رمان خالکوبی 7

خزیدم گوشه ی سمت خودم.... و غلط زدم.... نیم ساعتی که گذشت.. تازه چشم هایم گرم می شد که حس کردم از جایش بلند شد... مکثی کرد، و راه افتاد... گوشه ی چشمم را باز کردم.. کنار پنجره ایستاده بود... آرنجش را زده بود به قاب پنجره و با دستش گوشه ی پرده را کنار نگه داشته بود.... نمی توانستم چشم هایش را ببینم... نمی توانستم بفهمم دارد به چی فکر می کند.... انگشت هایش را میان موهایش لغزاند.... دلم پر از غم شد.... هر وقت این کار را می کرد، کلافه و ناراحت بود.... و من چقدر نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم....
چشم هایم را محکم تر روی هم فشار دادم..... بـــــــــــــــاید...، می خوابیدم.......
با فکر اینکه کامران ساعت یازده پرواز دارد، سر جایم سیخ نشستم...!! و با این فکر که یک هفته نمیبینمش، گونه ام را چنگ زدم.....
لحاف را زدم کنار و از تخت پریدم پایین... نبود!! صدایی هم از هال نمی آمد... پا تختی را چک کردم!! فرمش هم نبود!!! نکند رفته باشد؟؟؟
با نگاه به ساعت که هنوز هفت و نیم بود، نفس آسوده اما پر استرسی کشیدم و دویدم توی هال.... دور خودم چرخیدم و چشمم افتاد بهش که روی مبل تک نفره ای نشسته بود و در سکوت و خیرگی به نقش قالی، چای می نوشید....
یک لحظه دلم ضعف رفت برای آن آدم توی لباس های سفید و سردوشی های دوست داشتنی... برای آن آدمی که توی دست هایش مهربانی داشت......
و یک لحظه.....
یک لحظه یادم افتاد که دیشب با من چه کرده.....!!!
نگاهم را از نگاهی که حالا داشت من را سیر می کرد گرفتم و با کلی بد و بیراه توی دلم به خودم، رفتم که دست و صورتم را بشورم....
تاپ و دامن پومای صورتی کمرنگی را که با هم خریده بودیم را پوشیدم و رفتم برای خودم چای بریزم که چشمم افتاد به خلخال دور مچ پای چپم..... همانی که از سفری برایم آورد، که به وصالمان منتهی شد... و به آن پیراهن پرتقالی..... خلخالی که هیچ وقت از پایم باز نشد........
- این یه هفته میری خونه ی پدرت! نمی خوام تنها بمونی!!
آب جوش ریخت روی دستم....
صدایش بی احساس بود... آرام، اما بی احساس....
کتری را بی هیچ جیغ و دادی، رها کردم و لیوان را توی چنگ سوخته ام، فشار دادم: من هیچ جا نمی رم!!!
صدایش رگه های عصبانیت گرفت: یعنی چی هیچ جا نمی رم؟؟
باز نتوانستم برگردم و نگاهش کنم... حلقه ی دست هایم دور لیوان، تنگ تر شد: یعنی... نِ... می... رم!!!!
تمام خونسردی اش را از دست داد: ساره!! شنیدی چی گفتم!! نشنیدی؟؟
گردنم را نود درجه چرخاندم و زل زدم توی چشم هایش: شنیدم!!
سرش را تکان داد و با خونسردی بازیافته ی اعصاب خوردکنی گفت: پس همون کاری رو می کنی که من گفتم!!
یک قدمم شد دو تا و رو در رویش ایستادم... من این طرف و .... او آن طرف اوپن.... سعی کردم که آرام باشم.... خیلی آرام...
- اینجا خونه ی منه! زندگی منه! برای چی باید برم؟؟
- چون من دلم نمی خواد یک هفته تنها بمونی!!
چیزی توی قلبم....، شُر شُر کرد.......
نگران تنهایی من بود....؟!
پس چرا این قدر بی رحــــــــــــــــم.......؟!
پلک زدم و آهسته تر از قبل گفتم: چطور تا حالا مساله ای نبود؟! یک شبه خواب نما شدی؟!
حتی اسمش را هم صدا نکردم!... این را می دانستم.... می دانستم که وقت هایی که حاج خانوم با آقاجون بحثش می شد...، وقتی آقاجون با آرامش جواب می داد...، ته هیچ جمله ای اضافه نمی کرد: مهتاج.....
وقتی دلگیر بود... وقتی از هم ناراحت بودند....اسم هم را نمی چسباندند ته جملاتشان.... مگر از روی عصبانیت... مگ از روی داد.....
دست هایش را عمود کرد به میز: حالا مساله س!!
چشم هایم را بستم... و دوباره باز کردم....
چشم هایش قرمز بود....
نباید عصبی می شد.... نباید متلاطمش می کردم..... پرواز داشت....
زمزمه کردم: هیچ معلوم هست چته؟!
مشتش را کوبید روی اوپن: من چمه؟؟ من؟؟؟ تو چته!! تو چته که راه به راه واسه من جانماز آب می کشی!!! روزه میگیری، نصفه شب پامیشی نماز می خونی، تو مهمونی میشینی یه گوشه بُغ می کنی!!! تو چته ساره!!!!!
سال ها هست که در گوش من آرام آرام.....
خش خش گام تو تکرار کنان....
می دهد آزارم.....
چرا نمی شناسمش........
چرا اینقدردور شده.....
چرا این همه زود....، عادت شده ام.................................؟!
و من اندیشه کنان....
غرق در این پندارم....
که چرا...
باغچه ی خانه ی ما....
سیب نداشت.....
که چرا....
چرا....

