رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9
از سر شب رنگ ورویش زرد وپریده بود.بدون اینکه شامش را کامل بخورد ،عذرخواهی کرد ورفت.من ومامان ملیحه هردو نگران بهم نگاهی انداختیم!
-چقدر بی حال بود.
در تایید حرفم سرش را تکان داد وگفت:بنده خدا سنی ازش گذشته ،با یه باد سریع می افته!
-ببرمیش دکتر؟
-الان که دیره ،باشه فردا!
ودر سکوت به شام نیمخورده حاج ننه زل زدم ،دلم تاب بیماری وبی حالی اش را نداشت.
.نیمه شب از دلشوره خواب به چشمانم نیامد.پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفتم وآهسته در را باز کردم ،در کمال تعجب سرجایش مشغول نماز خواندن بود ! در را بستم وجلویش ایستادم. نمازش را سلام داد وبا لبخند گفت:نخوابیدی ننه؟
-نه شمام بیداری که؟
-آره خوابم نیومد،از صبح تو بسترم!
خواستم به کنارش بروم که گفت:ننه بی زحمت کلید صندوق چوبی روی تاقچه زیر جا قرآنیه ،بیارش!
-الان؟
-کار واجب دارم شاید فردا دیر باشه!
نمی دانم چرا از این حرفش ته دلم خالی شد !کلید را مطابق خواسته اش را برداشتم وبه کنارش رفتم وکلید را به دستش دادم!
ولی قبول نکرد وگفت :برو ننه در صندوق باز کن یه بقچه قرمز گل دار از توش بکش بیرون!
متعجب از این خواسته بی موقع اش گفتم:آخه چرا الان؟
-می دونم خسته ی ،ولی خودم جوون ندارم اون همه لحاف سنگین رو از روش بردارم!
نگاهم به صندوق چوبی کنج اتاق،که چندین طبقه لحاف سنّتی رویش چیده شده بود ،رفت !برای دل جویی گفتم:شما جون بخواه،منظورم این بود الان نصف شبی !خّب چه کاریه؟
وجواب او بازهم لبخندی کم رنگ بود.
لحافهای سنگین را یک به یک برداشتم وخطاب به حاج ننه گفتم:ای بابا اینا چقدر سنگینه،بزارینشون دمِ در!
-اینا جهاز ملیحه،اگه بفهمه به جهازش توهین کردی ،حسابت با کرام الکاتبینه!
-اولین بار توی تاریخ باید بنویسن مادرشوهری که از عروسش می ترسید.
-
-بی انصاف نباش دختر،ملیحه یک خانوم به تمام معناست.
بقچه قرمز گُل گُلی را بیرون کشیدم وروبروی حاج ننه گذاشتم ،با دستان نحیف وکم جونش گره را باز کرد وچندین سند منگوله دار را بیرون کشید.
با دیدن اسناد آهی کشید وگفت:خدا آقامو بیامزره،با اینکه بعداز 3دختر ،ننه ام منو زایید .بازم دوستم داشت.
-حاج ننه اصلا داداش نداشتی؟
-نه 4تا دختر بودیم .آقام مردی ادیب وفاضلی بود ودر مکتب سواد دار شده بود !
-مادرتون چی؟
-دختر خان از یکی از روستاهای سنندج بود!
-پس یک رگه کُردهم داری؟
-آره ،ننه ام کُرد بود،زن رشیدی بود ،ولی سر پنجمین زایمانش از دنیا رفت!
سکوت کردم تا بیشتر از زندگیش بدانم!
-آقام مرد نسبتا ثروتمندی بود،4باغ داشت که به هر کدوم از دخترش موقع عروسیشون یکی هدیه داد.اما سهم من دوتا باغ شد.باغ سیب وباغ بادوم!
-چرا دوتا؟
آهی کشید ومتاثر گفت :سهم خواهرم طاهره.
-بقیه اعتراض نکردن؟
-طاهره قصه ی تلخی داره!
مصّر گفتم:بگو حاج ننه!
- توی عروسی دختر یکی از هم ولایتی هامون که توی باغ بادوم پدرم گرفته شده بود، خواهرم طاهره یک دل ونه صد دل عاشق حیدر پسر خان روستای خانک شد،اوناهم چون طاهره قشنگ بود واز خونواده معتبری بود به خواستگاریش اومدن و عقدش کردند،بعد از چند ماه از عروسیشون حیدر برای یه سری کارای اداری می ره شهر ولی هیچ وقت برنمی گرده !
متعجب پرسیدم :چرا؟
-حیدر اونجا عاشق یه دختر شهری میشه وبا همون یواشکی ازدواج میکنه!
