مقدمه :
افسون چشمهایت …
جادوی نگاهت …
جدایی غم بارت …
دوری را به امید دیدنت …
جدایی را به امید بودنت …
تنهایی را به امید با تو بودن گذراندم …
اما حالا که هستی …
میبینمت …
با تو هستم …
باید رهایت کنم …
برای دیگری …
نه برای من …
بودن با دیگری نه من …
برای همیشه …
چشمهایت را بگذارم و بروم .
توی خواب ناز صبحگاهی فرو رفته بودم که یه دفعه صدای جیغ مامانم بیدارم کرد . دیگه به این صدای هر روزی عادت کرده بودم به زور لایه یکی از چشمام رو باز کردم که دوباره مامانم جیغ کشید و گفت:
ــ ساعت دو نیمــــــــــــــــــــــ ــــــــه پاشـــــــــــــــــــو
با صدای خواب آلودی گفتم :
ــ باشه
مامانم چپ چپ نگام کرد و از اتاق رفت بیرون ! دوباره سرم رو چسبوندم به بالش و چشامو بستم . اما هنوز جیغ مامان تو گوشم بود که دوباره از توی حال صدای انفجار حنجره ی مامانی رو شنیدم :
ــ رهــــــــــــــــــــا
بدون تمایل سرمو از لای بالش کشیدم بیرون و دو تا چشمام رو که فکر می کنم لای پف چشمام گم شده بود رو باز کردم . به زور روی تخت نشستم و خمیازه ای کشیدم که احساس کردم الانه که دهنم جر بخوره . پاهامو از زیر پتو کشیدم بیرون و گذاشتم روی زمین . با اینکه تابستون بود من بازم پتومو می انداختم روم . از تماس پاهام با زمین مور مور شدم . اما بالاخره به هر زوری که بود بلند شدم .
پاهامو رو زمین کشیدم و رفتم دستشویی رو به روی آینه که وایسادم یه لحضه از قیافه ی خودم ترسیدم .شبیه اورانگوتان بودم . از تشبیه خودم خنده ام گرفت . چشمام لای یه من پف گم شده مثل چینی ها . دماغم باد کرده بود . موهام هم به هم گوریده بود ینی قیافم به گودزیلا می گف زکی !!
بالاخره از قیافه ی خوشگلم دل کندم و از دستشویی اومدم بیرون . بعدم خلاف همیشه آروم آروم از پله ها امدم پایین و رفتم سمت آشپز خونه . اتفاقا بابا و مامان و رامتینم سر میز داشتن ناهار می خوردن . عین میرغضب نشستم جلوشون و سلام کردم . بابا یه نگاه مهربونی بهم کرد :
ــ ساعت خواب ماشالله بابا جون یکم از این خوابو به ما هم بده !!
ــ قابل نداره زیاد دارم از اینا
رامتین که جلوی خودشو گرفته بود که منفجر نشه بالاخره عین بمب اتم با صدای بلندی ترکید و شروع کرد به من خندیدن.
منم طبق عادت همیشگه خیلی خوشگل اداشو در آوردم :
ــ کوفت !!!!!!
رامتین در حالی که هنوز می خندید و حالا بابا و مامانم همراهیش می کردن ، گفت:
ــ رها به خدا خیلی خوشگل شدی . عین دراکولا.
ــ عین تو شدم تازه
ــ بیچاره کسی که می خواد ترو بگیره !!!
ــ مرض !!!
ــ دوباره از خواب پاشودی میر غضب شدی ؟
مامان یه بشقاب پر پلو گذاشت جلوم و با خورش قرمه سبزی که من دیوونش بودم لچش کرد . منم که غذا میدیم خدا پیغمبر یادم میرفت دیگه چه برسه به رامتین . دولپی شروع کردم به غذا خوردن و مامانم با لذت نگام می کرد .
مامان ــ یه خبر !!
بابا ــ خوش خبر باشی خانوم
مامان ــ فردا برای نهار یه مهمون عزیز داریم !!
من با خونسردی گفتم :
ــ کی هستن حالا این مهمون مثلا عزیز ؟
مامان ــ حدس بزنید !!
من ــ حتما باز دوباره خاله اینان میان و سامی و اون خواهر ایکبیریش سارینا ؟!
مامان چپ چپ به رامتین نگاه کرد و با اخم جواب داد :
مامان ــ نه خاله اینا نیستن . بعدم با دختر خالت که ازز تو بزرگ تر هم هست این طوری حرف نزن ! دیروز سمیرا زنگ زد . فردا برای نهار با شوهرش آقا سینا و پسرش آترین قراره بیان اینجا !؟
من با چشمای گشاد شده اندازه ی نلعبکی داشتم نگاشون می کردم که رامتین پرسید :
ــ چی ؟! مگه برگشتن ایران ؟!
مامان ــ آره یه هفته ای میشه برگشتن البته دو هفته ی دیگه میرن آمریکا دوباره .
من همون طور داشتم مات مات نگاشون می کردم که برق عجیب شیطنت رو تو چشمان رامتین دیدم و یاد بچگی هام افتادم . رامتین وآترین هم سن بودن و سه سال از من بزرگ تر بودن . همیشه منو اذیت می کردن و گریه ام می انداختند. وای که چقدر حرسم در می اومد و زورم به اون دو تا نمی رسید به خاطر همین همیشه از دستشون گریه میکردم و برای حرص دادنشون جیغ میزدم . بالاخره جیغ کشیدن وسیله ی دفاعی یه دختر بچه است !
بعد از یاد آوری خاطرات مخصوصا قسمت جیغ کشیدنش یه نیشخن از سر شیطونی گوشه ی لبام افتاد.
غذا رو باهم خوردیم و من به طرف اتاقم رفتم حوله پوشیدنیمو برداشتم و رفتم به سمت حموم که رامتین عین برق از جلوم رد شد و دوید تو حموم و درو قفل کرد . بعد از توی حموم داد زد :
ــ ای وای ببخشید !!! رها جون می خواستی بری حموم الهی بگردم . من تا دو سه ساعت دیگه سعی می کنم بیام بیرون .
از سر هرس یه جیغ کشیدمو رفتم سمت اتاقم . حوله رو پرت کردم روی صندلی و خودمو انداختم روی تخت .
الان دقیق ۱۰ سال بود که خاله سمیرا عمو سینا (به زبان بچیگی من و رامتین ) و آترین رفته بودن امریکا . اون موقع من ۱۰ سالم بود و آترین و رامتین ۱۳ سالشون بود خیلی شیطون بودن جفتشون به هم که می رسیدن زلزله به پا می کردن . وای یادمه اون روز چقدر همه مون گریه کردیم. منم با این که همیشه آترین و رامتین اذیتم می کردند ولی اون روز تو فرودگاه از بغل آترین جم نمی خوردم . اشکای خوشگلم گوله گوله می ریخت پایین . خاله سمیرا جلوم نشست واشکام رو پاک کرد . موهامو ناز کرد . پیشونیمو بوسید و گفت :
ــ خاله نگران نباش زود بر می گردیم
منم سرمو تکون دادم. خزیدم توی بغل خاله سمیرا . داشتم هق هق می کردم که آترین دستمو گرفت و گفت :
ــ رها گریه نکن دیگه!
