رمان قصه عشق ترگل7
فصل نهم
دو هفته از
مرخص شدن آرمین از بیمارستان می گذشت .هفته ی اول رو دکتر گفته بود فقط باید
استراحت بکنه .هفته ی دوم هم برگشت بیمارستان واونجا مشغول به کار شد.حالش کاملا
خوب شده بود ...شده بود همون آرمین سابق. فقط با این تفاوت که عشقمون نسبت به هم
بیشتر شده بود.
توی اتاقم بودم وداشتم کتابخونه ام رو مرتب می کردم که صدای
گوشیم بلند شد.شماره ی نگین بود .
-سلام نگینیه خودم...حا..
با شنیدن هق هق
گریه اش هول شدم وگفتم:الو نگین حالت خوبه؟چی شده؟
نگین با گریه گفت:ترگل شاهین
برگشته ایران...
و باز با صدای بلند گریه کرد. گفتم:نگین اروم باش و بگو ببینم
چی شده؟تو که منو دق دادی دختر.تو رو خدا اروم باش.
صدای گریه اش بند اومد ..ولی
هنوز هق هق می کرد گفت:ترگل..شاهین برگشته وپس فردا شب...نامزدیمه.
از روی تخت
بلند شدم وبا صدای بلند گفتم:چی؟نامزدی؟پس...نگین پس شهاب چی؟
داد زد:شهاب
چی؟مگه اون منو دوست داره؟اگه دوستم داشت یه قدم جلو میذاشت نه اینکه بنشینه وببینه
شاهین داره باهام ازدواج می کنه واونم دست روی دست بذاره.
-ولی نگین شهاب دست
روی دست نذاشته.
مکث کوتاهی کرد وگفت:چی؟مگه چکارکرده؟
-ببین بین خودمون باشه
ها خب؟
-باشه بابا...زود باش بگو دیگه.
-شهاب یه دوست داره که پدر این دوستش
کاراگاهه.. واز اونجایی که از تیپ وقیافه ی شاهین می باره که از اون هفت خطاست ..من
از شاهین برای شهاب گفتم..اونم نمی دونم چطوری تونسته بود ادرس شرکت وخونه ی شاهین
رو پیدا بکنه...اینا رو به همون کاراگاهه میده واونم قول می ده که ته وتوی قضیه رو
در بیاره ومدرک جمع بکنه...
نگین با هیجان گفت:خب خب بگو...چیزی هم دستگیرش
شده؟
-نمی دونم..یعنی شهاب که چیزی نگفته.
با صدای گرفته ای گفت:ترگل حالا من
چکار کنم؟پس فرداشب نامزدیمه.
-نمی تونی با پدرت صحبت بکنی و جلوشو بگیری؟
اه
کشید وگفت:نه...بابا می گه اگر مدرکی دارم که شاهین به درد زندگی با من نمی خوره
اون وقت می تونم مخالفت بکنم.
-خب من با شهاب صحبت می کنم وجوابشو بهت می دم
.چطوره؟
با ذوق گفت:قربونت برم ترگل جون..به خدا خیلی ماهی.
با خنده گفتم:بسه
بسه..انقدر زبون نریز. من که تورو خوب می شناسم ...جون من تا حالا شده یه بار بدون
اینکه از من چیزی بخوای همین جوری با من صحبت بکنی؟
-اره فراوون...منتها انقدر
زیاده که از یادم رفته.
-خیلی پررویی...حقا که لایق همون شهابی...
با تهدید
گفت:مگه شهاب چشه؟
-خوبه والله...عروس هم عروسای قدیم.نه به داره نه به باره
درسته داره خواهر شوهرشو قورت میده.
-ولی نگین بی شوخی منتظرما.تو رو خدا وقتی
حرفای شهاب رو شنیدی بهم بگو باشه؟
-باشه..چقدر تو هولی؟خب دیگه کاری نداری؟کلی
کار دارم وتو هم الان درست نقش یه مزاحم رو داری.
-بی ادب...نخیر برو به کارات
برس جوجو..بای.
سریع گوشی رو قطع کرد.دختره ی پررو... کاراشو راه بنداز.. دستشو
بذار تو دست اقا شهاب.. اونوقت اینجوری مزد ادمو میده..ای خدا اینم شانسه ما
داریم...هیییییی....
خواستم به شهاب زنگ بزنم که یادم اومد امشب همشون شام
خونمونند.بابا از عمه وعمو خواسته بود امشب رو دور هم باشیم.من هم کلی ذوق داشتم که
امشب می تونم آرمین رو ببینم.راستش الان سه ،چهار روزی بود که ندیده بودمش.حسابی
دلم هواشو کرده بود.
بعد از خوردن ناهار یه کم به مامان کمک کردم ورفتم توی
اتاقم ویه استراحت کوچولو کردم.
