چشم هایی به رنگ عسل(1)
پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می گیرد و بشدت کلافه ام می کند .پلکهای متورمم را به زحمت می گشایم و بساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می کنم.آه از نهادم بلند میشود ! دو و سی و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد و این به آن معناست که تلاش نفسگیر من برای خوابیدن ، بی نتیجه مانده است!
چاره ای نداشتم، بدن خسته ام را تکانی دادم و از روی میز، بسته قرصی را برداشته و یکی از آنها را از جلد خارج می کنم و با جرعه ای آب ، به زحمت می بلعم . دستی به چشمهای ملتهبم می کشم .صدای نفسهای آرام و منظمی که از کنارم به گوش می رسد ، باعث میشود که با بی حالی غلتی بزنم و به موجودی که در کنارم آرمیده است ، نگاه کنم .دستم را تکیه گاه سر قرار می دهم و به صورت معصومش که زیر تابش اشعه های چراغ،زیباتر به نظر می رسد، خیره میشوم .خدایا! چقدر این موجود پاک و دوست داشتنی برایم عزیز است صورتم را نزدیکش می برم، هرم نفسهای گرم و پر از آرامشش،پوستم را نوازش میکند و موی رها شده ام را به بازی می گیرد .با خود فکر می کنم:((اگر لحظه ای او را نداشته باشم حتما از غصه خواهم مرد!)) اخمی که از این پندار در ابروهایم گره خورده،خیلی زود با بررسی اجزای صورتش ، تبدیل به لبخند عاشقانه ای میشود.
چشمهای درشت و کشیده که در حصار انبوه مژه های مشکی و در پرتو ابروهای کمانی و خوش حالتش جا خوش کرده است،بینی قلمی و لبهای فوق العاده زیبایش که در قاب صورت کشیده و پوست گندمی ، تصویری نقاشی شده از قدرت خداوند را به نمایش می گذارد! نیمی از موهای پرپشت و مشکی اش که همیشه به صورت کاملا آراسته از وسط باز میشود به روی پیشانی ریخته و نیمی دیگر لجوجانه روی بالش پخش شده و بهر سویی می رود .هر چه بیشتر نگاه می کنم خداوند را به دلیل داشتنش بیشتر شکر گذار میشوم .با گذشت پنج ماه، هنوز باور این پندار که خداوند او را دوباره به من بخشیده ، اشک شوق را به چشمهایم هدیه می کند .ناخودآگاه ذهنم به گذشته ها پر می کشد، به زمانی که هنوز حضور سبزش در زندگی راکد و دلگیرم ، متولد نشده بود .خاطرات سالهای قبل همچون پرده سینما در مقابل چشمایم جان می گیرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند..........
***********************
- شیدا.........شیدا بلند شو دیگه ، لنگ ظهره..........آخه دختر تو چقدر میخوابی!
چشمهایم را به زحمت باز کردم و به مادرم که لجوجانه کنار تختم نشسته بود و پتو را از سرم بر می داشت نگاه کردم .
- وای مامان مگه ساعت چنده؟
- بلند شو تنبل ساعت ده شد! مگه نمی خواستی بری مطب دکتر آرمان؟ مثلا قرار بود به اون شرکت هم سری بزنی............تو کی به کارهات می رسی من نمی دونم !
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رختخواب گرم و نرمم را برای شستن دست و صورتم ترک کردم .
- سلام مامان گلم، صبح بخیر!
- علیک سلام دختر خوب.............خوبه صدات کردم! بدون تا زودتر به کارهات برسی .شایان بیدار شده، الان فریادش به آسمون می ره!
شایان برادرم ، سه سال از من بزرگتر است .من در یک خانواده چهار نفری متولد شده ام .پدرم در رشته پزشکی ، موفق به اخذ مدرک دکترای جراحی قلب گردیده و در یکی از بیمارستانهای معروف، مشغول کار است . او قد بلند و درشت هیکل است و رنگ پوست، موها و چشمهای روشنش، طراوت و شادابی جوانی را، همچنان در وجودش حفظ کرده است ، چشمهای درشت و خوش حالت پدرم که از مادرش به ارث برده، و رنگی مابین طوسی و آبی دارد، او را فوق العاده جذاب و زیبا نشان می دهد .
مادرم یک زن فرهنگی به تمام معناست، از خانواده سرشناس ومحترم، او که در دانشگاه موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس شیمی شده است، در یکی از دبیرستانهای محل سکونتمان ، به تدریس درس شیمی مشغول است . درست برخلاف پدرم، مادرم زنی است با چشمهای بی نهایت مشکی ، که در بین انبوه مژه های بلند و حالت دارش محاصره شده است و مانند دو ستاره درخشان خودنمایی می کند .بینی و لبهای خوش ترکیب و موهای صاف و بلندش که همچون آبشاری رها بر روی شانه هایش ریخته است در پس آن اندام ظریف و کشیده، او را بقدری زیبا جلوه می دهد که با گذشت سالیان سال از زندگی مشترکش با پدر، به دخترکی جوان بیشتر شبیه است تا زنی خانه دار و مسئول و متعهد! همین زیبایی خیره کننده اش سبب شده که پدر، گاهی چنان مبهوت به صورت او زل بزند که گویی اولین بار است او را می بیند و آنقدر مات و مبهوت به او خیره میشود که صورت مادر از شرم گلگون میشود و من و شایان موذیانه لبخند می زنیم!
