رمان شاید وقتی دیگر قسمت 4

        بهروز به من ومامانش!

        مریم به بهروز!

        ومنم به اون!

        بهروز یک قدم جلو اومد وگفت:اومدم صدات کنم که.. اما جمله اش رو ادامه نداد, دوباره به مادرش عمیق نگاه کرد وبعد سرش رو پایین انداخت وگفت:معذرت میخوام و از اتاق رفت بیرون

        نمیدونم چرا رفتار بهروز یک حالیم کرد,فوری پشت سرش راه افتادم ورفتم دنبالش که دیدم پشت در اتاق ایستاده و تو فکره وقتی متوجه من شد صاف وایستاد وباقیافه ای غرق فکر گفت:ببخشید که خلوتتون رو بهم زدم

        _خواهش میکنم بفرمایید اگه با مادر کار دارین

        _نه فقط..

        _فقط؟

        _بگذریم!بعد دقیق نگاهم کرد وپرسید:شما چرا گریه کردین؟در رابطه با مامان؟!

        _نه ایشون مثل فرشته ها می مونند یک ان یاد مادرم افتادم

        _مادرتون؟!ایشون در قید حیات نیستن؟

        _نه..دو سال پیش تو یک تصادف با پدرم فوت شدن

        _متاسفم..من میدونستم

        به خودم مسلط شدم وجواب دادم:نه خودتون رو ناراحت نکنین دو سال گذشته تقریبا کنار اومدم فقط گاهی دلتنگ میشم,راستی شما کارم داشتین؟

        _آ...بله اومدم صداتون کنم که به ما ملحق بشین,خیلی وقته بالاهستین

        _ممنون مزاحم جمع فامیلی تون نمیشم

        _نه خواهش میکنم..این چه حرفیه..لطفا همراهم بیایین تحمل اون جمع دیگه داره خیلی سخت میشه!

        فکر کردم داره دستم میندازه! آخه حرفهای الانش رو باید باور میکردم یا اون ادهاش رو با آتوسا؟

        ****

        چند ساعتی گذشت ومهمونی به اوج خودش رسید..دیگه هیچکس بیکار ننشسته بود البته جز من!

        توحال خودم بودم که سروکله اش پیدا شد وگفت:اگه اینبارهم ازتون دعوت کنم دوباره ناراحت میشین؟

        بدون اینکه جوابی بدم فقط نگاهش کردم که خودش فهمید وبشکنی زد وگفت:بله من جوابمو گرفتم

        و رفت..چند دقیقه دیگه هم به اجبار تحمل کردم اما بعدش دیگه تحمل اون همه هیاهو وشلوغی رو نداشتم..داشتم دیوونه میشدم برای همین بدون اینکه جلب توجه کنم بلندشدم ورفتم توحیاط

        هوای بیرون خیلی خنک بود طوری که اولش حسابی لرزم گرفت اما کم کم تبدیل شد به یه ملسی یه سرمای رخوت انگیز.

        روی پله نشستم وبه آسمان صاف وبی ابر خیره شدم..آسمون از شدت سرماقرمز شده بود مثل وقتی که میخواد برف بباره

        دنبال ماه گشتم که پشت ابرها بود وچیزی ازش معلوم نبود,بلند شدم و یک دور دور حیاط زدم دلم برای شیدا تنگ شده بود,دورم که تموم شد وبرگشتم سرجای اولم موسیقی تغییر کرده بود واز اونجا فقط سایه هایی رو میدیم که تکاپوهاشون بیشتر شده بود..به ساعتم نگاه کردم11شده بود,خدا خدا میکردم که زودتر گرسنه بشن و این مهمونی لعنتی زودتر تموم بشه.

        همون موقع در خونه بازشد وبهروز سرش رو توحیاط کشید وگفت:چرا یکدفعه غیبت میزنه؟

        خودمو جمع کردم وگفتم:هوا داخل خیلی گرفته بود اومدم یکم خنک بشم

        در رو بست و اومد کنارم وگفت:هوا گرفته بود یا فضا باب طبعت نبود؟

        شانه ای بالا انداختم وچیزی نگفتم, بهروز خندید ونشست روی پله وبه منهم اشاره کرد که بشینم,بافاصله ازش روی لبه پله نشستم وزیر چشمی نگاهش کردم که دیدم انگشت اشاره اش رو گوشه ابروش گذاشت وچندبار اون قسمت رو فشار داد واروم گفت:راستش منم خیلی از به پیچیدن زد ومردها تو مهمونیها خوشم نمیاد اما چکار کنم که مثل شما اراده ندارم

        حوصله موندن وحرف زدن نداشتم برای همین بی حال گفتم:میشه من دیگه برم؟

        سیخ نشست وگفت:الان؟شام نخورده؟!

        _ممنون شام برای کسی که از صبح کله سحر اینجاست معنی نداره!

        خندید وکامل برگشت طرفم:چه بودنی خانم؟شما که مدام درحال کار کردن بودین!بهر حال من عادت ندارم بذارم کسی گشنه پا از خونه ام بیرون بذاره..شده غذای شمارو جدا میدم اما نمیذارم بی شام برین

        خندیدم وگفتم:اونجوری که خیلی باعث خجالت میشه

        بهروز انگشت اشاره اش رو درهوا تکون داد وگفت:دیگه ما اینیم وبعد از مکث کوتاهی ادامه داد:راستش میخواستم بخاطر اون برخورد ازتون عذرخواهی کنم امانمیدونستم چطور باید مطرحش کنم

        _اونقدر هاهم مهم نیست فراموشش کنین منم دیگه فراموشش کردم

        باخنده جواب داد:اما جای زخمش همچنان تو ذهنتونه!