عصر رفتم یه دوش گرفتم وموهامو با اتو صاف کردم
وپایینش رو هم حالت دادم.این مدلیش رو خیلی دوست داشتم.یه تل به رنگ نقره ای هم به
موهام زدم.یه بلوز سفید که طرح های نقره ای داشت و خیلی ناز بود ..به همراه یار
همیشگیم شلوار جین سفیدم پوشیدم که روی کمرش یه کمربند نقره ای داشت.صندل های نقره
ایم رو هم پام کردم وبه صورتم هم فقط کرم پودر زدم ویه کوچولو هم رژ صورتی ویه خط
سایه ی نقره ای هم پشت چشمام کشیدم...روی گونه ام هم یه کم رژ گونه ی صورتی مات زدم
که آرایشمو کامل کرد .مژه هام خود به خود بلند بود واحتیاجی به ریمل نداشتم پس بی
خیالش شدم. ولی بعد گفتم شاید بهتر بشه ویه کم با ریمل مژه هامو حالت دادم که دیدم
به به صدبرابر خوشگل تر شد وچشمامو درشت تر نشون می داد....یه پلاک نقره که به شکل
قلب بود و توش حرف لاو نوشته شده بود هم به گردنم بستم ودست بند ست خودش رو هم به
دستم بستم.خداییش خیلی خوشگل شده بودم...یعنی آرمین هم خوشش میاد؟...
از پله ها
اومدم پایین که بابا با دیدنم لبخند زد وگفت:دختر گل بابا چه خوشگل شده...
با
شرم سرمو انداختم پایین که صدای مامان رو شنیدم گفت:امیر دخترم خوشگل بود...الان
باید بگی چه خوشگلتر شده.
بابا خندید وگفت:بله..هر چی شما بگید خانم...ما که
حرفی نداریم.
به هر دوتاشون نگاه کردم..واقعا دوستشون داشتم وبه داشتنشون افتخار
می کردم.
صدای زنگ در بلند شد.بابا رفت ودر رو باز کرد منم رفتم توی اشپزخونه که
وقتی شنیدم مهمونا هستند وغریبه نیست اومدم بیرون که همزمان با آرمین چشم تو چشم
شدم.
وای چه خوش تیپ شده بود...یه کت وشلوار نوک مدادی ویه پیراهن اسپرته مردونه
به رنگ خاکستری هم تنش بود.بوی ادکلنش از همون جلوی در دیوونه ام کرده
بود.اااا...این چرا دسته گل دستشه؟مگه اومده خواستگاری؟
ولی وقتی گفت که برای
تشکر از زحمات بابا توی این مدت این گلها رو اورده... خورد تو ذوقم...توی دلم قند
اب کرده بودم که الان با این تیپ واون دسته گل حتما اومده خواستگاری ولی...ای
روزگار...
با عمه روبوسی کردم وبه آرمین دست دادم.دستاش مثل همیشه گرم وپر حرارت
بود ..کمی دستمو فشرد وزیر لب که فقط من بشنوم گفت:سلام ...چقدر ناز شدی.
سرشو
اورد نزدیک تر وگفت:ببینم نکنه می خوای امشب منه بدبخت رو سکته بدی؟
با لبخند
گفتم:اولا سلام ودوما کلام....بعدش هم شما که بیشتر به خودت
رسیدی...خبریه؟
لبخندش رو جمع کرد وگفت:مگه باید خبری باشه؟(وبا لحن خشکی
گفت:ترگل امشب باید باهات حرف بزنم اونم خصوصی...
خواستم جوابشو بدم که دیدم
نگاه عمه وبابا روی ماست. با خجالت سرمو انداختم پایین وهمراه آرمین وبقیه وارد
پذیرایی شدیم تا اینکه عمو اینا هم اومدند فقط با این تفاوت که علیرضا هم باهاشون
بود...علیرضا بعد از مرخص شدن آرمین.. به خواستگاریه شیدا رفت و..اونا الان رسما
نامزد بودند وبینشون صیغه ی محرمیت خونده شده بود و تا 1 ماه دیگه عقد می
کردند.
جمعمون جمع بود واینبار دیگه شیدا اخمو وکم حرف نبود وبرعکس پا به پای ما
حرف
می زد ومی خندید. انگار عشق علیرضا.. به کل عوضش کرده بود.
سنگینیه نگاه
آرمین رو روی خودم حس کردم و وقتی نگاهش کردم ..دیدم داره جدی نگام
می کنه .با
تعجب نگاهش کردم این چش بود؟چرا یه دفعه 180 درجه رفتارش عوض شد؟
با ابرو اشاره
کرد که بریم توی حیاط...ولی مگه می شد.. بین اون همه ادم منو اون خیلی راحت بریم
توی حیاط؟...خجالت هم خوب چیزی بودا...رومو کردم سمت شهاب که دیدم حواسش به
ماست...این بشر هم که چشمش همه جا کار می کنه...انگار اون هم اشاره ی آرمین رو دیده
بود که رو به بابا گفت:عمو جون منو آرمین وترگل می ریم توی حیاط تا یه نگاه کوچولو
به گلهاتون بندازیم.
همه با تعجب نگاهش کردند.خداییش هم تعجب داشت اخه شهاب تا
به حال نشده بود که بخواد گل های بابا رو ببینه واصلا هیچ وقت توجه ای هم بهشون
نداشت .ولی حالا...
بابا لبخند زد وگفت:برید عمو جون...اینکه پرسیدن
نداره.
شهاب سریع بلند شد وبعد آرمین وبعد من...هر سه به سمت حیاط رفتیم..توی
بالکن ایستادیم که شهاب رو به ما گفت:می بینید تو رو خدا منه بدبخت و وادار می کنید
چه دروغ های
شاخ داری بگم؟اخه منو چه به گل وگیاه؟برید صحبتاتون رو بکنید تا منم
برم به این گل های نازنین یه سری بزنم.
خنده ام گرفته بود .شهاب وگل
وگیاه؟عمرااا....
