رمان تو با منی

خدايا به اميد تو ..نه به اميد خلق روزگار
************************

-نه این امكان نداره ...امكان نداره
فريبا- حالا چرا انقدر راه مي ري بتمرك سرجات اونا كار خودشونو كردن عزيزم

يه لحظه سر جام وايستادم و به چشماي خمارش نگاه كردم.... يعني كسي عاشق چشاي بي ريختش ميشه .... اوه خدا ي من
دوباره به راه رفتنم تو طول اتاق ادامه ميدم

فريبا- چي شد تسليم شدي؟..... مي دونستم عزيزكم.... به قول معروف كار هر كس نيست....
-خفه ... بزار ببينم بايد چيكار كنم
فريبا- باشه تا هر وقت خواستي من خفه مي شم ...ببينم خانوم چه غلطي مي كنه

-فريبا يه لطفي به من مي كني؟
فريبا- صد البته... با جان و دل.... شما امر بفرمايد
-پس لطف كن و گورتو از اتاق گم كن..... براي يه ساعت ....باشه عزيزم

فريبا- اخه من كه مي دونم با گم شدن گور منم تو كاري نمي توني بكني ...این هزار بار
-واي واي واي فريبا مي ري يا با لگد بندازمت بيرون
فريبا- باشه چرا هار مي شي اصلا مي رم پيش بهار.... مرده شور قيافش.... عصبانيم كه ميشه خوشگلتر ميشه لامصب.... بعد با خنده از جاش بلند شد
-برو هر قبرستوني كه مي خواي برو..... فقط برو

ابروهاشو مي ندازه بالا و با عشوه از بغلم رد ميشه... بهش چشم غره مي رم.... خوب مي دونه چطور رو اعصابم راه بره

حالا چيكار كنم..... اينم شانس كه من دارم.... اصلا براي چي تا نوبت به من رسيد.. اسمون تپيد ......تصميمشون عوض شد..... نه نه نه نه اونا نمي تونن اين كارو با من بكنن..... این اخر نامرديه
تلفن رو ميزم به صدا در مياد... با عصبانيت گوشي رو بر مي دارم
و با صداي بلند .......بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
فريبا- ارومتر عزيزم. .......چه خبرته ....
بعد از كمي مكث كه همراه با خنده است ... به نتيجه ای هم رسيدي جيگر ؟
-فريبااااااااااااااااااااا ااااااااا خفه ميشي يا بيام خفت كنم......... نگفتم بري از يه جاي ديگه مزاحمم بشي
فريبا- عزيزم من به خاطر خودت مي گم.....انقدر فكر نكن تا كي مي خواي حرص بخوري كاري كه نبايد ميشد شد
حالا به رويا جون چي مي خواي بگي.............. واي اصلا به اونا فكر كردي ؟
و بعد با صداي نازكش ترانه شكيلا رو مي خونه كه اعصابمو كلا بهم بريزه
....
با تمام قدرت گوشي رو مي كوبم سر جاش صداي خنده بهار و فريبا از اتاق بغلي مياد
ديگه تحملمو از دست مي دم....... درو باز مي كنم و با قدمهاي بلند از اتاق ميام بيرون كه صداي تلفن در مياد بر مي گردم به عقب..... اتاقو نگاه مي كنم كار خود فريباست مي خواد اذيت كنه
نه ديگه بايد ادمش كنم این درست بشو نيست.... دوباره رومو بر گردونم كه برم
كه يهو محكم به يه چيزي خوردم.... چشم باز مي كنم .... ولوي زمينم ...چقدر برگه دور و برم ريخته.... چشممو كه بيشتر باز مي كنم يكي ديگه هم ولو شده
صداي خنده فريبا و بهار كه دارن پشت سرم ريز ريز مي خندنو .... مي شنوم ...مي خوان كمكم كنن تا پاشم ....ولي دستشونو پس مي زنم حالا این كيه كه افتاد ؟
از جاش بلند شد و با معذرت خواهي داره برگهاشو جمع مي كنه
-اقا مگه كور ي چشم نداري
خانوم گفتم كه ببخشيد در ثاني شما حواستون معلوم نبود كجا ست ....كه توي فضاي به این بزرگي به يه ادم مي خوريد
-به جاي معذرت خواهيت داري منو مسخره مي كني ؟
من كه معذرت خواستم....... در حالي كه این كارو شما بايد مي كردي نه من
-يعني چي اقا سرتو انداختي پايين ... هر جا كه مي خواي ميري... بعد طلبم داري ؟
اول به فريبا و بهار كه متعجب بالاي سر من وايستادن نگاه مي كنه..... بعد به من.... با صداي ارومي
حالا چي شده..... يه برخورد بود ديگه
بعد با تمسخر ...... نكنه خسارت مي خوايدو نشستيد تا پليس بياد كروكي بكشه.... بعد پاشيد .
ديگه كارد مي زدن خونم در نمي يومد.... این كي بود كه انقدر پرو بي شرم بود ...سريع از جام بلند شدم و با فرياد كه همه بشنون

- شما ديگه بي نهايت گستاخيد من ازتون شكايت مي كنم تا حاليتون بشه چطور با يه خانوم محترم حرف بزنيد
انوقت موضوع شكاييتون چيه؟.... نكنه برخورد غير عمدي
نه.....نه شايدم عدم پرداخت خسارت
و شروع كرد به خنديدن
برگشتم به فريبا و بهار نگاه كردم ......از نگاه من خندشون بند امد ....معلوم بود ترسيدن چون خوب مي دونستن كه تنها گيرشون بيارم كلكشون كنده است.
فريبا- اقا راست مي گن.... حواستون كجاست ....تازه به جاي اينكه موضو عو رو فيصله بديد تازه داريد شوخي هم مي كنيد .....نوبره والا

