رمان تب داغ هوس 26

در خونه باز شد و آرمین اومد تو خونه و بهم نگاه کرد که نشسته بودم جلوی تلویزیون خاموش که روبروم ، بود نگاه میکردم

آرمین-حداقل تلویزیونو روشن کن بعد انقدر مشتاق نگاش کن

حتی سرمو بلند نکردم نگاش کنم ،خیلی وقت بود که نگاش نمیکردم احساسمو تو خودم گمو گور کرده بودم ،لباسشو عوض کردو اومد کنارم نشست وموهامو کنار گوشم بردو گفت:

-نفس صبح تا شب به چی فکر میکنی؟

نفسی کشیدمو اومدم بلند بشم که دستمو گرفت و نشوندتم و دستشو دور کمرم گرفتو گفت:

-میخوای یه خبر خوش بشنوی؟

-برام مهم نیست ولم کن

آرمین روی شکممو نوازشی کردو گفت:

-لابد نگین اومده بالا  بهت گفته

-نگین از صبح بالا نیومده

-حتما ذوق زده است رفته با مامانت خرید کنه ،میخوای به تو هم بگم ذوق زده بشی؟ماهم بریم خرید ؟برات لباس بخرم ...

-دستمو ول کن غذام رو گازه الان میسوزه

جدی و عصبی گفت:

-چرا تو چشمام نگاه نمیکنی؟

-چون حالمو بهم میزنن

منو با خشونت کشوند تو بغلشو گفت:

-نفس !«بازم نگاش نکردمو گفتم:»

-ولم کن گفتم مشکل شنوایی پیدا کردی؟نمیفهمی نمیخوام بهم دست بزنی،باهام حرف بزنی،نمیخوام صداتو بشنوم...

صورتمو طرف خودش برگردوند مجبورم کرد تو چشمام نگاه کنه آروم گفت:

-به من نگاه کن  ...نفس...

«باهام آروم حرف نزن اینطوری نوازشم نکن پر از دردم ،نیاز به محبت دارم نمیدونم بارداری لعنتیم چه تاثیری رو گذاشته که با وجود تنفرم ولی وقتی نوازشم میکنه ته قلبم ،تو پنهون ترین جاش ،آروم میگیره یه جوری که عقلم نفهمه که بازم حالی غیر معقول دارم با آرمین ظالم !!!»

-نفس از من متنفری؟

عصبی گفتم:

-سوال داره؟تنفرم از تو سوال داره ؟اگر شیطون یه شاگرد خوب داشته باشه اونم تویی آرمین

آرمین جدی تو چشمم نگاه کردو گفت:

-مامانت داره ازدواج میکنه

چشمامو رو هم گذاشتم تا تسلط خودمو به دست بیارم ،نفسی فوت کردم،میدونستم که حتی ازدواج مامان هم زیر سر آرمینه دیگه با کاراش مخالفتی نداشتم ،از بارداری من که ازدواج مامانم بدتر نیست بعدشم خود مامان میدونه بگو پس سرش شلوغه  که کمتر گیر میده به من ،رنگو روش باز شده...مهم نیست ...دیگه توان دلواپسی نداشتم ،تمام جونمو گذاشتم واسه وقتی که بچه بدنیا اومد ،برای وقتی که هرچی فکر میکنم با یه موجود زنده ی کوچولو که از وجود منه من مادرشم چیکار باید بکنم ؟به نتیجه ای نمیرسم ....

تو سرم در مورد مامانو مردی که بدون شک آرمین دستی در آشناییشون داره ،بود ولی نمیخواستم حتی نمیخواستم به سوالام محل بذارم

قسمت های سریال زندگیم دیگه برام جذابیتی نداشت

-خیله خب آرمین خبرتو دادی ولم کن

-نمیخوای بدونی کیه

-نه میدونم

-میدونی؟!!!!از کجا؟!!!

-از اونجایی که اینم جزئی از نقشه اته و اون مرد بدون تردید از طرف تو اِ

-از طرف من نیست ،خود مامانت پیداش کرده من کسی رو برای مامانت نفرستادم چون فرصتشو نداشتم «موهامو نوازش کرد و گفت :»

-من تموم حواسم به تو بود ،نمیتونستم به مامانتم فکر کنم

-آرمین،بسه ولم کن بذار این مدتی که پیشتم بتونم تحملت کنم هر کاری دلت خواست بکن چون تو به نظر کسی اهمیت نمیدی و هر کاری بخوای میکنی هر جور بخوای به آتیش میکشی و هر کسی رو بخوای بد بخت میکنی پس ولم کن...