آرمین دستمو گرفت وبا هم رفتیم سمت انتهای باغ...روی صندلی های
توی باغ نشستیم وبه گل های محمدیه کنار پنجره ی اتاقم خیره شدیم.درسته اتاق من طبقه
ی بالا بود.. ولی
گل های محمدی انقدر بوی خوشی داشتند که به راحتی از اون بالاو
کنار پنجره می شد حسشون کرد.به آرمین نگاه کردم. انگار اصلا حواسش اینجا نبود .صداش
زدم :آرمین؟
به ارومی برگشت سمتم وگفت:جانم؟
-می خواستی چیزی به من
بگی؟
بی مقدمه توی چشمام خیره شد وگفت:ترگل تو منو دوست داری؟
با تعجب نگاهش
کردم وگفتم:این چه حرفیه؟خب معلومه که دوستت دارم.
-ولی...من می ترسم.
با بهت
گفتم:از چی؟از من؟
لبخند ماتی زد وگفت:-نه...از اینکه تو بهم تردید بکنی وباز بی
اعتمادی وارد عشقمون بشه وما رو از هم دور بکنه.
سرمو انداختم پایین و گفتم:این
حرفو نزن...آرمین شاید باورت نشه ولی من از همون موقع که تو توی کما بودی به همه
چیز فکر کردم ...وبه این نتیجه رسیدم که من فقط با تو خوشبختم وبی تو از همه چیز
تهی هستم.من در کنار تو کاملم آرمین ...من پی به اشتباهاتم بردم وفهمیدم که از روی
ظاهر قضیه نباید قضاوت کرد.بدون دلیل ومدرک نباید کسی رو محاکمه کرد...(تو چشماش
خیره شدم .گفتم:من تو رو خیلی اذیت کردم آرمین...منو ببخش.تو با تمام وجود عاشقم
بودی ولی من...داشتم تو رو از دست می دادم آرمین...
-این حرفو نزن...تو لایقت
بیشتر از اینهاست.ترگل می دونی که من 10 سال از تو بزگترم...و به نظرت این نمی تونه
توی زندگیمون اختلالی ایجاد بکنه؟
خیلی سریع وقاطع گفتم:معلومه که نه...من انقدر
دوستت دارم که مطمئنم عشقم با این چیزهای بی خودی از بین نمی ره .اون هم فقط به
خاطر اختلاف سنیمون..نه اینطور نیست.
با نگاه شیطونش گفت:یعنی تو حاضری با من که
10 سال هم ازت بزرگترم ازدواج بکنی؟
با دهانی باز از تعجب گفتم :چی؟!
با
لبخند صورتشو جلو اورد وکنار گوشم زمزمه کرد: حاضری برای تموم عمر منو تحمل بکنی
وباهام بمونی؟
صورتشو اورد عقب ومنتظر عکس العمل من شد. هنوز توی بهت بودم.یعنی
الان از من خواستگاری کرد؟
-آرمین یعنی تو الان از من خواستگاری
کردی؟یعنی...باورم نمیشه.
لبخند شیرینی زد وگفت:راستش من هم باورم نمیشه...ولی
باور کن الان هیچ کدوممون خواب نیستیم واین هم یه رویا نیست.
دستمو گرفت و روشو
بوسید وگفت:ترگلم...با من ازدواج می کنی؟
نمی دونستم چی باید
جوابش رو بدم.خیلی غیر منتظره این در خواست رو کرده بود ومن...
دستاشو کنار
صورتم گذاشت و وادارم کرد نگاهش بکنم.نگاهش مهربون بود وروی لباش لبخند
بود...صورتشو اورد جلو ودر حالی که همچنان توی چشمام خیره بود گفت:ترگل...
نمی
خوای جواب بدی؟
-آرمین من...چی باید بگم؟
لبخندش پررنگتر شد وسرمو گرفت توی
اغوشش وزمزمه کرد:حرف دلتو عزیزم...بگو...بهم بگو تو هم می خوای برای همیشه با من
باشی؟
-می خوام.
-می خوای با من که ازت 10 سال بزرگترم زندگی بکنی؟
سرمو
تکون دادم وگفتم:اره..می خوام.
صدای پر از هیجانش رو درست کنار گوشم شنیدم که
گفت:با من ازدواج می کنی ترگل؟
سرمو از روی سینه اش بلند کردم وتوی چشماش زل
زدم.نگاهش بی قرار بود. با لبخند سرمو تکون دادم وگفتم:بله.
نفس راحتی کشید وبه
شدت منو کشید توی بغلش ودر حالی که صداش می لرزید گفت:ممنونم عزیزم...ترگل..دوست
دارم.بهت قول می دم خوشبختت بکنم.اینو بهت قول می دم عشق من.
استخونام زیر
بازوهای مردونش داشت خورد می شد.ولی این خورد شدن برای من لذتبخش بود...چون اون
عشقم بود.
به ارومی منو از خودش جدا کرد .لبهای داغش رو روی پیشونیم حس کردم
وبعد بوسه ی پر حرارتی که روی پیشونیم نشوند.
نگاهم کرد وبا شیطنت گفت:فکر کنم
تا الان مامانم با دایی قرار مداراشون هم گذاشتند.