        به چشمهاش خیره شدم,شیطنت از نگاهش می بارید,خندیدم وگفتم:سعی میکنم اونم فراموش کنم

        _میشه یه سوال خصوصی بپرسم؟

        بالبخند گفتم:بستگی داره چند درجه خصوصی باشه!

        _دوست نداشتی جواب نده

        نفس عمیقی کشید وباتردید پرسید:چرا دروغ گفتین که ازدواج کردین؟

        یکدفعه خنده از لبم پرید..قشنگ فهمیدم دهنم همونطوری باز مونده ونگاهمم که خیره تو چشماش بود

        به زحمت نگاهمو از چشماش دزدیدم وسرمو بالا بردم وآروم گفتم:چی دوست دارین بگم؟

        _حقیقت رو..واقعا چرا؟من نمیتونم بفهمم

        _از کجا فهمیدین؟

        _باوجود ثریا خانم کار سختی نبود

        _آره خاله..یادم نبود..درباره سوالتون دقیقا نمیدونم چطوری جواب بدم که متوجه احساسم بشین..احتمالا شماهیچوقت نمیتونین درک کنین که یک دختر تنها تو یک جمع مردونه با چه مشکلاتی روبه رویه!مخصوصا اگه بخواد شان خودش رو حفظ کنه..تا اینجاش مشکل نیست کار ازجایی سخت میشه که مردهای وقحی پیدا میشن وبا آگاهی کامل از اون شان میخوان هرجوری که شده اون دختر رو له کنن انگاری که همخ دنیا وآدماش بخاطر اوناخلق شدن و..

        من نمیتونم این وضع رو تحمل کنم..تنها راه نجات برای ازچنگال حریص اینجور مردها اینکه فکرکنن توصاحب داری,چون میدونن که دیگه نمیتونن با همجنس خودشون در بیفتن!

        بهروز با صدای آروم وگرفته ای گفت:خب چرا به اون کارت ادامه میدی اگه اینقدر داری بخاطرش عذاب میکشی؟

        _فکر میکنین جای دیگه اوضاعش از شرکت مهرداد بهتره؟ اونجا به نسبت جاهای دیگه امنیت بیشتری داره..اما اگه روزی کاری پیدا کنم که امنیت روحی و وانیش یک درصد هم از شرکت مهرداد بیشتر باشه یکلحظه هم صبر نمیکنم

        _هرکاری که باشه؟

        بهش نگاه کردم تاشاید از پشت اون چهره درفکر فرو رفته سراز افکارش دربیارم

        بهروز ساکت بود وحرفی نمیزد,چند لحظه هر دوبهم خیره موندیم که بهروز خندید وگفت:تو روخدا اینجوری نگام نکن..چشمات باآدم بازی میکنه

        از خجالت تو اون سرما خیس عرق شدم ودیگه جرات نکردم سرمو بالا بیارم ونگاهش کنم

        اونم بلند شد وشلوارش رو تکان داد وبالای سرم ایستاد

        منم همونطور که سرم پایین بود بلند شدم اما نگاهش نکردم

        -بفرمایید داخل بگم شام رو بکشند اینجوری نمیشه که ما ازاینجا ازسرمایخ بزنیم و اونا برای خودشون خوش باشند!

        *فصل سوم

        (بخش دوم)

        پشت چراغ قرمز بودم اما باترافیک وحشتناکی که جلوم بود فکر رفتن رو از سرم بیرون کردم

        هوا حسابی گرم شده بود,انگار که از اسمون اتیش می بارید,کولر ماشین رو روی درجه زیادگذاشتم ودستام رو هم روی فرمون قفل کردم

        چراغ سبز شد اما هیچکدوم از ماشینهای جلویی من حرکت نکردند!

        بی حوصله شبکه های رادیو رو عوض کردم که صدای اشنایی شنیدم, مجری برنامه داشت بایکی از تهیه کنندگان رادیو مصاحبه میکرد

        _خب اقای فرزاد محسنی از کارهای جدیدتون برامون بگین

        _والا چی بگم در حال حاضر که پنجشنبه ها بابچه های گروهم برنامه دوباره عشق رو درحال اجرا داریم البته اگه خدا بخواد باچندتا از بچه ها یک برنامه جدید برای جمعه شبها داریم طراحی میکنیم که اگر هماهنگی هاش درست بشه احتمالا تا ماه دیگه رو انتن میریم

        _به برنامه دوباره عشق اشاره کردین تا اونجایی که من اطلاع دارم بین برنامه های شبکه این برنامه بیشترین مخاطب رو داره,نظرتون چیه؟

        فرزاد خندید وگفت:البته این نظر لطف شما وشنونده هاست اما خب بذارین بگم که برای منم این برنامه باهمه کارهام فرق داره مخصوصا گروهی که باهاشون کار میکنم,بذارین حقیقتش رو بگم تمام بچه های این برنامه یا عاشق هستن یا زمانی عاشق بودن..اصلا دو تا از بچه ها تو همین برنامه باهم ازدواج کردند

        _خانم حاتمی واقای ابراهیمی؟

        _بله افشین وخانم حاتمی از بچه های پر شور گروه هستن که دربرنامه دوباره عشق با من واقای سرمدی و خانم رهنما...

        _آقا...آقا..

        صدای تق تقی که به شیشه ماشینم میخوره حواسمو پرت میکنه,از جا پریدم وبه بغل دستم خیره شدم..یک دختر بچه8_9ساله بایک بغل گل مریم کنار ماشینم ایستاده وبه شیشه ضربه میزنه

        شیشه رو پایین میدم ودخترک دسته گلها رو به سمتم میگیره ومیگه:گل میخرین اقا؟

        _شاخه ای چند؟

        _هزار...آقا تو رو خدا بخرین خرح تحصیلمه

        صدای فرزاد هنوز در حال پخش شدن تو فضای ماشینمه..از جیب بغلم کیف پولمودر میارم وچندتا اسکنای میگیرم سمت دخترک وبه وضوح درخشش برق شادی رو تو چشماش رو میبینم,پولها رو تو هوا میقاپه و شاخه ها رو میده دستم ومیره...