شایان نیز دانشجوی سال سوم مدیریت بازرگانی است .من پس از یکبار شرکت در کنکور و موفق نشدن و کشمکش با آن شرایط بحرانی ، خیال دانشگاه را از سر بیرون کردم و به فکر اشتغال افتادم، البته به پیشنهاد دکتر آرمان!
در حالیکه با حوله صورتم را خشک میکردم وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم .شایان با دهان پر، نگاه متعجبی به من انداخت و خندید .
- علیک سلام، صبح بخیر!
پرسیدم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! اصلا تو به چی می خندی؟
با حالتی تهدید گرانه اضافه کردم:
- شایان، صبح اول صبحی شروع نکن که اصلا حوصله ندارم!
قهقهه ای زد و جواب داد:
- مامان ببین اونوقت میگی تو همیشه شروع میکنی! نگاه کن خودشو چه شکلی کرده!
این را گفت و باز به خنده افتاد . تازه بیاد آوردم که دیشب موهایم را پیچیده ام و فراموش کردم آن را باز کنم . لیوان شیری را که لا جرعه سر کشیده بودم، روی میز قرار دادم و با نگاهی به چهره خندان او و مادرم گفتم:
- هرهر! بی مزه!
و به اتاقم بازگشتم .هنوز صدای خنده های شایان که مرا مسخره میکرد به گوش می رسید .شایان پسری فوق العاده مهربان و دوست داشتنی بود که از آزار و اذیت من بنحوی عجیب لذت میبرد! این خصلت را از کودکی داشت، حتی وقتی که بزرگتر شده بود هم دست از این عادتش بر نداشته، و از هر وسیله و ترفندی برای حرص دادن من استفاده میکرد و این در حالی بود که پس از پایان شیطنت هایش که کلی مایه تفریح و خنده اش می شد ، مرا محکم در آغوش می گرفت و صورتم را می بوسید و عذرخواهی میکرد.گاهی با اعمالش چنان حرص مرا در می آورد که وقتی در آغوشم می گرفت ، با مشت و لگد به جانش می افتادم و او بیشتر لذت میبرد . چرا که من همیشه در مقابل او طفلی بودم در آغوش پدر!!!
او قد بلند بود و اندام ورزیده ای داشت که از پدرم به ارث برده بود .من و شایان تلفیقی از چهره های پدر ومادر بودیم .شایان پوستی روشن و ابرهای خوش حالت و قهوه ای داشت و چشمهای درشتی که به رنگ شب می ماند و در پناه موهای خرمایی رنگش، چهره ای جذاب و مردانه برایش رقم زده بود .گاهی در رفتارش چنان جدی و پر جذبه می شد که مرا به خنده می انداخت و همین چهره پر صلابت او باعث شده بود که کمتر دختری در فامیل به صرافت شوخی و خنده با او بیفتد و نوعی احترام خاص برایش قائل باشند . البته خصوصیات اخلاقی او کمی به پدر شبیه بود .جدی و پر صلابت ولی در عین حال مهربان و بذله گو .
و همین خصوصیات سبب شده بود که من همیشه در مقابل اعمال او عاجز باشم .البته ناگفته نماند که من هم به اندازه کافی بدجنس بودم و کارهای او را بنحوی تلافی میکردم!!
بمحض ورود به اتاق، جلوی آیینه ایستادم و از دیدن تصویر خود در آن شکل و قیافه خنده ام گرفت و به شایان حق دادم که آنطور قاه قاه به من بخندد ! شکلکی برای عکس خود در آینه در آوردم و با عجله موهای پیچیده ام را باز کردم .با همان سرعت روسری و پالتویم را برداشتم و از در خارج شدم . با مادر خداحافظی کردم و به حیاط دویدم .صدای بوق ممتد اتومبیل شایان که عجله اش را نشان می داد ، حسابی مرا دستپاچه کرده بود .اوایل فصل زیبا و هزار رنگ پاییز بود و هوا سردی آزار دهنده ای داشت . در حالیکه با زحمت موهایم را زیر روسری آبی ام پنهان میکردم، خود را جلوی اتومبیل جا دادم و با اخم به شایان گفتم:
- چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت! مگه میخوای سر ببری؟!
مثل همیشه با نگاه تحسین آمیز و لبریز از از شیطنتش جواب داد:
- به به، چه عجب! بابا من سبز شدم اینجا! تازه کلی هم بخاطر تو دیرم شد!
اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد و مجددا نگاهی به جانبم انداخت:
- می گم شیدا ! بازی این روسری آبیه رو سر کردی چشمات خاکستری شده، خوشگل شدی ! می ری پیش این دکتر آرمان خیلی مواظب باش! حیا میا نداره ها! گفته باشم.........
لبخندی زدم:
- دست بردار شایان! خجالت بکش ! دکتر مرد محترم و خوبیه .من هنوز بابت رفتارهای گذشته ام ازش خجالت می کشم .
در حالیکه با سرعت رانندگی میکرد لحن صدایش جدی شد:
- تو کاری نکردی که خجالت بکشی ، تمام برخوردهای تو عادی بوده .اون یه پزشکه و موقعیت تو رو کاملا درک می کنه و از تو ناراحتی به دل نداره ، در ثانی مگه قرار نبود تو دیگه به این چیزها فکر نکنی؟!! اگه اینطوری پیش بری، مجبور می شی دوباره بری سراغ اون قرصها!