اگه منظورتون نوبر بهاره .....كه هنوز به بهار چند ماهي مونده
فريبا- اقا مگه من با شما شوخي دارم؟
نه منم با شما شوخي ندارم .....يعني با شماها شوخي ندارم
مي خواستم جوابشو بدم كه صداي مهندس فلاح از پشت سرم امد
مهندس فلاح - به به جناب مهندس ناصري چه عجب بلاخره شمارو ديدم
با چشاي باز بهش نگاش كردم.....این يارو و مهندسي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرده شور قيافه نحسشو ببرن
****
تازه مهندس فلاح متوجه من شد
مهندس فلاح -اتفاقي افتاده خانم فرزانه ؟
در حالي كه مانتومو تكون مي دادم
نگاهي به مهندس ناصري كردم ..هنوز خنده رو لباش بود ... به هم نگاه مي كرد
- نه جناب مهندس اتفاقي نيفتاده و بدون حرف ديگه ای به اتاقم برگشتم ....اصلا يادم رفته بود براي چي عصباني هستم
پشت ميزم نشستم و شروع كردم به ور رفتن با برنامه هام
فريبا هم مي دونست كه حالا حالا ها نبايد افتابي بشه ....چون بدجوري قاطي كرده بودم
انقدر سرگرم كار شدم كه زمانو به كل از ياد بردم
سر بلند كردم ديدم ساعت 5 شده گردنم درد گرفته بود... با دست كمي گردنمو ماساژ دادم ...چشام درد گرفته بود....... بس كه به مونيتور خيره شده بودم

عينكو از روي چشام برداشتم ....... چشمامو براي مدت كوتاهي بستم كه از سوزش چشام كم بشه
سرمو تكيه دادم به صندلي.... اگه دست خودم بود يه چرتي هم همونجا مي زدم
ولي ديگه وقت اداري تموم شده بود ..... كيفمو برداشتم و بعد از مرتب كردن ميزم از اتاق امدم بيرون..... اون روز ماشين با خودم نيورده بودم .
حوصله فريبا رو هم نداشتم.... كه حالا بخوام سوار ماشينش بشم
جلوي در شركت هواي خنك و سردي كه به صورتم خورد .... كمي حالمو جا اورد....به طرف خيابون رفتم .......كم كم گرماي وجودم از بين مي رفت و سرما جايگزين مي شد اخراي اذر بود ....براي تاكسي كه از دور مي يومد دست تكون دادم...كمي جلوتر از من نگه داشت
سريع رفتم و سوار شدم... داخل ماشين گرم بود...و و دوباره گرما رو مهمون تن لاغر و مردنيم كرد

حالا كه جام گرم و نرمه و از حال پياده به هيچ عنوان خبري ندارم ....مي خوام از خودم براتون بگم .... يه دختره متكبر و مغرور ...به احتمال زياد از دماغ فيل افتادم ...اونطوريا هم كه فريبا مي گفت خوشگل نبودم يه جورايي چهره تو دلبرويي دارم ... مخصوصا كه چاله رو لپم این تو دلبرويي رو بيشتر مي كنه....چيزي كه تو صورتم بيشتر به چشم مي خورد ...چشمامه ...چشمايي درشت و مشكي .... به قول دادشي جونم ... چشم گوساله اي ....كه هر وقت این حرفو مي زنه يه جنگ جهاني تو خونه راه مي يو فته...
در واقعه يه دختر كاملا معموليم... فارغ التحصيل رشته مهندسي نرم افزار....
....مثل دختر خانوماي دم بخت يه چندتا خواستگاري داشتم كه اخريش....همين مهندس كبيري بود كه بعد از جواب ردم ..به يه هفته هم نكشيد كه رفت خانوم نجمو گرفت..عشق دروازه ای كه مي گن اينه....
اصلا به من چه.... خوشبخت بشن .....به پاي هم بچه دار بشن...به پاي هم بچه هاشون عروس و داماد كنن...و بلاخره اينكه اگه تونستن به پاي هم پير بشن كه با این اخلاق خانوم نجم كمي شك دارم به مرحله پيري برسن....