-به همین راحتی؟
-دختر دوست پدرش بود ،چندتا چشم ابرو اومده حیدر هم شیفته و والاش شد.
قلبم از این همه قساوت ونامردی سوخت وغصه دار به حاج ننه زل زدم تا باقی ماجرا را بگویید.
-طاهره در عشق نافرجامش مثل یک شمع آب شد.مثل دیوانه ها توی کوچه وبرزن سرگردان وحیران به دنبال حیدرش بود.
خونواده حیدر هم از بد ذاتی چیزی بروز ندادن وهمه فکر می کردن حیدر مرده!
گذشت تا اینکه تو سن 23سالگی جُزام گرفت وکل صورتش از بین رفت .هیچیکی طاقت دیدن او صورت کریه وزشت رو نداشت ،هر وقت بیرون می رفت بچه ها بهش سنگ می زدن وهو هوش می کردن.آقام خیلی غصه دار بود ولی نمی تونست جلوی مردم روستا رو بگیره، برای همین یه خونه دور از روستا براش ساخت تا اونجا زندگی کنه،من تنها غمخوار و همدم طاهره بودم.رفیعه و زکیه هم که خواهراش بودن ازش دوری می کردن چه برسه به بقیه!
-چه وحشتناک!حیدر چی شد؟از کجا فهمیدن زنده اس؟
-با زن شهریش بعداز 10سال که خواهرمو ول کرده بود برگشت روستامون.
بی قرار گفتم:واکنش طاهره چی بود؟
گوشه ی چشمش را با دست لرزان نحیفش پاک کرد وگفت:هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره!
وقتی خبر رسوندن حیدر برگشته،انگار می گفتی انداختنش تو دیگ روغن،بی تاب وبی قرار می دوید وحیدر رو صدا می کرد
-شماهم بودی؟
-آره ننه ،منم پشت سرش بودم ولی طاهره از شوق دیدن حیدر ،اختیارشو از دست داده بود ویکنفس کل راه رو دوید!اما چه سود!
نفسی تازه کرد وادامه داد:
اینجور که اهالی نقل می کردن،تا حیدر رو کنار سه تا بچه قد ونیم قد ویه زن شهری دید مثل مجسمه ها خشکش زد!
هیجان زده گفتم:بعدش؟
-طاهره قضیه رو می فهمه وهمون لحظه روبندش رو از صورتش باز می کنه وجلوی حیدر می ندازه وبرمی گرده به همون پناهگاه وسط جنگل!
من بین راه دیدمش وقتی با ذوق وشور ازحیدر پرسیدم، لبخندی زد وگفت"حیدر خیلی وقت که مرده،مردم اشتباه می کردن این یارو حیدر من نبود"
-وچطور باغ رو به شما داد؟
-قرار بود کدخدا بین اونا حکمیت کنه وحیدر با نامردی میخواست طوری وانمود کنه که طاهره مجنون ودیوونه شده ولیاقت نگهداری از باغ بادوم رو نداره!ولی طاهره چنان با درایت وعقل جلوی کدخدا رفتار کرد که کدخدا مجنون بودن طاهره رو تایید نکرد وچند روز بعدهم طاهره باغ رو به نام من زد !حیدرم خیلی عصبی شد و طاهره دوباره ول کرد وبدون اینکه طلاقش بده ،برگشت شهر!
طفلی طاهره در بیست ونه سالگی تنهای تنها توی کلبه ماتم زده اش از سل مُرد.
-شما کجا بودی؟
-اون موقع عروس شده بودم و سر خونه وزندگیم بودم ،البته گاهگداری بهش سرمی زدم ،اسم پسرمو طاهره روش گذاشت!
-طفلی طاهره!
-می دونی به باغ بادوم چی لقب داده بود؟
-چی؟
-باغ عشاق!
-باغ عشاق؟ولی به نظرمن اون یه باغ نفرین شده بود.
سند باغ بادام را برداشت و درحالیکه که دستی به صفحات آن می کشید لبخند تلخی زد وگفت :این باغ شاید یرای طاهره خوش یُمن نبود ولی برای من زندگیمو رقم زد ، توی این باغ با حاج بابات آشنا شدم،کارگر فصلی بود وبرای چیدن بادومای رسیده اومده بود!مرد نجیب وسنگینی بود،وقتی اومد خواستگاریم درنهایت تعجب همه آقام رضایت داد وبا هم وصلت کردیم!
بعد از وصلت با اسماعیل خواهرام که شوهران پولداری داشتند با من سرد شدند وکم کم قطع رابطه کردند!بلاخره باجناق شوهرشون یه کارگر معمولی بود!