چرا..........

صدایی از حنجره ام خارج شد...، آنقدر ویران و ناباور.........
- من......؟!
پشتش را به من کرد: نه!! من!!
بختکی که روی گلویم افتاده بود را عقب زدم و دویدم توی هال و روبه رویش ایستادم: من بُغ می کنم؟؟ من کی.... من جانماز...تو.... تو معلوم هست چت شده....؟!
دلم شکسته بود......
و هیچ حرفی تویش نبود......
- تو مگه زن من نیستی؟؟ مگه زن نباید اونجوری باشه که شوهرش دوست داره؟؟
و با فریاد اضافه کرد که: پس تو چرا اونجوری نیستی لعنتی!!!!!
دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم....
مثل همه ی وقت هایی که علی فریاد می زد و در بهم می کوبید و من روی پله های بالا، کز می کردم.....
دست هایم را گذاشتم روی گوش هایم.....
مثل همه ی وقت هایی که از شنیدن آنچه که دوست نداشتم، فرار می کردم.......
دست هایش را گذاشت روی مچ هایم و خم شد روی صورتم و پر از غرش شد: از چی فرار می کنی؟!!
چشم های خیسم افتاد به چشم هایش عصبی و قرمزش....
من به تو گفته بودم لعنتی.....، وقتی آن جور خواستنی شده بودی......
و حالا...... تو به من می گویی لعنتی.........، وقتی اینجور.... نخواستنی شده ام.............................................!
کلمات از دهانم بیرون پریدند.... گنگ... نا مفهوم.....
- برو..... نمی خوام.... ببینمت... برو....
شانه هایم را تکان داد: چرا انقد ترسویی؟؟ چرا ساکتی؟؟ می خوای شرمنده م کنی؟؟ حرف بزن!! حرف بزن و از منِ بی شرف بپرس چه مرگم شده!!!!!
چانه ام از هجوم بی امان کلماتش، لرزید...
و اشک هایم، درشت درشت....، ریخت پایین.....
با شدت تمام، رهایم کرد....
چنگ زد میان موهایش.... مشت کوبید به دیوار.... رگ گردنش رو به ترکیدن رفت..... و سفیدی لباسش، رو به سیاهی.....
توانم از دست رفت و زار زدم که: از من بدت میاد......؟!
لیوان آب جوش من را پرت کرد کف آشپزخانه و تمام خانه، از صدایش لرزید: احمق!! احمق!! احمق!!!
رعشه بدنم را گرفت... باز دست هایم را گذاشتم روی گوشم و با عجز، جیغ زدم: داد نزن.....!!!!!!!
نشستم روی سنگ سرد آذر ماهی...
بدنم می لرزید...
هیچ وقت طاقت داد و دعوا نداشتم...
و هیچ وقت، طاقت پاره شدن پرده های حرمت و آوار شدن رویاهایم را..........
در اتاق خواب را بهم کوبید..... و من با صدای بلنــــــــــــــــــد....، زار زدم......
زار زدم و فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده... زار زدم و هی استدلال کردم که تقصیر را گردن کی بیندازم... زار زدم و از ناتوانی تشخیص اینکه من هم مقصرم، اما نمی دانم چجوری، خودم را لعنت ردم.......
پنج دقیقه.... ده دقیقه.... نیم ساعت..... و کامران...، که دیگر حاج خانوم نبود که منتظر باشم بیاید و بگوید بار آخرت باشد... و من که دختر بچه ی پنج ساله نبودم.... اما نمی دانستم....، که دقیقا دارم عین پنج ساله ها رفتار می کنم........
در اتاق خواب باز شد.... سرم را از روی زانوهایم برداشتم.... و با چشم های اشکی....، زل زدم به او که کلافه، وسط راهروی سرخابی ایستاده بود......
نمی دانم چشم هایم چه حالتی بود.... حتی نمی دانم فرم نشستن و آنجور زانوی غم بغل گرفتن و ریختن اشک هایم، قلپ قلپ..، روی دامن کوتاه و وصورتی...، چه چشم اندازی داشت..... که آمد جلو.... نشست جلوی پایم.... روی سنگ سرد آذر ماهی... چشم هایش قرمز و آبدار..... دست هایش را باز کرد...... و من....، که وسط همه ی فریاد ها... وسط همه ی تن لرزه ها و خورد شدن ها....، آن جور به آغوشش...، احساس بیچارگی می کردم.........
سرم را گذاشتم روی سینه اش.... و هی نفس کشیدم... پر از هق هق ..... پر از التماس برای فراموشی.... برای اینکه کـــــاش....، همه چیز یک خواب عمیق باشد...... پر از اینکه، ببین چقدر به تو محتاجم.............؟!
دست هایش را دورم انداخت.... چسباندم به خودش.... فشارم داد به بغل بی تمنا و پر امنیتش..... و هی گفت: شششششش.....
هق هق کردم: تو... برای چی.... تو.....
دستش را...، پدرانه...، کشید پشتم: ولش کن...
سردوشی اش را چنگ زدم: بگو... بگو واسه چی سر من... داد...زدی....
فشار دست هایش بیشتر شد..... هق هق من...، اعصاب خورد کن تر......!
- معذرت می خوام...... معذرت.....
سینه ام با صدای بدی، لرزید و گریه ام از معذرت خواهی کوه پر غرورم...، بیشتر شد......
- مع... معذرت نمی.. خوام....!! بگو... بگو تقصیرمو.... من.... نمی دونم... چرا....
- ساره....
- بگو... بگو دارم میمیرم..... بگو...
حرکت دستش دایره وار شد.... مثل اولین شب مشترکمان.... چقــــــــدر........، دور به نظر می رسید...................!
- ما اشتباه کردیم ساره.......