خوب داشتم مي گفتم ....اصولا اخلاق گندي دارم...لب به هرچيزي نمي زنم ...اگه بميرم هم امكان نداره لب به ليواني بزنم كه يكي قبلش ازش اب خورده باشه...از زن و شوهرايي هم كه براي اثبات عشقشون توي يه بشقاب غذات مي خورن ....متنفرم....و اگه این صحنه ها رو ببينم سعي مي كنم محل حادثه رو ترك كنم...چون بيشتر موندم منجربه بالا اوردنم مي شه....
روزي بايد حتما يه بار دوش بگيرم ...گاهي هم دوبار ...تو روزاي تابستون و هواي گرم از دوتا هم بيشتر ميشه ....
وسواس ندارم ولي دوست ندارم كسي از وسايل شخصيم استفاده كنه....يه نوع حساسيته نه وسواس
اهل مد گرايي هم نيستم ....اينكه اهل اين باشم كه مثلا امروز رنگ بنفش مد بشه و من همه لباسامو بنفش كنم ..نه اينطور ادمي نيستم ...و هميشه ترجيح مي دم يه دست لباس شيك و درست داشته باشم تا اينكه 10 دست لباس رنگي و جلف...بايد كفشام حتما پاشنه بلند باشه هيچ وقت يادم نمياد كفش اسپورت پوشيده باشم....تنها زماني كه مجبور شدم به این خفت تن بدم دوره دانشجويي بود... اونم براي گذروندن واحد تربيت بدني ...
پدر كه عمرشو داده به شما و مادرمم باز نشسته اموزش و پرورشه ... يه برادر هم دارم كه از نظر اخلاق و رفتار دقيقا روبه روي منه.... يه چيز تو مايه هاي 180 درجه ..
يعني از هر كاري كه من بدم بياد ..اون خوشش مياد...اوه خدا چندين بار شاهد بودم كه ته مونده غذاي منو خورد .....و كلي هم ابراز خرسندي كرد....دو سالي از من بزرگتره ...والكترونيك خونده ...هنوز زن ايده الشو پيدا نكرده ....و با اسب سفيدش ...كه همون پرايد سفيد لكندشه در پي يار مي گرده ....هنوزم كه هنوز شاهزاده روياهاشو پيدا نكرده ...
هر روز مدعي مي شه كه از فلاني خوشم امده ولي تا شب نشده نظرش بر مي گرده و مي گه نه نمي خوامش ...
ما كه بالاخره نفهميدم دنبال چه نوع موجودي مي گرده ....
و اما اسمم .....اسمم اهوه .. اهو فرزانه ....دختر مامانم ...25 ساله .... (ياد بگيريد اينطوري بيو مي دن ...)....دليل مجرد بودنم هم بيشتر بر مي گردده به اخلاق مثال زدنيم ....اكثرا مي گفتن ما با شما مشكلي نداريم....اما اونا نمي دونستن كه من باهاشون مشكل دارم...مامانم كمي نگران ترشيده شدنمه ...من كه هنوز بوي ترشي رو احساسس نكردم...... اما اون معتقده كه تجربه داره و این بوها رو خوب تشخيص مي ده...

اقا نگهداريد...
كرايه رو حساب مي كنم و پياده مي شم
هنوز تا خونه خيلي مونده ....اما كمي خريد دارم ....
مامان ديشب مي گفت نادر فردا شب بر مي گرده .....3
سال پيش رفت المان ...خاله كه از وقتي رفته دكتر دكتر از دهنش نمي يوفته....ما كه وقتي تو ايران بود ازش تحصيلات دانشگاهي نديدم ...
حالا هم كه سه سالي گذشته نمي دونم چطور نائل به دريافت مدرك پزشكي شده و قراره كه بياد...

خاله جان كه ورد دهنش شده.... اهو عروس خودمه.. اهو عزيز منه....اهو دختر خودمه...اهو زن نادره.....اهو مال منه .....اهو مال نادره ....اهو ..اهو..اهو...الهي اين اهو بميره همه از دستش خلاص بشن ......البته دور از جون هنوز تا دنيا دنياست من ارزو هاي بزرگ و كوچيك دارم.......مامانمم كه خوب بلده همراهيش كنه ....و وقتي دوتا خواهر كنار هم مي شينن كلي از این حرفا ذوق مرگ مي شن....
نادر پسر بدي نيست.....اين حرفمم تا اونجايي كه من مي شناسمش صحت داره ....پس در مورد خوب و بد بودنشم نمي تونم نظري قطعي بدم ....... ادمي هم نيست كه بتونه يه زندگي رو بچرخونه .....و كلا ادم دم دمي مزاجه .....اخرين باري كه مي رفت صورتي پر جوش داشت و چون سفيد رو بود خيلي تو ذوق مي زد ...
خدا این ماجرو ختم به خير كنه....
برادرم مي دونه كه من تمايلي به این وصلت ندارم و در واقعه بنده منكر عقد پسر خاله و دختر خاله حتي در اسمون هفتم هستم ....


بعد از خريد تا خونه پياده رفتم....
-سلام
مامان- سلام مادر امدي.......خسته نباشي
-ممنون
انقدر اعصابم خرد ه كه يه راست به اتاقم مي رم...
وسايلي رو كه خريدمو مي ندازم گوشه اتاق....و خسته و بي رمق رو صندلي گهواره ايم مي شينمو و تا مي تونم
در مورد اتفاقي كه باعث از بين رفتن بزرگترين ارزوي زندگيم مي شه فكر مي كنم ....وهر بار با تلاشي جدي و خستگي ناپذير با بغض رسيده از راه تو گلوم مي جنگيدم ..كه مبادا پيروز بشه و اشكام از مشكشون بزنن بيرون ........كه مادرم براي شام صدام مي كنه ...
مامان و احمد نشستن و منتظر منن ...منم رفتم كنا راحمد (برادرم )نشستم ..
احمد- .نبينم تو لك باشي
-بس كن احمد حوصلتو ندارم
مامان- احمد سر به سر دخترم نذار
احمد- من سر به سرش نذاشتم .....غصه نخور دخترم..... خيلي دلت براش تنگ شده...
و در حالي كه دستشو مشت كرده و به سينه اش مي زنه ..
احمد- الهي جيز جيگر بگيره كه اهوي چشم گوساله ايمو به این حال روز انداخته .
.و قاشقمو از دستم مي گيره و پرش مي كنه .... مي بره جلوي دهنش و فوتش مي كنه .....و .بعد از اينكه مثلا خنكش مي كنه به طرفم مي گيره
احمد- بگو........... اااااااااااا....بخور دختر گلم ...خودم برات يكي بهترشو پيدا مي كنم....نبينم غصه بخوري ها
همين مسعود كفش دوز خوبه..انقدر پسر خوبيهههههههه كه نگو......فقط چشاش لوچه ...كه تو با وجود چشات..... لوچ بودنو اونم از بين مي بري...بخور قربونت بشم
با عصبانيت بهش خيره مي شم و اونم براي خودش چرت و پرت مي گه ...
فهميده اوضاع خطريه ...
احمد- عزيزم بايد ياد بگيري خودت غذاتو بخوري .... چرا اونطوري نگام مي كني .... بيا قاشقتو بگير....باشه مسعود كفش دوز مي زاريم كنار...اصغر قصاب چطوره؟
مامان - احمد
احمد- مادر دارم بهش پيشنهاد مي دم....مطمئن باش خودشم راضيه كه صداش در نمياد...
بيا بابا جون.... قاشقتو بگير...
اونم نه.... نمي خواي ....بذار ببينم...فهميدم گلوت كجا گير كرده چشم گوساله ....خوب چرا زودتر بهم نگفتي ....نعيم خودمونو مي خواي
...نمي دوني چه مرد زحمت كشيه ...
هر بار كه براي عيدي گرفتن مياد دم در خونه ..
.به این باور مي رسم كه مي تونه شوهر خوبي برات بشه...فقط عيبي كه داره اينه يكم بو مي ده ها ....كه اينم به واسطه شغلشه
بدبخت كه گناهي نداره كارش همينه... تو به همه بگو تو شهرداري كار مي كنه...
چشام بيش از حد معمولي از شدت خشم باز ميشه ...
احمد كه مي بينه كه هر لحظه اماده انفجارم
احمد- مامان جون دست و پنجه ات نقره .....من رفتم این شما و اینم دختر دم بختتون...