نگاه اشکیمو به چشمای قشنگش انداختم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم :
ــ تو که همیشه دوست داشتی گریه ی منو در بیاری
ــ خب …..بازی بود آخه ……..یعنی ….
خاله سمیرا با چشماش برای آترین خط و نشون کشید که آترین بلافاصله گفت :
ــ ببخشید رها
منم سرمو تکون دادم اشک همه ی صورتمو خیس کرده بود . همون موقع آترینو بقل کردم و اونم شروع به گریه کرد . هردو مون به هق هق افتاده بودیم و کمی آروم شده بودیم که از بلندگوی فرودگاه شماره ی پروازشون رو گفتند و اونها از ما خداحافظی کردند و رفتند .
ما هم برگشتیم خونه . هم من و هم رامتین اون روز خیلی دمغ بودیم . هردوتامون رفتیم توی اتاقامون . رامتین همیشه خیلی مغرور بود و جلوی بقیه گریه نمی کرد .
با یاد اون روزا کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم . چه خوابی انگار نه انگار که دو ساعته از خواب بیدار شده بودم . یه دفعه با صدای ویبره ی گوشیم از خواب پریدم . با خواب آلودگی گوشی رو برداشتم و بی حوصله نگاهی به صفحه اش انداختم . باز دوباره این سوگند خدا بگم چیکارش کنه بود که جفت پا پریده بود وسط این خواب بیچاره ی من . با لحنی بد اخلاق و طلبکار جوابشو دادم :
من ــ چته ؟
صدای جیغ جیغوش توی گوشم پیچید :
سوگند ــ سلام
من ــ درد و سلام ! … چی میخوای ؟
سوگند ــ بی شعوری دیگه کاری نمیشه کرد
من ــ چیکار داری سوگند ؟ خواب بودم بیدارم کردی
سوگند ــ الهی بگردم .نیس که کم خوابی داری!! من کی بهت زنگ بزنم خوب ؟ صبح خوابی . ظهر خوابی . دم غروب زنگ میزنم میگی خواب بودم . خواب زمستونی هم میکردی تموم می شد بالاخره . این خواب وامونده ی تو تمومی نداره شکر خدا !!
من ــ چیه حسودیت میشه ؟! حســـــــــــــــود !!!
سوگند ــ برنامه ی فردا رو که پایه ای ؟
من ــ چی ؟ کدوم برنامه ؟!
سوگند ــ مطمئنی خواب بودی؟ فکر کنم یه چیزی تو این ملاجت خورده که حافظه ات رو هم از دست دادی !!! دو ماهه ما می خوایم چی کار کنیم ؟!
من ــ آهان کوهو میگی ؟!
سوگند ــ اره دیگه کشتی خودتو !
من ــ من نمیام
سوگند ــ مرض !!!!! نمیام ینی چی ؟
من ــ یعنی نمیام
سوگند ــ لوس نکن خودتو ! چرا نمیای؟
من ــ مهمون داریم سوگند !
سوگند ــ گور بابای مهمون ول کن بیا بریم کوه
من ــ نمیشه
سوگند ــ حالا کی هست این مهمونتون؟
من ــ خاله سمیرا و شوهرش و پسرش .
سوگند ــ به توضیح بیشتری نیازمندم
همه چیزو براش تعریف کردمو بعد تلفن و قطع کردم . حدود یک ساعت با سوگند حرف زده بودم .
از تخت بلند شدمو دوباره حولهمو دست گرفتم و رفتم سمت حمام . خدا رو شکر از رامتین خبری نبود .
رفتم توی حموم و وان رو آب کردمو رفتم توش . کف دور و برم رو گرفته بود . موهامو بالای سرم جمع کرده بودم . یه نیم ساعت سه ربعی توی وان بودم .
از وان و کف دل کندمو آب وانو خالی کردم و شروع کردم خودمو شستن .
یه ربع بعد با حوله پوشیده از حموم پریدم بیرون . بعد از این که ده دقیقه توی حال ویراژ دادم رفتم تو اتاقم و یه بلیز و شلوار طوسی پوشیدم که عکس یه خرس پشمالوی سفید داشت . پریدم روی تختم و هدفون های آیپادم روگزاشتم تو گوشم :
اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
سیجل (ورس ۱)
نه خوبیم نه بدیم همدیگر و بلدیم
دنیا داره میرونه رو صندلی عقبیم
اینجا مث سیرک و ما تیکه پاره دنبال آتیش میدوییم
دل طلب کارو راضیش میکنیم
ولی بازم تویی چون جات میاد عشقه دیگه
بازم عشقت زندگیمه
له شدیم مث میوه باید بریم بریم دیگه
این همه چیز بین ماست تو سرم عین تاس
میچرخه و میچرخه تو بودی و یه لباس
بودی تو تو بغلم گردنت بود رو لبم
آفتاب طلوع اصلا نمیکرد اون روز فقط
من و تو با نور شمع کاری کرد آروم بشم
صدات و بارون شب با تو خوبه داغونه شب
نسیم (کوروس)
اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
نسیم و هیدن (کوروس)
باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
هیدن (ورس ۲)
صبح زود صبح بخیر به زور و خمیازه
برگا ریختن و بی ریخت شدن تو فصلی تازه
موندیم من و تو یه بطری آب که خوردی آروم
چشا ریز پلکا خیس جلوم چه مردی آسون
میاد سفید بهت بردی بهش
پریدیم سمت ماه با دست باز و خوردیم بهش
من “پیت” تو “کیت ماس” منی
ساخته واسه همیم
معروفیم پس ارد میدیم برامون بشکافه زمین
نسیم (کوروس)
اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
ام جی (ورس ۳)
من روزای خوب یادم میاد بودیم دو تا آدمی زاد
حال کردیم با هم زیاد هر جام باشم با من میاد
یاد و خاطرش باز دوباره تهش
رابطه خوندس با تو فاتحه اش
پس بیا دو تایی خاکش کنیم
پاک کن و بیار اصلا پاکش کنیم
چرا ساکت شدی یه چیزی بگو
قبل اینکه همه چیز و بخوای بریزی دور
پ برو دنبال کارت منم دنبال کارم
تو رو میخوام چی کار وقتی دنیا رو دارم
وقتی صبح پا میشم و شبا خوشحال و شادم
همه چی خوب نیست دیگه غمی
تو هم نیستی بگی میدم من بختتو بازی
نمی رسیم به همه مثل دو تا خط موازی
جی جی (ورس ۴)
واتس اپ من و تو
تا ساعت
۵ صبح
تکست تکست برا تو
چک چک اما خوب
منم پسرم
اینو بفهم که خرم
راحت گول می خورم
وقتی دوری ازم
شاید نباید اون شب میاوردم اونو خونه
بعد کنسرت داغون صبحش دیدم که روبه رومه
خودمو فحش دادم
چون الان وجدانم
کثیف تر از اون سیگاری که کشید صبح با من
نسیم (کوروس)
اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
نسیم و هیدن (کوروس)
باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
نسیم (بریج)
نمیخوام برم زوده
این داستانمونه
با تو داغونم خوبه ب ب ب ر ر
آخرین بارمون بوده
چون راهمون دوره
بزا رازمون رو شه
نسیم و هیدن (اوترو – کروس)
اینجا باز دم صبحی مو سیگار صورتی
داغونم و و تویی که تنها دوست منی
تو مهمونی یا بعد شیطونیا آآ
تو بودی بام
تو بودی بام
(زد بازی – سیگار صورتی)
از خواب بیدار شدم بدون اینکه مامان سرم داد بزنه . چه جالب !!!