منو به خودش چسبوندو تو چشمام با اون قرنیه ی ابی رنگش میدویید و اروم پرسید:

-از کجا میدونی که مدتی پیشمی؟

-من نقشه های تو رو حفظم ،تو نه تعلق خاطری به من داری نه به بچه ات تو فقط به فکر تیر آخرتی

دستشو رو شکمم کشیدو گفت:

-هدف من بزرگتر از بچه ی تو شکمته ،هنوز بزرگ نشده باید بزرگ تر از این بشه ،میدونی شوهر مامانت کی میخواد بشه؟

-وای خدا منو از دست این مرد نجات بده

آرمین سرمو به سینه اش چسبوندو بوسیدتم و گفت:

-شریک آینده ی بابات ،همون که من سهاممو بهش فروختم

یعنی مغزم به معنی واقعی هنگ کرده بود ،مغزش تا کجا کار میکنه؟!

یعنی میخواد به معنی واقعی بابا رو نا بود کنه

آرمین سرمو بوسید و بعد بالای گوشموبوسید ،موهامو از دورم جمع کردو رو شونه ی چپم انداختو سرشو تو گردنم فرو کرد و بوکشید و گفت:

-بازم داری عذابم میدی ،یادت رفته تازمانی که من بخوام تو مال منی؟الان دیگه ویارت تموم شده  حق نداری به بهونه ی ویار ازم دوری کنی

کف دستمو رو سینه اش گذاشتمو فشار دادم که به عقب بره ولی نرفت و لبشو به گردنم کشیدو گفت:

-بوی آرامش منو میدی

-با بغض گفتم :

-ولی تو بوی عذاب منو میدی آرمین«سرشو بلند نکرد با شدت بیشتری گردنم و بوسید نفس گیرم میکرد بعد این همه مدت بازم برام عادی نشده بود ،سر بلند کردو به لبم نگاه کرد در حالی که با آرامش میگفت:»

آرمین-آقای شیخی شریک بابات همسایه ی دیوار به دیوار مامانته!،دوماه پیش داشتم از شرکتم میومدم دیدم شیخی پیاده استو منتظر تاکسیه نگه داشتمو گفتم:

«چرا پیاده اید؟» گفت:ماشینم خراب شده مجبور شدم باتاکسی بیام

سوارش کردمو از کارای شرکتو حساب کتابا و مشتری ها صحبت کردیم و اینکه میخواد همچنان با اسم مارک چرم های ما فعالیت کنه وبه علاوه یه اسمی مازاد اسم مارک شرکت من...تا اینکه آدرس که داد متوجه شدم خونه اش تو ساختمونیه که به مادرت دادم ،همون موقعه مادرت از خونه اومد بیرون بوق زدم تا متوجه ی من بشه ،مادرت اومد طرفمو با منو آقای شیخی سلام علیک کردو به مامانت گفتم:

-کجا میرید ،خونه ی ما؟

گفت:نه صبح پیشت بوده و داره میره خرید ،تو رو حتما ببرم دکتر صبح حالت زیاد روبراه نبودهو...

مامانت که رفت شیخی گفت:

-ناهید خانمو میشناسید؟

گفتم:آره

ولی نگفتم که چه صنمی بامن داره میخواستم راز اون نگاه ولحن صحبت کردنشو با مادرتو بفهمم ؛برای همین گفتم :

-یکی از آشنا های خانممه

«یعنی نهایت ابله بودنه که تو اون وضعیت آرمین منو زن خودش به یه غریبه معرفی میکنه من ته دلم یه نوری،هرچند کم روشن بشه!!!»

شیخی گفت:

-خیلی خانم خوب و باشخصیتیه ،چند بار غذا های بو دار که درست کرده برام آورده میدونه که من تنها زندگی میکنم و کسی رو ندارم که برام از این غذا های سنتی و خوشمزه درست کنه ،برام آورده دست پختش هم مثل شخصیتش عالیه ،چند بار تو ساختمون سر شارژوآسانسور دعوا شده همه به جون هم افتادن جز این خانم که سعی میکرد بقیه رو هم آروم کنه خیلی از صبرش خوشم اومده به نظرم یه دختر داره که شوهرشم دکتره و چند خیابون بالا تر میشینه...