با اينكه زياد چرت و پرت مي گه خيلي دوسش دارم .... اما وقتي مي ره رو اعصابم مي خوام هر چي كه دم دستم مياد به طرفش پرت كنم...
با وجود عصبانيت زياد .. خودمو كنترل مي كنم ....و سعي مي كنم شبي بدون حادثه رو رقم بزنم ...
بعد از خوردن سه چهار قاشق غذا از سر ميز پا شدم ... هرچي مادرم علت ناراحتيمو مي پرسه چيزي نمي گم ...
قبل از رفتن به اتاقم
مامان - اهو چي شد؟... بلاخره قراره كي ببرنتون...
اهي از حسرت كشيدم...هنوز معلوم نيست مامان....
مامان - تو كه چند روز پيش خيلي مطمئن گفتي تا ماه اينده
- مامان اينا كاراشون كه معلوم نيست...

پشت ميز مي شينمو ....و سيستمو روشن مي كنم...
احمد- اجازه هست
-تو كه سرتو اوردي تو ......چرا اجازه مي گيري...
احمد- تو امشب حالت خوبه؟
-چطور؟
احمد- گفتم الان تمام بشقابارو .... رو سرم خالي مي كني...
- احمد اگه امدي ادامه حرفاتو بزني.... باور كن خيلي خسته ام...
احمد جدي شد...
چي شده اهو ؟
نمي خواستم بفهمه ...چيزي نيست ....يكم كارام زياد شده ... كمي خسته ام..
احمد- همين
-اره
احمد- مطمئن چيز ديگه اي نيست؟
-اره
احمد- رفتنتون چي شد؟....
-هنوز معلوم نيست...
گفتن قبلش يه ماهي رو بايد برامون كلاس بذارن .... بعد از اون افراد واجدو شرايطو مي برن
احمد- مگه قرار نبود ببرنت .....پس واجد الشرايط چه صيغه ايه؟
-نمي دونم احمد...تا چند روز ديگه همه چي معلوم ميشه
احمد- نگران ايني؟
-اره ....
احمد- مي دونم خيلي زحمت كشيدي ...نگران نباش.... كسي بهتر از تو نيست ..بي خود مي كنن نبرنت...
-ممنون بايد دلگرمي جانانت
احمد- خواهش ...خوب اينا رو بي خيال.... ...اهو يه دختري رو ديدم ..ببينيش به انتخابم مي گي ايولا
يكي از ابروهامو انداختم بالا ...برو بيرون
احمد- ای بابا هنوز كه درباره اش برات نگفتم
-احمد جان بيرون....
احمد- نمي خواي درباره زن برادر ايندت بشنوي؟...
-تا الان درباره 99 تا شون شنيدم بسه
احمد- خوب بزار اينم بگم كه بشه 100 تا
-احمد بيرون
احمد- هي بزن تو ذوقم .. دختره چشم گوساله ای ...
با ارامش خم مي شم.... و گلدونو برمي دارم و سرو تهش مي كنم..
احمد- نه...... نه..... همون 99 تا بسه تو اروم باش عزيز دلم ...چرا انقدر خودتو ناراحت مي كني ...اروم باش........ اروم ...
در حالي كه دستاش به نشانه تسليم بالا برده به طرف در مي ره .. و درو باز مي كنه ...
احمد- اسمشو هم نمي خواي بدوني ؟
گلدونو كمي بالاتر مي برم
احمد- باشه.... باشه..........
از اتاق خارج مي شه و درو كمي مي بنده و دوباره سرشو مياره تو ...
احمد- فقط يه چيزي چشاش عين خودت گوساله ای
ديگه گلدونو پرت مي كنم كه سريع سرشو مي قاپه ...
گلدون به چندين تيكه تبديل مي شه و هر تيكه اش ...گوشه ای مي يو فته
مادرم با فرياد
احمد بلاخره نيشتو زدي ... چقدر سر به سر این دختر مي زاري
احمد با خنده سرشو مي ياره تو ....
احمد- هنوز نشونه گيريت خوب نشده ...من 100 تا زن گرفتم تو هنوز نشونه گيريت كوره ....
ليوان رو ميزو برداشتم...
احمد- نه به جانت .....ديگه این يكي رو نيستم و قبل از پرتاب من در و بست و رفت
صداي خندشو از پشت در مي شنوم ..... ليوانو محكم مي كوبم به در....كه از ترس جيغش در مي ياد...