قلبم برای یک ثانیه، از ضربان افتاد.....
نفسم قطع شد...
و چشم هایم، گشاد و بدون پلک زدن....
خودم را توی بغلش کشیدم عقب و زل زدم بهش...
ناباورانه زمزمه کردم: یع..یع...یعنی...چ... چی....
گوشه ی پلک چپم، عصبی پرید بالا...!
زل زد به کف دست هایش: نمی دونم چرا اون روز تو پارک... وقت همه ی راه اومدنات... وقت همه ی به لکنت افتادنات... وقت... وقت لبه ی جدول نشستن .... منِ عاقل... منِ با منطق... فاتحه ی عقل و منطق و شعورمو خوندم!
دستم از سرشانه اش افتاد....
لب هایش را روی هم فشار داد.... سختش بود... چقدر حرف زدن، سختش بود..... با کلافگی گفت: تو ایده آل نبودی!! معمولی بود!! و یه دنیا با من فاصلله داشتی!! من احمق!! من خر!! ساره زندگی من و تو خیلی باهم فرق داره...! عاطفه هیچ وقت دینو به من تزریق نکرد! هیچ وقت منو مجبور نکرد نماز بخونم، روزه بگیرم... از این کارایی که تو می کنی!! از همون اول گفت خودت راهتو انتخاب کن... راهنماییم کرد، اما شد مصداق اون آیه ای که می گه راه و چاهو نشونت دادیم، خودت تصمیم بگیر!! مامان.... ساره اون هیچ وقت منو مجبور به هیچ کاری نکرد!! نمی دونم.. شایدم اشتباه کرد.. شاید راه غلطی انتخاب کرد... اما.....
دست هایش را سفت توی هم قلاب کرد....
- ساره من تو زندگی با تو..، احساس می کنم همه چیز برام جبره!! زوره!! دیکته س!! من از اطاعت کردن بیزارم!! من از تحمل کردن متنفرم!!! روز اول هم بهت گفتم... فقط... خدای من...... فقط نمی دونم چرا انقدر خر شدم و چشمامو بستم........... از من بعید بود ساره.... از من بعیده !!
یکی.... یکی که نمی دانم کی بود.... چنگش را گذاشت روی قفسه ی سینه ام...، روی قلب و ششم.....، و تا پایین....، با قدرت تمام........، کشید........................
رد اشکم...، بی صدا بود: از من... بدت میاد.....؟!
چشم هایش..... بی قرار تر... درگیر تر... آبدار تر... تبدار تر.....
کشیدم توی بغلش: نه لعنتی... نه.... نه......!!!
باز خودم را ازش پس زدم و ماندم توی چشم هایش: بدت میاد......
و زمزمه ام....، چقدر تلــــــــــــــــــخ........
اخم کرد.. اخمش زیر چشم های به درد نشسته اش...، مچاله شد......
- می خوای عذابم بدی....؟!
سرم را به چپ و راست تکان دادم: می خوام عذاب نکشی.....
دست کشید به لبه ی دامن صورتی ام... لبخند پر دردی گوشه ی لبش بود... دستش را گرفتم توی دستم... دست بزرگ و مردانه اش را.... مثل بچه هایی که می خواهند عروسکشان را به هیچ قیمتی از دست ندهند، و به هر چیزی!! ، هر!! چیزی متوسل می شوند...، خفه و اشکی....، التماس کردم: بیا.... عیسی به دین خود... موسی م.... به دین خود.........!
دستش توی دستم شل شد....
پلک زد....
نگاهش رفت پشت سرم... دورتر.... خیلی دور تر... مثل روزی آمد خواستگاری.... مثل روزی که امامزاده تاییدش کرد...... امامزاده تاییدش کرد؟؟
نمی دانم چجوری و از کجا....، آرامشی عمیق...، آرامشی که قطعا از آن مکعب سبز و نورانی نشات می گرفت....، به دلم ریخت.......
آره.....! ساره امامزاده تاییدش کرده!! امامزاده گفته که کامران مال توست!! پس مال توست!!! نگهش دار!! سفت!! محکم!! دو دستی!!! هر!!! جوری که شده!!! آره ساره... آره!!! این بهترین راهست..... همین عیسی به دین خود.... همین رویه ی جداگانه..... همین که هر!! جوری که شده، کنار هم باشید... حالا مهم نباشد که کی، چجوری ست.... ساره ساره ساره!!! ببین!!؟ خوب ببینش!!؟؟ کامران مال توست!! توی مشت های توست!!! نگهش دار!!! با قدرت تمام!!! نگهش دار، اما رهایش کن!!!
