عشق و سنگ 2-21

قسمت یازدهم

سری تکون دادمو لقمه که توی دستم بودو پرت کردم روی میزو از جام بلند شدم و تا از آشپزخونه اومدم بیرون در خونه باز شدو ارسان اومد داخل.با تعجب به صورته شیش تیغ و تیپش که از همیشه مرتب ترو بهتر بود نگاه کردم..این نشون میده این موضوع اصلا براش اهمیت نداره که اینجوری به خودش میرسه و اصلا تغییری نکرده..من بیچاره دارم اینجا مثل شمع ذره ذره آب میشیمو دم نمیزنم اونوقت این آقا...

پوزخند زدمو نگامو ازش گرفتمو رفتم سمت اتاق..عیب نداره آقا ارسان...من که این همه درد دارم بی توجهی های تو که از همه بدتره هم روش.

لب تابمو برداشتمو نشستم روی تخت و گذاشتمش روی پامو روشنش کردم. این روزا با هیچی آروم نمیشدم..تنها منبع آرامشم ارسان بود که اونم...قبلا هروقت دلم میگرفت با گوش کردن آهنگای مورد علاقم آروم میشیدم..آهی کشیدمو روی یه آهنگ کیلیک کردمو رفتم تو فولدرعکسام.

فولدری که مربوط به عکسای خودمو ارسان بودو باز کردمو...

وقت گریه هیچی مثل شونه های تو نمیشه

من واسه نفس کشیدن تورو میخوام تا همیشه

تورو میخوام واسه قلبم که بهونه داشته باشه

 تا چشمام دوباره از خواب رو به چشمای تو واشه

لبمو به دندون گرفتم تا بغضی که توی گلوم بود از بین بره ولی بدتر شدو خیلی سریع اشکام روی گونه هام سرخوردن.

من به تو ستاره میبخشم

قلب پاره پارمو میبخشم

جز خودت که حالمو میفهمی

به تو هر چی دارمو میبخشم

روی عکسی که کنار دریا با هم گرفته بودیم نگه داشتم. موقع غروب آفتاب بودو ارسان سرمو به سینش چسپونده بودو با آرامش روی موهامو میبوسید.

«-ارسان اگه من یه روز نباشم چی کار میکنی؟

ارسان-منم نیستم.

-راست میگی؟

ارسان-بیا خودت ببین.

منو کشید جلو و سرمو گذاشت روی قلبش که تند تند و دیوانه وار میکوبید... همون موقع که ما متوجه نبودیم سحر این عکسو ازمون گرفت..»

من بی تو میمیرم

فقط پیش تو آروم میگیرم

تا جون دارم به عشقت اسیرم

هرچی که دارم تویی

به تو میمیرم

بی تو هر لحظه

دلم میگیره از هر چی که هست

نزار بی تو بمونم بی نفس

هر چی که دارم تویی بی تو میمیرم

(من بی تو میمیرم- (7band

سرمو آوردم بالا که بیرون در اتاق یه سایه دیدم..یه سایه شبیه قامت یه مرد..یه مرد مثل ارسان من..ارسان من که میدونستم هنوزم مثل قبل دوسم داره و همه ی کاراش از روی عشقه..لب تابو گذاشتم کنارو خواستم از رو تخت بلند شم اما پشیمون شدم...اگه الان میرفتم ارسان میزد زیر همه چیز...دوباره خواهرم چشماش گریون میشید..

با به یاد آوردن چهره ی آیلی سریع لب تابو خاموش کردمو بدون توجه به ارسان که به دیوار کنار اتاق تکیه زده بود رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستمو دوباره رفتم تو اتاق و تا خواستم رو تخت دراز بکشم صدای ارسان و از پشت سرم شنیدم.

ارسان-کلاس که نداری؟

 میدونستم از کل برنامه ی کلاسام خبر داره و برای این که حرص منو دربیاره اینجوری میگه برای همین برگشتم سمتشو  ناخودآگاه مثل خودش سرد گفتم

-نه..

ارسان-پس حاضر شو  شام خونه ی مامان دعوتیم...دایی رضا شونم هستن.

برگشتو خواست از اتاق بره بیرون که سریع گفتم

-اونا که قرار بود فردا بیان.

ارسان-دایی تهران کار داشته زودتر اومدن.

-باشه ولی الان که خیلی زود...