        به شادی اون دختر حسودیم میشه وته دل ازخودم میپرسم یعنی کسی هم پیدا میشه که منوخوشحال کنه؟

        دوباره به گلهای روی پام نگاه کردم..نمیدونم یاد شیرین افتادم که هروقت می اومد خونه ام یک شاخه مریم دستش بود یا یاد مادرم؟

        آخ مامان کجایی ببینی چی به سرم اومد؟!

        صدای بوق ماشین پشت سرم باعث شد به خودم بیام,جلوم رو نگاه کردم ودیدم مسیر گره خورده باز شده باعجله راه افتادم...گلها رو روی صندلی بغل گذاشتم و دوباره به صدای فرزاد محسنی گوش دادم

        _بله حق باشماست منم با این نظر موافقم

        _پس اینجوری ماباید تمام بچه های گروه شمارو از نزدیک ملاقات کنیم..باید گروه جالبی باشید

        _بی اغراق میگم تابه حال باهیچ گروهی به این سرزندگی وعاشقی کار نکرده بودم

        مجری که به اخر برنامه اش رسیده بود از فرزاد تشکر کرد وبه شنونده ها قول داد که به زودی بابچه های گروه دوباره عشق مصاحبه ای داشته باشه,منم که دیگه حوصله وراجی هاش رو نداشتم شبکه رو عوض کردم وروی پیام گذاشتم

        اما توی ذهنم گفتم:امروز چندشنبه است؟گفت چند شنبه هابرنامه پخش میشه؟

        *******

        چندتا از شاخه های گل رو برداشتم واز ماشین پیاده شدم..به جلو خیره شدم به جایی که بهنام خوابیده!

        از روی قبرهای کوچک وبزرگ رد میشم واسم همشون رو میخونم واز خودم میپرسم:چقدر آدم! یعنی همه اینهایک روزی زنده بودن؟

        وبعد خودم به خودم جواب میدم مگه بهنام من زنده نبود؟

        بالای قبرش ایستادم وروی قبرش رو خوندم:جوان ناکام بهنام متین

        بغض دور گلوم رو گرفته گل رو روی اسمش میذارم ودستی روی سنگ سردش میکشم پر از خاکه..شیشه ابی برداشتم ورفتم تا اب بیارم درحالیکه در پس ذهنم به دنبال یاداوری چهره پسرونه بهنامم

        شیشه رو روی قبرخالی میکنم وبادست دیگه سنگش رو میشورم..گلهای مریم خیس شدن و عطرشون بیشتر از قبل به مشام میرسه

        چشمامو میبندم وعطر خاک وگل مریم رو باهم میبلعم

        وبه جای تصویر چهره بهنام تصویرخنده شیرین میاد جلو چشمم وقتی بایک بغل گل مریم اومد خونه ام تا پیشنهادم رو قبول کنه!

        پیشنهادی که4روز بعد از مهمونی بهش دادم

        *********

        بعد از ظهر چهار روز بعد رفتم شرکت مهردادوجلوی در منتظر شدم تا کارش تموم بشه ساعت نزدیک پنج بود که بایک پرونده به نسبت قطور ویک کیف بزرگ از شرکت اومد بیرون ورفت سرخیابون

        ماشین رو روشن کردم ودور زدم وته دلم خدا خدا میکردم که تا میرسم تاکسی براش نگه نداره که انگار خدا صدام رو شنید.

        جلوش ایستادم بوق زدم اما بدون اینکه نگام کنه مسیرش رو تغییر داد

        چهره اش نشون میداد که چقدر عصبی شد..دوباره بوق زدم واینبار همراهش صداش هم زدم تازه اونموقع با اخمی که به نظر من خیلی جذابترش کرده بود برشگت ونگاهم کرد وچندثانی بهم خیره موندو کم کم چهره اش به لبخندی کم رنگ از هم باز شد.

        از ماشین پیاده شدم وسلام کردم,جوابمو داد وگفت:مهندس مهرداد هنوز تو شرکتند

        _بامهرداد کار ندارم جسارتا با شما کار دارم

        تعجب زده به خودش اشاره کرد وگفت:من؟!

        _اگه جسارت نباشه

        _درچه رابطه ای؟

        به ماشین اشاره کردم وگفتم:عرض میکنم

        پرونده زیر بغلش رو بالا داد وباتردید نگاهم میکرد

        _خانم رهنما الان همکارانتون متوجه میشن مخصوصا که حالا همه هم کنجکاو شدن تاهمسر شمارو زیارت کنند

        تیرم به هدف خورد چون سرخ شد وسریع سوار ماشینم شد,منم خوشحال از موفقیت راه افتادم

        زیر چشمی نگاهش کردم,کیف رو روب پاش گذاشته بود وپرونده رو هم روی کیف

        _من درخدمتتونم بفرمایید

        _اگه اجازه بدین یک کافی شاپی پیدا کنم تاضمن حرف زدن..