پوزخندی زدمو زدم پشتشو گفتم:

-چیه آقای شیخی چشمت گرفته

زد زیرشو سرخ شدو گفت:

-نه بابا من فقط میخواستم تعریفی کرده باشمو...

گفتم:اقای شیخی ما رو سیاه نکن یه مرد الکی از یه زن تعریف نمیکنه ،دیدم چطوری دیدیش لبخند رو صورتت اومد

خندیدو گفت:انقدر ضایع بود که تو فهمیدی؟

سری تکون دادموگفتم:

-زن خوب و صبور و خانمی رو انتخاب کردی لیاقت بهترینا رو داره«ارمین دستمو تو دستش گرفتو با حلقه ام بازی کردو گفت:»

-میبینی عزیزم من از مامانت کلی تعریف کردم ،از اینکه شوهر سابقش چطوری بهش خیانت کرده و نادیده گرفتتش هم گفتم ،اقای شیخی کلی برای بابات تاسف خورد که همچین زنی رو از دست داده و بهش خیانت کرده ...منم گفتم:

-خلایق هر چی لایق امیدوارم مکرد بعدی ای که قراره وارد زندگیش بشه لیاقتشو داشته باشه

اینطوری هم به در زدم هم به نعل ؛من هوای مامانت دارم برای اون نقشه نمیکشم

با اخمو حرص گفتم:برای همین رفتی تو خونه ای برای مامانم خونه گرفتی که همسایه اش قرار شریک آینده ی بابام باشه آرمین من تورو میشناسم

آرمین-خب عزیزم قسمته

-ولم کن برم 

-جای مهمش مونده ؛اینکه به شیخی گفتم:

-ناهید خانم یه دختر نداره ،دوتا دختر داره اون یکی دخترش همسر منه ،داماد این دخترشم که دیدی برادر منه

شیخی یه لحظه کوپ کرده بود نمیدونست چی بگه وقتی تسلطشو به دست آورد خندیدو زد به پشتمو گفت:

-داشتیم مهندس جان؟میخواستی حرف از زبونم بکشی؟

خندیدمو گفتم:به هر حال مادر زنمه باید حواسم بهش باشه که چشم کی دنبالشه

شیخی با تردید گفت:

-حالا آسین خیری برای ما بالا میزنی؟یا ما رو در حد مادر زن جانت نمیدونی؟

به چشمای آرمین نگاه کردمو سرشو آورد جلو وبه لبم دومرتبه چشم دوخت و گفت:

-آخه باید نگرانی جوجه امو کم میکردم ،باید با آسودگی منو همراهی کنه تا انتقاممو بگیرم ،وقتی آسوده خیال میشه که مادرش جاش امن باشه «لبمو بوسید و گفت:»

-بهش گفتم میتونه ازش خواستگاری کنه من پشتش در میام

بعد از خواستگاریش از مادرت بهم زنگ زدو گفت:

-خواستگاری کرده ولی مادرت وقت خواسته چون تازه از همسرش جدا شده و مطمئن نیست که آمادگیه زندگی داره یا نه

به شیخی پیشنهاد دادم اروم نشینه باید مادرتو تحت تاثیر قرار بده ازش بخواد که به رستوران برن ،به کنسرت های سنتی ....شیخی هم حرف گوش کرد و نتیجه اشو دید ...

با چشمام پرسش گرا نگاهش کردم کردم اومد باز سرشو بیاره جلو که هولش دادم ونگاش کردم که بقیه حرفشو بزنه باشیطنت گفت:

-چی شد مهم که نبود

-آرمین !بگو چیکار کردی؟

سرشونه امو نوازشی کردو منو کشوند رو پاشو گفت:

-به مادرت گفتم:خودت تصمیم بگیر شیخی چطور مردیه؟اونم مثل تو تنهاست تازه «با شیطنت گفت:»اون هنوز پسره،مرد با شخصیتی هم هست،همه ی اینا به کنار از حسین پناهی انتقام تموم روزاتو بگیر وقتی از زندان در میاد زن شریکش باش ،بذار ببینه که واسه ی شما مرد کم نیست اونم انسانی مثل شیخی که این همه با شخصیته،بذار ببینه از طلاقت چندی نگذشته که ازدواج کردی...