نزاشت جملمو ادامه بدمو سریع گفت

ارسان-خیلی وقته ندیدمشون و دلم براشون نتگ شده... زودتر بریم بهتره.

بعدشم سریع از اتاق رفت بیرون.ناخونامو کف دستم فرو کردمو چشمامو محکم روی هم فشار دادم.مگه همینو نمیخواستی یسنا..پس چرا الان عصبانی میشی؟ خودت اینو خواستی..همه ی اینا رو میدونستی پس الانم حق اعتراض نداری.

سریع حاضر شدمو از خونه اومدم بیرون. ارسان توی ماشین منتظرم بود.تمام راه سکوت کرده بودیمو هیچکدوم حرف نمیزدیم. جلوی خونه که نگه داشت از ماشین پیاده شدمو زنگ درو زدم که در با صدای تیکی باز شد. بدون توجه به ارسان سریع رفتم سمت خونه که در باز شدو مامان با لبخند اومد بیرون. -سلام مامان جون.

مامان-سلام دختر گل خودم...خوبی مامان؟

لبخندی زدمو توی آغوش پرمهرش فرو رفتم. بعد از چند لحظه از بغلش اومدم بیرون که نگاهی به سرتاپام انداختو با نگرانی گفت

مامان-چرا این لاغر شدی عزیزم؟

لبخند مصنوعی زدمو گفتم

-آخه خیلی چاق شده بودم.

سری تکون دادو در حالی که به سمت در میبردم گفت

مامان-آخه تو کجات چاقه مامان جان؟ امان از دست شما جوونا که یه ذره گوشت به تنتون نمیزارین.

هیچی نگفتمو با هم رفتیم سمت سالن. عمو و آیلی جلوی tv نشسته بودنو داشتن چای میخوردن که با دیدن ما از جاشون بلند شدن. بعد از این که به هردوشون سلام کردم خواستم بشینم روی مبل که ارسان وارد خونه شد. مامان نیم نگاهی بهش انداختو بی توجه از کنارش رد شد. با تعجب به مامان که داشت میرفت سمت آشپزخونه نگاه کردم..هیچی وقت نشده بود مامان با ارسان اینجوری رفتار کنه ولی الان... نکنه به خاطر من اینجوری شده؟

ارسان اومد سمت عمو و باهاش احوال پرسی کردو بعد از اون رفت سمت آیلی..تمام جونم گوش و چشم شده بود تا ببینم باهاش چه جوری رفتار میکنه.

ارسان-سلام دختر دایی گل...خوبی؟

آیلی برعکس همیشه که خجالت میکشید لبخندی زدو گفت

آیلین-ممنون..توخوبی؟

-مرسی..بشین..بشین خسته میشی.

چه زود همه با هم راحت شد...چه زود خسته شدنشون برای هم مهم شد..یعنی تموم این مدت فقط من مانع بودم که با برداشته شدن این مانع همه ریلکس شدن...فقط من اضافی بودم؟

دیگه طاقت نیاوردمو از جام بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه. مامان پشت میز نشسته بودو داشت سالاد درست میکرد که با دیدن لبخند زد. کنارش نشستمو در حالی که ظرف سالادو به سمت خودم میکشیدم گفتم

-بدین به من درست میکنم.

مخالفتی نکردو از جاش بلند شدو رفت سمت گاز . نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای مامان به خودم اومدم.

مامان-یسنا..

-جانم؟

مامان-برای چی هیچی از مشکلتون به ما نگفتین؟

با تعجب نگاش کردمو گفتم

-مشکل؟!!

مامان-منظورم مشکل بچه دار نشدنتونه.

با خجالت سرمو پایین انداختمو هیچی نگفتم که ادامه داد

مامان-ارسان میگفت برای این که کسی بهت سرکوفت نزنه..ولی تو مگه مارو نمیشناسی؟ما اینجور خانواده ای هستیم؟

-نه مامان..به خدا اصلا قصد ما از پنهان کردن موضوع این نبود...یعنی ارسان نزاشت به کسی بگیم.. میگفت ممکنه خانواده هامون اینجوری نباشن ولی بلاخره مردم حرف در میارن وگرنه من همون اول میخواستم بهتون بگم.

آهی کشیدو گفت

مامان-حالا این به کنار...اینقد ناامید شدی که این تصمیمو گرفتی؟

-از اینم که میبینین بدتر.