با چشمای گرد شده گفتم:چی
داری می گی؟
همون لبخند جذابش رو تحویلم داد وگفت:ترگل...من درباره ی تو با
مامان حرف زدم وامشب هم میشه گفت برای خواستگاری اومدیم..یعنی نه پدرت ونه مادرت
ونه هیچ کس ازش باخبر نبود. ولی الان فکر کنم مامان موضوع رو مطرح کرده
باشه.
سرمو انداختم پایین وگفتم:یعنی امشب اومده بودید برای
خواستگاری؟پس...
-اره عزیزم...شما هم که بله رو به من دادی و فکر کنم باید منتظر
باشیم وببینیم بزرگترا چه تصمیمی می گیرند.
یه دفعه یاد چیزی افتادم.سرمو بلند
کردم وگفتم:آرمین یادته قرار بود برای من توضیح بدی که چرااون اوایل رفتارات با من
ضد ونقیض بود؟میشه الان بهم بگی؟
نفس عمیقی کشید وبه رو به رو خیره شد.گفت:ترگل
تو از همه چیز خبر داری.من اون شب میشه گفت از همه چیزم برای تو گفتم.من اون بار
تحت تاثیر حرفای مامان فکر می کردم عاشق نازگل هستم ولی با رفتنم فهمیدم نه..اون
عشق نبوده وخیلی راحت فراموشش کردم.ولی...
توی چشمام خیره شد وبا لبخند گفت:می
دونی برای اولین بار بعد از اومدنم به ایران تو رو کی دیدم؟
-خب اره...اون روز
که از دانشگاه برگشتم.
خندید وگفت:نه...من تو رو همون شب اول دیدم...(وقتی نگاه
متعجب منو دید ادامه داد:اون شب اتاق رو اشتباهی اومدم و تا یک ربع کنار پنجره ی
اتاقت ایستاده بودم وبه ماه نگاه
می کردم و وقتی روی تخت خوابیدم متوجه شدم یه
پری زیبا در کنارم خوابیده.نمی تونستم ازت چشم بردارم.. یه چیزی تو وجودم بی داد می
کرد ومن ازش سر در نمی اوردم.
وقتی باهام لج می کردی ..وقتی لجت رو در میاوردم
..وقتی باهام کل کل می کردی ومن حرصت می دادم... همه وهمه باعث می شد یه حس خوبی
نسبت بهت پیدا بکنم.قلبم با دیدنت بی تاب می شد. وقتی کنارم بودی بی قراره یه نگاهت
بودم.
وقتی اون شب توی جنگل نگاه پر از ترست رو دیدم ودیدم چطوری داری می
لرزی
نمی تونستم تحمل بکنم و تو رو اونجوری ببینم..
وقتی بهت نزدیک شدم دیدم
که گرم شدی واین یعنی به من احساس داشتی.اون شب خیلی خوشحال بودم وتا خود صبح
نخوابیدم و چشمم فقط به چادری که تو توش خوابیده بودی.. بود.تردید داشتم بهت بگم که
دوستت دارم ..چون می ترسیدم این هم یه حس زود گذر باشه وبا این حس هم تو نابود بشی
وهم من...نمی خواستم گذشته تکرار بشه..ولی هر چی بیشتر می دیدمت وبیشتر بهت نزدیک
می شدم می دیدم که بیشتر خواهانتم ومی خوام همیشه در کنارم باشی.وقتی نمی دیدمت دلم
برات تنگ می شد و وقتی باهام بد رفتار می کردی قلبم
می شکست ومن فهمیدم که این
نه تنها یه حس زود گذر نیست... بلکه من با تمام وجودم عاشقت شدم ودیگه نمی تونم ازت
بگذرم.
وقتی توی حموم تو رو توی اون حالت دیدم یاد شب اولی افتادم که
دیدمت...درست مثل یه پری زیبا جلوی روم ایستاده بودی وتوی چشمام زل زده بودی..از
خود بی خود شدم و
نتو نستم خودمو کنترل بکنم وبغلت کردم.وقتی موهاتو می بوییدم
یه حس ارامش بهم دست می داد که هیچ جوری نمی تونم توصیفش بکنم.
وقتی اون شب لب
دریا از عشقم برات گفتم و نگاه پر از عشق تو رو دیدم ..احساس می کردم دیگه تو
زندگیم هیچ چیز کم ندارم..چون تو همه چیزم بودی..
سرش رو انداخت پایین وگفت:وقتی
بهم گفتی ازم متنفری دیدم که چشمات دروغ می گه واین کمی ارومم کرد ..ولی دلم از
حرفت واز اون جمله ی لعنتی گرفت..توی ماشین تمرکز نداشتم ومرتب چشمای تو جلوی چشمام
بود.حضورت در کنارم بی تابم کرده بود وبعدش هم که...
دستشو توی دستام گرفتم
وگفتم:آرمین...
اما صدای بلند شهاب نذاشت حرفمو بزنم .داد زد:بچه ها تو رو خدا
بسه دیگه...شماها مگه چقدرحرف دارید که به هم بزنید؟..بابا چشمام دیگه همه چیزو
داره گل من گلی می بینه از بس که به این گل و گیاها خیره شدم.باور کنید به اندازه ی
تموم عمرم من امروز گل دیدم وکیف کردم.ولی تو رو جون هر کی که دوست دارید بقیه اش
رو بذارید یه وقت دیگه...
آرمین با لبخند دستمو گرفت وبر گشتیم پیش شهاب .وقتی
نگاهش به لبای خندون ما افتاد گفت:بله..باید هم بخندید. منم باشم و با عشقم برم ته
باغ ..عشق وصفا ..به این خوشگلی
می خندم..