من انتخابو به خود مامانت سپردم

با نگرانی گفتم:آرمین مامانمو اذیت نکن

جدی گفت:میدونی که اذیتش نمیکنم اگر مرد بدی بود نمیذاشتم بیاد جلو

شیخی از مامانت امروز جواب مثبت گرفته مامانت به زودی میره خونه ی بخت...

با حرص و کینه ای قابل حس ،بهش گفتم:

-ازت متنفرم آرمین،متنفر بیزارم ازت تو به خاطر هدفت هر کاری میکنی ،ازت بدم میاد ظالم

آرمین آروم نگام کردو یهویی قیافه اش سرخ شدو رگهای گردنش متورم شد،حس کردم داره درد میکشه، قلبم هری ریخت مغزم انگار شرطی شده بود سریع به پاش نگاه کردم و از رو پاش بلند شدمو نگران گفتم:

-پات باز گرفت؟

به سختی با اون شکم بزرگ رو زمین نشستم و انقدر هول کرده بودم که فقط پاشو ماساژ میدادم و با دلواپسی میپرسیدم :

-آرمین بهتر شد؟آرمین ...خوبی؟برم کامیار رو صدا کنم؟...

جواب نمیداد سر بلند کردم ،دیدم داره عادی نگام میکنه و پیروز مندانه گفت:

-چرا هول کردی هان ؟مگه آدم برای کسی که ازش متنفره هم هول میکنه؟

منه احمق تازه متوجه شدم که اصلا ماهیچه ی پاش منقبض نشده بود ولی من انقدر هول کرده بودم که متوجه ی این قضیه نشدم ...با حرص کبوندم تو پاشو گفتم:وهم برت نداره آقا،هرکی جای تو بود براش هول میشدم میدونی چرا؟چون من مثل تو نیستم  تو سینه ام جای سنگ، دله ،برای انسان ها ارزش قائلم

براش اهمیت قائلم

تلفن به صدا در اومدو آرمین بلند شد رفت به دستگاه تلفن نگاه کردو گفت:

-مامانته بیا

تلفنو برداشتمو مامان گفت:

الو نفس جان مامان،خوبی؟امروز نیومدم دلم داره عین سیر و سرکه برات می جوشه ،دکتر رفتید؟

-سلام،بله صبح وقت داشتیم

مامان- چی شد؟دکتر چی گفت؟

-گفت بچه سالمه هیچی

مامان-بالاخره پرسیدی جنسیت بچه چیه یا نه؟بازم تمایلی دبه دونستن نداشتی دکتر هم نگفت

-مامان چه فرقی داره ؟دختر یا پسر یه هر حال یه بچه ی ناخواسته است که مثل مادرش بد بخته

آرمین با اخم نگام کردو گفت:

-نمیتونی مثل ادم حرف بزنی؟

مامان- این چه حرفیه باز که شروع کردی مامان جان انقدر غصه نخور من بهت قول میدم که آرمین بچه اشو که ببینه همه چیز از یادش میره ،عقدت میکنه ...

-مامان«چشمامو رو هم گذاشتمو نفسی فوت کردمو گفتم:»

-مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر انگار اون که مهره ی سوخته است بازم منم ؛خدا رو شکر که تو خواهرم عاقبت به خیر شدید،اون که یه بچه ی بی پدر داره و شناسنامه ی مجرد داره منم نه شما منم که واقعیت ها رو می بینم نه شما و نگین که امید واهی میدید؛من دارم از غصه دق میکنم میگی بچه ات چی بود دختر یا پسر؟که بهم بگی «اِ،مامان جان چشم و دلت روشن خدا سایه ی مادر پدرشو بالا سرش نگه داره »آره؟این بچه چشم روشنی داره باید برای به دنیا اومدنش جلو در خونه براش حجله بزنم...