        وسط حرفم پرید وگفت:عذر میخوام اقای متین من امروز خیلی گرفتارم اگر امکان داره که سریعتر امرتون رو بفرمایین

        از اینه بغل خیابون رو نگاه کردم وماشین رو کنار پارکی نگه داشتم وگفتم:هرطور راحتین..راستش حرفی که میخوام بزنم در رابطه باصحبتهای اون شبمون تو حیاطه, یادتون که هست؟

        کمی فکر کرد وبالحن خسته ای گفت:آقای متین خواهش میکنم شماتاکی میخوایین این مسله رو کشش بدین اگه من کتبا بنویسم وامضا بدم که کینه ای ازشما به دل ندارم تمومه؟

        از سوءتفاهمی که پیش اومده بود خنده ام گرفت وبلند زدم زیر خنده..اونم با اون چشمهای درشت وبراقش باتعجب نگاهم میکرد,به زحمت خنده امو قطع کردم وگفتم;البته اینکه شما میفرمایین که خیلی عالیه اما منظور من یک چیز دیگه بود,راستش..آخه یکم گفتنش سخته درست نمیدونم چطور بگم

        حالت چهره اش نشون میداد که چقدر گیج شده,ته دلم ذوق کردم..قیافه اش دیدنی بود دلم میخواست اون لحظه میتونستم فکرش رو بخونم وبفهمم داره به چی فکر میکنه

        ادامه دادم:راستش من خیلی راجع به حرفهای شمافکر کردم وهمینطور نسبت به شرایط خودم ومادرم به این نتیجه رسیدم که شما بهترین گزینه هستین

        رنگش پریده بود ونگاخش رنگ سوء ظن داشت

        _ببخشید من اصلا متوجخ منظورتون نمیشم

        نفس عمیقی کشیدم:میترسم جسارت بشه واگرنه راحتتر بیانش میکردم..

        دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم اما انگار نشد یانتونستم

        دستم رو توی موهام فرو بردم وگفتم:راستش خانم رهنما اونشبی که منزل مابودین روهیچوقت فراموش نمیکنم کاری که شمابا مامان کردین وعکس العملی که نشون داد رو تو 5_4سال گذشته ندیدم,اما شما..

        اینجا که رسیدم مکثی کردم وبه صورتش نگاه کردم حسابی گیج بود انگار اصلا حرفام رو نمیفهمید به سمتش برگشتم ومستقیم بهش خیره شدم وادامه دادم:شماتنها کسی هستین که میتونین به مادرم کمک کنین اینو همون شب فهمیدم اما روم نشد بگم..الان هم خیلی سخته برام که بگم امابخاطر مامان حاضرم عصبانیتون رو به جون بخرم..ببینید من میدونم شان وشخصیت شماخیلی بالاتر از این حرفهاست وباور کنین که اصلا قصد ازار ویا توهین به شمارو ندارم این فقط یک پیشنهاد کاریه..شما میتونین بهش فکر کنین وجوابتون هم هرچی که باشه من بهش احترام میذارم

        _ببخشید آقای متین من هنوز متوجه منظورتون نشدم میشه واضح تر صحبت کنین؟شما از من چی میخوایین؟

        دل به دریا زدم وگفتم:میخوام که قبول کنید وپرستارمامان بشین البته نه پرستار به معنی مراقبت از جسمش نه اشتباه نکنین میخوام روحش رو تیمار کنین..

        نگاهش کردم رفته بود تو فکر مطمنم که انتظار پیشنهادم رو نداشت..بعداز سکوت کوتاهی گفت:اجازه بدین در موردش فکر کنم

        خوشحال شدم که بلافاصله رد نکرد,با شادی که تو صدام معلوم بود گفتم:متشکرم..هرچقدر لازم باشه صبر میکنم ولی میخوام بدونین از بابت همه چیز خیالتون راحت باشه..من قول میدم از هر لحاظ تامینتون کنم بعد باشیطنت ادامه دادم: والبته یک مزیت خیلی مهم که لازم بیان کنم تو این محیط کاری شما مردی در ارتباط نیستین جز من که اگه بخواهین قول میدم جلوتون آفتابی نشم هرچند خودداری مقابل شما کار سختیه!

        چیزی نگفت اما من منتظر حرفی از طرفش بودم انگار خودش هم فهمید وگفت:متشکرم از اعتمادی که به من کردید..

        باخنده گفتم:خب حالا آدرس رو بفرمایین تا برسونمتون

        اماهرچی اصرار کردم قبول نکرد ورفت

        بعضی وقتها باخودم فکر میکنم شاید تمام دردی که الان دارم میکشم تاوان کارهایی بود که با اون کردم خوب میدونم که اون روزها تنها چیزی که تو قلبم نبود عشق به شیرین بود..من اصلا عاشقش نشده بودم فقط دلم میخواست غرورش رو بشکنم..میخواستم به خودم ثابت کنم که میتونم..اما تو این بازی تنها کسی که شکست خورد ونابود شد من بودم!

        یک هفته گذشت ازشیرین هیچ خبری نشد دیگه داشتم ناامید میشدم تااون روز جمعه.. تو اتاقم بودم وداشتم قراردادهای قدیم شرکت بررسی میکردم که صدای زنگ متعجبم کرد,سابقه نداشت کسی صبح جمعه به ماسربزنه,گوشهامو تیز کردم,صدای سلام محبوبه اومد اماهرچی بیشتر سعی کردم نفهمیدم کی اومده از همون بالا گرفتم:کی بود محبوبه؟

        اماصدای خنده وخوش وبشش تمومی نداشت از جام بلند شدم واز اتاق بیرون رفتم وگفتم:مگه باتو نیستم محبوب خانم؟

        محبوبه از پایین نگاهم کرد,یک دختر جلو اون وپشت به من ایستاده بود باشنیدن صدام به سمت من برگشت ومن دیدم اون دختر کسی جز شیرین نیست..یک بغل گل مریم دستش بود نمیدونم چرا یک حالی شدم..انگار یک چیزی تو معده ام تکون خورد

        هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم چندثانیه ای که بهم خیره شده بود بهترین لحظه عمرم بود

        باصدای محبوبه به خودم اومدم:آقا, شیرین خانم اومدن دیدن خانم

        از پله پایین اومدم ومقابلش ایستادم..بوی عطر مریم مست کننده بود..خندید وسلام کرد

        _سلام..چه روز قشنگی شده امروز با دیدن شما

        سرش رو بالا آورد وبه چشمام نگاه کرد وآروم گفت:به مادر قول داده بودم

        خنک شدم وباحرص گفتم:بله..مادرم! باید حدس میزدم که بخاطر چی اینجا اومدین قطعا من همچین شانسی ندارم

        _این چه حرفیه

        نگاهم رو از چشمهای درشت ومشکی اش گرفتم و روی دسته گل دوختم

        _چه گلهای قشنگی,لابد اینها هم برای زیبا خفته ماست

        خندید وگفت:دقیقا

        _خوش به حال مامان..پس بیشتر از این شمادونفر منتظر نمیذارم

        _با اجازه تون

        به سمت حیاط راه افتادم که صدام زد وگغت:آقای متین راستش باشماهم یک صحبتی دارم که اگه فرصت داشته باشید میخوام در موردش باهم صحبت کنیم

        _در مورد پیشنهادم؟

        _مفصله

        _مشکوک حرف میزنید

        خندید وجواب داد:مسالی هست که باید گفته بشه

        دوباره امیدوار شدم همانطور که سرم به نشانه موافقت تکان دادم وگفتم:بله حتما..منتظرتونم

        شیرین که بالا رفت منم رفتم تو حیاط قدم زدم,سلیمان داشت خاکها باغچه رو زیر رو میکرد

        کلاه حصیری سرگذاشتم و رفتم وسط باغچه باهاش به حرف زدن.. از همونجا هم پنجره اتاق مامان رو زیرنظر گرفتم,چند دقیقه بعد پرده اتاق کنار رفت و شیرین رو دیدم که پنجره رو باز کرد ونفس عمیقی کشید..سریع روم رو برگردوندم وگفتم:خب حال بچه هات چطوره سلیمون؟

        _ای آقا بچه که وفا نداره اگه مانپرسیم که اونا هیچی نمیگن

        _چندتابچه داشتی؟

        _3تادختر و2تاپسر

        _دلت براشون تنگ نمیشه؟

        _قراره بازنم اخر ماه بریم دیدن دخترا..هرسه تاشون رو دادیم به سه تا برادر الان همشون جنوب زندگی میکنند

        _داری به زبون بی زبونی مرخصی میگیری؟

        خندید وچیزی نگفت که خودم باز شروع کردم به حرف زدن:راستی میدونی چه طوری گل مریم رو تو خونه میکارن؟

        _نه والا تا حالا نشنیدم بشه تو خونه کاشتش,شاید حسام بدونه

        _حسام که حالا حالاها برنمیگرده

        _آقا منکه باغبون نیستم این چیزها رو بدونم

        _خب آره..گفتم شاید بدونی هرچی نباشه تو دوستشی

        مکثی کردم وباتردید پرسیدم:سلیمون تو خواهرزاده های ثریارو چقدر میشناسی؟

        _شناختن که نه اقا..فقط میدونم دو سال پیش مادر وپدرشون به رحمت خدا رفته

        _نمیدونی چطور؟

        _گمونم تصادف کرده اند..اون روزها حال بنده خدا ثریا خانم خیلی خراب بود چون شوهرش هم قبل اون ماجرا فوت کرده بود

        _یعنی الان اونا باخاله اشون زندگی میکنن؟

        _نه ثریاخانم بامحسن تنهاست اینو میدونم

        _چیز دیگه ای هم میدونی؟

        _نه والا..اماهمین چندباری که شیرین خانم رو دیدم به چشم خواهری دختر خوب ونجیبی به نظرم اومده خدا حفظش کنه..اینجور دخترها این دوره وزمونه خیلی کمند

        خندیدم وگفتم:باهمه دخترهایی که تاحالا دیدم فرق داره!

        _چون خدا وپیغمبر وحساب وکتاب حالیشه!

        یک نگاهی بهم کرد وادامه داد:آقا خبریه؟

        خندیدم وکلاهم رو برداشتم وگفتم:نه بابا..چه خبری؟ چه گرم شد اینجا

        برگشتم که از باغچه بیرون بیام که شیرین رو پشت سرم دیدم,جا خوردم اونم فهمید که چقدر تعجب کردم چون لبخند مرموزی روی لبش بود..به خودم اومدم وپرسیدم:کی اومدین؟خیلی وقته؟

        باخنده گفت:نه چند دقیقه کمتره

        از باغچه بیرون اومدم وجلو روش ایستادم

        _بهر حال حرفهای مهمی نبود

        _بله همینطوره

        هردو متوجه طعنه کلام هم شدیم,برای اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم:خب من منتظرم..میخواستین در مورد یکسری مسایل صحبت کنید

        سرش رو تکون داد:بله

        به سمت صندلی ومیز گوشه حیاط اشاره کردم:بفرمایید دستهامو بشورم میام خدمتتون

        شیرین رفت سمت تک صندلی که بود ونشست منم دستهامو شستم وصندلی دیگه ای از زیردرختهای انجیر برداشتم وگذاشتم درست روبه روش!

        اون جوری نشسته بودکه آفتاب ظهر مستقیم میخورد تو صورتش..چهره ش از گرما کلافه وقرمز شده بود که به نظر من این حالتش جذابتر از قبل بود برای همین لبخندی روی لبم نشست.