گوشیمو از زیر بالشم بیرون کشیدم .
من ــ چی ساعت تازه یه ربع به نهه؟!
یاد افتاد که امروز مهمون داریم . از تخت بلند شدم و یکراست به طرف آیینه .
من ــ به به ! امروز چشمام پف نکرده .
چشمای مشکی وحشیم که به قول سوگند سگ داشت وسط صورتم خود نمایی می کرد .
از اتاقم اومدم بیرونو آروم آروم از پله ها پایین رفتم . چایی گذاشتم و میز صبحانه رو حاضر کردم . بعد از پنج دقیقه مامان بیدار شد . کم کم بابا و رامتین هم باید پا میشدن . آروم و بی سر و صدا از پله ها رفتم بالا . در اتاق رامتین رو آروم باز کردم . رامتین انقدر آروم خوابیده بود که آدم دلش نمی اومد اذیتش کنه . اما در این موارد من آدم نبودم . چند قدم رفتم عقب . بعد دویدم و پریدم بقلش که با ترس از خواب پرید . منم از خدا خواسته شروع به خندیدن کردم .
رامتین ــ کوفت!!! تلافی میکنم
شکلکی در آوردم و گفتم :
من ــ هه هه هه . کور خوندی آقا رامتین .
رامتین ــ میبینی !!! حالا ساعت چنده ؟
من ــ نه
بعد رامتین از تخت بلند شد و رفت دستشویی . منم از اتاق خارج شدم و طبق عادت همیشگیم از نرده ها سر خوردم و وارد حال شدم .
مامان ــ بچمو بیدار کردی ؟
من خیلی خونسرد ــ اوهوم
مامان ــ چرا انقدر زود پاشدی امروز ؟!
من ــ نمیدونم چرا !
صبحانه مون تموم شد . من تو آشپز خونه کمک مامان می کردم و بابا هم رفته بود میوه بخره رامتین ول میگشت توی خونه .
ساعت یک بود که رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم . نمیدونستم چه تیپی باید لباس بپوشم . حتی تصور نمی کردم که جلو آترین و آقا سینا لباس بسته بپوشم .
شلوار جینم رو از توی کمدم کشیدم بیرون و پوشیدمش . یه تاپ قرمز رنگ ساده پوشیدم با یک رویی کوتاه آستین سه ربع . سرویس مرواریدمو انداختم و رژ پر رنگ قرمز زدم و چشمامو با ریمل و خط چشم جذاب تر کردم . کفشهای پاشنه هفت سانتی پوشیدم . قدم بلند بود اما کفش پاشنه دار خیلی دوست داشتم . موهامو اتو کشیدمو روشو کلیپس زدم . هیکل تراشیده ام توی این لباس عالی شده بود . عطر خوش بویی که رامتین پارسال برای تولدم خریده بود رو زدم . دوباره توی آینه خودمو دیدم .
من ــ محشر شدی رها
بعدم یه چشمک برای خودم زدم و از پله ها پایین رفتم.
ساعت نزدیک دو بود که زنگ خونه رو زدن . نمیدونم چرا اما دل تو دلم نبود که ببینم آترین چه جوری شده . راستش آخرین چیزی که من از آترین یادمه اون روز توی فرودگاه بود . یه پسر ۱۳ ساله با شلوارک لی و یه تی شرت تابستونی قرمز . من و رامتین دو تایی پریدیم سمت
آیفون . رامتین زودتر از من رسید .
رامتین ــ آ آ !! من باز می کنم .
رامتین ــ بله ؟!
بفرمایید !
سمت در رفتم و درو باز کردم . خاله سمیرا اومد جلو و بقلم کرد . با لحنی که دلتنگی و دوری توش موج میزد گفت :
خاله سمیرا ــ رها جون خییییلی بزرگ شدی . ماشالله خانومی شدی برای خودت .
اشک داخل چشمام حلقه زده بود اما داشتم کنترلشون می کردم که نریزن .
من ــ دلم خیلی براتون تنگ شده بود .
بیشتر منو به خودش فشرد و گفت :
خاله سمیرا ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود … وقتی اومدم تو تصور میکردم که همون رها کوچولو با یه پیراهن صورتی رو ببینم … اما خیلی تغییر کردی !
منو از خودش جدا کردو یه نگاه نگران بهم انداخت . بعدم یه لبخند تلخ به لبش اومد و رفت سراغ رامتین . عمو سینا هم منو بقل کرد . مثل همیشه خیلی سنگین و مغرور بود اما اینبار چشماش برق می زد . برق غم و نگرانی . توی آغوش پدرانه ی عمو سینا جا گرفتم . بعد از این که عمو سینا رفت اترین رو دیدم که یه گل خیلی قشنگ دستشه . با تعجب داشتم نگاش می کردم . یعنی این آترینه ؟! واییی چقدر عوض شده ! درست شده عین باباش سنگین و با وقار و مغرور .
قد بلند بود و هیکل ورزریده ای داشت . یه شلوار جین تنگ پوشیده بود با بلیز جذب که عضلاتش رو خیلی قشنگ نشون می داد . یقه ی بلیزش رو تا نزدیکیه شکمش باز گذاشته بود که هیکل برنزه شده اش رو به نمایش گذاشته بود . وایی اگه الان سوگند اینجا بود حتما به فکر تور کردنش می افتاد . چشمای سبزش وسط صورتش چقدر خوشگل شده بود .
من دم در وایساده بودم که رامتین اومد جلو و پرید بغل آترین . هر دوشون مردونه اما با کولباری از دلتنگی هم دیگه در آغوش گرفته بودن . از شونه های لرزونشون میشد فهمید که دارن گریه میکنن .
بعد از گریه زاری های رامتین و آترین ، آترین با من خیلی خشک دست داد و گل رو دستم داد.