لبخند تلخی زد و انگشتش را کشید روی گونه ام...
- چی داری میگی....
انگشتش را گرفتم و بوسیدم: همین.. همینی که میگم! دارم درست میگم... همین کارو می کنیم.. باشه کامی؟؟ باشه نفسم؟؟
صورتش را با دست هایم پوشاندم: هر کاری تو بخوای می کنم... هرکاری...!! به جون ساره... به جون علی مون!! قول میدم کامی!! قسم می خورم!! نمی خوام از دستت بدم...... نمی خوام.............
و صدای بلند زار زدنم............. که دیگر کسی نمی توانست جلویش را بگیرد.......
و صدای خورد شدنم.....
و شکستنم.....
و پودر شدن شکسته هایم...، که هر کدام به یک سو پرتاب شده بودند.......
یکی... یکی داشت شکسته هایم را لگد می کرد.....
یکی داشت از رویم رد می شد......
یکی.........
صورتم را چسباندم به پیراهن سفیدش.....
و یادم رفت که همین وقت هاست که ماشین بیاید دنبالش.....
و یادم رفت که تمامی این ساعات...، چه بر من گذشته.....
و یادم رفت.....
و یادم رفت........
و یادم رفت..............
شانه ام را ماساژ داد: الان ماشین میاد دنبالم.....
دستم به هیچ جا بند نبود.... نه دستمال کاغذی داشتم....، نه هیچی!! هق هق زدم... و خیره شدم به پیراهن کامران.... رد اشکم رویش بود... پس..... ایرادی نداشت اگر..... خب آخه با آن وضعیت که نمی توانستم سرم را بلند کنم و آب از چشم و دماغم راه افتاده را..، به رخش بکشم!!!!
دستم خزید زیر پیراهنش....
قلقلکش آمد و خنده رفت لا به لای کلماتش: چیکار می کنی....؟! الان....؟!
با همان یک دست آزادم، یکی از دکمه ها را باز کردم.....
هنوز هق هق می زدم.... و نفسم منقطع بود..... پیراهن را میان دو انگشتم گرفتم و..... داشت می گفت: ساره... الان ماشین میاد دنبالم.. یه دقه سرتو بیار بالا... اِ...
حالا...، پیراهن سفید..، به آب از چشم و بینی من راه افتاده، آغشته بود......
و من، نمی دانم چرا لبخند احمقانه و مرموز و پر شیطنتی داشتم...، وقتی به آهستگی خودم را عقب کشیدم.....
نگاهش توی چشم هایم قفل شد.... رد لبخند پر از مریضی ام را گرفت....، چشم هایش تنگ شد.....، و...........
- سارههههههه!!!!!
دست هایم را گذاشتم پشتم و روی سنگ های کف، پریدم عقب تر و با خنده و صدای دو رگه گفتم: چیه مگه..... آبه....... اشکه....
داد بعدی را بلند تر کشید: من الان پرواز دارم!!!!!!!!!
خودم را مظلوم کردم: آخه دستمال نداشتم.....
کفری شده بود!!! کلافه!! نمی دانست داد بزند یا بخندد!! چشم هایش را گرد کردو حمله ور شد که بگیردم..... شش جفت پای دیگر قرض کردم و دویدم توی راهروی سرخابی و جیـــــــغ بنفشی کشیدم!!!!
کوبید به در اتاق خواب: باز کن این لامصبو تا حسابتو برسم!!! باز کن!!!
به وضوح می توانستم خنده را توی صدایش تشخیص بدهم!!! ریز خندیدم: برو دیگه!! مگه پرواز نداری کاپتان؟؟
و خم شدم و از سوراخ کلید، نگاه کردم... راهروی سرخابی را، دست به کمر قدم می زد....
- تو جرات داری بیا بیرون!! فقط می خوام ببینم جرات داری!!!؟؟؟
و با خنده، مشت دیگری به در کوبید....
نگاهی به یونیفرم سفید تمیز دیگری که تازه از خشک شویی گرفته بودم، انداختم و با خنده ای پر درد، زمزمه کردم: یکی دیگه هست.......