ولی برای من مال ومنال مهم نبود همون قرآنی که هرشب با صوت تلاوت می کرد بهترین بود.
-چطوری عاشق هم شدین؟
-خودمون از حیا هیچی بروز ندادیم و فقط خدا از دلامون باخبر بود.وقتی پسر یکی از خانها خواستگاریم اومد پیک فرستاد برای خواستگاری!
-با حسرت گفتم :پس خدا خیلی دوست داشته که به محبوبت رسیدی!
نگاه معناداری بمن کرد وگفت:از خدا بخواه هرچی صلاحته همون بشه،هیچ وقت چیزی را به زورنخواه!!! من شاهد اشکهای شبانه طاهره برای وصال به حیدر بودم ولی دیدی چطور همین نامرد زد زیر همچی وخواهرم دق کرد ومُرد؟!
صورتم گُر گرفت وخجالت زده سرم را پایین انداختم،طوریکه صحبت می کرد گویی از همه چیزبا خبر است!
-بعداز عروسی من واسماعیل طاهره لقب باغ عشاق رو به باغ بادوم داد.
آهی کشید وسپس سند را به من داد وگفت:قلم وکاغذ بردار اینا رو بنویس !
-متعجب پرسیدم :چی بنویسم؟
به نام خدا
وصلوات بر فرستاده اش محمد نبی وخاندان پاکش،اینجانب زهرا سادات فرخّی در کمال سلامت عقل این وصیت نامه را……….
وسط حرفش پریدم وبا دلخوری گفتم:حاج ننه داری وصیت می کنی؟
خندید وگفت:آره معلوم نیست؟!
شاکی از خونسردیش گفتم :این موقع شب چه جای این حرفاست؟!
-بلاخره شبی،ظهری،بعدازظهری سراغم میاد،نمیخوام کارام روی زمین مونده باشه!
از تصور نبودش بغض کردم وبا ناراحتی گفتم :تو روخدا از این حرفا نزن.
-مرگ حقه !همه ما باید با این حقیقت کنار بیایم،حالا بقیه اش رو بنویس!
وبا دلی غمگین وبغض نترکیده ادامه وصیت نامه اش را نوشتم:
" به خط نبیره ام ایرن، مشق می کنم واز همه فرزندانم می خواهم به آن عمل نمایند.
سند مغازه نزدیک میدون تره باره که فعلا به دست آقای سید هادی میر جاوه ی اجاره است را به عروس باوفا وزحمتکشم خانوم ملیحه بشارت بخشیدم هرچند ذره ای از ان همه زحمتهایی را که برای من کشید جبران نخواهد کرد،تا پایان وقت اجاره،اجاره اش به ایشان تعلق خواهد گرفت.
باغ سیبم در روستای سرآبادان را به نبیر هایم السا ریاحی ،امید ریاحی وساسان سمیعی وسمیرا سمیعی هرکدام به طور مساوی می بخشم!
متعجب شدم چرا اسمی از من نبرد؟!ممکن بود من را یادش رفته باشد؟!ماشالله چه ذهن پویای هم داشت اسم نبیره هایش را بدون هیچ اشتباهی پشت سر هم ردیف کرد!
- وخانه ی که همکنون درآن ساکن هستم را سه دونگش را به عروسم ملیحه بشارت و سه دونگش را به طور مساوی بین دو نوه دلبندم ودلسوزم آذر علیزاده وشمسی علیزاده میدهم!
ودرآخر باغ بادامم را به نبیره مهربانم ایرن ریاحی تقدیم می کنم!
مات شده با چشمانی فراخ به این پیرزن نحیف خیره شدم،باورم نمی شد او باغ بادام پر ماجرا را بمن بخشیده بود!
اشک درچشمانم جمع شد وگفتم:من لیاقت این همه مهربونی رو ندارم!می خوای شرمندم کنی؟ میخوای ………………
وبغضم ترکید. با تمام ناتوانی اش من را درآغوش گرفته ودر سکوت پشتم را نوازش میکرد آرام آرام مثل لالایی برایم حرف می زد
-این حرف نزن ننه،چرا باید از تو دلگیر باشم؟!به خدا از وقتی به دنیا اومدی مهرت یه جور دیگه به دلم افتاده بود.محبتهای صادقانه وبی حساب وکتابت همیشه آرومم می کرد.تو قلب بزرگی داری عزیزم!
دوست داشتم ساعتها در آغوش گرم واستخوانی اش بمانم ولی رعایت حال ناخوشش را کردم وبی میل از آن ماءمن بی نظیر بیرون آمدم.
عینک بزرگ دور سیاهش را به چشمانش زد وبا دقت نوشته را خواند و در جای تاریخ اش امضا کرد!