من ــ آترین خیلی عوض شدی !! نشناختمت اصلا !
آترین ــ شما هم همین طور .
یه لحظه هنگ کردم ! چی ؟! … گفت شما ؟ اها موضوع از این قراره . پس اخمامو در هم کشیدمو رفتم توی آشپز خونه .
همینطور که زیر لب بهش بد و بیراه میگفتم پاهامو به زمین می کوبیدم و میرفتم . خیلی از دستش عصبانی شده بودم . لا اقل یکم دوستانه تر که میتونست رفتار کنه .
ــ منو بگو که فکر می کردم آقا الان چقدر با من صمیمی رفتار میکنه . حالا چند سال خارج زندگی کرده باید انقدر خودشو بگیره ؟! انگار از دماغ فیل افتاده ! فکر کرده کی هست ؟
کارد میزدی خونم در نمیود . میرغضب خونم رفته بود بالا . یه لیوان آب خوردم و شروع کردم به آماده کردن وسایل نهار . کم کم میزو چیدمو همگی دور میز نشستیم . من بقل خاله سمیرا و رو به روی آترین نشسته بودم و مامان کنارم نشسته بود . خاله سمیرا شروع کرد به تعریف کردن از من . منم سرمو زیر انداخته بودم و داشتم با غذام بازی بازی میکردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم . سرمو یکم اوردم بالا که آترین سریع نگاشو از من گرفت . از سردی نگاش متعجب شده بودم . ما با هم بزرگ شده بودیم . چرا آترین …
حتی یه لقمه غذا هم درست از گلوم پایین نرفت . چرا های زیادی توی ذهنم بود و جوابشونو نمیدونستم !
بالاخره اون نهار عذاب آور تموم شد و همه کمک کردند که میز رو جمع کردیم . بعد من چند تا چایی خوشگل ریختم و روی میز گذاشتم . روی یه مبل تک نفره نشستم و یه پامو انداختم روی اون یکی پام . اخم کردم و زل زدم به آترین . میخواستم حرسش رو در بیارم . چشم ازش بر نمی داشتم . روشو گردوند به طرفم که اخم غلیظی به پیشونیم نشوندم و با غیظ سرمو گردوندم به یه طرف دیگه . یه دفعه یه چیزی رو پشت سرم حس کردم که داشت میومد جلو . رامتین بود در گوشم آروم گفت :
رامتین ــ رها چرا اینجوری می کنی؟
سریع برگشتم به سمتشو با لحن تند گفتم “
من ــ مگه چیکار میکنم ؟
رامتین ــ نمیدونم…… یه جوری نگاه میکنی ! … اخم می کنی!
چشمامو تنگ کردم و با تعجب پرسیدم :
من ــ یعنی خودت نفهمیدی چرا ؟
ابروهاشو داد بالا و در جواب من گفت :
رامتین ــ باید می فهمیدم ؟
ــ تو واقعا متوجه رفتار خشک آترین نشدی؟ از وقتی اومده فقط یه جمله جواب منو داده اونم چه جوری ؟
ادایش رو خیلی مسخره در آوردم و گفتم :
ــ گفته شما هم همین طور . وقتی اومد با اکراه با من دست داد . اصن فکر نمی کردم . اه
ــ من دیگه خسته شدم … اعصابم هم داغون شد … پسره ی یالغوز !
رامتین ــ زشته آخه . چند دقیقه ی دیگه بشین حالا !
من ــ نمی خوام … من دیگه اینجا نمی شیینم .
منتظر جوابش نشدم و سریع رفتم سمت اتاق . وارد اتاق شدم و خودمو با حرص روی تخت انداختم . بغض کرده بودم … آخه مگه چیکار کرده بودم که انقدر باید باهام سرد رفتار کنه ؟ میدونستم واسه ی ده سال نبودش غریبی نمیکنه چون با رامتین گرم بود . شاید کم تر از گذشته . اما نه در اون حدی که با من سرده .
دستی به صورتم کشیدم . با حس کردن خیسی اشک روی صورتم جا خوردم . چرا باید واسه ی همچین چیزی گریه ام بگیره ؟ … قبول داشتم که بخاطر رفتار رامتین و بابا خیلی لوس شده بودم اما نه در حدی که بخوام واسه ی موضوع به این مسخرگی گریه کنم .
اشکامو از روی صورتم پاک کردم و به خودم گفتم :
ــ ای دختره ی خر ! … اخه گریه واسه چیه ؟ … یعنی انقدر ضعیفی ؟ … نچ نچ نچ … خاک تو سرت بچه که نیستی آخه !
مشغول کلنجار های درونیم بودم که با صدای در به خودم اومدم :
ــ کیه ؟
آترین ــ آترینم می تونم بیام تو ؟
با حرس گفتم :
ــ نه خیر !
آترین ــ باشه . می خواستم باهات حرف بزنم .
من ــ میام پایین !
دیگه صدایی نشنیدم . پریدم سمت دستشویی و صورتمو شستم هل هلی تجدید آراییش کردم و رفتم پایین . دوباره با اخم نشستم روی همون مبل یه نفره .کلا امروز رفته بودم روی مود اخم !
سنگینی نگاه آترین رو حس می کردم . سرمو بلند نکردم . هنوز داشت نگاهم می کرد . واییییی ول کن ترو خدا . هر چی منتظر شدم که بیاد و چیزی رو که می خواست بهم بگه ، نیومد که نیمود ! … انگار منصرف شده بود . یا شایدم از اخلاق سگی من خوشش نیومده بود .
زنگ ساعت پنج بار زد . آترین و رامتین با هم گرم گرفته بودند و می گفتن و می خندیدن . منم داشتم با مامانم و خاله سمیرا حرف میزدم . بابا و عمو سینا هم با هم در مورد اقتصاد و قیمت دلار و یورو و درهم صحبت میکرد . خاله سمیرا شروع کرد از امریکا گفتن . از خوبی هاش از قیمت گوشت و مرغ و ماهی و کلا یه عالمه این چیزا … هر چند غربت و دلتنگی توی تک تک کلماتش موج میزد .
دیگه ساعت هفت و نیم شب بود که خاله سمیرا اینا عزم رفتن کردند .
*******
دو هفته مثل برقو باد تموم شد و من غیر از خونه ی خودمون دیگه آترین رو ندیدم . قرار بود امشب خاله سمیرا اینا برگردن امریکا . مثل ده سال پیش ، ما رفته بودیم فرودگاه . خاله سمیرا گوله گوله اشک می ریخت و من رو بغل کرده بود . بعد از ده دقیقه منو ول کردو مامانو گرفت تو بقلش .
آترین جلوی من وایساد دستمو بردم جلو که بهش دست بدم که منو کشید تو بقلش . تعجب کرده بودم . همونجور که منو بقل کرده بود سرمو اوردم بالا و زل زدم تو چشای سبزش . پوزخندی زد و گفت :
آترین ــ چیه ؟ چرا اینجوری نگاه می کنی ؟
با چشمای گرد شده قد نلعبکی نگاهش کردم و با لکنت گفتم :
من ــ خب …… راستش ……. من ….