وبعد از كمي مكث دوباره شروع مي كنه به خنديدن

بدون صبحونه از خونه خارج شدم...فريبا تو ماشينش منتظر م بود...
با دلخوري رفتم و سوار شدم...
فريبا- عليك سلام به روي ماه نشستت
فريبا- عليك سلام به روي ماه هارت
فريبا- عليك سلام به روي ماه ...
-خوب سلام ....
فريبا-...صبحت بخير اژدها...من نمي دونم مامانت اينا درباره ات چه فكر كردي كه اسم به این قشنگي روي تو حروم كردن ...حيف اهو كه به تو مي گن.......
-مي ري يا پياده شم...
ماشينو روشن كرد..
فريبا- چرا انقدر ناراحتي.؟..
-تو جاي من بودي ناراحت نمي شدي؟
فريبا- زياد مهم نيست اهو نشد كه نشد...جونت سلامت شايد قسمت يه چيز ديگه ایه...
-اخه چرا حالا..... حالا كه نوبته منه ....
فريبا با خنده - عزيزم اينم از شانس مزخرفته ....
-امروز مي رم پيش مهندس فلاح ...
فريبا- برو مثلا مي خواد برات چيكار كنه؟...هيچي جز اينكه بگه خانوم مهندس فرزانه برو شوهر كن..ديگه مشكل حله
-فريبا از ديروز اعصاب خرده تو هم هي داغمو تازه كن
فريبا- جدي مي گم چرا شوهر نمي كني
-كي مياد به این زودي شوهر من بشه ...بقالي نيست كه بگم من شوهر مي خوام.... اونم بگه چه مدليشو مي خواي اونو بهت بدم
فريبا- عزيزم قانونشون همين شده...و اولويت با متاهلاست ..
فريبا- مهندس كبيري كه خيلي خوش شانس بود ...خيلي نفهمي اهو اگه به اون ايكبيري بله رو گفته بودي الان دوتايي باهم مي رفتيد.
-اهان همونه.... كه با داشتن خانوم نجم.... اونو داره مي زاره...كه خودش بره
فريبا- اره ديگه يادم نبود اونا تو خانوادشون مرد سالاري حرف اولو مي زنه
وارد خيابون اصلي شديدم...
-فريبا به نظرت ميشه نظرشون عوض بشه
فريبا- اهو جان تنها راه حلش اينكه متاهل باشي
يعني چي ؟.... يعني اينكه شوهر كني
اينم يعني اينكه يه اقا بالا سر براي خودت پيدا كني
-من فعلا قصد ازدواج ندارم فريبا
فريبا- پس يه راه مي مونه اهو
-چي ..
فريبا- يه ازدواج صوري
-چييييييييييي؟
فريبا- هوي ارومتر .....گفتم يه ازدواج صوري.... كه بگي متاهلي ....كه بري و بيايي.... وقتيم كه امدي از طرف جدا شي
...
- اره مردمو بيكار نشستن كه من برم بهشون بگم..ببخشد لطفا بيايد براي 3 ماه شوهر من بشيد ....و بعد از 3 ماه هم لطف كنيد بريد پي كارتون
فريبا- من كه چيز ديگه ای به ذهنم نمي رسه
فريبا- ولي خيليا در قبال پرداخت پول اينكارو مي كنن
-حالا كو این خيليا ؟
فريبا- خيليا ديگه
-مثلا؟؟؟؟؟؟
فريبا- مثلاااااااااا.....
- ديدي خودتم از پيدا كردن چنين ادمي عاجزي
فريبا- اگه تو بخواي برات پيدا مي كنم
-بس كن حوصله شوخي رو ندارم
خودت مي دوني كه تو این چند ساله چقدر جون كندم..... اگه منو اونجا جذب كنن مي تونم مدرك دكترامو هم اونجا بگيرم...
***
باهم به جلوي شركت رسيديم ...كه همون يارويي رو كه ديروز باهاش برخورد داشتمو ديدم ....اونم داشت از ماشين پياده ميشد..
-این اينجا چيكار مي كنه؟
فريبا- مگه نمي دوني
-نه چي رو؟
فريبا- از امروز اينجا مشغول به كار شده
-نه.... این شوخي رو ديگه با من نكن
فريبا- جدي مي گم اهو......اسمشم عماد ناصريه .....
-نمي دونم چرا اصلا ازش خوشم نمياد
فريبا- تو از كي خوشت مياد؟.... مرگ من اسم اونايي رو كه دوست داري ليست كن تا باورم بشه انگشتاي دستم 10 تاست.
از ماشين پياده شدم و درو محكم كوبيدم
فريبا- چته ....يواشتر..... حداقل صبر كن ماشينو پارك كنم ... منم بيام...
خودت بيا

