داستان هایی از حسین 9 ماهه
یکی بود یکی نبود............
تو نوشته های قبلی خوندید که حسین رفت یک ایرانگردی مفصل و بعدش هم اومد لار
داستان اول:حسین در لار
جونم براتون بگه که حسین توی لار خیلی بهش خوش گذشت.چهاردست و پا رفتن رو شروع کرد.هر روز توی حیاط خونه مامان بزرگ میگشت.چند بار با مامانش رفت خونه خاله مامانی.با کالسکه.خلاصه اینکه لار هم برای مامانش خوب بود هم برای حسین.مامانیش دیگه خسته نبود.دیگه درمونده نبود.
حسین قصه ما توی لار عاشق دردر رفتن شد.و همینطور وابسته به بابابزرگ جونش.تا آقاجون از سرکار میومد خودشو مینداخت تو بغلش.جیییییغ و دااااااااااااد که بغلم کن.همش دوست داشت به پریز دست بزنه.برقها رو خاموش و روشن بکنه.سوار الگانسش هم میشد و با سرعت جت حرکت میکرد.بعدش هم که افتاد رو چهاردست و پا میرفت زیر تخت خونه مامان بزرگ اینا.اونجا رو خیلی دوست داشت.می رفت توپشو از اونجا برمیداشت.آخه دایی جونش سه تا توپ براش خریده بود دو تا سبز یکی طلایی.
حسین توی لار یه دندون دیگه هم درآورد.بعدشم یاد گرفت وقتی از خواب پا میشه خودش بشینه.خودش می نشست و بعدش با چهاردست و پا میرفت سر دستگاه دی وی دی بابابزرگ و محکم میکوبوند روش و مامانش رو از خواب بیدار میکرد.
پسرک قصه ما اونجا دردونه بود و بهش میگفتن بچه تهرانی.همه دوستش داشتن.خونواده دایی مامان و باباش .خونواده ی عمه مامان و باباش و خاله مامان و باباش.و خلاصه همه.یک روز هم دوست مامانش خاله زهره اومد و حسین رو دید و براش یه دست لباس خوشگل آورد که البته خیلی براش گشاده......
پسرک قصه ما دقیقا بدون حضور باباییش سه هفته لار موند و حسابی شیطون بلا شد.
داستان دوم:داستان یک پرواز
بالاخره اون جمعه ای که مامان و حسین باید برمیگشتن تهران رسید و حسین و مامانش از مامان جون و بابا جون و دایی جون خداحافظی کردند.دایی خیلی گریه کرد.خیلی...........دایی حسین خیلی پسر خوبی بود.خیلی مهربون.خیلی دست و دل باز.فقط حسف که درس نمیخوند و.........
خلاصه مامان و حسین از بقیه خداحافظی کردند که با هواپیما بیان تهران.
اولندش که بلیط هواپیما حدود 17 18 درصد گرون شده بود.حالا مامانیش فکر کرد که خدماتشون و پذیراییشون هم بهتر شده.مامان حسین ناهار نخورده(به دلیل عجله)اومد فرودگاه و سوار هواپیما شد.تو هواپیما یک کیک دادند و یک آبمیوه و سیب و یک پاکت کوچولو مغز بادوم .همین!اینم از ناهار مامان حسین!
هواپیما با اینکه پر مسافر بود و همه اومده بودند و کادر پرواز آماده بود هنوز راه نیوفتاده بود.20 دقیقه ای گذشت دیدند به به یک مجرم با پلیس رو آوردند تو هواپیما.مامانی حسین هم ترس ولررررررررررزززززز.نکنه ما رو بدزده این آقا دزده.خلاصه اینکه اون پرواز خاطره ای شد واسه خودش.صندلی هواپیما هم بی کیفیت کمرشون داغون شد.اما حسین تمام طول راه رو خواب بود.فقط موقع بلند شدن و نشستن هواپیما بیدار بود!
داستان سوم:حسین در تهران
حسین ساعت 15 و 45 دقیقه روز جمعه 4 اردیبهشت ماه 88 از لار پرواز کرد و ساعت 17 و 20 دقیقه توی تهران فرود اومد!باباش و دایی بزرگه اش اومده بودند فرودگاه دنبالش.( والبته دنبال مامانش).وقتی رسیدند خونه اول رفتند خونه مامان بزرگ اینا که عمه بابا و مامانش هم اونجا بودند.حسین اونجا حرکات نمایشی خودش رو که تهرانی ها ندیده بودند(چهاردست و پا رفتن)با ناز انجام داد.خیلی با ناز...........وقتی هم اومدند بالا خونه خودشون دست گرفت به مبل ها و وایسااااااااااااااد.وایییییییییی مامان و باباش از خوشحالی نمیدونستند چیکار کنند.ما که نفهمیدیم مامان و باباش چرا خوشحال شدند.آخه وایسادن بچه ها یعنی شروع یک دردسر بزرگ........باید 24 ساعته نگهبونی بدند دیگه!