کنارم نشستو با غم گفت

مامان-آخه عزیز دلم...الان این همه علم پیشرفت کرده..هزار تا راه درمان واسه این بیماری هست..مگه میشه مال تو درمان نشه؟

-نمیشه مامان...فقط یه چیزو خدا نخواد ما که به زور نمیتونیم ازش بگیریم..تقدیر منم اینجوری بوده.

مامان-نگو تقدیرم این بوده...به خدا تورو کمتر از سحر دوست ندارم با این وجود به نظرت میتونم آب شدنتو ببینمو هیچی نگم؟همین الانش که هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده ببین چی به روز خودت آوردی.

سرجام تکونی خوردمو درحالی که سعی میکردم بغضمو قورت بدمو گفتم

-من خوبم مامان..مرسی که اینقد نگرانمین.

مامان-من اینا رو نمیگم که تو ازم تشکر کنی...اینا رو میگم بلکه یه ذره بیشتر فکر کنی.

-الان که دیگه فکر کردن و نکردن من تاثیری نداره..

تو دلم ادامه دادم..اون راضی..این راضی..گور بابای من که اگه ناراضی باشم.

مامان-کی گفته تاثیری نداره..هنوز هیچی اتفاقی نیافتاده..خودتم میدونی که تو لب تر کنی و همه چیزو بهم بزنی ارسان مثل کوه پشتته و حمایتت میکنه..میدونی که اونم به اجبار تو قبول کرده.

هیچی نگفتمو فقط سرمو پایین انداختم که گفت

مامان-یسنا...چیزی نمیخوای بگی.

-واقعا نمیشه مامان.

آهی کشیدو از جاش بلند شد.

مامان-فقط میتونم بگم الهی خدا آخرو عاقبت و این کارو بخیر کنه...اگه قبل از عقد حتی اگه یه ذرم به تصمیمت شک کردی کافیه بهم بگی...خودم همه چیزو بهم میزنم.

-پشیمون نمیشم مامان...الان که دیگه همه چی قطعی شده اگه من بزنم زیر همه چی میدونین چی به سر آیلی میاد؟

مامان-به خدا آیلی به خراب کردن زنگی شما راضی نیست...دیگه برادر زادمو بهتر تو میشناسم.

زیر لب آروم زمزمه کردم

-شاید ولی از هیچی خبر ندارین.

مامان-چیزی گفتی؟

-نه...

مامان-به هر حال هر کار بخوای انجام بدی من پشتتم و حتی به ارسانم کار ندارم..معلوم نیس پسره چش شده به کل عقلشو از دست داده.

دیگه هیچی نگفتمو مامان دیگه ادامه نداد. بعد از یه ساعت بابا اومد. منم تمام مدت با مامان توی آشپزخونه بودم و اصلا نرفتم توی سالن چون اصلا نمیتونستم آیلی و ارسان و کنار هم ببینم.. ارسانم که انگار نه انگار من پیشش نبودمو صدای خنده هاش حتی تا آشپزخونم میومد.مامان انگار فهمیده برام سخته برای همین بهم هیچی نمیگفتو الکی هی کار انجام میداد تا با من توی آشپزخونه بمونه.حدودای ساعت 9 بود که شام خوردیمو بعدشم انقدر به ارسان اصرار کردم که راضی شد بریم.

 ****************************************************************

پس فردا عقدشونه..دقیقا دوروز از اون شب لعنتی میگزره..شبی که هر نفسی که میکشیدم برام عذاب بود...یه عذاب وحشتناک و سخت. یه مانتو شلوار از توی کمد کشیدم بیرونو سریع حاضر شدمو رفتم بیرون. ساعت 10 کلاس  داشتم...لاقل به همین بهانه میتونستم یه کم..یه ذره آروم بگیرم.

تقریبا نزدیکای دانشگاه بودم که گوشیم زنگ خورد. سریع از کیفم آوردم بیرون که دیدم شماره ی ناشناسه.

-بله؟!

خانم-سلام..خانم فرهمند؟

-بله خودم هستم..شما؟

خانم-عذر میخوام از آزمایشگاه... مزاحمتون میشم..سه روز آزمایشتون حاضره..تشریف نمیارین بگیرین؟

-بله..ببخشید فراموش کرده بودم..فقط میشه آدرس بهم بدید چون اونروز حالم بد بود دقیق یادم نیست کجاست.

خانم-بله..خیابان..............

-ممنون..الان میام.