آترین یه حنده ی خوشگل کردو دوباره منو چسبوند به خودش .
آترین ــ خیلی بد اخلاق شدی ها . وقتی دیدمت وحشت کردم . رامتین راست میگه عین میر غضب شدی !
دوباره اخم کردم . که گفت :
آترین ــ باشه باشه . من تسلیم . دیگه اخم نکن .
همون لحظه صدای نازک زنی از بلند گوی فرودگاه به گوشم رسید که میگفت :
بلند گوی فرودگاه ــ مسافران پرواز شماره ی۳۲۵ هواپیمایی لوفتانزا به مقصد فرانکفورت به سالن …… مراجعه فرمایید .
خودمو از بقل آترین کشیدم بیرون و با اکراه گفتم :
من ــ خب….. فکر کنم باید برید !
سرشو تکون داد و با ناراحتی گفت :
آترین ــ آره متاسفانه !
دست راستمو آوردم بالا و با اکراه تکون کوچکی بهش دادم :
من ــ پس خداحافظ
همزمان لبخند مصنوعی ای هم روی لبم نقش بست . اما برعکس من که توی بهت رفتار آترین بودم و کارها و لحنم مصنوعی بود ،اون صادقانه گفت :
آترین ــ دلم خیلی برات تنگ میشه ! اینبار که نتونستم درست ببینمت !
بالاخره بعد از یه عالمه گریه و زاری رفتند و ما برگشتیم خونه. . ولی واقعا متوجه دلیل رفتار متغیرش نمی شدم.
***
یکماه از رفتن آترین و خانواده اش میگذشت . خیلی دلتنگش شده بودم . توی این یک ماه حتی یه تلفن هم نزده بود . خوب چرا باید زنگ بزنه ؟ چه دلیلی داره ؟
همین طوری توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم شروع به لرزیدن کرد . گوشیو برداشتم .
ــ الو ؟
ــ سلام رها خانوم
ــ شما ؟
ــ دستت درد نکنه واقعا ! به همین زودی منو یادت رفت ؟ … بی معرفت !
با تردید گفتم :
ــ آترین ؟
آترین ــ اااا شناختی ؟! … چه عجب !
با خوشحالی ای که نمیدونم از کجا اومده بود پرسیدم :
ــ چطوری ؟
آترین ــ عالیم !
ــ چرا به موبایلم زنگ زدی ؟
آترین ــ چون می خواستم با خودت حرف بزنم.
ابروهامو دادم بالا !! … میخواست با من چی بگه ؟
ــ از اونجا خیلی گرون در میاد .
آترین ــ از کجا ؟ من ایرانم !!!
انقدر یهو تعجب کردم که با صدای تقریبا بلند گفتم :
من ــ چـــــــــــــــــــــــی ؟ ایرانی ؟! چطور ؟
یه لحظه ترسیدم . واسه همین سریع پرسیدم :
ــ ببینم ! نکنه اتفاقی افتاده ؟!
آترین ــ نه نگران نباش اتفاقی نیفتاده .
با تردید گفتم :
ــ پس چرا …
حرفمو برید :
آترین ــ خب یه ماه آخر تعطیلی ها رو اومدم ایران .
ــ الان کجایی ؟
آترین ــ توی فرودگاه .
ــ خب بیا اینجا ! نه نه ! … میام دنبالت .
آترین ــ خودم میام
با لحن لجباز و تقس گفتم :
ــ بیخود ! اومدم .
گوشی رو قطع کردم و تندی آماده شدم . یه مانتوی بلند و گشاد سبز پوشیدم با لگینز مشکی و کیف مشکی . سوییچ ماشینو برداشتم . روسریمو پیچیدم دور سرم و کفش های پاشنه دار سبزم رو پام کردم . تندی از مامان اینا خداحافظی کردم و دویدم سمت ماشینم . عینکم آفتابیمو از توی کیفم کشیدم بیرون و کیفمو انداختم کردم روی صندلی کناری . ضبط رو روشن کردم . با سرعت ۱۳۰ داشتم ویراژ می دادم . سه ربع بعد رسیدم دم فرودگاه ماشین رو با خواهش و التماس گذاشتم جای تاکسی ها و دویدم توی سالن . داشتم خیلی مستاصل این ور اون ور رو نگاه می کردم که یه دفعه یه نفر از پشت منو گرفت .
ــ اگه گفتی من کیم ؟
ــ آتریــــــــــــــــــــن !!!!!!!!!!!!!!!!!!
ــ بدو بریم سوار شیم که خیلی خسته ام .
ــ ای وای یه چیزی یادم رفت !
آترین ــ چی شد ؟
ــ هیچی . اول میریم یه جا نهار می خوریم بعد میریم خونه .
آترین ــ چرا ؟
ــ یادم رفت به مامان بگم تو اومدی .
آترین با خنده گفت :
ــ می ترسی گشنه بمونم .
من ــ آره خوب
آترین ــ باشه بریم .
دوتایی سوار ماشینم شدیم و رفتیم . توی راه که بودیم خیلی دلم می خواست ازش دلیل کار اون شبشو بپرسم . اما جلوی خودمو گرفتمو ساکت شدم .
جلوی یه رستوران خوب پارک کردم و از ماشین پریدم پایین .
با هم وارد رستوران شدیم . غذامونو با صحبت های معمولی مثل احوال پرسی و این چیزا خوردیم . به خونه که رسیدیم ، زنگ درو زدم .
مامان ــ کیه ؟
من ــ منم مامان !
مامان درو باز کرد . من جلوتر رفتم . آترین کنار در وایساده بود . طوری که از توی خونه دیده نمی شد.
مامان ــ خوش اومدی مادر .
من ــ یه سورپرایز دارم .
مامان ــ خیر باشه .
یه دفعه آترین اومد جلوی در وایساد و با نیشی باز گفت :
آترین ــ سلام خاله جون !
مامان ــ واییییییییییییی آترین جان !! شما کجا ؟ اینجا کجا ؟؟
آترین ــ خاله جون من که همیشه مزاحم شما بودم و هستم .
مامان با دست به داخل اشاره کرد و گفت :
مامان ــ بفرمایید تو . راستی ! … مامان اینا کجان ؟
آترین ــ خونمون . امریکان . من تنها اومدم .
مامان ــ آها پس رها به خاطر تو انقدر عجله داشت .
خندیدمو و به سمت پله ها رفتم . رامتین هم سراسیمه رفت پایین . تا رسید به آترین بازوشو دور گردنش حلقه کرد و گفت :
رامتین ــ چطوری داداش ؟
آترین که با زور رامتین به سمت پایین دولّا شده بود گفت :
آترین ــ والا خوب بودم … الان داری خفه ام میکنی !