آقاجون سر یکی از دیگ ها را با کمک علی گرفت و گوشه ی دیگر حیاط گذاشت و همان طور عرق ریزان، به چند نفری که پشت در مانده بودند نگاه کرد: خانوم دیگه چیزی نمونده؟؟
حاج خانوم آخرین ظرف بسته بندی شده را روی یکی از پله ها گذاشت: نه آقا... بگید برن.. تموم شده....
علی سوییچش را توی دستش چرخاند و نگاهی به من انداخت : میای با من؟؟ یا می مونی خودش بیاد دنبالت؟؟
ظرف غذای کامران را برداشتم: نه.. میام باهات...
و برگشتم سمت حاج خانوم: با من کاری ندارید؟؟
ظرف دیگری روی دستم گذاشت و زد پشتم: نه.. به سلامت... به اون شوهرتم بگو بد نمی شد اگه یه سر میومد!!!
دلخور جواب دادم: حاج خانوم!! اون بنده خدا که زنگ زد عذرخواهی کرد! حتی پرسید بیام؟؟ خودتون گفتید نه بمون استراحت کن!!
حاج خانوم ساک پلاستیکی کوچکی را به دست دیگرم داد: خیله خب حالا.. برو... این چهار تخمم واسش دم گن گلوش واشه.
با آقاجون که داشت گوشه ی حیاط را آب می گرفت خداحافظی کردم که بوسیدم و خیر پیش گفت.... نگاهم را از حیاط که یک طرفش دیگ و سینی و کفگیر بود و گوشه ای ظرف های بسته بندی، گرفتم و سوار ماشین علی شدم... با لذن بینی اش را تکان داد و هوم کشیده ای کشید: جونم فسنجون!!
خندیدم: الان برمی گردی می خوری.
وارد خیابان اصلی شد: تا این سفارشات مادر گرامو برسونم دست هم قطاراش، زخم معده گرفته م...
- می خوای بازش کنم همین جا بخوری یکم؟؟
- نه.. بی خیال.. بیا من تورو برسونم الان شوهرت متصل می شه اون دنیا!!
جلوی خانه ایستاد و من پیاده شدم.. دستش را بالا آورد و گاز داد و رفت... یکی از ظرف ها را به سرایدار برج دادم و رفتم تو.... کلید انداختم و صدایش زدم... جوابی نداد... ظرف ها را روی اوپن گذاشتم و چشم گرداندم... روی مبل سه نفره دراز کشیده و ملافه ی تخت را رویش انداخته و چشم هایش بسته بود... لبخند زدم و گوشه ی ملافه را بالا گرفتم: تو نمیگی مریضی، منم مریض می کنی؟؟
درز یکی از چشم هایش را باز کرد و با صدای گرفته ای گفت: سلام....
خم شدم و پیشانیش را بوسیدم: علیک سلام آقـــــــا.....
دستی به صورت تب دار و مریضش کشید.... چادرم را از سرم کشیدم و همان طور که دکمه های مانتویم را باز می کردم، ظرف فسنجان را توی سینی گذاشتم: کی خوابیدی...؟
حالا تقریبا روی مبل نیم خیز نشسته بود: نمی دونم... نفهمیدم...
سینی غذا را روی عسلی گذاشتم و عسلی را کشیدم جلویش: بیا بخور... بعد بگیر بخواب تا شب که بریم خونه عاطفه جون...
چشم های کسلش را به ظرف فسنجان دوخت و باز ملافه را رویش کشید و شیرجه زد که بخوابد: نمی خوام... خوابم میاد.!!
خنده ام گرفت... ملافه ی قرمز را از رویش کنار زدم: غذای امام حسینه.... پاشو بخورش!! بعد!! مامانت سفارش کرده.. حاج خانومم واست جوشونده فرستاده! پاشو!
کلافه سر جایش نشست... نگاهم دور تا دور صورت سرماخورده و مریضش گشت... از موهای بهم ریخته اش فاصله گرفت و توی چشم هایش افتاد.... لبخند کمرنگی زدم و قاشق را پر از برنج و فسنجان کردم و جلوی دهانش گرفتم: بخور پسرم....
چشم های خسته و مریضش، به خنده ی خاموشی رفت و اولین قاشق را از دستم خورد....
خندیدم و قاشق بعدی... این را هم خورد اما بعدش دیگر خودش ادامه داد و من با لذت محو تماشایش شدم....
- خوش گذشت...؟
- بد نبود...شلوغ بود.. طبق معمول.... علی منو رسوند رفت سفارشای حاج خانومو ببره...
- چرا به مامانت میگی حاج خانوم؟!
چقدر بی مقدمه!!! دانه ی برنج را از روی ملافه برداشتم و شانه بالا کشیدم: نمی دونم.. عادته... از بچگی... خودش گفت بگین.. مام گفتیم...
اوهوم معنی دار و کشیده ای گفت و از لیوان آبش خورد.... رفتم اتاق و لباسم را عوض کردم و وقتی آمدم، نصف غذا را بیشتر نخورده بود... سینی را پس زده و خودش ا باز ولو کرده بود روی مبل... ظرف را برداشتم و به آشپزخانه بردم: نخوابیا... بذاراین جوشونده و قرصاتم بخور، بعد....
غرغر کرد: اه... من جوشونده نمی خورم...!!!
خندیدم و با سینی دارو و جوشانده و چهار تخم، برگشتم پیشش.... بی حوصله نشست و تی شرتش را توی تنش تکان داد: اون فن مسخره رو خاموش کن!! گرممه!!
خدایا... از دست مردی که مریض شود...... نفسم را فرستادم بیرون: عزیز من خونه سرده!! تو مریضی.... ببینم...
دستم را گذاشتم روی پیشانیش: تبم داری یکم...
فنجان جوشانده را به سمتش گرفتم که اول با یک حرکت، کلافه و عصبی، بلوزش را از تنش بیرون کشید، بعد با کلی اخم و تخم، جوشانده را سر کشید..... چشم از بازوی پیچ خورده اش گرفتم: عصر بریم درمونگا یه آمپول بزن زودتر خوب شی...
ابرو درهم کشید و قرصش را از دستم برداشت: عمرا!!!
خیره به نیم تنه ی برهنه اش، پوزخندی زدم که بیشتر شبیه تمسخرِ صِرف جمله ام بود: مردم مردای قدیم!!!
یک تای ابرویش را فرستاد بالا.... گوشه ی لبش را هم به همان سمت متمایل کرد و..... با صدای خشداری گفت: اِ...؟! مرد جدید دوست نداری....؟؟