مامان حسین یک روز احساس کرد موهای حسین خیلی بلنده(دقیقا روز 7 اردیبهشت).واسه همین قیچی رو برداشت و افتاد به جون موهای حسین.فکر میکرد آرایشگر ماهری هست.بعد از اینکه کارش تموم شد دید ای داد بیدادسر حسین شده عین جنگل گلستان.یه جاش مو داره یه جاش کچله!خلاصه دایی حسین اومد دید گفت چرا این کار رو کردی با بچه.نه گذاشت و نه برداشت گفت ماشین اصلاحی بیار تا درستش کنم و موهای پسرک قصه ما رو از ته زد.و حسین بدین ترتیب کچل شد.
حسین روز 12 اردیبهشت یعنی دقیقا روزی که نه ماهه شد وقت دکتر داشت و با مامانش رفتند پیش آقای دکتر.این بار برخلاف مواقع دیگه که خیلی معطل میشدند چون وقت داشتند فقط نیم ساعت علافی کشیدند و بعدش رفتند تو.آقای منشی حسین رو وزن کرد.شاید باورتون نشه اما این پسرک نه ماهه هنوز 8 کیلو هم نشده بود.وزنش بود 7790!و این یعنی رکورد.حالا قراره مامانش پیگیری کنه اسم حسین رو توی کتاب رکوردهای جهان ثبت کنند.
مامان حسین که وضعیت رو دید شوکه شد.البته قد و دور سرش بدک نبودقد 70 دور سر 46.اما مهم وزنش بود دیگه.نوبت که رسید به صحبت با دکتر مامان حسین به دکتر گفت:آقای دکتر دیگه نمیدونم چیکار کنم.خسته شدم از دستش هر کاری میکنم هر چی درست میکنم نمیخوره!
آقای دکتر گفت (با خنده)پسش آوردی؟
مامان حسین:نه ولی دیگه نمیدونم باید چیکار کنم.همش نگرانم مریض بشه و وزنش کمتر از این بشه
دکتر خندید و گفت:نگرانی که فایده ای نداره.احتمال زیاد ژنتیکیه.اما ما سعی خودمونو میکنیم.انواع شیرخشک رو امتحان کن.اگه نخورد شیر پاستوریزه بهش بده.خلاصه اینکه نگران نباش.تو داری تمام سعی خودتو میکنی دیگه لازم نیست حرص بخوری.
دکتر وقتی فهمید حسین خودش وایمیسه گفت ماشا الله.روند رشد ذهنی و حرکتیش که خوبه و از بقیه جلوتره دیگه نگران چی هستی؟
مامان حسین:سو تغذیه!
دکتر کلی خندید!
داستان چهارم :شیرین کاریهای یک پسر نه ماهه(انشای یک بچه دبستانی!)
و اما حسین در 9 ماهگی بسیار قند عسل و نقل و نبات می باشد.حسین نه ماهه با دوتا دندون خودش مینشیند.وقتی از خواب بیدار میشود دست به کناره های تختش گرفته و بلند میشود و چون تختش در کنار میز دراور است تمام وسایل را از روی دراور جمع آوری کرده و بدین ترتیب در امر خانه داری به مادرش یاری میرساند.
از هر چیزی بالا میرود.ببخشید.دست به هر چیزی میگیرد و بلند میشود و می خواهد پا رویش بگذارد و از آن بالا برود!تازگی ها یک ذره قدم هم برمیدارد.
یک الگانس سوار حرفه ای است.
از مزیتهای لار بودن این شد که حسین هر شب باید برود بیرون بگردد و گرنه خانه را روی سرش میگذارد!
تا باباش میآ ید خانه جیغ و داد و هوار که بغلم کن!
عاشق بلندی است داییش میگیرد روی دستش و میبردش پیش ساعت دیواری و لوستر و حسین از این کار لذت فراوان میبرد و هی باید این کار تکرار شود و گرنه دوباره جیییییییغ.
به سرعت ...(نمیدانم برای سرعتش از چه توصیفی استفاده کنم) چهاردست و پا میرود خصوصا اگر دستمال کاغذی و مهر ببیند.دستمال کاغذی یا هر نوع کاغذ دیگر را تکه تکه کرده و نوش جان میکند(البته اگر بگذارندش).عاشق مهر....... با لذت میخوردش.این دفعه مامانش جییییییییییغ
عاشق تبلیغهای پفک لینا،بَن بِن بُن ، سرزمین موج های آبی سرزمینی پر از شادی و هیجان،آموزش نقاشی سنا و کالباس و سوسیس همیشه ماسیس می باشد.عاشق انواع و اقسام تیتراژهای تلویزیونی اعم از تیتراژ اخبار تیتراژانواع سریال ها و برنامه های کودک و همچنین همان آهنگ ها که تبلیغ شبکه های تلویزیونی میکنند(خصوصا شبکه یک ) می باشد. و هر جا که باشد با شنیدن صدای آهنگ مورد نظر فورا خودش را در صحنه حاضر می کند.
وقتی اذان میویند حسین دستش را میگذارد کنار گوشش و میگوید ااااااااااااا.بعدش هم هر وقت دلش میخواست نماز بخواند دوباره دستش را میگذارد کنار گوشش و به مامانش پیغام میدهد برایش اذان بگوید!