وصیت نامه را به دستم داد وگفت:از ریخت وپاش اضافی خوشم نمیاد،به همه مهمونام احترام بزارین،همه چی هم توی زیر زمین هست لازم نیست از همسایه ها چیزی قرض کنین!
اگر اعتراض می کردم حتما دلخور می شددر نتیجه عمدا خودم را به نشنیدن زدم تا حرفهای تلخش را نشنوم .چطور این همه سال همچین گوهری را داشتم وقدرش را نمی دانستم!
-گوشت با منه؟
سرسری گفتم:باشه حواسم بود!
-بیا بگیرش ،سرجاش بزار!
وصیت نامه را گرفتم که ناگهان چشمم به امضا حاج ننه افتاد.امضا که چه عرض کنم یک دایره کج وکوله با یک اسم بسیار ناخوانا!
خندان گفتم:همچین سخت نوشتی عمرا کسی بتونه امضا واسمت رو کپی کنه!
-والا من که نفهمیدم تو کی خوشحالی کی ناراحت!وسط گریه میخندی ،وسط خنده گریه می کنی!
بادی به غبغب دادم وگفتم:ما اینیم دیگه!
-خانوم این چطور نتونستی آقای اون راضی کنی من موندم!
دهانم باز ماند وبه حاج ننه خندان زل زدم!یعنی ممکن بود مامان ملیح حرفی زده باشد؟شایدم فرزانه؟شاید خودش شنیده بود؟!
-با همان لبخند سمجش گفت :پاشو برو دختر،ببین نصف شبی منو به چه حرفایی گرفت !اینا رو هم سرجاش بزار!
او می خندید ولی من احساس می کردم،برآشفته وبی قرار است !بدون هیچ وراجی اضافی سندها و وصّیت نامه را سرجایش گذاشتم و خواستم لحافها را دوباره روی صندوق بچینم که گفت:نمیخواد ننه ،بزار صبح!یکم ناخوشم!
-شما که الان خوب بودی؟
-پیری وهزار یک مرض،دوباره یکم دل آشوب شدم!
چَشمی گفت وخواستم اتاق را ترک کنم که بار دیگر صدایم زد:یه لحظه بیا!
رفتم وروبرویش نشستم آرام سرش را به گوشم نزدیک کرد و آیه الکرسی را در گوشم زمزمه کرد ودست آخر گفت :به خدا سپُردمت!
وپیشانی ام را بوسید و درحالیکه با تسبیحش ذکر می گفت سرجایش دراز کشید.
تا نماز صبح پلک روی هم نگذاشتم،وضعیت حاج ننه بدجوری من را ترسانده بود ،اذان را که دادند،بلند شدم ونماز صبح خواندم ودوباره به سمت اتاقش رفتم!
در را آرام باز کردم ،حاج ننه با رنگ سفید گچی شبیه به مجسمه بی جان در جایش دراز کشیده بود.از ژستش ترس تمام وجودم را گرفت ،قلبم تند تند به سینه ام کوبیده می شد، پاهایم یارای حرکت نداشت آرام وپربغض صدایش زدم :حاج ننه جوون نماز نمی خونی؟
جوابم را نداد ،اینبار با شدت بیشتری صدایش کردم!
-حاج ننه داره قضا میشه!
و باز جوابم سکوت بود.
جیغ زدم :پاشو نماز بخون!
اما حقیقت مرگ ساعتها بود که به وقوع پیوسته بود امان از این دل وامانده من که حاضر به پذیرشش نبود که این پیرزن نحیف دیگر جانی در بدن ندارد که جوابت را مثل همیشه با لبخند بدهد.
جیغ گوشخراشی کشیدم ،کناردر سرُ خوردم ودر سکوت به پیکر بی جانش خیره شدم.
در هوای گرگ ومیش سرد دی ماه ، در خود مچاله شده و روی پله های موزاییکی یخ زده ایوان نشسته بودم وبی هدف به چند قندیل کوچک آویزان از شیرآب، حوض وسط حیاط ،خیره شده بودم ،چند دقیقه ی بود که خانه در سکوت غم انگیزی فرو رفته بود ودیگر از آن جیغ های گوشخراش خبری نبود!
پتوی نازکی روی دوشم انداخته شد سرم را برگردانندم ونگاه قدرشناسانه ی به فرزانه کردم.
-بلاخره آروم شد!
-خیلی ممنون
کنارم نشست از سردی موزاییکها بی درنگ بلند شد وتوبیخ آمیز گفت:دیوونه ،مریض میشی اینجا خیلی سرده!
بدون توجه به فرزانه با درماندگی گفتم:چطوری به مامانم بگم؟
وبلاتکلیف به او نگاه کردم.