خانم-متشکرم...خدافظ.

گوشی قطع کردم دور زدمو رفتم سمت آدرسی که داده بود. چون تقریبا نزدیک بود برای همین زود رسیدم. از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت همون درمانگاهی که اونروز بهزاد آوردم. آزمایشمو گرفتمو منتظر شدم تا برم پیش دکتر..بلاخره بعد از یه ربع نوبتم شد. شیفت همون دکتری بود که معاینم کرده بود.

-سلام..

دکتر-سلام... بفرمایید.

-عذر میخوام چند روز پیش مزاحمتون شدم چند تا آزمایش برام نوشته بودین..الان جوابشونو آوردم.

سری تکون دادو دستشو گرفت  سمتم که برگه رو دادم بهش و خودمم روی صندلی نشستم و منتظر نگاش کردم. بعد از این که یکمی نگاش کرد نیم نگاهی بهم انداختو در حالی که یه چیزی توی برگه یاداشت میکرد گفت

دکتر-تبریک میگم.

-یعنی مشکلی ندارم؟

سرشو آورد بالا نگاهی بهم انداختو گفت

دکتر-نه مشکل خاصی ندارید..فقط به همسرتون بگین باید بیشتر مراقب هردوتون باشه.

با تعجب نگاش کردمو گفتم

-هردومون؟منظو...

یهویی خشک شدمو زل زدم دکتر..نکنه..

دکتر-شما باردارید...تبریک میگم.

حس کردم تمام نتم لمس شد...یه عرق سرد روی پیشونیم نشست..دستام از سردی زیاد گز گز میکرد..مات مبهوت زل زده بودم به دکترو هیچ حرکتی انجام نمیدادم. بعد از چند لحظه دکتر همون برگه ای که رو داشت مینوشت مهر زدو گرفت سمتم که با دیدن قیافم سریع گفت

دکتر-حالتون خوبه؟

هیچی نگفتمو فقط نگاش کردم سریع از جاش بلند شدو یه لیوان آب از پارچ روی میزش ریختو گرفت سمتم.بازم هیچ عکس العملی نشون ندادم برای همین یه ذره دستشو خیس کردو پاشید روی صورتم.با خیسی آب سرد از بهت در اومدمو بهش نگاه کردمو آروم زیر لب گفتم

-امکان نداره.

دکتر-حالتون خوبه؟

بلند تر تکرار کردم

-امکان نداره..

دکتر-چی؟

-من...من باردار....

دیگه نتونستم ادامه بدم. دکتر که جلوم زانو زده بود از جاش بلند شدو دستشو توی جیبش کردو گفت

دکتر-مشکل داشتید درسته؟

فقط نگاش کردم که ادامه داد

دکتر-بازم معجزه...

همون برگه ای که تو دستش بودو گرفت طرف و گفت

دکتر- این جور چیزا توی حرفه ی ما کم اتفاق میفته..مشکل کم خونی هم دارید برای همین باید بیشتر مراقب خودتون باشید.

برگه رو از دستش گرفتمو آروم از جام بلند شدم.حرکت دونه های سرد عرقو روی ستون فقراتم حس مکیردم..انگار داشتم روی هوا راه میرفتم..هیچی نمیفهمیدم..از اتاق دکتر اومدم بیرونو رفتم سمت در خروجی...هر قدمی که برمیداشتم پاهام بی جونتر میشد..تا جایی که دیگه با بی حالی افتادم زمینو  تنها چیزی که لحظه ی آخر دیدم این که یه نفر داشت میدویید طرفم..یه مرد...

 

سلام

یعنی از ته دلم دعا میکنم خدا هیچکس و به این درد دچار نکنه...هیچکس..همین..

خیلی خیلی ممنونم برای نظرای خوبتون.. در ضمن اگه سحرو یادتون رفته باید بگم خواهر ارسانه.. این شوک اول بودید که بعضیا حدس زده بودن ولی هنوز شوک بزرگه مونده هااااااا..........

                                                    شبنم


مطالب مشابه :


عشق و سنگ 2-2

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




عشق و سنگ 2-20

رمان عشق و سنگ. در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم




عشق و سنگ 2-2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2-2 رمان اشک عشق(جلد دوم)Hooriyeh. رمان وسوسه Nila.




عشق و سنگ 2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و رمان اشک عشق(جلد دوم)




عشق و سنگ 2-6

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-21

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-36

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




برچسب :