دویدم سمت اتاقم . لباسامو عوض کردم و یک تاپ طوسی با شلوارک لی پوشیدم . موهای بلندمو که تا پایین کمرم می رسید رو شونه کردم و ریختم دورم . یه دمپایی لژ دار سفید پوشیدمو از اتاق رفتم بیرون . می خواستم از پله ها برم پایین که رامتین با اخم صدام کرد که برم تو اتاقش .
ــ هان ؟ چیه ؟ چیکار داری ؟
رامتین ــ رها برو لباست رو عوض کن .
من ــ چرا ؟
رامتین اومد موهامو ناز کرد و گفت :
ــ خواهری گلم برو لباست رو عوض کن . لا اقل شلوار بپوش با تی شرت .
من ــ نوچ
رامتین یه دستش رو کرد لای موهاشو با حالت کلافه ای گفت :
ــ برو اذیت نکن !
من ــ آخه چرا ؟
رامتین که عصابش داغون شده بود با داد گفت :
ــ همین که من میگم .
من که حسابی شوکه شده بودم . زبونم بند اومده بود و اصولا لوس بودم . رامتین هم معمولا از گل نازک تر بهم نمیگفت واسه همین از این دادش بغض توی گلوم نشست و اشک هام گوله گوله پایین ریخت . با نفرت به رامتین نگاه کردم و رومو برگردوندم . رفتم سمت در که دستمو از پشت کشید .
رامتین ــ رها جونم ! خواهر عزیزم ! الهی قربون این اشکات بشم که گوله گوله داره میریزه پایین . آخه عزیزم لباست خیلی بازه . خب آترینم ………… درسته که از بچه گی با هم بزرگ شدیم . اما ….
ادامه ی حرفشو نگفت و منو کشید تو بقلش . منم اونجا بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم .
رامتین ــ آخه من با این آبجی کوچولو ی لوسم چکار کنم .
موهامو پریشون کرد و سربه سرم گذاشت . دستاشو اورد روی صورتمو اشکامو پاک کرد و گفت :
رامتین ــ من چطور تونستم اشک تو رو در بیارم .
منو به خودش فشار داد که یه دفعه صدای در اومد . از پشت در صدای آترین بلند شد :
ــ اجازه هست ؟
بلا فاصله بی رو در وایستی و بدون اینکه منتظر جواب باشه درو باز کرد و اومد تو . رامتین پشتش به در بود و منم توی آغوشش جا خشک کرده بودم . آترین با دیدن این صحنه کپ کرد و گفت :
ــ رامتین من میرم پایین بیا .
رامتین ــ باشه داداش برو الان میام . این خواهر لوسمو یه زره بهش برسم بعد میام.
آترین ــ باشه رفتم .
پس از رفتن آترین رامتین روشو کرد طرف من و گفت بدو برو لباست رو عوض کن .
بالاخره لباسامو به اصراره رامتین عوض کردمو رفتم پایین . آترین یه جور خاصی نگاهم می کرد . متوجه منظور اون نگاه نمی شدم . آخه چرا اینطوری نگاه میکنه ؟ چرا نگاهش نامطمئنه؟ چرا اکراه داره ؟
یه دفعه آترین از جاش بلند شد و به طرف حیاط رفت . خیلی مصتعسل به نظر می اومد . دستپاچه بود . فقط می خواست سریع از خونه بزنه بیرون . رفت توی باغ و در رو پشت سرش محکم بست . من هاج و واج داشتم نگاه می کردم . رامتین دوید پشت سر آترین و رفت توی باغ .
نمی دونستم چه اتفاقی داشت می افتاد . چرا آترین یه دفعه بی خبر و تنها برگشته بود ایران ؟
اخلاقش چرا انقدر متغیر بود ؟ منظور حرف های نا تمام رامتین چی بود ؟ چرا نگاهای اترین یه طور خاص بود ؟ یهو چش شد ؟
یه دفعه رامتین با عجله اومد و سوییچ ماشین منو خواست که بهش دادم .
ــ رامتین چرا سوییچ من ؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
رامتین ــ نمی دونم . خودمم دارم شاخ در می آرم از کار های این پسر !!
ــ رامتین وایسا منم میام .
رامتین ــ من جایی نمیرم . الان میام .
دوید بیرون و یه دقیقه بعد برگشت .
ــ چی شده رامتین ؟
رامتین ــ من نمی دونم این پسره چش شده .
ــ یعنی چی رامتین ؟
رامتین با داد ــ نمی دونم ! نمی دونم ! (بعد با صدای آروم تر گفت ) خدا بخیر کنه امشبو
مامان که شکه شده بود و حرف نمی زد . منم سردرگم بودم . هنگ کرده بودم . دویدم سمت گوشی ام شماره ای که امروز باهاش زنگ زده بود رو گرفتم . بعد از هفت هشت تا بوق داشتم نا امید می شدم که برداشت .
آترین ــ چرا زنگ زدی ؟
من ــ آترین چت شده ؟ چرا اینجوری می کنی ؟
آترین ــ آماده باش میام دنبالت .
من ــ نمی تونم
آترین ــ خواهش می کنم رها . باید باهات حرف بزنم
من ــ گفتم که نه . نمیام . همین الان هم بیا
آترین ــ باشه نیا . من امشب نمی تونم بیام . شاید فردا بیام شایدم پس فردا شاید یه هفته ی دیگه . نمی دونم باید با خودم کنار بیام .
من ــ نمی فهمم چی میگی ؟!
ــ بوق بوق بوق
گوشی رو قطع کرده بود . خیلی گیج شده بودم . هنگ کرده بودم . خیلی نگرانش بودم . تا حالا انقدر هول ندیده بودمش
**********
اون شب با یه عالمه فکر جور وا جور به زور خوابم برد . ساعت سه و نیم بود که ویبره ی گوشیم منو از خواب پروند .
ــ الو ؟
ــ سلام رها هنوز پای حرفت وایسادی ؟
ــ آره . نصف شبی بعد از یه عالمه وقت خوابم برده بود بیدارم کردی .
ــ ببخشید . باشه من فردا صبح میام .
ــ خداحافظ
ــ بای
********
صبح ساعت ۸ از خواب بیدار شدم . سریع از تخت بلند شدم و رفتم سراغ پنجره . ماشینم دم در بود .
پس آترین اومده . با عجله با همون بلیز و شلوار طوسی ام از پله ها پایین رفتم . آترین روی مبل نشسته بود و سرش رو توی دستش گرفته بود .
کنارش نشستم :
من ــ آترین !!
آترین ــ بیدار شدی ؟ متوجه نشدم .
من ــ چت شد دیشب؟
آترین ــ ولش کن .
من ــ پرسیدم چی شده ؟
آترین با صدای تقریبا بلند ــ می گم ولش کن
یه لحظه جا خوردم . شوکه شده بودم . خدایا این چش شده ؟ چرا وقتی چشمش به من میوفت اینطوری میکنه . پسره ی یالغوز .