با عجله ناراحتی حرفش را قطع کردم :
- نخیر! من دیگه از اون قرصها استفاده نمی کنم .وقتی اونا رو میخورم انگار که می میرم! مثل آدمهای گیج و منگ می شم .یا همه اش خوابم یا در حالت خلسه .مگه دیوونه ام! من هنوز زنده ام و میخوام سعی کنم از زندگی لذت ببرم .
آینه کوچکم را در کیف قرار دادم و مجددا گفتم :
- ولی شایان از وقتی قرصها رو کنار گذاشتم بیخوابی بد جوری می زنه به کله ام ! اصلا دیوونه می شم .
با یک دنیا مهربانی نگاهم کرد و دستهای سرد و یخزده ام را به گرمی فشرد:
- الهی قربون آبجی کوچولوی شجاع خودم برم! خوشحالم که داری سعی میکنی به زندگی لبخند بزنی .تو دختر مقاومی هستی و حتما موفق می شی .فقط باید اراده کنی........... در ضمن در مورد بی خوابی هات با دکتر صحبت کن و ازش کمک بگیر. حالا هم نگران هیچ چیز نباش!
نگاه پر از قدرشناسی و محبتم را حواله لبخند مهربانش کردم و با خودم اندیشیدم:(( چقدر دوستش دارم و به وجودش محتاجم! و قدر مسلم این که هرگز فراموش نمی کنم چقدر به او مدیون هستم!))
خوشبختانه مطب دکتر فاصله چندانی با محل زندگی ما نداشت .هنگامی که از ماشین پیاده می شدم، شایان باز همان لحن پر از شیطنت را به صدا و نگاهش پاشید و گفت:
- ولی شیدا، از شوخی گذشته مراقب خودت باش!
خنده ام گرفت ، سرم را از شیشه ماشین داخل بردم:
- واقعا که لوسی شایان! داری منو می ترسونی ؛ کاری نکن از ملاقات با دکتر صرف نظر کنم!
خنده اش تبدیل به قهقهه شده بود که با خداحافظی کوتاهی از او جدا شدم و به سمت مقصد به راه افتادم .مطب دکتر در خیابانی آرام و زیبا قرار داشت که دو طرفش را انبوهی از درختان خشک و برهنه پوشانده بود .نگاهی به ساعتم انداختم. احساس کردم برای رفتن به مطب دکتر هنوز کمی زود است .با اتخاذ تصمیمی ناگهانی ، شروع به قدم زدن در پیاده رو کردم .آنقدر در افکارم غرق شده بودم که متوجه نشدم به ابتدای خیابان رسیده ام .هنگامی که به خود آمدم آه عمیقی کشیدم و راه رفته را باز گشتم .
حنجره پر سر و صدای کلاغی، سکوت خیابات را می بلعید .با نگاهی مات و یخزده ؛پرواز کلاغ را از شاخه ای به شاخه دیگر نظاره کردم .هوای تقریبا سرد صبحگاهی را با نفسی عمیق به ریه هایم کشیدم .در همین حین با صدای ساییده شدن لاستیک اتومبیلی در کنار پایم، از جا پریدم. بلافاصله صدای مرد جوانی به گوشم خورد که با لحن ترسناکی گفت:
- عزیزم کجا تشریف می برید؟ اجازه بدید در خدمتتون باشم!
انعکاس صدایش در نظرم چنان رعب انگیز و هراس آور بود که کم مانده بود قالب تهی کنم .در کمتر از چند هزارم ثانیه، خاطراتی در ذهنم جان گرفت که از یادآوری آنها عرق سردی بر سر و رویم نشست . از سکوت و خلوتی خیابان چنان ترسیده بودم که نفس در سینه ام حبس شد . پاهایم را که گویی توانی در آنها نبود حرکت دادم و بر سرعت قدمهایم افزودم .شاید هم حالتی شبیه دویدن توام با وحشت داشتم .بسرعت خود را به ساختمان مطب رساندم .لحظه ای همانجا ایستادم و دستم را بر روی قلبم فشردم. چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی مسافت زیادی را دویده ام! ناله ای عمیق و دردناک وجودم را فرا گرفت .ناله ای که از تداعی خاطراتی زهر آگین نشات می گرفت و به گذشته سیاهم تیغ می کشید .سعی کردم بر خود مسلط باشم .کمی که حالم بهتر شد به راه افتادم .قبل از ورود به مطب، نگاهی به قاب طلایی نصب شده روی دیوار انداختم؛( دکتر مهدی آرامان_ روانشناس)
ضربه ای به در نواختم و وارد شدم .منشی دکتر که دختر مهربان و صبوری بود به استقبالم آمد.
- به به، سلام ، خانم رهای عزیز ، حالتون چطوره ؟ کم پیدا شدید خانم!
لبخندی زدم و در حالیکه از آغوشش بیرون می آمدم، گفتم:
- مثل همیشه خندان، پر انرژی و پر سر وصدا! حالتون چطوره خانم بهادری؟ کم سعادتی از ماست خانم! با زحمتهای ما؟!!