-اگه نمی تونی شمارشو بده من زنگ می زنم.
-این موقع صبح حتما سکته میکنه!
-چاره ی نیست خوبیت نداره جنازه گوشه خونه بمونه!
وکلمه جنازه چندین بار بی رحمانه در وجودم طنین انداز شد! حالا دیگر ازحاج ننه مهربان من چیزی جز یک جسد باقی نمانده بود .اشکهای گرمم روی گونه یخ کرده ام قطره قطره چکید.
دستش را روی شانه ام گذاشت ودرحالیکه نرم نرم مالش میداد با دلسوزی گفت:ایرن جان ،می دونم سخته ولی فعلا باید کارارو راست وریس کنیم.
-توی تلفن یه شماره هست به نام دکتر 2 که شماره دادشم امیده،بی زحمت به امید خبر بده!
شانه ام را اندکی فشار داد ورفت.
خدا خیر فرزانه ورامین را دهد که اگر نبودند معلوم نیست چه بلایی برسرمان می آمد.حرکات هیستریکی مامان ملیح وخود زنی اش بشدت من را وحشت زده کرده بود بطوریکه مجبور شدم سراسیمه پای بی کفش وسری برهنه ساعت 5صبح گریان به خانه فرزانه ورامین بروم وبا مشت ولگد اهالی خانه را خبر کنم تا به دادمان برسند.
-چه زود است که سایه هاى مرگ، و شدّت دردهاى آن، و تیرگى هاى لحظه جان کندن، و بیهوشى سکرات مرگ، و ناراحتى و خارج شدن روح از بدن، و تاریکى چشم پوشیدن از دنیا، و تلخى خاطرهها، شما را فرا گیرد….
به رامین که متفکّر ومغموم به تیرک چوبی ایوان تکیه داده بود واین جملات رابا صدای آهنگین خود می خواند نگاه کردم.
-مال کی بود؟
-جمله ی از حضرت امیر(ع) بود.
-یک حقیقت تلخ!
-حقیقت هست ،ولی تلخ یا شیرین بودنش به اعمال ما بستگی داره!
-مرگ چطوریه؟
-همون طور که زندگی کردی!
-پس حاج ننه مرگ شیرینی داشته!
-ایشون زن ستودنی بودن ،جای مادربزرگ نداشته ام دوستش داشتم!
-حسرت دیدارش برام می مونه!
-خودتو اذّیت نکن
-سخت می گذره
-خودت میگی می گذره
-من مثل شما وفرزانه قوی نیستم.
-ما هم خیلی جاها کم آوردیم وخسته شدیم.
-ولی بلاخره تونستین
-توهم می تونی
اعتماد بنفسم را به کل از دست داده بودم وجز یاس ونامیدی حس دیگری نداشتم.با بغض گفتم: من همیشه خرابکاری میکنم هیچ وقت نشدهیچکی از کارای من رضایت داشته باشه!
-من مطمئنم تو نیّتت خیر بوده
یاد سروش افتادم.چطور از تمام غرور وسرمایه ام گذشتم تا او را نجات دهم واو با چه سنگدلی به من تهمت هرزگی زد.
آهی کشیدم وگفتم:همیشه انتقاد بی جا می کنه!
-انتقاد بی جا تحسین پنهانه!
-چه فایده قلب وروحم رو خنجر زد
-از نادونیشه،از غرور زیاد.
-دیگه مهم نیست!
-دل پرُی ازش داری!
-داستان ما مثنوی هفتاد منِ!
ناگهان به خودم آمدم ومتوجه شدم تمام مدت مشغول درد دل با رامین بوده ام!یعنی ممکن بود او فهمیده باشد من درباره شخص خاصّی صحبت کرده ام ؟اصلا چطور بحث به اینجا رسید؟!
خجالت زده زیر چشمی به رامین نگاهی کردم .خواستم ماست مالی اش کنم ،او مرد مذهبی بود وخوبیّت نداشت فکر ناجور درباره من بکند!
-من……………..
-عاشقی گناه نیست خواهرم البته اگر حریم وحرمتها نگه داشته بشه،هرچیزی رو نباید عشق نامید.عشق ازخودگذشتگی میخواد،صبر میخواد!
یاد عشق نافرجام طاهره افتادم.یعنی حس طاهره عشق نبود؟ حاج ننه ی خدابیامرز چطور؟عشق او واقعی بود؟اصلا عشق واقعی را از کجا تشخیص دهم؟شاید احساس من غلط بود وبه اشتباه اسمش را عشق گذاشته بودم؟!
خاموش شدم وچیزی نگفتم.