من ــ بده من سوییچمو
آترین سوییچ انداخت روی میز و بلند شد رفت سمت دستشویی . بغض کرده بودم . نمی تونستم این طور کم محلیه آترینو ببینم . دوست نداشتم سرم داد بکشه . نرم نرمک به طرف اتاقم می رفتم که بین راه بغضم سر باز کرد . بی صدا اشکام روی گونه هام ریخت . همین طور به توجه به راحم ادامه میدادم که صدای رامتین از پشت سر بلند شد :
ــ بیدار شدی ؟ آترین پیداش نشده ؟
تند تند اشکامو پاک کردم و با صدایی ک سعی می کردم نلرزه گفتم :
ــ چرا اومده
رامتین ــ کی ؟
با بی حوصلگی گفتم :
ــ چه میدونم .
رامتین اومد جلو و توی چشمام نگاه کرد
رامتین ــ رها گریه کردی
دوباره بغض کرده ام و با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفتم :
ــ نه دیشب دیر خوابیدم چشمام قرمز شده .
رامتین ــ به هر کسی دروغ بگی به من یکی نمی تونی دروغ بگی . چرا گریه کردی ؟
رفتم سمت اتاقم و جوابش رو ندادم .
رامتین زیر لب با خودش زمزمه کرد :
ــ خدایا این چه بلاییه که داره سر ما نازل میشه ؟
در اتاقمو بستم و خودمو پرت کردم روی تخت و بلند بلند شروع به گریه کردم . در همون حال با خودم میگفتم : اون اصلا از تو خوشش نمیاد . اگه غیر از این بود که این کار هارو نمی کرد . ولی من ….من ……من آترینو دوست دارم . اما اون منو هیچی حساب نمیکنه . آخه چرا ؟؟؟
اونروز هر چی مامان اینا بهم اصرار کردن صبحانه و نهار نخوردم و گفتک اشتها ندارم . ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که رامتین اومد توی اتاقم .
رامتین ــ رها جونم چته تو امروز ؟
من ــ جوری نیستم .
رامتین ــ از چشمای سرخت کاملا مشخصه . تا نگی چته من ولت نمیکنم .
من ــ گفتم که خوبم حالا برو .
رامتین ــ خواهر کوچولوی خودمی . من که میدونم چته آخه . چرا نمی خوای با من حرف بزنی ؟ تو از آترین خوشت میاد نه ؟
یه دفعه حس کردم خون به صورتم دوید و صورتم سرخ شد .
رامتین ــ ای شیطون . حرفم نزنی صورتت و چشات همه چیزو به من میگن .
بعدم یه چشمک با مزه زد و از اتاق خارج شد .
اون شب به زور با یه عالمه فکر خوابم برد.دیگه حاضر نبودم حتی ریخت آترینو ببینم . پسره ی خود شیفته ی یالغوز . صبح که از خواب پاشدم دیگه حوصله ی توی اتاق موندنو نداشتم . نمی دونستم روی چیه من حساسه . می خواستم همه جوره امتحانش کنم ببینم چه جوری بیشتر عذاب میکشه . پس رفتم حمام یه دوش جانانه گرفتم . شلوار گرم کن تنگ نایکم که مشکی بودو پوشیدم . با یک بیکینی ورزشی صورتی جیغ و روش یه سویشرت مشکی از سر شلوارم . زیپ سویشرتم رو تا وسطای بیکینی ام باز گزاشتم . یقه ی بیکینی ام خیلی باز بود . یه رژ صورتی جیغ زدمو یه خط چشم توی چشمام کشیدم با ریمل . عالی شده بودم . موهامو اتو کرده دورم ریخته بودم . مانتومو برداشتم با روسری . به هوای این که می خواستم برم باشگاه .
از پله ها رفتم پایین .مانتو وشالمو انداختم روی مبل و رفتم توی آشپز خونه . بابا رفته بود سر کار و مامانم رفته بود خرید . رامتین و آترین سر میز صبحانه بودند . بی توجه به اترین به رامتین سلام کردم.
رامتین ــ او لالا ببین چه کرده . باشگاه تشریف می برین ؟
من ــ آره
رامتین ــ خانوم برسونمتون .
من ــ خودم میرم .
از وقتی وارد آشپز خونه شده بودم سنگینی نگاه آترینو روی خودم حس می کردم . همینطور که رامتین داشت سر به سر من میزاشت یه دفعه آترین شروع به سرفه کردن کرد و بعد رفت بیرون یه هوایی بخوره.
من ــ رامتین این چشه ؟ چرا تا من جلوش آفتابی میشم در میره ؟
رامتین خنده ی محسوسی کرد و شونه هاشو انداخت بالا .
نمی دونستم چه اتفاقی داره می افته ! رامتین هم مشکوک بود. داشتم دیونه میشدم . همینطور که زیر لب غر غر می کردم از آشپز خونه اومدم بیرون . مانتومو پوشیدم شالمو انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون . تند و تند رفتم سمت پارکینگ . خبری از آترین نبود !
من ــ اصن به من چه هر گوری می خواد رفته باشه .
وارد پارکینگ شدم . هیچ خبری از ماشینم نبود .
من ــ آتریییییییییییییییییییییی یییییییین . می کشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت .
ولی سویچمو از کجا ………ای وای دیروز یادم رفته بود سویچمو از روی میز بردارم . دست از پا دراز تر با یه اخم گنده رفتم توی خونه .
رامتین ــ چی شد برگشتی ؟
من ــ پسره ی بی شعور ماشینمو برده .
رامتین زد زیر خنده .
من ــ هر هر هر . بده من اون سویچتو .
رامتین ــ نمی دم .
من ــ بده دیگه
رامتین ــ تو الان خیلی عصانی هستی . میزنی ماشینمو در به داغون می کنی . یه ماهه این عروسکو خریدم .
ماشین رامتین یه آودیه سیاه بود که تازه خریده بود . منم ماشینشو خیلی دوس داشتم . خلاصه با اون ماشین دخترای زیادی رو تور کرده بود .
من ــ باشه رامتین خان . تلافی میکنم .
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم و دوباره از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت کاخ نیاوران . از بس این آترین حرسم داده بود نتونسته بودم صبحونه بخورم . تقریبا رسیده بودم به کاخ که یه دفعه ماشینمو کنار خیابون دیدم . هیچکس توش نبود .
من ــ پس اونم اینجاست .
خیلی خونسرد به راهم ادامه دادم و رفتم توی کاخ . یکم پیاده روی کردم و بعد رفتم توی کافی شاپش . خدا رو شکر زمان صبحانه اش هنوز تموم نشده بود . رفتم یه سری خرت و پرت از سلفش برداشتم رفتم سر یه میز نشستم .دولپی مشغول خوردن بودم . معمولا وقتی عصبی میشدم خیلی می خوردم . زیر لب با خودم گفتم :
ــ پسره ی یالغوز . فکر کرده کیه ؟ هی برای من کلاس بالا می زاره . ایشششششششششششششش.