- اختیار دارید خانم؛ باور کنید که دلم براتون تنگ میشه .شما هم مثل قبل مهربون و آروم و دوست داشتنی هستید ! هر چند کمی رنگ پریده بنظر می آیید . به هر حال بفرمایید ، دکتر مدتیه که منتظر شماست!
دکتر آرمان مثل همیشه آراسته و خندان ، از کنار کتابخانه گذشت و به سمتم آمد و با مهربانی دستم را فشرد .
- علیک سلام دختر گلم ، حالت چطوره؟ خیلی خوش اومدی!..........حالا چرا ایستادی؟ بیا بشین .
تشکر کنان در صندلی نرم و راحت اتاق دکتر فرو رفتم .احساس کردم حتی لحظه ای قادر به ایستادن نیستم . طبق روال معمول ، دکتر احوال تک تک افراد خانواده را جویا شد و من هم توام با تشکر، توضیحاتی دادم.
دکتر آرمان از دوستان قدیم پدر بود که طی سالهای گذشته روابط بسیار صمیمانه و خانوادگی نیز با ما داشت . مردی فوق العاده موقر و متین که هر انسانی را مجبور به احترام گذاشتن به خود میکرد .تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر بودند که هر دو ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کردند .پس از آن اتفاق کذایی و بحران شدید روحی من، ارتباط ما با دکتر، صمیمانه تر از قبل شد . با وجودی که مدتها از آن حادثه می گذرد ولی هنوز از او خجالت می کشم .
دکتر پشت میزش قرار گرفت و در حالیکه دستهایش را در هم قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت ، خیره نگاهم کرد .از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه روسری ام بازی میکردم .همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم .طوری به من خیره می شد که انگار تا اعماق روحم را می کاوید و پی به حالم می برد .یادآوری حرفهای پایانی شایان در اتومبیل، سبب شد که لبخندی محو بر صورتم بنشیند . دکتر هم که گویی منتظر همین فرصت استثنایی بود، بلافاصله سکوت را شکست:
- شیدا، لطفا چندتا نفس عمیق بکش تا لرزش دستت از بین بره، چرا اینقدر پریشونی؟ رنگتم که پریده! حالا بگو ببینم به چی می خندی؟!
به چهره متفکر ولی خندانش نگاه کردم و جواب دادم:
- مشکل خاصی نیست دکتر ، حالم خوبه! فقط چند وقته بیخوابی بد جوری اذیتم می کنه .بغیر از این مورد همیشه حالت نرمالی دارم و بنظر میاد که همه چیز مرتبه .
- اولا که این مساله اصلا خنده نداره .هر چند که می دونم موضوع دیگه ای ذهنت رو مشغول کرده بود ، ولی بهر حال با ترک اون قرصهای قوی ، باید هم دچار اختلال در خواب بشی .طبیعیه و جای نگرانی نیست .ولی با این حال باز هم یک نسخه جدید برات می نویسم تا شبها راحت تر بخوابی . راستی تو گفتی همه چیز خوبه؟!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همه چیز بغیر از حالت سرد و غمگین چشمات! تو هنوز داری نقش بازی می کنی شیدا و این مساله رو خودت بهتر از هرکسی می دونی .این موردیه که شاید غیر از من کسی متوجه نباشه .ظاهرا می خندی و به زندگی عادی برگشتی ولی هنوز عمیقا در گیری! سردی وجودت به چشمات زده و انگار که یه جفت سنگ قشنگ توی صورتت کار گذاشتی ......! تو از چی ناراحتی ؟! دیگه هیچ مساله ای برای ناراحتی وجود نداره . همه چیز تموم شده و تو باید این پیشامد رو با تمام وجود درک کنی . باید از اون فصل بد و بحرانی زندگیت فاصله بگیری و این منوط به خواست خودته .باید اون قسمت از افکارت رو مثل یک جسم زاید بکنی و از خودت دور کنی .فقط در اون صورته که موفق می شی .می دونم خیلی سخته ولی تو می تونی! تو اونقدر دختر جسور و مقاومی هستی که با اون شرایط سخت دست و پنجه نرم کردی و سر بلند بیرون اومدی .حالا هم حتما موفق می شی .فقط کافیه خودت رو باور کنی . باید به خودت بگی ،(( من می تونم!)) باید روزی چند بار تکرار کنی،(( من حتما موفق میشم ))، قبوله؟
هنوز سر بزیر بودم و به حرفهای دکتر گوش میکردم .او خودش می دانست چقدر به این اندرزها احتیاج دارم و فقط برای شنیدن همین سخنان امید دهنده به نزدش می روم .همچون مادری مهربان و دلسوز که کودکش را تغذیه می کند ، با حرفهای کار سازش روح مرا تغذیه میکرد و به آرامشی عمیق می رساند . سرم را بلند کردم و لبخند زنان به دکتر اعلام کردم که تمام سعی و تلاشم را به کار خواهم گرفت . او هم با خوشحالی اظهار داشت که شعله های موفقیت و پیشرفت را در نگاهم می بیند و سپس پیشنهادات جالبی برای بی خوابی شبانه ام ارائه داد .
هنگامیکه بخود آمدم و به ساعتم نگاه کردم، با تعجب دریافتم که زمانی طولانی است که نزد دکتر هستم بدون اینکه متوجه گذشت زمان شده باشم ! با عجله ایستادم و در حالیکه در فکر خداحافظی بودم گفتم :
- راستی دکتر، امروز قرار بود برای استخدام به همون شرکتی که در موردش باهاتون صحبت کردم ، برم. البته الان که دیگه نزدیک ظهره ، حتما دیر شده!