فرزانه به ایوان آمد وگفت :زنگ زدم هم به شمسی خانوم هم به آقا امید!
دلم هّری پایین ریخت.
-بیچاره مامانم،همیشه از این تلفنای بی موقع می ترسید!خدا کنه امید درست حسابی حالی مامان کنه!
-آقا امید گفت "نهایت تا سه ساعت دیگه میان!
وبعد با اخم ظریفی ساعتش را نگاه کرد وگفت :الان ساعت شش ونیم صبحه،وما کلی کار داریم.باید خرما بخریم ،حلوا درست کنم،خونه رو مرتب کنیم،آمبولانس هماهنگ کنیم.نوار قران بزاریم!
پَکر و کسل گفتم:من چیکار کنم؟
-برو یکم استراحت کن،کم کم مردم محلّه می فهمن ومیان،تو فعلا تنها صاحب عزا هستی ،ملیحه خانوم که حالا حالاها خوابه!
-اگه نبودین دق می کردم.چطوری دست تنها این همه کارو انجام میدادم؟!
رامین لبخند تلخی زد وگفت :ما این روزا رو خوب تجربه داشتیم نگران نباش خوب از پسش برمیایم.
سوز کلامش قلبم را جریحه دار کرد،طفلکها در نوجوانی مادرشان را از دست داده بودند ودر اواسط جوانی پدرشان را،به قول خودشان به حدکافی تجربه داشتند.
آوای صوت قرآن در تمام محّله پیچیده شده بود .پارچه سیاه که بروی دیوارهای بیرونی خانه نصب شده بود نشان می داد کسی دراین خانه ماتم زده ، دار فانی را وداع گفته است.
کارها بروی دوش فرزانه ورامین با آن معلولیتش افتاده بود ومن به عنوان تنها صاحب عزا در گوشه ی نشسته بودم وبه در اتاقی که هنوز جنازه حاج ننه در آن قرار داشت زل زده بودم.
ناگهان صدای فریاد"یا فاطمه الزهرا"از درون حیاط بلند شد! به سرعت خودم را به پنچره رساندم.عصمت خانوم همسایه روبروی مامان ملیحه شان درحالیکه نان هایش روی زمین افتاده بود ،پریشان وسط حیاط نشسته بود وزار زار گریه می کرد.فرزانه زیر بغلش را گرفت واو را به داخل آورد با دیدن من محکم وبا صمیمیت غیرعادی من را درآغوش گرفت و برای خودش نوحه سرایی می کرد.
کم کم همسایه های محله باخبر شدند وبرای تسلیت گویی به منزلمان سرازیر شدند.این وسط همجلسی های قرآن حاج ننه، بییشترین سهم را در گریه زاری داشتند.
من مضطرب خجالت زده در بالای مجلس نشسته و پذیرایی تسلیت گویی مردم بودم.خدا خدا می کرد زودتر خانواده ام از راه برسند ومن ازاین وضعیت خلاص شوم.
چندتا از دختران همسایه هم به کمک فرزانه شتافته بودند و اورا درپذیرایی کمک میکردند.از اینکه غریبها مجلس را می چرخاندند احساس غربت و تنهایی داشتم .
مامان ملیحه هم وضعیت مناسبی نداشت گاهی به هوش می آمد وآنقدر جیغ می زدکه دوباره بیهوش می شد.بلاخره ساعت 9 صدای ناله ی جانسوزش بلند شد. مگر می شود فرزندی ناله مادرش را نشناسد؟!
مادر سیاه پوش با سر وضعی ژولیده درحالیکه موهای فندقی اش به طور شلخته ی از زیر روسری ساتن سیاهش بیرون ریخته بود به کمک امید وپدرم که زیر بغلش را گفته بودند وارد شد.
همینکه که چشم به او افتاد بغضم دوباره ترکید وبه سمتش دویدم ومحکم در آغوشش جای گرفتم وهردوباهم زجه زدیم.
بیشتر از این جایز نبود جنازه گوشه خانه بماند هرچند خاله شمسی نتوانسته بود خودش را برساند وبدون او مجبور شدند آمبولانس را خبر کنند.
مادرم وپدرم وامید به اتاق حاج ننه رفتند تا با او آخرین وداع را انجام دهند ولحظاتی بعد آمبولانس آمد و مردان داخل حیاط لااله الله گویان جنازه را به داخل آمبولانس انتقال دادند.