رو به اسمون گفت:خدایا کرمت رو
شکر...اینم شانسه ما داریم؟
آرمین خندید وگفت:بسه شهاب...ما فقط داشتیم حرف می
زدیم همین.چرا انقدر شلوغش کردی؟
شهاب نگاه مرموزی به من وآرمین کرد وگفت:تو یکی
که راست می گی..من یکی هم حتما باور می کنم..
رفت سمت در وگفت:بیاید بریم .الان
دیگه همه حتما شک کردند که این سه تا ...تا الان دارن توی حیاط چکار میکنند که
نمیان تو...
آرمین دستشو گذاشت روی شونه ی شهاب و با لبخند گفت:جبران می کنم
شهاب جان.
شهاب ایستاد ونگاهش کرد وگفت:قول می دی؟
-حتما...
مشکوک به شهاب
خیره شدم وگفتم:شهاب چیزی شده؟
خندید و با شیطنت گفت:فعلا نه...ولی قراره یه
چیزایی بشه..البته با کمک شما دوتا...
و سریع رفت تو...من هم که چیزی از حرفاش
سر در نیاورده بودم همراه آرمین وارد خونه شدم.
با دیدن اون همه چشم که به من
وآرمین خیره شده بودند معذب بودم واز شرم سرخ شده بودم.سرمو انداخته بودم پایین که
صدای عمه رو شنیدم:عروس خوشگلم...نمی خوای بگی جوابت چیه عزیزم؟
اروم سرمو بلند
کردم وبه بابا خیره شدم.لبخند روی لباش بود ومامان هم از نگاهش خوشی می بارید.زبونم
بند اومده بود.شهاب گفت:ببینم اینجا چه خبره؟ترگل باید جواب چی رو بده؟
عمه رو
به شهاب با لبخند گفت:ما امشب اومدیم اینجا وترگل جون رو برای آرمین خواستگاری
کردیم.که پدرش هم گفت هر چی خودش بگه وتصمیم با خودشه...(رو به من ادامه داد:و حالا
منتظر جواب ترگل جون هستیم.حالا دخترم جوابت چیه؟
با شرم سرمو بلند کردم ونیم
نگاهی به صورت آرمین انداختم که به من زل زده بود ولبخند می زد. لااقل یه طرف دیگه
رو هم نگاه نمی کرد تا من هم انقدر هول نشم...داشتم از خجالت می مردم...
با این
حال نمی تونستم همینطور سکوت بکنم..با صدای لرزونی که به خاطرهیجان زیاد بود
گفتم:با...اجازه ی بابا ومامان خوبم...(به آرمین نگاه کردم وگفتم:بله.
همه بلند
دست زدند وشهاب سوت می زد وهل هله می کرد.از کاراش خنده ام گرفته بود ولی همچنان
سرم پایین بود.عمه از جاش بلند شد و دست من وآرمین رو گرفت وکنار خودش نشوند.جعبه ی
زیبایی رو از توی کیفش در اورد وبه آرمین داد.آرمین هم در جعبه رو باز کرد و انگشتر
زیبایی رو از توش در اورد و رو به بابام گفت:با اجازه ی شما دایی جون.
پدرم با
لبخند سر تکون داد...و آرمین دستمو گرفت وانگشتر رو به دستم کرد ودستمو توی دستش
گرفت وفشرد.
خدایا یعنی من خواب نیستم؟یعنی اینها رویا نیست؟یعنی من وآرمین می
تونیم تا اخر عمر در کنار هم باشیم؟...
زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم صورتش پر از
خوشحالیه وداره منو نگاه می کنه.لبخندی بهش زدم وباز سرمو انداختم پایین.کمی سرشو
به گوشم نزدیک کرد وبه ارومی گفت:خوشبختت می کنم ترگلم..
اون شب غرق خوشحالی
بودم..شیرین ترین و بهترین شبی بود که توی عمرم گذرونده بودم و همه ی اینا رو مدیون
آرمین بودم...توی دلم گفتم:عاشقتم آرمین وبهت قول می دم ...توی زندگیمون تمام تلاشم
رو برای خوشبختیه تو بکنم...نمیذارم دیگه تردید وبی اعتمادی وارد عشقمون بشه و مارو
از هم دور بکنه...بهت قول می دم..(نگاهش کردم وتوی دلم گفتم:دوستت
دارم...
با مشورت بزرگترا تصمیم بر این شد که
عقد وعروسی تو یه شب باشه.. اون هم برای 2 ماه دیگه.وتوی این مدت هم فرصت باشه تا
خرید جهیزیه وعقد وعروسی رو بکنیم.خیلی خوشحال بودیم هم من و هم آرمین..
بعد از
شام رو به شهاب گفتم:شهاب میای تو اتاقم ؟باید باهات حرف بزنم.
شهاب با تعجب
گفت:چی شده ترگل؟چی می خوای بگی؟
دستشو گرفتم .گفتم:حالا تو بیا....برات می گم
چی شده.
رو به آرمین که مشغول صحبت با علیرضا بود گفتم:آرمین میشه با شهاب بیاین
تو اتاق...
می خوام باهاتون حرف بزنم.