آرمین باعصبانیت گوشی رو ازم گرفتو گفت:

-جز چرتو پرت میتونی حرف دیگه ای بزنی؟

-اگر حرف بزنم که یه دنیا واسه بدبخت کردنت  دست به دعا میشن که تقاص منو این بچه رو ازت بگیرن

آرمین با خشم و صدای گرفته ،داد زد گفت:

-بسه نفس

بابغض نگاش کردمو با همون خشم و صدای آروم گفت:

-برو

رومو برگردوندم و گفت:

-سلام ناهید خانم....نه یه کم جرو بحثمون شده ناراحته...بله سونوگرافی کرده...نه بازم نمیخواست بشنوه ...چرا من پرسیدم ...پسره

«نفس ببین اگر براش مهم نباشه برای چی پس جنسیت بچه رو پرسیده دیدی تو چهار ماهگیت هم که رفته بودی سونوگرافی و جنسیت بچه رو نپرسیده بودی چقدر غر زد این دفعه که خودش رفته پرسیده-خودش نپرسیده تو آزمایش غربال گریم نوشته بود مگه ندیدی؟به هر حال براش مهم بوده وگرنه چرا بردت برای غربال گری ؟ترو خدا مثل مامانو نگین حرف نزن،خدا رو شکر که آقای شیخی تو زندگی مامانم اومد تا مامان روحیه اش خوب بشه منو بگو که فکر میکردم میخواد من دل خوش باشم که یهو تغییر رویه داد نگو که خانوم به خاطر وجود عشق جدید خوشحال بوده اون که باخته منم خدا رو شکر که نگینو کامیار هم با هم خوشند و دارند زندگیشونو میکنن ولی منو بگو منو ....با این بچه ی تو شکمم باید چیکار کنم چرا من نباید طعم خحوشبختی رو بکشم؟توی بیستو دوسالگی پیر شدم دلم میخواد بمیرم هیچ امیدی ندارم و دلم میخواد بچه امم بمیره ،دلم براش میسوزه حتی منم براش مادری نمیکنم اون چه گناهی کرده به خاطر حماقت منو ظالمی باباش به دنیا دعوت شده اون که گناهی نداره ،سرمو روی میز گذاشتمو آهسته دستمو رو شکمم گذاشتمو گفتم:

-ببخشید عزیزم تو که گناهی نداری که من حتی به توهم بی تفاوتم

بابات نه منو دوست داره نه تو رو ما هردو مثل همیم ،منو ببخش که با حماقتم ترو به این بازی شوم دعوت کردم منو ببخش ...

آرمین-بس کن نفس ،سرتو بلند کن آب بدم بخوری،چرا انقدر گریه میکنی آخه؟

-پس چیکار کنم؟تو راهی برام جز گریه نذاشتی تو چرا انقدر بدی آرمین این بچه هم با من داری میسوزونی ،آرمین من دلم فقط یه روز زندگی میخواد دلم برای یه روز زندگی تنگ شده فقط یه روز وبعد بمیرم

                       *                        *                         *                

صدای نعیم مدام تو. گوشم بود ومن فقط نگاه میکردم که چطوری هر چند دقیقه یکبار آرمینو نعیم یقه ی همو میگیرند مامان اینا جیغ میزنن و کامیار جداشون می کرد و بعد همه صدای جیغ و بدو بیراه زن های حاضر و گریه هاشون و حالا این وسط من فقط نگاشون میکردمو بغض میکردم و گاهی بغض دل تنگم حالمو زیرو رو میکرد ...آخر هم کارمون به کلانتری میرسید ،درست مثل اون روز که دیگه آرمین حسابی داغ کرده بود ،طبق معمول 4بار گذشته که به کلانتری رفته بودیم

صیغه نامه رو تحویل افسر داد و وضعیت منو توضیح دادو گفت:

-میخوام شکایت کنم

نعیم داد زد:

-منم میخوام شکایت کنم ،اصلا میخوام این مرتیکه ی (...)بیفته تو زندان به خواهر من دست درازی کرده ،اهانت کرده...