یکی دیگر از شیرین کاریهایش این است که مثلا مامانش دارد بهش غذا میدهد یکدفعه غیب میشود! و الفرار!
هیچ علاقه ای به خوردن (خصوصا غذا) و خوابیدن ندارد!
با واکری که باباجونش از دبی برایش آورده یک ذره راه میرود!
شب ها توی خواب به شدت وول میخورد و نمیگذارد مامانش بخوابد.تازه بعضی وقتها با چشم بسته بلند میشود و می ایستد مثل همین دیشب که در حالت خواب بلند شده بود و وسایل مادرش را از روی دراور برداشته و خوابیده بود!
می رود سر کمد لباس های خودش و هی کشوی کمدش را باز و بسته میکندوتازه یک دفعه دستش لای آن گیر کرد.اما باز هم سراغش میرود.
هر کسی تلفن میزند باهاش صحبت کند فورا شماره میگیرد!
تازشم وقتی تشنه هست مکررا میگوید به یعنی همان آبه خودمان!(با تاکید بر ب)
خلاصه اینکه این پسر یعنی حسین آقا برای خودش و خانواده اش یک اعجوبه محسوب میشود و باید ببینیدش که بفهمید من چه میگویم!
این بود انشای من درباره یک پسر نه ماهه فامیلمان!
داستان آخر:حرف های یک مادر
پسرک قشنگم نمیدونم یه روز ی این حرفها رو از وبلاگت برمیدارم یا نه.ولی الان دلم گرفته و میخوام باهات دردودل کنم.
خیلی وقته که وقتی برای خودم ندارم.حتی نمیتونم وبلاگتو ماه به ماه آپ کنم.خیلی وقته که دلم لک زده برای یک کتاب خوندن بی دغدغه.دلم لک زده برای یک خواب بی دغدغه تا خود صبح.برای یک بیرون رفتن برای خودم .برای یک وقت آزاد که فقط و فقط برای خودم برنامه ریزیش کنم.
از صبح که از خواب بیدار میشم تو آشپزخونه ام.ناهار برای تو شام برای خودمون.لباسای تو لباسای خودمون ظرف مرتب کردن خونه و خلاصه کلی کار و تازه نمی شه تو رو ول کرد.باید دنبالت راه بیافتم که نکنه خدای نکرده بلایی سر خودت بیاری.تازه وقتی میخوابی یکمی کارامو راست و ریس میکنم.شاید باورت نشه بعضی وقتا نمیرسم صبحانه بخورم.یا یک ناهار درست و حسابی.غذا خوردنت با شیطنت و بازیگوشی همراهه و من باید کلی دنبالت راه بیافتم.و شب که بابا میاد تو رو نگه داره من بقیه کارهامو انجام بدم.......خوابیدن شب هم که کامل نیست هی بیدار میشم و نگاهت میکنم.
میدونی چیه بعضی وقتا اینقدر خسته میشم که آرزو میکنم مریض بشم و بهم برسند.ولی بعدش میگم نه اونوقت تو چی میشی.کی بهت شیر بده.شیر خشک هم که نمیخوری.بعضی وقتا دوست دارم به حال خودم گریه کنم.خیلی خیلی هوس روزای دانشجویی میکنم و دوست دارم مثل اون روزا فعال و پرتلاش و سرحال و سرزنده باشم که برای تو هم خوب باشه.یه موقع هایی فکر میکنم مادر خوبی برات نیستم.چون خیلی سرحال نیستم..........
می دونی چیه یه موقع هایی دوست دارم از خستگی تا ابد بخوابم!
عزیزکم تا ابد و تا دنیا دنیاست دوستت دارم...........
و اما نوبت عکسای حسین رسید
مطالب مشابه :
معرفی كتاب آموزش طراحي و نقاشي سَنا
کتب علمی مذهبی کودک آموزش نقاشی وطراحی نمایندگی كتاب آموزش طراحي و نقاشي سَنا
مشکلات دیکته نویسی
سنا خداآفرین ۱-کودک می بایستی روی وایت برد نقاشی کند. ۱-آموزش تن آگاهی
داستان هایی از حسین 9 ماهه
سرزمینی پر از شادی و هیجان،آموزش نقاشی سنا و کالباس و سوسیس همیشه آموزش نقاشی
مصوبات مجلس شورای ملی درباره آموزش و آموزش عالی
واگذاری دو هزار ذرع از اراضی نگارستان به مدرسه نقاشی و سنا (مصوب کمیسیون آموزش
قرص سی لاکس
نقاشی ها کودکان قرص سی لاکس حاوی 600 میلی گرم برگ سنا Cassia obovata آموزش کامل لاین .
نقاشی روی دست
خانه داری - نقاشی روی دست - آموزش ♥ღ تولیدی سنا
نقاشی
آموزش ساخت زیورآلات و تزیین لباس و خیاطی سنا. آثار نقاشیهای سه نقاش فوق رئالیست به
برچسب :
اموزش نقاشی سنا