- خوشحالم که به پیشنهادم عمل کردی. البته اگر سراغ درس و دانشگاه می رفتی بهتر بود ، ولی بهر حال همین که از لاک تنهایی بیرون بیایی خیلی خوبه ، راستی امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه.
- پس لطفا با منزل تماس بگیر و بگو نهار پیش منی .بعدازظهر خودم می رسونمت همون جایی که میخواستی بری .
خواستم که با اظهار شرمندگی ، پیشنهاد دکتر را رد کنم ولی از اصرارهای بیش از حد او گریزی نبود! به ناچار با منزل تماس گرفته و مادر را در جریان قرار دادم .برخلاف تصور ، او با خوشحالی از پیشنهادنم استقبال کرد و من نهار را با دکتر، در فضایی کاملا دوستانه صرف کردم.
بعد از ظهر دکتر، آرمان همانطور که قول داده بود مرا به شرکت بزرگ (( متین)) که آگهی استخدامش را یکی از دوستانم آورده بود، رساند . شرکت ((متین)) در یک برج، واقع در یکی از خیابانهای معروف بالای شهر قرار داشت که خوشبختانه به محل زندگی ما نیز نزدیک بود .چند شرکت با نامهای دیگر نیز در آن ساختمان وجود داشت .از قرار معلوم، شرکت ((متین)) یک شرکت بازرگانی بود که با کشورهای اطراف ایران و چند کشور خارجی نیز روابط کاری داشت . هنوز نمی دانستم این شرکت به چه نیروی کاری و با چه تحصیلاتی نیاز دارد، ولی بهر حال برای شروع بد نبود . حتی اگر در اینجا هم موفق به کار نمی شدم ، برایم فرقی نمیکرد و ناامید نمی شدم ، چرا که من بدون در نظر گرفتن فاکتور نیاز مالی و فقط به صرف پر کردن اوقات فراغتم که غالبا با افکار آزار دهنده و کابوسهای وهم انگیز در هم می آمیخت ، به دنبال کار می گشتم و اصلا برایم مهم نبود که این اشتغال در کجا و چگونه باشد .جلوی در محوطه ساختمان، از دکتر به پاس تمام محبتها و لطفهایش تشکر کردم و با یک خداحافظی صمیمانه از او جدا شدم .از دیدن آن برج که تماما با سنگهای گرانیت و شیشه های رفلکس پوشانده شده بود، و نمای فوق العاده زیبا و چشمگیری داشت ، به هیجان آمدم.حتی تصور اینکه در چنین محیطی مشغول به کار شوم، انرژی مثبت و خوبی را به زیر پوستم تزریق میکرد . موهایم را که مثل همیشه وحشی و مهار نشدنی از زیر روسری ام بیرون ریخته بود، مرتب کردم و با نفسی عمیق وارد ساختمان شدم .هجوم هوای گرم و مطبوعی که از داخل سالن صورتم را نوازش میکرد، باعث بوجود آمدن حسی شاد در وجودم شد . پیرمرد سالخورده ای که به نظر مهربان می آمد و کنار در ورودی پشت یک میز نشسته بود ، بمحض دیدن من لبخندی زد و محترمانه پرسید:
- می تونم کمکتون کنم دخترم؟
تحت تاثیر انرژی مثبت وجودم، با شادی لبخندی زدم و در حالیکه بسمت میز می رفتم با متانت گفتم:
- سلام، عصر بخیر! ممنون می شم اگر منو برای رفتن به شرکت((متین)) راهنمایی کنید .
پیرمرد در حالیکه نگاه خیره ای به چشمهایم میکرد . به زحمت سرش را به زیر انداخت و با دست به تابلویی اشاره کرد :
- بفرمایید از اون تابلو استفاده کنید .اگر با مشکلی مواجه شدید من رو صدا کنید .