سروان مسئول گفت:

-اقا ساکت باش ببینم

آرمین با حرص در حالی که کامیار جلو شو گرفته بود تا نیاد جلو ونعیمو بزنه گفت:

-گوشتو باز کن بچه سوسول گوشاتو باز کن دور و بر زن و زندگی من بپلکی و جفتک بندازی ،قلم جفت لنگاتو یه جوری میشکونم که صد نفر زیر بال و پَرت

زندگیتو بگیرن نتونی خودتو زندگیتو جمع کنی

خوب نگاه کن ببین باباتو کجا انداختم ،اگر بخوای پارازیت بشی و واسه من و زندگی من پارازیت بندازی ،منم میندازمت کنار بابات

پس نذار تازه عروست اول زندگی از دوریت دق بکنه

نعیم هم که غرورش جریحه دار شده بود گفت:

-مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟

آرمین به کامیار با یه آرامش تصنعی گفت:

-کامیار ولم کن ولم کن کاریش ندارم ...

کامیار تا ولش کرد جست زد به طرف نعیم و یقه ی نعیمو گرفت و چسبوندش به دیوار و سروانو کامیار از نعیم جداش کردن و آرمین عصبی با خشمو نفس زنان گفت:پاتو از تو زندگی من بکش بیرون ،تن زن حامله ی منو  نلرزون

ملیکا با حرص گفت:

-چقدر هم  نفس از خودش عکس العمل نشون میده

آرمین با همون حال گفت:

-شما لطفا صدا تو ببرآتیش بیاره معرکه

سروان-اقا ساکت باش وگرنه مجبورم بازداشتت کنم

آرمین-من شکایت دارم یه برگه ی شکایت به من بدید

مامان اومد جلو گفت:

آرمین،آرمین جان شکایت چیه؟کوتاه بیا

آرمین-چند بار کوتاه بیام ناهید خانم ؟مگه دفعه قبل شما نگفتید که شکایت نکنم جلوشو میگیرید ؟

نگین-آرمین تو کوتاه بیا من خودم جلوشو میگیرم نمیذارم دیگه بیاد طرف نفس...

آرمین-تو؟تو خودت اینو «اشاره به نعیم»پر میکنی ،من شکایت دارم آقا این برگه ی شکایت و بدید

مامان-آرمین جان تو نفسو ببر من نعیمو آروم میکنم

به طرف نعیم نگاه کردم دیدم ملیکا داره باهاش حرف  میزنم تا آرومش کنه و اصلا حواسش به طرف ما نیست...

آرمین- ناهید خانم من دوهفته است به خاطر این آقا زاده پامو از خونه بیرون نذاشتم که مبادا بلایی سر نفس بیاره ،اینم پسره همون پدریه که نگینو زد و بچه اشو کشت حالا نوبت نفس؟من از سوراخی که کامیار نیش خورده نیش نمیخورم نمیذارم کسی بلایی سر زنو بچه ی من بیاره...«پوزخندی زدم چه زنم زنم و بچه ام میکنه اونم تو کلانتری تا حرفشو به کرسی بنشونه...کاش حرفاش راست بود اون موقعه چه حالی داشتم من مگه یه زن از شوهرش چی میخواد؟»

آرمین شکایت کردو نعیم هم چون برای من خطر امنیت جانی داشت و این دفعه ی چهارمش بود که میومدن به پاسگاه برای همین این دفعه دیگه باز داشت شده بود وارد حیاط کلانتری که شدیم بچه تو شکمم تکون خورد بند دلم پاره شدو دستمو به شکمم گرفتم آرمین داشت با نگینو مامانو ملیکا چونه میزد تا منو دید اومد طرفمو کمرمو گرفتو گفت:

-چی شد نفس؟

-هیچی

عاصی و عصبی نگام کردو راهمو پیش گرفتم و دنبالم اومد وسط حیاط ملیکا با گریه آرنجمو کشیدو جیغ زد :

-نفس داداشتو انداخته زندان یه چیزی بگو

آرمین با نفرت توی چشماشو خشم نامحدودش مچ ملیکا رو گرفت انقدر محکم که جیغش رو هوا رفت و دستش آرنجمو رها کردو آرمین کمرم به سمت خودش گرفتو گفت:

-ولش کن به نفس کاری نداشته باش

مامان-آرمین برو بچه امو آزاد کن این چه کاریه؟

آرمین به طرف پاسگاه اشاره کردو گفت:

-اون پسر وحشیتونو آروم کنید من میارمش بیرون ،چقدر تنش بلرزه؟«به من اشاره کردو مامان با حرص گفت:؟»

-تو به فکر نفسی

آرمین با خشم خیلی بیشتری به مامان نگاه کردو با صدای دورگه ولی آروم گفت:

-ناهید خانم احترام خودتو نگه دار«با نگاه آتیشیش مامانو نگاه کردو مجددا نگاهشو  به من برگردوندو دزدگیر ماشینو زد وملیکا اومد با گریه گفت:»

-نفس ترو خدا بهش بگو نعیمو آزاد کنه تورو خدا نفس

به ملیکا با بغض نگاه کردم و آرمین عصبی گفت:

-چرا بغض میکنی هان دلت برای داداش بزمجه ات می سوزه به خاطر تواِکه انداختمش علوف دونی ...