        ****

        محبوبه دوتاچای اورد وگذاشت ورفت,اشاره کردم وگفتم:بفرمایید سرد میشه

که گفت: چشم

        نگاهش کردم..نور خورشید چشماشو اذیت میکرد برای همین دستش رو روی پیشانی گذاشته وسایبانی برای چشمهاش درست کرده بود

        فنجون چای رو برداشتم:من منتظرم

        _حقیقتش من خیلی به پیشنهاد شمافکر کردم این پیشنهاد از همه نظر برای من مناسبه امایک سری مسایل هست که بهتره همین الان گفته بشه تابعدا مشکلی پیش نیاد

        جرعه ای نوشیدم وگفتم:موافقم بفرمایید

        یک نگاه به من وفنجانش انداخت ومکث کرد گمونم تردید داشت

        _راستش..من دقیقا نمیدونم چکاری باید برای مادرتون انجام بدم و اینکه من تاحالا اصلا چنین کاری نکردم وتجربه ای دراین باره ندارم,میخوام اینها رو اول بگم تابعد توقع وانتظاری نداشته باشید

        صاف روی صندلی نشستم ونگاهش کردم,ابری روی خورشید رو گرفته بود وحالا شیرین راحتتر نشسته بود

        _بله من خودم این چیزها رو میدونم..من خوب میدونم رشته تحصیلی شماهیچ سنخیتی با این کار نداره اما برای اینکه آدم یک انسان واقعی باشه احتیاج نیست درس انسان شناسی خوند باشه!منم ازشما کارهای یک پرستار خونگی رو نمیخوام..نمیخوام آمپول تقویتی مادرم رو بزنین یا کارهای شخصی اش رو انجام بدین,من فقط میخوام بهش محبت کنین..با اون مثل یک انسان سالم برخورد کنید درست عین همون رفتاری که اونشب ازتون دیدم

        روی صندلی جابه جا شد وباچشمهایی سراسر سوال گفت:چرا شماخودتون همچین تلاشی نمیکنین؟هیچ محبتی جایگزین محبت مادر وفرزندی نمیشه

        _حق باشماست(کلافه شدم نمیدونستم از حقیقتی که تو زندگیم یدک میکشم بهش چیزی بگم یانه؟اون از گذشته وروزهای تلخ من چی میدونست؟هیچی!) ولی خب یکسرب اتفاقات ریز ودرشت تو این خونه افتاده که الان قابل گفتن نیست وباعث شده من ومادرم نتونیم رابطه عاطفی باهم داشته باشیم!درضمن من به دلیل مشغله کاری که دارم چندان فرصت نزدیک شدن به مامان رو ندارم

        _خب چرا براشون یک پرستار واقعی نمی آرید؟

        باقیافه متفکری جواب دادم:اینکار رو کردم اما اثری نداشت

        _عجیبه!

        _زندگی دیگه..چایتون سردشد

        نگاهش روی فنجون دست نخورده اش بود وحرفی نزد..اشعه های خورشید دوباره از زیر ابر سرک میکشیدند وآروم آروم روی صورت گرفته شیرین پهن میشدند

        _خب حرف دیگه ای هم باقی مونده؟

        باحالت غریبی نگاهم کردوگفت:بله درواقع اصلی ترینش!

        خنده ام گرفت وبا نگاهم تشویقش کردم ادامه بده

        _نمیدونم چطوری این مسله رو بگم (نفس عمیقی کشید وخیره نگاهم کرد)ببینید اقای متین من تو شرکت یک مترجم بودم یک کار مشخص یک حقوق مشخص وشخصیت مشخص..اما الان قراره اینجا به عنوان یک پرستار باشم یعنی جزوی از خدمه این خونه این مساله ای که نمیتونم باهاش کنار بیام شخصیت اجتماعی من اجازه نمیده که..

        جمله اش رو ناتموم گذاشت ونگاهم کرد حس کردم منظورش به رفتار من با خدمه خونه است,یعنی اینقدر خشک وبدم که تا این حدنگرانه!

        پام رو روی پای دیگه ام انداختم وگفتم:منظورتون رو نمیفهمم خانم رهنما شما درمورد من چه فکری کردین؟اصلا چرا خودتون رو تا حد خدمه پایین اوردین

        _یعنی جزو اونها حساب نمیشم

        _معلومه که نه

        _شاید به نظر شما نباشه اما در عمل و واقعیت همینه

        کلافه نگاهش کردم وگفتم:مشکلتون چیه میشه دقیق توضیح بدین؟

        صاف نشست وجواب داد:من نمیتونم مثل یک خدمتکار مطیع باشم من نمیتونم اعتراضی نداشته باشم واجازه بدم هر کی هر جور دوست داره باهام رفتار کنه

        پس حدسم درست بود کاری که باهاش کرده بودم تا ابد در ذهنش میموند اون هنوز تحت تاثیر رفتار چندماه قبلم بود

        راحت روی صندلی لم دادم وخندیدم:مگه قراره که کسی باهتون خدای نکرده بد رفتاری کنه!؟

        از لحنم جا خورد اما بهش مهلت ندادم جوابی بده وادامه دادم:حق باشماست ولی من که عرض کردم قرار نیست شما پرستاری کنید اصلا بذاین یک جور دیگه بهش نگاه کنیم شمانقش مشاور ویا اصلا یک دوست رو برای مامان بازی کنین این بهتره نه؟

        _دوستی که قراره بخاطرش پول بگیرم عجیب نیست؟!