من وفرزانه هم به همراه جمعیت به بیرون رفتیم تا آخرین دیدار را باجنازه حاج ننه داشته باشیم.گریان به صحنه مقابلم زل زده بودم که از گوشه چشمم متوجه سنگینی نگاهی شدم ،سرم را چرخاندم ودر کمال تعجب سارا را دیدم که سرتا پا مشکی سرش را به نشانه سلام تکان داد،سرسری جوابش را دادم و چشمم به زن عمو افتاد که آراسته ومرتب کمی دورتر از سارا گوشه ی ایستاده بود وبا ژست شیکی چشمانشان را بادستمال سفیدش پاک می کرد.
قلبم به شدت به تالاپ تولوپ افتاد.با وجود سارا ومادرش بلاشک سروش هم اینجا بود.دوست داشتم چشمانم را این طرف وآن طرف بچرخانم وسروش را روئیت کنم ولی به دلم نهیب زدم"حیا کن،چیه هول کردی؟!خودتو جمع کن"
بادیدن علامیه ی که نام حاج ننه رویش نوشته شده بود ودست یکی از همسایه ها بود،باردیگر چشمه اشک جوشید وسروش ومتعلقاتش را لحظه ی فراموش کردم وباز دلم آن بیوه صبور را خواست.
-تسلیت میگم خانوم
بدون انکه به آن شخص تسلیت گوینده نگاهی بیندازم ،مختصر وکوتاه تشکری کردم.
-ممنون
-غم آخرتون باشه
-لطف دارین
-انشالله تو شادیتون شرکت کنیم.
متعجّب از سماجت این شخص در تسلیت گویی ،نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم وسرم رابالا گرفتم ومتوجه مردی خوش پوش شدم که دقیقا شانه به شانه ی من ایستاده بود.
از این نزدیکی معّذب شده وکمی خودم را کنار کشیدم ،دوباره نگاهم به سارا ومادرش رفت،اینبار لباس مرتب وشیکشان کانون توجّه ام شد.بی اختیار نگاهم به سر ولباس خودم رفت.مانتو مشکی گل و گشاد ریون فرزانه و شال رنگ و ور رفته ذغال سنگی ام که دیگر به سبزی می زد.
ازاین مقایسه به شدت اوقاتم تلخ شد.تیپم جلوی آنها افتضاح بود.لباسهای داغونم به کنار ،از گریه زیاد ،آب بینی ام آویزان شده بود وحسابی حس خارش ایجاد کرده بود ومنِ بی فکر ،یک دستمال ناقابل راهم در جیبم نگذاشته بودم.از طرفی در تیررس چشمان جمعیت بودم ونمی توانستم جُم بخورم وگرنه بی معطلی با آستین مانتوی ریون فرزانه ،پاکش می کردم.
وضعیت بغرنجی بود که ناگهان یک دستمال کاغذی تمیز وتاشده به طرفم گرفته شد. متعّجب نگاهم به همان مرد کنار دستی ام رفت که با نهایت ادب دستمال را به سمتم گرفته بود.
از خجالت دوست داشتم همان دم غیب شوم !!یعنی آن مرد شیک پوش متوجه آب بینی آویزان من شده بود؟!
با کم رویی آن را گرفتم وبینی راپاک کردم. بلاخره جنازه را در آمبولانس گذاشتند وماشین حرکت کرد!آهی کشیدم و خواستم به فرزانه گزارش داخل رفتنم را بدهم که با دوچشم قهوه ای کاونده وعصبی سروش مواجه شدم که سرتاپای غریبه خوش پوش را با دقت برانداز می کرد !آنقدر در تجسسش غرق شده بود که سنگینی نگاهم را متوجه نشد برعکس مادربزرگش که روی من زوم کرده بود وچشم از من بر نمی داشت. برای رفع تکلیف ،زیر لب یک سلام خشک وخالی از همان فاصله به گلچهره دادم وبی درنگ به خانه برگشتم.
فرزانه شتابان خودش را در حیاط به من رساند وهیجان زده گفت:ایرن خودش بود؟
با حرص گفتم :آره
-بدجوری به عطا نگاه می کرد.
-عطا؟
-همون پسره که کنارت ایستاده بود دیگه!
متعجب پرسیدم:می شناسیش؟
-اره پسر کوچیکه عصمت خانومه،مهندس کشتی سازیه!
-چقدر مودب بود!
-راستشو بخوای عصمت خانوم خیلی وقته تو نخته!منتهی من چیزی بهت نگفتم بخاطر اینکه می دونستم به سروش علاقه داری!
شاکی گفتم:وای فرزانه یعنی تمام کارای پسره از روی قصد قبلی بود؟یعنی مامانش بهش گفته بود؟
فرزانه لبخندی زد وگفت:چه بهتره!حریف یه سر وگردن از آقا سروش بالاتره!
وبعدهم چینی به دماغش داد وگفت:این پسرعموت خیلی تو قیافه بود.