چشمم خورد به ناصري كه سر جاش وايستاده بودو داشت چندتا برگه تو دستشو مي خوند.. از كنارش رد شدم
به طرف در ورودي رفتم
اقاي وثوقي (نگهبان شركت )- سلام خانوم فرزانه
-سلام اقاي وثوقي
اقاي وثوقي -سلام اقاي ناصري
ناصري - سلام رضا جون خوبي ...اوضاع احوال
اقاي وثوقي -خوبيم اقا شكر
ناصري - خانوم فرزانه ؟...خانوم مهندس؟
سر جام وايستادم و با بي حوصلگي منتظر شدم ......ناصري كه داشت صدام مي كرد بهم نزديك مي شد....حتي برنگشتم به عقب نگاه كنم...
خودشو به من رسوند...با لباي خندون و چشماي شيطونش
با نگاهم ازش پرسيدم چي مي خواد...
ناصري - سلام من از امروز همكار شما هستم
دست به سينه شدم و بهش خيره شدم...
ناصري - گفتم شايد خوشحال بشيد...
-براي چي بايد خوشحال بشم؟...
ناصري - چون همكارتون ميشم...
بند كيفمو گرفتم و بدون توجه بهش به طرف پله ها رفتم
ناصري - خانوم فرزانه؟
پامو گذاشته بودم رو دومين پله.... با طلبكاري بهش نگاه كردم
ناصري - حالا سلام نمي خوايد بكنيد نكنيد.... مهم نيست... ولي بر حسب همكار بودن مي گم ..قبل از اينكه با غرور جايي بريد بهتره از سرو وضعتون مطمئن باشيد
با صداي بلند....يعني چي اقا
با حالت مسخره ای خودشو اندخت عقب كه مثلا از صدام ترسيده
ناصري - چرا مي زني
و بعد در حالي كه مي خواست خندشو كنترل كنه از چندتا پله بالا رفت
من هنوز سرجام وايستاده بودكه برگشت...
ناصري با خنده - قبل از اينكه تو ماشين كسي بشينيد بهتره صندلي رو خوب نگاه كنيد شايد يه ادم مودب ادماسشو جا گذاشته باشه ....
و بخواد به زيبايي مانتوي شما كمك كنه و زد زير خنده ....
و بدون اينكه كوچكترين فرصتي به من بده رفت بالا
با این حرف چشام گشاد شد ..سريع پشت مانتومو گرفتم تو دستم و به زور سعي كردم پشت مانتومو ببينم ولي چيزي رو نمي ديدم ...
فريبا امد
-فريباااااااااااااا
فريبا- باز چيه اول صبحي ....
-پشت مانتوي من چيزي چسبيده ؟
فريبا- اره
-چييييييييييي؟
فريبا- دستت
-فريبا من با تو شوخي دارم؟
فريبا- نه عزيزم واقعيت همينه... دستت دو ساعته اونجاست...
-كجاي مانتوم ادامس چسبيده ؟
فريبا- ادامس؟
-اره
فريبا- بذار ببينم...واي چه ادامس بزرگي ......چه خوش رنگم هست
-فريبااااااااااااااااااااا ااا
با سرعت از پله ها رفت بالا
فريبا- بدو بيا دير شد...
-كجاش ادماسه؟
لبخند عريضي زد...... خالي بستم
-مي كشمت...... مي كشمت........ هم تو رو هم اونو
بد رو دستي خورده بودم ....

***
با غضب وارد اتاقم شدم ....كه ديدم نشسته پشت ميز من
-شما پشت ميز من چيكار مي كنيد؟
ناصري- اوه این سيستم شماست ....سيستم من كمي مشكل داشت خواستم از سيستم شما استفاده كنم
-به شما ياد ندادن بدون اجازه از وسايل ديگران استفاده نكنيد
ناصري- این وسيله شخصي شماست؟
-نخير اقا ولي من تو این شركت باهاش كار مي كنم
ناصري- خوب ببخشيد چرا داد مي زنيد... بيايد ارزونيه خودتون و با لودگي از روي صندلي پا شد...
قبل از اينكه از كنارم رد بشه
-اخرين بارتون باشه كه با من شوخي مي كنيد... فهميدي
دستاشو تو جيب شلوارش كرد...و سرشو به سرم نزديك كرد...شما هم اخرين بارتون باشه كه منو تهديد مي كنيد..... وبعد در حالي كه لبخند رو لباش بود ..... شروع كرد به سوت زدن و به طرف در رفت

داشتم حرص مي خوردم با عصبانيت پشت ميزم نشستم چشمامو بستم وباز كردم....
- مهندسسسسس ناصرييييييييييييييييييي
با عجله خودشو به اتاق رسوند
ناصري- جانمممممممممممم
تو دلم گفتم زهرمار جانم
-این چيه ؟
ناصري- چي چيه؟
-این چيه تو صفحه مانيتور من ؟
ناصري- ای بابا فكر كردم چي شده
يه گربه است ديگه .............كمي دلش گرفته بود.......... گفتم يكم برقصه تا اروم بشه
و شروع كرد به خنديدن
-ديگه پشت اين سيستم نمي شينيد...
چيه خوب نوبرشو اوردي.... خودم يكي بهتر از مال تو دارم ..چشات دراد و برام چشمك زدي و از اتاق بيرون رفتم
به عكسي كه گذاشته بود خيره شدم....در اوج عصبانيت خندم گرفت
گربه داشت مي رقصيد و مثلا اواز مي خوند....و بالاي سرش هي مي نوشت I love you
عكسو پاك كردم و شروع به كار شدم...بايد نرم افزاري كه شركت شهاب مي خواستو اماده مي كردم ...دو ساعتي مشغول ور رفتن بودم....
كه فريبا امد...