        کلاه حصیری رو از سرم برداشتم وبالبه هاش بازی کردم

        _بله بازهم حق باشماست اما دوره وزمونه عوض شده اصلا شما به این کارها چکار دارین من به چشم یک دوست به شما نگاه میکنم شماهم همینطور,قبول؟

        حزفی نزد,از چهره اش معلوم بود که هنوز راضی نشده انگار دنبال جواب میگشت اخمهاش تو هم بود وزیر نور مستقیم افتاب رنگ صورتش به سرخی میزد

        خنده ام گرفت وشطینتم گل کرد کلاه حصیری رو برداشتم و روی میز خم شدم و تویک حرکت سریع کلاه رو روی سرش گذاشتم

        شیرین که انگار از خواب پریده باشه خودش رو عقب کشید و وحشت زده نگاهم کرد که باعث شد خنده ام بیشتربشه

        باصدایی که هنوز رگه های خنده وشیطنت توش موج میزد گفتم:حیف پوست صورتتونه! از الان اینقدر اخم میکنین زود چروک میشه!

        برای اینکه از تیررس نگاه خشمگینش دور بشم بلند شدم وپشت به اون ورو به حیاط ایستادم وگفتم:حرف دیگه ای هم مونده؟

        صدای ارومش رو شنیدم که گفت:نه

        در یک حرکت سریع به سمتش برگشتم وگفتم:خوبه

        عکس العملش دیدنی بود که چطور خودش رو عقب کشید

        باسرمستی گفتم:من بهتون قول میدم که هم خودم وهم باقی افراد خونه شان شما رو حفظ کنن..حالا منم چهار کلمه بگم

        _حتما بفرمایین

        نشستم وگفتم:منکه شرایطی ندارم اخه کی برای دوستش شرط و شروط میذاره؟

        امادریغ از یک عکس العمل که دلمو باهاش خوش کنم انگار اون دختر کوه یخ بود..ضد حال بدی خوردم ناامیدانه ته فنجونمو سر کشیدم وگفتم:شوخی کردم, راستش من فقط دو تاخواهش دارم یکی اینکه همراهی شما شبانه روز باشه و دوم هم اینکه...

        وسط حرفم پرید وگفت:اما من نمیتونم..من باخواهرم زندگی میکنم نمیشه که اون رو به امان خدا رها کنم

        تازه یاد خواهرش افتادم اینجای کار بانقشه ام نمیخورد چندلحظه فکر کردم وبه ناچار گفتم:بله اصلا یادم نبود خب اشکال نداره چیزی که زیاده تو این خونه اتاق خالی!یکیش هم مال خواهرشما

        اخمی کرد وگفت:اما من باچنین شرایطی نمیتونم پشنهادتون رو قبول کنم

        _اینقدر به خواهرتون وابسته این؟راه حلم که خوب بود

        اما اون هنوز اخم کرده بود وحرف نمیزد,مهرداد راست میگفت اصلا پا نمیداد از هر راهی میخواستم بهش نزدیک بشم یه سد سنگی روبه روم قد علم میکرد

        _باشه اصلا یه پیشنهاد دیگه,اینکار رو میکنیم شماصبح زود بیایین وشبا برین,فکرکنم تو شرکت مهرداد هم تابعدازظهر بودین دیگه؟

        _تا03:4

        _خب حالاتا6_7باشین باقیش رو اضافه کاری فرض کنین

        لبخند ملیحی زد که باعث شد باخیال راحت دستهامو بهم بکوبم وبگم:پس یعنی قبول؟حرف دیگه ای هم که نمیمونه

        _شرط دومتون رو نگفتین

        ته دلم باحرص گفتم حالا که زدی کاسه وکوزه امو شکوندی دیگه!

        و با چهره بیخیالی شانه بالا انداختم وجواب دادم:شرط دوم باشه به وقتش

        خندید وکلاه رو گذاشت روی میز,چهره ساده وبی الایشی داشت وهمین سادگیش جذبم میکرد

        با اشاره به کلاه گفتم:خیلی بهتون می امد چرابرش داشتین؟

        *فصل چهارم

        (بخش اول)

        ساعت روی دیوار چند دقیقه به11 رو نشون میداد

        نیلوفر متن های جدید رو جلوش گذاشت و داشت روخوانی میکرد ومن به شیشه روبه رو خیره بودم وبه فرزاد که کارگردان این برنامه بود نگاه میکردم

        یک لحظه متوجه ام شد ولبخند مهربونی زد

        لبهاش تکون خورد وتونستم بفهمم که میگه:چته؟

        منم مثل خودش گفتم:هیچی

        سرش رو نزدیک میکروفون اورد وصداش تو اتاق ضبط پیچید:خانم رهنما خانم احدی اماده این؟

        نیلوفر شاد وپرانرژی جواب داد:باتمام قوا

        منهم خندیدم وباسر بهش جواب مثبت دادم

        آقای شکوهی باانگشت اشاره کرد وشمارش معکوس برای شروع برنامه رو رفت وفرزاد هم اشاره کرد که شروع کنیم

        منو نیلوفر به میکروفون مشترکمون نزدیک شدیم وبلندگفتیم:سلام

        بعد نوبت نیلوفر بود که باهمون لحن ساد وسرزنده اش شروع کنه:صبح یکشنبه تون به خیر دوباره اومیدم بایک برنامه دیگه..دخترخانمهای ایرانی اماده باشید شاید امروز نوبت شما باشه

        فرزاد به من اشاره کرد ومنم بایک مکث کوتاه که درحقیقت میخواستم فرصت داشته باشم تالحن شادی مثل نیلوفر داشته باشم گفتم:کسی چه میدونه شاید این زنگی که الان خونه شما میخوره از طرف ماباشه..همه پاشین..کنار تلفنتون بشینین تابا اولین زنگی که خورد ماهم صدای شمارو بشنویم

        صدای موسیقی بلند شد وبرنامه برای لحظاتی قطع شد

        نیلوفر کاغذ جدید رو جلو گذاشت وزیر گوشم گفت:حالت خوبه؟

        _آره چطور؟

        _هیچی صدات یکم میلرزه فکر کردم شاید حالت خوب نباشع

        _نه خوبم

        _بچه ها اماده باشین

        نیلوفر باهیجان تو میکروفونش گفت:ای بلا چرا گوشی رو برنمیداری؟دختر خانم ایرونی مامنتظر صدای گرم توهستیم

        ومنم به دنبالش ادامه دادم:برنامه دوستانه برنامه تو دختر خوب ایرونی..دختری که براش هزار تا ارزو داریم.. د بردار گوشی رو دیگه!