ــ نخور انقدر ! ببخشید !
من ــ چیه ؟ تو که چشم دیدن منو نداری که !
آترین با اخم گفت :
ــ کی گفته ؟
منم با اخم ــ کارات !
آترین ــ مگه چی کار کردم .
من ــ هیچی !
بعد بلند شدمو از کافی شاپ رفتم بیرون آترین اومد دنبالم .
آترین ــ رها ……رها ……با تو ام وایسا .
آترین داشت از کافی شاپ میومد بیرون که گارسون جلوشو گرفت و ازش خواست که سلف من رو حساب کنه .
توی محوطه ی کاخ داشتم برای خودم قدم می زدم که سر و کلش پیدا شد .
من ــ بر خرمگس معرکه لعنت .
آترین ــ باشه . باشه . رها بهم می رسیم .
محل نزاشتم و یکم پیاده روی کردم و بعد دوباره پیاده برگشتم خونه .
*********
چند روزی از اون قضیه می گذشت . بی محلی من و نگاه های آترین ادامه داشت . نگاهاش اصلا هیز نبود . توی نگاهش غم داشت . انگار چشماش داشتن ازم خواهش می کردن که جلوش آفتابی نشم . انگار می خواستن یه چیزی رو بهم بفهمونن اما من متوجه نمی شدم . برق غم چشماش مثل خاله سمیرا بود . مثل این که همشون ازم خواهش می کردن .
از وقتی آترین اومده بود ماشیین منو تصاحب کرده بود و منم به رامتین غر می زدم و بالاخره قبول کرده بود که هر جا می خوام منو ببره . حتی وقتی با دوستام هم بیرون میرفتم این رو باید با خودم می بردم .
رامتین هم بدش نمی اومد . پسر خوش تیپ و خوشگلی بود . برای دختر ها زبون می ریخت و سر به سرشون می ذاشت . فقط خدا میدونه چند تا دوست دختر داره . خیلی شیطون بود . دوستای منم که همه ماشالله منتظر بودن یکی بهشون بگه سلام ، دیگه ولش نمی کنن .
***********
روز عروسیه دختر خالم بود . توی اتاقم بودم و داشتم کارامو میکردم . داشتم تند و تند آماده میشدم که برم آرایشگاه . یه لباس اسپرت پوشیدمو از اتاق زدم بیرون . روی نرده ها لیز خوردمو رفتم وسط حال. مثل همیشه با رامتین رفتم .
چهار پنج ساعت بعد کارام تموم شدو برگشتم .خونه خیلی وقت نداشتم . عجله ای دویدم سر کمد لباسم رو که یه پیراهن کوتاه مشکی دکلته بود رو برداشتم و پوشیدم . زیپ لباس پشتم بود هر کاری کردم نتونستم ببندمش . با خودم شروع به غرغر کردم .
ــ آخ حالا چکار کنم . ای بابا عجب مصیبتی .
مامان هنوز توی آرایشگاه بود قرار بود اونجا آماده شه و بریم دنبالش .
از سر ناچاری رامتینو صدا کردم .
ــ رامتین ……..رامتین داداشی …….یه لحظه میشه بیای ؟
هیچ جوابی نشنیدم که یه دفع در باز شد . پشت به در وایساده بودم .
من ــ رامتین میشه این زیپ پشت لباسمو ببندی .
سریع موهامو که آرایشگاه یکم فرش کرده بود و لوله شده بود رو از پشتم ریختم روی شونم . آروم آروم زیپم بالا کشیده شد .
من هم برگشتم که یه دفعه نگاهم توی نگاه آترین گره خورد . جا خوردم . خیلی خجالت کشیدم . قلبم تند و تند توی سینه ام می کوبید . هنگ کرده بودم . داشتم مات مات به آترین نگاه می کردم به برقی که توی نگاهش بود . به اخم کمرنگ روی پیشونیش .
دلم می خواست ذهنش رو بخونم . می خواستم بدون که اونم همون حسی که من بهش دارمو داره؟ مخم داشت می پکید .
نمی دونم چه مدت بود که همینطور مات داشتم بهش نگاه می کردم . بالاخره آترین نگاهشو از من گرفت و به سمت در رفت . به در که رسید یه لحظه وایساد . مثل اینکه می خواست یه چیزی بگه . اما نه . دوباره راه افتاد و رفت . هنوز توی شوک بودم .
یواش یواش خودمو جمع و جور کردم . سریع آماده شدم و کفش های پاشنه داره جلو باز مشکی ام رو پوشیدم و یه کیف مجلسی کوچولو برداشتم .
هنوز بابا نیومده بود . از اتاقم در اومدم رفتم توی حال از آترین خبری نبود . می خواستم یکم قدم بزنم . رفتم توی حیاط پشت خونه . حیاط که نه تقریبا باغ بود . خیلی دوسش داشتم جای اروم و دنجی بود . هوا عالی بود . رفتم توی حیاط پشتی .
صدای یه نفر می اومد . اما واضح نبود نمی فهمیدم چی میگه . گفتم لابد رامتین داره با موبایلش حرف میزنه . آخه خیلی اوقات می اومد اینجا . آروم رفتم جلو که متوجه نشه .دیگه کامل متوجه می شدم چی میگه .
ــ خیلی خری خیلی . آخه چرا ؟ چرا یکاره پاشدی رفتی ….
ادامه ی حرفشو خورد . پای چپشو گذاشته بود به دیوار . سرشم تکیه داد به دیوار و یه پک محکم به سیگارش زد و دودش رو داد بیرون . دوباره شروع کرد به حرف زدن .
ــ چرا نمی تونی بفهمی که نباید بهش نزدیک شی . اون …… اون با بقیه فرق داره . ا
مطالب مشابه :
چشم هاى وحشى 8
رمان خانه - چشم هاى وحشى 8 - هم بخاطر صبحانه هم به خاطر این که عاشق کاخ نیاوران بودم .
رمان آریانا
رمان عاشقانه شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام هر یک از اینجا تا نیاوران مگر چقدر راه
چشم های وحشی 1
رمان خانه لباسام رو عوض کردم و دوباره از خونه زدم بیرون و پیاده رفتم سمت کاخ نیاوران .
قسمت سوم آدم دزدى به بهانه عشق
رمان خانه - قسمت سوم آدم دزدى به بهانه عشق - خونه عمه محمد نیاوران بود .
رمان آریانا
ღ^ پاتوق رمان ^ღ شب بود و همه اهل خانه پس از خوردن شام وقتی به نیاوران رسیدیم هوای سرد
رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)
رمــــان ♥ خونه عمه محمد نیاوران بود . رمان قایم موشک های خانه مجردی
برچسب :
رمان خانه نیاوران