چشم هایم را گرد کردم... اخمی تصنعی... و لیوان آب را از دستش گرفتم.... با یادآوری اینکه اگر شادی بود، چه ری اکشنی داشت، توی دلم زدم توی سر خودم!!.... جوووووون گفتن شادی پیچید توی گوش هایم.....
خودش را کشید جلوتر و توی صورتم فوت کرد: نگفتی....؟!
خودم را کشیدم عقب و خنده ام را از لحن اغواکننده اش، خوردم: قدیم و جدید، مریض و غیر مریض ندارین... فکرتون یه نقطه کار می کنه!!!
با صدا خندید و کشیدم سمت خودش... لیوان را روی عسلی گذاشتم و امتناع کردم: اِاِاِ......
صورتم را جلوی صورت خودش گرفت: خب می خوام بهت بگم که فرقشون چیه....!!!
مشت کوچکم را گذاشتم روی سینه ی برهنه اش و ضمن گفتن ِ « ملافه رو مریضی کردی که منم بگیرم....» فشار دادم و با خنده ای که می خوردمش، ادامه دادم که: برو اونور مریضم می کنی.....
چشم های تبدار از مریضی و غیر مریضی اش را نیمه باز کرد و کشیدم بالا و روی پایش نشاند: راه های بهتری بلدم برای مریض کردنت........
و او می دانست..... که چقدر از این بازی موش و گربه و ستیز و گریز با او، لذت می برم..... و من...، می دانستم... که او از سر به سر گذاشتن با من... از کشمکش و آزار و اذیت و خجالت دادنم...... که.... او نیز......
صدای زنگ موبایل روی اعصابم می رفت... کامران دست برد و زنگش را خفه کرد.... اما دستش را از روی شکمم برنداشت... خودم را جا به جا کردم و خمیازه کشان، به ساعت دیواری هال، کنار عکس دو نفره عروسی مان، زل زدم.... دستم را گذاشتم روی بازویش و ضمن بازی با عضلات درهم پیچیده اش، زمزمه کردم: دیره... الان مامانت نگران می شه...
دستش را گذاشت روی دهانم که، بخواب....! دستش را برداشتم و چشم هایم را مالیدم: سه بار زنگ زد ریجکتش کردی! نگران می شه.....
با صدای گرفته ای ، خواب آلود جواب داد: نمی شه...
آهسته زدم پشت دستش: پاشو! دیره.... از ده گذشته....!!
غرغر کرد: ساره چقد حرف می زنی!! بگیر بخواب دیگه!! اونا تا صبح بیدارن....
نالان توی بغلش چرخیدم و سعی کردم که نیم خیز شوم: خب الان مامانت قیافه ی منو ببینه، آبروم میره!!
جفت دست هایش را کشید به صورتش و چشمهایش را باز کرد: ببینه!! من خوابم میاد!! مرییییضم!!!!
ای خدااااا...... مثل پسر بچه ها شده بود..... ناله می کرد... پا می کوفت... و من آن روز، یقین یافتم که پشت نقاب و پوشش ظاهری هر مردی، کودکی پنج ساله، دست و پا می زند.....
انگاری داشتم با نگاهم قربان صدقه اش می رفتم که نیشخندی زد و صدایش را آرام کرد: جونم....؟!
این بار بی حس، اما محکم، زدم تخت سینه ی پهنش: هیچی...!!!
و ملافه را پس زدم و یک لنگه پا و به در و دیوار خوران از گیجی، به سمت راهروی سرخابی رفتم........
.
.
.
شیشه را پایین کشیدم و گذاشتم که سوز سرد، به صورتم بخورد... حنجره طلایی اصفهانی ماشین را پر کرده بود و من فکر می کردم که این خواننده، یکی از پررنگ ترین مشترکاتمان است.... حتی توی شب عاشورا... حتی برای منی که تا قبل از ازدواجم، تمام این ده روز دور موسیقی را خط قرمز گنده ای می کشیدم و فقط نوحه های هندزفری های خودم، یا گهگاه ماشین علی را دوست داشتم.... اما امسال.... حالا.... توی این فصل سرد.....، کنار مردی که این قدر دوستش دارم....، عذاب احساس گناه را به بهای بهشت لبخند همسرم می فروشم.....و به پیشنهادش برای شنیدن موسیقی، هر چند غیر ریتمیک و ملایم....، لبخند می زنم.......

سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و نگاهش کردم... از دو چهارم پنجم محرم، مشکی می پوشید.... نپرسیده بودم تویی که شراب می نوشی... نگفته بودم تویی که نماز نمی خوانی... فکر کرده بودم، تویی که معتقدی...... تویی که دلت...، دل ست... تویی که.... خیلی باور ها را...، باور داری..... پیراهن مشکی پوشیده بود.. شلوار مشکی... کفش مشکی... موهای ژل خورده ی مشکی.... چقدر این آدم بدون قید و بند را، در قید و بند عزای حسین....، دوست داشتم...............!
ای که بوی باران شکفته در هوایت..... یاد از آن بهاران... که شد خزان به پایت....
شد خزان به پایت.. بهار باور من... سایه بان مهرت.... نمانده بر سر من.............
از روبه رو دسته می آمد.... صدای کوبش طبل هایشان..، توی دلم.....
کامران پشت چراغ قرمز و خیل عظیم ماشین ها و دسته، متوقف شد....
دستش را که بوی in the mood for love man Gianfranco ferre دم دستی اش را می داد را ، از روی فرمان برداشتم و گرفتم میان دست هایم و چشم هایم را بستم..... صدای موزیک را بالاتر برد و شیشه ها را تا انتها بست.... تمام این چند روز... تمام این هفته های بعد از دعوا... به این فکر کرده بودم.. که مگر می شود...، دلمان صاف شود..... مگر می شود یادمان برود... مگر می شود وقتی چشم توی چشم هم می شویم، فراموش کرده باشیم....؟! حالا.... امشب... شب عاشورا... حس می کردم که در من، دارد این اتفاق می افتد.... که در من...، فراموشی هست.....
جز غمت ندارم به حال دل گواهی.... ای که نور چشمم در این شب سیاهی.... چشم من به راهت.. همیشه تا بیایی..... باغ من.. بهارم.... بهشت من! کجایی.................................؟!
ماشین راه افتاد، دستش را از دستم بیرون نکشید.... عوضش زمزمه کرد: می خوای یه دوری بزنیم، بعد بریم...؟!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و لبخند زدم: آخه تو مریضی....!
خندید... آرام.... میدان را دور زد و دستم را که به دستش متصل بود، به لب برد و بوسید ..... نگاهش را داد به پنجره ی سمت خودش.... باز هم پشت دسته ایستاد...
چشم هایش، غم عجیبی داشت.... صدای طبل و سنج ریخت توی دلم..... صدای اصفهانی گوش هایم را نوازش داد.....
جان من کجایی... کجایی.... که بی تو دلشکسته ام..... سر به زانوی غم نهاده ام... به گوشه ای نشسته ام.....
آرنجش را گذاشته بود لبه ی شیشه ی پایین کشیده... چشم های مریض و قرمزش، غمگین بود..... چنگ زد میان موهایش.....
آتشم به جان و خموشم... چون نای مانده از نوا..... مانده با نگاهی... به راهی..... که می رود به ناکجا......
راه افتاد.... پر گاز..... لایی کشید.... دسته را جا گذاشت... انداخت توی صدر..... دویست و شیش سفید را پشت سر گذاشت.... دور زد.... شیشه را داد پایین... سرش را گرفت بیرون و سوز خورد به صورتش... سوز خورد به صورتش و من تذکر ندادم که سرما خورده ای..... سرعتش را کم کرد.... خیابان اصلی را دور زد.... یادگار را تاخت..... چنگ زد میان موهای ژل خورده اش..... پیچید توی مرزداران..... سرسبز شمالی و جنوبی را رد کرد.... اطاعتی.... پر گاز... دسته از پشت سرمان رد شد.... ساعت نزدیک یازده و نیم بود.... ریز ریز برف می آمد.... پیراهن تنش، نازک بود.... چشم هایش، قرمز بود.... باید باهاش حرف می زدم... باید دلداری اش می دادم... بابت هرچیزی که توی دلش بود و من نمی دانستم...... دستش را گرفت زیر برف..... نفس عمیقی کشید.... یک لحظه چشم هایش را بست و باز کرد...... پیچید جلوی مجتمع پدری اش.... فرمان را با یک دست چرخاند و پشت سر تویوتا ، ترمز کرد...... کمربندش را باز کرد .... دهانم را باز کردم که حرف بزنیم: کامرا.....
لبخند خسته ای به صورتم پاشید: پیاده شو....
واااااای از این غم جــــــدایـــــــــــــــ ـی...............