آرمین هم که مثل شهاب تعجب کرده بود
..بدون حرف از روی مبل بلند شد وهمراه شهاب با من به اتاق اومدند.روی تخت نشستم
وآرمین هم کنارم نشست وشهاب هم رفت روی صندلی که توی اتاقم بود نشست.شهاب رو به من
گفت:خب بگو..چی شده ترگل؟
تو چشماش خیره شدم وبا بدجنسی گفتم:شهاب..پس فردا
شب..نگین وشاهین با هم نامزد میشن.
با چشمای گرد شده از روی صندلی پرید
وگفت:چی؟!پس فردا شب؟!
با کلافگی توی موهاش وپشت گردنش دست کشید وسرشو رو به سقف
بالا گرفت وچند لحظه تو همون حالت موند.بعد توی صورتم نگاه کرد ..چشماش قرمز بود و
رگ گردنش ورم کرده بود...فکر کنم بیچاره بدجور غیرتی شده بود..الهییییی....دلم براش
سوخت.
با صدای گرفته ای گفت:تو مطمئنی؟
سرمو تکون دادم وگفتم:اره...امروز
نگین خودش بهم زنگ زد وگفت.(توی چشماش خیره شدم وگفتم:شهاب...حالا می خوای چکار
بکنی؟
لبخند ماتی زد ولی توی صداش شیطنت بود ..گفت:کاری می کنم کارستون.حالا می
بینی که این نامزدی چقدر به اقا داماد مزه می کنه...
آرمین گفت:شهاب می خوای
چکار کنی؟دردسر درست نکنی که هیچ کدوم حوصله اش رو نداریما.
لبخند شهاب پر رنگ
شد وگفت:نه نترس..این وسط فقط واسه ی اقا داماد شاید دردسر درست بشه.
آرمین نیم
نگاهی به من کرد وباز رو به شهاب گفت:خب اگه نقشه ای داری به ما هم بگو...مطمئن باش
همه جوره کمکت می کنیم.
شهاب خندید و نقشه اش رو گفت.خداییش آخره شیطنت
بودا...حتی توی زن گرفتنش هم این بشر دست بر نمی داشت...به به چه نقشه ای..بیچاره
شاهین.
بعد از رفتن شهاب وآرمین از اتاقم به نگین زنگ زدم وگفتم که شهاب می خواد
یه کارایی بکنه ومطمئن باشه جواب می ده. ولی به هیچ وجه بهش نگفتم که نقشه ی شهاب
چیه...
می خواستم براش سوپرایز باشه.
فرداش وقتی از در دانشگاه بیرون اومدیم
با کمال تعجب شهاب رو با ماشینش جلوی دانشگاه دیدیم.نگین با دیدنش گل از گلش شکفت
..ولی به روی مبارک نیاورد.من هم از گونه های سرخش فهمیدم که از دیدن شهاب چه ذوقی
کرده.شهاب با دیدن ما اومد جلو... با هم سلام و احوال پرسی کردیم.بعد خیلی ریلکس رو
به نگین گفت:نگین من امروز می رسونمت!!...
انقدر این حرفو با اعتماد به نفس بالا
زد که من یه لحظه شک کردم که شهاب ونگین قبلا هم با هم بیرون می رفتند ویا شهاب
نگین رو می رسونده خونه...ولی وقتی دیدم نگین از این حرف شهاب دستپاچه شد مطمئن شدم
که نه..اینطور نیست واین شهابه که انقدر بچه پررو تشریف داره...
نگین با من و من
گفت:نه اقا شهاب...مزاحمتون نمیشم .با ترگل بر می گردم.. مرسی.
ولی شهاب به سمت
ماشینش رفت ودر جلو رو باز کرد وبا لحن محکمی گفت:بفرمایید سوار شید...ترگل خودش می
ره ..راستش می خواستم درمورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنم...پس بفرمایید.
وای که
چقدر این ادم پررو بود.بیچاره نگین دیگه از خجالت سرشو انداخته بود توی
یقه
اش...
هولش دادم وکنار گوشش گفتم:د...برو دیگه. مگه نمی بینی اومده باهات حرف
بزنه.خب برو ببین چکارت داره ...برو.
نگین نگاه کوتاهی بهم کرد وبا پاهایی لرزان
به سمت شهاب رفت وبا یه ببخشید نشست توی ماشین .شهاب هم در وبست واومد روی صندلیه
راننده نشست.در حال استارت زدن یه نگاه به من کرد وبا یه چشمک ولبخند خوشگل گازش رو
گرفت ورفت.یعنی می خواد بهش چی بگه؟
*******
دل توی دل نگین نبود..از طرفی
خوشحال بود که شهاب در کنارش است واز طرفی هم به شدت هول شده بود ودلش می خواست هر
چه زودتر شهاب حرفی بزند...
شهاب نگاه کوتاهی به نگین کرد وبا لحن مهربانی
گفت:نگین؟!
نگین از لحن پر از احساس شهاب غرق لذت شد وبه ارومی به او نگاه کرد و
گفت:بله؟
شهاب در حالی که به روبه رو خیره شده بود.. گفت:نگین ...اینکه قراره با
شاهین نامزد بشی راسته؟
نگین از طرفی... از لحن بیان صمیمیه شهاب لذت می برد واز
طرفی دیگر هم می دید که نمی شود به این سرعت با شهاب صمیمی برخورد کند. در جواب
گفت:چرا می پرسید؟این یه مسئله ی شخصیه..و فکر نمی کنم به کسی ربطی داشته
باشه.