فریبا- سلامممممم خسته نباشي
فقط سرمو تكون دادم
فریبا- خيلي اخلاقت بده اهو
...جوابي براي حرفاش نداشتم عينكمو كمي كشيدم بالا و به كارم ادامه دادم
فریبا- خوب نظرت چيه؟
چشمم به مانيتور بود.....در مورد؟
فریبا- صوری دیگه
-چنين چيزي امكان نداره
فریبا- حالا اگه كسي پيدا بشه چي ؟
-نميشه
فریبا- حالا اگه شد
-نمي دونم بايد ببينم چي ميشه ...ولي مي دونم امكان نداره ...اه چرا این هي error مي ده
فریبا- چي ؟
- بيا ببين چيزي سر در مياري..منو که خسته كرد ...
پاشدم كه فريبا بشينه....كمي با برنامه ور رفت...
به طرف پنجره رفتم .... عينكمو از روي چشام برداشتم و به بيرون نگاه كردم و دوباره برگشتمو به فريبا نگاه كردم ...
-چي شد؟
فریبا- نمي فهمم
- تو كي فهميدي
دوباره عينكو گذاشتم رو چشام ...
- پاشو ببينم مي تونم كاريش بكنم يا نه
فریبا- كي بايد اماده بشه
- تا امروز
دوباره نشستم ....يه ربع ساعتی منو فريبا باهاش ور مي رفتيم ولي جواب درستي نمي تونستيم بگيريم..
فریبا- نخير درست بشو نيست...
خانوما وقت ناهاره..... نمياید ؟
منو فريبا سرمونو اورديم بالا ...
مهندس ناصري بود..
طوري كه فقط فريبا بشنوه
- ادم قحط بود ....که مهندس فلاح اينو برداشت اورد...
فریبا- لابد ....مي خواي از این كمك بگيريم؟
- عمرا همينم مونده از این كمك بگيرم ..
فریبا- ای بابا پرسيدن عيب نبید .... ندانستن عيب گنده بيد... و قبل از اعتراضم ..
فریبا- اقاي مهندس
ناصري كه خدا خواسته بود
ناصری- بله
فریبا- لطف مي كنيد به این برنامه يه نگاه بندازيد ...
بالاجبار از جام بلند شدم و ناصري با افتخار و خنده پشت سيستم نشست.. عينکمو دوباره در اوردم و گذاشتم رو ميز و به طرف پنجره رفتم ...
فريبا و ناصري شروع كردن به ور رفتن با برنامه ...
اروم برگشتم و بهش نگاه كردم ..خیلي جدي داشت رو برنامه كار مي كرد......
فریبا- اهو جان پس تا مهندس كار مي كنن من برم غذامونو بگيرم...كارت تموم شد زودي بيا سلف
سرمو براش تكون دادم
ناصری- خانوم طاهري براي منم بگيريد به زحمت
فریبا- چشم
فريبا رفت و من موندم ناصري...
اروم به طرفش رفتم ...
- به نتيجه ای هم رسيديد..؟
بدون اينكه نگام كنه
ناصری- بله
-چي؟
ناصری- این كه خيلي كم طاقتين
عصبانيم كرد...
-پس شما هر وقت به نتيجه رسيدي بگيد ...من مي رم پايين
رفتم به طرف عينكم كه از روي ميز برشدارم كه دستشو گذاشت روي عينك...
ناصری- اين كار من نبوده ...از روي لطف دارم اينكارو مي كنم ...دور از ادبه كه شما برید و منو اينجا تنها بذاريد ...
-من ازتون نخواستم...
ناصری- چه شما خواسته باشيد ....چه خانوم طاهر ي.... در هر صورت برنامه شماست...
با خشم بهش نگاه كردم
- اصلا من نيازي به كمك ندارم مي تونيد بريد اقا
ناصری- من کاری رو كه شروع كنم نصفه ول نمي كنم
- خودتون گفتيد كار خودتون...این كه كار شما نيست..مي تونيد بريد

ناصری- گفتم كه تا تمومش نكنم پا نمي شم .... شما هم بهتره بمونيد تا كار م تموم بشه
- اگه نمونم چي؟
ناصری- با لبخندي ...تمام برنامه رو پاك مي كنم
- داري تهديد مي کنی ؟
ناصری- نه دارم تهديد التماسي مي كنم و شروع كرد به خنديدن
ودوباره با ارامش شروع کرد به ادامه کار
ناصری- ....برنامه جالبي نوشتيد ...ولي زياد حرفه ای نيست
بعضي جاهاشو مثل مبتديا كار كرديد..در حالي كه مي تونستيد يه كار بهتري رو ارائه بديد
-تا جايي كه يادم مياد ازتون نخواستم در مورد برنامه ای كه نوشتم نظري بديد
شون هاشو بالا انداخت
از رفتن فريبا نيم ساعت گذشته بود و ما هنوز داشتيم رو برنامه كار مي كرديم...
ناصری- حداقل پاشو برو يه چايي بيار
-بله؟
ناصری- گفتم لطف مي كنيد و بريد یه چايي بياريد ...
- ببخشيد این وظيفه من نيست....كسايي هستن كه براي انجام این كار پول دريافت مي كنن
ناصری- ...خيلي تنبليا دختر ...
به این دست نزنيا تا من برم و بيام
بهش چشم غره رفتم ولی اصلا به روی خودش نیورد
نمي دونم چم شده بود كه اينروزا بر خلاف گذشته که زود از كوره در مي رفتم ....زود جوش نیوردم .
كمي خم شدم و به برنامه نگاه كردم....خودش شروع كرده بود و قسمتايي رو اضافه كرده بود...
-خوبه بهش گفتم فقط يه نگاه بهش بنداز..که انقدر بهش اضافه كرده...
خواستم خودم شروع كنم كه امد
ناصری- اه مگه نگفتم دست نزن...
يه جوري بهش نگاه كردم كه گفت...خانوم مهندس گفتم نشينيد ديگه ...يه سیني تودستش بود كه توش دوتا ليوان چايي بود..
به طرف گرفت
ناصری با خنده و شیطنت - واي چايي منو بخوريد يا خجالت
- بله اقا؟
چندتا سرفه كرد...
ناصری- دو خط ديگه بنويسم تمومه
و زير نگاههاي خيره من شروع به كار كرد.....

