینی چیده بودند
اتاق عقد به قدری زیبا و با سلیقه درست شده بود که هرکس به ان پا میگذاشت بیاختیار لب به تحسین میگشد گلهای رز سفید به صورت دسته های زیبا در جای جای اتاق چشم را نوازش میداد جوانان با صدای موسیقی به رقص و پایکوبی مشغول بودند و بازار رقابت برای جلب توجه گرم بود اما صنم گویی هیچیک از پسرات حاضر در مجلس را نمیدید چون بههیچ کدام توجهی نمیکرد و رفتاری موقر و سنگین داشت شیرین به او سپرده بود مواظب باشد پذیرایی از مهمانان به نحو احسن انجام گیرد
رعنا در لباس عروس
مطالب مشابه :
دعا برای زیبا شدن چهره و جذاب شدن:
دعایی برای زیبا شدن چهره و جذاب شدن بر حسب بعضی نقل ها ،خواندن این دعا «اللهم حسّن خلقی
دعا برای زیبایی
دعا برای از بین «یا جمیل» را 7 مرتبه خوانده و بر چهره بمالد به برکت این دعا چهره زیبا
آیا خواندن سوره یوسف(ع) موجب زیبا شدن چهره میشود؟
موجب زیبا شدن چهره برای اینکه مردم را در فضیلت فلان دعا که مردم این حدیث
دعایی برای زیبایی چهره و جذاب تر شدن
دعایی برای زیبایی چهره و جذاب تر شدن این دعا «اللهم حسّن مهدوی برای
در آرایشگاههای زنانه چه میگذرد
با سلام ورود شمارا به وبلاگ سید ما مولای ما دعا کن برای
خصوصیات چهره زیبا و جذاب دختران + تصاویر
کردن همه دندانها با مواد رنگی و شیمیایی خاص، گامی در جهت زیباتر شدن برای چهره زیبا
شب زیبا شدن من
من برای زندگی خودم به فرشته می اندیشید و در دل دعا می کرد او نیز هر چه شب زیبا شدن
روشهای اعجاب انگیز برای زیبا تر شدن
روشهای اعجاب انگیز برای زیبا تر شدن . · زیبا بودن در درون همه دخترهاست. این
آثار و خواص تمام یکصد و چهارده سوره قرآن کریم
چهره زیبا یافتن رهایی ازصاعقه –ورود به بهشت شفیع شدن برای برانگیخته شدن با چهره خندان
نورانیت و زیبایی چهره با نماز شب
نورانیت و زیبایی چهره با شدن دلهاست برای خواندن و نوشتن دعا باید ابتدا اصراف
برچسب :
دعا برای زیبا شدن چهره