پارکینگ خانه، شلوغ بود.... کامران می گفت پدرش هر ساله هشتصد نهصد تا غذا می دهد و من حضور آشپزها را بی دلیل نمی دیدم.... چند تا دیگ بزرگ بار گذاشته بودند... کنار کامران ایستاده بودم و به تکاپوی بی سر و صدا و پر از آرامش ارثی این خانواده نگاه می کردم... پدر کامران از دور با لبخند نگاهم می کرد... گردنم را به نشانه ی تعظیم تکان دادم... بوی مرغ سرخ کرده، دماغم را نوازش می داد... عاطفه بود که بشقاب حاوی ران سرخ شده و ته دیگ ولع آور را جلویم گرفت... ذوق زده بوسیدمش: واااای عاطفه جون!!! دیگه داشتم واسشون نقشه می کشیدم....!!!
گونه ام را کشید و به کامران اشاره کرد: ندی بش!!
و چشمکی زد و رفت.... گاز کوچکی به ران مرغ زدم.. بیش از حد لذیذ بود.... به کامران نگاه کردم... دست به سینه، میان آن همه مشکی....، پر غرور....، با نگاهی آرام و آمیخته به لبخندی خاموش..... داشت نگاهم می کرد... دهانم را با دستمال پاک کردم و نکه ای ته دیگ کوچک، به طرفش گرفتم.. لبخند زد... لبخندی که روی لبش لبخند بود و توی چشم هایش.....، درد بود........ دلم چنگ شد.... سرش را خم کرد و دهانش را کمی باز کرد... پلک زدم... یادم رفت که اقلا بیست نفر آدم آنجاست... یادم رفت که خیلی ها حواسشان به تازه عروس آقای صدر است..... یادم رفت........... تکه ی کوچک ته دیگ را گذاشتم توی دهانش.... یادم رفت که عاطفه با عشق نگاهمان کرد....، و یادم ماند که کامران انگشتان روغنی مانده میان هوا و دهانش را...، بوسید......
ظرف ران نصفه نیمه را گذاشتم روی یکی از صندلی ها و..... تازه عروس شدم و..... دستم را دور بازوی شوهرم حلقه زدم و..... وقتی که من را به خودش فشرد و صدای کوبش طبل و دسته ی حسین توی کوچه پیچی.....، خودم را بیشتر بهش فشردم..........
آن شب تا حوالی 2 بیدار بودیم.... کمی توی کوچه دل دادی م به دست ها و... کمی توی پارکینگ ماندیم... یک ساعتی هم بالا توی سالن نشستیم و ده بیست نفری دور هم، چای نوشیدیم.... همه خمیازه های نصفه می کشیدند و عاطفه روی پا بند نبود وقتی ما شب بخیر گفتیم و به اتاق قدیمی کامران رفتیم... خودش را روی تخت یک نفر و نصفی اش انداخت و با همان لباس های بیرون، ساعدش را روی چشم هایش گذاشت و سرفه کرد... دلم ضعف رفت برای گلویش.... رفتم از بیرون برایش آب ولرم و دارو ببرم... پدر داشت کتاب می خواند... از بالای عینکش نگاهم کرد و تبسم کرد: چی شده بابا؟!
لیوان توی دستم را بالا گرفتم: سرماخوردگیش بد شده... خیلی سرفه می کنه....
و ناراحت اضافه کردم که: خیلی براش نگرانم....
کتاب را کناری گذاشت و به کنارش اشاره کرد: سرماخورده دیگه بابا... نگرانی نداره دختر گلم....
نشستم کنارش... با مهربانی ذاتی اش، پرسید: اصل حالت چطوره؟!
دستم را دور لیوان کشیدم: اصل حالم... خوبه بابا.. خوبه!
- می سازین باهم؟؟
احتمالا این ها را باید حاج خانوم می پرسید..... اما نه... حاج خانوم این روز ها جلسه زیاد داشت... جمکران زیاد می رفت... با علی زیاد دعوا می کرد... حرص روشنک را زیاد می خورد..... نه... این ها را احتمالا همین پدر کامران باید می پرسید..............
لاپوشانی کردم: بله پدر... همه چی خیلی خوبه!
- سفراش... اذیت نمی شی؟؟
- راستش چرا.... ولی خب... سعی می کنم عادت کنم....
- عاطفه خیلی اذیت می شد! خدا می دونه سر هر پرواز چقدر نذر و نیاز می کرد.... اما کم کم عادت شد براش... برای توهم عادت می شه بابا....
جوابی نداشتم که بدهم.... صدای سرفه های پر خراش کامران گوشم را چنگ انداخت..... دستی به پشتم زد: پاشو برو دخترم... پاشو برو که الان صداش درمیاد.....
نتوانستم در برابر میل بی حد و حصرم به بوسیدنش خودداری کنم... فوری گونه ی ته ریش دار سفیدش را بوسیدم و دویدم به اتاق.... کامران نیم خیز شده بود... دو سه تا دکمه ی بالای پیراهنش باز بود... دستش را مشت کرده بود جلوی دهانش... و سرفه می کرد..... نشستم کنارش و لیوان آب را دادم دستش... قاشق را از شربت پر کردم و گرفتم جلوی دهانش... با بدخلقی خورد... و باز سرفه کرد.... دستم را گذاشتم پشتش و ماساژ دادم.... فاصله ی بین سرفه هایش بیشتر شد.... خش سرفه ها به دل من، کمتر....
کمکش کردم دکمه های پیراهنش را باز کند... گشتم و از توی کمدش دم دست ترین بلوز مشکی خاکستری ای را درآوردم و پوشاندمش.... خواباندمش روی تخت... چراغ را خاموش کردم... ، آباژور کوچک را روشن .... لحاف سرمه ای سفید را کشیدم رویش.... دست کشیدم به پیشانیش... تب داشت... تب بر خورده بود.... ماه از پشت پنجره ی اتاق پیدا بود... زیارت عاشورا را باز کردم و کنارش، چهار زانو نشستم.... خواندم.... امروز کامران غم داشت... خواندم... امروز کامران غمگین بود... خواندم... امروز با همه ی شیطنت های عصرش، کامران شاد نبود.....!! دستی از زیر لحاف خزید و دست چپم را گرفت.... نگاهم را از یا ثاره الله وابن ثاره گرفتم و به شوهرم دادم..... چشم هایش بسته... نفسش منظم... و به عادت همیشگی...، ساعدش روی پیشانیش بود..... سر من داد زده بود....؟! به درک.... یک وقت ها که توی چشمش می ماندم، جفتمان پر می شدیم از دلگیری و نگاهمان را می دزدیدیم....؟! به درک..... موسی یِ به دین خود بود....؟! به درک..... به دین من نبود....؟! به درک..!!! حجم حجیم دردی که توی اتاق حس می کردم... قلبم را گرفت..... باید باهاش حرف می زدم.. باید باهاش حرف بزنم... باید از عاطفه بپرسم چجوری می شود با پسرش حرف زد... باید از حاج خانوم بپرسم چجوری با آقاجون حرف می زند.... باید بگیرم ازش این سنگینی را... باید.... خواندم.... انّی سلمٌ لمن سالمکم.... دستم را فشار داد و چیزی.... چیزی شبیه به... آه...... از سینه اش به قلب من نشست.......... خم شدم..... خم شدم روی صورتش..... یک قطره اشکم، بی اجازه....، چکید روی صورتش..... چشم هایم را بستم.... لب هایم را چسباندم به پیشانیش........ عمیق........ طولانی........ این خوشبختی را از من نگیر..... قطره ی اشک بعدی..، بی اجازه تر.... بِابی انتَ.... و اُمّی.......


مطالب مشابه :


رمان خالکوبی 26

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 26 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان خالکوبی 9

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 9 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان خالکوبی 7

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 7 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




رمان خالکوبی 42

رمــــان ♥ - رمان خالکوبی 42 - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو دانلود رمان عاشقانه|بیست رمان




برچسب :