        آقای شکوهی اشاره کرد که ارتباطمون برقرار شدو نیلوفر باشیطنت گفت:سلام دختر خانم اسمتو نمیگی؟

        *****

        بانیلوفر خداحافظی کردم وکیفم رو روی شونه انداختم واومدم بیرون فرزاد هم تاوقته از اتاق خودش اومد بیرون وهمقدم با من راه افتاد

        _دیشب جات خالی بود خیلی یادت کردم

        _چرا چون جلو علیرضا نیروی کمکی نداشتی؟

        خندید:خبرها زود میرسه,یم دماری از این خواهرت دربیارم, استاد تقلبه!

        _پس هنوز شیدا رو نشناختی

        از پله پایین میرفتیم که یاد تلفن خسروی افتادم وگفتم:برنامه جدید خسروی چیه؟

        کیفش رو از دست چپ به راست داد وکمی فکر کرد:آها..البته درست نمیدونم براشبکه ما نیست چند روز پیش ازم پرسید گوینده خانم میخواد منم تو رو معرفی کردم,ولی فکر کنم میخواد گنجشک لالا کفتر لالا و قصه شب رو بخونی!

        چپ چپ نگاهش کردم تاببینم داره شوخی میکنه یا نه که متوجه لبخند معنی دارش شدم وباحرص ازش رو گرفتم

        _خیلی خنک بود

        _خیلی هم خنده دار بود!تو که قیافه خودتو ندیدی چند روزه عین این شبگردها شدی, میای..میری..اصلا معلومه چته؟

        جوابش رو ندادموبه راهم ادامه دادم

        _اگه مشکلی داری که من میتونم کمکت کنم بگو خوشحال میشم کاری بکنم

        جلوی در رسیدیم باسر از نگهبان خداحافظی کردم وبرگشتم طرف فرزاد ونفس عمیقی کشیدم:نه نه..مشکلی نیست فقط چندوقته گرفتارم,حالا به نظرت پیشنهادش رو قبول کنم؟

        _بستگی به خودت داره البته اگه گرفتاری هات بذاره

        متوجه طعنه قسمت اخر جمله اش شدم اما به روی خودم نیاوردم

        _ماشینت هنوز تعمیرگاهه؟

        _آره کار داره او قارقارک حالاحالاها

        _بیا برسونمت

        کنار جوی اب ایستادم وگفتم:نه کار دارم تو برو

        _تعارفذنکن بیادیگه

        _گفتم که کار دارم

        _بی تعارف؟

        _خیالت راحت بی تعارف

        از هم خدافظی کردیم ورفت ومنم از گوشه خیابون سلانه سلانه راه افتادم

        اعصابم داشت کش می اومد از بس شب وروزم باهم قاطی شده بود وافکار وخاطراتم در هم پیچیده شده بود

        دستهام رو تو جیب مانتوم فرو بردم وبه اسمون خیره شدم

        دلم گرفته بود وقلبم میخواست از سینه بیرون بزنه!

        بدون اینکه بفهمم به زنی تنه زدم که عصبانی داد زد:خانم حواست کجاست

        معذرت خواهی کردم ودیگه سرمو بالا نبردم,خودمم نمیفهمیدم این دو روز چه مرگم شده که باز رفتم سروقت اون روزها وخاطرات!

        حالم درست مثل روزی بود که برای اخرین بار رفتم شرکت مهرداد تا استعفا بدم

        چه روز پر استرسی بود..وقتی برگه استعفا رو جلوش گذاشتم با کنایه وحرص گفته بود:نکنه بازهم همسرتون مخالفن؟

        وباخنده تحقیر امیزی سرتاپام رو نگاه کرده وادامه داده بود:حتما خوشش نمیاد تو جمع مردونه کار کنی اره؟

        هرچقدر فکر کردم یادم نیومد چه جوابی بهش دادم اما هرچه که بود انقدر عصبانیش کرد که فوری برگه رو امضا کرد و بدون اینکه حقوق اون ماهم رو بده از شرکت بیرونم کرد

        _خانم خوشگله بفرما در خدمت باشیم

        از لحن وقیح وزشت مرد به خودم اومدم ومتوجه ماشینی شدم که کنارم ایستاده ومن ابله همینطور ایستادم وتکون نمیخورم!

        باعجله راه افتادم که خندید وگفت:چی شد یهو؟

        گیج شده بودم عین یه دختربچه دست وپام رو گم کردم,با چشم بین جمعیت دنبال کمک میگشتم اماسیل جمعیت بی توجه به


مطالب مشابه :


رونالدو

مرجع خبری رئال مادرید در ایران; اما وقتی دیدم در جام ملتهای 2005-2006 قهرمان کاپ حزفی




رمان پناهم باش2

( دادگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران )) جام بلند شدم داشتم به تو حزفی بزنم یعنی اگه




رمان پناهم باش2

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان پناهم باش2 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی




رمان شاید وقتی دیگر قسمت 4

گنجینه ی رمان های من - رمان شاید وقتی دیگر قسمت 4 - وقتی عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که




برچسب :