البته تمام اینها را به ارومی بیان می کرد ..ولی شهاب حرصش گرفته بود
وگفت:دارم
می پرسم ..چون بهم مربوطه...حالا لطفا جواب منو بده.
نگین از این
بازی خوشش امده بود ودوست داشت همین طورادامه بدهد. از این رو گفت:ولی من هر چی فکر
می کنم دلیلی پیدا نمی کنم که از اسرار زندگیم به شما چیزی بگم.
شهاب کاملا
عصبانی شده بود....با حرص فرمان ماشین را در دستانش می فشرد .نیم نگاهی به نیمرخ
زیبای نگین انداخت وگفت:نمی خوای بگی؟...ببینم شاهین رو دوست داری؟
نگین در دل
از خنده ریسه می رفت وبا خود می گفت:خب یه کلام بگو منو دوست داری دیگه چرا انقدر
خودتو اذیت می کنی؟
با خونسردی جواب داد:اولا که نمی خوام در موردش حرفی به شما
بزنم ..چون دلیلی نداره ...در مورد علاقه ام به شاهین هم... اونم به خودم
مربوطه.
شهاب با عصبانیت به نگین نگاه کرد وگفت:خیله خب...بعد معلوم میشه چی به
کی مربوطه.
پایش را روی گاز فشرد وماشین سرعتش بیشتر شد.. دل در سینه ی نگین فرو
ریخت...شهاب به سرعت به سمت خارج شهر می راند وبی اهمیت به رنگ پریده ی نگین به رو
به رو خیره شده بود وتمام حرصش را روی فرمان و گاز خالی می کرد.
نگین با ترس به
صندلیش چسبیده بود حتی پلک هم نمی زد.دیگر تحملش تمام شد وبا صدای بلندی گفت:چکار
داری می کنی؟منو کجا می بری؟تو رو خدا برگرد.
شهاب وقتی دید نگین ترسیده وحال
خوشی ندارد کمی از سرعتش کم کرد ولی چیزی نگفت.
نگین بی اختیار به بازوی شهاب
چنگ زد وگفت:شهاب...منو کجا می بری؟
شهاب با شنیدن لحن نگین که پر از التماس بود
ناگهان ارام شد واخم هایش از هم باز شد ورو به نگین گفت:نترس...دارم می برمت یه
جایی که هم به من مربوط میشه وهم به تو...
نگین با التماس گفت:کجا؟
ولی همان
موقع شهاب ماشین را گوشه ای پارک کرد ورو به نگین گفت:پیاده شو.
و خودش زودتر از
ماشین خارج شد.نگین با دقت به اطرافش نگاه کرد.یک جای سرسبز وبا صفا که پر بود از
درخت وسبزه...وقتی پیاده شد کمی انطرفتر یک جوی ابی را دید که شهاب درست کنارش
ایستاده بود وبه ان خیره شده بود.نگین با دیدن ان منظره ترس را به کل فراموش کرده
وبه شهاب زل شده بود.اون روز شهاب یک تیشرت مردانه ی سفید با یک شلوار جین مشکی به
تن داشت که جذابترش کرده بود.
نگین به سمتش رفت ودرست کنارش قرار گرفت وبه جوی
اب خیره شد..صدای اب وپرندگان وان سرسبزی وطراوت ارامشی خاص را در او به وجود اورده
بود.شهاب با احساس حضور نگین در کنارش برگشت ودرست مقابل نگین ایستاد وبی مقدمه
گفت:نگین...شاهین رو دوست داری؟
نگین با شرم سرش را پایین انداخت..دیگر دوست
نداشت با او بازی کند..شهاب را دوست داشت ونمی توانست رنجش را ببیند.خواست بگوید نه
...که انگشتان شهاب را روی چانه اش احساس کرد وبعداز ان شهاب صورت او را به سمت خود
برگرداند ودر حالی که در چشمان نگین خیره شده بود زمزمه کرد:نمی خوای جواب بدی؟..تو
شاهین رو دوست داری؟
نگین با قاطعیت گفت:نه.اصلا..
شهاب نفسی راحت کشید ودستش
را برداشت .ولی هنوز روبه روی نگین ایستاده بود.گفت:نظرت راجع به من چیه؟
نگین
با گونه های به خون نشسته گفت:واسه ی چی می خوای نظر منو بدونی؟
و صدای پر از
احساس شهاب به گوشش خورد:چون برام مهمه...چون...چون من...
هر دو منتظر چنین لحظه
ای بودند...اعتراف به عشق...
شهاب ادامه داد:نگین ..به من نگاه کن.
نگین به
ارومی سر بلند کرد ودر چشمان او خیره شد.شهاب سرش را جلو اورد ودرست کنار گوش نگین
زمزمه کرد:نگین دوستت دارم.با من ازدواج می کنی؟
دل در سینه ی نگین لرزید
وهمراهش حسی خوش در تنش پیچید.زبانش بند امده بود.ولی هنوز نگاهش در چشمان شهاب بود
...شهاب با لبخندی جذاب گفت:عروس خانم وکیلم؟
نگین گنگ نگاهش کرد
وگفت:چی؟
شهاب لبخندش پر رنگ شد وگفت:برای بار دوم می پرسم ...عروس خانم بنده
وکیلم؟
نگین با لبخند سرش را پایین انداخت ..که شهاب فاصله ی بینشان را کمتر کرد
وگفت:برای بار سوم می پرسم...عروس خانمه خوشگل..بنده وکیلم؟
نگین سرش را بلند
کرد وبا لبخندی زیبا گفت:بله.