سری به احترام برایش تکان دادم و بطرف تابلوی درخشان به راه افتادم .راهنمای تمام قسمتهای برج ، با کروکی بسیار جالبی روی تابلو خودنمایی میکرد .راهنما بقدری واضح و شفاف بود که هر شخصی به راحتی می توانست بدون کوچکترین مشکلی به هر قسمت از ساختمان برود .برجی که من واردش شده بودم شامل پنجاه طبقه بود که شرکت بازرگانی ((متین)) در طبقه سی و هشتم آن قرار داشت
با قدمهایی شمره و در حالیکه سعی در پنهان کردن آنهمه هیجان و شادی در وجودم داشتم بسمت آسانسور حرکت کردم .چند نفری هم شامل دو مرد و چهار زن، منتظر ایستاده بودند .هنوز محو محیط اطراف بودم که در آسانسور باز شد و همگی به اتفاق وارد شدیم .آسانسور از قسمت وسط برج می گذشت و با توجه به اینکه فضای آن از شیشه های شفاف و ضخیم تشکیل شده بود، همزمان با بالا رفتن آن، نمایی از شهر که کوچک و کوچکتر می شد مشخص بود . نمی دانم آنهمه اضطراب و دلهره از کجا به دلم راه یافته بود ! انگار هر چه شماره طبقه ها بیشتر می شد و به عدد سی و هشت نزدیکتر می شدیم ، هیجان من نیز افزایش می یافت ! استرس اتفاقاتی که نمی توانستم آنها را پیش بینی کنم، داشت خفه ام میکرد! کیفم را در میان دست فشردم و سعی کردم آرام باشم . با خونسردی نگاهی به آدمهایی که اطرافم بودند انداختم و در کمال تعجب متوجه شدم همگی به من خیره شده اند! حسابی دستپاچه شدم و به تصور اینکه نقصی در ظاهرم دیده اند و یا حرکت ناشایستی را ندانسته انجام داده ام، خود را جمع و جور کردم و نگاهی به سرتاپایم انداختم! اشکالی در کار نبود ، بی اختیار دست بردم و موهایم را از روی صورتم به زیر روسری هدایت کردم و مجددا نگاهشان کردم ، تاز دریافتم نگاه خیره شان به چشمهایم بود .طبق معمول همیشه از حالت و رنگ آنها متعجب شده اند .این اتفاقی بود که در نخستین سالهای ارتباط من با محیط جامعه، برایم به دفعات تکرا می شد .با خیال اسوده نفسی کشیدم و باز نگاهم به مناظر بیرون از آسانسور معطوف شد . آسمان در آن عصر پائیزی ، آرام بنظر می رسید و شعله های کم جان خورشید، جسم شهر را گرم میکرد . هنگامیکه از آسانسور خارج شدم، پا به سالن بسیار بزرگ و زیبایی گذاشتم که مثل دیگر نقاط برج، در کمال تمیزی و سلیقه برق می زد. سکوت آرامش بخشی در همه جا جاری بود و اشخاص کمی در سالن از این اتاق به آن اتاق می رفتند . صدای قدمهایم که به دلیل پاشنه دار بودن کفشهایم، در فضا پیچیده بود ، آرامش خاصی را به وجودم می پاشید .سالن بقدری ساکت بود که دلم میخواست با شیطنت پاهایم را به زمین بکوبم تا آرامش محیط را برهم بزنم! به پشت در که رسیدم ، لحظه ای تعلل و سعی کردم مثل همیشه متانت خود را حفظ کنم . بر روی قاب طلایی نصب شده در کنار در چوبی سالن ، این جمله حک شده بود:« شرکت بازرگانی متین، به مدیریت فرزاد متین »
جمله را از نظر گذراندم و با کشیدن یک نفس عمیق، چند ضربه به در کوبیدم و وارد شدم .بمحض باز کردن در ، موجی از هوای گرم توام با بوی گل و ادکلنهای متفاوت، به طرفم هجوم آورد و سبب شد که بازهم آرامش جای خود را به اضطراب بدهد .با ورودم، همه اشخاص داخل سالن که شامل دو مرد و دو زن بودند، بسمت در برگشته و به من خیره شدند. بسختی لرزش صدایم را مهار کردم و به خانم مسنی که نزدیک تر بود گفتم:
- سلام ، روز بخیر، من در رابطه با آگهی استخدامی که در روزنامه درج شده بود مزاحمتون شدم!
سکوت کردم و نگاه بی قرار و مضطربم را به او دوختم .پس از گذشت لحظاتی که برای من قرنی بطول انجامید ، همان خانم با دستپاچگی از پشت میزش جدا شد و بطرفم آمد:
- آه، بله خیلی خوش اومدید! لطفا بفرمایید اینجا تا من راهنماییتون کنم .
خوشحال از اینکه از زیر فشار نگاههای خیره دیگران خلاص می شوم، دستش را به گرمی فشردم و بسمت صندلی که او پیشنهاد کرده بود، رفتم. در فاصله ای که آن خانم در کشوی میزش به دنبال وسایلی نامعلوم می گشت، فرصتی یافتم تا با آرامشی مصنوعی به محیط پیرامونم نظی بیندازم .من در سالنی بسیار بزرگ و مجلل قرار داشتم که دیوار انتهایی آن ، سراسر شیشه بود و نمای زیبایی از شهر را به نمایش می گذاشت . در سالن ، سه در چوبی با همان نمای در اصلی شرکت وجود داشت که بر روی یکی از آنها که به دیوار شیشه ای نزدیکتر بود، عبارت« دفتر مدیریت » و بر روی در سمت راست عبارت«اتاق آرشیو» و در نهایت بر روی دری که روبروی من قرار داشت و آخرین اتاق محسوب می شد ، عبارت « آبدارخانه» حک شده بود ، در طرف مقابل هم چهار میز قرار داشت که دو خانم و یک آقا پشت آنها مشغول فعالیت بودند .یکی از آقایات که وسط سالن ایستاده و یک سینی هم در دستش بود ، چنان وقیحانه به صورت من زل زده بود، که برای لحظه ای از حالت نگاه و چشمهای بی حیایش دچار تهوع شدم . این نوع نگاه بی اراده مرا بیاد موجودی می انداخت که تک تک سلولهای بدنم از او متنفر بود .حدودا سی و پنج ساله بنظر می رسید . با صورتی سبزه و چشمهای ریز و پفکی ، گونه های استخوانی داشت که با ترکیب لبهای کبودش چهره اش را وهم انگیز نشان می داد . بسرعت نگاهم را به تابلوها و گلهای زیبایی که در سالن وجود داشت معطوف کردم . چند لحظه بعد، همان خانم به سمتم آمد و با لبخند، اوراقی را به دستم سپرد و گفت:
- خیلی خوش اومدید خانم! من کریمی هستم؛ یکی از کارمندان شرکت .بهتره که قبل از شروع، آشنایی بیشتری در مورد وظایفتون در اینجا داشته باشید ، البته با توضیحاتی که من خدمتتون عرض می کنم!