با حرص گفتم :به مادربزرگش رفته،همون پیرزن شیکه که مثل بادیگاردا کنار نوه اش ایستاده بود تا یه وقت کسی نگاه چپ بهش نکنه!
-اِ…اون مادربزرگش بود؟! مادر وخواهر چی؟
-هنوز جوابش را نداده بودم که صدای سروش بلند شد "بیاین دیگه"
هول کردم ومضطرب گفتم:وای داره میاد.
-خب حالا چرا هولی؟
-یکم عصبیم!می ترسم برخورد بدی با زنعمو مادرش بکنم.
-به اوناچ…………………….
همان دم گوشی اش زنگ خورد ،حرفش را نصف ونیمه رها کرد و جواب داد، من هم بلاتکلیف گوشه حیاط ایستاده بودم که متوجه شدم عطا وعصمت خانوم قبل از سروش وخانوادش به حیاط آمدند وصاف ومستقیم به جانب من حرکت کردند.
با استرس نگاهم به فرزانه رفت که بی خیال مشغول صحبت بود وهرازگاهی هم دستش را در هوا تکان می داد.
بانزدیک شدن عطا ومادرش بار دیگر نامید به فرزانه نگاهی کردم تا شاید وراجی اش تمام شود وبه کنار من بیاید،مثل دختربچه ها دست پاچه شده بودم.
-ایرن جان مارو توی غمتون شریک بدونین
با کم رویی لبخندی زدم.
-ایشون پسرم عطا هستن
با گونه های گر گرفته شده گفتم:بله کم وبیش با هاشون آشنایی دارم!
عطا به حرف آمد وغصه دار گفت :ما همیشه ایشون رو به نام حاج ننه می شناختیم چقدر نازنین بودن،صبور،خانوم،متدین!
احساس می کردم عطا درباره حاج ننه هیچ چیز نمی داند وتمام حرفهای قُلبمه سُلمبه اش همان اطلاعات دریافتی از مادرش است که چندتا هم رویش گذاشته وتحویل من می دهد!لحن غصه دارش را هم باور کردنی برایم نبود.
از روی تعارف گفتم :شما خیلی خیلی لطف دارین!
-عزیزم مارو جز خونواده خودت بدون،هرکاری داشتی بگو،خجالت نکش!اینطور که می بینیم بدجور دست تنها هستین!
همان دم فرزانه آمد ومن را از دست این مادر وپسر که دیگر محبتشان زیاد از حد، باد کرده بود خلاص کرد وشروع کرد به صحبت با آنها.
من کناری ایستاده ومثلا سرگرم صحبت آن دو شده بودم که متوجه سنگینی نگاه عطا شدم.عطا با پوست سبزه تند، لاغر وعینکی با ریش پرفسوری وقدی بلند وموهای کم پشت والبته دماغ نسبتا بزرگ وکوفته ی!
قیافه اش را اصلا دوست نداشتم.به یاد ندارم در این 25سال واندی یک خواستگار خوش قیافه برایم آمده باشد الا آن هومن خلافکار!سروش هم که اصلا به خواستگاریم نیامده بود که او را جز خواستگارانم محسوب کنم وروی چهره اش تجزیه وتحلیل داشته باشم!
یک آن از خودم بیزار شدم ،حاج ننه مرده بود ومن فکرم مشغول خواستگاران زشتم بود.
مطالب مشابه :
رمان مانی ماه
سینی به دست وارد شدم رمان وقتی برای ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان بصورت
رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم - 9
رمان وقتی به یک مرد مبتلا شدم عینک بزرگ دور معتادان رمان, دانلود رمان وقتی به یک
دانلود رمان ایرانی و عاشقانه خاطرات دروغین من برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان از همون بچگی ذوق بزرگ شدن جلوی همه خوردشون کنم اما وقتی بزرگ شدم
رمان افسونگر
رمان,دانلود رمان به آرومی از اتاق خارج شدم حق با آقا بزرگ آقا بزرگ وقتی نه قاطع
رمان ازدواج اجباری
رمان,دانلود رمان,رمان همین بدون هیچ حرفی پیاده شدم وقتی دیدم چشماشو باز نمیکنه
رمان وقتی برای تو وقتی برای من
با این رکابی و شلوارک و دستای بزرگ سبز رمان وقتی نگاه دانلود,رمان
رمان آریانا
رمان,دانلود رمان,رمان و مادر بزرگ انگشت روی او گوش می کرد وقتی ساکت شدم
رمان ترسا
رمان,دانلود رمان از وقتی که به من امروز صبح خیلی زود بیدار شدم یه خمیازه ی
برچسب :
دانلود رمان وقتی بزرگ شدم