با اينكه چايي اورده بود هنوز خودش نخورده بود...موقعه كار از مسخره بازياش خبري نبود...
بعد از 10 دقيقه به صندلي لمي دادو شروع كرد به تكون خوردن ...
بهش نگاه كردم...
ناصری- نمي خوايد بگيد خسته نباشم
-من كه چيزي نديدم
ناصری- اهان بايد ببينيد چطور كار مي كنه ..
يه دفعه سيخ تو جاش نشست ...دستاشو تو هم قلاب كرد و انگشتاشو حركت داد كه صداي شكستنشون امد
و بعد دوتا دستاشو برد بالا و انگشتاشو به طرز با نمكي تكون داد وبه سرعت دستاشو به سمت كيبورد برد و انقدر تند برنامه و برام اجرا كرد كه يه لحظه نفهميدم چيكار كرد.... و در لحظه اخر دكمه اينترو با حركتي نمايشي فشار داد و دست به سينه شد و با غرور بهم خيره شد...
عينكمو به چشمم زدم و سرمو بردم جلوي مانيتور ...
ليوان چاييشو برداشت و با ارامش و لبخند شروع كرد به خوردن ...

نمي تونستم بهش رو بدم چون از اون دست ادمايي بودن كه منتظر يه چراغ سبزن ....
-ممنون مي تونيد بريد
ناصری- همين؟
-بايد چيزي ديگه ای بگم ؟
ناصری- فكر كنم
بهش نگاه كردم..
ناصری- حداقل بگيد ممنون جناب مهندس زحمت كشيد... كه از وقت ناهارتون زديد و برنامه ناقص منو درست كرديد...
-برنامه من ناقصه؟
ناصری- من كه نديدم كار كنه
با عصبانيت پا شدم ....
ناصری- انقدر حرص نخوريد خانوم مهندس ....براي افراد ي كه تازه مشغول به كار شدن.... طبيعيه ...شما مي تونيد هر جايي كه به مشكل برخورديد بياید و از من بپرسيد.. مطمئن باشيد به كسي نمي گم كه از من سوال كرديد ...قول مي دم ...خيالت تخت

-متاسفانه مجبورم برنامه رو امروز تحويل بدم و گرنه اجازه دست بردن تو برنامه رو بهتون نمي دادم....و هرگز ازتون كمك نمي خواستم
ناصری- حالا هم مي تونيد زير دين من نباشيد و خودتون از اول شروع كنيد...
با ارامش از جاش بلند شد...
ناصری- شما هنوز براي حرفه ای شدن خيلي زمان داريد....خودتونو ناراحت نكنید.. كمي تلاش كنيد حتما موفق مي شيد....

هر لحظه اماده بودم كه دق و دليمو سر یکی خالي كنم....
فریبا- چي شد تموم شد....ديدم پايين نيومدي غذاتو اوردم ...
پس مهندس ناصري كوش
به طرف فريبا رفتم و ظرف غذاي ناصري رو گرفتم...
فریبا- چيكار مي کنی؟
- مگه براي ناصري نيوردیش
فریبا- چرا
- خوب عزيزم براي تشكراز زحمتاش مي خوام خودم ببرم
فریبا- باشه پس غذاتو مي زارم تو ابدار خونه
با دستام به ظرف غذا فشار مي يوردم .... به طرف اتاقش رفتم...
بدون در زدن وارد شدم...
ناصری- به به ببينديد كي امده ....خانوم مهندس شما چرا .....هستن كسايي كه بابت این كارا پول بگيرن ..نكنه شما هم.....
-مهندس ديدم وقت گذاشتي و رو برنامه كار كرديد... گفتم خودم خدمت برسم و غذاتونو بيارم..
ناصری- واقعا ممنون روده كوچيك داشت روده بزرگه رو درسته قورت مي داد...
با خوشحالي پا شد امد طرف من ...منم به طرف سطل زباله رفتم و غذا رو سر و ته كردم
چشاش باز شد...
-نوش جان گواراي وجودتون ...ممنون بابت زحمتتون
ودیگه منتظر عكس العملش نشدم و به طرف ابدارخونه رفتم...


مطالب مشابه :


ناگفته های برنامه "ماه عسل " از زبان خانم نوابی نژاد ...

**برنامه «ماه عسل» در ماه رمضان ناچاریم امین آقا فرزانه و دو دانلود کامل ماه عسل




خلاصه ی نوشتاری قسمت سیزدهم ماه عسل 93..

قصه امروز ماه عسل و اقا احسان اخر ماه عسل در سیزدهمین برگ ماهتون عسل فرزانه




مجموعه فول آرشیو آلبومهاي قديمي

-دشتی-آب حیات-هم پیمانه-آوازبیات اصفهان-گل بر افشانیم-نگارا-پیر فرزانه عسل -دختر آقا




رمان تو با منی

مهندس فلاح -اتفاقي افتاده خانم فرزانه ؟ در حالي كه گفتي تا ماه اقا ولي من تو




مقاله ای درباره ماه محرم

حوادث و وقایع فراوانی در ماه محرم رخ محمد امین برادر مأمون آقا من نذر کرده




برچسب :