چشمان شهاب برق خاصی داشت..با شوق نگین را در اغوش
کشید و او را از روی زمین بلند کرد وچند بار به دور خود چرخید.هر دو با صدای بلند
می خندیدند.
-شهاب بذارم زمین...سرم داره گیج میره.
شهاب با لبخند نگین را
زمین گذاشت.. ولی از خود جدایش نکرد.هر دودر چشمان هم زل زده بودند ولبخند از روی
لبانشان پاک نمی شد.شهاب زمزمه کرد: دوستت دارم.
لبخند نگین پررنگتر شد وگفت:من
هم دوستت دارم.
شهاب سر نگین را در اغوش کشید وروی سرش را بوسید...نگین هم سرش
را بر سینه ی او فشرد واز بوی تن شهاب مست شد..شهاب محکم او را به خود می فشرد
ونگین هم با ولع عطر تن او را به جان می کشید.
هر دو خوشحال بودند .شهاب می
خواست از عشق نگین به خود مطمئن شود که شد وحالا می ماند مرحله ی بعد ...که اجرای
نقشه اش بود...
-الو..سلام ترگل
جون.
-به به سلاااام عروس خانم.مگه تو الان نباید آرایشگاه باشی؟
-ول کن بابا
دلت خوشه.گفتم که نمی رم وتوی خونه اماده میشم.
-نگین...شهاب بهت چی گفت؟منظورم
در مورد امشبه.
نگین مکث کوتاهی کرد وگفت:واقعا ترگل این هم پسرعموی که تو
داری؟اصلا بویی از غیرت برده؟
باخنده گفتم:چی شده مگه؟
صدای خنده ی نگین توی
گوشی پیچید:دیگه چی می خواستی بشه؟بهش می گم شهاب امشب نامزدیمه ها..می گه خب اینو
که خودم هم می دونم...بهش می گم تو نمی خوای کاری بکنی؟..می گه کار که می کنم ولی
چه ربطی به نامزدیه تو داره؟...می گم امشب من با شاهین نامزد میشما..توی چشمام نگاه
می کنه ومی گه : تو غصه نخور خوشگلم برو به نامزدیت برس وبقیه اش رو بسپر به
من...(خندید وگفت:نه...خداوکیلی این دیگه چه جور آدمیه؟
از حرفای نگین خنده ام
گرفته بود.خب من از نقشه ی شهاب باخبر بودم ولی نگین که از موضوع چیزی نمی
دونست.
-حالا تو حرص نخور عزیزم..لابد خودش می دونه باید چکار بکنه.
نگین اه
کوتاهی کشید وگفت:نمی دونم والله..باید برم...کاری باهام نداری؟
-نه عروس خانم
برو به کارات برس.
با حرص گفت:انقدر به من نگو عروس خانم.من به هیچ وجه زن شاهین
نمی شم.اینو خوب توی گوشات فرو کن.فهمیدی؟
با خنده گفتم:اکی عروس
خانم...بای.
گوشی رو قطع کردم. خدایی بیچاره چقدر امشب باید حرص می خورد.خدا کنه
همه چیز به خوبی وخوشی تموم بشه.
ازاتاق رفتم بیرون.بابا ومامان رفته بودند خونه
ی خان عمو تا امشب در مورد خرید عقد ومراسم عروسیه شیدا وعلیرضا صحبت بکنند .قرار
بود شهاب وآرمین بیان اینجا تا شهاب نقشه اش رو اجرا بکنه.
زنگ در به صدا در
اومد فهمیدم خودشونند.در رو باز کردم وشهاب وآرمین با لبخند وارد شدند.باهاشون دست
دادم وبه روی آرمین لبخند زدم.اون هم وقتی چشم شهاب رو دور دید یه بوسه ی سریع روی
گونه ام زد وعقب کشید.از کارش خنده ام گرفته بود..چشمک زد ودنبال شهاب رفت...این هم
شیطونی بود واسه خودشا..
شهاب داشت با کنترل تلویزیون کشتی می گرفت.گفتم:شهاب
حالا می خوای چکار بکنی؟نگین خیلی ناراحت بود.
هنوز داشت تو سروکله ی کنترل می
زد.گفت:من که گفتم می خوام چکار بکنم.بذارید ساعت 9 بشه اونوقت می بینید.
به
آرمین نگاه کردم .شونه اش رو انداخت بالا این یعنی نمی دونم والله ..
گفتم:آرمین
به نظرت کار شهاب درسته؟
مطالب مشابه :
خلاصه ی رمان باورم کن
نود و هشتیا و هفتیا - خلاصه ی رمان باورم کن - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.
خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2
نود و هشتیا و هفتیا - خلاصه رمان سه تفنگدارضرب در2 - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.
پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری
نود و هشتیا و هفتیا - پست13رمان ازدواج به سبک کنکوری - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.
پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر
نود و هشتیا و هفتیا - پست دهم رمان " هــکر قــلب " - آخـــر - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.
رمان قصه عشق ترگل7
نود و هشتیا و هفتیا - رمان قصه عشق ترگل7 - من + شما + مطالب بچه ها 98i = این وب - نود و هشتیا و هفتیا.
برچسب :
نود و هشتیا