با یک دنیا تعجب و ناباوری حرفش را قطع کردم :
- مگه من استخدام شدم که شما در مورد نحوه کار و مسئولیتم صحبت می کنید؟! من حتی نمی دونم شما به چه مهره کاری احتیاج دارید!
در حالیکه لبخند صمیمانه ای می زد ، ادامه داد:
- البته من در جریان نبودم که شما خبر ندارید برای چه مسئولیتی به اینجا اومدید، ولی بهر جهت شما رو توجیه می کنم .شرکت ما نیاز مبرم و فوری به یک خانم یا آقا داره که مسئولیت قسمت بایگانی رو به عهده بگیره .برای این کار اصلا به تحصیلات عالی نیاز نیست .سوادی در حد دیپلم و کمی تسلط به زبان خارجه و کامپیوتر کفایت می کنه .متاسفانه متصدی قبلی یک خانم بودن که با ازدواج نابهنگام و بعد هم استعفاشون، حسابی ما رو به زحمت انداختن، در چند هفته اخیر هم در غیاب ایشون من کمی کارها رو سرو سامون می دادم .در ضمن این کار با توجه به کم زحمت بودنش ، حقوق و مزایای عالی داره . میز کار شما هم همین میزیه که کنارش نشستید و اون اتاق روبرو هم اتاق بایگانیه . حالا اگه شما موافق هستید و سوالی ندارید ، این برگه ها رو پر کنید تا با هم بریم خدمت آقای رئیس.
با بهت و گیجی توام پرسیدم:
- یعنی اگر این برگه ها رو امضا کنم استخدام می شم ؟!
خانم کریمی با مهربانی لبخندی تحویلم داد:
- البته عزیزم! ما به قدری منتظر شما بودیم که خودتون باور نمی کنید .اینجا به قدری مسئولیت همه سنگینه که کسی نمی تونه کار دیگه ای رو به عهده بگیره .شاید متوجه شده باشید که چقدر به وجودتون احتیاج داریم! حالا دیگه من تنهاتون می گذارم .
خانم کریمی از کنارم برخاست و به قسمت دیگر سالن رفت و با صدای تقریبا رسایی گفت:
- آقا حیدر ، لطفا برای خانم قهوه بیارید .
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم .باورم نمی شد به این راحتی و بدون درد سر ایتخدام شوم . در دل صدها بار خدا را شکر کردم و با دقت هر چه تمامتر به سوالات داخل ورقت پاسخ گفتم، در همین حین همان مرد را با چشمهای وقیحش روبروی خود دیدم .با مکثی طولانی و نگاهی خیره ، فنجان قهوه را کنار دستم گذاشت و وقتی با اخم من مواجه شد رفت. از آن سکوت اولیه بدو ورودم ، خبری نبود وحالا صدای قدمها و ورقها و حرف زدنها معمول به گوش می رسید .کار نوشتن و پر کردن اوراق ثبت نام و تشکیل پرونده ، نیمساعت از وقتم را گرفت . به خانم کریمی که شدیدا درگیر وارد کردن مطالبی در کامپیوتر روی میزش بود، نگاهی انداختم .بطرفش رفتم و با صدایی که سعی میکردم آرام باشد تا تمرکز دیگران را برهم نزند گفتم :
- خانم کریمی ! کار من تمام شد
با همان تبسم مهربان و امید دهنده، نگاهی به جانبم انداخت:
- بده ببینم عزیزم! تا من یه مطالعه کوچولو بکنم ، شما هم قهوه تون رو میل کنید تا به اتفاق بریم پیش آقای رئیس
برگه ها را به او سپردم و روی صندلی جا گرفتم .در حالیکه با تمام وجود سعی میکردم با آرامش قهوه ام را بخورم . قلبم با هیجان شدیدی ، به دیواره سینه می کوبید! حسابی هول کرده بودم .نمی دانم از شنیدن کلمه رئیس بود یا نگاه گستاخ مسئول آبدار خانه که سعی میکرد مثلا خود را مشغول گرد گیری نشان دهد، ولی نگاههای گاه و بیگاهش مرا نشانه می رفت! با این اوصاف ، وقتی خانم کریمی صدایم کرد، بشدت منقلب بودم .
- خانم رها، لطفا بفرمایید از اینطرف .
آرام و با طمانینه از جایم برخاستم و به اتفاق خانم کریمی که پرونده صورتی رنگی به دست داشت ، بسمت اتاق رئیس حرکت کردم .طنین کفشهایم که باز بلند شده بود، برخلاف دقایقی قبل ، نه تنها باعث نشاطم نشد بلکه فشار عصبی را به دنبال داشت چرا که بی اراده همه نگاهها را به دنبالم کشید . احساس کردم از گرما در حال خفه شدن هستم ! با ضرباتی که خانم کریمی به در وارد کرد و پس از شنیدن کلمه « بفرمایید» هر دو داخل شدیم و سلام کردیم . خانم کریمی که ظاهرا کمی هول شده بود ، بلافاصله گفت:
- آقای متین ایشون خانم شیدا رها هستند و برای کار در قسمت بایگانی اومدن .اگه لطف کنید و پرونده شون رو امضاء کنید، از فردا مشغول به کار می شن !
قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبید و صدایش گوشهایم را کر میکرد! گویی التهاب خانم کریمی به من هم سرایت کرده بود .چشمهای بی قرارم به میز روبرو خیره ماند .میزی کاملا شلوغ و مملو از پرونده های رنگارنگ! انباشتگی پرونده ها، بقدری زیاد بود که شخص مخاطب ، اصلا دیده نمی شد! نمی دانم چرا همه چیز آن اتاق، آنقدر به نظرم زیبا می آمد .نمایی از شهر از یک قسمت اتاق که کاملا شیشه ای بود و پشت سر آقای رئیس قرار داشت ، هویدا بود . بوی خوش ادکلنی که در فضا منتشر بود و دکوراسیون صورتی رنگ آنجا، حسابی ذهن مرا متوجه خودش کرد .آقای رئیس چنان در صندلی نرمش فرو رفته و سرگرم وارد کردن ارقامی در ماشین حسابش بود که گویی اصلا متوجه حضور ما نشده است . در همین افکار بودم که صدای رسا و خوش طنینی در فضا پخش شد ، بدون اینکه من صاحب صدا را ببینم!
- خوشحالم که کارها اندکی سروسامون می گیره .به شما هم خوش آمد می گم خانم! اگر مایل هستید ، از فردا کارتون رو شروع کنید .خانم کریمی پرونده رو روی میز بگذارید! شما می تونید به کارهاتون برسید .
خانم کریمی پرونده را روی میز قرار داد و مرا، در حالیکه مبهوت طنین صدای گرم و پر جذبه مخاطب نامشخصم شده بودم، با گفتن جمله« ممنون، پس با اجازه» با خود به بیرون اتاق هدایت کرد .هنگامی که از در خارج شدیم ، همه نگاهها بسمت ما چرخید! پسر جوانی که قیافه جذاب و دوست داشتنی داشت جلو آمد و با لبخندی بر لب و صدایی آهسته پرسید:
- چی شد خانم کریمی؟
خانم کریمی در حالیکه تمام التهابش را با نفسی عمیق به بیرون می فرستاد، جواب داد:
- به خیر گذشت ! بدون کوچکترین دردسری ایشون رو پذیرفتن .یعنی اونقدر درگیر بود که وقت سین جیم کردن نداشت !
پسر جوان با خوشحالی نزدیکتر آمد و گفت:
- اِ چه عالی! پس هفت خوان رستم رو به راحتی پشت سر گذاشتید! بهتون تبریک می گم ، شما دختر خوش شانسی هستید ! من فرشاد صالحی هستم و شغل جدید وورودتون رو به جمع کارمندان شرکت متین خوش آمد می گم .
لبخندی زدم :
- از لطفتون ممنونم . من هم شیدا رها هستم و خوشحالم که در کنار شما مشغول به کار می شم .
دختری زیبا هم با ناز و عشوه از کنارش گذشت و به سمتم آمد و در حالیکه دستش را با بی میلی به سویم دراز میکرد، پشت چشمی نازک کرد و با صدای تیزش گفت :
- منم ورودتون رو تبریک می گم .الهام پناهی هستم .
دستش را به گرمی فشردم و پاسخش را دادم .خانم کریمی در حالیکه مرا همراه خودش می برد گفت:
- بابا ول کنید طفل معصوم رو! هرچی متین حتی یک نگاه هم بهش نکرد، شما حسابی غافلگیرش کردید، آشنایی بیشتر باشه برای بعد .فعلا وقت نداریم! منم که حتما شناختی! من فهیمه کریمی هستم .منشی شرکت و تحت اوامر آقای متین و بزرگترین کارمند اینجا از نظر سنی .این فرشاد شیطون ، من رو « مامان کریمی» صدا می کنه ! اگه به مشکلی برخوردی حتما روی کمکهای من حساب کن .
بعد در حالیکه در اتاق بایگانی را باز میکرد ، ادامه داد:
مطالب مشابه : دنیای رمان - به کدامین گناه ؟قسمت سوم(کامل) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان رمان کدامین گناه به وبلاگ خودم! رمان برای موبایل, رمان کامل, قسمتی از متن رمان : به کدامین گناه و شروع به ام نزن کامل, رمان جدید, رمان ♥♥شهــــــــــــر رمـــــــــــــــان او را به جرم کدامین گناه کردن کامل به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر رمان به كدامين گناه؟fateme رمان کدامین نگاه به جمع رمان خوان های رمان به كدامين گناه میشه فردا ماشینم رو یه سرویس کامل و به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر رمان کدامین نگاه رمان محکومه شب پر گناه رمان دختری به خوشیم وقتی کامل شد که فخری زن ابروریزی چه گناه بزرگی دخترش به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)
رمان کدامین گناه
رمان تازیانه ام نزن
رمان نبض یک مرد۶۰
رمان به رنگ شب 1
چشم هایی به رنگ عسل(1)
چشم هایی به رنگ عسل(8)
رمان دختری به نام سیوا
برچسب :
رمان به کدامین گناه کامل