نگین-آرمین ،به خدا نمیذارم دیگه تا سرکوچه امون پاش برسه ...

آرمین در ماشینو برام باز کردو گفت :

-مراقب باش ،آروم بشین ...

مامان با عصبانیت رو به من گفت:

-نفس، نعیمو انداخته تو بازداشتگاه بی شرف لال مونی باز گرفتی؟

آرمین-ناهییییییییییییید خااااانوم گفتم به نفس کاری نداشته باشید اون داره به اندازه ی کافی میکشه ،از اون نعیم دیوونه هم بکشه؟

مامان-پس خودتم میدونی که نفس داره از دستت میکشه؟«با حرص ادامه:»

-تو به خاطر حسین همه ی بچه های منو ازم گرفتی

آرمین-اونو آروم کن«اشاره به نعیم»میارمش بیرون

ملیکا-آرمین،آرمین توروخدا جون هرکسی رو دوست داری نعیمو نذار که تو زندان بمونِ

آرمین- همون بار اولی که شیرش کردی فرستادی خونه ی من که بیفته به جون نفس،باید فکر الانشو میکردی

-ملیکا؟

شروین اومده بود ملیکا با گریه گفت:

-شروین اومدی ؟سند آوردی؟

آرمین پوزخند زدو گفت:

-اون به خاطر امنیت زنو بچه ی من « اشاره به داخل ماشین کرد ونگاه شروین به سمت مکن چرخید ،سرمو به زیر انداختم تا نبینم چطوری نگام میکنه؟نمیخواستم اون بدونه که من زنه صیغه ی آرمینم وحالا داره به عین می بینه انگار سطل آب یخ رو سرم ریخته بودن چه حالی داشتم ،داره منو نگاه میکنه سنگینیه نگاهشو احساس میکردم ...که یهو صدای داد آرمین اومد...

-هههههوووووو،کجا رو نگاه میکنی؟به کی نگاه میکنی؟

بازم سر بلند نکردم صدای جیغ ملیکا و نگین و مامان اومد و سپس داد کامیار که تا لحظات قبل نبود حتما تازه اومده

کامیار داد زد:

-آرمین چته مرد ولش کن

آرمین با صدای دورگه و عصبی گفت:

-کسی حق نداره به نفس نگاه بندازه چشماتو در میارم مردک اگر دور وبرش ببینمت چشمتو ،در میارم ...ولم کن کامیار...

در ماشینو باز کرد وکامیار گفت:

-نفسو ببر خونه ی مامان ،نعیمو آزاد کن ،زنش گناه داره آرمین

آرمین-انگار یادت رفته که باباشون چرا تو زندانه ؟من نمیذارم بلایی سر نفس و اون بچه بیاد

کامیار –پس چیکار میخوای بکنی؟

آرمین –حالا بذار اون تو باشه آروم بشه

کامیار-ببرش حالش بد شد بهم زنگ بزن

آرمین استارت زدو راه افتاد تو راه برگشت نگام کردو گفت:

-چیه ؟غصه ی داداشتو داری؟به خاطر تو اونجا کشوندمشون وگرنه خرج جوجه ماشینی یه مشته،من نمیخوام تو اذیت بشی

-مگه اینو نمیخوای؟

نعره زد در حالی که روفرمون میزد:

-نع نع هنوز نفهمیدی؟واسه عمه امه که دوهفته است خونه نشینم ؟دست به یقه ی بز مجه خان هستم؟حرف نمیزنه نمی زنه وقتی هم میزنه اعصاب آدمو نابود میکنه...

ادامه دارد


مطالب مشابه :


رمان تب داغ هوس 26

رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ




برچسب :